Telegram Web
#میراث#شوهر
📲 ✾•┈┈••✦❀ سوال ❀✦••┈┈•✾

علماء کرام در مورد این مسئله در شریعت، بر اساس فقه حنفی چه میفرمایند:
السلام علیکم ورحمت الله وبركاته،
سؤال: پسرودختر بارضایت هم دیگه وبواسطه ای که هردودین دار وهم کفو بودندعقد نکاح کردند،
وقبل ازینکه خلوت کرده باشند دختروفات میکنه،
وفامیل دخترچون بانکاح دختر وپسرراضی نبودند، ازمیراث دختر هیچ به پسرنمیدهند، وکل میراث دختررابه فقراء ومساکین تقسیم میکنند،
این برخوردفامیل دختر باپسر، ازنگاه شریعت چطوره، قیامت ازایشان سؤال خواهدشد؟؟؟



💻 ✾•┈┈••✦❀ پاسخ ❀✦••┈┈•✾
الجواب حامداً و مصلیاً

اگر همسر فوت شود، پس از پرداخت هزینه‌های کفن و دفن، بدهی‌ها و اجرای وصیت (در صورت وجود وصیت) از ترکه، باقی‌مانده مال به این صورت تقسیم می‌شود: در حضور فرزندان، شوهر یک چهارم از مال را دریافت خواهد کرد و باقی‌مانده مال بین پسران و دختران مرحومه تقسیم می‌شود و اگر فرزندان نبود در این صورت برای شوهر نصف ترکه تعلق میگرد.
و لهذا بر خورد خانواده زن با شوهرش صحیح نبوده و این پسر میتوانست که به حقش را بگیرد و حالا که نگرفته به تقسیم اموال ارث بین فقراء و مساکین راضی بود است.

📖✾•┈┈••✦❀ منابع ❀✦••┈┈•📖

﴿۞ وَلَكُمۡ نِصۡفُ مَا تَرَكَ أَزۡوَ ٰ⁠جُكُمۡ إِن لَّمۡ یَكُن لَّهُنَّ وَلَدࣱۚ فَإِن كَانَ لَهُنَّ وَلَدࣱ فَلَكُمُ ٱلرُّبُعُ مِمَّا تَرَكۡنَۚ مِنۢ بَعۡدِ وَصِیَّةࣲ یُوصِینَ بِهَاۤ أَوۡ دَیۡنࣲۚ وَلَهُنَّ ٱلرُّبُعُ مِمَّا تَرَكۡتُمۡ إِن لَّمۡ یَكُن لَّكُمۡ وَلَدࣱۚ فَإِن كَانَ لَكُمۡ وَلَدࣱ فَلَهُنَّ ٱلثُّمُنُ مِمَّا تَرَكۡتُمۚ مِّنۢ بَعۡدِ وَصِیَّةࣲ تُوصُونَ بِهَاۤ أَوۡ دَیۡنࣲۗ وَإِن كَانَ رَجُلࣱ یُورَثُ كَلَـٰلَةً أَوِ ٱمۡرَأَةࣱ وَلَهُۥۤ أَخٌ أَوۡ أُخۡتࣱ فَلِكُلِّ وَ ٰ⁠حِدࣲ مِّنۡهُمَا ٱلسُّدُسُۚ فَإِن كَانُوۤا۟ أَكۡثَرَ مِن ذَ ٰ⁠لِكَ فَهُمۡ شُرَكَاۤءُ فِی ٱلثُّلُثِۚ مِنۢ بَعۡدِ وَصِیَّةࣲ یُوصَىٰ بِهَاۤ أَوۡ دَیۡنٍ غَیۡرَ مُضَاۤرࣲّۚ وَصِیَّةࣰ مِّنَ ٱللَّهِۗ وَٱللَّهُ عَلِیمٌ حَلِیمࣱ﴾ [النساء ١٢]

والله تعالی أعلم بالحق و الصواب
کاتب: برهان الدین حنفی « عفا الله عنه»
/صفر/1447 ه‍.ق‍
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_صدوچهارم

احمد همه پس اندازشُ در اختیارمون گذاشت و گفت
- مهری عین خواهر و دختر خودمه حاضرم جونمم برای سلامتیش بدم این مقدار پول که چیزی نیست آذر هم چند تا سکه طلا با خودش آورده بود که به من داد تا بفروشم و روی پول عمل بگذارم،رحمت هم مقدار قابل توجهی پول وسط گذاشت و با شرمندگی گفت
- این پول خیلی کمه،کاش بیشتر از اینا داشتم با بغض گفتم این چه حرفیه تو خیلی بیشتر از اینا دین گردنمون داری اگه پول کم نداشتیم هرگز حق زن و بچه ات رو نمیگرفتم.با شنیدن حرفم رحمت و حنیفه اخم درهم کشیدن و حنیفه گفت بخدا حلالت نمیکنم اگه حرفش بزنی از شیر مادر حلال ترش این حرفها چیه میزنی دستشُ با مهربانی فشردم و تشکر کردم،امیر که طفلک همه پس انداز ودستمزدش خرج دارو و دوای این چندوقت مهری شده بود و اه در بساط نداشت، الباقیِ پولُ من و علی جور کردیم
و به این صورت پول عمل آماده شد، بعد از دو روز مهری بیمارستان بستری شد،خودم کنارش بودم و لحظه به لحظه‌اشُ التماس به درگاه خداوند میکردم تا جون دخترمُ نجات بده و بخاطر بچه کوچکش خدا رحمی بهمون کنه.پشت درب اتاق عمل جمع شده بودیم و با اشک ذکر می‌گفتیم چندین ساعت بود که مهری داخل اتاق عمل بود و هنوز هیچ خبری نشده بود.تا اینکه بالاخره بعد از چندین ساعت که یه عمر بود دکتر با چهره ی خسته بیرون امد! به طرفش هجوم آوردیم با گریه پرسیدم
- دکتر چی شد ؟!پروفسور ماسکش پایین کشید و گفت
- عمل بسیار سختی بود، کامل جمجمعه شکافته و ....انجام شد خیلی زمان بر بود و حساس،الانم چیزی معلوم نیست من کارم بی نقص انجام دادم، الباقیش دست خداست که هوشیاریش کمتر از چیزی که هست نشه و بعد از چند ساعت بهوش بیاد انشاالله که خیره.پشت شیشه اجازه داشتیم مهریُ ببینیم، مهری که لاجون و نحیف روی تخت افتاده بود و چندین لوله به دست و سرش وصل بود سرش کامل باندپیچی شده بود و خبری از موهای طلایی رنگش نبود، فقط یه مادر میتونه درکم کنه که چه لحظاتِ سختیُ در حال پشت سر گذاشتنم و چجوری هر لحظه روح از تنم به پرواز درمیاد و دوباره به کالبد بدنم برمیگرده.مهری همچنان تو بخش مراقبت های ویژه بستری بود، همه رو به اجبار فرستادم خونه تا استراحت کنندخودم کنارش مونده بودم نصف شب تو خواب بیداری پشت درب اتاقِ مهری بودم که دیدم دو سه تا از پرستارها به طرف اتاق مهری رفتن، فوری بلند شدم و با ترس و اضطراب پشت درب چشم به راه موندم تو اون لحظه دربِ خونه ی همه ی امام و پیامبر ها رو زدم و دست به دامانشون شدم تا خدایی نکرده اتفاقی برای مهری نیفتاده باشه آخه نصف شب چه دلیلی داشت اینجوری به طرف اتاق مهری برن!اونقدر قلبم محکم میزد که قفسه سینه ام درد گرفت بود، دستمُ محکم روی قلبم فشردم و بی توجه به درد زیادی که به قلبم فشار آورده بودشدم.بالاخره یکی از پرستار ها بیرون آمد آنقدر قلبم درد میکرد و فکرهای مختلف به ذهنم هجوم آورده بود که تمومِ انرژیمُ گرفته بود با آخرین رمقم توجه پرستار رو به خودم جلب کردم،خانم پرستار با دیدنم به طرفم آمد و همکارشُ رو صدا زد
- مریم، مریم بیا اینجا همراهی بیمار حالش بده!!کی رو میگفت! من که حالم خوب بود،اومدم بگم خوبم که چشمام سیاهی رفت و بعدش متوجه چیزی نشدم، وقتی پلک های سنگین شده ام
رو باز کردم، به پرستاری که سرممُ درمیاورد گفتم
- خانم پرستار،دخترم حالش چطوره؟بدون اراده قطره ی اشکی از گوشه ی چشمانم چکیدخانم پرستار با آرامش و لبخند گفت
- چشمت روشن دخترت دیشب بهوش آمده و هوشیاریش بالا رفته،دیشب آمدم ازت مژدگونی بگیرم که بیهوش شدی،شانس آوردی هاا،یه سکته خفیفُ رد کردی ....ولی من فقط یه جمله اشُ شنیدم
- چشمت روشن دخترت بهوش آمده!!!...خدایااا شکرت، خدای خوبم ممنونم که حاجتمُ روا کردی و دستم گرفتی. با صورتی خیس که از اشک شوق بود رو به خانم پرستار گفتم
- میتونم نور دیده مو ببینم؟!لبخندی زد و جواب دادالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
- اگه استراحت کنی یه ساعت دیگه میام دنبالت چند دقیقه میزارم نورِ دیدت ببینی
😭4
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_صدوپنجم

