FAGHADKHADA9 Telegram 78174
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#ستاره
#قسمت_پنجم


تصور اینکه یه دختر خودش تنها بدون خانواده وسط غریبه هایی که حتی یک هفته هم درست و حسابی نمیشناخت نشسته باشه ،در حالت عادی خیلی سخته ،چه برسه که قرار باشه زن پسرشون بشه . اونم پسری که اون لحظه فکر میکردم هیچوقت ندیدمش .
جرات نگاه کردن نداشتم و نگاهش نکردم ،اما حس کردم که داره نگاهم میکنه... توجهی نکردم و توی فکر فرو رفتم ،در عرض یک هفته بزرگ شدم ، اون زمان پونزده سال سن کمی نبود، اما من تک دختر پدرومادرم بودم، کاش پدرم زنده بود ...
صدای حاج آقا که داشت خطبه رو میخوند من و به خودم آورد....
.... برای بار اول ...
نه کسی و نداشتم که بخاد زیرلفظی بده که مادر حسن یه دستبند در آورد و هدیه بهم داد ،بعد از اون حاج آقا دوباره خوند که این دفعه با صدایی که از ته چاه در میومد گفتم بله .
با خودم گفتم فعلا پسر خان شوهرمه و حتی فکر به سعید نانردی به اون حساب میشه ،سعید رو برای همیشه از ذهنم پاک کردم، اون لحظه نمیدونستم که بهترین تصمیم زندگیم فراموش کردن سعید بود ، من دختر بدی نبودم،سرنوشتم و قبول کرده بودم و میدونستم یه بچه بیارم، برمیگردم پیش مادرم .
من و حسن(پسر خان) به عقد هم در اومدیم و خاستن بفرستنمون خونه یی که آماده کرده بودن ،اما صدای جیغ های زن اولش همه رو کشوند به سمت خودش : نمیذارم شوهرم مال یکی دیگه بشه، اون دختر روستایی میخاد شوهر من و بدزده .
از حرفی که بهم زد عصبانی شدم، ولی جرات کاری و نداشتم ‌‌.
حسن نگاهن کرد،نگاهش کردم فهمیدم همون مردی بود که توی جنگل دیدم، متعجب زل زدم و نگاهش میکردم که لبخند بهم زد :نترس من کاری باهات ندارم .
سرمو پایین انداختم و چیزی نگفتم ،حرکت کردیم سمت خونه،اولین بار بود سوار ماشین میشدم، حالت تهوع گرفته بودم وقتی حسن متوجه شد اروم تر رفت .
رسیدیم خونمون... چه خونه ی قشنگی بود کاش مادرم بود و میدیدش ،خونه یی که شاید توی خواب هم نمیتونستم توش زندگی کنم ،ولی کاش سرنوشت بهتری داشتم ..
وارد خونه که شدیم اول از همه اتاق خودمون رو نشونم داد، انقدر با محبت رفتار میکرد و توی رفتار با من محتاط بود که حس میکردم سال هاست من و میشناسه ،اتاق تخت خواب دو نفره یی داشت با روتختی سفید و گل های قرمز ، اتاق خیلی قشنگی بود ، محو تماشا بودم که صدای در اومد، انقدر ترسیدم که وقتی برگشتم دیدم حسن اومد داخل ،وقتی رنگ پریدمو دید
_نترس اومدم بهت بگم دارم میرم بیرون یکم وسیله بیارم ،چیزی تو خونه نیست ،در و قفل کن تا برگردم، زود میام ،ولی باید عادت کنی که تنها اینجا باشی، ولی این یک هفته رو فعلا کامل کنارتم در و بست و رفت.
سریع پشت سرش رفتم و در و قفل کردم برگشتم و خونه رو نگاه میکردم، خیلی قشنگ بود ،هنوزم که یادش میفتم میگم کاش اون خونه بود تا میرفتم و توش زندگی میکردم ،چه آرامشی داشت دور از روستا ...
چند ساعتی گذشت که صدای در اومد ،حسن اومده بود در زد؛در و باز کن منم...
رفتم و قفل در و باز کردم اومد داخل و خندید ؛تو که ترسو نبودی، تنها میرفتی توی جنگل...
خجالت کشیدم یاد اون روز افتادم ...
_وسایل و میذارم اشپزخونه ،بلدی که آشپزی کنی ؟
+بله...
_عالیه پس یه غذای خوش مزه بپز که بخوریم...
گفتم :چشم آقا ....
_دیگه به من نگو آقا من اسمم حسن
+چشم آقا ....
اینو که گفتم بلند زد زیر خنده.
کاش همون روزا میفهمیدم چقدر دوسم داره...
غذا رو با آرامش پختم و روی میز چیدم، عادت نداشتم روی صندلی بشینم، مثل بچه ها دور خودم میچرخیدم ، صداش کردم که غذا آماده س وقتی اومد داخل گفت:خیلی حس خوبیه که مستقل باشیم مگه نه ؟؟
+بله ...
_ با من راحت باش، ازم نترس بیا بشین باهم غذا بخوریم ...
روی صندلی نشستم انقدر که رفتارم خنده دار بود، فهمید اذیتم، گفت سفره پهن کنیم روی زمین بشینیم...
خیلی خوشحال شدم... وقتی نشستیم گفت بیا و نزدیک من بشین ...رفتم کنارش نشستم ..
_چطور راضی شدی زن دوم بشی؟ اونم موقتی؟
واسه ی اینکه بفهمه با رضایت خودم زنش نشدم گفتم :عموم مجبورم کرد، گفت اگه زن شما نشم همه ی اموالمون و میگیرین و میندازینمون از ده بیرون ...
گفت : عموت کار خوبی کرد ...
من فکر میکردم که پسرخان حتما بداخلاق و اذیتم میکنه، اما انقدر صمیمی باهام رفتار کرد که حس کردم سال هاست میشناسمش ...
اون شب کلی باهام حرف زد درد دل کرد، از زنش گفت که یه دختر شهری لوس که اصلا دوسش نداره ...بخاطر موقعیت خان باهاش ازدواج کرد
گفتم چرا من و انتخاب کردی؟
_چون حداقل انتخاب خودم بودی و نمیخواستم کسی رو که دوسش ندارم بازم به زور تحمل کنم ...
فک کردم پیش خودم یعنی منو دوس داشت که خاست من زنش بشم ؟
ولی میگفتم اگه دوسم داشت، اجازه میداد با رضایت زنش بشم، نه زور ...
آخر شب بود که صدام زد : میرم یکم دراز بکشم کاراتو انجام دادی بیا که بخوابیم ،الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
3



