FAGHADKHADA9 Telegram 77830
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_چهلوپنجم

دستمُ روی صورتِ مثل ماهش کشیدم و آهی از گلوم خارج شدبعد از اون کارم همین بود روزی سه چهار بار با مهری راهی خونه مارینا میشدم تا آذر رو ببینم اکثرا خواب بودوقتی هم بیدار میشد اینقدر از خوبیِ مارینا بهم میگفت که دلم قرص میشد.فردا طبق گفته‌ی مارینا میتونم با احمد به دنبال آذر برمُ به خونه بیارمش.برقِ شادیُ در چشمان احمد میتونستم به راحتی ببینم چون مارینا اجازه نمیداد مردِ نامحرم به حریمش پا بزاره و اعقاید خاصی داشت،شش النگویِ زر نشونمُ داخل کیسه ای پیچیدم تا صبح به عنوان مزدش بهش بدم خدا کنه که راضی باشه و کم نباشن کم کاری نکرده بود پای دخترمُ درمون کرده بود هر چند هنوز چیزی معلوم نبود اما از رنگ و روی آذر معلوم بود کارشُ درست پیش برده.احمد پشت درب منتظرمون موند
و منُ مهری وارد حیاط شدیم،آذر سرحال و شاد لبِ سنگفرشِ حیاط دست در دستِ مارینا نشسته بود و تخمه ی بو داده میشکست با دیدن من و خواهرش با شوق خندید و گفت ننه آمدی دنبالم
- آره ننه دورت بگرده،میریم خونه.دستت دردنکنه مارینا جان نمیدونم با چه زبونی ازت تشکر کنم تا عمر دارم دعاگوت هستم نمیدونم چرا حس کردم مردمکِ چشمانش میلرزه و ناراحته
- هر کسی دیگه هم جای من بود کمکِ این فرشته‌ی زیبا و دوستداشتنی میکردنقابشُ میزون کرد و سفارشات لازمُ برای بار سوم بهم گوشزد کرد و مقداری داروی تقویتی هم بهم داد،موقعه خداحافظی کیسه ی النگو ها رو بهش دادم دستم پس زد و با ناراحتی گفت من برای پول اینکارو نکردم واسهِ دلِ خودم بود
- اگر برنداری ناراحت میشم تو رو به خدا قبول کن ازم ناراحت از قسم دادنم یکی از النگو ها رو برداشت و بقیه رو بهم پس دادآذر رو طوری بغل کرده بود ‌و به خودش فشار میداد انگار دخترشه!با بغض روی موهاشُ بوسید و به داخلِ اتاق رفت و درب چفت کرد، شونه ای بالا انداختم و آذر رو کمک کردم تا بیرون حیاط بره،احمد از جلو‌تر کالسکه کرایه کرده بود تا به پای آذر فشار نیاد.به اتاق اجاره ای رفتیم و کارم شده بود مراقبت و تقویتِ پای آذر با دارو هایی که مارینا داده بودروز به روز پاهای آذر بهتر میشدن و من از خوشحالی اشک شوق میریختم آذر در حال خوردنِ داروهاش بود که درب اتاق به صدا درآمد به گمون اینکه غریبه ای یا همسایه ای هست،دربُ باز کردم.مارینا بود!
- سلام ماه صنم
- سلام جانم، چیزی شده که به اینجا آمدی؟
- آمدم وضعیتِ پاهای آذر رو ببینم هول شده بود و نگاهشُ ازم می‌دزدیدبا دودلی اجازه دادم داخل بیاد ... کمی معاینه کرد و بیشتر آذر میبوسید و نوازش میکرد،حقیقتا زیاد از کاراش خوشم نمی‌اومد ولی نمیتونستم بخاطر لطفی که بهم کرده چیزی بهش بگم.این روند هر روز تکرار میشد تا اینکه امروز بعد از این که رفت آذر با ناراحتی صدام کرد ننه مارینا میگه بیا دخترِ من بشو،درسته مهربونه اما من دیگه دوستش ندارم
آخه میخواد منُ ازتون جدا کنه!!حالم از شنیدن حرفهای آذر بد شد دست به دیوار گرفتمُ نشستم پس همینه که هر روز به اینجا میاد میخاد پاره ی تنمُ ازم بگیره ازش میترسیدم دیگه موندن اینجا فایده ای نداشت، احمد که آمد همون بیرون ماجرا رو براش تعریف کردم و ازش خواستم هر چه زودتر از اینجا بریم.احمد گفت: ولی نمیتونیم به روستا بریم،
- آخه چرا؟؟احمد دستی به ته ریشش کشید و گفت: داخل یه شرکت قرارداد بستم اونم سه ماهه باید دو ماه دیگه بمونیم
-رو به احمدگفتم من نمیتونم دیگه وجودِ مارینا رو تحمل کنم حداقل بیا برو یه جای دیگه رو اجاره کن احمد گفت - باشه خانم جان همین الان میرم دنبالش احمد بدون اینکه داخل بیاد به دنبالِ اتاق رفت شب شده بود که احمد خوشحال با پاکت آبنبات قیچی به خونه آمد به پیشوازش رفتم
- سلام چی شد؟
- بفرما خانم جان دهانت شیرین کن یه اتاق خیلی دور تر از اینجا پیدا کردم سپردم گاری اول صبح زود بیاد وسایلمون رو جمع کنیم بریم ...
- خدا خیرت بده بفرما داخل با خوشحالی بقچه هامونُ دوباره بستم و آماده جا به جایی شدیم صبحِ زود گاریچی به درب اتاق آمد و ما وسایلی که این چند وقت خریده بودیمُ بارِ گاری کردیم و خودمونم نشستیمُ حرکت کردیم از خدا خواستم کاری کنه از شرِ مارینا راحت بشیم اتاقِ بزرگتری نسبت به قبلی بود و یه حیاط خیلی کوچک هم داشت که مُسترا داخلش بودخداروشکر دیگه خبری از مارینا نشد و آذرم بعد از یه ماه خیلی راحت راه میرفت و قند تو دلم آب میشد ...تو این مدت با راحله زن همسایه رفیق شده بودم که خونشون همسایه ی دیوار به دیوار مون بود زنی نسبتا تپل با صورتی مهربون کمی شباهت به حنیفه داشت،طبق روال همیشگی کمی نخودُ کشمشم برداشته بود و به دیدنم آمده بودُ
پسرِ کوچولوش در حال بازی با مهری بود که رو بهم گفت میگم ماه صنم تا کی میخوای بشینی تو خونه و نگاه در و دیوار کنی چرا نمیری سرکار؟

الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9



tgoop.com/faghadkhada9/77830
Create:
Last Update:

#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_چهلوپنجم

دستمُ روی صورتِ مثل ماهش کشیدم و آهی از گلوم خارج شدبعد از اون کارم همین بود روزی سه چهار بار با مهری راهی خونه مارینا میشدم تا آذر رو ببینم اکثرا خواب بودوقتی هم بیدار میشد اینقدر از خوبیِ مارینا بهم میگفت که دلم قرص میشد.فردا طبق گفته‌ی مارینا میتونم با احمد به دنبال آذر برمُ به خونه بیارمش.برقِ شادیُ در چشمان احمد میتونستم به راحتی ببینم چون مارینا اجازه نمیداد مردِ نامحرم به حریمش پا بزاره و اعقاید خاصی داشت،شش النگویِ زر نشونمُ داخل کیسه ای پیچیدم تا صبح به عنوان مزدش بهش بدم خدا کنه که راضی باشه و کم نباشن کم کاری نکرده بود پای دخترمُ درمون کرده بود هر چند هنوز چیزی معلوم نبود اما از رنگ و روی آذر معلوم بود کارشُ درست پیش برده.احمد پشت درب منتظرمون موند
و منُ مهری وارد حیاط شدیم،آذر سرحال و شاد لبِ سنگفرشِ حیاط دست در دستِ مارینا نشسته بود و تخمه ی بو داده میشکست با دیدن من و خواهرش با شوق خندید و گفت ننه آمدی دنبالم
- آره ننه دورت بگرده،میریم خونه.دستت دردنکنه مارینا جان نمیدونم با چه زبونی ازت تشکر کنم تا عمر دارم دعاگوت هستم نمیدونم چرا حس کردم مردمکِ چشمانش میلرزه و ناراحته
- هر کسی دیگه هم جای من بود کمکِ این فرشته‌ی زیبا و دوستداشتنی میکردنقابشُ میزون کرد و سفارشات لازمُ برای بار سوم بهم گوشزد کرد و مقداری داروی تقویتی هم بهم داد،موقعه خداحافظی کیسه ی النگو ها رو بهش دادم دستم پس زد و با ناراحتی گفت من برای پول اینکارو نکردم واسهِ دلِ خودم بود
- اگر برنداری ناراحت میشم تو رو به خدا قبول کن ازم ناراحت از قسم دادنم یکی از النگو ها رو برداشت و بقیه رو بهم پس دادآذر رو طوری بغل کرده بود ‌و به خودش فشار میداد انگار دخترشه!با بغض روی موهاشُ بوسید و به داخلِ اتاق رفت و درب چفت کرد، شونه ای بالا انداختم و آذر رو کمک کردم تا بیرون حیاط بره،احمد از جلو‌تر کالسکه کرایه کرده بود تا به پای آذر فشار نیاد.به اتاق اجاره ای رفتیم و کارم شده بود مراقبت و تقویتِ پای آذر با دارو هایی که مارینا داده بودروز به روز پاهای آذر بهتر میشدن و من از خوشحالی اشک شوق میریختم آذر در حال خوردنِ داروهاش بود که درب اتاق به صدا درآمد به گمون اینکه غریبه ای یا همسایه ای هست،دربُ باز کردم.مارینا بود!
- سلام ماه صنم
- سلام جانم، چیزی شده که به اینجا آمدی؟
- آمدم وضعیتِ پاهای آذر رو ببینم هول شده بود و نگاهشُ ازم می‌دزدیدبا دودلی اجازه دادم داخل بیاد ... کمی معاینه کرد و بیشتر آذر میبوسید و نوازش میکرد،حقیقتا زیاد از کاراش خوشم نمی‌اومد ولی نمیتونستم بخاطر لطفی که بهم کرده چیزی بهش بگم.این روند هر روز تکرار میشد تا اینکه امروز بعد از این که رفت آذر با ناراحتی صدام کرد ننه مارینا میگه بیا دخترِ من بشو،درسته مهربونه اما من دیگه دوستش ندارم
آخه میخواد منُ ازتون جدا کنه!!حالم از شنیدن حرفهای آذر بد شد دست به دیوار گرفتمُ نشستم پس همینه که هر روز به اینجا میاد میخاد پاره ی تنمُ ازم بگیره ازش میترسیدم دیگه موندن اینجا فایده ای نداشت، احمد که آمد همون بیرون ماجرا رو براش تعریف کردم و ازش خواستم هر چه زودتر از اینجا بریم.احمد گفت: ولی نمیتونیم به روستا بریم،