دو هفته که گذشت از عمل جراحی مهری سرحال و سالم از بیمارستان مرخص شد البته پروفسور کلی تاکید کرد که خیلی استراحت کنه و استراحت مطلق باشه که خیالش راحت کردم، همه ی فامیل جمع شده بودن و جلوی پای مهری چندگوسفند قربونی کردند.حتی خدامراد و زنشم آمده بودند و از دیدن دوباره ی مهری خیلی خوشحال بودند.برای اولین بار بود که حس کردم واقعا پیوندی بینمون وجود داره و اون حسِ خواهر برادریمون هنوز
خشک نشده.سال ها گذشت وحسین روز به روز بزرگتر میشد و عشقُ علاقه ی بین ما زیاد تر از هر روز،بیشتر میشداونقدر همو‌ دوست داشتیم که حسین زمان مدرسه رفتنش به اجبار میرفت و مدام بهانه میگرفت که منم همراهش سر کلاسش باشم!از طرفی جنگ و انقلاب اوضاع همه رو بهم ریخته بود، علی و احمد داوطلبانه به میدان جنگ و جبهه میرفتن و تا می‌اومدن روحمون از تنمون بیرون میرفت.خداروشکر که سالم برگشتن هردفعه فقط احمد جانباز شد و صدمه دید.تازه جنگ تموم شده بود و شادی مهمون لب های همه شده بود که با فوت رحمت دوباره خنده از لب هامون پر کشید
و غصه جاشُ گرفت،اونقدر برای فوت رحمت غصه خوردم که برای فوت برادرم نخوردم،هممون همینطور بودیم آذر و مهری چند بار موقعه تدفینِ رحمت بیهوش شدن و یه چشمشون اشک بودُ دیگری خون،تو این چند سال هر تابستون رحمت یه مینی بوس کرایه میکرد و به دنبالمون می‌اومد و همگی رو از دم مجبور میکرد به خونش بریم و تموم تعطیلات باید کنارشون میموندیم، هر چی از مهمون داریش بگم باز کمه، هر چندمحبت وهیچ وقت راهشُو گم نکرد و ما هم در عوض جبران میکردیم اما باز کمکه ی طرفه رحمت و حنیفه سنگین تر بود، کمک های که به با ما میکردن وکمک ما به حنیفه رحمت خیلی ناچیز بود.تا مدت ها مرگ رحمت رو دلمون سنگینی میکرد و لباسمونُ مشکی کرد تنها کاری که میتونستیم انجام بدیم این بود از یاد حنیفه و بچه هاش غافل نشیم و هر هفته هر چند کم اما خیراتی واسه شادی روحش انجام بدیم.
- ننه، ننه جان میشه بهم اون دفتر کاهیمُ بدی بالای کمدِ قدم نمیرسه.لبخندی به قد و بالای قشنگش زدم و گفتم
- چرا که نه عزیزم،دور سرت بگردم پسر قشنگم دفتر و بهش دادم و مشغول ادامه کارم شدم.یه مشت دیگه نخود برداشتم و داخلِ آسیابِ دستی ریختم و دستیشُ به حرکت درآوردم، صدای چِخ چِخ آسیاب باعث میشد به اتفاقات اخیر فکر نکنم و کمی آرامش داشته باشم اما وقتی دو سه تا از نخود ها پریدن روی دامنِ لباسم و مجبور شدم بردارمشون،سیاهی لباسم منُ دوباره به یاد مراسم برادرم انداخت.خدامراد برادری که بخاطرش بابا منُ رو به عقد حکیم درآورد تا جونشُ نجات بده، شش ماه پیش از دنیا رفت و دوباره داغدار شدیم،این اواخر خیلی هوامُ داشت و جسته گریخته بهم سر میزد تازه داشتم معنیِ حامی داشتنُ درک میکردم که خدا ازم گرفتش، یه شب که مثل همیشه خسته از کارهای روزمره اش میخوابه دیگه هیچوقت بیدار نمیشه و در سن پنجاه سالگی از پیشمون میره.حسین که صدای فین فینمُ شنیده بود از اتاقش بیرون آمد و با غر غر گفت
- ننه بسه چقدر گریه میکنی ؟!تند تند اشک هام پاک کردم و گفتم
- نه مادر چه اشکی! گرد و غبار رفته بود تو چشمم همین ...اخمی دلنشین کردو گفت: ننه لباست عوض کن دلم میگیره همیشه لباس عزا تنته،نگاهی به لباس هام انداختم سر تا پا سیاه! دل خودمم گرفت چه برسه حسین! ...
- باشه پسرم امروز لباسم عوض میکنم
و دیگه سیاه به تن نمیکنم،لبخند رضایت پسرم حسین بهترین نعمت بود برام،نخود های پاک شده رو داخل کاسه ای ریختم تا آبگوشت خوشمزه ای بعد از مدت ها بار بزارم.علی بعد از خوردن ناهارش دراز کشید تا چرتی بزنه، حسین از سر سفره پا شد و کمکم کرد ظرف ها رو به داخلِ آشپزخونه ببرم و گفت
- دستت درد نکنه ننه گفتم
- نوش جانت محکم گونه امُ بوسید و ازم دور شد،همینجور که ظرف ها رو آب می‌کشیدم ناخودآگاه به یاد چند وقت پیش افتادم.مراسمِ چهلمِ خدامراد بود که به روستا رفتیم و در حال تدارکِ ناهار شدیم، یادمه من اونقدر با دیدن بچه های برادر مرحومم حالم بد بود که بی حال تو یکی از اتاق ها دراز کشیده بودم، و از احوال هیچکس خبری نداشتم.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
3
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_صدوششم

شب بعد از مراسم حسین که الان ۱۱سالش بود پریشون و غمگین به کنارم خزید و با بغض گفت ننه یه سوال بپرسم راستش میگی؟!دلم هری ریخت پایین و با لکنت گفتم بگو مادر! ...حسین سرش انداخت پایین و گفت
- امروز یه آقای مسنی دستمُ گرفت و بوسید و کلی تو آغوشش فشردم و هی قربون صدقه ام میرفت، بعد بهم گفت میدونی من چکارتم، منم جواب دادم نه نمیشناسمتون، ننه جان بهم گفت من پدربزرگتم اسمم هاشمه، به من گفت مادر واقعی ات یکی دیگست ...اگه بگم قلبم از تپیدن ایستاد دروغ نگفتم کل بدنمُ عرق سردی کردزبونم اونقدر سنگین شده بود که نمیتونستم حرفی بزنم، من میخواستم بهش بگم من مادر واقعیت نیستم اما نه اینجوری نه تو این سن حساس حسین که فکر میکرد من ناراحت شده ام با بغض دستم بوسید و گفت
- ننه ماه صنم چرا اینجوری شدی، من که باور نکردم فهمیدم الکی میگه، اصلا راست بگه من اونقدر دوستت دارم که برام هیچی مهم نیست و شروع کرد به بوسیدن دستم، نفس اسیر شده امُ آزاد کردم و کم کم حالم سر جاش آمد، صبح زود قضیه رو برای علی تعریف کردم و فوری به شهر برگشتیم، شک داشتم حسین این حرفها رو برای دلخوشیِ من زده یا نه، اما کم کم با گذشت این شش ماه متوجه شدم حسین خیلی عاقل تر و با درک تر از همه ی هم سنی هاش هست و حرفهای هاشم رو همون روز تو مسجد چال کرده و به فراموشی سپرده.سبدِ خریدمُ با کلی میوه بین دستام جا به جا کردم حسابی سنگین بودُخستم کرده بود.از کنارِ جویی که فاضلاب شهری ازش رد میشد در حال عبور بودم که توجه ام به زنی جلب شدکه داشت با کاسه ای که همراهش داشت از آبِ کثیف و بد بوی فاضلاب میخورد و دستانش میشست. با اینکه خرید هام خسته ام کرده بودند اما دلم نیومداینجوری رهاش کنم برای همین راهمُ به طرفش کج‌کردم! ...
- آهای خانم، خانم!!روشُ که به طرفم برگردوند سر جام میخکوب شدم! خدای من این، این که گلی هست زن قائد!صورتش اونقدر لاغر و تکیده شده بود که استخوان گونه اش معلوم بود، رنگ پوستش زرد و پژمرده بود، چشمان آبی رنگش که روزی مانند دریا میدرخشیدندو آدمُ مجذوبِ خودشون میکردن حالا بی فروغ شده بودندو دیگه اون برق همیشگیُ نداشتن!دلسوزی که آمیخته به تعجب بود رو بهش گفتم
- گلی، عزیز من چه کردی با خودت ؟کاسه آبِ بد بو و کثیفُ از دستش گرفتم و به کناری پرت کردم، عصبی غرید –آهای زنیکه چرا کاسه امُ پرت کردی مگه دیوونه ایی،بعد مظلوم گفت: آخه تشنمه!دلم برای جوانیش و عمر از دستش رفته اش ...حسابی سوخت انگار که هوشش سر جاش نبود و منُ رو به یاد نیاورد، آخه مگه چند سالش بود، با بغض گفتموببین اینا آب نیستن، کثیف هستن،هزار تا مریضی دارند بیا بهت از این طالبیِ خوشمزه و آب دار بدم تا رفع تشنگیت بشه.سری تکان داد و منتظر چشم دوخت به دستم،بعد از اینکه میوه اش و خورد میخاست بلند شه بره که همون لحظه پسرِ بزرگش دوان دوان و نفس زنان سر رسید و بدون توجه به من، عصبی و نگران بر سر مادرش فریاد زد
- ننه چند بار بگم سر خود نیا بیرون، خبر مرگم رفته بودم سر کار، گفتم عصر میبرمت بیرون.بعدشم دست گلیُ گرفت
و با خودش برد. چقدر حالم با دیدن گلی بد شد، کی فکرشُ میکرد به چنین روزی مبتلا بشه، با افکار درهم برهم سبدمُ برداشتم و به طرف خونه رفتم.درب حیاط که باز کردم با دیدنِ حسین لبم به خنده باز شد،حسین با آغوش باز به طرفم آمد و صورتمُ غرق بوسه کرد
- سلام ننه ماه صنم خوبی! بزنم به تخته روز به روز سرحال تر میشی ها
- برو بچه، برو اذیت نکن یه چیزی بهت میگمااا، آخه نگاه کن نصف موهام سفید شدند باز میاد میگه فلان و بهمان ...حسین روی موهامُ بوسید
و گفت....
- من دور سرِ ننه ام بگردم تو در هر حال زیبا ترینی، قشنگ ترینی ...
- باشه مادر بیا بریم داخل خونه، غذای مورد علاقه اتُ میخوام درست کنم.حسین بیست سالش شده بود و برای خودش مردی شده بود، تنها چیزی که فرق نکرده بود علاقه ی بی حد و اندازه ی ما بودبعد از غذا هی دست، دست میکرد و بین گفتن و نگفتنِ حرفش دو به شک بود، من که بهتر از هر کسی تو دنیا میشناختمش و میفهمیدم حرفی برای گفتن داره، صدامُ با تک سرفه ایی صاف کردم و گفتم
- بگو مادر، چرا هی حرفتُ میخوری ؟حسین سر به زیر گفت راستش مادر عزیزم امیدوارم ناراحت نشی اما چند وقتیه دلم میخاست راجب این موضوع باهات حرف بزنم اما پیش نیومدابرویی بالا انداختم و گفتم: بگو مادر، راحت باش
- میخوام مادر واقعیمُ ببینم، اگه آدرسشُ داری بهم بده

ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2👍1😢1
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️

#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_40  ᪣ ꧁ه
قسمت چهلم

و تعدادی مرد هم دور آتش رقص با چوب یا همان چوب بازی میکردند.زنهای آبادی و‌ همسایه ها هم از کمی دورتر و تعدادی هم از پشت بام ها چوب بازی مردان را نگاه می کردند و گاهی هم کِل می کشیدند.اما داخل خانهٔ عروس وضع فرق می کرد و عروس و داماد را روی حیاط بر تختی که با پارچه مخمل قرمز پوشیده شده بود، نشانده بودند و دو زن دو کاسه حنا که با روبان و شرشره تزیین شده بود در دست داشتند و گاهی با رقص و پایکوبی کاسه را بالای سر میبردند و می چرخاندند و جلو می آمدند تا حنا بر دستان عروس و داماد بگذارند، به این روز حنابندان می گفتند و عروسی اصلی روز بعد بود.من و مامان و محبوبه و دوقلوها زمانی رسیدیم که مردها حلقه وار در حال رقص چوبی بودند.نزدیک خانه شدیم و من متوجه نگاه مردانی شدم که انگار تا به حال آدم ندیده اند، کمی هول شدم و شال تور صورتی رنگی را که روی روسری بلند و ریشه دار سفیدم انداخته بودم، جلوی صورتم کشاندم تا قرص صورتم معلوم نشود و دست مرجان را چسپیدم و همانطور که در پناه مادرم ایستاده بودم به او اشاره کردم که زودتر داخل خانه شویم.مادرم برخلاف اینکه دوست داشت دقایقی بایستد و رقص چوبی مردان را ببیند، به خاطر اینکه من راحت باشم همراه ما داخل خانه شد و وارد شدن ما همزمان شد با پایان حناهای داخل کاسه ها و صدای کِل کشیدن به آسمان بلند بود.از میان زنانی که دور عروس و داماد حلقه زده بودند گذشتیم و با زحمت خودمان را بالا کشیدیم و روی سکوی سیمانی جلوی اتاق ها ایستادیم و من داشتم از آن بالا عروس و داماد را نگاه می کردم و در عالم خودم غرق بودم که متوجه صدایی از کنارم شدم: به به! چه دخترخوشگلی...اسمت چیه و دختر کی هستی؟!

با تعجب به طرف صدا برگشتم، زنی بود در سن مادرم که غریبه بود و من نمی شناختمش،یعنی از اهالی روستا نبود که بشناسمش، اخمهایم را بهم کشیدم و‌چیزی جوابش ندادم که جلوتر آمد و گفت ببینم دختر خوشگل شنیدی چی گفتم؟!خودم را کمی عقب کشیدم و بی آنکه حرفی بزنم، دست مرجان را رها کردم از این طرف مادرم، به اون طرف رفتم و بین محبوبه و مادرم ایستادم و تو گوش محبوبه گفتم، بیا خودمون بریم توی اتاق، محبوبه که دوتا بچه هاش اذیتش می کردن فوری قبول کرد و ما رفتیم توی اتاق، وارد اتاق شدیم، تقریبا خلوت بود، من و محبوبه و دوتا بچه اش نشستیم، دوقلوها و مادرم هم بیرون موندن، خودم دلم می خواست بیرون باشم و جشن و شادی حنابندان را میدیم اما به خاطر نگاه های خیره ای که بهم میشد، توی اتاق راحت تر بودم، خودم را با صحبت و بازی با بچه های محبوبه سرگرم کرده بودم که متوجه نق زدن یکی از نوه های کدخدا شدم، دختر پنج ساله ای که خوب میشناختمش، ثنا یک دخترک آتش پاره ای بود که دومی نداشت، نگاهش کردم و انگار همین نگاه کافی بود که خودش را آوار کنه رو سرم و با سابقه ای که از من خبر داشت، جلو امد و گفت:سلام...منیره، میشه موهای منو خوشگل کنی؟! من که دنبال راهی بودم که سرم گرم بشه و از طرفی این هنر را خیلی دوست داشتم، خیلی خوشحال شدم و قبول کردم، گفتم: برو بُرس و کش مو و سنجاق سر داری بیار، مادر ثنا خوشحال از اینکه بالاخره نق زدن های دخترش ختم به خیر شد، توی یک چشم بهم زدن وسایلی را که گفتم آورد.ثنا را نشاندم جلوم و دستانم تند تند شروع به کار کردن نمود.توجهی به اطرافم نداشتم،دسته مو توی دستم می گرفتم و حالت میدادم و بعد دسته بعدی...بعد از گذشت بیست دقیقه ای کارم تمام شد، با افتخار نگاهی به مدل موهای ثنا که در اوج بی امکاناتی خیلی قشنگ شده بود، کردم و گفتم: تموم شد، توی آینه خودت را ببین چقدر قشنگ شدی...

در همین حین صدای دو تا دختر بچه که از اهالی همین روستا بودند از کنارم بلند شد: تورو خدا موهای ما را هم درست کن..نمی دونم یه جوری بار اومده بودم که نمی تونستم دلی را بشکنم،پس قبول کردم، من تند تند درست می کردم و جالبه مشتری ها هم تند تند اضافه می شدند، نمی دونم چقدر گذشته بود و موهای چند تا دختر بچه را درست کردم که محبوبه توی گوشم گفت: لباس صورتی با این مدل خوشگلت کم بود، این هنرت هم همه را میخکوب کرده، یه چهارقل برا خودت بخون چشمت نزنن.با شنیدن این حرف سرم را بالا گرفتم و‌متوجه شدم گوش تا گوش اتاق پر شده از جمعیت و حتی وسط مجلس هم نشسته بودند و همه خیره شده بودن به من و توی گوش هم پچ پچ می کردن آب دهنم را قورت دادم آهسته گفتم: م...محبوبه چرا زودتر بهم نگفتی؟!محبوبه خنده ریزی کرد و‌گفت: مگه خودت نمیدیدی؟!همینجور که با محبوبه در گوشی حرف میزدم نگاهم افتاد به مادرم که گرم صحبت با همون خانم غریبه ای بود که روی حیاط از من میپرسید کی هستم و اسمم چیه...

#ادامه_دارد..

