FAGHADKHADA9 Telegram 78155
#چادر_فلسطینی

‹قسمت دوّم›

با شنیدن صداهای نامفهموم، راهم را به همان سمت کج کردم. ناگهان سکوت فضا را فرا گرفت. جلوتر رفتم... صدای خند‌ه‌های معاذ و معاویه‌‌ به‌ گوشم رسید. صداها واضح‌تر شدند. به همان سمت دویدم، تا این‌که به سبزه‌زاری چشم‌نواز رسیدم. معاذ و معاویه با چهر‌ه‌‌های نورانی و شاد آن‌جا ایستاده بودند.
مات و مبهوت به اطراف نگاه کردم؛ این‌جا دیگه کجاست؟ معاذ؟! معاویه؟!
معاویه متوجه حضورم شد:
_ فائز اخی، این‌جا چیکار می‌کنی؟
زبانم بند آمده بود، با صدایی که برای خودم هم غریب بود گفتم: من... نمی‌دونم چی شده! فقط... فقط میدونم دنبالم بودن... امّا شما؟! این‌جا؟!
معاذ خندید و گفت: انگار یکی هنوز مأموریتشو تموم نکرده.
دست روی شانه‌ام گذاشت و ادامه داد: تو هنوز اوّل راهی، خیلی مونده تا پیش ما بیایی... برو فائز، مأموریت رو تموم کن أخی... خدا یار و یاورت باشه.
خنده کنان از من فاصله گرفتند و دور شدند...

با شنیدن صدای نفس‌نفس زدن‌های شخصی، چشم‌هایم نیمه‌باز شدند. همه‌جا تار بود. تنم به سختی بر روی زمین کشیده می‌شد. بار دیگر همه‌جا در تاریکی فرو رفت...

روشنی، پشت پلک‌های بسته‌ام نشست، چشم‌هایم را باز کردم. نور چشمانم را زد و فورأ بسته شدند. به آرامی آن‌ها را گشودم. تار می‌دیدم. چندین بار پلک زدم تا این‌که دیدم واضح‌تر شد. به اطراف نگاهی انداختم. اتاقی زِوار دررَفته که سقف‌اش تَرک برداشته بود و بر دیوارهایش اثر گلوله‌ها خودنمایی می‌‌کرد.
نفس عمیقی کشیدم. نمی‌دانم چقدر گذشت امّا همه چیز مانند فیلم از مقابل چشمانم گذشت؛ سبزه‌زار! معاذ و معاویه! سقفِ از رنگ‌ورو رفته! دیوارهای سوراخ!
«نکنه اطلاعات لو رفته و دستگیر شدم؟! وای! آیندهٔ اسلام به‌خطر افتاد...»
با سرعت بسیار زیادی از جایم بلند شدم. چنان درد وحشتناکی در بازویم پیچید که صدای "آخم" به هوا بلند شد. بازویم را محکم گرفتم و ناچار بر روی زانو نشستم.
با شنیدن صدایی آرام که با لرزشی خفیف همراه بود، مرا به آرامش دعوت کرد. فورأ به همان سمت برگشتم.
- آروم باش چیزی نیست.
با دو چشم سیاه معصوم، در تصویر دختری نوجوان روبرو شدم. به محض دیدن نگاه متعجبم، چشم بر زمین دوخت.
صورتم را برگرداندم و به اطراف نگاهی گذرا انداختم، اتاقی ساده و فقیرانه به همراه اسباب و وسایل قدیمی. لامپی با نوری زرد اتاق را روشن کرده بود.
هزاران سؤال در ذهنم مانور می‌رفتند؛ این‌جا کجاست؟ چی شده؟ من این‌جا چیکار می‌کنم؟!
به بازوی‌ زخمی‌ام نگاه کردم، با چادری سفید با چهارخانه‌های سیاه بسته شده بود. دستی روی آن کشیدم و آرام گفتم: چه جنسِ لطیفی داره!
باز آن صدای ظریف و مرتعش گوشم را نوازش کرد و گفت: چادرِ فلسطینیه.
متعجب نگاهش کردم. دختر با حجاب کامل در مقابلم نشسته بود. بلند شد و گفت: چرا دنبالت بودند؟ یا شخص مهمّی هستی یا چیز باارزشی داری! یا این‌که باهاشون درگیر شدی!
از کنجکاوی‌‌ و زیرکی‌اش لحظه‌ای ماتم برد، امّا چیزی نگفتم. اصلأ نباید هویتم را فاش کنم. دست بر بازو گذاشتم و گفتم: من کجا هستم؟ تو کی هستی؟
گفت: من... خُب راستش... تو زخمی بودی و بی‌هوش، سربازای وحشی یهود هم دنبال کسی می‌گشتند... من فکر کردم که شاید اون شخص مهمّشون تو باشی، برای همین تو رو به این‌جا آوردم. هم این‌که، زخمت رو درمان کنم.
متحیّر ماندم! واقعأ یک دختر به تنهایی مرا تا این‌جا آورده بود!
سر به زیر و آرام گفتم: جزاک ِالله.
مردی از بیرون داد زد: صفیه؟ صفیه؟ اون‌ها دارن میان.
دختر جوان که "صفیه" نام داشت به محض شنیدن صدا، به سمت دیواری که با گلوله‌ها مُزین شده بود دوید و از آن‌جا به بیرون چشم دوخت، دستش را مشت کرد و گفت: لعنت الله علیٰ شرّکم...
با همان حالت، بدون آن‌که برگردد گفت: زود باش قایم شو.
_ کی داره میاد؟
_ سربازای ظالم.
_ کجا باید برم؟
با انگشت به کُنجی که از تیررَس نگاهها خارج بود، اشاره کرد. با زحمت بلند شدم و به آن‌جا رفتم. سبدی با سوراخ‌های بزرگ در آن‌جا قرار داشت، آن را برویم قرار داد. سرگیجه کلافه‌ام کرده بود، امّا مقاومت کردم تا از حال نروم.
وارد اتاق شدند. صدای یکی از آن‌ها را از نزدیک می‌شنیدم که با فریاد می‌گفت: بگید اون کجاست؟ وگرنه همتون رو به رگبار می‌بندیم و زن‌هاتون رو اسیر می‌گیریم.
با شنیدن جملهٔ آخرش رگ غیرتم به‌جوش آمد، آتش خشمم فوَران کرد. تا خواستم بلند شوم صفیه پشت به من مانند سپر ایستاد و مانع بلند شدنم شد، تا چشم آن خنازیر به من نیفتد. با صدایی لرزان گفت: پدرم، مادرم و برادرم رو از من گرفتید، شهیدشون کردید... دیگه چی از جونمون می‌خواهید؟ ای ظالمین از خدا و رسولش بترسید...

ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍21



tgoop.com/faghadkhada9/78155
Create:
Last Update:

#چادر_فلسطینی

‹قسمت دوّم›

با شنیدن صداهای نامفهموم، راهم را به همان سمت کج کردم. ناگهان سکوت فضا را فرا گرفت. جلوتر رفتم... صدای خند‌ه‌های معاذ و معاویه‌‌ به‌ گوشم رسید. صداها واضح‌تر شدند. به همان سمت دویدم، تا این‌که به سبزه‌زاری چشم‌نواز رسیدم. معاذ و معاویه با چهر‌ه‌‌های نورانی و شاد آن‌جا ایستاده بودند.
مات و مبهوت به اطراف نگاه کردم؛ این‌جا دیگه کجاست؟ معاذ؟! معاویه؟!
معاویه متوجه حضورم شد:
_ فائز اخی، این‌جا چیکار می‌کنی؟
زبانم بند آمده بود، با صدایی که برای خودم هم غریب بود گفتم: من... نمی‌دونم چی شده! فقط... فقط میدونم دنبالم بودن... امّا شما؟! این‌جا؟!
معاذ خندید و گفت: انگار یکی هنوز مأموریتشو تموم نکرده.
دست روی شانه‌ام گذاشت و ادامه داد: تو هنوز اوّل راهی، خیلی مونده تا پیش ما بیایی... برو فائز، مأموریت رو تموم کن أخی... خدا یار و یاورت باشه.
خنده کنان از من فاصله گرفتند و دور شدند...

با شنیدن صدای نفس‌نفس زدن‌های شخصی، چشم‌هایم نیمه‌باز شدند. همه‌جا تار بود. تنم به سختی بر روی زمین کشیده می‌شد. بار دیگر همه‌جا در تاریکی فرو رفت...

