#حکایت_قدیمی
حکایت شیخ و درویش گمنام
روزی شیخ ابوسعید ابوالخیر در سفری بود. به کاروانسرایی رسید و در کنار جمعی از مردم فرود آمد. در آن میان، درویشی ژندهپوش نشسته بود؛ ساکت، آرام، بیادعا. مردمان به شیخ گرد آمدند و سؤالات میپرسیدند و پاسخ میشنیدند.
اما آن درویش تنها لبخند میزد، گاه ذکر میگفت، گاه خاموش مینگریست. شیخ به سوی او رفت و پرسید:
– «ای درویش! چرا با این مردم سخن نمیگویی؟ مگر تو را با ایشان کاری نیست؟»
درویش نگاهی کرد، بیادبانه نه، بلکه پر از آرامش، و گفت:
– «شیخا! من با خدای خود در گفتوگویم. هر که را با شاه است، با رعیت چه کار؟»
شیخ متعجب شد. درویش ادامه داد:
– «تو علم میآموزی تا سخن بگویی، من خاموشی میآموزم تا او با من سخن گوید. تو در پی راهی تا بدانی، من در پی خاموشیام تا فانی شوم.»
شیخ دمی سکوت کرد. آنگاه گفت:
– «تو کهای؟»
درویش گفت:
– «بندهای که سایهی خود را نیز بت میداند و در جستوجوی آفتاب است. مرا نامی نیست، نشانم از بینشانان است.»
شیخ به گریه افتاد. به مریدان گفت:
– «در میان هزار عالم، یک عارف خاموش، روشنی شب تار ماست. علم، پوست است؛ عشق، مغز. آنکه عاشق است، بیصدا فریاد میزند.»
آن شب، شیخ تا سحر کنار درویش نشست، خاموش، شبی چون هزار شب عبادت. و چون بامداد شد، درویش رفته بود؛ بیصدا آمده بود، بیصدا رفته بود، چون نسیمی از عالم معنا…
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
عارف، کسی است که با دل سخن میگوید، نه با زبان. در سکوت، خدا را میبیند. نه نام میخواهد، نه مقام، فقط وصل میجوید…
حکایت شیخ و درویش گمنام
روزی شیخ ابوسعید ابوالخیر در سفری بود. به کاروانسرایی رسید و در کنار جمعی از مردم فرود آمد. در آن میان، درویشی ژندهپوش نشسته بود؛ ساکت، آرام، بیادعا. مردمان به شیخ گرد آمدند و سؤالات میپرسیدند و پاسخ میشنیدند.
اما آن درویش تنها لبخند میزد، گاه ذکر میگفت، گاه خاموش مینگریست. شیخ به سوی او رفت و پرسید:
– «ای درویش! چرا با این مردم سخن نمیگویی؟ مگر تو را با ایشان کاری نیست؟»
درویش نگاهی کرد، بیادبانه نه، بلکه پر از آرامش، و گفت:
– «شیخا! من با خدای خود در گفتوگویم. هر که را با شاه است، با رعیت چه کار؟»
شیخ متعجب شد. درویش ادامه داد:
– «تو علم میآموزی تا سخن بگویی، من خاموشی میآموزم تا او با من سخن گوید. تو در پی راهی تا بدانی، من در پی خاموشیام تا فانی شوم.»
شیخ دمی سکوت کرد. آنگاه گفت:
– «تو کهای؟»
درویش گفت:
– «بندهای که سایهی خود را نیز بت میداند و در جستوجوی آفتاب است. مرا نامی نیست، نشانم از بینشانان است.»
شیخ به گریه افتاد. به مریدان گفت:
– «در میان هزار عالم، یک عارف خاموش، روشنی شب تار ماست. علم، پوست است؛ عشق، مغز. آنکه عاشق است، بیصدا فریاد میزند.»