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1👍1
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️

#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_41 ᪣ ꧁ه
قسمت چهل و یکم

حنابندان هم به شام شب رسید و بوی قورمه سبزی با دود آتش زیر دیگ ها در فضا پیچیده بود و مشامم را قلقلک میداد، من و محبوبه هنوز سر جای قبلیمون بودیم و مادر هم گرم صحبت با همون خانم غریبه بود، یک جوری با هم صحبت می کردند که اگر یک نااشنا وارد جمعمون میشد، فکر می کرد که این دو زن یا خواهرند و یا سالهاست که با هم رفاقت دارند.بالاخره شام را دادند و دوباره رقص چوبی مردها دور آتش در زیر آسمان سیاه شب جان گرفته بود و اینبار که تاریکی شب، سپری خوب برای پنهان شدن بود،چهارتا خواهر کنار هم ایستادیم و غرق تماشای رقص چوب مردها شدیم، مردها شلنگ و تخته زنان جلو می آمدند و چوب را بالا میبردند و چوب ها در هوا بهم برخورد می کرد و صدای شترق چوب ها افتخاری میشد برای کسی که چوبش محکم تر بر چوب رقیب فرود می آمد، انگار این رقص چوب، بازیی بود که مردها می خواستند ابهت و مردانگی خود را به رخ جماعت بکشند و هر چه که مردی جوان تر بود، نگاهش مغرورانه تر و ضربه اش محکم تر بود تا شاید دلی از دخترکان روستا بلرزاند و جشن بعدی روستا از آن او باشد.

به نیمه شب نزدیک می شدیم که جشن تمام شد و هر کس راهی خانه خود میشد، محبوبه که بچه ها حسابی کلافه اش کرده بودند،همراه مادر شوهرش، زودتر به خانه اش رفت و من هم خود را به سمت مادر کشیدم تا راهی خانه شویم و در کمال تعجب دیدم که سه نفر همراه ما شدند،همان خانم غریبه با پسرش و زنی که عروسش بود.خودم را به مادرم رساندم و آهسته طوری که اون خانم و همراهاش متوجه نشن گفتم: مامان! اینا کی هستن؟! همراه ما کجا میان؟!مادر لبخندی زد و برخلاف من که آهسته پرسیدم، صدایش را بلند کرد و گفت: این خانم، صفیه خانم هست از آشناهای کدخدا هستن که با پسر و عروسش اومدن عروسی، امشب که خونه کدخدا شلوغ بود، من ازشون خواستم یک شب را سخت بگذرونن و میهمان، کلبهٔ درویشی ما باشند.اون خانم همانطور که با محبت بهم نگاه می کرد گفت: اختیار دارین، سرای بزرگان هست، شما محبت کردین و غریب نوازی می کنید و مزاحمت های ما را تحمل می کنین و بعد رو به مادرم گفت: پس این دختر هنرمند که فکر کنم امروز موهای همه دختر بچه های روستا را آرا گیران کرد دختر شماست و بعد نگاه خریدارانه ای بهم انداخت و ادامه داد: به به! عجب دختری هم هنرمند و هم زیبا...راستی چند سالش هست؟!مادرم که انگار از خودش تعریف کرده باشن، با گونه های گل انداخته گفت: شما لطف دارین، کوچک شماست، یک سال هست درسش را تمام کرده...

با شنیدن این حرف لجم گرفت، آخه مادر طوری حرف میزد که انگار من تحصیلات عالیه دارم و درسم را تمام کرده و ترشیده ام.دوست داشتم فریاد بزنم بابا من تازه کلاس ششم را تمام کردم و فقط سیزده سال دارم..خلاصه، اون شب این مهمان های ناخوانده توی خانه ما ساکن شدند، پدر و مادرم هم که مثل پدر بزرگ و مادربزرگم میهمان نواز و غریب نواز بودند و برای پذیرایی ازشون سنگ تمام گذاشتند تا جایی که صفیه خانم پیشنهاد داد فردا صبح قبل از اینکه برای عروسی به خانه کدخدا بریم، با من و محبوبه بریم زمین چمنی که پدرم در طول شب کلی ازش تعریف کرده بود را ببینند هم روحی صفا بدن و هم سبزی کوهی و آشی بچینن، چون اینطوری که میگفت، شوهر و بچه هاش عاشق سبزی کوهی بودند.و اینجوری که بوش میومد کل روز عروسی را در خدمت صفیه خانم و پسر و عروسش بودیم..صبح زود، محبوبه سرو مرو گنده البته بدون بچه هاش خودش را به خانه ما رساند، چون انگاری با خبر بود که ما میهمان داریم و می دانست که باید با میهمانها بریم روی زمین چمن پدربزرگ و از نعمت های خدادادی اون زمین کمی برچینیم.

من توی آشپزخانه و مشغول پختن نیمرو بودم، آخه زمانی که میهمان داشتیم می بایست سنگ تمام بزاریم، این اخلاق پدر و مادرم بود، مثلا اگر روز معمولی بود، صبحانه به یک کره با شکر، یا چای و گردو و یا شیر ختم میشد، اما وقتی مهمان داشتیم می بایست سفره ای که پهن میشه رنگارنگ باشه و به قول پدرم می بایست حرمت میهمان در هر زمینه ای حفظ بشه..مادر سفره را پهن کرده بود و کره و مربای آلبالو، پنیرگوسفندی اعلا و گردو، شیر و سرشیر و نیمرو را سر سفره گذاشت و هنوز هم میگفت وای چقدر سفره خالی هست، کاش یه پیاله عسل یا شیره انگور هم بود.مهمان ها با اشتها صبحانه را نوش جان می کردند.پسر صفیه خانم که تا اونموقع نمی دونستم اسمش چی هست، هراز گاهی سرش را بالا می گرفت و من را نگاه می کرد، منم این نگاه ها را میذاشتم پای نگاه های الکی و وقت گذرونی و خالی نبودن عریضه تا اینکه بساط صبحانه جمع شد و من و محبوبه دو تا سبد پلاستیکی به دست گرفتیم و همراه با میهمانانمان راهی زمین چمن و تپه های اطرافش شدیم که سبزی کوهی بچینیم و زود هم برگردیم تا به عروسی هم برسیم.

#ادامه_دارد..الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️

#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_42  ᪣ ꧁ه
قسمت چهل و دوم

در طول راه که میرفتیم، پسر صفیه جلو بود و ما خانم ها همقدم با هم پیش میرفتیم.محبوبه با عروس صفیه گرم گفتگو بود و داشت از جوش های آبداری که تازگیها روی دستش سر زده بود و گاهی سوزششون اینقدر زیاد بود که امانش را میبرید حرف میزد و صفیه خانم هم خودش را نزدیک من کشیده بود و از هر دری حرف میزد و سوال های پشت سر هم و گاهی تکراری می پرسید، انگار که صفیه خانم نیست و یک نیروی امنیتی هست که باید تمام اطلاعات روستا توی دستش باشه.همینجور که از تپه بالا می رفتیم و در حین اینکه به سوالهای پایان ناپذیر صفیه خانم جواب میدادم، دوباره چندین بار متوجه نگاه پسر صفیه خانم شدم، اما بازم بنا را گذاشتم بر یک واقعه عادی، تا اینکه رفتیم روی زمین و بعدشم تپه ای که مشرف به زمین بود، یکی از سبدها را پر از سبزی کوهی شده بود که محبوبه جلو آمد و همانطور که سعی می کرد طوری حرف بزنه که میهمانها متوجه نشن، دست من را گرفت و کمی دورتر برد و تو گوشم گفت: وای منیره! این آقا چقدر به تو نگاه میکنه..البته من فکر میکنم قصدی پشت این نگاه هاش باشه..با شنیدن این حرف انگار چیزی توی دلم فرو ریخت، اما به روی خودم نیاوردم و گفتم: منم متوجه شدم که زیادی نگاه میکنه، اما شک بد نبر محبوبه! نمی بینی که خانمش همراهش هست، ماشاالله خانمش خوشگل هم هست، پس قصد نداره زن بگیره..محبوبه نفسش را محکم بیرون داد و گفت: آره متوجه ام، اما برام سواله..بی خیال به طرف سبد دوم رفتم و به محبوبه گفتم: این حرفها را ول کن، بیا بریم این سبد را هم پر کنیم تا به موقع به عروسی برسیم وگرنه باید به جای شام عروسی ، سبزی کوهی به نیش بکشیممحبوبه خنده ریزی کرد و گفت: راست میگی..بریم بریم...درست بود که خودم را بی خیال نشان میدادم اما ذهنم درگیر این نگاه های گاه و بیگاه آن مرد غریبه بود..عروسی پسر کدخدا هم تمام شد و میهمانان ما هم که دو شب پشت سر هم‌ در خانه ما بیتوته کرده بودند همانطور که بی صدا آمده بودند بی صدا رفتند،حالا میدانستم که اسم پسر صفیه خانم، حمید هست، اما هر چه بیشتر فکر می کردم، کمتر سر از راز و رمز نگاه های حمید که زن داشت، درمی آوردم.

