تمام آدمها کور زاده میشوند.هیچ انسانی در دنیا از ابتدای تولدش نمیبیند انسانها دو چشم روشن دارند اما هیچ نمیبینند، از کور بودنت هراسی نداشته باش. تو باید ابتدا معنای دیدن را درک کنی.
📕 کتاب : آخرین اناردنیا
✍️ اثر : #بختیار_علی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📕 کتاب : آخرین اناردنیا
✍️ اثر : #بختیار_علی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👏1
لَا تَيْأَسُوا مِنْ رَوْحِ اللَّهِ ۖ إِنَّهُ لَا يَيْأَسُ مِنْ رَوْحِ اللَّهِ إِلَّا الْقَوْمُ الْكَافِرُونَ (۸۷/یوسف)
هرگز از رحمت خدا نا امید نشوید
جز کافران هیچکس از رحمت خدا ناامید نمیشودالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
لَا تَيْأَسُوا مِنْ رَوْحِ اللَّهِ ۖ إِنَّهُ لَا يَيْأَسُ مِنْ رَوْحِ اللَّهِ إِلَّا الْقَوْمُ الْكَافِرُونَ (۸۷/یوسف)
هرگز از رحمت خدا نا امید نشوید
جز کافران هیچکس از رحمت خدا ناامید نمیشودالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤4
─┅═ೋ❅📘📖📒❅ೋ═┅─
✐✎ یک בاستان یک پنـב ✐✎
سال ها پیش پدربزرگ از مکه آمده بود و برایمان سوغاتی آورده بود
برای من یک تفنگ آورده بود که با باتری کار می کرد.هم نور پخش می کرد و هم صدایی شبیه به آژیر داشت
آنقدر دوستش داشتم که صبح تا شب با خودم تفنگ بازی میکردم
همه را کلافه کرده بودم
می گفتند انقدر صدایش را در نیار
انقدر تفنگ بازی نکن
باتری اش تمام می شود
یادم می آید می خندیدم و میگفتم
خوب تمام شود میروم باتری می خرم و باز بازی می کنم
چند روزی گذشت تا برایمان مهمان آمد
وسط تفنگ بازی با پسر مهمان دقیقا جایی که حساس ترین نقطه ی بازی بود باتری تفنگم تمام شد
دیگر نه نور داشت و نه آژیر
نمی توانستم شلیک کنم و بازی را باختم
امروز به این فکر می کنم که چقدر شبیه کودکیم هست این روز ها
تمام انرژی ام را بیهوده هدر دادم
برای انسان هایی که نبودند یا نماندند
برای کار هایی که مهم نبودند
حالا که همه چیز مهم و جدی ست
حالا که مهمترین قسمت بازی ست
انرژی ام تمام شده
بعضی وقتا نمی دانی چقدر از انرژیت باقی مانده
فکر میکنی همیشه فرصت هست
ولی حقیقت این ست گاهی هیچ فرصتی نداری
اگر روزی صاحب فرزند شدم به او خواهم گفت مراقب باتری زندگی ات باش
بیهوده مصرفش نکن
شاید جایی که به آن نیاز داری تمام شود ... !
#حسین۰حائریان الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✐✎ یک בاستان یک پنـב ✐✎
سال ها پیش پدربزرگ از مکه آمده بود و برایمان سوغاتی آورده بود
برای من یک تفنگ آورده بود که با باتری کار می کرد.هم نور پخش می کرد و هم صدایی شبیه به آژیر داشت
آنقدر دوستش داشتم که صبح تا شب با خودم تفنگ بازی میکردم
همه را کلافه کرده بودم
می گفتند انقدر صدایش را در نیار
انقدر تفنگ بازی نکن
باتری اش تمام می شود
یادم می آید می خندیدم و میگفتم
خوب تمام شود میروم باتری می خرم و باز بازی می کنم
چند روزی گذشت تا برایمان مهمان آمد
وسط تفنگ بازی با پسر مهمان دقیقا جایی که حساس ترین نقطه ی بازی بود باتری تفنگم تمام شد
دیگر نه نور داشت و نه آژیر
نمی توانستم شلیک کنم و بازی را باختم
امروز به این فکر می کنم که چقدر شبیه کودکیم هست این روز ها
تمام انرژی ام را بیهوده هدر دادم
برای انسان هایی که نبودند یا نماندند
برای کار هایی که مهم نبودند
حالا که همه چیز مهم و جدی ست
حالا که مهمترین قسمت بازی ست
انرژی ام تمام شده
بعضی وقتا نمی دانی چقدر از انرژیت باقی مانده
فکر میکنی همیشه فرصت هست
ولی حقیقت این ست گاهی هیچ فرصتی نداری
اگر روزی صاحب فرزند شدم به او خواهم گفت مراقب باتری زندگی ات باش
بیهوده مصرفش نکن
شاید جایی که به آن نیاز داری تمام شود ... !
#حسین۰حائریان الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😢1😭1
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: صد و سی و شش
چشمان منصور پر از اشک شد نفسش در گلو شکست، قطره ای آرام از چشمش فرو چکید. جلو رفت. با صدای لرزان گفت تو را به خدا این حرف ها را نزن من دوستت دارم. نه از سر ترحم، نه از دلسوزی. به خدا قسم، به آن پروردگاری که از دل و نیت های انسان باخبر است، هیچ زنی جز تو در دلم نیست. هیچکس جز تو در ذهنم نمی چرخد. تو نه یک زن تو تمام زندگی منی.
نزدیک تر آمد. بغض در گلویش زخم میزد ادامه داد تو با آن نگاه پر از سکوت، با آن لبخند خسته و نجیب آمدی و تمام معیارهای دروغینی را که در ذهنم ساخته بودم، ویران کردی. آری، شاید در جوانی، در خامی، گمان می کردم زیبایی یعنی فلان رنگ مو، یا آرایش پر زرق و برق. اما تو…تو با تمام سادگی ات، معنای زیبایی واقعی را فریاد زدی تو شدی دلیلی برای بازسازی یک مرد، نه یک خاطرۀ فراموش شده.
نگاهش به گیتار شکسته افتاد. لحظه ای مکث کرد و گفت وقتی گیتار را دیدم فقط چند لحظه گذشته ام از کنارم رد شد. نه با حسرت، نه با دلتنگی. فقط مثل نسیمی که بگذرد و دیگر برنگردد.
بهار با پوزخندی تلخ به سوی منصور دید و گفت من دیگر خام این حرف هایت نمی شوم، منصور. من همه چیز را با چشمان خودم دیدم دیگر نیازی نیست به زحمت بیفتی و دروغ ببافی.
نفسِ کوتاهش را با بغض بیرون داد و بی آنکه منتظر پاسخ بماند، لب بسته گفت شب بخیر.
داخل اطاق خواب رفت دروازه را پشت سرش بست. صدای بسته شدن در، در سکوت خانه طنین انداخت.
منصور همان جا ماند، نگاهش به دروازهٔ بسته خیره. با آهی عمیق دستی به موهایش کشید و خودش را با خستگی روی مبل انداخت. شب را تا سحر با چشم های باز به سقف دوخت؛ دلش آشفته تر از همیشه، ذهنش گم شده در میان خاطرات و سکوت ها بود.
صبحگاه، با صدای باز شدن دروازه از خواب پرید. پلک های خسته اش را بالا زد و به سوی در دید. بهار، با چشمان پف آلود و لباس هایی که آمادهٔ رفتن بودند، ایستاده بود.
منصور برخاست، با صدای خسته و اندوهناک پرسید بهار کجا میروی؟
بهار بی آنکه مکث کند، گفت به مامایم تماس گرفتم. دنبالم می آید میخواهم یک مدت خانه اش بروم.
چشمان منصور گرد شد، نگران و ملتمسانه گفت اینگونه نکن، بهار. چرا هم خودت و هم مرا جزا میدهی؟
مرا ببخش من هیچوقت نخواستم آزارَت بدهم قسم به خدا نمی خواستم… ولی نمیدانم چرا هر بار همه چیز از دستم میرود…
صدای زنگ موبایل، هر دو را به سوی موبایل کشاند. بهار تماس را پاسخ داد، و بعد از چند لحظه گفت بلی، ماما جان. حالا میایم.
تماس را قطع کرد. بکس اش را برداشت و بی حس گفت خداحافظ.
ادامه دارد
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: صد و سی و شش
چشمان منصور پر از اشک شد نفسش در گلو شکست، قطره ای آرام از چشمش فرو چکید. جلو رفت. با صدای لرزان گفت تو را به خدا این حرف ها را نزن من دوستت دارم. نه از سر ترحم، نه از دلسوزی. به خدا قسم، به آن پروردگاری که از دل و نیت های انسان باخبر است، هیچ زنی جز تو در دلم نیست. هیچکس جز تو در ذهنم نمی چرخد. تو نه یک زن تو تمام زندگی منی.
نزدیک تر آمد. بغض در گلویش زخم میزد ادامه داد تو با آن نگاه پر از سکوت، با آن لبخند خسته و نجیب آمدی و تمام معیارهای دروغینی را که در ذهنم ساخته بودم، ویران کردی. آری، شاید در جوانی، در خامی، گمان می کردم زیبایی یعنی فلان رنگ مو، یا آرایش پر زرق و برق. اما تو…تو با تمام سادگی ات، معنای زیبایی واقعی را فریاد زدی تو شدی دلیلی برای بازسازی یک مرد، نه یک خاطرۀ فراموش شده.
نگاهش به گیتار شکسته افتاد. لحظه ای مکث کرد و گفت وقتی گیتار را دیدم فقط چند لحظه گذشته ام از کنارم رد شد. نه با حسرت، نه با دلتنگی. فقط مثل نسیمی که بگذرد و دیگر برنگردد.
بهار با پوزخندی تلخ به سوی منصور دید و گفت من دیگر خام این حرف هایت نمی شوم، منصور. من همه چیز را با چشمان خودم دیدم دیگر نیازی نیست به زحمت بیفتی و دروغ ببافی.
نفسِ کوتاهش را با بغض بیرون داد و بی آنکه منتظر پاسخ بماند، لب بسته گفت شب بخیر.
داخل اطاق خواب رفت دروازه را پشت سرش بست. صدای بسته شدن در، در سکوت خانه طنین انداخت.
منصور همان جا ماند، نگاهش به دروازهٔ بسته خیره. با آهی عمیق دستی به موهایش کشید و خودش را با خستگی روی مبل انداخت. شب را تا سحر با چشم های باز به سقف دوخت؛ دلش آشفته تر از همیشه، ذهنش گم شده در میان خاطرات و سکوت ها بود.
صبحگاه، با صدای باز شدن دروازه از خواب پرید. پلک های خسته اش را بالا زد و به سوی در دید. بهار، با چشمان پف آلود و لباس هایی که آمادهٔ رفتن بودند، ایستاده بود.
منصور برخاست، با صدای خسته و اندوهناک پرسید بهار کجا میروی؟
بهار بی آنکه مکث کند، گفت به مامایم تماس گرفتم. دنبالم می آید میخواهم یک مدت خانه اش بروم.
چشمان منصور گرد شد، نگران و ملتمسانه گفت اینگونه نکن، بهار. چرا هم خودت و هم مرا جزا میدهی؟
مرا ببخش من هیچوقت نخواستم آزارَت بدهم قسم به خدا نمی خواستم… ولی نمیدانم چرا هر بار همه چیز از دستم میرود…
صدای زنگ موبایل، هر دو را به سوی موبایل کشاند. بهار تماس را پاسخ داد، و بعد از چند لحظه گفت بلی، ماما جان. حالا میایم.
تماس را قطع کرد. بکس اش را برداشت و بی حس گفت خداحافظ.
ادامه دارد
👍2
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: صد سی و هفت
منصور فوری نزدیک شد، دست او را گرفت و گفت بهار، اینقدر کودکانه رفتار نکن بگذار حرف بزنیم. بگذار راهی پیدا کنیم.
بهار نگاه سردی به دستش انداخت، بازویش را با قاطعیت از میان انگشتان او بیرون آورد و با صدایی آرام اما بی رحم گفت دیگر چیزی برای گفتن نمانده، منصور.
سپس با قدم های بلند از خانه بیرون شد. منصور گیج و مات، با چشمان خشک به در خیره ماند. لحظه ای بعد، خود را به پنجره رساند و از پشت پرده دید که موتر مامای بهار مقابل دروازه ایستاده است. بهار، با سری پایین گرفته، از خانه بیرون شد و بدون هیچ برگشتن، سوار شد و رفت و منصور فقط ایستاده بود، مثل مردی که تکیه گاهش را از دست داده باشد.
لحظاتی بعد، سکوت خانه شکست.
منصور با فریادی خفه، گلدان روی میز را برداشت و محکم به زمین کوبید. صدای شکستنش مثل استخوانی بود که در دلش ترک برداشت. تابلوی روی دیوار را از جا کند و با خشمی کورکورانه به سوی میز شیشه ای پرتاب کرد. صدای خرد شدن شیشه، اطاق را پر کرد. ظرف چند دقیقه، همه چیز در هم ریخت؛ کتاب ها، قاب عکس ها، همه چیز زیر دست و پای خشمش تکه تکه شد.
دستش به شیشهٔ شکسته گیر کرد. خراش عمیقی برداشت. نفس نفس زنان به دستِ خون آلودش نگاه کرد. اشک در چشمانش جمع شد، اما نریخت. فقط با صدایی بم، از لابلای دندان های فشرده اش غرید لعنت به شیطان… لعنت به من…
نیم ساعت گذشته بود که موتر مقابل اپارتمان ایستاد. صدای ترمزِ نرم موتر دل بهار را لرزاند. با چشمانی خسته و دستی که لبۀ بکس را محکم گرفته بود، آهسته سر بلند کرد. مامایش نگاهی نگران به او انداخت و با لحنی نرم گفت تو خوب هستی، بهار جان؟
بهار لبخندی کمرنگ و بی رمق زد؛ لبخندی که بیشتر شبیه پنهان کردن اندوه بود تا نشانۀ آرامش. آرام گفت بلی، ماما جان خوب هستم.
مامایش، با همان مهربانی همیشگی اش، دستی بر شانه اش نهاد و گفت پس بیا پیاده شو دخترم، خانم مامایت بی صبرانه منتظر تو است.
با هم از موتر پیاده شدند و از پله ها بالا رفتند. صدای قدم های شان در راهرو پیچید. مامای بهار زنگ در را فشار داد. لحظه ای بعد، دروازه به آرامی باز شد و خانمی خوش رو و گرم چهره، با چادری گلدار، در چارچوب در ظاهر شد. با دیدن بهار، چشمانش برق زد و با مهربانی گفت خوش آمدی، بهار جان. چقدر دلم برایت تنگ شده بود.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ادامه فردا شب ان شاءالله
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: صد سی و هفت
منصور فوری نزدیک شد، دست او را گرفت و گفت بهار، اینقدر کودکانه رفتار نکن بگذار حرف بزنیم. بگذار راهی پیدا کنیم.
بهار نگاه سردی به دستش انداخت، بازویش را با قاطعیت از میان انگشتان او بیرون آورد و با صدایی آرام اما بی رحم گفت دیگر چیزی برای گفتن نمانده، منصور.
سپس با قدم های بلند از خانه بیرون شد. منصور گیج و مات، با چشمان خشک به در خیره ماند. لحظه ای بعد، خود را به پنجره رساند و از پشت پرده دید که موتر مامای بهار مقابل دروازه ایستاده است. بهار، با سری پایین گرفته، از خانه بیرون شد و بدون هیچ برگشتن، سوار شد و رفت و منصور فقط ایستاده بود، مثل مردی که تکیه گاهش را از دست داده باشد.
