tgoop.com/faghadkhada9/77846
Last Update:
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: صد و بیست و پنج
بعد نگاهش را روی لباسش لغزاند و با لبخند گفت به به… خانم من این کارها را هم بلد بوده و من خبر نداشتم. این لباس چقدر در تن ات مقبول میگوید.
او را در آغوش گرفت. دستش را بالا آورد و بوسید. اما لبخند بهار مصنوعی بود. طوری که ته دلش چیزی آرام نمی گرفت.
دو روز بعد، مادر منصور هر دو را به خانه اش دعوت کرد. بهار زیباترین لباسش را پوشید. آرایشی غلیظ کرد که خودش هم حس می کرد چهره اش کمی مسن تر شده، اما دلش می خواست زیبا باشد. وقتی منصور رسید، برایش تماس گرفت و بهار از خانه بیرون شد وقتی سوار موتر شد منصور با دیدن او لبخندش خشک شد بهار پرسید چیزی شده؟
منصور سرش را تکان داد و جواب داد نخیر چیزی نیست.
در راه چیزی هر دو ساکت بودند و حرفی نمیزدند وقتی به خانه رسیدند، خواهر منصور هم آنجا بود او با مادرش با روی خوش به استقبال شان آمد. یکساعت بعد دور هم غذا خوردند بعد از صرف غذا بهار به آشپزخانه رفت تا با راضیه کمک کند ولی راضیه اجازه نداد و فقط از بهار خواست آنجا نزد راضیه بایستد و با هم قصه کنند راضیه به او نگاه کرد و گفت خیلی زیبا شدی. این رنگ مو خیلی به چهره ات مقبول میگوید برادرم عاشق این رنگ است.
دل بهار لرزید. چیزی نگفت.
راضیه همانطور که ظروف را داخل ماشین ظرفشویی میگذاشت گفت برادرم همیشه می گفت زن باید به خودش برسد. همیشه به مادرم میگفت به آرایشگاه برود موهایش را رنگ کند حتا بعضاً مادرم را میگفت چرا اینقدر ساده آرایش میکنی کمی به خودت برس حالا ببین همسرش چقدر مقبول آرایش کرده شده چقدر به خودش رسیده.
وقتی کارشان در آشپزخانه تمام شد و می خواستند دوباره به صالون برگردند، راضیه ناگهان دست بهار را گرفت.
با لحنی صمیمی گفت بیا یک اطاق خاص را نشانت بدهم.
بهار با تعجب نگاهش کرد. راضیه لبخند زد و او را به طرف راهرویی باریک برد. درِ اطاقی را باز کرد و داخل شدند. راضیه در حالی که نگاهش را به وسایل داخل اطاق می گرداند، آرام گفت میدانی؟ اینجا اطاق منصور بود. وقتی هنوز با تو ازدواج نکرده بود و به خانهٔ مادرم می آمد، همیشه اینجا می ماند.
بهار نگاهش را دور تا دور اطاق چرخاند. تخت خواب یکنفره ای کنار دیوار بود. الماری چوبی قدیمی زیبا، میز کاری مرتب، و طاقچه ای که رویش چند کتاب و یک گیتار گذاشته شده بود. دلش کمی فشرده شد. این گوشهٔ پنهان از گذشتهٔ منصور بود؛ جایی که هیچوقت درباره اش چیزی نگفته بود.
با کنجکاوی به گیتار نگاه کرد و پرسید منصور گیتار زدن هم بلد است؟
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/77846