با رفتن مهمان ها دوباره روزهای ما رنگ روزمرگی گرفت و هر روز تکرار اندر تکرار و همه اوقات مثل هم بود.یک هفته از عروسی پسر کدخدا گذشته بود، من و مرجان و مارال گله را هی کردیم طرف زمین چمن که پرایدی نقره ای رنگ از جاده اصلی روستا پیچید به جاده ای خاکی که به خانه ما و دیگر همسایه ها منتهی میشد.سرم را بالا گرفتم و با دیدن دو مرد جلوی ماشین کمی هُل شدم و سرم را پایین انداختم و به سرعت به طرف ابتدای گله حرکت کردم.با سرعت جلو می رفتم و اصلا متوجه نشدم که پراید متوقف شده و راننده مشغول صحبت با مرجان و مارال است،همراه گله به پایین تپه رسیدم، به عقب برگشتم تا به مرجان و مارال دستور بدم تا گله را تند تر حرکت بدهند که مارال را دیدم از انتهای گله برایم دست تکان میداد و خبری از مرجان هم نبود.چوبدستی را بالا بردم و گفتم: زودتری گله را هی کن و جلو بیاین وقت گذشت و بلندتر ادامه دادم: پس مرجان کجاست؟!مارال دستهایش را دو طرف دهانش گذاشت و گفت: من تنهایی نمی تونم بیا کمکم، مرجان همراه اون آقاها رفت..با شنیدن این حرف از عصبانیت سرخ شدم و همانطور که تشر می زدم با سرعت خودم را به مارال رساندم دستش را محکم گرفتم و به سمت خودم کشاندم و گفتم: چی می گی تو؟! مگه سر خودتون هستین؟! مگه بزرگتری باهاتون نیست که مرجان همینطور بی خبر ول کرد رفت اونم با دوتا مرد غریبه؟!

مارال که هیچ وقت اهل ریسک کردن نبود شانه ای بالا انداخت و گفت: به من چه! اون دوتا آقا دنبال خونه خودمون بودند و گفتند با آقا اسحاق کار دارند و وقتی فهمیدند ما دخترای آقا اسحاق هستیم از ما خواستن که همراشون بریم و خونه را نشونشون بدیم، من خداییش ترسیدم اما مرجان را که می شناسی از هیچی نمی ترسه، اون همراشون رفت..نمی دونستم چکار کنم، با خودم میگفتم نکنه اون آقاها خطرناک باشن و..لااله الا اللهی زیر لب گفتم و اشاره به تپه کردم و گفتم: با کمک هم گوسفندا را میبریم بالای تپه روی زمین چمن، گوسفندا که جاگیر شدن، تو باید تمام حواست بهشون باشه تا من زود برم خونه یه سرو گوشی آب بدم و بعدم میام..مارال هوفی کرد و گفت: نه خیر من میترسم، خودت باید کنارم باشی..بی توجه به حرف مارال گله را با هر زحمتی که بود بالای تپه بردم، یک لحظه کنار جو‌ی آب نشستم، اشاره کردم مارال هم کنارم نشست، دست مارال را توی دستم گرفتم و میخواستم باهاش حرف بزنم و یه جوری راضیش کنم،ربع ساعتی نبود منو تحمل کنه و تنها باشه که صدایی از پایین تپه به گوشم خورد.

#ادامه_دارد...

🅰‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
#رمان

#چادر_فلسطینی

‹قسمت اول›

خون زیادی از دست داده بودم، با دست بازویم را محکم گرفتم تا جلوی خون‌ریزی را بگیرم. به کوچه‌ای تنگ در آن شب سرد پناه بردم.
بیرون کوچه را نگاه کردم، دو نفر از سربازان یهودی همچنان به دنبالم می‌گشتند و چند نفر دیگر هم با لباس شخصی همراه‌شان بودند.
به‌جای اوّل برگشتم. سرم گیج می‌رفت، باید خودم را به جای أمنی می‌رساندم، وگرنه دستگیر می‌شدم.


برای تشکیل جلسه و مشورت در خانه یکی از مجاهدان جمع شده‌ بودیم. وسط جلسه بودیم که احمد با حالتی سراسیمه و لبانی خشک، حاکی از دویدن بسیار خودش را داخل اتاق پرت کرد و گفت:
یکی جاسوسی کرده و محل‌مون رو لو داده... سربازای یهودی دارن میان، تعدادشون خیلی زیاده! ما فقط شش نفریم با دو تفنگ!
با سرعت بلند شدیم و به طرف پنجره رفتیم. نور چراغ چند ماشین که در حال نزدیک شدن بودند، نمایان بود. با دو تفنگ نمی‌توانستیم مقاومت کنیم. علاوه بر آن، اطلاعات مهمّی در دست داشتیم، اگر لو می‌رفتند جان فرمانده‌‌هانِ ما به خطر می‌افتاد. معاذ و معاویه تصمیم بر مقاومت گرفتند، تفنگ‌ها را برداشتند.
وقت کم بود. قبل از محاصره شدن باید اطلاعات را انتقال می‌دادیم.
در حین رفتن، لحظه‌ای ایستادم به آن دو نگاه کردم. قلبم خود را محکم به سینه می‌کوبید و پاها اجازۀ رفتن را نمی‌دادند.
_معاذ با التماس گفت: فائز تو رو خدا برو...
با بغض صدایش زدم: معاذ!
_بگو برادرم.
او را محکم در آغوش گرفتم. اشک‌هایم سرازیر شدند. با دلی آکنده از درد گفتم: پیشاپیش شهادتون مبارک.
معاویه هم به آغوش ما پیوست. معاذ اشک‌هایش را پاک کرد و با حالت مزاح گفت: برو تا خودم شهیدت نکردم، چقدر تو کُندی پسر!
خندیدیم. امّا غم دلتنگی بر دل‌ها نشست، به لب‌ها اجازۀ خنده را نمی‌داد.
(آخ! معاذ برادرم...)
فلش اطلاعات را برداشتم. از در پشتی خارج شدیم. سوار موتورهای‌مان که از قبل آن‌جا پارک بود، شدیم. هنوز دور نشده بودیم، که صدای "الله‌اکبر" گفتن‌‌های معاویه بلند شد. از آن محل و صداها دور شدیم. دیگر صدایی نمی‌شنیدم. ولی همچنان نگاهم به پشت سر بود، به برادرهایم که به‌خاطر الله و حفاظت اسلام به آتش گلوله بسته می‌شدند. اشک‌ها مجال دیدن را نمی‌دادند.
من همراه با یاسر و احمد با مجاهدی دیگر، مسیر را با سکوتی خفه‌کننده‌ می‌پیمودیم. ناگهان، دو ماشین سد راهمان شدند، شروع به شلیک کردند. کنترل موتور از دست یاسر خارج شد. در همین لحظه گلوله‌ای به لاستیک جلو اصابت کرد، همراه با موتور نقش بر زمین شدیم. وقتی سر بلند کردم، یاسر را بیهوش دیدم. به سمت موتور احمد نگاه کردم، یکی از آن ماشین‌ها همانند حیوان وحشی به دنبال‌شان بود، از ما فاصله داشتند. احمد راهش را به سمت ما کج کرد تا ما را نجات‌ دهد. امّا آن ماشین نمی‌گذاشت، و برای به‌ چنگ آوردن‌شان از هیچ تلاشی دریغ نمی‌کردند.
ماشین دیگر با سرعت کم به طرف ما می‌آمد. فلش را محکم گرفتم، یاسر را تکان دادم؛ اخی، اخی! یاسر بلند شو، بلند شو!
نفس‌هایش بسیار ضعیف بود، آهسته گفت: فائز برو... بعد صدایش قطع شد. صورتش را بوسیدم و گفتم: خدایا به تو سپردمش، به‌خاطر آیندهٔ اسلام مجبورم برم. خودت می‌دونی شهادت آرزومه... اون‌ها این اطلاعات رو می‌خوان و من باید برم...
به سختی بلند شدم. شروع به دویدن کردم. نمی‌دانستم به کجا می‌روم، فقط باید از این میدانِ صاف خود را به کوه‌های مقابل می‌رساندم تا نتوانند پیدایم کنند.
یکی از سربازان فریاد زد: ایست.
گلوله‌ای شلیک کرد. تیر به بازویم اصابت کرد. بی‌توجه به سوز داغ گلوله و زخم ایجاد شده، از میان کوه‌های سر به فلک کشیده گذشتم. قصد نداشتند رهایم کنند. صدای ماشین لحظه به لحظه نزدیکتر می‌شد. راه نفسم بند شده بود. مسافت بسیاری را دویدم، تا این‌که به روستای کوچکی رسیدم. امّا در میان مردم، با این حال نباید ظاهر می‌شدم. از کوچه‌ها رد شدم تا به کوچه‌ای تنگ و تاریک رسیدم. همان‌جا توقف کردم. دیگر نمی‌توانستم ادامه دهم، نفس‌نفس‌زنان روی زانوهایم افتادم.
دقیقه‌ها گذشتند. خون همچنان جاری بود و سرم گیج می‌رفت. با شنیدن صدای فریادِ مردمی که به طرف مسجد برای نماز مغرب می‌رفتند، دست به دیوار گذاشتم و بلند شدم. اندکی سرم را از کوچه بیرون آوردم. برای پیدا کردن من، با حالتی وحشیانه مردم را کنار می‌زدند. سرجایم برگشتم. هر لحظه بر تاری دیدم افزوده می‌شد. تا این‌که بر روی زمین افتادم و دیگر نفهمیدم چه شد...

