tgoop.com/faghadkhada9/77833
Last Update:
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_6 ᪣ ꧁ه
قسمت ششم
مادر داخل انباری شد و تا ما را دید که دور محبوبه حلقه زدیم، لنگ دمپایی جلوی در را برداشت و همانطور که ما را نشانه گرفته بود گفت پس بگو چرا نشنیده!، شما دوره اش کردین هااا و لنگ دمپایی را پرتاب کرد،مرجان و مارال مثل گلوله توی تفنگ از جا بلند شدند و از زیر بغل مامان فرار کردن بیرون، دمپایی هم بعد از برخورد به شانه من، جلوی محبوبه افتاد همانطور که شانه ام را می مالیدم بغضم شکست و گفتم مامان چرا میزنی؟!مادر بی توجه به حرف من، چشم غره ای به محبوبه رفت و گفت مگه نگفتم مثل بچه آدم چادرت را سر میکنی و میای توی اتاق مهمونخونه، پشت پرده میشینی،ها.محبوبه شانه ای بالا انداخت و همانطور که رویش را به سمت دیگه برمی گرداند گفت حالا انگار کی اومده خوب عمه خورشید تشریفشون را آوردن با اون پیرپسر بد قواره اش، اینا را همیشه می بینیم و نیاز به همچی ادا و اصولی نیست.مادر صدایی که از خشم می لرزید را بالا برد و گفت مگه بهت نگفتم، پسر عمه ات روت نظر داره، می خواد باهات عروسی کنه این حرف را چند بار باید بهت بگم!محبوبه با صدای بغض دارش گفت:می خوام خبر مرگش نظر داشته باشه، حالا شما که بریدن و دوختین، من بیام برا چی؟مگه مثل توی تلویزیون میخوایین برای خواستگارا چایی بیارم یا اینکه میزارین با خواستگارم دو کلام حرف بزنم که منم بیام توی اتاق!مادر که به حد انفجار عصبی شده بود، لنگ دمپایی را برداشت و همانطور که حواله محبوبه می کرد گفت خاک برسرم! این حرفا چیه میگی؟! اگر باد به گوش اهالی آبادی برسونه که دختر اسحاق همچی حرفایی میزنه دیگه آبرو توی روستا برامون نمیمونه و بعد با صدای بلند ادامه داد پس این حرفا را از توی تلویزیون یاد میگیرین،فهمیدم،...
باید از دیدن تلویزیون هم محرومتون کنم و دستش بالا رفت تا ضربه بعدی را بزنه دلم رحم اومد.خودم را انداختم وسط مادر و محبوبه و گفتم مامان! من می دونم تو چقدر بچه هات را دوست داری، آخه منصور ارزشش را داره که....مامان نذاشت حرفم را بزنم منو هل داد به طرف در و گفت: منیره تا با این دمپایی تنت را کبود نکردم میری بیرون هااا و به زور منو از انباری انداخت بیرون ودر را بست.پشت در گوش وایستادم،همانطور صدای داد و بیداد مادرم بالا می گرفت، صدای گریه محبوبه هم بلند تر میشد.زمستان به بهار رسید و بهار به تابستان حالا همه آبادی میدانستند که محبوبه شیرینی خورده پیر پسر عمه خورشید،منصور هست.میثم هم چند باری از شهر به روستا آمده بود و با اینکه میدید که محبوبه چگونه برای مدرسه رفتن بال بال می زند و دل خوشی از منصور ندارد، اما برایش تفاوتی نمی کرد، چرا که اعتقاد او هم این بود که نباید روی حرف پدرم حرف بزنیم و اصلا برایش جا افتاده بود که دختر باید کار کند و درس و مدرسه فقط برای پسرهاست من از دیدن محبوبه که هر روز بیشتر از قبل شکسته تر و ناراحت تر به نظر می رسید، غصه ام می گرفت اما کاری از دستم بر نمی آمد.آخر تابستان بود، انگار محبوبه به سیم آخر زده بود، مانند آتشفشانی در حال انفجار بود و زمزمه های برپایی عروسی به گوش می رسید.یک روز که منصور با نیشی تا بنا گوش باز به خانه ما آمده بود، محبوبه از پدر و مادرم اجازه گرفت تا با منصور به تنهایی صحبت کند، گر چه این حرکات در روستا مرسوم نبود اما چون مدت زیادی از باصطلاح نامزدی آنها می گذشت، پدرم در اقدامی ناباورانه اجازه داد تا به تنهایی صحبت کنند.من می دانستم که محبوبه می خواهد کاری کند که منصور را بتاراند و به نوعی او را جواب کند اما انگار منصور از او زرنگ تر بود و گویی حس کرده بود که محبوبه می خواهد کاری کند که او را پی زندگی خود بفرستد.
محبوبه و منصور داخل اتاق مهمان خانه شدند، من خیلی دلم می خواست تا بفهمم چه بینشان میگذرد، از طرفی در اتاق مهمان خانه که همردیف با بقیه اتاق ها رو به حیاط خاکی خانه باز می شد، در دید همگان بود و امکان فال گوش وایستادن نبود، اما فکری به خاطرم رسید و ساختمان را دور زدم و خودم را به زیر پنجره مهمان خانه رساندم، فاصله پنجره تا زمین زیاد بود اطراف را نگاه کردم و با کلی سختی چند سنگ را روی هم ردیف کردم و خودم را روی سنگها کشاندم و روی پنجه پا ایستادم و تازه سرم به کمینه پنجره رسید،گوشم را را به دیوار مشرف به پنجره چسپاندم و سعی کردم که سراپا گوش بشوم، هیچ صدایی به گوش نمی رسید و پچ پچ خفه و نامفهومی که مشخص بود منصور است به گوشم رسیدمی خواستم خودم را بالاتر بکشم که سنگی از زیر پایم لغزید و همزمان که بر زمین سرنگون می شدم صدای پدرم از پشت سرم بلند شد و با چشمانی که از عصبانیت درشت تر از همیشه به نظر می رسید به من خیره شده بود و گفت: ای دخترهٔ بی چشم و رو، پشت خونه چکار می کنی هااا؟!
#ادامه_دارد...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/77833