آن شب، شیخ تا سحر کنار درویش نشست، خاموش، شبی چون هزار شب عبادت. و چون بامداد شد، درویش رفته بود؛ بیصدا آمده بود، بیصدا رفته بود، چون نسیمی از عالم معنا…
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
عارف، کسی است که با دل سخن میگوید، نه با زبان. در سکوت، خدا را میبیند. نه نام میخواهد، نه مقام، فقط وصل میجوید…
❤1
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_بیستونهم
در باز بود و چند نفر از همسایه ها و حنیفه اومده بودن ببینن چی شده و چه بلایی سر عیسی اومده بلاخره حکیم آروم شد و به حرف اومد و گفت دکترا گفتن عیسی سرطان گرفته اونم از نوع بد خیم
همه با اسم سرطان هین کشیدن وباچارقدشون صورتشونو پوشوندن انگار حکیم مریضی واگیردار داشت و مواظب بودن نگیرن ادامه داد پسر عزیزم دو ماه تموم با هر سختی بود انواع درمانها رو گرفت اما قربون خدا برم نگاه به دل ما نکرد و جون این پسرمم گرفت هق هق مردانه اش دل سنگ و آب میکردگفت لامروتها حتی جنازه بچه امو هم ندادن هر چی التماس کردم قبول نکردن و رئیس بیمارستان گفت خودمون دفنش میکنیم
فشارم افتاد و غش کردم حنیفه به زور آب قند تو دهنم ریخت که باعث شد کمی بهتر بشم چهره عزیز عیسی لحظه ای از جلو چشام کنار نمیرفت تو سرم میزدم و خدا رو قسم میدادم و میگفتم خدایا بسه تو رو به حق معصومین بسه هق هق و گریه امون کل آبادی رو پر کرده بود از اون خانواده به اون بزرگی چیزی نمونده بودخاله و عمه های عیسی چنان صورتشونو چنگ میزدن که خون از صورتشون جاری بودهر کدوم تکه لباسی از عیسی رو برداشته بودن و لالایی میخوندن نه قبری بود نه جنازه ای حکیم بهترین مراسم و براش گرفت و یه قبر خالی برای تسکین قلبمون خریدحکیم شکسته و نابود شده بود و نگرانش بودم و لحظه ای ازش چشم برنمیداشتم روزهای سخت و غمیگنی داشتیم پشت سر میزاشتیم کی میدونست روزی که پا تو این خونه گذاشتم قراره چه روزهایی رو پشت سر بزاریم.روزها میگذشتن و من همه تلاشم و برای خوب شدن حکیم میکردم هفت ماه از مرگ عیسی گذشته بود و حکیم کم کم داشت به زندگی عادی برمیگشت رحمت تنها پسری که برای حکیم مونده بود بیخیال پدرش و وضع و حالش بفکر زندگی خودش بوددوباره من باردار شده بودم و اینبار برام مهم بود که بچه ام زنده بمونه و کلی راز و نیاز میکردم و دست به دامان خدا بودم تا سالم بدنیا بیاد و مرحمی بشه رو دردامون خداروشکر خشکسالی هم تموم شده بودو اوضاع مردم داشت بهبود پیدا میکردهنوز که سه ماه داشتم یه روز که نشسته بودم و داشتم برای بچه تو راهم لباس میدوختم
حکیم اومد کنارم نشست بعد فوت عیسی با عصا راه میرفت میگفت کمرم شکسته و توان راه رفتن. ندارم لبخندی به چهره مردونه و شکسته اش زدم و گفتم خوبی حمید؟ برم چای بیارم؟گفت نه جانم میلم نمیکشه راستش میخواستم یه موضوعی رو برات تعریف کنم تا حالافرصتش پیش نیومده بود صاف نشستم و منتظر چشم دوختم به دهن حکیم.حکیم گفت دوا درمون عیسی خیلی گرون بود تقریبا همه ی پولهایی که از فروش محصول زمینهامون و طبابت جمع کرده بودم خرج دوا و درمون عیسی و مراسمات شدمنم که پیر و ناتوان شدم و از پس کشت و زرع زمینهام برنمیام شرمنده تو و آذر شدم با اینکه ناراحت بودم از بی پولی و خرجهای سنگین بیهوده اما با محبت دستش و گرفتم تو دستم و گفتم سرت سلامت باشه آقا مهم اینه که مدیون و شرمنده عیسی نشدیم خدا خودش همه چی رو درست میکنه نگران چیزی نباش از فرداهم باهم میریم سر زمینها و شروع به کشت میکنیم مثل بقیه مردم امسالم به لطف بارون های زیاد انشاءالله محصول خوبی گیرمون میاد توکلت بخدا باشه اما در واقعیت چندان اعتقادی به حرفهایی که میگفتم نداشتم.