ان شاالله ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2😢1
#دوقسمت دویست وسی وهفت ودویست وسی وهشت
📖سرگذشت کوثر
دل و غرورم بدجوری شکست ولی راحله بلا فاصله گفت ما اینجا قهوه نداریم اگر داشته باشیم به تو نمیدیم اگه خیلی ناراحتی از اینجا بروبرات کارت دعوت نفرستادیم اگه خیلی ناراحتی برو ما در حد و اندازه شما نیستیم ما از شما خیلی بالاتریم از هر لحاظی که فکر کنی از لحاظ شخصیتی از لحاظ خانوادگی ما اصالت داریم بر عکس تو و خونوادت که اصلا اصالت نداریدنزدیک بود با هم دعواشون بشه که من وسطشونو گرفتم گفتم تمومش کنید تو این خونه دعوا نکنین
لادن اخم‌هاش تو هم رفت و سر جاش نشست سکوت بینمون برقرار شد گفت میریم سر اصل مطلب گفت من برای قربون صدقه رفتن نیومدم اومدم با شما صحبت کنم گفتم امرتو بگوگفت من دو هفته دیگه دارم ازدواج میکنم یه مراسم خیلی توپ دارم یک مراسم بسیارمجلل ببخشیدکه نمیتونم هیچکدومتونو دعوت کنم به هر حال اصلاً درست نیست شماها هم بیاید ولی بذارین حرفمو بزنم بهم گفت کوثر خانم بریم سر اصل مطلب از پسر شما دو تا بچه دارم که اون بچه‌ها مال ازدواج سابقه من هستند نامزد من هم با حضور
بچه‌هام تو خونش مخالفه میگه خودتو بدون بچه‌هات میخوام حتی خودشم بچه‌هاشو نمیاره چون من نمیخوام من حوصله بزرگ کردن بچه یکی دیگر ندارم طبق قانون هم بچه بعد طلاق مال پدرشه مادر فقط لطف میکنه بچه رو می‌بره چون پدر بچه نیستش شما وظیفه دارین بچه‌های منو نگه دارین
من فردا صبح بچه‌هامو میارم اینجا لطفاً بچه‌های منو به خوبی ازشون مراقبت کن
خواهش میکنم جوری ازشون مراقبت کنی که خار تو پاشون نره من هفته‌ای دو بار میام می‌بینمشونو میرم فقط خواستم بهتون اطلاع رسانی کنم دیگه حرفی ندارم فردا صبح بچه‌ها رو میارم اینجا من مزاحم نمیخوام اون بچه‌هامزاحم منن مزاحم سعادت وخوشبختی منن من جوونم باید ازدواج کنم نباید مجرد بمونم مامانم بهم میگه بیشتر از این مجرد بمونی عرش خدا بلرزه در میاد منم دلم نمیخواد
عرش خدا به لرزه در بیاد به هر حال باید ازدواج کنم بعد هم ممکنه پسرهام بزرگ شدن باشوهرم کنارنیان همون بهتر که پیش شما زندگی کنن دهنم باز مونده بود نفسم به زور بالا میومد خودمم نمیدونستم باید چی بگم
ولی راحله بلافاصله بهش گفت نه نمیشه بچه‌هاتو باید خودت نگه داری طبق قانون
در نبود پدرومادر پدربزرگ باید از بچه مراقبت کنه این قانونی که میگی باید خونواده شوهر از بچه مراقبت کنند مال زمانیه که پدربزرگ بچه زنده باشه مادربزرگش هیچ وظیفه ای در قبال بچه‌های پسرش نداره اینو برو از هر کسی که دلت میخواست بپرس عزیزم لطفاً مزاحم کوثر جون نباش شماها تا حالا نبودین تو زندگیش از این به بعدم نباید باشین برو بچه‌هاتو بده پدر و مادرت .پدر و مادرت که عاشق نوه‌هاشونم چرا کوثر نگه داره لادن گفت شرمنده پدر مادر من نگه نمیدارند میگن از خون ما نیستند از یه خون دیگه هستن مادر من اصلاً موافقت نمیکنه که بچه‌ها را نگه داره گفتیم خب پرستار واسشون بگیر گفت آخه باید پول بدم پرستار پول خیلی زیادی میخواد بعد هم قابل اعتماد نیست من به تو پول میدم به خدا قسم هر چقدر بخوای بهت پول میدم فقط بچه‌ها رو نگه داراجازه نده زندگی منو به هم بزنن به خدا من میخوام یه زندگی جدید شروع کنم نامزدم موافقت نمیکنه خب چیکار کنم مرده دیگه حق داره دلش میخواد از خودمون بچه داشته باشیم و بچه‌های خودمون بزرگ کنیم دوست نداره بچه یکی دیگه رو بزرگ کنه منم دلم نمیخواد بچه یکی دیگه رو بزرگ کنم خواهش می‌کنم من از شما تا حالا هیچی نخواستم ولی این یه کارو واسه من بکن گفتم شرمنده من نگه نمیدارم تو خودت جلوی من بهشون گفتی اینا دشمن تو هستن چطوری از دشمنت میخوای بچه‌هاتو نگه دارن؟

الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
2
🌴 دو کلوم حرف حساب

🤔 زندگینامه حضرت ایوب رو که شنیدید...

😍خداوند به او مال زیاد و فرزندان و زیبایی ظاهری خاصی بخشیده بود
😔اما ناگهان در زمان کوتاهی 14 پسرش را و تمام دارایی و زیبایی و سلامتی اش را را از دست داد...
😢سبحان الله حتی طوری شده بود که از پوستش آب و خون میچکید.... با آن همه خدم و حشمی که داشت تنها همسر با وفایش برای او ماند... حتی از ترس اینکه بیماریش به مردم دیگر سرایت کند او را از شهر بیرون کردند و رفتند جایی دور از مردم زندگی کردند.
🗓👈🏼18 سال تمام مبتلا بود اما کوچکترین اعتراضی نکرد.
😥حتی شرم میکرد از خداوند درخواست دعا کند...
😢همسرش میگفت: بابا تو پیامبری دعایت قبوله دعایی بکن از این وضع نجات پیدا کنیم.
👈🏼او در جواب میفرمود من سالها در ناز و نعمت بودم باید به اندازه اون سالها هم سختی بکشم تا روم بشه از خداوند بخواهم... سبحان الله
⚠️اما دیگه بعد از ۱۸ سال کارشان به جایی رسید که چیزی نداشتن بخورن و گرسنه بودند همسرش پیر شده بود و توانایی کار کردن نداشت.
☺️همسرش خیلی موهاش بلند و زیبا بود رفت و آنها را بافت و برید و فروخت و داد به غذا🍲 ...
❗️سیدنا ایوب گفت این غذا را با چی خریدی؟
😢همسرش گفت: موهایم را بافتم و فروختم...
😱در این هنگام بود که حضرت ایوب غیرتش به جوش آمد بعد از 18 سال ناراحتی که در آن وقت 80 سالش بود رو به خدا کرد و فرمود: رَبَّهُ أَنِّي مَسَّنِيَ الضُّرُّ وَأَنتَ أَرْحَمُ‌الرَّاحِمِينَ انبیاء ۸۳
◽️پروردگارا ﺑﺪﺣﺎﻟﻰ ﻭ ﻣﺸﻜﻠﺎﺕ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺭﻭﻯ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﻭ ﺗﻮ ﺍﺭﺣﻢ ﺍﻟﺮﺍﺣﻤﻴﻨﻰ.
👆🏼 ادب انبیاء و نوع در خواستش را نگاه کنید حتی رویش نشد از الله مستقیما بخواهد که او را شفا دهد یا او را نجات دهد.
👌🏼فقط گفت به من مشکلات رو کرده و تو مهربانی.
😣18 سال در بستر بیماری بود آن همه مال و دارایی و زیباییش را همه از دست داد اما چیزی نگفت...
😔اما وقتی فهمید همسرش موهایش را فروخته رو به پروردگارش رو کرد و فرمود به من مشکلات رسیده...
🤔میدونی تنها به خاطر موی همسرش بود که طلسم دعا کردن 18 ساله‌اش را شکست... آن همه مصیبت برایش مهم نبود اما پای موهای همسرش که در میان آمد دست به دعا شد...
🔻و بعد از دعا خداوند چشمه ای جوشاند زیر پای سیدنا ایوب و با آن غسل کرد و دوباره جوان شد و شفا یافت و حتی همسرش را هم که پیر بود برایش غسل کرد با آب آن چشمه و جوان شد...
👈 حالا منظورم از این همه حرف این بود که ای برادر تو هم مثل پیامبر ایوب یه کمی با غیرت باش... او حتی روی می بریده همسرش غیرت داشت...
😳اما بعضیها ناموسشان در بازار و عروسی و مهمانی با موهای پریشان و رنگ کرده که از جلو و عقب در میارن و جولان میدهند و اصلا برایش مهم نیست.
😔آخه برادرم تو که ادعای مسلمانی میکنی چرا غیرتت را گُربه خورده
😔 چرا ناموست رو عمومی میکنی او تمام زیبایی هایش فقط برای توست نه مردان و پسران بیگانه. ⁉️چرا واقعا؟
😔اینجا از زندگی حضرت ایوب یاد میگیریم که غیرت و ناموس از دارایی و همه چیزهایی که داریم مهمتر است...🌴الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1👍1👌1
💞يَا قَوْمِ إِنَّمَا هَٰذِهِ الْحَيَاةُ الدُّنْيَا مَتَاعٌ وَإِنَّ الْآخِرَةَ هِيَ دَارُ الْقَرَارِ ﴿٣٩﴾

ای قوم من! این زندگی دنیا فقط کالایی بی ارزش و زودگذر است، و بی تردید آخرت سرای همیشگی و پایدار است. (۳۹)💞

سوره غافر
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2👍1
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺

❗️⚡️برگزاری مراسم عروسی براساس سنت یا گناه؟⚡️❗️

📍❗️✍🏻آنها بر اساس سنت خدا و رسولش ازدواج می‌کنند، اما جشن‌ها و مراسم شادی‌شان را به روش شیطان برگزار می‌کنند....