لحظاتی بعد، سکوت خانه شکست.
منصور با فریادی خفه، گلدان روی میز را برداشت و محکم به زمین کوبید. صدای شکستنش مثل استخوانی بود که در دلش ترک برداشت. تابلوی روی دیوار را از جا کند و با خشمی کورکورانه به سوی میز شیشه ای پرتاب کرد. صدای خرد شدن شیشه، اطاق را پر کرد. ظرف چند دقیقه، همه چیز در هم ریخت؛ کتاب ها، قاب عکس ها، همه چیز زیر دست و پای خشمش تکه تکه شد.
دستش به شیشهٔ شکسته گیر کرد. خراش عمیقی برداشت. نفس نفس زنان به دستِ خون آلودش نگاه کرد. اشک در چشمانش جمع شد، اما نریخت. فقط با صدایی بم، از لابلای دندان های فشرده اش غرید لعنت به شیطان… لعنت به من…
نیم ساعت گذشته بود که موتر مقابل اپارتمان ایستاد. صدای ترمزِ نرم موتر دل بهار را لرزاند. با چشمانی خسته و دستی که لبۀ بکس را محکم گرفته بود، آهسته سر بلند کرد. مامایش نگاهی نگران به او انداخت و با لحنی نرم گفت تو خوب هستی، بهار جان؟
بهار لبخندی کمرنگ و بی رمق زد؛ لبخندی که بیشتر شبیه پنهان کردن اندوه بود تا نشانۀ آرامش. آرام گفت بلی، ماما جان خوب هستم.
مامایش، با همان مهربانی همیشگی اش، دستی بر شانه اش نهاد و گفت پس بیا پیاده شو دخترم، خانم مامایت بی صبرانه منتظر تو است.
با هم از موتر پیاده شدند و از پله ها بالا رفتند. صدای قدم های شان در راهرو پیچید. مامای بهار زنگ در را فشار داد. لحظه ای بعد، دروازه به آرامی باز شد و خانمی خوش رو و گرم چهره، با چادری گلدار، در چارچوب در ظاهر شد. با دیدن بهار، چشمانش برق زد و با مهربانی گفت خوش آمدی، بهار جان. چقدر دلم برایت تنگ شده بود.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ادامه فردا شب ان شاءالله
❤2👍1
تقدیم به شما عزیزان امید مورد پسند تون باشد 🌸🌺🌹
#پندانه
” گاهی اگر آهسته بری زودتر میرسی“
تاجری در روستایی، مقدار زیادی محصول کشاورزی خرید و میخواست
آنها را با ماشین به انبار منتقل کند. در راه از پسری پرسید: «تا جاده چقدر راه است؟»
پسر جواب داد: «اگر آرام بروید حدود ده دقیقه کافی است. اما اگر با سرعت بروید نیم ساعت و یا شاید بیشتر.»
تاجر از این تضاد در جواب پسر ناراحت شد و در دل به او بد و بیراه گفت و به سرعت خودرو را به جلو راند. اما پنجاه متر بیشتر نرفته بود که چرخ ماشین به سنگی برخورد کرد و با تکان خوردن ماشین، همه محصولها به زمین ریخت.
تاجر وقت زیادی برای جمع کردن محصول ریخته شده صرف کرد و هنگامی که خسته و کوفته به سمت خودرواش بر میگشت یاد حرفهای پسر افتاد و وقتی منظور او را فهمید بقیه راه را آرام و بااحتیاط طی کرد.
شاید گاهی باید آرام تر قدم برداریم تا به مقصد برسیم الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#پندانه
” گاهی اگر آهسته بری زودتر میرسی“
تاجری در روستایی، مقدار زیادی محصول کشاورزی خرید و میخواست
آنها را با ماشین به انبار منتقل کند. در راه از پسری پرسید: «تا جاده چقدر راه است؟»
پسر جواب داد: «اگر آرام بروید حدود ده دقیقه کافی است. اما اگر با سرعت بروید نیم ساعت و یا شاید بیشتر.»
تاجر از این تضاد در جواب پسر ناراحت شد و در دل به او بد و بیراه گفت و به سرعت خودرو را به جلو راند. اما پنجاه متر بیشتر نرفته بود که چرخ ماشین به سنگی برخورد کرد و با تکان خوردن ماشین، همه محصولها به زمین ریخت.
تاجر وقت زیادی برای جمع کردن محصول ریخته شده صرف کرد و هنگامی که خسته و کوفته به سمت خودرواش بر میگشت یاد حرفهای پسر افتاد و وقتی منظور او را فهمید بقیه راه را آرام و بااحتیاط طی کرد.
شاید گاهی باید آرام تر قدم برداریم تا به مقصد برسیم الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👌2❤1👍1
#حدیث_شریف
أَحَبُّ الأعمالِ إلى اللهِ إيمانٌ بالله، ثم صِلَةُ الرَّحِمِ، ثم الأمرُ بالمعروفِ والنَّهيُ عن المنكرِ. وأبغضُ الأعمالِ إلى اللهِ الإشراكُ باللهِ ثم قطيعةُ الرَّحِمِ . صحيح الجامع ١٦٦
پیامبر ﷺ فرمودند: دوست داشتنی ترین اعمال نزد خداوند:
ایمان به الله
سپس صله رحم
سپس امر به معروف و نهی از منکر است
🔸و زشت ترین اعمال نزد خدا
شرک به خداالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
سپس قطع صله رحم است..
أَحَبُّ الأعمالِ إلى اللهِ إيمانٌ بالله، ثم صِلَةُ الرَّحِمِ، ثم الأمرُ بالمعروفِ والنَّهيُ عن المنكرِ. وأبغضُ الأعمالِ إلى اللهِ الإشراكُ باللهِ ثم قطيعةُ الرَّحِمِ . صحيح الجامع ١٦٦
پیامبر ﷺ فرمودند: دوست داشتنی ترین اعمال نزد خداوند:
ایمان به الله
سپس صله رحم
سپس امر به معروف و نهی از منکر است
🔸و زشت ترین اعمال نزد خدا
شرک به خداالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
سپس قطع صله رحم است..
❤1
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
❣ لحظه ای کوتاه در محضر رسول الله (ص)
🔻انواع صدقه
🌼🍃عَنْ أَبِي هُرَيْرَةَ رَضِيَ اللَّهُ عَنْهُ قَالَ : قَالَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَسَلَّمَ : " كُلُّ سُلَامَى مِنَ النَّاسِ عَلَيْهِ صَدَقَةٌ كُلَّ يَوْمٍ تَطْلُعُ فِيهِ الشَّمْسُ ؛ يَعْدِلُ بَيْنَ الِاثْنَيْنِ صَدَقَةٌ، وَيُعِينُ الرَّجُلَ عَلَى دَابَّتِهِ فَيَحْمِلُ عَلَيْهَا أَوْ يَرْفَعُ عَلَيْهَا مَتَاعَهُ صَدَقَةٌ، وَالْكَلِمَةُ الطَّيِّبَةُ صَدَقَةٌ، وَكُلُّ خُطْوَةٍ يَخْطُوهَا إِلَى الصَّلَاةِ صَدَقَةٌ، وَيُمِيطُ الْأَذَى عَنِ الطَّرِيقِ صَدَقَةٌ ".( بخاری/2989؛ مسلم/1009)
🌼🍃ابوهریره روایت میکند: پیامبر( ص) فرمود:
❣1- هر روز که خورشید طلوع میکند - به پاس شکر - به تعداد مفصلهای بدن ، صدقه بر انسان مسلمان لازم است.
❣2- رعایت عدالت در بین دو نفر ، صدقه است.
❣3- کمک کردن به مردم درگذاشتن و برداشتن بار بر باربرهایشان، صدقه است.
❣4- کلام خیری که بر زبان جاری میگردد ، صدقه است.
❣5- گام بر داشتن برای انجام نماز ، صدقه است.
❣6- بر داشتن خار و هر چیز اذیت آور بر سر راه مردم ، صدقه است.
🌼🍃نکات قابل تأمل در حدیث:
❣ نکته ی اول:👇
واژه ی صدقه هر چند به دادن مالی در راستای تقرب خداوند صورت میگیرد ؛ اما انگیزه ی آن اثبات صداقت انسان نسبت به بندگی خداوند است. در همین باب صداق یا مهریه هم ، معنی صداقت مرد نسبت به زن میباشد ؛ لذا موارد مطرح در حدیث هر کدام در جهتی صداقت انسان نسبت به خالق و مخلوق را در بر میگیرد. و این تصور را به انسان مؤمن میدهد که صدقه تنها بخشیدن مال نیست.
❣نکته ی دوم:👇
صدقه ی آغازین در صدر حدیث ، بهره مندی از نعمت وجود است که به ازای بندهای آن بر مومن شاکر و سپاسگزار لازم است صدقات آن را ادا نماید بهمین جهت پیامبر خدا ( ص) بندهای انگشتان را معیار شمارش اذکار ثلاثه ( سبحان الله ؛ الحمدلله و الله اکبر ) بعد از نماز یومیه قرار میدهد؛ و کسانی با تفسیر ناصواب از سنت تنها با دست راست اذکار را انجام میدهند ، صدقه ی بندهای دست چپ را نمی پردازند.
❣نکته ی سوم:👇
اشاره ی حدیث به تمام بندهای بدن ، نمایانگر خلق همراه با "تسویه" است:
" الَّذِي خَلَقَ فَسَوَّىٰ" این خلق زیبا ، هر لحظه انسان شاکر را به یاد خالق و آفریننده اش می اندازد و شایسته است به خالق آن، هزاران آفرین گفت: "فَتَبَارَکَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخَالِقِینَ»( مومنون/14)
(آفرين باد بر خدا كه بهترين آفرينندگان است.)
❣ نکته ی چهارم:👇
بعد از صدقه وجود و شاکر بودن در پیشگاه خالق؛ سیمای دیگر صدقه رفتار عادلانه در اجتماع در میان مردم است ، در اینجا صدقه معنی دیگر به خود میگیرد ، و آن توسعه و گسترش عدالت و گره گشایی از مشکلات مردم است.
❣ نکته ی پنجم:👇
کلام خیر در گفتگو و محاوره روز مره، نوعی دیگر از صدقه است ، کلام نیکو صدقه رایگان و بدون رنج است که هیچ هزینه ای برای صدقه دهنده در بر ندارد؛ اما چه بسا قلب و قلبها را طراوت و صفا بخشد ، نوع این صدقه فاصله ها در نوردیده و قلبها به هم مأنوس میگرداند.
❣نکته ی ششم:👇
نماد دیگر صداقت و صدقه ، گام بر داشتن در مسیر بندگی است ، که نماز کاملترین و ظریف ترین جلوهگاه بندگی خداوند است ، و جلوه های دیگر صداقت در حدیث ، هر کدام به گونه ای وامدار این نماد انسان ساز می باشند.
❣ نکته ی هفتم:👇
خدمات اجتماعی در تمام ابعادش ، که از برداشتن خاری در مسیر مردم ، و پیرایش محیط زندگی انسانها- بدون هیچ تبعیض و تفاوت- تا مدیریت کلان اجتماع ، همگی صدقه است ، چون دارای دو جهت واضح و روشن است:
👈جهت اول: اثبات صداقت نسبت به بندگان خدا و شهروندان جامعه؛
👈جهت دوم: انسان صادق با کم کردن رنج مردم و کاهش آلام آنان ، خود در مسیر تعالی گام نهاده است.
❣نکته ی هشتم:👇
موارد ششگانه در حدیث ، هر کدام در زاویه ای و مدخلی انسان مؤمن را در مسیر تعالی و ترقی ایمانی و انسانی سوق میدهند ، تا هم او به وارستگی نایل گردد ، و هم دیگران از رفتار و گفتار او آسوده خاطر گردند.
🌼🍃نتیجه گیری:
نتیجه میگیریم سنت نبوی ، مدرسه ی انسان ساز است ، مشروط بر اینکه انسان همگام با آموزش دروس نظری ، دروس عملی آن را پاس بدارد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❣ لحظه ای کوتاه در محضر رسول الله (ص)
🔻انواع صدقه
🌼🍃عَنْ أَبِي هُرَيْرَةَ رَضِيَ اللَّهُ عَنْهُ قَالَ : قَالَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَسَلَّمَ : " كُلُّ سُلَامَى مِنَ النَّاسِ عَلَيْهِ صَدَقَةٌ كُلَّ يَوْمٍ تَطْلُعُ فِيهِ الشَّمْسُ ؛ يَعْدِلُ بَيْنَ الِاثْنَيْنِ صَدَقَةٌ، وَيُعِينُ الرَّجُلَ عَلَى دَابَّتِهِ فَيَحْمِلُ عَلَيْهَا أَوْ يَرْفَعُ عَلَيْهَا مَتَاعَهُ صَدَقَةٌ، وَالْكَلِمَةُ الطَّيِّبَةُ صَدَقَةٌ، وَكُلُّ خُطْوَةٍ يَخْطُوهَا إِلَى الصَّلَاةِ صَدَقَةٌ، وَيُمِيطُ الْأَذَى عَنِ الطَّرِيقِ صَدَقَةٌ ".( بخاری/2989؛ مسلم/1009)
🌼🍃ابوهریره روایت میکند: پیامبر( ص) فرمود:
❣1- هر روز که خورشید طلوع میکند - به پاس شکر - به تعداد مفصلهای بدن ، صدقه بر انسان مسلمان لازم است.
❣2- رعایت عدالت در بین دو نفر ، صدقه است.
❣3- کمک کردن به مردم درگذاشتن و برداشتن بار بر باربرهایشان، صدقه است.
❣4- کلام خیری که بر زبان جاری میگردد ، صدقه است.
❣5- گام بر داشتن برای انجام نماز ، صدقه است.
❣6- بر داشتن خار و هر چیز اذیت آور بر سر راه مردم ، صدقه است.
🌼🍃نکات قابل تأمل در حدیث:
❣ نکته ی اول:👇
واژه ی صدقه هر چند به دادن مالی در راستای تقرب خداوند صورت میگیرد ؛ اما انگیزه ی آن اثبات صداقت انسان نسبت به بندگی خداوند است. در همین باب صداق یا مهریه هم ، معنی صداقت مرد نسبت به زن میباشد ؛ لذا موارد مطرح در حدیث هر کدام در جهتی صداقت انسان نسبت به خالق و مخلوق را در بر میگیرد. و این تصور را به انسان مؤمن میدهد که صدقه تنها بخشیدن مال نیست.
❣نکته ی دوم:👇
صدقه ی آغازین در صدر حدیث ، بهره مندی از نعمت وجود است که به ازای بندهای آن بر مومن شاکر و سپاسگزار لازم است صدقات آن را ادا نماید بهمین جهت پیامبر خدا ( ص) بندهای انگشتان را معیار شمارش اذکار ثلاثه ( سبحان الله ؛ الحمدلله و الله اکبر ) بعد از نماز یومیه قرار میدهد؛ و کسانی با تفسیر ناصواب از سنت تنها با دست راست اذکار را انجام میدهند ، صدقه ی بندهای دست چپ را نمی پردازند.
❣نکته ی سوم:👇
اشاره ی حدیث به تمام بندهای بدن ، نمایانگر خلق همراه با "تسویه" است:
" الَّذِي خَلَقَ فَسَوَّىٰ" این خلق زیبا ، هر لحظه انسان شاکر را به یاد خالق و آفریننده اش می اندازد و شایسته است به خالق آن، هزاران آفرین گفت: "فَتَبَارَکَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخَالِقِینَ»( مومنون/14)
(آفرين باد بر خدا كه بهترين آفرينندگان است.)
