tgoop.com/faghadkhada9/77834
Last Update:
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_چهلوششم
با تعجب گفتم: مگه اینجا واسه زن ها هم کاری هست؟اصلا اگه باشه من کجا بگردم دنبالش اونم با یه بچه کوچک!لبخندی به صورتِ تپلش آوردُ گفت معلومه که هست البته اگه بپسندی،ببین ماه بانو من دوسال تو یه خونه ای کار کردم خونه که نه قصر، عمارت،!تو دوسال تونستیم این خونه رو بخریم و از مستاجری نجات پیدا کنیم،حقوقش عالیه، اما از وقتی علی به دنیا آمد دیگه نتونستم برم و چون با حقوق شوهرم خرج و مخارجمون میگذره دیگه وقتمو صرفِ مراقبت از پسرم میکنم،اما تو باید به فکرِ مهری باشی تا کی احمد خرجتُ میده تو فکر رفتم و دیدم حق با راحله هست، آدرس اون خونه رو گرفتم هر چند میگفت ممکنه دیگه کارگر نخوان اما پرسیدن بهتر از نپرسیدنه شب که احمد خونه آمد و دور سفره نشسته بودیم،تصمیمُ که گرفته بودم رو بهش گفتم
-بد شرح ماجرا رو به احمد کردم و گفتم از صبح میرم ببینم کارگر میخوان یا نه احمد در حالی لقمه اشُ قورت میداد گفت بازم میگم من تا زمانی زنده ام خرجتونُ به دیده منت میدم نیازی نیست برین کار کنین ...
- میدونم بزرگواریت بهم ثابت شده حالا تا فردا برم ببینم چی میشه احمد دوباره پرسید
- پس اول صبح میری؟ با مهری ؟؟
-گفتم؛ آره به امید خدا.احمد لبخندی تابلو زد که اونموقع درک نکردم،منظورش چی میتونه باشه!!روز بعد آفتاب که زد لباس مرتب به تن کردم و دست مهریُ رو گرفتم پرسون پرسون به طرف آدرس رفتم یه ساعتی پیاده رفتم که به آدرس رسیدم باغِ بزرگی داشت که درخت های سر به فلک کشیده اش از پشت دیوار نمایان بودن، نگهبان که در باز کرد دهانم از اینهمه زیبایی و تجملات باز موند، خونه که نبود قصر بود.بعد از رخصت باهمراهیِ نگهبان به داخل هدایت شدم که چندین ندیمه و خدمتکار در حالِ بالا و پایین شدن از پله های مرمر نشان بودن نگهبان با خوشرویی اشاره کرد روی مبل های مخمل بشینم اما مگه دلم میاومد بشینم روشون،از بس زیبا و ظریف بودن.گوشه ای روی قالی ابریشمی نشستم و چشم انتظار بانو شدم که چندی بعد قمرالملوک از پله ها با چنان دبدبهای پایین اومد که از ابهتش استرس گرفتم نزدیک که شد لبخندش دلمُ گرم کرد
- چی شده دخترم که به اینجا آمدی باکمی اضطراب توضیح دادم که برای چی آمدم، با مهربانی گفت
- الان واقعا به خدمه ی جدید نیاز ندارم اما دو ماه دیگه یکی از خدمه مرخص میشه خواستی بیا جایگزینش بشو ...
- چشم، ممنونم بانو قمرالملوک اصلا مثل تصوراتم خبیث و بدجنس نبود وقتی برمیگشتیم دستور داد چند قرون پول که حکمِ یه ماه مزد یه کارگر بودُ هدیه بهم بدن بازم خداروشکر که هنوز چنین آدمای مهربونی هست که بدونِ چشم داشت برای کسی کاری انجام بدن، خوشحال از این که کار نکرده مزد گرفتم به سوی خونه پرواز کردم.داخل مسیرمون کمی میوه و مایحتاج خونه رو خریدم درب حیاطُ که باز کردم احمدُ خجول و مضطرب دیدم که با هول و والا سلامی کرد و از درب خارج شد متعجب از این که احمد چش بوده شونه هامُ بالا انداختم و به داخل اتاق رفتم اما با دیدنِ بدنِ نیمه برهنه آذر که تویِ رختخواب افتاده بود هینی کشیدمُ مهری داخل حیاط بود به کنار آذر خزیدم حالم بد شد و بدنم شروع به لرزیدن کرد، احمد بالاخره طاقت نیاورد و کارِ خودشُ کرد آذر تکونی به خودش داد و چشماشُ باز کرد و به منِ ناراحت و غمگین نگاه کرد و با وحشت آمد بلند بشه آخی کرد و دوباره دراز کشیدغمگین لب زدم
- چکار کردی آذر ؟!یعنی اینقدر بزرگ شدی که ...آذر شرمگین سرشُ پایین انداخت و قطره اشکی از چشمانش چکید
و پشت سر اون سیلِ اشک هاش باریدن گرفت.همینجور که گریه میکرد سعی میکرد با دستانِ کوچکش صورتشو بپوشونه
- نیاز نیست گریه کنی و چیزیُ توضیح بدی بالاخره این کار انجام میشد اما فکر نمیکردم به این زودی بزرگ شدی!لباست رو بپوش و دراز بکش کاچی درست کنم برات تا بدنت گرم بشه نگاهی به آذر میانداختم و نگاهی به اتاق، اینجوری نمیشه از این به بعد من مزاحمشونم و بار اضافی، باید کاری کنم حال و احوالِ درونم مثلِ امواج دریایِ طوفانی درهم برهم بود
و افکارم مثل نسیمِ سحری هر دم به طرفی میرفت،خسته از افکار و پیاده روی امروز دراز کشیدم و به سقف زل زدم احمد شب روش نشد بیاد و معلوم نبود امشبُ کجا منزل کرده بود آذر چشمش به درب حیاط بود و با هر صدایی از جاش بلند میشد و تا دم درب میرفت...
آهی کشیدم آخه تو کی اینقدر بزرگ شدی آذر!
- برو بخواب آذر، امشب احمد نمیاد آذر شرمنده و سر به زیر به زیر لحاف خزید و چشمانشُ بست احمد روز بعد به خونه آمد و کلی هم خرید کرده بود آذر با دیدنش گل از گلش شکفته بود و راه به راه لبخند به لب میآورد.احمد هی منتظر بود من چیزی بگم اما به روی خودم نیاوردم فقط بعد از صرف شام رو به احمد گفتم
- تصمیمت برای آینده چیه ؟میخوای چکار کنی؟
ادامه دارد
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/77834