روشنی، پشت پلک‌های بسته‌ام نشست، چشم‌هایم را باز کردم. نور چشمانم را زد و فورأ بسته شدند. به آرامی آن‌ها را گشودم. تار می‌دیدم. چندین بار پلک زدم تا این‌که دیدم واضح‌تر شد. به اطراف نگاهی انداختم. اتاقی زِوار دررَفته که سقف‌اش تَرک برداشته بود و بر دیوارهایش اثر گلوله‌ها خودنمایی می‌‌کرد.
نفس عمیقی کشیدم. نمی‌دانم چقدر گذشت امّا همه چیز مانند فیلم از مقابل چشمانم گذشت؛ سبزه‌زار! معاذ و معاویه! سقفِ از رنگ‌ورو رفته! دیوارهای سوراخ!
«نکنه اطلاعات لو رفته و دستگیر شدم؟! وای! آیندهٔ اسلام به‌خطر افتاد...»
با سرعت بسیار زیادی از جایم بلند شدم. چنان درد وحشتناکی در بازویم پیچید که صدای "آخم" به هوا بلند شد. بازویم را محکم گرفتم و ناچار بر روی زانو نشستم.
با شنیدن صدایی آرام که با لرزشی خفیف همراه بود، مرا به آرامش دعوت کرد. فورأ به همان سمت برگشتم.
- آروم باش چیزی نیست.
با دو چشم سیاه معصوم، در تصویر دختری نوجوان روبرو شدم. به محض دیدن نگاه متعجبم، چشم بر زمین دوخت.
صورتم را برگرداندم و به اطراف نگاهی گذرا انداختم، اتاقی ساده و فقیرانه به همراه اسباب و وسایل قدیمی. لامپی با نوری زرد اتاق را روشن کرده بود.
هزاران سؤال در ذهنم مانور می‌رفتند؛ این‌جا کجاست؟ چی شده؟ من این‌جا چیکار می‌کنم؟!
به بازوی‌ زخمی‌ام نگاه کردم، با چادری سفید با چهارخانه‌های سیاه بسته شده بود. دستی روی آن کشیدم و آرام گفتم: چه جنسِ لطیفی داره!
باز آن صدای ظریف و مرتعش گوشم را نوازش کرد و گفت: چادرِ فلسطینیه.
متعجب نگاهش کردم. دختر با حجاب کامل در مقابلم نشسته بود. بلند شد و گفت: چرا دنبالت بودند؟ یا شخص مهمّی هستی یا چیز باارزشی داری! یا این‌که باهاشون درگیر شدی!
از کنجکاوی‌‌ و زیرکی‌اش لحظه‌ای ماتم برد، امّا چیزی نگفتم. اصلأ نباید هویتم را فاش کنم. دست بر بازو گذاشتم و گفتم: من کجا هستم؟ تو کی هستی؟
گفت: من... خُب راستش... تو زخمی بودی و بی‌هوش، سربازای وحشی یهود هم دنبال کسی می‌گشتند... من فکر کردم که شاید اون شخص مهمّشون تو باشی، برای همین تو رو به این‌جا آوردم. هم این‌که، زخمت رو درمان کنم.
متحیّر ماندم! واقعأ یک دختر به تنهایی مرا تا این‌جا آورده بود!
سر به زیر و آرام گفتم: جزاک ِالله.
مردی از بیرون داد زد: صفیه؟ صفیه؟ اون‌ها دارن میان.
دختر جوان که "صفیه" نام داشت به محض شنیدن صدا، به سمت دیواری که با گلوله‌ها مُزین شده بود دوید و از آن‌جا به بیرون چشم دوخت، دستش را مشت کرد و گفت: لعنت الله علیٰ شرّکم...
با همان حالت، بدون آن‌که برگردد گفت: زود باش قایم شو.
_ کی داره میاد؟
_ سربازای ظالم.
_ کجا باید برم؟
با انگشت به کُنجی که از تیررَس نگاهها خارج بود، اشاره کرد. با زحمت بلند شدم و به آن‌جا رفتم. سبدی با سوراخ‌های بزرگ در آن‌جا قرار داشت، آن را برویم قرار داد. سرگیجه کلافه‌ام کرده بود، امّا مقاومت کردم تا از حال نروم.
وارد اتاق شدند. صدای یکی از آن‌ها را از نزدیک می‌شنیدم که با فریاد می‌گفت: بگید اون کجاست؟ وگرنه همتون رو به رگبار می‌بندیم و زن‌هاتون رو اسیر می‌گیریم.
با شنیدن جملهٔ آخرش رگ غیرتم به‌جوش آمد، آتش خشمم فوَران کرد. تا خواستم بلند شوم صفیه پشت به من مانند سپر ایستاد و مانع بلند شدنم شد، تا چشم آن خنازیر به من نیفتد. با صدایی لرزان گفت: پدرم، مادرم و برادرم رو از من گرفتید، شهیدشون کردید... دیگه چی از جونمون می‌خواهید؟ ای ظالمین از خدا و رسولش بترسید...

ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

BY الله رافراموش نکنید


Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78155

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

best-secure-messaging-apps-shutterstock-1892950018.jpg Deputy District Judge Peter Hui sentenced computer technician Ng Man-ho on Thursday, a month after the 27-year-old, who ran a Telegram group called SUCK Channel, was found guilty of seven charges of conspiring to incite others to commit illegal acts during the 2019 extradition bill protests and subsequent months. Done! Now you’re the proud owner of a Telegram channel. The next step is to set up and customize your channel. On Tuesday, some local media outlets included Sing Tao Daily cited sources as saying the Hong Kong government was considering restricting access to Telegram. Privacy Commissioner for Personal Data Ada Chung told to the Legislative Council on Monday that government officials, police and lawmakers remain the targets of “doxxing” despite a privacy law amendment last year that criminalised the malicious disclosure of personal information. Hashtags
from us


Telegram الله رافراموش نکنید
FROM American