از روز بعد کارمون شده بود سه نفری بریم سر زمین و با گاوآهن زمینها رو شخم بزنیم یه هفته طول کشید تا دو سه تکه زمین آماده بذر پاشی بشه روزها به همین منوال میگذشت حکیم بذر پاشی میکرد و من با بیل مسیر آب و باز میکردم آذر هم رو تکه موکتی که براش زیردخترها پهن میکردم می نشست و بازی میکرددرسته دخترهای هم سن و سال آذر کمک حال خونواده اشون بودن اما من دلم نمی اومد دخترکم و از بازی و کودکی کردن محروم کنم دلم نمیخواست مثل من حسرت به دل بمونه حالا که حکیم انبارش ته کشیده بود و توان کار کردن نداشت یکی نبود بیاد بگه خرت به چند من تا همین چند وقت پیش جلومون چنان دولا راست میشدن انگار جونشون به جونمون بند بود اما حالاروزهایی که برای قابله گری می اومدن دنبالم دست رد به سینه اشون نمیزدم اما دیگه رایگان برای کسی کار نمیکردم و مزدم و میگرفتم
اون روز پایین ده رفته بودم برای بدنیا آوردن بچه آیناز بعد تموم شدن کارم چند قرون مزدم و گرفتم و راهی خونه شدم از پیچ کوچه که میگذشتم ایران خانوم و دیدم که با عروسش چنان با فخر می اومدن که انگار زن خانی اربابی هستن الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
انگار نه انگار که تا چند وقت پیش جلوی در خونه ما رو جارو میزد تا دو قرون مزد بگیره نزدیکم که رسید وایساد و با کنایه گفت عه ماه صنم تویی نشناختمت واه واه زن چقد لاغر شدی انگار نون برای خوردن نداری اخه شنیدم حکیم وضعش خراب شده باور کن همین دیشب به آقا گفتم یه کیسه آرد براتون بیاره بعدش قری به گردنش داد و چارقدش و کنار کشید تا گوشواره های فسقلیش دیده بشه.
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_بیستونهم
در باز بود و چند نفر از همسایه ها و حنیفه اومده بودن ببینن چی شده و چه بلایی سر عیسی اومده بلاخره حکیم آروم شد و به حرف اومد و گفت دکترا گفتن عیسی سرطان گرفته اونم از نوع بد خیم
همه با اسم سرطان هین کشیدن وباچارقدشون صورتشونو پوشوندن انگار حکیم مریضی واگیردار داشت و مواظب بودن نگیرن ادامه داد پسر عزیزم دو ماه تموم با هر سختی بود انواع درمانها رو گرفت اما قربون خدا برم نگاه به دل ما نکرد و جون این پسرمم گرفت هق هق مردانه اش دل سنگ و آب میکردگفت لامروتها حتی جنازه بچه امو هم ندادن هر چی التماس کردم قبول نکردن و رئیس بیمارستان گفت خودمون دفنش میکنیم
فشارم افتاد و غش کردم حنیفه به زور آب قند تو دهنم ریخت که باعث شد کمی بهتر بشم چهره عزیز عیسی لحظه ای از جلو چشام کنار نمیرفت تو سرم میزدم و خدا رو قسم میدادم و میگفتم خدایا بسه تو رو به حق معصومین بسه هق هق و گریه امون کل آبادی رو پر کرده بود از اون خانواده به اون بزرگی چیزی نمونده بودخاله و عمه های عیسی چنان صورتشونو چنگ میزدن که خون از صورتشون جاری بودهر کدوم تکه لباسی از عیسی رو برداشته بودن و لالایی میخوندن نه قبری بود نه جنازه ای حکیم بهترین مراسم و براش گرفت و یه قبر خالی برای تسکین قلبمون خریدحکیم شکسته و نابود شده بود و نگرانش بودم و لحظه ای ازش چشم برنمیداشتم روزهای سخت و غمیگنی داشتیم پشت سر میزاشتیم کی میدونست روزی که پا تو این خونه گذاشتم قراره چه روزهایی رو پشت سر بزاریم.