tgoop.com/faghadkhada9/78009
Last Update:
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_25 ᪣ ꧁ه
قسمت بیست و پنجم
خلاصه،من یک شبانه روز به درد بودم و غروب روز بعد یک پسر تپل و خوشگل به دنیا آوردم، منتها بچه زمانی به دنیا آمد نیمه نفس بود، بند ناف دور گردنش گیر کرده بود و..مادرم به اینجای حرفش که رسید اشک گوشه چشمانش را پاک کرد و گفت: اون پسر که سفید مثل قرص ماه بود، اولین و آخرین نفس هایش را توی بغل مامارخساره کشید و نیامده رفت... او رفت و انگار دل منم با خودش برد، هنوز که هنوز است بعد از گذشت اینهمه سال، دلم می خواد یک لحظه بغلش می کردم و می بوسیدمش.زن عمو که گویی از مردن بچه ای که فکر می کرد از رگ و ریشه او نیست، خوشحال بود و من هم تا چندین ماه تب و لرز داشتم که حتما به خاطر محیط کثیفی بود که در آن زایمان کرده بودم.پدرت چند ماهی توی روستا موند، اما بود و نبودش به حال من تاثیری نداشت و اینقدر اصرار کردم و تمام زورم را زدم تا خانه ای برای خودمان بسازیم البته نه خانهٔ خانه، بلکه دو تا اتاق به اسم خانه، دلم می خواست از خونه عمو دور بشم، دیگه تحمل حرفهای خاله زنکی زن عمو را نداشتم، دیگه طاقت ظلمشون را نداشتم، خوب یادمه غذا درست می کردم، ته سفره هر چی باقی می ماند بیشتر از شکم میثم نمیشد، به اون که غذا می دادم چیزی برای خودم نمی ماند و من میبایست به نان خشکی قناعت کنم و گاهی هم سر گرسنه به روی بالشت بگذارم.
بالاخره اصرار من نتیجه داد و پدرت شروع به ساخت دو اتاق کرد، پایین تر از خانه عمو و بعد نگاهی به دیوار اتاق ها کرد و گفت: همین خانه.....مادرم آهی کشید و ادامه داد: کاش همین اتاق ها را هم سر وقت تمام میکرد.چندین ماه بند شد و دیوارها به نصفه نرسیده بود که گفت دیگه پول ندارم، از طرفی منم دوباره باردار شدم و اینم شد قوز بالاقوز و بهانه ای دست و پا شد که دوباره پدرت بار سفر ببند و برای کار کردن به شهر برود.روزها و هفته ها و ماه ها مثل برق و باد گذشت و تا چشم باز کردم محبوبه هم درست با همان سختی زمان زایمان میثم،در خانه به دنیا آمد، با اینکه مرکز بهداشت راه افتاده بود و ماما و بهیار هم داشت اما امر امر زن عمو بود که باید بچه در همان اتاق کاه گلی و پر از میکروب به دنیا می آمد.محبوبه که به دنیا آمد انگار خیر و برکت هم به زندگی ما سرازیر شد.مادرم نگاهی با محبت به من کرد و گفت: اصلا با وجود شما دخترها زندگی ام رنگی دیگر گرفت، به نظر من به جای اسم دختر می بایست نام «برکت» را بر دختر بگذارن، از قدم محبوبه بالاخره خانه ما هم تکمیل شد و محبوبه چند ماهه بود که ما به دو تا اتاق خودمون یا همین خانه فعلی اسباب کشی کردیم.روز اول بعد از اسباب کشی با وجود خانه ای به هم ریخته و نامرتب و دو بچه کوچک، اما شیرین ترین روز زندگی ام بود، درسته که هنوز نزدیک خانه عمو بودم اما از شر مزاحمت های دم به دقیقه ای زن عمو و بچه هاش خلاص شده بودم.دیگه اگر صبح زود بلند میشدم می دونستم که توی خانه خودمم دیگه لازم نیست برای یک گله آدم سفره بندازم و خودم هم آخر سر آیا غذا گیرم میامد آیا نمی آمد، دیگه لازم نبود جاخواب ها را بندازم و جمع کنم، اگر به کوه دنبال هیزم و سبزی آشی میرفتم، میدانستم که توی خانه خودم هستن نه اینکه زحمت از من و استفاده از آنها، خلاصه خدا را شکر می کردم که مستقل شدیم.
پدرت هم با پولی که جمع کرده بود چند رأس گوسفند خرید و گذاشت ور دست من و خودش دوباره رفت به شهر، درسته که دوباره دیر به دیر می آمد، اما باز هم خدا را شکر می کردم که بدون منت در خانه خودم هستم.زمان به سرعت و البته با زحمت میگذشت،بچه ها بزرگ شدند و تو هم به دنیا آمدی، اما تو رو دیگه توی خونه به دنیا نیاوردم، تو رو توی درمانگاه مرکز بهداشت به دنیا آوردم و دست ماما رخساره هم بهت نرسید و تو رو بهیاری که توی درمانگاه بود به دنیا اورد که امیدوارم عاقبت به خیر شود.تمام دلخوشی من شما سه تا بچه بودین و سعی می کردم اگر شده خودم گرسنه بخوابم اما شما شکم سیر روی بالشت بزارین و بارها و بارها شد که آب گوشت یا همان آبگرمو درست می کردم و به شما میدادم میخوردین و سهم من هم تکه نانی میشد که دیواره های قابلمه را پاک می کردم. پدرت هم که همیشه خدا توی شهر مشغول کار بود و هر وقت هم میامد بیشتر از قبل دم از نداری و بی پولی میزد، البته هر وقت میامد دست خالی نمی آمد و خورد و خوراک برامون میگرفت.من به خاطر زایمان های سختی که داشتم، دیگه نمی خواستم بچه دار بشم و بهیار بهم هر ماه یک قرص هایی میداد و ادعا می کرد اگر این قرص ها را بخورم دیگه باردار نمیشم.چندسال پشت سر هم از این قرص ها خوردم، اما نمی دونم چی شد که یه شب فراموشم شد و همین باعث شد که ناخواسته دوباره حامله بشم....
بارداریی که می توانست به قیمت جانم تمام شود..
#ادامه_دارد..
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78009