📍🔥❗️با نمایش برهنگی وآوازخوانی و آن را «بهترین شب زندگی» می‌نامند......

📍⚡️❗️حتی برخی میپرسند، آیا نمازهایی که به دلیل سرگرمی‌های ماه عسل از دست رفته‌اند، باید قضا شوند؟؟؟

📍⚡️❗️آیا عروس میتواند از وضو گرفتن خودداری کند تا آرایشش خراب نشود؟؟؟

📍🌸❗️این‌گونه نه‌تنها برکتی در زندگی مشترکشان دیده نمی‌شود، بلکه بنیان خانواده‌ها سست می‌شود و آمار طلاق به‌طرز چشمگیری افزایش می‌یابد......
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✍🏻حال که چنین است ، چگونه میتوان در میان گناهان انتظار برکت داشت؟؟؟؟
1👍1
..یک دقیقه این متنُ بخون

باران و برف نمی بارد؟
🛍 بازار ها رونق ندارد؟
💵 کاسبان و تجار سود نمیکنند؟
🤒 گرفتار مریضی های عجیب شدیم؟
🐑 بیماری صدها هزار دام و طیور مارا نابود میکند؟
🍉 سرما میوه های مان را نابود میکند؟
💦 رودخانه های مان خشک شده؟
🌊 تالاب ها و دریاچه ها خشک شده اند؟
🌄 سدها آب ندارند؟
💸 دچار گرانی های وحشتناک شدیم؟
مرگ های ناگهانی امانمان نمیدهد؟
💥 زلزله و سیل و سرما گرما جان عزیزانمان را میگیرد؟
🌪 گرد و غبار و آلودگیه هوا نفسمان را بریده؟
👨‍💼 گرفتار مسئولین نالایق شدیم؟

میپرسی چرا؟
فقط یک دلیل دارد

(دچار خشم خدا شدیم)

میپرسی چرا؟
چرا دچار خشم خدا نشویم ؟؟؟

🚷 وقتی غش در معامله می کنیم
وقتی کم فروشی میکنیم
📈 وقتی احتکار میکنیم تا گران شود
💶 وقتی ربا و نزول در بازار بیداد میکند
🤝 وقتی فروشنده به خریدار رحم نمیکند
👨‍⚕ وقتی طبیب به بیمار رحم نمیکند
👨‍⚖ وقتی دولت به مردم رحم نمیکند
👥 وقتی مردم به هم رحم نمیکنند

🐩 وقتی سگ بازی می شود افتخار
👫 وقتی محرم و نامحرمی معنا ندارد
👑 وقتی حیا و غیرت از بین رفته
🗣 وقتی همه به هم دروغ میگویند
🎯 وقتی بیت المال غارت میشود
🕌 وقتی نماز و روزه فراموش میشود
🧕 وقتی حجاب تحقیر میشود
♨️ وقتی ترک محرمات و جدیت در عبادات نداریم

🥦 وقتی سبزی فروش ، سبزی آبزده میفروشد
🍞 وقتی نانوا نان بی کیفیت میپزد
🍖 وقتی قصاب آشغال گوشت چرخ میکند
🚗 وقتی تعمیر کار خرج تراشی میکند
🔬 وقتی دکتر زیر میزی میگیرد
📺 وقتی فیلم و سریالها ترویج بی بند و باریست
🏦 وقتی بانک ها ربا خواری میکنند
👨‍⚖ وقتی مسئولین اختلاس میکنند
🕵‍♂ وقتی مدیران متعهد نیستند
🚯 وقتی همه به هم خیانت میکنند
💥 وقتی ... وقتی ... و...

☝️ وقتی خدا را فراموش کرده ایم و امرش را سبک میشماریم💥🕋
😔 چرا دچار خشم خدا نشویم؟!

باید توبه کنیم
همه باید توبه کنیم🕋🌠😢

💌 این متن رو اینقدر پخش کنید تا برسه به دست هر کی که حساب و کتاب قبر و قیامت را فراموش کرده....🕋😢

بهترین ها راباماتجربه کنید😍👇.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1👍1👌1
داستان آموزنده

يكى از پادشاهان كاخى ساخت كه از حيث وسعت و معمارى ، استحكام ، زيبائى و دكوراسيون بى نظير بود. روزى فرمان داد بزرگان قوم را دعوت كنند تا از آنان نظر خواهى شود. آيا اين كاخ عيبى دارد يا نه ؟
هيچكس عيبى بنظرش نرسيد تا اينكه عابدى گفت : اين كاخ دو عيب بزرگ دارد: يكى اينكه سرانجام خراب مى شود، ديگر اينكه صاحبش خواهد مرد.
پادشاه گفت: مگر خانه اى يافت مى شود كه اين دو عيب را نداشته باشد؟
عابد گفت : آرى ، خانه آخرت الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1👏1👌1
٠

+یاد بگیر قیدِ آدما رو بزنی.
همونجا که برات وقت نمیذارن.
همونجا که آخرین نفری تو اولویت هاشون.
همون لحظه که یکی دیگه رو بهت ترجیح میدن.
همون وقت که عصبانیتشون رو سرتو خالی میکنن.
یاد بگیر بگذری ازشون.
وقتی اونا میگذرن از رو احساساتت،
ارزش قائل شو واسه خودت!|•°الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍2👏1
حرمت ها را نشکنیم شاید یه روزی یه جایی
به دلیلی مجبور باشیم به هم سلام بکنیم

همیشه در حد یک سلام هم که شده
حرمت نگه داریم!!
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👌2👍1👏1
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_صدوهفتم

