tgoop.com/faghadkhada9/77848
Last Update:
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_چهلوهفتم
احمد سر به زیر گفت:راستش بعد چند روز که قراردادم تموم شد میخام با آذر اگه اجازه بدین برم پیش ننه بابام تا عروسشونُ ببین و بعد چند روز بیام دوباره شهر، البته از شمام میخام بیاین همراهمون...
- کار خوبی میکنی به دیدن ننه بابات میری فقط مثل چشمات باید مراقبِ آذر باشی، منم میرم این چند وقت خونه ی خودم دِه بعدش که آمدین بیاین اونجا تا تصمیمی بگیریم که چکار کنیم.احمد چشمی گفت و مشغول شام خوردنش شد.بعد دو سه هفته قراردادِ احمد تموم شد و از حقوقش برای ما لباس نو و کلی هدیه خرید و دوباره وسایل اندکمونُ جمع کردیم و به دِه برگشتیم.آذر و احمد روز بعد به مقصدِ خونه ی پدر احمد حرکت کردن حنیفه که خبردار شده بود برگشتم
با خوشحالی به همراه سبد بزرگی به دیدنم آمد و در آغوشم گرفت
- خیلی خوش آمدی ماه صنم دلم برات یه ذره شده بود،ای جونم مهریِ قشنگم بعد احوالپرسی سبدشُ که حاویِ ماست و نون تازه و تخم مرغ محلی بود به طرفم هول داد
- ناقابله گفتم شاید تازه امدین چیزی نیاز داشته باشی لبخند زنان گفتم ممنونم دستت دردنکنه
- آذر کجاست پس؟
- با شوهرش رفتن خونه ی پدرِ احمدحنیفه اهانی گفت و آهی کشیدپرسیدم: چیزی شده ؟ اتفاقی افتاده؟حنیفه با بغض گفت صد بار به این رحمت گفتم نکُن، مال یتیم خوردن نداره
اما کو گوش شنوا، چند روزی میشه که از پشت بوم خونه افتاده زمین و یه دستُ یه پاش شکسته آهی کشیدم و گفتم: ولی من نفرین نکردم حنیفه .حنیفه دستمُ در دستش فشرد و گفت: میدونم عزیزجان، ناراحت خودش نیستم بدرک حقشه نگران خودمم که کار هام صد برابر شدن و باید جورِ علیل شدنِ اینم بکشم،الان که تا اینجا آمدم چشمامُ روی کارهام بستمُ آمدم باید زودتر برم وگرنه باید تا نصفه شب جون بدم.بلند شد و گونه امُ بوسیدُ رفت.حنیفهی بیچاره اونم مثل من بدبخته....خیلی زود خبر پیچید که من برگشتم و روزی چند نفر برای دوا درمان سراغم میاومدن و باعث میشد سرگرم بشمُ پولی دربیارم چندین روز به همین منوال گذشت تا اینکه آذر و احمد به ده آمدن،آذر همینجور که تو آغوشم میفشردم زیر گوشش نجواگونه گفتم
- دخترم اذیت که نشدی چیزی بهت نگفتن؟آذر هم مثل خودم آروم کنار گوشم گفت
- نه ننه هر چی بود به من چیزی بروز ندادن فقط باباش عصبی بود.بیش از این معطل نکردم و به داخل خونه راهنمایشون کردم.رو به احمد که تو فکر بود گفتم تصمیم چیه هنوز میخوای بری شهر؟احمد مثل همیشه سر به زیر گفت: آره میرم شهر یعنی همه میریم شما اینجا بمونی که چی؟سرمُ پایین انداختم وچیزی نگفتم که ادامه داد
- زمین ها میسپارم به همون پسر سید تا روشون کشاورزی کنه و سهمِ شما رو بهتون بده، دیگه چیزی نیست جز دو تا اسب و یه قاطر که اونم به همون پسرِ سید میفروشیم.خیلی به سرعت کار هامون انجام شد و وسایل ضروری هم جمع جور شد، حالا که برای مدتِ نامعلومی میرفتیم چرا وسایلِ ضروریُ با خودمون نبریم.روزی که از در و همسایه خداحافظی میکردیم حنیفه با رنگِ پریده به طرفم اومد و سخت در آغوشم گرفت و همونجور که گریه میکردُ فینشُ بالامیکشید گفت:
- ماه صنم، رفیقِ عزیزم، خواهرِ عزیزم،چطور بعد تو طاقت بیارم، چجوری بزارم بری، کاش نری، جون خودم گاوتُ برمیگردونم نرو فقط...از بازوهاش نیشگون گرفتمُ از خودم جداش کردم
- حنیفه من که نمیرم بمیرم، برمیگردم ببین زمین هام، خونه ام و مهم تر از اون مزارِ عزیزانم اینجاست، تو هم میای پیشمون ... وقتی جاگیر شدم برات نامه میفرستم و آدرسِ خونه رو میدم تا بیایی حنیفه میون بغضش لبخند تلخی زد
- باشه ماه صنم باشه ماهی جان...از همه خداحافظی کردمُ تا جایی که میدیدمشون براشون دست تکون دادم من به امید روز های بهتر روانه ی یه مکانِ ناشناخته و غریب شدم اما نمیدونستم آینده چه خوابهایی برام دیده و قراره سرنوشتم به طور کل عوض بشه.به شهر که رسیدیم احمد که از قبل خونه رو تهیه کرده بود مستقیم به گاریچی آدرس رو داد و خداروشکر با اینهمه وسایل آواره نشدیم من از قبلِ رفتن به دِه از احمد خواسته بودم که برای من اتاقی مجزا بگیره و برای خودشونم جدا و منتظر بودم ببینم احمد چکار کرده.خونه ای نسبتا قدیمی ساخت اجاره کرده بود که دو اتاق کنار هم داشت با حموم و دستشویی داخل حیاط اتاقِ کوچکترُ من برداشتم و بزرگتریُ به آذر و احمد دادم.اتاق ها رو همون عصر با کمک هم جارو و آبپاشی کردیمُ اندک وسایلمونُ چیدیم روز بعد با همراهیِ احمد به بازار رفتم و با پولِ پس اندازم جهزیهای مختصر برای آذر خریدم،نمیخواستم دینی به گردنم باشه و دخترم حسرتِ چیزیُ بخوره...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/77848