FAGHADKHADA9 Telegram 78164
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️

#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_44 ᪣ ꧁ه
قسمت چهل و چهارم


پدرم هم که انگار مترصد همین لحظه بود لبخندی زد و گفت: پس یالله بریم نشونتون بدم و بعد نگاهی به من کرد و گفت: با آقا وحید صحبتاتون را بکنین... کاملا مشهود بود که در تلهٔ نقشه ای از پیش طراحی شده گرفتار شدم.از دست پدر و مادرم خیلی عصبی بودم، آخه منو از سر زمین چمن و گله گوسفند، بلند کرده بودند و آورده بودند توی مجلس خواستگاری که برای خواستگار چای بیارم و الانم که روشنفکر شده بودند و می خواستند که ما با هم حرف بزنیم، خیلی عصبی بودم و البته استرس هم داشتم.اولین باری بود که با یک نامحرم آنهم مردی غریبه که سابقه قوم و خویشی هم نداشتیم تنها بودم و تازه می بایست سخنپرانی هم کنم، گویی پدرم از دست من خسته شده بود و قوانین روستا را زیر پا گذاشته بود و می خواست دخترش را نه به آشنا بلکه به غریبه شوهر دهد.خیلی زود اتاق خلوت شد و من سرم پایین بود و گلهای قالی را میشمردم، دقایق به کندی می گذشت، انگار وحید هم استرس داشت ولی بالاخره بعد از گذشت دقایقی اول گلویی صاف کرد و بعد شمرده شمرده شروع به صحبت کرد: راستش، مادرم و برادرم حمید خیلی از شما تعریف می کردند، حمید آنقدر از نجابت و زیبایی شما برایم گفت که من ندیده...ندیده و آرام تر ادامه داد: عاشقتان شدم.

لجم گرفته بود، برای همین سرم را بالا گرفتم و گفتم: آقای محترم! میدونید من چند سال دارم؟! و خود شما چند سال دارید..وحید که انتظارش را نداشت در برخورد اول اینجور به محاکمه اش بکشم، سرش را به دو طرف تکان داد و گفت: راستش نمی دونم چند سال دارید اما ظاهرتان نشان میدهد دختر پخته و آماده ازدواج هستید، من هم نزدیک سی سال دارم...آب دهنم را قورت دادم و گفتم: من ۱۳ بیشتر ندارم و شما هم حدود بیست سال از من بزرگترید، درضمن، من آمادگی ازدواج در این سن را ندارم.وحید یک تای ابرویش را بالا داد و گفت: خوب من صبر می کنم تا بزرگ شوید..البته پدرتان چیز دیگه ای می گفت و برای ازدواج رضایت داشت.دندان هایم را روی هم فشار دادم و همانطور که از جا بلند می شدم گفتم: من بزرگ بشم و شما هم احتمالا توی فریزر می مانید و در همین سن خواهی ماند در ضمن، اگر پدرم چیز دیگه ای می گفت، خوب پس برید با همون پدرم ازدواج کنید و با زدن این حرف از اتاق بیرون زدم و فقط متوجه صدای خنده وحید شدم.بدون اینکه به طرف آشپزخانه بروم یک راست و با سرعت از خانه بیرون زدم، بی هدف میدویدم و نمی دانستم به کجا میروم، فقط می خواستم جای دنجی پیدا کنم و از ته دل گریه کنم، آخه چرا هیچ کس به فکر دختران کم سن و سالی مثل من نبود...چرا من و امثال من به جای بازی های کودکانه و خاله بازی میبایست واقعا نقش مادر و همسر را بازی کنیم؟! مایی که درک درستی از زندگی نداشتیم، مایی که هزاران رؤیای کودکانه در سر داشتیم...مایی که هنوز می بایست تعلیم ببینیم نه اینکه خودمان معلم زندگی شویم.آنقدر دویدم و اشک ریختم که خودم را بین درختان سر به فلک کشیده دیدم، پرده اشک جلوی چشمانم را گرفته بود و نگاهم تار بود و نمی دانستم الان داخل باغ و بین درختان کدام یک از اهالی روستا هستم، اما مهم نبود، مهم این بود که اینجا تنها بودم و راحت می توانستم زار بزنم.پای درخت زرد آلو نشستم، سرم را به درخت تکیه دادم، در طول راه زیادی گریه کرده بودم و می دانستم با گریه کاری از پیش نمیبرم، باید فکر اساسی می کردم، باید راهی پیدا می کردم که پدر و مادرم به جای اینکه به فکر ازدواج من باشند، اجازه بدن به شهر برم و بتونم ادامه تحصیل بدم.

