tgoop.com/faghadkhada9/78007
Last Update:
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_هشتادویکم
یه هفته ای میشد که به خونه ی جدید آمده بودیم به استقبال علی رفتم و با نگرانی و عصبانیت گفتم
- هیچ معلومه کجایی ؟دلم هزار راه رفت مرد!علی آهسته به کناری زدم و گفت
- بیخود نگران بودی رفته بودم پیش احمد و بچه هاش دلتنگشون بودم با دلخوری گفتم صبح به من میگفتی میخوای بری اونجا منم میومدم باهات یا زودتر میرفتم با هم برمیگشتیم.علی آبی به دستاش زدو گفت: چقدر سین جینم میکنی زن،بیخیال دیگه.به دنبالش رفتم و حوله ای به دستش دادمُ گفتم: شام بیارم برات علی همون جور که آهسته از کنارِ مهری که خواب بود میگذشت و به اتاق خواب میرفت گفت: نه خوردم دلخور به دنبالش رفتم و چارقد از سر باز کردم و گیس موهامُ از هم باز کردمُ یه کم از عطر گلم به خودمُ موهام زدم، هر وقت که میخواستم علیُ تحت تاثیر قرار بدم از این عطر به خودم میزدم،در روزگاری که زن هیچ بهایی به خودش نمیداد و شب از فرط خستگی سرش به بالش نرسیده بیهوش میشد من یه ساعت فقط صرف آراستن و پیراستن خودم میکردم.علی دستش دراز کرد و اشاره کرد تا سرمُ روی بازوش بزارم،رفتم کنارش و با اخم رو برگردوندم. علی تو گلو خندیدُ گفت با دست میزنی با پا پس میکشی! مرحبا عجب منُ هلاک کردی.منوگرفت و به طرف خودش برگردوندم و گفت
- میتونم باهات صادق باشم ؟!سرمُ به معنای آره تکون دادم که گفت راستش دلم ...دلم بچه میخواد چند وقته هر عصر سراغِ بچه های احمد و آذر میرمُ کلی باهاشون بازی میکنم امشب دیگه زمان از دستم در رفت دیر شد و آذر نذاشت شام نخورده بیام معذرت میخوام.بغض سختی به گلوم چنگ انداخت انگار میخاست پوست گلومو از هم پاره کنه و بیرون بپره،
دستم روی گلوم گذاشتم و به سختی گفتم
- من....منم که باید معذرت بخوام نمیتونم تو رو پدر کنم.علی چونه مو گرفت و سرمُ بالا آورد و با ناراحتی گفت شرمنده نباید چنین حرفی به زبون میآوردم،این منم که تا عمر دارم شرمنده ی توام نیشخندی زدم و چیزی نگفتم علی یه ساعت موعظه کرد و یه سره از اینکه حرف بیخودی زده معذرت خواهی کرد و وقتی مطمئن شد دلخور نیستم پشتش بهم کرد و خوابید.ولی تازه دردِ من شروع شده بود یه حسی بهم میگفت دارم به آخرهای زندگی با علی میرسم و این جرقه ی،یه شروعِ دیگه است،علی کم کم هوس بچه و بعد زن جدید میکنه و کاملامشخصه که من قادر به تحمل هوو نیستم.بالشتم از قطره های اشکم خیس شده بود اما باز دلم میخواست گریه کنم
نمیدونم چه ساعتی مغزم فرمان ایست داد و خواب رو به چشمانم آورد ولی وقتی متوجه شدم آفتاب وسط اتاق بود.از جا بلند شدم موهامُ گیس کردمُ دنبال کارهام رفتم، خداروشکر تو محله ی جدید زود اسم دَر کرده بودمُ از صبح تا شب دنبال مداوا و قابلگی بودم دو سال گذشت،عباس به اجباری رفته بود،آذر یه بچه دیگه سقط کرد و دوباره حامله است اما زندگی منه که رو به سردی رفته آذر مثل همیشه دو روزی یه بار به دیدنمون آمده بود کمی که نفسش بالا آمد با هیجان گفت
- ننه واسه آخر هفته عروسیِ پسرِ جیران دعوت شدین،من که نمیتونم بیام ولی تو و علی حتما برین، مهریم بزارین پیش من بیاد دست تنهام احمد رفته ماموریت جیران میشد زن برادرِ ارسلان(نامزد قبلیِ ماه صنم قبل حکیم که قسمت نبودنامزد کنند)چند وقتی بود دلم هوای مسافرت کرده بود و این مراسم عروسی بهانهی خوبی بود تا به روستا بریم. اگه میدونستم با رفتنم آتیش به زندگی خودم میاندازم قلم پام خوردم میشد نمیرفتم!!حیف که آدمیزاد از آینده ی خودش بیخبره.علی که به خونه آمد ماجرا رو براش تعریف کردم که استقبال کرد و قرار شد روز چهارشنبه به روستا بریم.چشم روی هم گذاشتیم چهارشنبه شد و به روستا رفتیم و طبق عادت همیشگی که وقتی به روستا میرفتیم به منزل خالیِ ننه بابام می رفتیم و اونجا استراحت میکردیم،صبح زود بیدار شدیم و با کمک هم آب گرم کردیم و داخل حیاط آبی به تن زدیم تا گرد و خاک سفر ازمون دور بشه.موهام شونه زدم و گل زیبایی انتهاشونُ بستم و پیراهنی نویی که به تازگی دوخته بودمُ از بقچه بیرون آوردم
و به تن کردم.پیراهنم از جنس ساتن آبی بود که کمرش تنگ و دامنش کلوش میشد و حریرِ زیبایی هم کامل روشُ میپوشوند، چارقد سفید رنگم که حاشیهای سرمهای داشت هم روی گیسوانِ بافته شده ام انداختم و از سرمه ی سنگِ دست سازم به زیر چشمانم کشیدم،کمی هم سرخاب به لبانم زدم که عین یه عروس زیبا و چشم نواز شدم و در آخر از عطر گلم هم به مچ دست و سر شانه ام زدم و از جا بلند شدم تا صدای علی بزنمُ کم کم راهیه عروسی بشیم.علی داخل پذیرایی موهاشُ رو به بالا شونه میزد دلم براش ضعف رفت، با اون لباس محلی و جلیقهی مشی رنگش عجیب برام دلبری میکرد.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78007