روزها میگذشتن و من همه تلاشم و برای خوب شدن حکیم میکردم هفت ماه از مرگ عیسی گذشته بود و حکیم کم کم داشت به زندگی عادی برمیگشت رحمت تنها پسری که برای حکیم مونده بود بیخیال پدرش و وضع و حالش بفکر زندگی خودش بوددوباره من باردار شده بودم و اینبار برام مهم بود که بچه ام زنده بمونه و کلی راز و نیاز میکردم و دست به دامان خدا بودم تا سالم بدنیا بیاد و مرحمی بشه رو دردامون خداروشکر خشکسالی هم تموم شده بودو اوضاع مردم داشت بهبود پیدا میکردهنوز که سه ماه داشتم یه روز که نشسته بودم و داشتم برای بچه تو راهم لباس میدوختم
حکیم اومد کنارم نشست بعد فوت عیسی با عصا راه میرفت میگفت کمرم شکسته و توان راه رفتن. ندارم لبخندی به چهره مردونه و شکسته اش زدم و گفتم خوبی حمید؟ برم چای بیارم؟گفت نه جانم میلم نمیکشه راستش میخواستم یه موضوعی رو برات تعریف کنم تا حالافرصتش پیش نیومده بود صاف نشستم و منتظر چشم دوختم به دهن حکیم.حکیم گفت دوا درمون عیسی خیلی گرون بود تقریبا همه ی پولهایی که از فروش محصول زمینهامون و طبابت جمع کرده بودم خرج دوا و درمون عیسی و مراسمات شدمنم که پیر و ناتوان شدم و از پس کشت و زرع زمینهام برنمیام شرمنده تو و آذر شدم با اینکه ناراحت بودم از بی پولی و خرجهای سنگین بیهوده اما با محبت دستش و گرفتم تو دستم و گفتم سرت سلامت باشه آقا مهم اینه که مدیون و شرمنده عیسی نشدیم خدا خودش همه چی رو درست میکنه نگران چیزی نباش از فرداهم باهم میریم سر زمینها و شروع به کشت میکنیم مثل بقیه مردم امسالم به لطف بارون های زیاد انشاءالله محصول خوبی گیرمون میاد توکلت بخدا باشه اما در واقعیت چندان اعتقادی به حرفهایی که میگفتم نداشتم.از روز بعد کارمون شده بود سه نفری بریم سر زمین و با گاوآهن زمینها رو شخم بزنیم یه هفته طول کشید تا دو سه تکه زمین آماده بذر پاشی بشه روزها به همین منوال میگذشت حکیم بذر پاشی میکرد و من با بیل مسیر آب و باز میکردم آذر هم رو تکه موکتی که براش زیردخترها پهن میکردم می نشست و بازی میکرددرسته دخترهای هم سن و سال آذر کمک حال خونواده اشون بودن اما من دلم نمی اومد دخترکم و از بازی و کودکی کردن محروم کنم دلم نمیخواست مثل من حسرت به دل بمونه حالا که حکیم انبارش ته کشیده بود و توان کار کردن نداشت یکی نبود بیاد بگه خرت به چند من تا همین چند وقت پیش جلومون چنان دولا راست میشدن انگار جونشون به جونمون بند بود اما حالاروزهایی که برای قابله گری می اومدن دنبالم دست رد به سینه اشون نمیزدم اما دیگه رایگان برای کسی کار نمیکردم و مزدم و میگرفتم
اون روز پایین ده رفته بودم برای بدنیا آوردن بچه آیناز بعد تموم شدن کارم چند قرون مزدم و گرفتم و راهی خونه شدم از پیچ کوچه که میگذشتم ایران خانوم و دیدم که با عروسش چنان با فخر می اومدن که انگار زن خانی اربابی هستن الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
انگار نه انگار که تا چند وقت پیش جلوی در خونه ما رو جارو میزد تا دو قرون مزد بگیره نزدیکم که رسید وایساد و با کنایه گفت عه ماه صنم تویی نشناختمت واه واه زن چقد لاغر شدی انگار نون برای خوردن نداری اخه شنیدم حکیم وضعش خراب شده باور کن همین دیشب به آقا گفتم یه کیسه آرد براتون بیاره بعدش قری به گردنش داد و چارقدش و کنار کشید تا گوشواره های فسقلیش دیده بشه.