- آخه چرا؟؟احمد دستی به ته ریشش کشید و گفت: داخل یه شرکت قرارداد بستم اونم سه ماهه باید دو ماه دیگه بمونیم
-رو به احمدگفتم من نمیتونم دیگه وجودِ مارینا رو تحمل کنم حداقل بیا برو یه جای دیگه رو اجاره کن احمد گفت - باشه خانم جان همین الان میرم دنبالش احمد بدون اینکه داخل بیاد به دنبالِ اتاق رفت شب شده بود که احمد خوشحال با پاکت آبنبات قیچی به خونه آمد به پیشوازش رفتم
- سلام چی شد؟
- بفرما خانم جان دهانت شیرین کن یه اتاق خیلی دور تر از اینجا پیدا کردم سپردم گاری اول صبح زود بیاد وسایلمون رو جمع کنیم بریم ...
- خدا خیرت بده بفرما داخل با خوشحالی بقچه هامونُ دوباره بستم و آماده جا به جایی شدیم صبحِ زود گاریچی به درب اتاق آمد و ما وسایلی که این چند وقت خریده بودیمُ بارِ گاری کردیم و خودمونم نشستیمُ حرکت کردیم از خدا خواستم کاری کنه از شرِ مارینا راحت بشیم اتاقِ بزرگتری نسبت به قبلی بود و یه حیاط خیلی کوچک هم داشت که مُسترا داخلش بودخداروشکر دیگه خبری از مارینا نشد و آذرم بعد از یه ماه خیلی راحت راه میرفت و قند تو دلم آب میشد ...تو این مدت با راحله زن همسایه رفیق شده بودم که خونشون همسایه ی دیوار به دیوار مون بود زنی نسبتا تپل با صورتی مهربون کمی شباهت به حنیفه داشت،طبق روال همیشگی کمی نخودُ کشمشم برداشته بود و به دیدنم آمده بودُ
پسرِ کوچولوش در حال بازی با مهری بود که رو بهم گفت میگم ماه صنم تا کی میخوای بشینی تو خونه و نگاه در و دیوار کنی چرا نمیری سرکار؟

الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

BY الله رافراموش نکنید


Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/77830

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

Ng was convicted in April for conspiracy to incite a riot, public nuisance, arson, criminal damage, manufacturing of explosives, administering poison and wounding with intent to do grievous bodily harm between October 2019 and June 2020. On Tuesday, some local media outlets included Sing Tao Daily cited sources as saying the Hong Kong government was considering restricting access to Telegram. Privacy Commissioner for Personal Data Ada Chung told to the Legislative Council on Monday that government officials, police and lawmakers remain the targets of “doxxing” despite a privacy law amendment last year that criminalised the malicious disclosure of personal information. Concise Telegram offers a powerful toolset that allows businesses to create and manage channels, groups, and bots to broadcast messages, engage in conversations, and offer reliable customer support via bots. The group’s featured image is of a Pepe frog yelling, often referred to as the “REEEEEEE” meme. Pepe the Frog was created back in 2005 by Matt Furie and has since become an internet symbol for meme culture and “degen” culture.
from us


Telegram الله رافراموش نکنید
FROM American