یک لحظه از ذهنم گذشت که دوباره سناریو
خودکشی را اجرا کنم اما بعد یاد حال پدر و مادرم در زمان خودکشی افتادم و منصرف شدم.هر چه که بیشتر فکر می کردم، کمتر راهی به نظرم می رسید، تنها راه چاره این بود که با منطق و استدلال با خوبی و البته زیرکی با پدر و مادرم صحبت کنم.همینجور که در عالم افکارم غرق بودم، صدای مردی منو به خود آورد: سلام منیره! اینجا چکار می کنی؟! شنیدم مهمان از شهر داشتین...اینم خاصیت روستا بود که خبرها با سرعت نور پخش میشد، مثل فنر از جا پریدم و سمت راستم را نگاه کرد، آه از نهادم درآمد.این آقا، احمد، عموزاده مادرم بود، پیر پسر مجردی که من هیچ از نگاه هاش خوشم نمی آمد.با دست لباسم را تکاندم و بی آنکه جوابی به سوالات احمد بدهم به طرف روستا حرکت کردم.انگار این پسره دست بردار نبود، بیل را روی شانه اش جابه جا کرد و دنبال من راه افتاد و گفت: ببین دختر خوب! من خیلی وقته دلم می خواد بیام خواستگاری، اما شنیدم که خودت می خوای درس بخونی....بیا با من ازدواج کن ،شاید در آینده تونستیم بریم شهر و من اجازه میدم درس بخونی، خدا را چه دیدی؟!از اینهمه وقاحت این پیر پسر بدم اومد و شروع کردم به دویدن..

#ادامه_دارد..

🅰الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1👍1👌1



tgoop.com/faghadkhada9/78164
Create:
Last Update:

🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️

#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_44 ᪣ ꧁ه
قسمت چهل و چهارم


پدرم هم که انگار مترصد همین لحظه بود لبخندی زد و گفت: پس یالله بریم نشونتون بدم و بعد نگاهی به من کرد و گفت: با آقا وحید صحبتاتون را بکنین... کاملا مشهود بود که در تلهٔ نقشه ای از پیش طراحی شده گرفتار شدم.از دست پدر و مادرم خیلی عصبی بودم، آخه منو از سر زمین چمن و گله گوسفند، بلند کرده بودند و آورده بودند توی مجلس خواستگاری که برای خواستگار چای بیارم و الانم که روشنفکر شده بودند و می خواستند که ما با هم حرف بزنیم، خیلی عصبی بودم و البته استرس هم داشتم.اولین باری بود که با یک نامحرم آنهم مردی غریبه که سابقه قوم و خویشی هم نداشتیم تنها بودم و تازه می بایست سخنپرانی هم کنم، گویی پدرم از دست من خسته شده بود و قوانین روستا را زیر پا گذاشته بود و می خواست دخترش را نه به آشنا بلکه به غریبه شوهر دهد.خیلی زود اتاق خلوت شد و من سرم پایین بود و گلهای قالی را میشمردم، دقایق به کندی می گذشت، انگار وحید هم استرس داشت ولی بالاخره بعد از گذشت دقایقی اول گلویی صاف کرد و بعد شمرده شمرده شروع به صحبت کرد: راستش، مادرم و برادرم حمید خیلی از شما تعریف می کردند، حمید آنقدر از نجابت و زیبایی شما برایم گفت که من ندیده...ندیده و آرام تر ادامه داد: عاشقتان شدم.