😢1
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_سی
پوزخندی زدم و گفتم ایران جان ممنون از لطفت درسته از اسب افتادیم ولی از اصل نیفتادیم.هنوزم اگه اراده کنم یکی ازالنگوهای زر نشونم و بفروشم کل خاندانتومیتونم بخرم آزاد کنم کیسه آردتونو برای خودتون انبارکنیدتا اگه خشکسالی شدمجبور نشید برید کنیزی خونه مردم طوری با حرفهام کوبندمش که جلوی عروسش تا بناگوش سرخ شد تا اومد چیزی بگه سقلمه ای بهش زدم و رد شدم و رفتم.ماه هفتم بودم و حسابی سنگین، کار کردن برام سخت شده بود و حکیم بهم اجازه نمیداد دیگه سر زمین برم، هر چند خداروشکر دیگه جز آبیاری کار آنچنانی نبود.امروز از اون روزهایی هست که حکیم خونه است، با صدای یاالله درب حکیم از جاش با یاعلی گفتنی پا شد و بیرون رفت، طولی نکشید که همراه با مردی حدود بیست و شش ساله وارد خونه شد، مرد با عصای چوبی حرکت میکرد و با هر حرکتی صورتش از درد جمع میشدُ آخ ریزی میگفت.به اتاق مخصوص طبابت حکیم راهنمایی کردم روی تشکچه نشست و بعد سلام کردن به من رو به حکیم گفت من مال این آبادی نیستم تعریفتونو از چند پارچه ابادی اونورتر شنیدم و با گاری تا میدون اینجا اومدم و بعد پرسون پرسون اینجا رو پیدا کردم
حکیم گفت مشکلت چیه جوون گفت درد پا امونم و بریده اشاره به پاش کرد و ادامه دادقسمت انگشت پام انگار عفونت کرده
بعد جوراب و پارچه ای که دور پاش پیچیده بود و باز کردبا دیدن عفونت پاش چندشم و شد از بوی بد عفونت پاش چارقدمو روی صورتم کشیدم ناخن انگشتش توی گوشتش رشد کرده بود و بدجور عفونت و ورم کرده بود.نمیدونم چرا بعد دیدن وضعیتش این جمله رو به زبون آوردم آروم زیر لب گفتم کی به تو دیگه زن میده با این پات اما انگار زیادی صدام بلند بودمرد جوون نگاهی به من انداخت تازه به اجزای صورتش نگاه کردم چشم و ابروی خوبی داشت و بینیش کمی قوس داشت و لبهاش کوچیک بود و با ریش و سیبیل در کل صورت معمولی روبه جذابی داشت نگاهم و ازش دزدیدم و سرمو پایین انداختم و سرخ شدم از خجالت حکیم تک سرفه ای کرد و گفت خدای این مرد هم بزرگه البته اگه تا الان عذب مونده باشه مرد جوان گفت نه ازدواج نکردم هنوزنمیدونم چرا حکیم با لبخند سرشو تکون داداونموقع معنی این حرکتش و نفهمیدم و اهمیت ندادم حکیم شروع به کار کرد و بعد از استریل کردن پاش و بی حس کردنش با تیغ مخصوص جراحی پای مرد و جراحی کرد و عفونت و کامل خارج کرد و ناخن و انگشتش و آزاد کردو بعد تمام شدن کارش بخیه زد و با پارچه تمیز بست آخراش دیگه تحمل نکردم عق زدم و رفتم بیرون بعد چند دقیقه حکیم از اتاق بیرون اومد و صدام کرد و گفت ماه صنم گفتم بله آقا اینجام حکیم آهسته به طرفم اومد و با صدای آروم گفت این جوون باید چند روز اینجا بمونه تا پاش خوب بشه لطفا آبرو داری کن بخاطر من درسته تو اون شرایط اصلا توان پذیرایی از کسی رو نداشتیم اما بخاطر حکیم گفتم چشم