❣ نکته ی چهارم:👇
بعد از صدقه وجود و شاکر بودن در پیشگاه خالق؛ سیمای دیگر صدقه رفتار عادلانه در اجتماع در میان مردم است ، در اینجا صدقه معنی دیگر به خود میگیرد ، و آن توسعه و گسترش عدالت و گره گشایی از مشکلات مردم است.
❣ نکته ی پنجم:👇
کلام خیر در گفتگو و محاوره روز مره، نوعی دیگر از صدقه است ، کلام نیکو صدقه رایگان و بدون رنج است که هیچ هزینه ای برای صدقه دهنده در بر ندارد؛ اما چه بسا قلب و قلبها را طراوت و صفا بخشد ، نوع این صدقه فاصله ها در نوردیده و قلبها به هم مأنوس میگرداند.
❣نکته ی ششم:👇
نماد دیگر صداقت و صدقه ، گام بر داشتن در مسیر بندگی است ، که نماز کاملترین و ظریف ترین جلوهگاه بندگی خداوند است ، و جلوه های دیگر صداقت در حدیث ، هر کدام به گونه ای وامدار این نماد انسان ساز می باشند.
❣ نکته ی هفتم:👇
خدمات اجتماعی در تمام ابعادش ، که از برداشتن خاری در مسیر مردم ، و پیرایش محیط زندگی انسانها- بدون هیچ تبعیض و تفاوت- تا مدیریت کلان اجتماع ، همگی صدقه است ، چون دارای دو جهت واضح و روشن است:
👈جهت اول: اثبات صداقت نسبت به بندگان خدا و شهروندان جامعه؛
👈جهت دوم: انسان صادق با کم کردن رنج مردم و کاهش آلام آنان ، خود در مسیر تعالی گام نهاده است.
❣نکته ی هشتم:👇
موارد ششگانه در حدیث ، هر کدام در زاویه ای و مدخلی انسان مؤمن را در مسیر تعالی و ترقی ایمانی و انسانی سوق میدهند ، تا هم او به وارستگی نایل گردد ، و هم دیگران از رفتار و گفتار او آسوده خاطر گردند.
🌼🍃نتیجه گیری:
نتیجه میگیریم سنت نبوی ، مدرسه ی انسان ساز است ، مشروط بر اینکه انسان همگام با آموزش دروس نظری ، دروس عملی آن را پاس بدارد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1👏1
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_22 ᪣ ꧁ه
قسمت بیست و دوم
عمو قدش را راست گرفت و گفت:میدونم، من گفتم که اون اتاق خوبی نیست،اما میثم خیلی گریه میکنه،خواب را از همه ما گرفته.باید شما یه اتاق برا خودتون بسازین و بعد انگار چیزی به ذهنش رسیده باشه گفت: چطوره اتاق بغل آغل را خالی کنید هر چی وسیله تو انباری هست بریزین اونجا و شما تا ساخته شدن اتاقتون میتونین اونجا باشین.خیلی ذوق زده شدم، اتاق انباری که بغل نشیمن بود خیلی بهتر از اون اتاق کنار اغل بود برای همین ناخوداگاه خم شدم دست عمو را بوسیدم و گفتم: خیلی ممنون عمو، اینطوری بهتره و می خواستم بیام سمت خانه و این حرف را به بقیه بگم که عمو صدام زد و گفت: فعلا هیچی نگو، بزار خودم بیام بگم، میترسم تو بگی، زن عموت لج کنه و....خنده ریزی کردم و چشمی گفتم و خودم را داخل اتاق رساندم و میثم را که تازه از خواب بیدار شده بود در آغوش گرفتم.بالاخره منم مستقل شدم و اتاق انباری عمو شد خانه ما،اما قرار شد پدرت. توی فرصت مناسب چند اتاق جدید توی زمینی که پشت خانه عمو بود بسازه تا ما هم مستقل باشیم و هم در عین حال کنار خانواده عموت باشم و طبق روال این یک سال ریز و درشت کارهای خانه بر عهده من بود.اما همینکه ما جابه جا شدیم انگار پدرت یادش رفت که چه قولی داده و باید خونه بسازه، میثم شش هفت ماهی بیشتر نداشت که پدرت به بهانه کار به شهر رفت و من تنهاتر از قبل در خانه عمو ماندم.با رفتن اسحاق تازه فهمیدم چه نعمتی را از دست دادم چون زن عمو از نبود اسحاق که انگار پشت سر،طرف منو داشت استفاده کرد و علاوه بر کارهای خانه، جمع کردن هیزم، چیدن سبزی های کوهی و شستن لباس های تمام اعضای خانواده و خیلی از کارهایی که الان یادم رفته را به عهده من گذاشت.صبح ها قبل از خروسخوان بیدار میشدم مثل یک ادم آهنی شروع به کار می کردم، خمیر می کردم، تنور را آتش می کردم نان می پختم و چای درست می کردم، جاخواب ها را جمع می کردم و سفره پهن می کردم و... وقتی هم فارغ از این کارا میشدم، میثم را میبستم به پشتم و میرفتم کوه و سبزی کوهی جمع می کردم.
از رفتن پدرت دو ماهی می گذشت و خبری ازش نبود و من تازه فهمیده بودم که باز حامله ام اونم با وجود بچه کوچکی مثل میثم،نه روم میشد به کسی بگم و نه کسی را داشتم که بهش بگم، میثم مدام اسهال بود و ناآرامی می کرد و من نمی دونستم این حالت به خاطر شیری هست که میخوره و علتش بارداری منه...مادرم آهی بلند کشید و ادامه داد...حالم خیلی بد بود، دلم از همه چیز بهم می خورد اشتهای هیچی نداشتم، گاهی اوقات دلم می خواست یه چیز ترش مزه مثل به تیکه پنیر یا یه ذره قره قروت بخورم تا جگرم حال بیاد، اما زن عمو همیشه کشک و پنیر و قره قروت ها را یه جا دور از چشم من پنهان می کرد یا خودشون می خوردن یا وقتی زیاد میشد میرفت به غلام عباس پیله ور روستا می فروخت و پولش هم برای خودش ذخیره می کرد.یه روز صبح زود از خواب بیدار شدم، میثم بی قراری می کرد، دست گذاشتم روی پیشانیش داغ بود، مثل همیشه کمی شیر بهش دادم و یه تیکه نان خشک هم توی مشتش فرو کردم تا بمکه و آروم بگیره و بعد بستمش به کمرم، زن عمو و بچه هاش هوس آش کرده بودند و به منم امر کردن تا برم از کوه سبزی آشی بچینم، حالم بد بود، دنیا دور سرم می چرخید و از همه بدتر حالت تهوعی بود که انگار صبح زود فوران می کرد، باید یه چیز ترش می خوردم، دلم یه چیز ترش می خواست.چند روزی زن عمو را زیر نظر گرفته بودم و متوجه شدم که قره قروت و کشک ها را داخل پارچه میپیچه و توی ظرفی پشت تنور پنهان می کنه.به بهانه اینکه ببینم دبه کنار تنور آب داره یا نه وارد اتاقکی که با چوب و برگ درختها روی تنور ساخته بودند و یه در چوبی هم داشت، شدم، نگاهی بیرون کردم، کسی نبود، همانطور که نگاهم به در اتاق چوبی بود دستم را بردم محفظه ای که پشت تنور بود و مستقیم رفت توی مفروشو(یک نوع بقچه) و بدون اینکه کنکاش کنم اولین تیکه قره قروتی را به دستم اومد برداشتم.
قره قروت را که اندازه یه نارنگی بود توی مشتم فشردم، از بوی ترشی که در مشامم پیچید دهنم پر از آب شد.سریع سبدی که کنارم گذاشته بودم برداشتم و مثل یک دزد که میترسه در حین دزدی گیر بیافته از در اتاق زدم بیرون..بدون اینکه پشت سرم را نگاه کنم با سرعت به سمت کوه حرکت کردم، میثم طفلکی که عادت داشت پشت من می خوابید، گردنش شل شده بود و خوابیده بود.یه ذره از خونه که فاصله گرفتم مشتی که قره قروت داخلش بود را آوردم بالا و اول با تمام قوا بوش کردم و بعد مثل یک گرسنه قحطی زده شروع به خوردن کردم...
#ادامه_دارد..
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_22 ᪣ ꧁ه
قسمت بیست و دوم
عمو قدش را راست گرفت و گفت:میدونم، من گفتم که اون اتاق خوبی نیست،اما میثم خیلی گریه میکنه،خواب را از همه ما گرفته.باید شما یه اتاق برا خودتون بسازین و بعد انگار چیزی به ذهنش رسیده باشه گفت: چطوره اتاق بغل آغل را خالی کنید هر چی وسیله تو انباری هست بریزین اونجا و شما تا ساخته شدن اتاقتون میتونین اونجا باشین.خیلی ذوق زده شدم، اتاق انباری که بغل نشیمن بود خیلی بهتر از اون اتاق کنار اغل بود برای همین ناخوداگاه خم شدم دست عمو را بوسیدم و گفتم: خیلی ممنون عمو، اینطوری بهتره و می خواستم بیام سمت خانه و این حرف را به بقیه بگم که عمو صدام زد و گفت: فعلا هیچی نگو، بزار خودم بیام بگم، میترسم تو بگی، زن عموت لج کنه و....خنده ریزی کردم و چشمی گفتم و خودم را داخل اتاق رساندم و میثم را که تازه از خواب بیدار شده بود در آغوش گرفتم.بالاخره منم مستقل شدم و اتاق انباری عمو شد خانه ما،اما قرار شد پدرت. توی فرصت مناسب چند اتاق جدید توی زمینی که پشت خانه عمو بود بسازه تا ما هم مستقل باشیم و هم در عین حال کنار خانواده عموت باشم و طبق روال این یک سال ریز و درشت کارهای خانه بر عهده من بود.اما همینکه ما جابه جا شدیم انگار پدرت یادش رفت که چه قولی داده و باید خونه بسازه، میثم شش هفت ماهی بیشتر نداشت که پدرت به بهانه کار به شهر رفت و من تنهاتر از قبل در خانه عمو ماندم.با رفتن اسحاق تازه فهمیدم چه نعمتی را از دست دادم چون زن عمو از نبود اسحاق که انگار پشت سر،طرف منو داشت استفاده کرد و علاوه بر کارهای خانه، جمع کردن هیزم، چیدن سبزی های کوهی و شستن لباس های تمام اعضای خانواده و خیلی از کارهایی که الان یادم رفته را به عهده من گذاشت.صبح ها قبل از خروسخوان بیدار میشدم مثل یک ادم آهنی شروع به کار می کردم، خمیر می کردم، تنور را آتش می کردم نان می پختم و چای درست می کردم، جاخواب ها را جمع می کردم و سفره پهن می کردم و... وقتی هم فارغ از این کارا میشدم، میثم را میبستم به پشتم و میرفتم کوه و سبزی کوهی جمع می کردم.
از رفتن پدرت دو ماهی می گذشت و خبری ازش نبود و من تازه فهمیده بودم که باز حامله ام اونم با وجود بچه کوچکی مثل میثم،نه روم میشد به کسی بگم و نه کسی را داشتم که بهش بگم، میثم مدام اسهال بود و ناآرامی می کرد و من نمی دونستم این حالت به خاطر شیری هست که میخوره و علتش بارداری منه...مادرم آهی بلند کشید و ادامه داد...حالم خیلی بد بود، دلم از همه چیز بهم می خورد اشتهای هیچی نداشتم، گاهی اوقات دلم می خواست یه چیز ترش مزه مثل به تیکه پنیر یا یه ذره قره قروت بخورم تا جگرم حال بیاد، اما زن عمو همیشه کشک و پنیر و قره قروت ها را یه جا دور از چشم من پنهان می کرد یا خودشون می خوردن یا وقتی زیاد میشد میرفت به غلام عباس پیله ور روستا می فروخت و پولش هم برای خودش ذخیره می کرد.یه روز صبح زود از خواب بیدار شدم، میثم بی قراری می کرد، دست گذاشتم روی پیشانیش داغ بود، مثل همیشه کمی شیر بهش دادم و یه تیکه نان خشک هم توی مشتش فرو کردم تا بمکه و آروم بگیره و بعد بستمش به کمرم، زن عمو و بچه هاش هوس آش کرده بودند و به منم امر کردن تا برم از کوه سبزی آشی بچینم، حالم بد بود، دنیا دور سرم می چرخید و از همه بدتر حالت تهوعی بود که انگار صبح زود فوران می کرد، باید یه چیز ترش می خوردم، دلم یه چیز ترش می خواست.چند روزی زن عمو را زیر نظر گرفته بودم و متوجه شدم که قره قروت و کشک ها را داخل پارچه میپیچه و توی ظرفی پشت تنور پنهان می کنه.به بهانه اینکه ببینم دبه کنار تنور آب داره یا نه وارد اتاقکی که با چوب و برگ درختها روی تنور ساخته بودند و یه در چوبی هم داشت، شدم، نگاهی بیرون کردم، کسی نبود، همانطور که نگاهم به در اتاق چوبی بود دستم را بردم محفظه ای که پشت تنور بود و مستقیم رفت توی مفروشو(یک نوع بقچه) و بدون اینکه کنکاش کنم اولین تیکه قره قروتی را به دستم اومد برداشتم.
قره قروت را که اندازه یه نارنگی بود توی مشتم فشردم، از بوی ترشی که در مشامم پیچید دهنم پر از آب شد.سریع سبدی که کنارم گذاشته بودم برداشتم و مثل یک دزد که میترسه در حین دزدی گیر بیافته از در اتاق زدم بیرون..بدون اینکه پشت سرم را نگاه کنم با سرعت به سمت کوه حرکت کردم، میثم طفلکی که عادت داشت پشت من می خوابید، گردنش شل شده بود و خوابیده بود.یه ذره از خونه که فاصله گرفتم مشتی که قره قروت داخلش بود را آوردم بالا و اول با تمام قوا بوش کردم و بعد مثل یک گرسنه قحطی زده شروع به خوردن کردم...
#ادامه_دارد..
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_23 ᪣ ꧁ه
قسمت بیست و سوم
قره قروت خوردن مزه اش به این بود که لیس بزنی،اما من اینقدر عطش خوردن داشتم که با دندان هایم تکه تکه قره قروت می کندم و تند تند فرو میدادم، اما نمی دانستم صبح زود با این وضع و شکم خالی، خوردن قره قروت کار دستم میده.پای تپه شنی رسیدم، چند تا بوته سبزی آشی به چشمم خورد که همه شون زرد کرده بودند، باید سبزی هایی که رنگ و روشون تازه بود می چیدم، یک هو دردی شدید توی شکمم پیچید،حالم دست خودم نبود،می خواستم برگردم خونه اما دست خالی نمیشد.نفهمیدم چی چیدم، هر چی جلو چشمم می آمد از شدت بدحالی از ریشه می کندم و با خاک و خولش میریختم داخل سبد، یه تیکه از قره قروت مونده بود، دیگه میلی بهش نداشتم، گذاشتمش ته سبد زیر سبزی ها، میخواستم برم از تپه بالا تا سبزی بهتری بچینم که یک هو موجی به شکمم فشار آورد و در اثر این فشار هرچی که خورده بودم بالا آوردم.نشستم زمین و شروع کردم به عق زدن، از بس که عق زدم میثم هم بیدار شد، حالا صدای گریه میثم که تا انتهای گوشم می پیچید هم شده بود قوز بالا قوز..با کمری خو خودم را به تکه چوب رسوندم و از چوب به عنوان عصا استفاده کردم، تکیه دادم به چوب و کمرم را راست کردم که متوجه شدم پشت روسری و لباسم خیس شده، دست کشیدم ....اوه خدای من، میثم هم بدجور بالا آورده بود...دیگه توان سبزی چیدن نداشتم، سبد را به دست گرفتم و با حالی نزار درحالیکه میثم از شدت گریه غش رفته بود به سمت خانه امدم.نفس زنان خودم را به خانه رساندم و هنوز از سکوی سیمانی بالا نرفته بودم که دوباره هجوم آبی تلخ و بدمزه به دهانم باعث شد همانجا پایین سکو بنشینم و شروع کنم به عق زدن و صدای فریاد میثم هم بلند شد.
