FAGHADKHADA9 Telegram 77845
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: صد و‌ بیست و چهار

بهار لحنش را محکم‌ تر کرد و گفت من طفل نیستم که حتماً باید با من بیایی. همه روز تو در دفتر هستی، من تنها در خانه دلم تنگ می‌ شود. می‌ خواهم کمی فکرم تغییر کند.
منصور چند ثانیه سکوت کرد بعد آهسته گفت خوب است برو. من راننده را میفرستم دنبالت. اما مواظب خودت باش.
لبخندی کوتاه روی لب‌ های بهار نشست و گفت درست است… تشکر.
وقتی منصور آمادهٔ رفتن شد گفت کلید گاوصندوق پیشت است هرقدر پول لازم داشتی، بگیر.
بهار با طمأنینه گفت چشم.
بعد از رفتنش، بهار با عجله کارهای خانه را تمام کرد و به او پیام داد راننده را بفرستد. وقتی راننده آمد، نفس عمیقی کشید و از خانه بیرون شد.
اولین مقصدش آرایشگاهی مشهور بود که از قبل وقت گرفته بود. ساعت‌ ها در آینه به تغییر چهره‌ اش نگاه کرد. رنگ موی تازه، ابروهای اصلاح‌ شده، ناخن‌ های مرتب… احساس کرد زنی تازه متولد شده بود. زیر لب گفت یعنی این همه تغییر فقط به‌ خاطر کمی رسیدگی؟
با خوشحالی از آرایشگاه بیرون آمد، چند دست لباس زیبا خرید و وقتی به خانه رسید، همه را داخل اطاق برد. بعد از آماده‌ کردن غذای شب، دوش گرفت و یکی از همان لباس‌ های که رنگ سرخ داشت را پوشید. رنگ سرخ روی پوست سفیدش مثل گل شاداب بود. جلوی آینه ایستاد و لبخندی زد. مطمئن بود منصور وقتی او را ببیند، خوشحال می‌ شود. کمی عطر به گردن و مچ دستانش زد.
صدای دروازهٔ حویلی بلند شد. قلبش تندتر زد. با عجله موهایش را مرتب کرد و به دهلیز رفت.
منصور داخل شد. نگاهش روی بهار ثابت ماند. چند لحظه خیره شد. طوری که نمی‌ توانست حرفی بزند.
بهار کمی جلو رفت و پرسید چطور شدم؟
منصور بالاخره نفسش را بیرون داد و گفت زیبا بودی حالا زیباتر شدی. ولی کاش قبل از اینکه موهایت را کوتاه کنی و رنگ بزنی، به من می‌ گفتی.
لبخند بهار کمرنگ شد و گفت فکر کردم اگر کمی به خودم برسم، تو خوشحال می‌ شوی.
منصور بکسش را روی میز گذاشت و گفت خوشحال می‌ شدم اگر خبر میداشتم. ولی من عاشق موهای سیاهت بودم.
بهار با لحنی آرام زمزمه کرد این هم مقبول است…
منصور گفت من نمی‌ گویم مقبول نیست. ولی اینکه من چی را دوست داشتم مهم است مگر نه؟
بهار نفسش را حبس کرد. نمی ‌خواست دعوا شود برای همین گفت خوب ببخشید. بعد از این هر چی خواستم کنم، از تو میپرسم و اجازه میگیرم.
منصور کمی نرم‌ تر شد و گفت بحث اجازه گرفتن نیست… فقط دلم می‌ خواست نظرم را بخواهی. الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍2



tgoop.com/faghadkhada9/77845
Create:
Last Update:

بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: صد و‌ بیست و چهار

بهار لحنش را محکم‌ تر کرد و گفت من طفل نیستم که حتماً باید با من بیایی. همه روز تو در دفتر هستی، من تنها در خانه دلم تنگ می‌ شود. می‌ خواهم کمی فکرم تغییر کند.
منصور چند ثانیه سکوت کرد بعد آهسته گفت خوب است برو. من راننده را میفرستم دنبالت. اما مواظب خودت باش.
لبخندی کوتاه روی لب‌ های بهار نشست و گفت درست است… تشکر.
وقتی منصور آمادهٔ رفتن شد گفت کلید گاوصندوق پیشت است هرقدر پول لازم داشتی، بگیر.
بهار با طمأنینه گفت چشم.
بعد از رفتنش، بهار با عجله کارهای خانه را تمام کرد و به او پیام داد راننده را بفرستد. وقتی راننده آمد، نفس عمیقی کشید و از خانه بیرون شد.
اولین مقصدش آرایشگاهی مشهور بود که از قبل وقت گرفته بود. ساعت‌ ها در آینه به تغییر چهره‌ اش نگاه کرد. رنگ موی تازه، ابروهای اصلاح‌ شده، ناخن‌ های مرتب… احساس کرد زنی تازه متولد شده بود. زیر لب گفت یعنی این همه تغییر فقط به‌ خاطر کمی رسیدگی؟
با خوشحالی از آرایشگاه بیرون آمد، چند دست لباس زیبا خرید و وقتی به خانه رسید، همه را داخل اطاق برد. بعد از آماده‌ کردن غذای شب، دوش گرفت و یکی از همان لباس‌ های که رنگ سرخ داشت را پوشید. رنگ سرخ روی پوست سفیدش مثل گل شاداب بود. جلوی آینه ایستاد و لبخندی زد. مطمئن بود منصور وقتی او را ببیند، خوشحال می‌ شود. کمی عطر به گردن و مچ دستانش زد.
صدای دروازهٔ حویلی بلند شد. قلبش تندتر زد. با عجله موهایش را مرتب کرد و به دهلیز رفت.
منصور داخل شد. نگاهش روی بهار ثابت ماند. چند لحظه خیره شد. طوری که نمی‌ توانست حرفی بزند.
بهار کمی جلو رفت و پرسید چطور شدم؟
منصور بالاخره نفسش را بیرون داد و گفت زیبا بودی حالا زیباتر شدی. ولی کاش قبل از اینکه موهایت را کوتاه کنی و رنگ بزنی، به من می‌ گفتی.
لبخند بهار کمرنگ شد و گفت فکر کردم اگر کمی به خودم برسم، تو خوشحال می‌ شوی.
منصور بکسش را روی میز گذاشت و گفت خوشحال می‌ شدم اگر خبر میداشتم. ولی من عاشق موهای سیاهت بودم.
بهار با لحنی آرام زمزمه کرد این هم مقبول است…
منصور گفت من نمی‌ گویم مقبول نیست. ولی اینکه من چی را دوست داشتم مهم است مگر نه؟
بهار نفسش را حبس کرد. نمی ‌خواست دعوا شود برای همین گفت خوب ببخشید. بعد از این هر چی خواستم کنم، از تو میپرسم و اجازه میگیرم.
منصور کمی نرم‌ تر شد و گفت بحث اجازه گرفتن نیست… فقط دلم می‌ خواست نظرم را بخواهی. الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

BY الله رافراموش نکنید


Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/77845

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

How to Create a Private or Public Channel on Telegram? Ng, who had pleaded not guilty to all charges, had been detained for more than 20 months. His channel was said to have contained around 120 messages and photos that incited others to vandalise pro-government shops and commit criminal damage targeting police stations. A Hong Kong protester with a petrol bomb. File photo: Dylan Hollingsworth/HKFP. Each account can create up to 10 public channels ‘Ban’ on Telegram
from us


Telegram الله رافراموش نکنید
FROM American