صبحها میرفتم سر زمین و بعدازظهر هم کارهای خونه و قابله گری در توانم بود رو می کردم درهم کنارش باید از اون جوون هم مراقبت میکردم و پانسمان پاشو عوض میکردم با شکم هفت ماهه حسابی خسته میشدم بلاخره زخم پای اون جوون که بعد فهمیدم اسمش احمد هست جوش خوردو بعد کلی تشکر فراوان و دادن مزد حکیم راهی روستای خودش شدسر سفره شام بودیم که آذر با ذوق از بازی کردنش با دختر عمه اش میگفت و گفت که عمه طاهره بهش آبنبات داده
حکیمگفت طاهره کیه؟گفتم وا حکیم حرفا میزنیااا دیگه خواهرت طاهره رو نمیشناسی جا خوردن حکیم و به چشم دیدم مشغول شام خوردن شدیم ولی حکیم بازی میکرد با غذاش و تو فکر بود
شونه ای بالا انداختم و مشغول خوردن شامم شدم.دو روز بعد حکیم کیف طبابتش راگم کرد و نمیدونست کجا گذاشته و مدام میگفت کیفم کجاس نمیدونم کجا گذاشتم در حالیکه همیشه کنار صندلیش میزاشت و کسی به کیفش دست نمیزدچنان سرم شلوغ بود و گرفتار خودم و کارهام بودم که دیگه اهمیتی به کارها و رفتارهای حکیم ندادم.اون روز حکیم مریض داشت و تا ظهر نتونسته بود بیاد کمکم برای اولین بار از آذر کمک خواستم تا علفهای هرز و که با داس چیده بودم جابجا کنه گفتم آذر ننه این علفها رو میریزم تو کیسه ببر بیرون زمین خالیش کن بیار مواظب باش محصول و له نکنی آذر چشمی و گفت مشغول کار شدخیلی تشنه ام بود رفتم لب چشمه تا آب بخورم پاهام حسابی ورم کرده بودبخاطر بارداریم و به زق زق و گز گز افتاده بودپاهامو از داخل گیوه در آوردم و داخل آب خنک انداختم و آرامش تو کل وجودم جریان پیدا کرد انقد خسته بودم که نفهمیدم چطور خوابم برد و با صدای حکیم که میگفت ماه صنم تکون نخور ماه صنم تکون نخورچشمام و باز کردم و از دیدن مار بزرگ و سیاهی که تو چند سانتیمتریم بود وحشت کردم و دستم و روی دهنم گذاشتم تا جیغ نزنم مار با تکون خوردن من خواست بهم حمله کنه که از ترس چشمام و بستم صدای حکیم و شنیدم که گفت چشاتو باز کن نترس الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_سی
پوزخندی زدم و گفتم ایران جان ممنون از لطفت درسته از اسب افتادیم ولی از اصل نیفتادیم.هنوزم اگه اراده کنم یکی ازالنگوهای زر نشونم و بفروشم کل خاندانتومیتونم بخرم آزاد کنم کیسه آردتونو برای خودتون انبارکنیدتا اگه خشکسالی شدمجبور نشید برید کنیزی خونه مردم طوری با حرفهام کوبندمش که جلوی عروسش تا بناگوش سرخ شد تا اومد چیزی بگه سقلمه ای بهش زدم و رد شدم و رفتم.ماه هفتم بودم و حسابی سنگین، کار کردن برام سخت شده بود و حکیم بهم اجازه نمیداد دیگه سر زمین برم، هر چند خداروشکر دیگه جز آبیاری کار آنچنانی نبود.