tgoop.com/faghadkhada9/78174
Create:
Last Update:

#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#ستاره
#قسمت_پنجم


تصور اینکه یه دختر خودش تنها بدون خانواده وسط غریبه هایی که حتی یک هفته هم درست و حسابی نمیشناخت نشسته باشه ،در حالت عادی خیلی سخته ،چه برسه که قرار باشه زن پسرشون بشه . اونم پسری که اون لحظه فکر میکردم هیچوقت ندیدمش .
جرات نگاه کردن نداشتم و نگاهش نکردم ،اما حس کردم که داره نگاهم میکنه... توجهی نکردم و توی فکر فرو رفتم ،در عرض یک هفته بزرگ شدم ، اون زمان پونزده سال سن کمی نبود، اما من تک دختر پدرومادرم بودم، کاش پدرم زنده بود ...
صدای حاج آقا که داشت خطبه رو میخوند من و به خودم آورد....
.... برای بار اول ...
نه کسی و نداشتم که بخاد زیرلفظی بده که مادر حسن یه دستبند در آورد و هدیه بهم داد ،بعد از اون حاج آقا دوباره خوند که این دفعه با صدایی که از ته چاه در میومد گفتم بله .
با خودم گفتم فعلا پسر خان شوهرمه و حتی فکر به سعید نانردی به اون حساب میشه ،سعید رو برای همیشه از ذهنم پاک کردم، اون لحظه نمیدونستم که بهترین تصمیم زندگیم فراموش کردن سعید بود ، من دختر بدی نبودم،سرنوشتم و قبول کرده بودم و میدونستم یه بچه بیارم، برمیگردم پیش مادرم .
من و حسن(پسر خان) به عقد هم در اومدیم و خاستن بفرستنمون خونه یی که آماده کرده بودن ،اما صدای جیغ های زن اولش همه رو کشوند به سمت خودش : نمیذارم شوهرم مال یکی دیگه بشه، اون دختر روستایی میخاد شوهر من و بدزده .
از حرفی که بهم زد عصبانی شدم، ولی جرات کاری و نداشتم ‌‌.
حسن نگاهن کرد،نگاهش کردم فهمیدم همون مردی بود که توی جنگل دیدم، متعجب زل زدم و نگاهش میکردم که لبخند بهم زد :نترس من کاری باهات ندارم .
سرمو پایین انداختم و چیزی نگفتم ،حرکت کردیم سمت خونه،اولین بار بود سوار ماشین میشدم، حالت تهوع گرفته بودم وقتی حسن متوجه شد اروم تر رفت .
رسیدیم خونمون... چه خونه ی قشنگی بود کاش مادرم بود و میدیدش ،خونه یی که شاید توی خواب هم نمیتونستم توش زندگی کنم ،ولی کاش سرنوشت بهتری داشتم ..
وارد خونه که شدیم اول از همه اتاق خودمون رو نشونم داد، انقدر با محبت رفتار میکرد و توی رفتار با من محتاط بود که حس میکردم سال هاست من و میشناسه ،اتاق تخت خواب دو نفره یی داشت با روتختی سفید و گل های قرمز ، اتاق خیلی قشنگی بود ، محو تماشا بودم که صدای در اومد، انقدر ترسیدم که وقتی برگشتم دیدم حسن اومد داخل ،وقتی رنگ پریدمو دید
_نترس اومدم بهت بگم دارم میرم بیرون یکم وسیله بیارم ،چیزی تو خونه نیست ،در و قفل کن تا برگردم، زود میام ،ولی باید عادت کنی که تنها اینجا باشی، ولی این یک هفته رو فعلا کامل کنارتم در و بست و رفت.
سریع پشت سرش رفتم و در و قفل کردم برگشتم و خونه رو نگاه میکردم، خیلی قشنگ بود ،هنوزم که یادش میفتم میگم کاش اون خونه بود تا میرفتم و توش زندگی میکردم ،چه آرامشی داشت دور از روستا ...
چند ساعتی گذشت که صدای در اومد ،حسن اومده بود در زد؛در و باز کن منم...
رفتم و قفل در و باز کردم اومد داخل و خندید ؛تو که ترسو نبودی، تنها میرفتی توی جنگل...
خجالت کشیدم یاد اون روز افتادم ...
_وسایل و میذارم اشپزخونه ،بلدی که آشپزی کنی ؟
+بله...
_عالیه پس یه غذای خوش مزه بپز که بخوریم...
گفتم :چشم آقا ....
_دیگه به من نگو آقا من اسمم حسن
+چشم آقا ....
اینو که گفتم بلند زد زیر خنده.
کاش همون روزا میفهمیدم چقدر دوسم داره...
غذا رو با آرامش پختم و روی میز چیدم، عادت نداشتم روی صندلی بشینم، مثل بچه ها دور خودم میچرخیدم ، صداش کردم که غذا آماده س وقتی اومد داخل گفت:خیلی حس خوبیه که مستقل باشیم مگه نه ؟؟
+بله ...
_ با من راحت باش، ازم نترس بیا بشین باهم غذا بخوریم ...
روی صندلی نشستم انقدر که رفتارم خنده دار بود، فهمید اذیتم، گفت سفره پهن کنیم روی زمین بشینیم...
خیلی خوشحال شدم... وقتی نشستیم گفت بیا و نزدیک من بشین ...رفتم کنارش نشستم ..
_چطور راضی شدی زن دوم بشی؟ اونم موقتی؟
واسه ی اینکه بفهمه با رضایت خودم زنش نشدم گفتم :عموم مجبورم کرد، گفت اگه زن شما نشم همه ی اموالمون و میگیرین و میندازینمون از ده بیرون ...
گفت : عموت کار خوبی کرد ...
من فکر میکردم که پسرخان حتما بداخلاق و اذیتم میکنه، اما انقدر صمیمی باهام رفتار کرد که حس کردم سال هاست میشناسمش ...
اون شب کلی باهام حرف زد درد دل کرد، از زنش گفت که یه دختر شهری لوس که اصلا دوسش نداره ...بخاطر موقعیت خان باهاش ازدواج کرد
گفتم چرا من و انتخاب کردی؟
_چون حداقل انتخاب خودم بودی و نمیخواستم کسی رو که دوسش ندارم بازم به زور تحمل کنم ...
فک کردم پیش خودم یعنی منو دوس داشت که خاست من زنش بشم ؟
ولی میگفتم اگه دوسم داشت، اجازه میداد با رضایت زنش بشم، نه زور ...
آخر شب بود که صدام زد : میرم یکم دراز بکشم کاراتو انجام دادی بیا که بخوابیم ،الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

BY الله رافراموش نکنید


Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78174

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

To delete a channel with over 1,000 subscribers, you need to contact user support Joined by Telegram's representative in Brazil, Alan Campos, Perekopsky noted the platform was unable to cater to some of the TSE requests due to the company's operational setup. But Perekopsky added that these requests could be studied for future implementation. In the “Bear Market Screaming Therapy Group” on Telegram, members are only allowed to post voice notes of themselves screaming. Anything else will result in an instant ban from the group, which currently has about 75 members. As of Thursday, the SUCK Channel had 34,146 subscribers, with only one message dated August 28, 2020. It was an announcement stating that police had removed all posts on the channel because its content “contravenes the laws of Hong Kong.” Unlimited number of subscribers per channel
from us


Telegram الله رافراموش نکنید
FROM American