tgoop.com/faghadkhada9/77829
Last Update:
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_چهلوچهارم
وسایلم جمع جور میکردم که بلندشم که اون زن به حرف امد
- میخوای پای دخترت خوب کنم؟با امید گفتم البته که میخوام ولی هر چی گشتیم کسی نتونست کاری کنه جز اینکه با دارو های مختلف ضعیف ترش کردن.
- من میتونم خوبش کنم،دستش دراز کرد و روی پام فشار داد که بشینم، روی دستش پر بود از خالکوبی های عحیب غریب...به چشمانش زل زدم و گفتم خوب چی بهتر از این اگه میتونی بسم الله بریم خونه ما و درمانت شروع کن وقتی حالش خوب شد هر چی دارم بهت میدم
- من پول نمیخام فقط، شرطی دارم
- چه شرطی؟
- باید بزاری بیاد پیشم زن با نگاه نافذش ادامه داد
- باید بیاریش شهر، اونجا وسایل
و داروهای موردِ نیازُ دارم، چند وقت میمونه پیشم خوب میشه برمیگردونمش در ضمن من تا دو ساعتِ دیگه از اینجا میرم،فکر میکنم این تنها شانسته تا حال دخترت خوب بشه دیگه خوددانی از جاش بلند شد وبا انگشت اشاره کرد به اتاقِ سمت راستی
- من تا وقتی میرم اونجام فکرات کردی بیا بریم، تو هم جامونُ باید یاد بگیری.حرفش زدُ رفت، آذر با لبخند گفت-
ننه این خانمه میتونه کاری کنه راه برم دوباره بغض کرد و ادامه داد- اینقدر دلم میخواد بدو بدو کنم تازه احمدم خیلی ناراحته و غصه میخوره با ناراحتی و غصه نگاهش کردم
- غصه نخور دخترم باید با احمد مشورت کنم نمیتونم همینجوری تو رو بهش بسپارم دلم شور میزنه!!!نگاهی به اتاقی که اون زن اشاره کرده بود انداختم که دیدم زن روی تکه سنگی تخت، نشسته
و زل زده به ما، حقیقتش خیلی ترسیدم نگاهش جوری بود. حتی لباس پوشیدنش و اون نقابش!!احمد از بخت خوب یا بد داخل حیاط در حالِ تعمیرِ پایه ی شکسته شده ی تخت بود. با دیدن ما به کمک آذر اومد و با مهربونی جویای احوالش شدآذر با لوسی گفت
- پام درد میکنه خسته شدم احمد پدرانه یا میشه گفت همسرانه دستی روی موهای بیرون امده اش کشیدُ دستشُ زیر پاهاش انداخت و بلندش کردُ به داخل اتاق بردش خداروشکر کردم که دخترم دلسوزی مثل احمد داره، کاش منم....با احمد حرف زدم، احمد خوشبین بود و میگفت دیشب خواب خوبی دیده و آمدن این زن نشونه ی خوبیه بزاریم آذر رودرمان کنه با ناراحتی گفتم: آخه چطور بزارم پاره تنمُ ببره پیش خودش، اونم شهر، من اینجا میمیرم،پر پر میزنم براش احمد کمی تو اتاق کوچک راه رفت و فکر کرد و رو به من که ناخنمُ میجویدم گفت مزرعه میسپارم به پسر سید حسن،دوستمه و آدم قابل اعتمادی!کمی هم پولش میدم تا دلگرم بشه و خودمون به شهر میریم و در نزدیکیِ آذر اتاقی اجاره میکنیم، خوبه خانم جان؟دست هامو بهم کوبیدم
- عالیه بهتر از این نمیشه برم بقچه هامونُ جمع کنم
- منم میرم تا به پسر سید حسن سفارشات لازمُ کنم
- باشه خیر پیش آذر از شوق این که قراره درمان بشه سر از پا نمیشناخت و از ته دل قهقهه میزد و با مهری بازی میکرد.ته دلم نسبت به اون زن حس خوبی نداشتم
اما به قولی سعی میکردم به نیمه ی پر لیوان نگاه کنم.احمد کمکِ آذر میکرد تا بیاد به آدرسی که زن بهمون سپرده بود و من مهری و نصف وسایلُ میآوردم.زن از دور که متوجه ما شد به طرفمون امد.لبخندی زد و گفت: میدونستم زن عاقلی هستی کار خوبی کردی.دل نگرون هی بلند میشدم تا نزدیک درب میرفتمُ برمیگشتم و دوباره میاومدم مینشستم،احمد صداش درامد
- خانم جان چکار میکنی هی پا میشی میشینی،چرا اینقدر پریشونی همین الان از پیشِ آذر اومدی سه ساعتم نمیشه بالاخره اون خانم باید بتونه کارش انجام بده یا نه!!!نمیتونم احمد دلم شور میزنه، حقم بده تکه ای از وجودم رو به یه زنِ ارمنی سپردم بدون هیچ شناختی، داره نفسم بند میاد باید برم.دست مهری رو گرفتم و درب باز کردم، اتاقکِ سه در چهاری بود که اجاره کرده بودیم تا این چند روزُ بی سقفی بالا سر نباشیم.احمد کلافه گفت صبر کن منم دارم میرم دنبالِ یک کاری نمیشه که همین جور بشینم نگاه در و دیوار کنم حداقل خرج خورد و خوراکمون جور میشه تا یه جایی همراهیت میکنم
- آها خیره انشاالله، باشه با هم دو سه کوچه که رد کردیم به خونه ی مارینا زنِ ارمنی رسیدیم از احمد خداحافظی کردم
و کلون درب رو زدم، زن ارمنی با لباس خانگی ولی باز با نقاب دربُ باز کرد
- ماه صنم دوباره دلت طاقت نیاورد
بیا داخل لبخند خجولی زدمُ وارد حیاطِ نسبتا کوچکش شدم با اینکه بار سومم بود به اینجا میاومدم اما حسِ خیلی خوبی نداشتم همه چیز برام عجیب غریب بود، به اتاقی که آذر داخلش بود رفتم.خواب بود بهم گفته بود موقعه درمانش با مادهایی بیهوشش میکنه روی پاهاش مواد عجیب غریبی زده بود که من تا به حال ندیده بودم.به مارینا که در حال ریختنِ چای از قوریِ طلایی رنگش بودگفتم
- تا چند وقت دیگه خوب میشه!؟
- حدود بیست روز طول میکشه بعد از اونم باید یه ماه استراحت مطلق باشه تا بهبودیِ کامل پیدا کنه
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/77829