tgoop.com/faghadkhada9/77832
Last Update:
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_5 ᪣ ꧁ه
قسمت پنجم
با این حرف تازه یادم افتاد هنوز دلیل واقعی گریه محبوبه را نفهمیدم، پس گفتم: اول تو بگو چی شده گریه می کنی؟ بعد من ازاینجا میرم...محبوبه خیره به نقطه ای نامعلوم روی دیوار کاهگلی روبه رو گفت: بابا گفته دیگه حق ندارم درس بخونم، گفته اگر مدرسه برم میاد منو از مدرسه بیرون می کشه و تا خونه با سیم میزنتم...اخم هام را کشیدم تو هم و گفتم: بابا مهربونه، آخه برای چی باید این کار را کنه؟محبوبه بغضش را قورت دارد و گفت: برای اینکه می خواد منو عروس کنه، می خواد یه نون خور کم کنه، میخواد من نباشم، می خواد من درس نخونم چون من یه دخترم و یه دختر باید به سازی که بزرگترا براش میزنن برقصه...از اسم عروسی یه حس خوب بهم دست داد چون تو عروسی لباسای رنگ و وارنگ می دیدیم، وقتی چشممون به ناخن های قرمز و خوشگل عروس که نمی دونم با چه رنگی اینقدر خوشگل رنگ آمیزیش می کردن ،می افتاد دلم تاپ تاپ می کرد و یه جورایی دوست داشتم، ناخن های منم همون قدر خوشگل رنگ بشه، اما اینجا زنها فقط یه شب میتونستن اینقدر خوشگل بشن، اونم شب عروسی...سری تکان دادم و گفتم: خوب عروسی که خوبه...محبوبه نگاه تندی بهم کرد و گفت: عروسی خوبه برو عروس بشو، برا من خوب نیست، چون دوست دارم درس بخونم و دکتر بشم،چون نمی خوام مثل تمام مردم این آبادی با پسر دایی و پسر عمو و قوم و خویش ازدواج کنم و تا ابد محکوم به ماندن در این آبادی باشم.هیچی از حرفهای محبوبه درک نمی کردم، اما سرم را تکون دادم و گفتم حالا داماد کیه؟محبوبه هوفی کرد و گفت: فکر می کنی کیه؟! مگه دخترای این روستا غیر از قوم و خویش با کسی دیگه ای هم وصلت می کنن؟! خوب معلومه منصور پسر عمه خورشید اومده خواستگاری...
از شنیدن اسم منصور خنده ام گرفت، پسری که هنوز ازدواج نکرده موهاش سفید بود، لباساش همیشه خدا پر خاک و خل بود و گاهی دنبال گوسفندا چوپانی می کرد و بعضی وقتا هم همراه شوهر عمه میرفت به شهر و کارگری می کرد، همه می گفتن پسر زحمت کشی هست اما نمی دونم چرا اسمش را میشنیدم از هر چی مرد بود بدم میومد، پس زبر لب گفتم: خوب خوب پسر عمه است دیگه....درسته شلخته است اما همه میگن زحمت کش هست و پول درمیاره...محبوبه با خشمی تو صداش گفت: پولش بخوره تو سرش، منو از سر کلاس پنجم کشیدن بیرون، مگه من چقدر سن دارم که باید زن منصور که سی و پنج سال سن داره بشم هاااا...محبوبه با زدن این حرف بغضی که میرفت تا خاموش بشه را شکست و دوباره شروع به های های گریه کردن نمود.از اون روز به بعد محبوبه مدرسه نرفت و چند شب بعد، درست آخر هفته که مدرسه تعطیل بود، عمه خانم و شوهر عمه با پسرش منصور اومدن خونه مون، درسته که رفت و آمد خانوادگی اونم توی یه روستای کوچک مرسوم بود اما این اومدنه با اون اومدنهای قبلی خیلی فرق داشت.محبوبه دوباره پناه برده بود به انباری خونه و اینبار من هم کنارش نشسته بودم و مارال و مرجان هم که دوقلو بودن و تازه چهار سالشون شده بود کنار ما دو تا بغ کرده بودن...محبوبه که این چند روز یکسره کارش گریه کردن بود، الان بی صدا به نقطه ای چشم دوخته بود، یک جور بی صدا بود که از صد تا گریه کردن آزار دهنده تر بود و من می خواستم یه کاری کنم که محبوبه را خوشحال کنم، پس گفتم: ناراحت نباش محبوبه، داداش میثم الان خبر نداره، رفته شهر برای کار، خوب هر چند وقت یکبار میاد، ایندفعه که اومد بهش بگو منصور را نمی خوای، میثم هم مهربونه و هم خیلی قوی تر از منصور هست و راحت می تونه منصور را بزنه و سر جاش بنشونه...محبوبه نگاهی بی روح بهم انداخت و آه کوتاهی کشید.خودم را جلوتر کشیدم و همونطور که دستش را میگرفتم گفتم: به خدا راست میگم، تو فقط صبر کن، دیگه نه غصه بخور و نه گریه کن، بالاخره میثم میادش دیگه...محبوبه بی حوصله دست منو کناری زد و با صدای ضعیفی که انگار از ته چاه بیرون میومد گفت: میثم هم یه مرد از اهالی همین آبادی لعنتی هست، اونم مثل باباست میگه یه دختر نباید روی حرف بزرگترش خصوصا باباش حرف بزنه، میگه این حرفا و این فضولی ها به شما نیومده، باید هر تصمیمی براتون گرفتن انجام بدین و بعد نگاهی به من و مارال و مرجان کرد و گفت: شما سه تا هم مثل من...امروز نوبت من هست و فردا هم نوبت شماست، توی این روستا بقیه تصمیم میگیرن که تو چی بخوری، چه طوری بپوشی، چه طوری زندگی کنی...شما چون دخترین محکوم به چشم گفتن هستین فهمیدین؟!با شنیدن این حرف محبوبه، یه ترس عجیبی ریخت توی بدنم و زیر لب گفتم: نه...نه...من می خوام درس بخونم...من نمی خوام..در همین حین صدای مادر از پشت در اومد: کجایی محبوبه؟! مگه نشنیدی چقدر صدات زدم...
#ادامه_دارد...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/77832