چند لحظه بدون هیچ عکس العملی فقط زل زدم بهش که سرشُ انداخت پایین و معذب گفت مادر جان تو رو به خدا ناراحت نشو، مادر اول و آخرم خودتی، اما دلم میخوادببینمش واسه ی یه بار فقط.آب دهانمُ با صدا قورت دادم،میدونستم بالاخره این موضوع روزی عیان میشه و حسین هر قدر که منو دوست داشته باشه اما بخاطر حس کنجکاویش هم که شده میخواد مادرشُ ببینه، نمیتونستم مانعش بشم، با اینکه برام سخت بود اما رفتم از بین وسایلم تنها نشونی که از ثریا داشتمُ براش آوردم و به طرفش گرفتم
- این شماره مخابرات روستاشونه، تنها چیزی هست که دارم.به طرف اتاقم رفتم
و مثل همیشه که دلم میگرفت و یا استرس میگرفتم نماز و قرآن میخوندم،سجاده امُ پهن کردم و مشغول راز و نیاز و درددل با خدا شدم.فردای اون روز حسین عازم شهر و ولایتِ مادرش شد
و هر چه اصرار کرد نتونستم خودم راضی کنم که همراهش برم. از لحظه ایی که از درب حیاط خارج شد یه سره گریه کردم پیش خودم میگفتم اگه دیگه موندگار بشه و نیاد من چکار کنم اصلا زنده میمونم یا نه؟!چشمم به درب بود تا دوباره با خنده بیاد سه روز از رفتنِ حسین میگذشت که بالاخره روز چهارم به خونه برگشت، باورم نمیشد برگشته و تنهام نگذاشته، علی هم مثل من ذوق زده
و هیجان زده بود و از حسین خواست تا زودتر اتفاقاتی که افتاده رو برامون تعریف کنه.حسین به پشتی تکیه دادُ گفت: روز اول قرار گذاشتیم داخل حیاطِ امام زاده ایی که نزدیکشونه همو‌ ببینیم، مشخصات لباسِ همو بهم دیگه دادیم ولی باز همو نشناختیم و نتونستیم همو‌ پیدا کنیم.دوباره بهش از تلفن عمومی زنگ زدم که گفت اینبار با یه آشنا که من میشناسمش میاد، حسین به اینجای حرفش که رسید کمی مکثُ سکوت کرد،انگار که با احساساتش در حال جدل بود.بالاخره ادامه داد و گفت- اینبار حالا به هر طریقی همو‌ دیدیم، و تا غروب مشغول حرف زدن شدیم، روز بعدشم با اصرار منُ برد خواهر و برادر های ناتنیمُ بهم نشون داد من که دلم برای مادر قشنگم تنگ شده بود زود آمدم خونه پیشت، راستش اولی که دیدمش خیلی احساساتی شدم اما بعد از مدتی دیدم این خانم برام خیلی غریبه است و جز دینی که برای به دنیا آوردنم به گردنم داره دیگه حسی بهش ندارم و نمیتونم برای همیشه پیشش بمونم.لبخندی زدم و خوشحال از برگشت حسین سر از پا نمیشناختم، حسین چند وقتی یه بار زنگی به ثریا میزد و احوالش جویا میشد ولی دیگه پیشش نرفت.کم کم نوبت زن دادنش رسیده بود، دلم میخواست هر چه زودتر حسینُ سر و سامون بدم سنم رفته بود بالا و میترسیدم اجل مهلتم نده آخرین فرزندمُ داماد کنم. از حسین پرسیدم کسیُ زیر سر نداری که هی سرخ و سفید میشد و انکار میکرد ولی من از رو نرفتم و هر روز ازش سوال میپرسیدم،تا بالاخره فهمیدم دل در گِروی دخترِ آذر،نوه خودم آساره داره!!آساره فرزنده ششمیِ آذر بود که خیلی با نمک و زیبا رو بود،خوشحال شدم از این انتخابش و فوری دست به کار شدمُ مراحل خواستگاریُ شروع کردم.بعد از مدتی آساره و حسین به عقد هم در آمدن و در فکر مراسم عروسی افتادن،گاهی آذر سر به سرم میذاشت و با خنده میگفت ننه عجب ماجرایی شده ها،هم شدی جاریم،و هم مادرشوهره دخترم! در صورتی که ننه ی خودمی و ریسه میرفت از خنده .تو فکر تهیه و تدارک عروسی بودیم که با شنیدن خبر فوتِ قائدحالمون خیلی بد شد!!!قائد با یه سکته به راحتی به رحمت خدا رفت و عمرش پایان یافت،من به قائد حسی فراتر از حس دختر عمو و پسر عمویی داشتم، قائد رو خودم بزرگ کرده بودم و عین فرزندانم دوستش داشتم هر چند مسخره به نظر میرسید از لحاظ تفاوتِ سنی اما به هر حال از بچگی جز این حسی بهش نداشتم.بچه های گلی به زن دوم قائد داده شد اونابزرگ شدند و یه خونه و حقوق بازنشستگی پدرشونُ که داشتن امورات خودشونو می گذورندن سه تا از دخترهای که از زن دوم قائد بود بچه های اول قائد باخواهر های ناتنیِ خودشون میشدن زندگی می کردند گلی هم پیششون بودتا آواره کوچه خیابون نشن،بازم گلی به مرامشون که با این دوره زمونه مالُ اموالِ قائد چشمشونُ ‌کور نکرد و سرپوش روی وجدانشون نذاشتن .به احترامِ قائد مراسمِ عروسی حسین و آساره رو به تعویق انداختیم.حسین استخدام نظام شده بود و هنوز خونه و مکانی نداشت برای همین بهش پیشنهاد دادم بیان پیش خودمون زندگی کنند،راستش یه دلیلشم این بود اینقدر که بهش علاقه داشتم تاب و تحمله دوری ازشُ نداشتم و میخواستم کنار خودم باشه.حسین با کمال میل قبول کرد تا وقتی تمکن مالی پیدا میکنه پیش من و پدرش زندگی کنه.مراسم عروسیِ حسین و آساره انجام شد و بار این مسولیت از دوشِ من و علی برداشته شد ...علی بعد از ثریا تمومه عشق و محبتشُ برای من گذاشت و دیگه زیر آبی نرفت، منی که بخاطر عشق به علی روزی رسوای عالم شدم که چرا با اینهمه تفاوت سنی عاشقِ برادرِ دامادم شدم الان از زندگیم راضیم،الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1👏1👌1
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_صدوهشتم

به خودم همیشه میگم شاید من باید تمومه این سختی ها رو میکشیدم تا به کمال و خوشبختی برسم .خیلی وقته تمومه آدم هایی که تو سرنوشت و سختیُ رنج های زندگیم شریک و باعث و بانیشون بودنُ بخشیدم و قلبمُ از کینه و نفرت پاک کردم.جدیدا حس میکنم آلزایمر گرفتم و بیشتر تو گذشته هستم و آدم های حال رو نمیشناسم،البته جز علی و حسین که در هر حالی از استشمام عطر تنشون میشناسمشون چه برسه تن صداشون،آساره میگه فراموشی گرفتم ولی خودم میفهمم دیگه آخر های عمرمه!من و علی ناتوان شدیم و دیگه پس انداز آنچنانی نداریم تمام خرج و مخارجمونُ حسین میپردازه و نوه و فرزندان دیگم که روزی خودم رو به در و دیوار میزدم تا شکمشون رو سیر کنم حتی یادی هم از ما نمیکنند، علی تلخ میخنده و میگه خداروشکر حسین هست اما من قلبم از غم مچاله میشه و فقط به تکان دادنِ سرم اکتفا میکنم.امروز عجیب حال و هوایی دارم حس سبکی و رهایی،اونقدر نیرو و قدرت در تک تک اندام های بدنم حس میکنم که انگار جوانِ چهارده ساله شدم،و تند تند به یاد اتفاقات گذشته ی زندگیم میفتم، عاشقی با ارسلان، ازدواج اجباری با حکیم، پر پر شدنِ بچه‌هام،نامهربونیِ اقوام حکیم،ازدواج با علی، ثریا.... حتی رفتار های اخیرم با آساره....آساره و حسین رو صدا زدم
و ازشون حلالیت طلبیدم. از علی که بهم زندگی دوباره بخشید با عاشق کردنم،تشکر کردم و حلالیت طلبیدم،از آساره خواستم حمومم کنه و رخت تمییز و نو به تنم کنه نمازمُ خوندمُ خوابیدم.

از زبونِ آساره

امروز رفتارِ ماه صنم فرق کرده بود چهره اش نورانی تر شده بودُ از همه حلالیت می‌طلبید و گفت به همه خانواده زنگ بزنم تا غروب به خونه بیاین، حسین ازم خواست حواسم بیشتر بهش باشه و هواشُ بیشتر از قبل داشته باشم. بعد از نماز رفتم استراحت کنم دو ساعت بعد سراغ ماه صنم رفتم که دیدم با یه لبخند قشنگ خوابیده، نزدیکش شدم و صداش زدم
- مادر جان، ماه صنم جان پاشو ...اما هیچ صدایی از ماه صنم بلند نشد، علی آقا عصا زنان به کنار تخت آمد و چندین بار ماه بانو رو صدا زد اما فایده ایی نداشت!!!ماه صنم تنهامون گذاشته بود
و روحش به آسمون پر کشیده بود،علی آقا زانو زد و دست های ظریف و چروک خورده ی ماه صنم رو در دست گرفت و بوسه زد و گریه های سوزناک سر داد،سریع به حسین زنگ زدم تا به خونه بیاد، چه وداع سختی بود وداعِ مادر و پسر،هنوز هیچ عشقی رو بین مادر و فرزند مثل ماه صنم و حسین ندیدم، زجه های حسین دل سنگ رو هم آب میکرد
چه برسه در و همسایه رو،حسین مراسم باشکوه و آبرومندی برای ماه صنم برگزار کرد و تموم خرج و مخارجشُ خودش متقبل شد،،،ماه صنم در سال ۱۳۸۳به رحمت خدا رفت و پنج سال بعدش همسرش علی در سال ۱۳۸۸ به رحمت خدا رفت.ماه صنم تمومه خاطراتشُ برای من نقل کرده بود و ازم میخواست تا سرنوشتشُ برای بچه هام تعریف کنم تا شاید عبرتی باشه و تجربه ای ازش به دست بیارن.ماه صنم نمونه یکی از هزاران زن و دختری هست که قربانیِ تصمیم بزرگتر ها و تعبیض جنسیتی (دختر،پسر)شد و سال های زیادی از عمرشُ که میتونست بهترین لحظات
زندگیش باشه رو از دست داد، اما ماه صنم بعد از مرگ حکیم دوباره از نو زندگیُ شروع کرد و خودساخته و با کمک خودش بچه هاشُ بزرگ کرد و تونست هر چند سخت دوباره و برای اولین بار طمع عشق رو بچشه هر چند در این راه سختی های زیادی کشید اما باز راضی بود و در همه حال توکلش به خدا بود و چه بسا تعداد زیادی از همین دخترانی که قربانی شدندهیچ وقت طعم خوشبختیُ نچشیدن و تمومه آرزو هاشون در زیر هزاران خروار خاک دفن شد و حتی جانشونم در برابر این تصمیماتِ ظالمانه از دست دادن...

حال دنیا را پرسیدم
من از فرزانه ای
گفت: یا باد است یا خواب است
یا افسانه ای
گفتمش: احوال عمرم را بگو تا عمر چیست؟
گفت: یا برق است یا شمع است یا
پروانه ای!
گفتمش: آنان که میبینی بر او
دل بسته اند!
گفت: یا کورند یا مستند یا دیوانه ای...




#پایان


منتظر داستان جدید و جذاب ما باشید. ممنون از حضور گرمتون❤️الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
3😭2😢1
هرگز به موفقیت واقعی نخواهید رسید مگر این که کاری که انجام می‌دهید را دوست داشته باشید.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2
2025/09/07 16:26:36
Back to Top
HTML Embed Code: