FAGHADKHADA9 Telegram 77849
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_چهلوهشتم

دو سه ماه در آرامش زندگیُ سپری کردیم و تو این مدت احمد نذاشت من سرکار برم و خرج همه رو میداد.درب حیاط به شدت کوبیده میشد به آذر گفتم تو بشین مراقبِ غذا باش من میرم ببینم کیه هر کی که بود خیلی عجله داشت چون مدام بدون وقفه در میزد! فوری پا تند کردم و درب حیاطُ باز کردم، این که احمدِ!!پیشونیش عرق های درشتی کرده بود و لب هاش ترک برداشته بودن هنوز قفسه ی سینش بالا پایین میشد و این یعنی تا اینجا دویده احمد سریع به داخلِ حیاط آمد و درب چفت کرد از هول و ولایِ احمد،منم ترسیدم چی شده احمد ؟!چرا هراسونی؟احمد به طرفِ حوضِ نقلی و کوچکِ گوشه ی حیاط رفت و آبی به صورتش پاشید
و گفت- بدبخت شدم،مامورا دنبالم هستن میخوان بفرستنم برم اجباری محکم به گونم چنگی زدم و گفتم
- خدامرگم بده یعنی چی آخه مگه کی تو رو تو این شهرِ غریب میشناسه!احمد دستی به صورتِ خیسش کشیدُ گفت چی بگم، حدس میزنم کار بابام باشه منُ لو داده،طوری که آدرسِ محل کارمم میدونستن.آخه اونا از کجا محلِ کارت میدونستن نکنه تهمت میزنی ؟
- چه گناهی! روزی با آذر برمیگشتم بابا ازم آدرسِ محل کارم پرسید منِ ساده هم راحت آدرسُ روی کاغذی نوشتم و تقدیمش کردم، بیچاره شدم آذر که همه ی حرفامون شنیده بود جلو آمد و گفت
- یعنی میری و دیگه پیشمون نمیمونی ؟!
- احمد گیس های بافته شده ی آذر نوازش کردُ گفت
- فعلا که زود صاحبکارم فهمید و خبرم داد آمدم خونه تا ببینم چی میشه توکل به خدا.ولی دلِ لاکردارم میگفت احمد میره اجباری و دوباره بدبخت میشیم.لبه ی حوض نشستمُ دستمُ داخل آب کردم
و کمی اونورتر ریختمشون انگار میخاستم با آب بازی ذهنمُ دور کنم از افکارِ ناراحت کننده همونجور که به دلم افتاده بود یه هفته بعد در برابرِ چشمانِ نمدار از اشکمون احمدُ به اجبار راهیِ اجباری (سربازی)کردن احمد تا لحظه ی آخر ازمون میخواست غصه نخوریم و قوی باشیم و از من میخواست مراقب آذر باشم،آذر هق هق میکرد و به دنبالِ آژان ها میدوید اما چه فایده مگر رحمی در کار بود ... احمد از دور فریاد زد براتون به محض جاگیرشدنم نامه میدم دست آذر رو گرفتم.وآذر بلند کردم و به داخل اتاق بردم مجبورش کردم استراحت کنه! آذر بچه بود و مهر پدری زیاد ندیده بود و حالا به محبت های احمد معتاد شده بود و مثل قدیسه می‌پرستیدش احمد برای آذر حکمِ همسر،برادر،پدر،و رفیقُ داشت که الان ازش دور شده بود بچند روز گذشت و آذر کمی آروم شده بود با این حال با زور و اجبارِ من غذا میخورد و تو خودش بود.بعد از یه هفته اولین نامه ی احمد به دستمون رسید که از احوالاتش برامون گفته بود، و جز دلتنگی به قول خودش مشکل دیگری نداشت و از آذر خواسته بود مراقب خودش باشه تا وقتی میاد سرحال و زیبا ببیندش نه مثل گلی پژمرده آذر بعد از دیدنِ نامه لبخندی بر لبانش آمد و خودش برای غذا خوردن پیش قدم شد.اما مشکلِ من تازه شروع شده بود! من باید کاری دست و پا میکردم وگرنه ته مانده ی پولامونم تموم میشدُ باید گرسنه سر به بالش میگذاشتیم از اون گذشته اجاره ی خانه رو چه میکردیم.آذر بچه بود
و زیاد تو این وادیا نبود اما این مشکل روح و روانِ منُ درگیر کرده بودبالاخره با کمکِ یکی از همسایه ها بهم پیشنهاد شد به بالای شهر برم و در خانه هایِ سازمانی که برایِ خانواده های نظامیان بود کار کنم،اونجا به دنبالِ خدمتکار بودن و چه بهتر برای منِ محتاج روزِ بعد آماده شدم
و با کلی سفارش به آذر که مراقبِ خودش باشه و درب به روی کسی باز نکنه بیرون رفتم.جایی بلد نبودم و باید پرسون پرسون راهمُ پیدا میکردم، راه طولانی بود و پاهام به ذوق ذوق افتاده بودن روی سکویِ یه خونه نشستم تا نفسی تازه کنم
و دوباره راه بیفتم بالاخره بعد از طی مسافتِ زیادی به خانه های سازمانی که آدرسش بهم داده بودن رسیدم نفسی کشیدم و درب یکی خونه ها رو زدم دق الباب کردم که مردی اخمو با لباسِ ارتشی درُ باز کرد
- چیه؟چی میخوای ؟اهههه چه گدایی اینجا پیدا میشه آدم آرامش نداره از دستشون نگاهی گذرا به خودم انداختم
اونقدرم لباس هام بد نبودن که شباهت به گدا بدم این مردِ متکبر چه راحت مردمُ قضاوت می‌کنه،لبی تر کردمُ گفتم
- سلام، من گدا نیستم آقا دنبالِ کارم اگه کار ندارین میرم جای دیگه مرد این بار با دقت بیشتری سر تا پامُ برانداز کرد و سپس دربُ بیشتر باز کرد و از همونجا کسیُ صدا زدمُحبت، مُحبت بیا اینجا زنی چهل ساله که لباسِ پیش خدمتی تنش بود جلو آمد
- بله آقا.این زنُ ببر پیش خانم بگو جایگزنت آمده ‌بعد از حرفش پوتین هاش به پا کردُ رفت محبت نگاهی بهم انداخت و اشاره کرد داخل بشم، گیوه هامُ از پا درآوردم و داخل شدم خونه ای مجلل و باشکوه بود که خیلی مرتب چیده شده بود،الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
3



tgoop.com/faghadkhada9/77849
Create:
Last Update:

#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_چهلوهشتم

دو سه ماه در آرامش زندگیُ سپری کردیم و تو این مدت احمد نذاشت من سرکار برم و خرج همه رو میداد.درب حیاط به شدت کوبیده میشد به آذر گفتم تو بشین مراقبِ غذا باش من میرم ببینم کیه هر کی که بود خیلی عجله داشت چون مدام بدون وقفه در میزد! فوری پا تند کردم و درب حیاطُ باز کردم، این که احمدِ!!پیشونیش عرق های درشتی کرده بود و لب هاش ترک برداشته بودن هنوز قفسه ی سینش بالا پایین میشد و این یعنی تا اینجا دویده احمد سریع به داخلِ حیاط آمد و درب چفت کرد از هول و ولایِ احمد،منم ترسیدم چی شده احمد ؟!چرا هراسونی؟احمد به طرفِ حوضِ نقلی و کوچکِ گوشه ی حیاط رفت و آبی به صورتش پاشید
و گفت- بدبخت شدم،مامورا دنبالم هستن میخوان بفرستنم برم اجباری محکم به گونم چنگی زدم و گفتم
- خدامرگم بده یعنی چی آخه مگه کی تو رو تو این شهرِ غریب میشناسه!احمد دستی به صورتِ خیسش کشیدُ گفت چی بگم، حدس میزنم کار بابام باشه منُ لو داده،طوری که آدرسِ محل کارمم میدونستن.آخه اونا از کجا محلِ کارت میدونستن نکنه تهمت میزنی ؟
- چه گناهی! روزی با آذر برمیگشتم بابا ازم آدرسِ محل کارم پرسید منِ ساده هم راحت آدرسُ روی کاغذی نوشتم و تقدیمش کردم، بیچاره شدم آذر که همه ی حرفامون شنیده بود جلو آمد و گفت
- یعنی میری و دیگه پیشمون نمیمونی ؟!
- احمد گیس های بافته شده ی آذر نوازش کردُ گفت
- فعلا که زود صاحبکارم فهمید و خبرم داد آمدم خونه تا ببینم چی میشه توکل به خدا.ولی دلِ لاکردارم میگفت احمد میره اجباری و دوباره بدبخت میشیم.لبه ی حوض نشستمُ دستمُ داخل آب کردم
و کمی اونورتر ریختمشون انگار میخاستم با آب بازی ذهنمُ دور کنم از افکارِ ناراحت کننده همونجور که به دلم افتاده بود یه هفته بعد در برابرِ چشمانِ نمدار از اشکمون احمدُ به اجبار راهیِ اجباری (سربازی)کردن احمد تا لحظه ی آخر ازمون میخواست غصه نخوریم و قوی باشیم و از من میخواست مراقب آذر باشم،آذر هق هق میکرد و به دنبالِ آژان ها میدوید اما چه فایده مگر رحمی در کار بود ... احمد از دور فریاد زد براتون به محض جاگیرشدنم نامه میدم دست آذر رو گرفتم.وآذر بلند کردم و به داخل اتاق بردم مجبورش کردم استراحت کنه! آذر بچه بود و مهر پدری زیاد ندیده بود و حالا به محبت های احمد معتاد شده بود و مثل قدیسه می‌پرستیدش احمد برای آذر حکمِ همسر،برادر،پدر،و رفیقُ داشت که الان ازش دور شده بود بچند روز گذشت و آذر کمی آروم شده بود با این حال با زور و اجبارِ من غذا میخورد و تو خودش بود.بعد از یه هفته اولین نامه ی احمد به دستمون رسید که از احوالاتش برامون گفته بود، و جز دلتنگی به قول خودش مشکل دیگری نداشت و از آذر خواسته بود مراقب خودش باشه تا وقتی میاد سرحال و زیبا ببیندش نه مثل گلی پژمرده آذر بعد از دیدنِ نامه لبخندی بر لبانش آمد و خودش برای غذا خوردن پیش قدم شد.اما مشکلِ من تازه شروع شده بود! من باید کاری دست و پا میکردم وگرنه ته مانده ی پولامونم تموم میشدُ باید گرسنه سر به بالش میگذاشتیم از اون گذشته اجاره ی خانه رو چه میکردیم.آذر بچه بود
و زیاد تو این وادیا نبود اما این مشکل روح و روانِ منُ درگیر کرده بودبالاخره با کمکِ یکی از همسایه ها بهم پیشنهاد شد به بالای شهر برم و در خانه هایِ سازمانی که برایِ خانواده های نظامیان بود کار کنم،اونجا به دنبالِ خدمتکار بودن و چه بهتر برای منِ محتاج روزِ بعد آماده شدم
و با کلی سفارش به آذر که مراقبِ خودش باشه و درب به روی کسی باز نکنه بیرون رفتم.جایی بلد نبودم و باید پرسون پرسون راهمُ پیدا میکردم، راه طولانی بود و پاهام به ذوق ذوق افتاده بودن روی سکویِ یه خونه نشستم تا نفسی تازه کنم
و دوباره راه بیفتم بالاخره بعد از طی مسافتِ زیادی به خانه های سازمانی که آدرسش بهم داده بودن رسیدم نفسی کشیدم و درب یکی خونه ها رو زدم دق الباب کردم که مردی اخمو با لباسِ ارتشی درُ باز کرد
- چیه؟چی میخوای ؟اهههه چه گدایی اینجا پیدا میشه آدم آرامش نداره از دستشون نگاهی گذرا به خودم انداختم
اونقدرم لباس هام بد نبودن که شباهت به گدا بدم این مردِ متکبر چه راحت مردمُ قضاوت می‌کنه،لبی تر کردمُ گفتم
- سلام، من گدا نیستم آقا دنبالِ کارم اگه کار ندارین میرم جای دیگه مرد این بار با دقت بیشتری سر تا پامُ برانداز کرد و سپس دربُ بیشتر باز کرد و از همونجا کسیُ صدا زدمُحبت، مُحبت بیا اینجا زنی چهل ساله که لباسِ پیش خدمتی تنش بود جلو آمد
- بله آقا.این زنُ ببر پیش خانم بگو جایگزنت آمده ‌بعد از حرفش پوتین هاش به پا کردُ رفت محبت نگاهی بهم انداخت و اشاره کرد داخل بشم، گیوه هامُ از پا درآوردم و داخل شدم خونه ای مجلل و باشکوه بود که خیلی مرتب چیده شده بود،الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

BY الله رافراموش نکنید


Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/77849

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

Choose quality over quantity. Remember that one high-quality post is better than five short publications of questionable value. 6How to manage your Telegram channel? Telegram iOS app: In the “Chats” tab, click the new message icon in the right upper corner. Select “New Channel.” Administrators Informative
from us


Telegram الله رافراموش نکنید
FROM American