tgoop.com/faghadkhada9/78011
Last Update:
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_27 ᪣ ꧁ه
قسمت بیست و هفتم
گرم حرف زدن با مادرم بودم، مادرم از خاطراتش می گفت، درست است که زن عموش یا همون مامان بزرگم باهاش بد تا می کرد اما پدربزرگم که عموی مادرم میشده خیلی مهربون و مردم دار بوده و مادرم میگفت همیشه هر کس میهمان روستا میشد به خانه بابا بزرگم میامد و بابا بزرگم به افتخار مهمانش گوسفند قربانی می کرده ، یعنی کدخدای ده نبوده اما نقش کدخدا را داشته و به جای کدخدا خرج می کرده، الانم همینطوره، با اینکه پدر بزرگم پیرتر شده اما دست از این دست و دلبازی هاش بر نداشته و هنوزم که هنوزه نه کدخدا و نه دهیار بلکه بابا بزرگم مهمان نواز روستا هست.مادرم از خاطرات خوب و مهمان های مختلفی که خونه بابا بزرگ می آمدن و هر بار که مهمان می آمد انگار مجلس عروسی به پا بوده، تعریف می کرد که ناگهان با صدای بابا اسحاق به خود آمدیم که رو به من گفت: ای دخترهٔ ورپریده! تو که طوریت نیست، این کولی بازی ها چی بود درآوردی؟! فکر کردی با این اداها و اینهمه داد و فریاد من راضی میشم تو بری مدرسه؟!آب دهنم را قورت دادم و با نگاهی سرشار از التماس به مادرم چشم دوختم.مادرم همانطور که از جا بلند میشد گفت: آقا اسحاق حالا تو هم سخت گیری نکن، یه غلطی منیره کرده، الانم پشیمونه، قول داده تکرار نشه و بعد رو به من کرد و همانطور که چشمکی بهم میزد گفت: پاشو منیره، پاشو دست بابات را ببوس..مثل فنر از جا بلند شدم و به طرف بابا رفتم، دستش را توی دستم گرفتم و همانطور که به دستهای زبر پر از ترکش بوسه میزدم گفتم: منو ببخش بابا، معذرت می خوام..بابام که انگار مرغش یک پا داشت، دستش را از دستم بیرون کشید و گفت: از امروز نباید بزاری مادرت دست به سیاه و سفید بزنه، باید یاد بگیری که یه زن چه کارهایی باید بکنه، دیگه بزرگ شدی، به قدر کافی هم سواد دار شدی، مثل بچه آدم میشینی خونه و کمک حال مادرت هستی فهمیدی؟!
با این حرف بابا عرق سردی بر پشتم نشست و همانطور که بغض گلوم را فرو میدادم بدو از اتاق بیرون آمدم.صبح زود، زودتر از همیشه قبل از اینکه آفتاب سر بزند، از خواب بیدار شدم، همه خواب بودند،دبه آب را برداشتم و به طرف چشمه حرکت کردم، می خواستم تا قبل از شروع مدرسه تمام کارها را بکنم که مجوزی باشد برای رفتن به مدرسه....داخل مطبخ شدم و سر جانانی را برداشتم و نگاهی به داخل جانانی بزرگ و قرمز رنگ کردم، خدا را شکر نان داشتیم و لازم نبود که من بساط خمیر کردن و نان پختن را علم کنم نفس راحتی کشیدم و از مطبخ بیرون آمدم و داخل اتاق شدم.کتری را که روی چراغ نفتی گوشه اتاق بود برداشتم و می خواستم چای درست کنم که مادرم پهلو به پهلو شد و از خواب بیدار شد، پدرم هم سرش را بالا گرفت و دستش را بالا آورد و در نور سپیده دم ساعت سِیکو عقربه ای که عقربه هایش همیشه در تاریکی می درخشید نگاهی کرد و بعد از جا بلند شد.به پدر و مادرم سلام کردم، مادرم همانطور که جواب سلامم را میداد از در بیرون رفت و پدرم همانطور که به حرکاتم چشم دوخته بود گفت: منیره چای زیاد نزن که تلخ بشن و رنگشون سیاه بشه..چشمی گفتم و مشغول کارم شدم، مارال و مرجان خواب بودند.سفره صبحانه را انداختم و چای و نان و پنیر را سر سفره آوردم، چند لقمه صبحانه خوردم که پدرم به مادر گفت: حلیمه، لباس برام توی کیف سبز گذاشتی؟!
مادرم سرش را تکان داد و گفت: آره همون لباسا پلوخوریت را گذاشتم، برای چی میپرسی؟!بابا لقمه داخل دهنش را قورت داد و گفت: می خوام امروز برم شهر، باید چند وقتی کار کنم، هر چی داشتیم و نداشتیم شد جهیزیه محبوبه، دستم خالی شد، تو هم اینجا حواست به گوسفندا باشه..از این حرف بابا خنده ام گرفت اولا که بابا میرفت و منم مدتی که او نبود بی دغدغه می رفتم مدرسه و وقتی هم برمیگشت دیگه یادش میرفت که من نباید برم مدرسه و از طرفی خنده ام گرفته بود چرا که بابا، سفارش گوسفندا را به مامان میکرد و از بچه هاش هیچی نمی گفت.صبحانه را خورده نخورده بلند شدم و رفتم سمت لباس های مدرسه که به جالباسی که با میخ به دیوار وصل کرده بودیم و روش هم یه پرده سفید رنگ که دسته گلی سرخ روی آن گلدوزی شده بود، قرار داشت، رفتم و داشتم روپوش مدرسه ام را می پوشیدم که ناگهان سایه پدر را روی پرده دیدم و بعد هم سوزش نیشگونی که از گوشم گرفت در جانم پیچید و پشت سرش صدای فریاد بابا از کنار گوشم بلند شد: ببینم چه غلطی داری می کنی؟! مگه نگفتم مدرسه بی مدرسه؟!مامان از جا بلند شد و همانطور که سعی می کرد خودش را بین من و بابا بیاندازد گفت: چکارش داری مرد؟! همه کارها را کرده، بزار بره مدرسه، بعدم که اومد باز کمک حال من هست، سختگیری نکن...
#ادامه_دارد....الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78011