در همین هنگام زن عمو و سمیه و اسماعیل از اتاق بیرون آمدند، زن عمو به طرفم امد و همانطور که میثم را از پشتم باز می کرد و به دست سمیه میداد گفت: اوه اوه اوه، چه خبره اینجا، شما مادر و پسر چی خوردین که هر دوتاتون اینجور بالا میارین.نمی توانستم جوابش را بدم و فقط با دست اشاره کردم که میثم را ساکت کنند.زن عمو و سمیه مشغول میثم شدند و من هم خودم به طرف سکو کشاندم و بی حال سرم را به آن تکیه دادم، خیلی بی حال تر از آن بودم که توان باز نگه داشتن چشمانم را داشته باشم، چشمانم روی هم آمد، درست است چیزی نمیدیدم اما صداهای اطرافم را می شنیدم.نمی دانم چه به میثم دادند که میثم ساکت شد و شنیدم که زن عمو به سمیه گفت: بچه را ببر داخل اتاق، بزار ببینم این دختره چی چیده؟! شاید یه سبزی سمی چیده و خودش خورده و به بچه هم داده که این حال شدند و صدای قدم هایش را میشنیدم که به من نزدیک میشد.از زیر چشم اطرافم را نگاه کردم، زن عمو داشت سبزی های داخل سبد را وارسی می کرد و با برداشتن هر سبزی فحشی نثارم میکرد و می گفت: دختره فلان فلان شده، این آشغالا چی هستن چیدی؟! ناگهان در حین اینکه بلند بلند حرف میزد، ساکت شد و بعد از آهی کشدار گفت:هعی....این چیه؟!
چشمام را کاملا باز کردم و تا نصف قره قروت را در دست زن عمو دیدم پشتم لرزید...زن عمو که انگار رکبی سخت خورده باشد با قره قروتی که در مشتش میفشرد نزدیکم شد و همانطور که لگدش را حواله ام می کرد گفت: ای مورماز دزددد، پس این قره قروت و کشک ها را تو میدزدی و بعد قهقه ای عصبی سرداد وگفت: خدایا شکرررت، چه خوب دزد را رسوا می کنی، پس مال دزدی خوردین که اینجور خودت و پسرت از گلوتون...و دوباره لگدی دیگر حواله کرد و گفت: راستش را بگو تا حالا چقدر از اینا دزدیدی؟!
بدنم از استرس به لرزه افتاده بود، همانطور که دستم را سپر سرم می کردم که مشت گره کرده زن عمو به سرم نخورد بریده بریده گفتم: ب...ب..بخدا من هیچوقت از وسایل شما برنداشتم، امروز اولین بارم بود، به خدا تهوع داشتم ،دلم یه چیز ترش می خواست.زن عمو بار دیگه فحشی نثارم کرد و گفت: واه واه واه تهوع داشتی؟! هوست کرده بود؟! یکدفعه بگو ویار داشتم و ویارانه می خواستم...سرم را از شرم پایین انداختم و گفتم: را...راستش ویار دارم..در این هنگام زن عمو با دو دست بر سرش کوبید وگفت: خاک بر سرم!!! ویار!!! اونم زنی که چند ماه هست شوهر به خود ندیده...این حرف زن عمو مانند پتکی بود که بر سرم فرود امد و بار دیگر باران اشک چشمانم باریدن گرفت.حالم بد بود، حرفهای نیشدار زن عمو حالم را بدتر می کرد، دیگه طاقتم طاق شده بود، از جا بلند شدم، بی آنکه نگاهی به زن عمو کنم و یا چیزی بهش بگم،با دو و به سرعت به سمت راهی رفتم که به خانه پدرم می رسید.از چشمها و دماغ و دهانم آب بیرون می زد،اصلا توجه به مردم فضولی که با تعجب من را بهم نشان می دادند و دم گوش هم پچ پچ می کردند، نمی کردم.نمی دانم فاصله خانه عمو تا خانه خودمان که همیشه یک ربع بود را چه جور با این سرعت طی کردم.نزدیک خانه خودمان بودم که،
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_23 ᪣ ꧁ه
قسمت بیست و سوم
قره قروت خوردن مزه اش به این بود که لیس بزنی،اما من اینقدر عطش خوردن داشتم که با دندان هایم تکه تکه قره قروت می کندم و تند تند فرو میدادم، اما نمی دانستم صبح زود با این وضع و شکم خالی، خوردن قره قروت کار دستم میده.پای تپه شنی رسیدم، چند تا بوته سبزی آشی به چشمم خورد که همه شون زرد کرده بودند، باید سبزی هایی که رنگ و روشون تازه بود می چیدم، یک هو دردی شدید توی شکمم پیچید،حالم دست خودم نبود،می خواستم برگردم خونه اما دست خالی نمیشد.نفهمیدم چی چیدم، هر چی جلو چشمم می آمد از شدت بدحالی از ریشه می کندم و با خاک و خولش میریختم داخل سبد، یه تیکه از قره قروت مونده بود، دیگه میلی بهش نداشتم، گذاشتمش ته سبد زیر سبزی ها، میخواستم برم از تپه بالا تا سبزی بهتری بچینم که یک هو موجی به شکمم فشار آورد و در اثر این فشار هرچی که خورده بودم بالا آوردم.نشستم زمین و شروع کردم به عق زدن، از بس که عق زدم میثم هم بیدار شد، حالا صدای گریه میثم که تا انتهای گوشم می پیچید هم شده بود قوز بالا قوز..با کمری خو خودم را به تکه چوب رسوندم و از چوب به عنوان عصا استفاده کردم، تکیه دادم به چوب و کمرم را راست کردم که متوجه شدم پشت روسری و لباسم خیس شده، دست کشیدم ....اوه خدای من، میثم هم بدجور بالا آورده بود...دیگه توان سبزی چیدن نداشتم، سبد را به دست گرفتم و با حالی نزار درحالیکه میثم از شدت گریه غش رفته بود به سمت خانه امدم.نفس زنان خودم را به خانه رساندم و هنوز از سکوی سیمانی بالا نرفته بودم که دوباره هجوم آبی تلخ و بدمزه به دهانم باعث شد همانجا پایین سکو بنشینم و شروع کنم به عق زدن و صدای فریاد میثم هم بلند شد.
در همین هنگام زن عمو و سمیه و اسماعیل از اتاق بیرون آمدند، زن عمو به طرفم امد و همانطور که میثم را از پشتم باز می کرد و به دست سمیه میداد گفت: اوه اوه اوه، چه خبره اینجا، شما مادر و پسر چی خوردین که هر دوتاتون اینجور بالا میارین.نمی توانستم جوابش را بدم و فقط با دست اشاره کردم که میثم را ساکت کنند.زن عمو و سمیه مشغول میثم شدند و من هم خودم به طرف سکو کشاندم و بی حال سرم را به آن تکیه دادم، خیلی بی حال تر از آن بودم که توان باز نگه داشتن چشمانم را داشته باشم، چشمانم روی هم آمد، درست است چیزی نمیدیدم اما صداهای اطرافم را می شنیدم.نمی دانم چه به میثم دادند که میثم ساکت شد و شنیدم که زن عمو به سمیه گفت: بچه را ببر داخل اتاق، بزار ببینم این دختره چی چیده؟! شاید یه سبزی سمی چیده و خودش خورده و به بچه هم داده که این حال شدند و صدای قدم هایش را میشنیدم که به من نزدیک میشد.از زیر چشم اطرافم را نگاه کردم، زن عمو داشت سبزی های داخل سبد را وارسی می کرد و با برداشتن هر سبزی فحشی نثارم میکرد و می گفت: دختره فلان فلان شده، این آشغالا چی هستن چیدی؟! ناگهان در حین اینکه بلند بلند حرف میزد، ساکت شد و بعد از آهی کشدار گفت:هعی....این چیه؟!
چشمام را کاملا باز کردم و تا نصف قره قروت را در دست زن عمو دیدم پشتم لرزید...زن عمو که انگار رکبی سخت خورده باشد با قره قروتی که در مشتش میفشرد نزدیکم شد و همانطور که لگدش را حواله ام می کرد گفت: ای مورماز دزددد، پس این قره قروت و کشک ها را تو میدزدی و بعد قهقه ای عصبی سرداد وگفت: خدایا شکرررت، چه خوب دزد را رسوا می کنی، پس مال دزدی خوردین که اینجور خودت و پسرت از گلوتون...و دوباره لگدی دیگر حواله کرد و گفت: راستش را بگو تا حالا چقدر از اینا دزدیدی؟!
بدنم از استرس به لرزه افتاده بود، همانطور که دستم را سپر سرم می کردم که مشت گره کرده زن عمو به سرم نخورد بریده بریده گفتم: ب...ب..بخدا من هیچوقت از وسایل شما برنداشتم، امروز اولین بارم بود، به خدا تهوع داشتم ،دلم یه چیز ترش می خواست.زن عمو بار دیگه فحشی نثارم کرد و گفت: واه واه واه تهوع داشتی؟! هوست کرده بود؟! یکدفعه بگو ویار داشتم و ویارانه می خواستم...سرم را از شرم پایین انداختم و گفتم: را...راستش ویار دارم..در این هنگام زن عمو با دو دست بر سرش کوبید وگفت: خاک بر سرم!!! ویار!!! اونم زنی که چند ماه هست شوهر به خود ندیده...این حرف زن عمو مانند پتکی بود که بر سرم فرود امد و بار دیگر باران اشک چشمانم باریدن گرفت.حالم بد بود، حرفهای نیشدار زن عمو حالم را بدتر می کرد، دیگه طاقتم طاق شده بود، از جا بلند شدم، بی آنکه نگاهی به زن عمو کنم و یا چیزی بهش بگم،با دو و به سرعت به سمت راهی رفتم که به خانه پدرم می رسید.از چشمها و دماغ و دهانم آب بیرون می زد،اصلا توجه به مردم فضولی که با تعجب من را بهم نشان می دادند و دم گوش هم پچ پچ می کردند، نمی کردم.نمی دانم فاصله خانه عمو تا خانه خودمان که همیشه یک ربع بود را چه جور با این سرعت طی کردم.نزدیک خانه خودمان بودم که،
❤1😢1
Forwarded from الله رافراموش نکنید
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_24 ᪣ ꧁ه
قسمت بیست و چهارم
مادرم را دیدم با دیدن من همانطور که به صورتش میزد جلو آمد.نزدیکش شدم،مادرم دستهایش را از هم باز کرد و گفت: چی شده حلیمه؟! کو بچه ات؟! چرا با این حال روز آمدی؟!آنقدر حالم بود که نمی توانستم به سوالاتش جواب بدم، خودم را در آغوش مادر انداختم و همانطور که هق هق می کردم از حال رفتم.مادرم حلیمه به اینجای حرفش که رسید، با سر انگشتان دستش اشک های گونه ام را پاک کرد و گفت: دیدی منیره؟! دیدی زندگی من سخت تر از زندگی محبوبه هست.دماغم را بالا کشیدم و گفتم: مامان سخت تر نیست، مثل هم هست،محبوبه هم مثل تو نمیاد بگه چه بر سرش میارن، شاید اونا هم بدتر از مامان بزرگ باشن و بعد با حالت سوالی گفتم: اصلا چرا باید وضع دخترا اینجور باشه؟! اون از زمان قدیم شما، اینم از زمان حالای ما...مامان لبخند تلخی زد و گفت: منیره، تو مثل یک زن پخته حرف میزنی، خیلی فهمیده ای، جلوی پدرت و بقیه اقوام اینجور حرف نزنی که میگن وقت شوهر دادنش هست و بعد نفسش را محکم بیرون داد وگفت:من بهت قول میدم که نذارم دخترام مثل خودم سیاه بخت بشن، تا جایی بتونم کمک می کنم که حیف نشین..خنده ای روی لبم نشاندم و گفتم: حالا بقیه داستان را بگو، قهر کردی اومدی چی شد؟!مادر دوباره خیره به نقطه ای نامعلوم روی دیوار شد و گفت: این فرار من، مثل توپ توی روستا صدا کرد و مردم یک کلاغ چل کلاغ کردند، هرکسی طبق اون ذهنیت خودش یه دروغ میساخت و شاخ و برگش می داد و پخش می کرد.همون روز دم غروب،عمو و زن عمو به بهانه آوردن میثم اومدن خونه ما،از طرفی من به مادرم گفتم که زن عمو چه تهمتی به من زده و الحق که مادرم تمام قد برای دفاع از من به پاخاست و با کلام تند و اتشینش ،زن عمو را از این حرفی که زده بود پشیمان کرد و آخرش دیگه عمو و بابا با هم صحبت کردن و نتیجه اش برگشت من به خانه عمو شد،با این تفاوت که حالا همه میدانستند من باردارم...
زن عمو دیگه اون حرف زشت را روی زبانش نیاورد اما انگار هنوز به پاک بودن من ایمان نداشت و گاهی طعنه و متلک میزد که قلبم را به درد می آورد.بعد از اون موضوع،کلی پیغام و پسغام به شهر دادن تا پدرت به روستا بیاد و یه سرکشی از ما کنه، حتی عموت هم رفت دنبال بابات و اون هم توی شهر ماندگار شد و پیغام داده بود که اسحاق سخت سرگرم کار هست و توی شهر خوب میشه پول درآورد پس منم موندم.خلاصه بابات همون شهر موند و نشون به این نشون که ماه نه بارداری ام بودم، سنگین شده بودم، پا به ماه بودم و دیگه مثل سابق نمی تونستم کارهای خانه را بکنم اما اگر شده خودم را میبایست به خاک بکشم و نان را بپزم و غذا هم آماده کنم، توی همین روزا بود که پدرت بالاخره پیداش شد و من فکر می کردم با دست پر آمده و حالا پول و پله ای بهم زده...اسحاق آمد، اما دست خالی، با اینکه می دانست بچه ای به راه دارم حتی تکه ای لباس کوچک هم برای توراهی اش نیاورد و وقتی ازش پرسیدم که اینهمه مدت توی شهر کار کردی کو پولی که آوردی گفت: خوب کار کردم، خرج شهرنشینی زیاد است، هر چه کار کردم بیش از خورد و خوراک و جای خوابم نشد، من ساده هم باور کردم، اما بعدها دسته های پول را داخل جیبش دیدم ولی به روی خودم نیاوردم.
