tgoop.com/faghadkhada9/77996
Last Update:
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: صد سی و هشت
بعد از احوال پرسی کوتاه، هر سه وارد خانه شدند. فضای خانه بوی نان تازه و چای داغ میداد. زن با لبخند به شوهرش دید و گفت عتیق جان، زود شو، برو نان گرم بیار که صبحانه آماده است. مطمین هستم بهار جان هم گشنه شده، چطور دخترم؟
نگاه پر مهرش را به سوی بهار دوخت. بهار لبخند خجولی زد و تنها سر تکان داد؛ صدایی از گلویش بیرون نیامد.
چند لحظه بعد، همه گرد سفره نشستند. گرمی فامیل، سکوتِ خستهٔ بهار را کمی شکست. صبحانه با نان تازه، مربا، چای شیرین و پنیر خانگی صرف شد. ولی بهار هر لقمه را با سختی پایین میداد؛ طوری که تکه های نان، طعم گذشته و دل شکستگی داشتند.
بعد از صرف صبحانه، مامایش با لحنی ملایم گفت بهار جان، من باید سر کار بروم. تو با فرشته جان بنشین، گپ بزنید. اگر چیزی خواستی بگو.
بهار با سری خمیده تشکر کرد. پس از رفتن او، فرشته زنِ گرمرفتار و آرام به سوی بهار دید و با لحنی دل سوزانه گفت بهار جان، پیداست که شب خوب نخوابیدی. میخواهی جای خوابت را برایت آماده کنم؟ یک کم استراحت کنی شاید بهتر شوی.
بهار با صدایی گرفته و آهسته گفت تشکر، خانمِ ماما جان به زحمت هم می شوید.
فرشته لبخند زد و با دست به اطاقی کوچک و آفتابی اشاره کرد. بهار با قدم هایی سنگین به آن سو رفت. اطاق ساده با پرده هایی نازک، تختی نرم، و طاقچه ای پر از کتاب و قاب عکس بود او بکس اش را به گوشۀ اطاق کشید و همان طور ایستاده به اطراف نگاه کرد. دلش گرفته بود. نمی دانست تصمیمی که گرفته، درست است یا نه اینجا گرم بود، امن بود، اما خانه ای خودش نبود قلبش هنوز در آن خانهٔ پر از خاطره جا مانده بود.
با آهی بلند روی دوشک افتاد. چشمانش را بست اما ذهنش آرام نگرفت. چهرۀ منصور نقش بست همان لحظه ای که گیتار لعنتی را دید بعد نگاهش به سوی پرستو آن برق در نگاهش به منصور و آن سکوت کشنده منصور…
بهار با درد، چشمانش را محکم روی هم فشار داد می خواست تصویرش را از بین ببرد… اما خاطره، درست مثل خنجر، از پشت پلک های بسته اش هم عبور می کرد…
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/77996