tgoop.com/faghadkhada9/78163
Last Update:
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_43 ᪣ ꧁ه
قسمت چهل و سوم
صدایی از پایین تپه به گوشم خورد،منیرررره...زود بیا پایین.از جا بلند شدم و زیبا زن میثم را دیدم همانطور که از تپه بالا می آمد دستش را هم تکان میداد.به مارال اشاره کردم حواسش به گله باشه و به طرف زیبا حرکت کردم، زیبا هنوز به بالای تپه نرسیده بود که جلوش ظاهر شدم و گفتم: چی شده؟!زیبا همانطور که نفس نفس میزد گفت: ب..ب...بابات گفت زود بری خونه، من به جای تو مراقب گله هستم.با تعجب گفتم:بابا؟! چکار با من داره؟!زیبا که انگار اجازه نداشت چیزی بگوید گفت: نمی دونم، فقط گفت فوری بیا خونه...ذهنم درگیر شده بود و بدون اینکه چیزی به زیبا که دوسالی از من بزرگتر بود بگم به طرف خانه حرکت کردم..پرایدی از بیرون جلوی در حیاط خانه پارک بود و همین باعث شده بود که همسایه ها در حال سرک کشیدن و پچ پچ کردن بودند، بی آنکه توجهی به آنها کنم، خودم را داخل خانه انداختم، تا وارد شدم یک هو دستی مرا به طرف عقب کشید..
مادرم در حالیکه انگشت روی بینی اش میگذاشت به اتاق انباری اشاره کرد و گفت: منیره! لباسی که توی عروسی پسر کدخدا پوشیده بودی را گذاشتم توی انبار، آروم از این گوشه برو، لباست را بپوش و بیا تو آشپزخونه کارت دارم.من هاج و واج بهش نگاه کردم و می خواستم اعتراض کنم که مادرم به طرف انباری هولم داد و گفت: زود برو دیگه..رفتم داخل انباری و لباس هام را عوض کردم، در اتاق میهمانخانه بسته بود، پس با خیال راحت از کنار دیوار رد شدم و خودم را داخل آشپزخانه چپاندم.مادرم مشغول مرتب کردن چادر سیاه و زر زری روی سرش بود و با مرجان هم صحبت می کرد و با دیدن من ، شروع کرد به چای ریختن و بعد با دقت استکان های چای را توی سینی قرار داد و به طرفم برگشت و همانطور که تار موی بغل صورتم را زیر روسریم میزد، گفت: کاشکی یه کرمی، رژی هم میزدی..اخمهام را توی هم کشیدم و گفتم: مگه چه خبره که کرم و رژ بزنم؟!
مادرم که انگار از عکس العمل من میترسید، با حالتی دستپاچه گفت: هیچی نشده عزیزم، بیا...بیا چای را ببر توی مهمانخانه، مهمان داریم، اونم یه مهمان شهری...با تعجب نگاه کردم و گفتم:میهمان از شهر؟! چرا من باید....مادر نذاشت حرفم تمام بشه سینی چای را چپاند توی دستم و گفت: ببر دیگه...هوفی کردم و سینی را بالاجبار گرفتم، از حیاط گذشتم، میخواستم وارد مهمانخانه بشوم، حس بدی بهم دست داد، تمام شواهد حاکی از این بود که پدر و مادرم نقشه ای برام کشیدن.وارد میهمانخانه شدم و همانطور که سرم پایین بود آهسته سلام کردم، صدای هر دو تا مرد که مشخص بود پدر و پسر هستن بلند شد و جواب سلامم را دادند.می خواستم سینی را وسط اتاق بزارم و بیرون بیایم که پدرم اشاره کرد خودم چای را تعارف کنم و همانطور که من چای تعارف می کردم گفت: آقا عنایت و آقا وحید خدمتتون عرض کنم اینم دخترم منیره هست همان که میگفتین آقا حمید پسند کرده برای داداشش...با این حرف انگار کاسه آب یخی ریختند روی سرم، پس این دو تا آقا شوهر و پسر صفیه خانم بودند و راز آن نگاه های مشکوک آقا حمید همین بود...منو برای برادرش پسند کرده بود.چایی را تعارف کردم و سینی را گذاشتم وسط و همانطور که اخمهایم را توی هم کشیده بودم، میخواستم بیرون برم که بار دیگه بابام گفت: بشین تو اتاق...
اصلا نمی خواستم بشینم و برای همین می خواستم اعتراض کنم که مادرم از پشت سرم دستم را گرفت و کشید سمت خودش و محکم روی زمین نشاندم.اینقدر عصبی بودم که نفهمیدم مادرم چه موقع داخل اتاق اومد، سرم را بالا گرفتم و می خواستم به مادرم چیزی بگم که ناخوداگاه نگاهم با نگاه وحید گره خورد...
مادرم دستم را کشیدم و من را به شدت کنار دیوار چپاند و بعد هم لبخندی زد و همانطور که دستهایش را بهم می مالید گفت: چکار کنیم دیگه دختر ما کمرو هست و در همین حین پدرم با چشم و ابرو اشاره ای نامحسوس به مادرم کرد که از چشم من در امان نماند و مادر بلافاصله بااجازه ای گفت و از جا بلند شد و بیرون رفت.با بیرون رفتن مادرم، آقا عنایت چایش را یک نفس سر کشید و رو به پدرم گفت: آقا اسحاق خوشحال میشم زمین و باغ و زراعتتان را ببینم،...
#ادامه_دارد..
🅰الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78163