میثم طفلی، زمانی که پدرش را دید در نگاه اول او را نشناخت و با او غریبگی می کرد و چند ساعت گذشت تا با بابات اخت شد.دو سه روز از آمدن پدرت می گذشت که حالم دگرگون شد و علائم زایمان آشکار شد.از اول صبح که تشت خمیر ور آمد و می خواستم نان را به تنور بچسپانم، دردی شدید در جانم پیچید و هر چه می گذشت درد شدید تر میشد.سمیه به خانه پدرم رفت و مادرم هراسان خودش را به من رساند و دم دم های ظهر به دنبال ماما رخساره رفتند و ماما با کلی ناز و نوز به خانه ما آمد و تا چشمش به حال و روز من افتاد رو به پدرت گفت: آقا اسحاق، زن تو خوش زا نیست، تازه خیلی شانس آورد که سر بچه اولش از دنیا نرفت، از من میشنوی همین الان ماشین بگیر و زنت را برسان به شهر تا خودش و بچه اش تلف نشن.اسحاق نگاهی به چهره رنگ پریده من کرد و می خواست حرفی بزند که زن عمو به میان حرفش دوید و گفت: واه واه مگه ما زمان قدیم چه جور بچه به دنیا می آوردیم این ناز و ادها چیه؟!ماما رخساره چشماش را ریز کرد وگفت: چی می گی تو؟! منو که می بینی سر زائیدن تمام زنهای روستا رفتم، تجربه ام زیاده،میگم بچه این زن سر به راه نیست، عروس میرزا ممد را یادتون رفته چی شد؟! در این هنگام اسحاق از جا بلند شد و گفت:اگر بخوام ببرمش شهر کلی باید پول خرجش کنم، ارزش پول بیشتر از جون هست چون من جون کندم تا یه چیزی دستم را بگیره...ماما رخساره از شنیدین این حرف بی منطق سری به نشانه تاسف تکان داد و گفت: از ما گفتن، دیگه بعدش نگین چکار کرد و..خلاصه،...من
#ادامه_دارد..الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_24 ᪣ ꧁ه
قسمت بیست و چهارم
مادرم را دیدم با دیدن من همانطور که به صورتش میزد جلو آمد.نزدیکش شدم،مادرم دستهایش را از هم باز کرد و گفت: چی شده حلیمه؟! کو بچه ات؟! چرا با این حال روز آمدی؟!آنقدر حالم بود که نمی توانستم به سوالاتش جواب بدم، خودم را در آغوش مادر انداختم و همانطور که هق هق می کردم از حال رفتم.مادرم حلیمه به اینجای حرفش که رسید، با سر انگشتان دستش اشک های گونه ام را پاک کرد و گفت: دیدی منیره؟! دیدی زندگی من سخت تر از زندگی محبوبه هست.دماغم را بالا کشیدم و گفتم: مامان سخت تر نیست، مثل هم هست،محبوبه هم مثل تو نمیاد بگه چه بر سرش میارن، شاید اونا هم بدتر از مامان بزرگ باشن و بعد با حالت سوالی گفتم: اصلا چرا باید وضع دخترا اینجور باشه؟! اون از زمان قدیم شما، اینم از زمان حالای ما...مامان لبخند تلخی زد و گفت: منیره، تو مثل یک زن پخته حرف میزنی، خیلی فهمیده ای، جلوی پدرت و بقیه اقوام اینجور حرف نزنی که میگن وقت شوهر دادنش هست و بعد نفسش را محکم بیرون داد وگفت:من بهت قول میدم که نذارم دخترام مثل خودم سیاه بخت بشن، تا جایی بتونم کمک می کنم که حیف نشین..خنده ای روی لبم نشاندم و گفتم: حالا بقیه داستان را بگو، قهر کردی اومدی چی شد؟!مادر دوباره خیره به نقطه ای نامعلوم روی دیوار شد و گفت: این فرار من، مثل توپ توی روستا صدا کرد و مردم یک کلاغ چل کلاغ کردند، هرکسی طبق اون ذهنیت خودش یه دروغ میساخت و شاخ و برگش می داد و پخش می کرد.همون روز دم غروب،عمو و زن عمو به بهانه آوردن میثم اومدن خونه ما،از طرفی من به مادرم گفتم که زن عمو چه تهمتی به من زده و الحق که مادرم تمام قد برای دفاع از من به پاخاست و با کلام تند و اتشینش ،زن عمو را از این حرفی که زده بود پشیمان کرد و آخرش دیگه عمو و بابا با هم صحبت کردن و نتیجه اش برگشت من به خانه عمو شد،با این تفاوت که حالا همه میدانستند من باردارم...
زن عمو دیگه اون حرف زشت را روی زبانش نیاورد اما انگار هنوز به پاک بودن من ایمان نداشت و گاهی طعنه و متلک میزد که قلبم را به درد می آورد.بعد از اون موضوع،کلی پیغام و پسغام به شهر دادن تا پدرت به روستا بیاد و یه سرکشی از ما کنه، حتی عموت هم رفت دنبال بابات و اون هم توی شهر ماندگار شد و پیغام داده بود که اسحاق سخت سرگرم کار هست و توی شهر خوب میشه پول درآورد پس منم موندم.خلاصه بابات همون شهر موند و نشون به این نشون که ماه نه بارداری ام بودم، سنگین شده بودم، پا به ماه بودم و دیگه مثل سابق نمی تونستم کارهای خانه را بکنم اما اگر شده خودم را میبایست به خاک بکشم و نان را بپزم و غذا هم آماده کنم، توی همین روزا بود که پدرت بالاخره پیداش شد و من فکر می کردم با دست پر آمده و حالا پول و پله ای بهم زده...اسحاق آمد، اما دست خالی، با اینکه می دانست بچه ای به راه دارم حتی تکه ای لباس کوچک هم برای توراهی اش نیاورد و وقتی ازش پرسیدم که اینهمه مدت توی شهر کار کردی کو پولی که آوردی گفت: خوب کار کردم، خرج شهرنشینی زیاد است، هر چه کار کردم بیش از خورد و خوراک و جای خوابم نشد، من ساده هم باور کردم، اما بعدها دسته های پول را داخل جیبش دیدم ولی به روی خودم نیاوردم.
میثم طفلی، زمانی که پدرش را دید در نگاه اول او را نشناخت و با او غریبگی می کرد و چند ساعت گذشت تا با بابات اخت شد.دو سه روز از آمدن پدرت می گذشت که حالم دگرگون شد و علائم زایمان آشکار شد.از اول صبح که تشت خمیر ور آمد و می خواستم نان را به تنور بچسپانم، دردی شدید در جانم پیچید و هر چه می گذشت درد شدید تر میشد.سمیه به خانه پدرم رفت و مادرم هراسان خودش را به من رساند و دم دم های ظهر به دنبال ماما رخساره رفتند و ماما با کلی ناز و نوز به خانه ما آمد و تا چشمش به حال و روز من افتاد رو به پدرت گفت: آقا اسحاق، زن تو خوش زا نیست، تازه خیلی شانس آورد که سر بچه اولش از دنیا نرفت، از من میشنوی همین الان ماشین بگیر و زنت را برسان به شهر تا خودش و بچه اش تلف نشن.اسحاق نگاهی به چهره رنگ پریده من کرد و می خواست حرفی بزند که زن عمو به میان حرفش دوید و گفت: واه واه مگه ما زمان قدیم چه جور بچه به دنیا می آوردیم این ناز و ادها چیه؟!ماما رخساره چشماش را ریز کرد وگفت: چی می گی تو؟! منو که می بینی سر زائیدن تمام زنهای روستا رفتم، تجربه ام زیاده،میگم بچه این زن سر به راه نیست، عروس میرزا ممد را یادتون رفته چی شد؟! در این هنگام اسحاق از جا بلند شد و گفت:اگر بخوام ببرمش شهر کلی باید پول خرجش کنم، ارزش پول بیشتر از جون هست چون من جون کندم تا یه چیزی دستم را بگیره...ماما رخساره از شنیدین این حرف بی منطق سری به نشانه تاسف تکان داد و گفت: از ما گفتن، دیگه بعدش نگین چکار کرد و..خلاصه،...من
#ادامه_دارد..الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😭2
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_هفتادوهفتم
علی اخمی کرد و گفت هیس برو تو خونه آبی به سر و صورتت بزن تا صبح سر حال بری دنبال بچهها،الان که دیگه غروب شده فایده نداره.چشمی گفتم و به داخل خونه رفتم هر چند اگه به من بود دلم میخواست الان برم دنبالشون.صبح زود همگی بیدار شدیم و سه نفری به جونِ اتاقک افتادیم دو ساعت بعد عین دسته گل تمیز شد درسته یه اتاق سه در چهار بود اما بهتر از هیچی بود و برای پسر ها کافی! علی صبحونه ی عجله ای خورد و در حینی که گیوه به پا میکرد که جدیدا مهری از دوست هاش یاد گرفته بودمیگفت بگو کفش نه گیوه ننه، گفت
_شب که میام شام درست نکن گوشت از قصابی میگیرم کباب میکنیم و یه جشن کوچولو برای خودمون میگیرم چشمکی زدو سریع از در حیاط بیرون رفت. لبخندی به قلبِ مهربونش زدم و به اتاق خواب رفتمُ لباسمُ با پیراهن زیبایی عوض کردم
و کمی هم سرمه به چشمانم کشیدم که باعث شد حسابی کشیده تر و خوش رنگ تر به نظر بیان و رو به مهری توصیه های لازمُ دوباره تکرار کردم
- دخترم یادت نره حتما ناهار خوبی بار بزاری تا وقتی بچه ها میان غذات آماده باشه!
- چشم ننه گفت خیالت راحت.... باشه
اول به خیابون رفتم و دو دست لباسِ نو واسه ی بچه ها گرفتم و بعد مسیرمُ به طرفه خونه قائد در پیش گرفتم دق الباب که کردم امیر در باز کرد و با دیدن من خوشحال شد و به آغوشم پناه آورد سرش بوسیدم و گفتم: میدونی عمه آمده تا امروز شما رو پیش خودش ببره؟با لحن کودکانه و معصومش گفت: راست میگی عمه؟ داداشی هم میاری؟بوسیدمش و گفتم:آره عمه، با داداش میایی آمد حرفی بزنه که گلی با شکم برآمده از روی ایوون صدام زد
- سلام ماه صنم چه عجب راه گم کردی
بفرما بالا الان قائدم میرسه رفته تا جایی زود میاد.سلام، باشه الان میام دل چرکین بودم ازشون که چطور دلشون اومده همچین کاری با بچهها کنند اگه نمیخواستنشون چرا از اول پیشنهاد دادن،بیشتر از دست خودم ناراحت بودم که بچههای داداشمُ دست پسر عموم سپردم، چه کاریه اصلا، هه! خاک بر سر من با خانواده ای که دارم وقتی عمو هاشون مال و اموالشون بالا کشیدن چرا باید قائد و گلی براشون دل بسوزونن آخه.خیلی نگذشت که قائد هم اومد، بعد از احوالپرسی رو بهشون گفتم
- آمدم امروز دنبال بچه ها ممنون که تا الان نگهشون داشتین اما از این به بعد خودم میخوام سرپرستیشون به عهده بگیرم.به وضوح هر دوشون عصبی شدن و کمی رنگشون پرید آمدن من من کنند و اصرار که نبرمشون وسط حرفشون پریدم و گفتم
- نه بسه یک سال بچه ها نگه داشتین اگه دینی هم بوده برطرف شده فقط عباس کجاست ندیدمش؟گلی با من من باز گفت: هیچی بابا میاد رفته حتما با دوستاش بازی کنه.
- باشه میمونم تا بیاد کاری ندارم و عجله ای نیست.گلی نگاهی به قائد انداخت که قائد عصبی نگاهشُ به فنجان چاییش انداخت و صدا نکردحسابی حیرون شده بودم! یک ساعت گذشت که صدای باز شدنِ درب حیاط آمد و بعد صدای امیر که به عباس میگفت
- چی شده داداشی!چرا سرت خونی شده!با شنیدنِ حرفهای امیر با هول بلند شدم
و به داخل حیاط رفتم که عباس رو با سر وضع آشفته و خونی دیدم، روی دستم زدمُ پا تند کردم طرفش و گفتم
- خدا مرگم بده چت شده ؟چرا سرت شکسته همینجور که با آب دست و صورتش شستم هی سوال جوابش میکردم اما عباس اصلا حرف نمیزد.گلی و قائد لب ایوون ایستاده بودن و نگاهمون میکردن انگار نه انگار این بچه امانتِ دستشون بوده!با غیض رو به گلی گفتم
- اگه نگاه کردنت تموم شد یه پارچه تمیز با قیچی بیار سر این بچه ببندم تا به خونه میریم.گلی ازم رو گرفت و بعد ربع ساعت با یه تکه پارچه برگشت.عباس با نگاه مظلومش ازم پرسید عمه مگه ما میام امشب خونه شما؟امیر با شادی جوابش داد
- داداش عمه میخواد برای همیشه ما رو ببره پیش خودش باورت میشه.عباس لبخندی زد که چهرهاش از درد جمع شد،با دستم زیر چونه اش گرفتم و صورتش بالا آوردم و پرسیدم
- به عمه بگو کجا بودی، مطمئن باش نمیزارم کسی بهت آسیبی برسونه عباس نگاهی به اینور اونورش کرد و وقتی دید کسی نیست یواش گفت
- قائد و گلی اوایل باهامون خوب بودن
اما کم کم قائد ازمون خواست بریم سرکاری که خودش برامون پیدا کرده بود.امیر بچه است عمه،نمیتونه کار کنه صاحبکارمونم عذر امیر رو بعد مدتی خواست الان دو هفته است من تنهایی میرم، امروزم وقتی مزدمو گرفتم تو راه یه غول تشن جلومُ گرفت و همه ی پولامو ازم دزدید.از ترس اینکه قائد دعوام نکنه باهاش درگیر شدم تا پولمو پس بگیرم،که این بلا سرم امد
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_هفتادوهفتم
علی اخمی کرد و گفت هیس برو تو خونه آبی به سر و صورتت بزن تا صبح سر حال بری دنبال بچهها،الان که دیگه غروب شده فایده نداره.چشمی گفتم و به داخل خونه رفتم هر چند اگه به من بود دلم میخواست الان برم دنبالشون.صبح زود همگی بیدار شدیم و سه نفری به جونِ اتاقک افتادیم دو ساعت بعد عین دسته گل تمیز شد درسته یه اتاق سه در چهار بود اما بهتر از هیچی بود و برای پسر ها کافی! علی صبحونه ی عجله ای خورد و در حینی که گیوه به پا میکرد که جدیدا مهری از دوست هاش یاد گرفته بودمیگفت بگو کفش نه گیوه ننه، گفت
_شب که میام شام درست نکن گوشت از قصابی میگیرم کباب میکنیم و یه جشن کوچولو برای خودمون میگیرم چشمکی زدو سریع از در حیاط بیرون رفت. لبخندی به قلبِ مهربونش زدم و به اتاق خواب رفتمُ لباسمُ با پیراهن زیبایی عوض کردم
و کمی هم سرمه به چشمانم کشیدم که باعث شد حسابی کشیده تر و خوش رنگ تر به نظر بیان و رو به مهری توصیه های لازمُ دوباره تکرار کردم
- دخترم یادت نره حتما ناهار خوبی بار بزاری تا وقتی بچه ها میان غذات آماده باشه!