لجم گرفته بود، برای همین سرم را بالا گرفتم و گفتم: آقای محترم! میدونید من چند سال دارم؟! و خود شما چند سال دارید..وحید که انتظارش را نداشت در برخورد اول اینجور به محاکمه اش بکشم، سرش را به دو طرف تکان داد و گفت: راستش نمی دونم چند سال دارید اما ظاهرتان نشان میدهد دختر پخته و آماده ازدواج هستید، من هم نزدیک سی سال دارم...آب دهنم را قورت دادم و گفتم: من ۱۳ بیشتر ندارم و شما هم حدود بیست سال از من بزرگترید، درضمن، من آمادگی ازدواج در این سن را ندارم.وحید یک تای ابرویش را بالا داد و گفت: خوب من صبر می کنم تا بزرگ شوید..البته پدرتان چیز دیگه ای می گفت و برای ازدواج رضایت داشت.دندان هایم را روی هم فشار دادم و همانطور که از جا بلند می شدم گفتم: من بزرگ بشم و شما هم احتمالا توی فریزر می مانید و در همین سن خواهی ماند در ضمن، اگر پدرم چیز دیگه ای می گفت، خوب پس برید با همون پدرم ازدواج کنید و با زدن این حرف از اتاق بیرون زدم و فقط متوجه صدای خنده وحید شدم.بدون اینکه به طرف آشپزخانه بروم یک راست و با سرعت از خانه بیرون زدم، بی هدف میدویدم و نمی دانستم به کجا میروم، فقط می خواستم جای دنجی پیدا کنم و از ته دل گریه کنم، آخه چرا هیچ کس به فکر دختران کم سن و سالی مثل من نبود...چرا من و امثال من به جای بازی های کودکانه و خاله بازی میبایست واقعا نقش مادر و همسر را بازی کنیم؟! مایی که درک درستی از زندگی نداشتیم، مایی که هزاران رؤیای کودکانه در سر داشتیم...مایی که هنوز می بایست تعلیم ببینیم نه اینکه خودمان معلم زندگی شویم.آنقدر دویدم و اشک ریختم که خودم را بین درختان سر به فلک کشیده دیدم، پرده اشک جلوی چشمانم را گرفته بود و نگاهم تار بود و نمی دانستم الان داخل باغ و بین درختان کدام یک از اهالی روستا هستم، اما مهم نبود، مهم این بود که اینجا تنها بودم و راحت می توانستم زار بزنم.پای درخت زرد آلو نشستم، سرم را به درخت تکیه دادم، در طول راه زیادی گریه کرده بودم و می دانستم با گریه کاری از پیش نمیبرم، باید فکر اساسی می کردم، باید راهی پیدا می کردم که پدر و مادرم به جای اینکه به فکر ازدواج من باشند، اجازه بدن به شهر برم و بتونم ادامه تحصیل بدم.

یک لحظه از ذهنم گذشت که دوباره سناریو
خودکشی را اجرا کنم اما بعد یاد حال پدر و مادرم در زمان خودکشی افتادم و منصرف شدم.هر چه که بیشتر فکر می کردم، کمتر راهی به نظرم می رسید، تنها راه چاره این بود که با منطق و استدلال با خوبی و البته زیرکی با پدر و مادرم صحبت کنم.همینجور که در عالم افکارم غرق بودم، صدای مردی منو به خود آورد: سلام منیره! اینجا چکار می کنی؟! شنیدم مهمان از شهر داشتین...اینم خاصیت روستا بود که خبرها با سرعت نور پخش میشد، مثل فنر از جا پریدم و سمت راستم را نگاه کرد، آه از نهادم درآمد.این آقا، احمد، عموزاده مادرم بود، پیر پسر مجردی که من هیچ از نگاه هاش خوشم نمی آمد.با دست لباسم را تکاندم و بی آنکه جوابی به سوالات احمد بدهم به طرف روستا حرکت کردم.انگار این پسره دست بردار نبود، بیل را روی شانه اش جابه جا کرد و دنبال من راه افتاد و گفت: ببین دختر خوب! من خیلی وقته دلم می خواد بیام خواستگاری، اما شنیدم که خودت می خوای درس بخونی....بیا با من ازدواج کن ،شاید در آینده تونستیم بریم شهر و من اجازه میدم درس بخونی، خدا را چه دیدی؟!از اینهمه وقاحت این پیر پسر بدم اومد و شروع کردم به دویدن..

#ادامه_دارد..

🅰الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

BY الله رافراموش نکنید


Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78164

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

SUCK Channel Telegram You can invite up to 200 people from your contacts to join your channel as the next step. Select the users you want to add and click “Invite.” You can skip this step altogether. Clear Polls Just at this time, Bitcoin and the broader crypto market have dropped to new 2022 lows. The Bitcoin price has tanked 10 percent dropping to $20,000. On the other hand, the altcoin space is witnessing even more brutal correction. Bitcoin has dropped nearly 60 percent year-to-date and more than 70 percent since its all-time high in November 2021.
from us


Telegram الله رافراموش نکنید
FROM American