tgoop.com/faghadkhada9/78173
Last Update:
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ستاره
#قسمت_چهارم
-مامان اگه قبول نکنم چه اتفاقی میفته ؟
_ستاره من همیشه کنارتم ،در هر صورت هر اتفاقی که بیفته مگه من یه دختر بیشتر دارم ؟
محکم مامانمو بغل کردم ،میدونستم اگه قبول نکنم خان هممون حتی از خونه ی خودمون بیرون میکنه ،اما نمیتونستم ،من سعید و دوست داشتم،چجوری برم و زن کسی دیگه بشم،اونم ازدواجی که آخرش قراره جدایی باشه...انقد توی بغل مامانم موندم که خوابم برد، وقتی بیدار شدم شب بود مامان کنارم بود ...
_بیدار شدی ستاره ؟
+مامان من نمیتونم به کسی دیگه فکر کنم ،مامان من دلم پیش سعیده...
_فکر کردی یه مادر متوجه رفتار بچه ش نمیشه ،من از اولشم میدونستم، ولی میدونی که زن عموت چقدر با ما بد شده، به نظرت میذاره با سعید ازدواج کنی ؟
پس تصمیم گرفتم که زن پسر خان بشم تا خانوادمم آرامش داشته باشن ....
+مامان من زن پسر خان میشم ،ولی تا بعد از عقد نمیخام ببینمش، تنها شرط ازدواج هم همینه....
-ستاره از تصمیمت مطمئنی ؟
+اره مامان .
این شد که من تصمیمی گرفتم، ولی مگه میشد سعید و فراموش کنم؟ سعید و علی از هیچی خبر نداشتن، انگاری عمو و زن عمو چیزی میدونستن که گفتن نمیخایم به سعید و علی خبر بدیم ،اما دیگه هیچی واسم مهم نبود ، عمویی که حاضر شده بود هم خون خودش رو بفروشه به زمین، حتما کار دیگه هم ازش سر میزد....
همه چیز سریع پیش رفت عمو به خانواده خان خبر دادن و اوناهم شرط من و قبول کردن... مشخص بود اصلا واسشون مهم نیست که من شوهر آیندمو ببینم یا نه .
شوهری که شاید فقط تا آوردن یه بچه باید کنارش باشم ،یه بچه میارم و بهشون میدم و از دستشون راحت میشم و تا آخر عمر ازدواج نمیکنم، دیگه با این افکار خودمو دلداری میدادم .
دو روز دیگه میومدن که من و ببرن.. گفتن بخاطر اینکه فقط واسه بچه دار شدن میخان من و بگیرن واسه پسرشون نمیخان جشن بگیرن .
زن خان پیام داد که یه خونه دور از خونه ی خودشون واسم تدارک دیدن ،نخاستن توی خونه ی خودشون باشم ،چون زن اول پسر خان قبول نکرده بود که من توی یه خونه کنارش باشم .
ازین موضوع خیلی خوشحال شده بودم که قرار نیست کنارشون زندگی کنم...چیزی از خوشگلی کم نداشتم ، پوست سفید و گندمی، چشمای درشت و مشکی ، کار بدی هم توی عمرم نکرده ...
بالاخره روز موعود فرا رسید و لباسای من و جمع کردن و طبق گفته ی زن خان ،حق نداشتم جهیزیه یا وسیله یی ببرم .
همینجوری با یه کیسه لباس آماده بودم تا دنبالم بیان ، صدای در که اومد تازه استرس به جونم افتاد، رفتم توی بغل مامانم گریه میکردم و میگفتم توروخدا نذار من و ببرن، رفتم و پای عمو رو میبوسیدم میگفتم عمو میترسم، نذار من و ببرن، بخدا نوکریتون و میکنم بذارین پیشتون بمونم، مگه من چیکار کردم ...مامانم هم با من گریه میکرد، اما با لگدی که عمو بهم زد فهمیدم هیچ راهی ندارم... پاشدم و سوار گاری شدم که فرستاده بودن .
شنیده بودم که خان ماشین داره و خانوادش بااون جابجا میشن، اما دنبال من گاری فرستاده بودن، یعنی اتمام حجت با من، که اصلا جز خانوادشون نیستم .
گاری حرکت کرد ...پشت سرمو نگاه کردم، تنها کسی که گریه کرد و دلتنگش شدم مادرم بود ،حتی رضا و سمانه نیومدن ببینن چه بلایی به سرم اومد ، شاید عمو رو میبخشیدم در آینده، ولی رضا رو به عنوان برادر هرگز .
دیگه از کوچه رد شدیم، مامانمو نمیدیدم ..
نزدیک خونه ی خان شدیم
راننده گاری گفت ؛ برای عقد باید بریم اونجا و بعد ازونجا باید بریم خونه یی که واسم آماده کردن .
استرس داشتم که قرار بود پسر خان و ببینم ،رسیدیم به در ورودی... در و که باز کردن وارد یه باغ بزرگ شدیم که خونه یی وسطش بود.. واسه ی اون زمان مثل کاخ بود،من انقد محو تماشای خونه بودم که متوجه رسیدنمون نشدم که با اهم گفتن زن خان ،به خودم اومدم ...
بهم گفت: پیاده شو...انقد احساس تنهایی میکردم که اشک تو چشمام جمع شده بود .
نگاهی بهشون کردم ،مشخص بود که هووم کدوم یکی هست ،از خشمی که توی نگاهش بود .
زن خان نگاهی بهم کرد : خوش اومدی . اومد دستمو گرفت : باید اول بریم به خودت برسی، با این لباسای کثیف نمیتونی زن پسرم بشی .
همراهش رفتم ...
_چقدر لاغری مگه خونتون چیزی نمیخوردی ؟
بلند خندید... من بودم که بیشتر و بیشتر تحقیر میشدم...
چیزی نگفتم ،فقط گوش میدادم .
وقت عقد رسیده بود.... یه لباس سفید محلی دادن که بپوشم، آرایشگر آوردن و بهم رسیدن و آرایشم کردن، بازم راضی بودم که لباس و آرایش واسم در نظر گرفتن، هرچی بود ارزوی هر دختری بود که لباس عروس بپوشه ، اما یاد مادرم و سعید که میفتادم اشکام در میومد .
بالاخره زمان عقد رسید ،روی زمین نشسته بودم، هنوز حسن (پسرخان)رو ندیده بودم... سرم پایین بود ،حس کردم که یکی کنارم نشست ،پسرخان بود...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78173