FAGHADKHADA9 Telegram 78175
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#ستاره
#قسمت_ششم


فقط ظرفا مونده بود که شستم، انقد یواش شستم که فکر کنم یک ساعت بیشتر طول کشید، از استرس بود همش ، کاش مامانم پیشم بود، کاش میومدن سراغم ،هرچی میخاستم عمو رو ببخشم فکر به اینکه توی این سن این بلا رو سرم آورد نمیذاشت ببخشمش .
رفتم سمت اتاق،چشماش بسته بود نفس راحتی کشیدم که خوابیده ،رفتم و روی زمین دراز کشیدم که گفت : تخت و گذاشتن واسه خوابیدن ...
منم بهش گفتم :اینجاراحت ترم .‌
گفت اگه بخاطر منه، عیب نداره من میرم توی پذیرایی..من اصلا راضی نبودم زن دیگه یی بگیرم تا اینکه توی جنگل تورو دیدم وقتی مهمانی ترتیب دادن و دختری که انتخاب کردن تو نبودی شرط گذاشتم که فقط با تو ازدواج میکنم ، لیلا (زن اول) واسه همین انقدر ناراحت بود، چون فهمید من دوست دارم ...
حسن میگفت و من گوش میدادم..
ادامه داد که : اگه از بودن کنار من ناراضی هستی میفرستمت خونتون پیش مادرت، کاری میکنم که عموت نتونه بهت حرفی بزنه ،ولی بدون پیش من جات امن .
وقتی اسم مادرمو آورد بغض کردم، دلم واسش تنگ شده بود، اشکام بودن که دیگه میریختن وقتی فهمید دارم گریه میکنم‌گفت :دوس ندارم اشکاتو ببینم ولی گریه کن شاید سبک بشی...
لبخند زد و گفت شایدم به من علاقمند شدی....
وقتی این و گفت منم لبخند زدم و ته دلم خداروشکر کردم که حسن بداخلاق نیست وگرنه اوضاع شاید اینجوری نبود ، دیگه چیزی نگفت و فهمیدم که خوابید،گفته بود که خسته س .
توی فکر فرو رفتم، به چهرش نگاه میکردم چقدر آدم مهربونیه و چه چهره ی قشنگی داره ،به خودم که اومدم دیدم چقدر بودن کنارش ارامش بخشه،آرامشی که من خونه ی پدرم هم نداشتم... کم کم به خواب رفتم وقتی بیدار شدم دیدم حسن نیست، پاشدم رفتم بیرون، دیدم ساعت از ۱۲ هم گذشته توی روستا اکثرا ساعت ۸ دیگه بیدار بودن ،موندم ناهار چی درست کنم ،حسن گفته بود که برای ناهار برمیگرده .
رفتم و سریع توی یخچال و نگاه کردم، دعا میکردم که دیرتر بیاد ، امروز و بیدار که شدم حس بهتری داشتم ،دوس داشتم بهترین ناهار و درست کنم، دوس داشتم کنار حسن بهترین لحظات و داشته باشم ،داشتم ناهار آماده میکردم، برنج و دم گذاشتم و مرغ هم آماده بود که زن خان پیغام فرستاد شب میان واسه دستمال و این چیزا ،من که شوکه بودم نمیدونستم چیکار کنم ،همونجا نشستم ،اگه زن خان میفهمید خب خبری نیست ،آبروریزی راه مینداخت..
دعا کردم که زودتر حسن بیاد،اما نمیدونستم موضوع و چطور بهش بگم، انقدر گریه کردم که چشام جایی و نمیدید.صدای قفل در اومد حسن اومده بود وقتی اومد دویدم و رفتم توی چهارچوب در ایستادم، وقتی من و بااون حال دید اومد نزدیکم و گفت : ستاره چی شده ؟چرا گریه کردی ؟اتفاقی افتاده؟؟ من که بغضم ترکیده بود دوباره شروع کردم به گریه مجبور بودم واسش تعریف کنم، با هق هق واسش تعریف کردم... وقتی که دیگه تعریفم تموم شد دیدم با تعجب بهم نگاه میکنه.‌‌ دستمو جلوش تکون دادم که یهو صدای خنده ش همه جا رو پر کرد بهش گفتم چی شده ؟؟ من که شوکه بودم و ناراحت از رفتارش، پاشدم برم که بهم گفت :واقعا واسه این موضوع ناراحتی؟ من فکر کردم اتفاقی افتاده ...
گفتم ولی خنده نداره ،اگه مادرتون بفهمه حتما من و پس میفرسته، میدونین که توی روستا دختر بعد عروسیش زود برگرد خونه پدرش یعنی چه آبروریزی میشه... عموم زنده م نمیذاره ..
محکم گفت ؛ اولا عموت بیخود میکنه، دوما من میدونم چیکار کنیم ،تو فقط گریه نکن.
صدای شکمم بلند شد حسن خندید بهم گفت پاشو که گرسنته و بوی غذاتم که بلنده....
ناهار خوردیم و ظرفا رو با کمک حسن شستیم ،باورم نمیشد پسر خان انقدر مهربون باشه ،همش جلوی چشام بود، حس میکردم از ته قلبم دوسش دارم، باورم نمیشد که انقدر زود بهش علاقه مند بشم ...
حسن بعد از ناهار یکم از انگشت دستش رو زخم کرد و چندقطره خون ریخت روی پارچه تا به مادرش بدیم و من بابت این کارش کلی ازش تشکر کردم ...
غروب بود که صدای در اومد در و که باز کردم مادرش بود ...سلام کردم بهش، که خیلی رسمی جوابمو داد و از مهربونی روز عقد خبری نبود ، تعارفش کردم که بیاد داخل ، حسن و صدا زدم و خودم برای آماده کردن وسایل پذیرایی رفتم توی آشپزخونه ...
شنیدم که مادرش به حسن گفت فقط همین هفته پیشش هستی، بعدش کل هفته پیش لیلا و فقط یک روز میتونی بیای پیش ستاره ...
وسایل و آوردم که مادرش حرفش و قطع کرد رو به من گفت : میدونی که واسه چی اومدم،سریعتر بیارش که باید برم...
رفتم توی اتاق و پارچه رو آوردم... زن خان پارچه رو گرفت و گفت : زودتر واسم نوه بیارین که حسن هم باید زودتر برگرده پیش زنش .
بااین حرف مادرحسن، بازم به خودم اومدم که به زودی باید حسن و ترک کنم و عمو رو تحمل کنم ‌...
مادرش پاشد ، حتی چای هم نخورد...


ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😢1



tgoop.com/faghadkhada9/78175
Create:
Last Update:

#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#ستاره
#قسمت_ششم


فقط ظرفا مونده بود که شستم، انقد یواش شستم که فکر کنم یک ساعت بیشتر طول کشید، از استرس بود همش ، کاش مامانم پیشم بود، کاش میومدن سراغم ،هرچی میخاستم عمو رو ببخشم فکر به اینکه توی این سن این بلا رو سرم آورد نمیذاشت ببخشمش .
رفتم سمت اتاق،چشماش بسته بود نفس راحتی کشیدم که خوابیده ،رفتم و روی زمین دراز کشیدم که گفت : تخت و گذاشتن واسه خوابیدن ...
منم بهش گفتم :اینجاراحت ترم .‌
گفت اگه بخاطر منه، عیب نداره من میرم توی پذیرایی..من اصلا راضی نبودم زن دیگه یی بگیرم تا اینکه توی جنگل تورو دیدم وقتی مهمانی ترتیب دادن و دختری که انتخاب کردن تو نبودی شرط گذاشتم که فقط با تو ازدواج میکنم ، لیلا (زن اول) واسه همین انقدر ناراحت بود، چون فهمید من دوست دارم ...
حسن میگفت و من گوش میدادم..
ادامه داد که : اگه از بودن کنار من ناراضی هستی میفرستمت خونتون پیش مادرت، کاری میکنم که عموت نتونه بهت حرفی بزنه ،ولی بدون پیش من جات امن .
وقتی اسم مادرمو آورد بغض کردم، دلم واسش تنگ شده بود، اشکام بودن که دیگه میریختن وقتی فهمید دارم گریه میکنم‌گفت :دوس ندارم اشکاتو ببینم ولی گریه کن شاید سبک بشی...
لبخند زد و گفت شایدم به من علاقمند شدی....
وقتی این و گفت منم لبخند زدم و ته دلم خداروشکر کردم که حسن بداخلاق نیست وگرنه اوضاع شاید اینجوری نبود ، دیگه چیزی نگفت و فهمیدم که خوابید،گفته بود که خسته س .
توی فکر فرو رفتم، به چهرش نگاه میکردم چقدر آدم مهربونیه و چه چهره ی قشنگی داره ،به خودم که اومدم دیدم چقدر بودن کنارش ارامش بخشه،آرامشی که من خونه ی پدرم هم نداشتم... کم کم به خواب رفتم وقتی بیدار شدم دیدم حسن نیست، پاشدم رفتم بیرون، دیدم ساعت از ۱۲ هم گذشته توی روستا اکثرا ساعت ۸ دیگه بیدار بودن ،موندم ناهار چی درست کنم ،حسن گفته بود که برای ناهار برمیگرده .
رفتم و سریع توی یخچال و نگاه کردم، دعا میکردم که دیرتر بیاد ، امروز و بیدار که شدم حس بهتری داشتم ،دوس داشتم بهترین ناهار و درست کنم، دوس داشتم کنار حسن بهترین لحظات و داشته باشم ،داشتم ناهار آماده میکردم، برنج و دم گذاشتم و مرغ هم آماده بود که زن خان پیغام فرستاد شب میان واسه دستمال و این چیزا ،من که شوکه بودم نمیدونستم چیکار کنم ،همونجا نشستم ،اگه زن خان میفهمید خب خبری نیست ،آبروریزی راه مینداخت..
دعا کردم که زودتر حسن بیاد،اما نمیدونستم موضوع و چطور بهش بگم، انقدر گریه کردم که چشام جایی و نمیدید.صدای قفل در اومد حسن اومده بود وقتی اومد دویدم و رفتم توی چهارچوب در ایستادم، وقتی من و بااون حال دید اومد نزدیکم و گفت : ستاره چی شده ؟چرا گریه کردی ؟اتفاقی افتاده؟؟ من که بغضم ترکیده بود دوباره شروع کردم به گریه مجبور بودم واسش تعریف کنم، با هق هق واسش تعریف کردم... وقتی که دیگه تعریفم تموم شد دیدم با تعجب بهم نگاه میکنه.‌‌ دستمو جلوش تکون دادم که یهو صدای خنده ش همه جا رو پر کرد بهش گفتم چی شده ؟؟ من که شوکه بودم و ناراحت از رفتارش، پاشدم برم که بهم گفت :واقعا واسه این موضوع ناراحتی؟ من فکر کردم اتفاقی افتاده ...