- چشم ننه گفت خیالت راحت.... باشه
اول به خیابون رفتم و دو دست لباسِ نو واسه ی بچه ها گرفتم و بعد مسیرمُ به طرفه خونه قائد در پیش گرفتم دق الباب که کردم امیر در باز کرد و با دیدن من خوشحال شد و به آغوشم پناه آورد سرش بوسیدم و گفتم: میدونی عمه آمده تا امروز شما رو پیش خودش ببره؟با لحن کودکانه و معصومش گفت: راست میگی عمه؟ داداشی هم میاری؟بوسیدمش و گفتم:آره عمه، با داداش میایی آمد حرفی بزنه که گلی با شکم برآمده از روی ایوون صدام زد
- سلام ماه صنم چه عجب راه گم کردی
بفرما بالا الان قائدم میرسه رفته تا جایی زود میاد.سلام، باشه الان میام دل چرکین بودم ازشون که چطور دلشون اومده همچین کاری با بچهها کنند اگه نمیخواستنشون چرا از اول پیشنهاد دادن،بیشتر از دست خودم ناراحت بودم که بچههای داداشمُ دست پسر عموم سپردم، چه کاریه اصلا، هه! خاک بر سر من با خانواده ای که دارم وقتی عمو هاشون مال و اموالشون بالا کشیدن چرا باید قائد و گلی براشون دل بسوزونن آخه.خیلی نگذشت که قائد هم اومد، بعد از احوالپرسی رو بهشون گفتم
- آمدم امروز دنبال بچه ها ممنون که تا الان نگهشون داشتین اما از این به بعد خودم میخوام سرپرستیشون به عهده بگیرم.به وضوح هر دوشون عصبی شدن و کمی رنگشون پرید آمدن من من کنند و اصرار که نبرمشون وسط حرفشون پریدم و گفتم
- نه بسه یک سال بچه ها نگه داشتین اگه دینی هم بوده برطرف شده فقط عباس کجاست ندیدمش؟گلی با من من باز گفت: هیچی بابا میاد رفته حتما با دوستاش بازی کنه.
- باشه میمونم تا بیاد کاری ندارم و عجله ای نیست.گلی نگاهی به قائد انداخت که قائد عصبی نگاهشُ به فنجان چاییش انداخت و صدا نکردحسابی حیرون شده بودم! یک ساعت گذشت که صدای باز شدنِ درب حیاط آمد و بعد صدای امیر که به عباس میگفت
- چی شده داداشی!چرا سرت خونی شده!با شنیدنِ حرفهای امیر با هول بلند شدم
و به داخل حیاط رفتم که عباس رو با سر وضع آشفته و خونی دیدم، روی دستم زدمُ پا تند کردم طرفش و گفتم
- خدا مرگم بده چت شده ؟چرا سرت شکسته همینجور که با آب دست و صورتش شستم هی سوال جوابش میکردم اما عباس اصلا حرف نمیزد.گلی و قائد لب ایوون ایستاده بودن و نگاهمون میکردن انگار نه انگار این بچه امانتِ دستشون بوده!با غیض رو به گلی گفتم
- اگه نگاه کردنت تموم شد یه پارچه تمیز با قیچی بیار سر این بچه ببندم تا به خونه میریم.گلی ازم رو گرفت و بعد ربع ساعت با یه تکه پارچه برگشت.عباس با نگاه مظلومش ازم پرسید عمه مگه ما میام امشب خونه شما؟امیر با شادی جوابش داد
- داداش عمه میخواد برای همیشه ما رو ببره پیش خودش باورت میشه.عباس لبخندی زد که چهرهاش از درد جمع شد،با دستم زیر چونه اش گرفتم و صورتش بالا آوردم و پرسیدم
- به عمه بگو کجا بودی، مطمئن باش نمیزارم کسی بهت آسیبی برسونه عباس نگاهی به اینور اونورش کرد و وقتی دید کسی نیست یواش گفت
- قائد و گلی اوایل باهامون خوب بودن
اما کم کم قائد ازمون خواست بریم سرکاری که خودش برامون پیدا کرده بود.امیر بچه است عمه،نمیتونه کار کنه صاحبکارمونم عذر امیر رو بعد مدتی خواست الان دو هفته است من تنهایی میرم، امروزم وقتی مزدمو گرفتم تو راه یه غول تشن جلومُ گرفت و همه ی پولامو ازم دزدید.از ترس اینکه قائد دعوام نکنه باهاش درگیر شدم تا پولمو پس بگیرم،که این بلا سرم امد
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤2😢1
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_هفتادوهشتم
متعجب و عصبی پرسیدم
- یعنی قائد پولِ مزدتونم ازتون میگرفت برای خودش ؟امیر و عباس سرشون تکون دادن که از عصبانیت میخواستم منفجر بشم عباس آهسته گفت عمه هنوز خیلی چیزها مونده اما اینجا نمیشه تعریف کرد.سری تکون دادم و حرفشُ تایید کردم،دوست داشتم برم تف کنم تو صورتشون اما میترسیدم لجبازی کنه و بچهها رو بهم نده و بهونه تراشی کنه برای همین مجبور شدم فعلا دندون سر جگر بزارم.وسایل اندکِ بچهها که همون چند دست لباسی بود خودم این چند وقته براشون خریده بودم رو جمع کردم و رو به قائد که بالا سرمون ایستاده بود گفتم- میخوام ازت تشکر کنم بابت زحماتی که واسه ی بچه ها کشیدی، اما هر چی فکر کردم جمله ی مناسبی پیدا نکردم پس واگذارت میکنم به خدا، تا خودِ خدا به اندازه ی زحماتت بهت جزا و خیر بده یه نیشخندی هم بهش زدم و دست بچه ها رو گرفتمُ از اونجا بیرون آمدیم.امیر تا خونه همش لی لی میکرد اما عباس توخودش بود و حرفی نمیزد. به خونه که رسیدیم بچهها از دیدن خونه و حیاط با صفاش کلی ذوق کردن و عباسم بالاخره یخش باز شد.مهری با سر صدای ما به حیاط آمد که امیر ناخودآگاه از زبونش پرید و گفت
- عمه چه دختر نازی داری.خندیدم و آهسته گوششُ پیچوندم و گفتم
- عه عه جلو خودم چش چرونیِ بچمو میکنی امیرم میخندید و میگفت: ببخش عمه غلط کردم خیلیم زشتههه.حقیقتش مهری خیلی زیبا بود و تو این سن کمش ورد زبون همه بود، موهاش کامل بورِمایل به طلایی هستن و پوستش مثل برف سفیدِ با چشمانی میشی رنگ و لب و دهنِ کوچک رو به پسر ها گفتم خوب بریم اتاقتونُ نشونتون بدم،بچه ها از دیدن اتاق مرتب و تمییزشون خیلی ذوق کردن و مدام ازم تشکر میکردن. تو اتاقشون یه قالیِ کوچک پهن کرده بودم
و دو سه تا پشتی همه رو گوشه ی دیوار کنار هم مرتب چیده بودم، لحاف و تشک هاشونم یه گوشه اتاق بود با یه یخدان که لباس هاشونُ داخلش بزارن، عباس به چمدونِ آبی رنگ کنار یخدان اشاره کرد و گفت
- عمه اون چیه ؟لبخندی زدم و گفتم داخلش خوراکی گذاشتم مثل آبنبات، نخود و کشمش، گردو که وقتی گرسنتون شد ازشون بخورید امیر گفت: واییی عمه دستت دردنکنه
- تعارف بسه پاشین بریم ناهار بخوریم، از گشنگی تلف شدیم.راستی تو طاقچه هم یه فانوس و چند تا شمع هست شب خاستین روشنشون کنید.با لبخند و خنده ناهارُ دور هم خوردیم و من به اتاق رفتم
تا کمی استراحت کنم.شب علی با روی خندون و بشاش به خونه آمد وبلافاصله بساط کباب آماده کرد. کنار گوشم در حالی که کباب ها باد میزد گفت نمیدونی امروز چی شد بچه ها نیومده برکتُ همراه خودشون آوردن،اصلا باورم نمیشه صاحبکارِ بد عنقم امروز کلی بیشتر از حقوقم بهم پول داد و بهتر از اون یه پست بالاتر تو کارخونه!!! ...بهم دادماه صنم همه اینا از وجود تو و بچه هاست با لبخند به علی نگاه کردم که چقدر قلب مهربونی داره که اجازه داده بچهها پیشمون بمونن و کلی هم تحویلشون گرفته.آذر و احمد از اینکه ما بچه ها رو پیش خودمون آورده بودیم خیلی خوشحال بودند و کلی تشویقمون کردن،
بخصوص احمد یکی دو ماه که شد،عباس وقتی از بیرون آمدم به کنارم آمدوگفت
- عمه میشه برم بیرون دنبال کار! راستش من که دیگه دنبالِ مکتب و درس نمیرم حداقل کار بکنم چیزی یاد بگیرم چقدر تو خونه بشینم دیدم حرفش درسته بهش گفتم بزار خودم برات یه کاری چیزی پیدا میکنم.وسط حرفم پریدُ گفت
- ,عمه امیرم میخواد کار کنه یه جایی پیدا کن با هم باشیم که من هواشُ داشته باشم لبخندی زدم و گفتم چشم وروجک حالا برو من برم کار دارم.روز بعد مستقیم پیش محمود نانوا رفتم، اول صبح بود و خلوت محمود نانوا منُ که دید شناخت و سریع آمد پیشم
- سلام همشیره،هنوز پخت نداریم، شوما برو من خودم میفرستم هر چقدر بخوای درب خونتون....
- سلام،دست شما دردنکنه اما واسه نون نیومدم محمود نانوا با اون هیکل درشتش و سبیل های از بناگوش در رفته اش که بیشتر شبیه قصاب بود تا نانوا چشمانش ریز کرد و پرسید
- چیزی شده همشیره؟آروم و با متانت گفتم چند روز پیش از خانمتون شنیدم دنبال یه شاطر و یه وردست هستین میشه برادرزاده های منو قبول کنید؟میدونستم نه نمیگه چون چند وقت پیش وقتی پسرش بیمار شد و طبیبهای شهر نتونستن درمانش کنن پیش من آمد و من خیلی راحت مداواش کردم.همون روز ازم خواست هر وقت کاری چیزی داشتم
مدیونم اگه بهش نگم،و چه فرصتی بهتر برای اینکه جبران کنه!! .
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_هفتادوهشتم
متعجب و عصبی پرسیدم
- یعنی قائد پولِ مزدتونم ازتون میگرفت برای خودش ؟امیر و عباس سرشون تکون دادن که از عصبانیت میخواستم منفجر بشم عباس آهسته گفت عمه هنوز خیلی چیزها مونده اما اینجا نمیشه تعریف کرد.سری تکون دادم و حرفشُ تایید کردم،دوست داشتم برم تف کنم تو صورتشون اما میترسیدم لجبازی کنه و بچهها رو بهم نده و بهونه تراشی کنه برای همین مجبور شدم فعلا دندون سر جگر بزارم.وسایل اندکِ بچهها که همون چند دست لباسی بود خودم این چند وقته براشون خریده بودم رو جمع کردم و رو به قائد که بالا سرمون ایستاده بود گفتم- میخوام ازت تشکر کنم بابت زحماتی که واسه ی بچه ها کشیدی، اما هر چی فکر کردم جمله ی مناسبی پیدا نکردم پس واگذارت میکنم به خدا، تا خودِ خدا به اندازه ی زحماتت بهت جزا و خیر بده یه نیشخندی هم بهش زدم و دست بچه ها رو گرفتمُ از اونجا بیرون آمدیم.امیر تا خونه همش لی لی میکرد اما عباس توخودش بود و حرفی نمیزد. به خونه که رسیدیم بچهها از دیدن خونه و حیاط با صفاش کلی ذوق کردن و عباسم بالاخره یخش باز شد.مهری با سر صدای ما به حیاط آمد که امیر ناخودآگاه از زبونش پرید و گفت
- عمه چه دختر نازی داری.خندیدم و آهسته گوششُ پیچوندم و گفتم
- عه عه جلو خودم چش چرونیِ بچمو میکنی امیرم میخندید و میگفت: ببخش عمه غلط کردم خیلیم زشتههه.حقیقتش مهری خیلی زیبا بود و تو این سن کمش ورد زبون همه بود، موهاش کامل بورِمایل به طلایی هستن و پوستش مثل برف سفیدِ با چشمانی میشی رنگ و لب و دهنِ کوچک رو به پسر ها گفتم خوب بریم اتاقتونُ نشونتون بدم،بچه ها از دیدن اتاق مرتب و تمییزشون خیلی ذوق کردن و مدام ازم تشکر میکردن. تو اتاقشون یه قالیِ کوچک پهن کرده بودم
و دو سه تا پشتی همه رو گوشه ی دیوار کنار هم مرتب چیده بودم، لحاف و تشک هاشونم یه گوشه اتاق بود با یه یخدان که لباس هاشونُ داخلش بزارن، عباس به چمدونِ آبی رنگ کنار یخدان اشاره کرد و گفت
- عمه اون چیه ؟لبخندی زدم و گفتم داخلش خوراکی گذاشتم مثل آبنبات، نخود و کشمش، گردو که وقتی گرسنتون شد ازشون بخورید امیر گفت: واییی عمه دستت دردنکنه
- تعارف بسه پاشین بریم ناهار بخوریم، از گشنگی تلف شدیم.راستی تو طاقچه هم یه فانوس و چند تا شمع هست شب خاستین روشنشون کنید.با لبخند و خنده ناهارُ دور هم خوردیم و من به اتاق رفتم
تا کمی استراحت کنم.شب علی با روی خندون و بشاش به خونه آمد وبلافاصله بساط کباب آماده کرد. کنار گوشم در حالی که کباب ها باد میزد گفت نمیدونی امروز چی شد بچه ها نیومده برکتُ همراه خودشون آوردن،اصلا باورم نمیشه صاحبکارِ بد عنقم امروز کلی بیشتر از حقوقم بهم پول داد و بهتر از اون یه پست بالاتر تو کارخونه!!! ...بهم دادماه صنم همه اینا از وجود تو و بچه هاست با لبخند به علی نگاه کردم که چقدر قلب مهربونی داره که اجازه داده بچهها پیشمون بمونن و کلی هم تحویلشون گرفته.آذر و احمد از اینکه ما بچه ها رو پیش خودمون آورده بودیم خیلی خوشحال بودند و کلی تشویقمون کردن،
بخصوص احمد یکی دو ماه که شد،عباس وقتی از بیرون آمدم به کنارم آمدوگفت
- عمه میشه برم بیرون دنبال کار! راستش من که دیگه دنبالِ مکتب و درس نمیرم حداقل کار بکنم چیزی یاد بگیرم چقدر تو خونه بشینم دیدم حرفش درسته بهش گفتم بزار خودم برات یه کاری چیزی پیدا میکنم.وسط حرفم پریدُ گفت
- ,عمه امیرم میخواد کار کنه یه جایی پیدا کن با هم باشیم که من هواشُ داشته باشم لبخندی زدم و گفتم چشم وروجک حالا برو من برم کار دارم.روز بعد مستقیم پیش محمود نانوا رفتم، اول صبح بود و خلوت محمود نانوا منُ که دید شناخت و سریع آمد پیشم
- سلام همشیره،هنوز پخت نداریم، شوما برو من خودم میفرستم هر چقدر بخوای درب خونتون....
- سلام،دست شما دردنکنه اما واسه نون نیومدم محمود نانوا با اون هیکل درشتش و سبیل های از بناگوش در رفته اش که بیشتر شبیه قصاب بود تا نانوا چشمانش ریز کرد و پرسید
- چیزی شده همشیره؟آروم و با متانت گفتم چند روز پیش از خانمتون شنیدم دنبال یه شاطر و یه وردست هستین میشه برادرزاده های منو قبول کنید؟میدونستم نه نمیگه چون چند وقت پیش وقتی پسرش بیمار شد و طبیبهای شهر نتونستن درمانش کنن پیش من آمد و من خیلی راحت مداواش کردم.همون روز ازم خواست هر وقت کاری چیزی داشتم
مدیونم اگه بهش نگم،و چه فرصتی بهتر برای اینکه جبران کنه!! .