گفتم ولی خنده نداره ،اگه مادرتون بفهمه حتما من و پس میفرسته، میدونین که توی روستا دختر بعد عروسیش زود برگرد خونه پدرش یعنی چه آبروریزی میشه... عموم زنده م نمیذاره ..
محکم گفت ؛ اولا عموت بیخود میکنه، دوما من میدونم چیکار کنیم ،تو فقط گریه نکن.
صدای شکمم بلند شد حسن خندید بهم گفت پاشو که گرسنته و بوی غذاتم که بلنده....
ناهار خوردیم و ظرفا رو با کمک حسن شستیم ،باورم نمیشد پسر خان انقدر مهربون باشه ،همش جلوی چشام بود، حس میکردم از ته قلبم دوسش دارم، باورم نمیشد که انقدر زود بهش علاقه مند بشم ...
حسن بعد از ناهار یکم از انگشت دستش رو زخم کرد و چندقطره خون ریخت روی پارچه تا به مادرش بدیم و من بابت این کارش کلی ازش تشکر کردم ...
غروب بود که صدای در اومد در و که باز کردم مادرش بود ...سلام کردم بهش، که خیلی رسمی جوابمو داد و از مهربونی روز عقد خبری نبود ، تعارفش کردم که بیاد داخل ، حسن و صدا زدم و خودم برای آماده کردن وسایل پذیرایی رفتم توی آشپزخونه ...
شنیدم که مادرش به حسن گفت فقط همین هفته پیشش هستی، بعدش کل هفته پیش لیلا و فقط یک روز میتونی بیای پیش ستاره ...
وسایل و آوردم که مادرش حرفش و قطع کرد رو به من گفت : میدونی که واسه چی اومدم،سریعتر بیارش که باید برم...
رفتم توی اتاق و پارچه رو آوردم... زن خان پارچه رو گرفت و گفت : زودتر واسم نوه بیارین که حسن هم باید زودتر برگرده پیش زنش .
بااین حرف مادرحسن، بازم به خودم اومدم که به زودی باید حسن و ترک کنم و عمو رو تحمل کنم ‌...
مادرش پاشد ، حتی چای هم نخورد...


ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

BY الله رافراموش نکنید


Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78175

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

Telegram message that reads: "Bear Market Screaming Therapy Group. You are only allowed to send screaming voice notes. Everything else = BAN. Text pics, videos, stickers, gif = BAN. Anything other than screaming = BAN. You think you are smart = BAN. Add up to 50 administrators Select: Settings – Manage Channel – Administrators – Add administrator. From your list of subscribers, select the correct user. A new window will appear on the screen. Check the rights you’re willing to give to your administrator. The channel also called on people to turn out for illegal assemblies and listed the things that participants should bring along with them, showing prior planning was in the works for riots. The messages also incited people to hurl toxic gas bombs at police and MTR stations, he added. "Doxxing content is forbidden on Telegram and our moderators routinely remove such content from around the world," said a spokesman for the messaging app, Remi Vaughn.
from us


Telegram الله رافراموش نکنید
FROM American