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤2👏1
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_هفتادونهم
محمود نانوا کلی خوشحال شد که میتونه کاری برای من انجام بده و با کمال میل قبول کرد همین فردا بچه ها برن پیشش، ازش خواستم هر ماه حقوقشونُ به خودم بده تا براشون پس انداز کنم، واقعا هم تصمیم داشتم بیشترِ حقوقشونُ پس انداز کنم برای خودشون، تا وقتی بزرگ میشن کاسه چه کنم چه کنم دستشون نگیرن عباس و امیر از اینکه کار خوب و آینده داری براشون پیدا کردم کلی خوشحال شدن و قرار شد عباس که بزرگتره، شاطر بشه و امیر وَردستشون.محمود نانوا سر قولش بود و هر ماه دستمزد بچه ها رو به خودم میدادو من مقداریشونُ به خودشون میدادم تا چیزی میخوان بگیرن والباقیشُ براشون پس انداز میکردم روز ها خیلی عادی پشت سرهم میگذشتن تا اینکه یک روز آذر با شکمِ بزرگش سراسیمه به خونه آمد و با گریه و هیجان رو بهم گفت
- ننه ...ننه میدونی چی شده ؟یکی امروز به احمد گفته موسی پیدا شده تو یه روستای.....هست!!!باورت میشههه داداشم پیدا شده اسم موسی که آمدخون تو رگام یخ بست خدایااا یعنی میشه موسی سالم باشه آذر حرف میزد و من توگذشته ها سیر میکردم چه روز هایی که پشت سر گذاشتم باورم نمیشه،موسی,کاش واقعا پیدا بشی.آذر حرف میزد و من توگذشته ها سیر میکردم،چه روز هایی که پشت سر گذاشتم باورم نمیشه، موسی, کاش واقعا پیدا بشی با تکونی که آذر بهم داد از عالم گذشته بیرون آمدم و به آذر گفتم
- باید هر چه زودتر بریم دنبالش، نمیشه که دست روی دست گذاشت.اونقدرهیجان داشتم که به اصلِ موضوع فکر نکردم که کی خبر آورده و چجوری آدرس ما رو پیدا کرده اما به خود موسی آدرس ما رو نداده ؟!!علی که آمدماجرا رو براش تعریف کردم و قرار شد روز بعد به اون روستا بریم تا موسی رو پیدا کنیم از سختی راه چیزی نگم بهتره از بس جادهی خراب و سنگلاخی داشت باعث شد دل و روده مون بهم بپیچه،به روستا که رسیدیم سراغِ ریش سفید و کدخداش رفتیم و مشخصاتِ موسی رو بهشون دادیم.اما کدخدا گفت ما خیلی وقته که غریبه ای تو روستا ندیدیم و هرگز چنین مردی با این تعاریف ندیدم اما باز از اهالی میپرسم شما همین جا مقداری استراحت کنین و ناهار بخورین من تا ساعاتی دیگه میام پیشتون.روستای مهمان نوازی بودن و کدخدا بهمون جای خواب و غذا داد و پسرشو صدا کرد تا به دنبالِ موسی بگردن اما هیچکس مرد غریبه ای ندیده بود.کلافه بودم آخه چطور به ما گفتن اینجاس اما مردم میگن ما حدود چند ماهه غریبه تو روستا ندیدم،علی که دید خیلی ناراحتم گفت شاید رفته باشه روستا های بغلی بیا بریم از اون جا هم اطلاعاتی به دست بیاریم،شاید اسم روستا اشتباهی بهمون گفتن با حرفهای علی کورسویی امید تو دلم جوانه زد.فردای روز بعد از کدخدا و خانواده اش بخاطر مهمان نوازیشون و کمکشون تشکر کردیم و به سمتِ روستای بعدی حرکت کردیم، هنوز از حیاط خارج نشده بودیم که کدخدا گفت
- صبر کنین تا روستای بعد راه زیادیه
به گاریچیِ خودم گفتم شما رو به روستای بعدی ببره و دست خطی به کدخدای روستا نوشتم تا کمکتون کنه.کلی خوشحال شدیم و تشکر کردیم حقا که غریب نواز بودن، مطمئن شدم موسی اینجا نیست وگرنه حتما پیدا میشده اینم با چنین مردمانی.تا یک هفته کارِ من و علی شده بود از این روستا به اون روستا رفتن، ولی هیچ خبری نبود که نبود! علی که خسته شده بود و تا الانم بخاطر من گله نکرده بود لب باز کرد و با اخم و جدی گفت
- همین صبح بقچه ات جمع میکنی میریم شهر،خسته شدم از کار و زندگی موندم، تا الانم بخاطر تو پا به پات تو این بیغوله ها دنبالِ آدمی گشتم که وجود خارجی نداره دیگه بسه!آمدم حرفی بزنم
که دستش برد بالا و گفت
- نمیخوام حتی یک کلمه دیگه بشنوم تمام ناچار سکوت کردم و حرفی نزدم صبح زود ما با گاریچی به شهر برگشتیم بدون موسی.آذر و احمد وقتی قیافه ی خسته و ناراحت ما دیدن فهمیدن
که موسی رو پیدا نکردیم.کم کم همه چیز به فراموشی سپرده شد و روال عادی زندگیُ در پیش گرفتیم تا اینکه آذر دردش شروع شد و من فورا به بالینش رفتم، اما اینبار بخت با آذر یار نبود و نوه عزیزم مُرده به دنیا آمد و همه مونُ عزادار کرد، آذر مثل من محکم نبود و تا چند روز کارش گریه بود، اصلا غذا نمیخوردُ افسرده حال بود.
ادامه دارد...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_هفتادونهم
محمود نانوا کلی خوشحال شد که میتونه کاری برای من انجام بده و با کمال میل قبول کرد همین فردا بچه ها برن پیشش، ازش خواستم هر ماه حقوقشونُ به خودم بده تا براشون پس انداز کنم، واقعا هم تصمیم داشتم بیشترِ حقوقشونُ پس انداز کنم برای خودشون، تا وقتی بزرگ میشن کاسه چه کنم چه کنم دستشون نگیرن عباس و امیر از اینکه کار خوب و آینده داری براشون پیدا کردم کلی خوشحال شدن و قرار شد عباس که بزرگتره، شاطر بشه و امیر وَردستشون.محمود نانوا سر قولش بود و هر ماه دستمزد بچه ها رو به خودم میدادو من مقداریشونُ به خودشون میدادم تا چیزی میخوان بگیرن والباقیشُ براشون پس انداز میکردم روز ها خیلی عادی پشت سرهم میگذشتن تا اینکه یک روز آذر با شکمِ بزرگش سراسیمه به خونه آمد و با گریه و هیجان رو بهم گفت
- ننه ...ننه میدونی چی شده ؟یکی امروز به احمد گفته موسی پیدا شده تو یه روستای.....هست!!!باورت میشههه داداشم پیدا شده اسم موسی که آمدخون تو رگام یخ بست خدایااا یعنی میشه موسی سالم باشه آذر حرف میزد و من توگذشته ها سیر میکردم چه روز هایی که پشت سر گذاشتم باورم نمیشه،موسی,کاش واقعا پیدا بشی.آذر حرف میزد و من توگذشته ها سیر میکردم،چه روز هایی که پشت سر گذاشتم باورم نمیشه، موسی, کاش واقعا پیدا بشی با تکونی که آذر بهم داد از عالم گذشته بیرون آمدم و به آذر گفتم
- باید هر چه زودتر بریم دنبالش، نمیشه که دست روی دست گذاشت.اونقدرهیجان داشتم که به اصلِ موضوع فکر نکردم که کی خبر آورده و چجوری آدرس ما رو پیدا کرده اما به خود موسی آدرس ما رو نداده ؟!!علی که آمدماجرا رو براش تعریف کردم و قرار شد روز بعد به اون روستا بریم تا موسی رو پیدا کنیم از سختی راه چیزی نگم بهتره از بس جادهی خراب و سنگلاخی داشت باعث شد دل و روده مون بهم بپیچه،به روستا که رسیدیم سراغِ ریش سفید و کدخداش رفتیم و مشخصاتِ موسی رو بهشون دادیم.اما کدخدا گفت ما خیلی وقته که غریبه ای تو روستا ندیدیم و هرگز چنین مردی با این تعاریف ندیدم اما باز از اهالی میپرسم شما همین جا مقداری استراحت کنین و ناهار بخورین من تا ساعاتی دیگه میام پیشتون.روستای مهمان نوازی بودن و کدخدا بهمون جای خواب و غذا داد و پسرشو صدا کرد تا به دنبالِ موسی بگردن اما هیچکس مرد غریبه ای ندیده بود.کلافه بودم آخه چطور به ما گفتن اینجاس اما مردم میگن ما حدود چند ماهه غریبه تو روستا ندیدم،علی که دید خیلی ناراحتم گفت شاید رفته باشه روستا های بغلی بیا بریم از اون جا هم اطلاعاتی به دست بیاریم،شاید اسم روستا اشتباهی بهمون گفتن با حرفهای علی کورسویی امید تو دلم جوانه زد.فردای روز بعد از کدخدا و خانواده اش بخاطر مهمان نوازیشون و کمکشون تشکر کردیم و به سمتِ روستای بعدی حرکت کردیم، هنوز از حیاط خارج نشده بودیم که کدخدا گفت
- صبر کنین تا روستای بعد راه زیادیه
به گاریچیِ خودم گفتم شما رو به روستای بعدی ببره و دست خطی به کدخدای روستا نوشتم تا کمکتون کنه.کلی خوشحال شدیم و تشکر کردیم حقا که غریب نواز بودن، مطمئن شدم موسی اینجا نیست وگرنه حتما پیدا میشده اینم با چنین مردمانی.تا یک هفته کارِ من و علی شده بود از این روستا به اون روستا رفتن، ولی هیچ خبری نبود که نبود! علی که خسته شده بود و تا الانم بخاطر من گله نکرده بود لب باز کرد و با اخم و جدی گفت
- همین صبح بقچه ات جمع میکنی میریم شهر،خسته شدم از کار و زندگی موندم، تا الانم بخاطر تو پا به پات تو این بیغوله ها دنبالِ آدمی گشتم که وجود خارجی نداره دیگه بسه!آمدم حرفی بزنم
که دستش برد بالا و گفت
- نمیخوام حتی یک کلمه دیگه بشنوم تمام ناچار سکوت کردم و حرفی نزدم صبح زود ما با گاریچی به شهر برگشتیم بدون موسی.آذر و احمد وقتی قیافه ی خسته و ناراحت ما دیدن فهمیدن
که موسی رو پیدا نکردیم.کم کم همه چیز به فراموشی سپرده شد و روال عادی زندگیُ در پیش گرفتیم تا اینکه آذر دردش شروع شد و من فورا به بالینش رفتم، اما اینبار بخت با آذر یار نبود و نوه عزیزم مُرده به دنیا آمد و همه مونُ عزادار کرد، آذر مثل من محکم نبود و تا چند روز کارش گریه بود، اصلا غذا نمیخوردُ افسرده حال بود.
ادامه دارد...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤2😭1
🌱🕊
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂
🍃
کودکی از مسئول سیرکی پرسید:
چرا فیل به این بزرگی را با طنابی به این کوچکی و ضعیفی بسته اید؟ فیل میتواند با یک حرکت به راحتی خودش را آزاد کند و خیلی خطرناک است!
صاحب فیل گفت:
این فیل چنین کاری نمیتواند بکند. چون این فیل با این طناب ضعیف بسته نشده است.
آن با یک تصور خیلی قوی در ذهنش بسته شده است.
کودک پرسید چطور چنین چیزی امکان دارد؟
صاحب فیل گفت: وقتی که این فیل بچه بود مدتی آن را با یک طناب بسیار محکم بستم. تلاش زیاد فیل برای رهایی اش هیچ اثری نداشت، و از آن موقع دیگر تلاشی برای آزادی نکرده است.
فیل به این باور رسیده است که نمیتواند این کار را بکند!
شاید هر کدام از ما، با نوعی فکر بسته شده ایم که مانع حرکت ما به سوی پیروزی است.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂
🍃
کودکی از مسئول سیرکی پرسید:
چرا فیل به این بزرگی را با طنابی به این کوچکی و ضعیفی بسته اید؟ فیل میتواند با یک حرکت به راحتی خودش را آزاد کند و خیلی خطرناک است!
صاحب فیل گفت:
این فیل چنین کاری نمیتواند بکند. چون این فیل با این طناب ضعیف بسته نشده است.
آن با یک تصور خیلی قوی در ذهنش بسته شده است.
کودک پرسید چطور چنین چیزی امکان دارد؟
صاحب فیل گفت: وقتی که این فیل بچه بود مدتی آن را با یک طناب بسیار محکم بستم. تلاش زیاد فیل برای رهایی اش هیچ اثری نداشت، و از آن موقع دیگر تلاشی برای آزادی نکرده است.
فیل به این باور رسیده است که نمیتواند این کار را بکند!
شاید هر کدام از ما، با نوعی فکر بسته شده ایم که مانع حرکت ما به سوی پیروزی است.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1
#دوقسمت دویست وبیست وهفت ودویست وبیست وهشت
📖سرگذشت کوثر
کاری نکنید که دست روتون بلند کنیم شما از مابدتتون میاد ما هم از شماها متنفریم این بچهها هم برادر زاده های ما نیستند گمشید برید بیرون مهدی گفت برین بیرون برای چی اومدین اینجا لادن با گریه گفت شوهرم سه چهار روزه خونه نیست به من زنگ زده میگه من دبییم من مطمئنم که داره دروغ میگه من مطمئنم تو همین خونه هستش کجا قایمش کردید گفتم برو همه خونه رو بگرد برو طبقات دیگه رو هم بگرداگه تونستی برو شوهرتو پیدا کن من خبر ندارم شوهر تو کجاست فقط به من گفتش که داره میره دبی به منم زنگ زد گفت من دبی هستم لادن گفت همه اینا تقصیر توئه تو مثل یه جادوگر میمونی گفتم جادوگر خودتی تو و مادرت دو تا جادوگرید که پسر منو از من گرفتیدالانم بچههات بیپدر شدن حقته به خاطر اینکه اجازه ندادی من سالها بچهمو ببینم حالا بچه های تو هم سالها پدرشون و نمیبینن سرم داد زد بهم گفت خوب کاری کردم هر کاری کردم خوب کاری کردم دلم نمیخواد تو زندگی من باشی آقا مگه زورکی بوداصلاً میدونی چیه خانم محترم من از اول شوهر بدون پدر و مادر میخواستم شوهر منم که مادر داشت فقط من دیگه کسی دیگه رو نمیخواستم وارد زندگیم بشه من خودم خونواده داشتم احتیاج به خونواده دیگه ای نداشتم گفتم تو که این قدر عاشق پدر و مادرت بودی چرا شوهر کردی الانم هر بلایی سرت بیاد حقته برو دنبال شوهرت بگرد میدونی اومد به من چی گفت گفت از لادن خسته شدم میگفت خودش و بچههاش بلای جون منن حالا فهمیدی گمشو بروشوهرت دیگه تو و بچههاتو نمیخواد خوب دست تو رو خونده تو میخوای با یکی دیگه بریزی رو همو عشق و حالتو بکنی اونم دست تو رو خونده
دستتو بدجوری گذاشت تو حنا تو فکر کردی خیلی زرنگی نه عزیزم پسر من از تو زرنگتره دلم نمیخواد اینو بهت بگم اما بذار بهت بگم فکر نمیکنم اون آقا در حد نوکر پسر منم باشه بهتره بری یه فکری به حال خودت بکنی
متاسفم برای بچههات که تو مادرشونی یه مادر بیشعور خیانتکار واقعاً واست متاسفم
انگشت اشارشو سمت من گرفت بهم گفت درست با من صحبت کن بفهم داری با کی حرف میزنی گفتم آره میدونم گفت برو به پسرت بگو که مهریمو میخوام بزنم اجرا میخوام دار و ندارشو ازش بگیرم اون وقت میفهمی که حق نداشت با من این کارو بکنه حق نداشت بدون اجازه من بیاد دیدن تو
حالا که اومده دیدن تو الان باید تقاصشو پس بده من ممنوع کرده بودم گفتم اگه پسر منم میزد تو صورت تو جلوی تو رو میگرفت میگفتش که حق نداری با پدر مادرت رفت و آمد کنی الان اینجوری زبون در نیاورده بودی
مقصر پسر منه که تو رو زیادی پررو کرده فکر کردی کی هستی گمشو برو بیرون لادن به بچهاش گفت خوب این خانمو نگاه کنید این مادربزرگ شماست این عفریته این زن پدر شماها را ازتون گرفت پدر شما مال خودتون بود ولی این زن انقدرزیر پای پدر بدبختتون نشست که پدرتون از راه به در کرد یادتون باشه وقتی بزرگ شدین باید ازش انتقام بگیرین نباید اجازه بدید آب خوش از گلوش پایین بره گفتم تو واقعاً روانی هستی برو خودتو به یه تیمارستان معرفی کن تو مریضی مهدی اونا رو انداخت از خونه بیرون وقتی داشتن میرفتن حسابی فحش میدادن
بد و بیراه میگفتن و ناله نفرین میکردن واقعاً
یک لحظه برای پسرم تاسف خوردم گفتم خاک تو سرت یونس واقعاً واست متاسفم
مهدی وقتی اومدش برگشت گفت میخوای چیکار کنی گفتم نمیدونم گفت وقتی اینا بفهمن همه چی به نام توئه زندگی واست نمیذارن گفتم واسم مهم نیست من امانتدار پسرمم تا وقتی برنگشته همه چی دست من باقی میمونه وقتی برگشت به نام خودش میزنم
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📖سرگذشت کوثر
کاری نکنید که دست روتون بلند کنیم شما از مابدتتون میاد ما هم از شماها متنفریم این بچهها هم برادر زاده های ما نیستند گمشید برید بیرون مهدی گفت برین بیرون برای چی اومدین اینجا لادن با گریه گفت شوهرم سه چهار روزه خونه نیست به من زنگ زده میگه من دبییم من مطمئنم که داره دروغ میگه من مطمئنم تو همین خونه هستش کجا قایمش کردید گفتم برو همه خونه رو بگرد برو طبقات دیگه رو هم بگرداگه تونستی برو شوهرتو پیدا کن من خبر ندارم شوهر تو کجاست فقط به من گفتش که داره میره دبی به منم زنگ زد گفت من دبی هستم لادن گفت همه اینا تقصیر توئه تو مثل یه جادوگر میمونی گفتم جادوگر خودتی تو و مادرت دو تا جادوگرید که پسر منو از من گرفتیدالانم بچههات بیپدر شدن حقته به خاطر اینکه اجازه ندادی من سالها بچهمو ببینم حالا بچه های تو هم سالها پدرشون و نمیبینن سرم داد زد بهم گفت خوب کاری کردم هر کاری کردم خوب کاری کردم دلم نمیخواد تو زندگی من باشی آقا مگه زورکی بوداصلاً میدونی چیه خانم محترم من از اول شوهر بدون پدر و مادر میخواستم شوهر منم که مادر داشت فقط من دیگه کسی دیگه رو نمیخواستم وارد زندگیم بشه من خودم خونواده داشتم احتیاج به خونواده دیگه ای نداشتم گفتم تو که این قدر عاشق پدر و مادرت بودی چرا شوهر کردی الانم هر بلایی سرت بیاد حقته برو دنبال شوهرت بگرد میدونی اومد به من چی گفت گفت از لادن خسته شدم میگفت خودش و بچههاش بلای جون منن حالا فهمیدی گمشو بروشوهرت دیگه تو و بچههاتو نمیخواد خوب دست تو رو خونده تو میخوای با یکی دیگه بریزی رو همو عشق و حالتو بکنی اونم دست تو رو خونده
دستتو بدجوری گذاشت تو حنا تو فکر کردی خیلی زرنگی نه عزیزم پسر من از تو زرنگتره دلم نمیخواد اینو بهت بگم اما بذار بهت بگم فکر نمیکنم اون آقا در حد نوکر پسر منم باشه بهتره بری یه فکری به حال خودت بکنی
متاسفم برای بچههات که تو مادرشونی یه مادر بیشعور خیانتکار واقعاً واست متاسفم
انگشت اشارشو سمت من گرفت بهم گفت درست با من صحبت کن بفهم داری با کی حرف میزنی گفتم آره میدونم گفت برو به پسرت بگو که مهریمو میخوام بزنم اجرا میخوام دار و ندارشو ازش بگیرم اون وقت میفهمی که حق نداشت با من این کارو بکنه حق نداشت بدون اجازه من بیاد دیدن تو
حالا که اومده دیدن تو الان باید تقاصشو پس بده من ممنوع کرده بودم گفتم اگه پسر منم میزد تو صورت تو جلوی تو رو میگرفت میگفتش که حق نداری با پدر مادرت رفت و آمد کنی الان اینجوری زبون در نیاورده بودی
مقصر پسر منه که تو رو زیادی پررو کرده فکر کردی کی هستی گمشو برو بیرون لادن به بچهاش گفت خوب این خانمو نگاه کنید این مادربزرگ شماست این عفریته این زن پدر شماها را ازتون گرفت پدر شما مال خودتون بود ولی این زن انقدرزیر پای پدر بدبختتون نشست که پدرتون از راه به در کرد یادتون باشه وقتی بزرگ شدین باید ازش انتقام بگیرین نباید اجازه بدید آب خوش از گلوش پایین بره گفتم تو واقعاً روانی هستی برو خودتو به یه تیمارستان معرفی کن تو مریضی مهدی اونا رو انداخت از خونه بیرون وقتی داشتن میرفتن حسابی فحش میدادن
بد و بیراه میگفتن و ناله نفرین میکردن واقعاً
یک لحظه برای پسرم تاسف خوردم گفتم خاک تو سرت یونس واقعاً واست متاسفم
مهدی وقتی اومدش برگشت گفت میخوای چیکار کنی گفتم نمیدونم گفت وقتی اینا بفهمن همه چی به نام توئه زندگی واست نمیذارن گفتم واسم مهم نیست من امانتدار پسرمم تا وقتی برنگشته همه چی دست من باقی میمونه وقتی برگشت به نام خودش میزنم
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
هیچ زنی نیست که از فقر و نداری شوهرش از گرسنگی مرده باشد، اما هستند زنانی که از ظلم و ستم شوهر ثروتمند و بداخلاق خود مرده باشند، پس برای دختر خود فردی را انتخاب کنید که دارای دین و اخلاق باشد.
چنانکه از امام حسن بصری رحمەاللە روایت است که مردی به نزد وی آمد و گفت: دختری دارم که دوستش دارم و بیش از یک نفر از او خواستگاری کرده است، او را به ازدواج چه کسی درآورم؟!
فرمود: به کسی که تقوای الله را داشته باشد؛ چرا که اگر دوستش داشته باشد او را گرامی میدارد و اگر دوستش نداشته باشد به او ظلم نمیکند.۰ الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
چنانکه از امام حسن بصری رحمەاللە روایت است که مردی به نزد وی آمد و گفت: دختری دارم که دوستش دارم و بیش از یک نفر از او خواستگاری کرده است، او را به ازدواج چه کسی درآورم؟!
فرمود: به کسی که تقوای الله را داشته باشد؛ چرا که اگر دوستش داشته باشد او را گرامی میدارد و اگر دوستش نداشته باشد به او ظلم نمیکند.۰ الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1👍1
🔘 داستان کوتاه
خدا درست کند سلطان محمود خر کیه..
یه روز در کاخ سلطان محمود دو تا گدا می نشستن برا گدایی ، یکیشون خیلی چاپلوس بود ، سلطان محمود یا هر کدام از بزرگان میخواستن رد بشن این شروع میکرد به تمجید و تعریف و چاپلوسی و یه سکه ای میگرفت ، اما اون یکی خیلی ساکت مینشست و هیچ چیز نمیگفت. بعد وقتی گدای چاپلوس بهش میگفت تو چرا هیچی نمیگی ، مگه خدا بهت زبون نداده یه چیزی بگو تا سکه ای بگیری، میگفت: کار خوبه خدا درست کنه سلطان محمود خر کیه
یه روز خبر میرسه داخل کاخ به سلطان محمود ،که سلطان این دو تا گدا رو دیدید دم درب کاخ نشستن و گدایی میکنن؟
سلطان میگه آره دیدم یکی شون خیلی چاپلوسه و اون یکی خیلی ساکت و هیچی نمیگه!
به سلطان میگن: اتفاقا گدا ساکته هر وقت شما به اون یکی کمک میکنید مدام تکرار میکنه: کار خوبه خدا درست کنه سلطان محمود خر کیه
سلطان محمود عصبانی میشه و میگه حالا حالیش میکنم سلطان محمود خر کیه. دستور میده یه مرغی سر ببرن، کباب کنن و یکی از زمردهای با ارزش قصر رو بذارن داخلش و ببرن صله بدن به اون گدای چاپلوس تا اون یکی یاد بگیره سلطان محمود کیه
مرغ رو آماده میکنن و میبرن برا گدای چاپلوس و از قضا قبل از آودن مرغ یکی از وزرا برای این گدا تکه ای بوقلمون کباب شده برده بوده و اونم خورده و سیر از غذای خورده بی خیال نشسته بوده. وقتی مرغ رو بهش میدن رو میکنه به اون یکی گدا و میگه از صبح چقدر گدایی کردی؟ گدا جواب میده ۳ سکه. میگه ۳ سکه خودتو بده به من تا این مرغ رو بدم به تو. مرد فقیر میگه نه نمیخوام، تو سیر شدی و نمیتونی این مرغ رو بخوری تا فردا هم که نمیتونی نگهش داری پس آخرش مجبور میشی بدی به کسی، اون وقت اگه دوست داشتی بده به من .
گدای چاپلوس میگه باشه یه سکه بده ، مرغ رو بدم به تو ، و باز جواب منفی میشنوه، آخرش میگه باشه بابا نمیخوام سکه ای بدی، بیا بگیر مرغ رو بخور.
مرد فقیر اولین قطعه از مرغ رو که توی دهانش میذاره زمرد رو میبینه ، سریع زمرد رو توی جیبش میذاره واز خوشحالی بلند میشه به گدای چاپلوس میگه: رفیق! من میرم و شاید از فردا همدیگرو نبینیم، اما یادت باشه کار خوبه خدا درست کنه سلطان محمود خر کیه!
فردا صبح سلطان محمود میاد میبینه باز این گدا دم درب نشسته، سرش فریاد میزنه تو چرا هنوز اینجایی؟ مگه هدیه ما برای تو بس نبود یه عمر آسوده زندگی کنی؟ گدا جواب میده کدام هدیه؟
سلطان محمود میگه: همون زمرد داخل مرغ ! گدا جواب میده من سیر بودم مرغ رو دادم به مرد فقیری که اینجا می نشست.
سلطان محمود عصبانی فریاد میزنه این مرد رو بیارین داخل کاخ روزی صد تا شلاق بهش بزنید تا صد بار در روز تکرار کنه : کار خوبه خدا درست کنه سلطان محمود خر کیه الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
خدا درست کند سلطان محمود خر کیه..
یه روز در کاخ سلطان محمود دو تا گدا می نشستن برا گدایی ، یکیشون خیلی چاپلوس بود ، سلطان محمود یا هر کدام از بزرگان میخواستن رد بشن این شروع میکرد به تمجید و تعریف و چاپلوسی و یه سکه ای میگرفت ، اما اون یکی خیلی ساکت مینشست و هیچ چیز نمیگفت. بعد وقتی گدای چاپلوس بهش میگفت تو چرا هیچی نمیگی ، مگه خدا بهت زبون نداده یه چیزی بگو تا سکه ای بگیری، میگفت: کار خوبه خدا درست کنه سلطان محمود خر کیه
یه روز خبر میرسه داخل کاخ به سلطان محمود ،که سلطان این دو تا گدا رو دیدید دم درب کاخ نشستن و گدایی میکنن؟
سلطان میگه آره دیدم یکی شون خیلی چاپلوسه و اون یکی خیلی ساکت و هیچی نمیگه!
به سلطان میگن: اتفاقا گدا ساکته هر وقت شما به اون یکی کمک میکنید مدام تکرار میکنه: کار خوبه خدا درست کنه سلطان محمود خر کیه
سلطان محمود عصبانی میشه و میگه حالا حالیش میکنم سلطان محمود خر کیه. دستور میده یه مرغی سر ببرن، کباب کنن و یکی از زمردهای با ارزش قصر رو بذارن داخلش و ببرن صله بدن به اون گدای چاپلوس تا اون یکی یاد بگیره سلطان محمود کیه
مرغ رو آماده میکنن و میبرن برا گدای چاپلوس و از قضا قبل از آودن مرغ یکی از وزرا برای این گدا تکه ای بوقلمون کباب شده برده بوده و اونم خورده و سیر از غذای خورده بی خیال نشسته بوده. وقتی مرغ رو بهش میدن رو میکنه به اون یکی گدا و میگه از صبح چقدر گدایی کردی؟ گدا جواب میده ۳ سکه. میگه ۳ سکه خودتو بده به من تا این مرغ رو بدم به تو. مرد فقیر میگه نه نمیخوام، تو سیر شدی و نمیتونی این مرغ رو بخوری تا فردا هم که نمیتونی نگهش داری پس آخرش مجبور میشی بدی به کسی، اون وقت اگه دوست داشتی بده به من .
گدای چاپلوس میگه باشه یه سکه بده ، مرغ رو بدم به تو ، و باز جواب منفی میشنوه، آخرش میگه باشه بابا نمیخوام سکه ای بدی، بیا بگیر مرغ رو بخور.
مرد فقیر اولین قطعه از مرغ رو که توی دهانش میذاره زمرد رو میبینه ، سریع زمرد رو توی جیبش میذاره واز خوشحالی بلند میشه به گدای چاپلوس میگه: رفیق! من میرم و شاید از فردا همدیگرو نبینیم، اما یادت باشه کار خوبه خدا درست کنه سلطان محمود خر کیه!
فردا صبح سلطان محمود میاد میبینه باز این گدا دم درب نشسته، سرش فریاد میزنه تو چرا هنوز اینجایی؟ مگه هدیه ما برای تو بس نبود یه عمر آسوده زندگی کنی؟ گدا جواب میده کدام هدیه؟
سلطان محمود میگه: همون زمرد داخل مرغ ! گدا جواب میده من سیر بودم مرغ رو دادم به مرد فقیری که اینجا می نشست.
سلطان محمود عصبانی فریاد میزنه این مرد رو بیارین داخل کاخ روزی صد تا شلاق بهش بزنید تا صد بار در روز تکرار کنه : کار خوبه خدا درست کنه سلطان محمود خر کیه الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1👏1