امروز از اون روزهایی هست که حکیم خونه است، با صدای یاالله درب حکیم از جاش با یاعلی گفتنی پا شد و بیرون رفت، طولی نکشید که همراه با مردی حدود بیست و شش ساله وارد خونه شد، مرد با عصای چوبی حرکت میکرد و با هر حرکتی صورتش از درد جمع میشدُ آخ ریزی میگفت.به اتاق مخصوص طبابت حکیم راهنمایی کردم روی تشکچه نشست و بعد سلام کردن به من رو به حکیم گفت من مال این آبادی نیستم تعریفتونو از چند پارچه ابادی اونورتر شنیدم و با گاری تا میدون اینجا اومدم و بعد پرسون پرسون اینجا رو پیدا کردم
حکیم گفت مشکلت چیه جوون گفت درد پا امونم و بریده اشاره به پاش کرد و ادامه دادقسمت انگشت پام انگار عفونت کرده
بعد جوراب و پارچه ای که دور پاش پیچیده بود و باز کردبا دیدن عفونت پاش چندشم و شد از بوی بد عفونت پاش چارقدمو روی صورتم کشیدم ناخن انگشتش توی گوشتش رشد کرده بود و بدجور عفونت و ورم کرده بود.نمیدونم چرا بعد دیدن وضعیتش این جمله رو به زبون آوردم آروم زیر لب گفتم کی به تو دیگه زن میده با این پات اما انگار زیادی صدام بلند بودمرد جوون نگاهی به من انداخت تازه به اجزای صورتش نگاه کردم چشم و ابروی خوبی داشت و بینیش کمی قوس داشت و لبهاش کوچیک بود و با ریش و سیبیل در کل صورت معمولی روبه جذابی داشت نگاهم و ازش دزدیدم و سرمو پایین انداختم و سرخ شدم از خجالت حکیم تک سرفه ای کرد و گفت خدای این مرد هم بزرگه البته اگه تا الان عذب مونده باشه مرد جوان گفت نه ازدواج نکردم هنوزنمیدونم چرا حکیم با لبخند سرشو تکون داداونموقع معنی این حرکتش و نفهمیدم و اهمیت ندادم حکیم شروع به کار کرد و بعد از استریل کردن پاش و بی حس کردنش با تیغ مخصوص جراحی پای مرد و جراحی کرد و عفونت و کامل خارج کرد و ناخن و انگشتش و آزاد کردو بعد تمام شدن کارش بخیه زد و با پارچه تمیز بست آخراش دیگه تحمل نکردم عق زدم و رفتم بیرون بعد چند دقیقه حکیم از اتاق بیرون اومد و صدام کرد و گفت ماه صنم گفتم بله آقا اینجام حکیم آهسته به طرفم اومد و با صدای آروم گفت این جوون باید چند روز اینجا بمونه تا پاش خوب بشه لطفا آبرو داری کن بخاطر من درسته تو اون شرایط اصلا توان پذیرایی از کسی رو نداشتیم اما بخاطر حکیم گفتم چشم
صبحها میرفتم سر زمین و بعدازظهر هم کارهای خونه و قابله گری در توانم بود رو می کردم درهم کنارش باید از اون جوون هم مراقبت میکردم و پانسمان پاشو عوض میکردم با شکم هفت ماهه حسابی خسته میشدم بلاخره زخم پای اون جوون که بعد فهمیدم اسمش احمد هست جوش خوردو بعد کلی تشکر فراوان و دادن مزد حکیم راهی روستای خودش شدسر سفره شام بودیم که آذر با ذوق از بازی کردنش با دختر عمه اش میگفت و گفت که عمه طاهره بهش آبنبات داده
حکیمگفت طاهره کیه؟گفتم وا حکیم حرفا میزنیااا دیگه خواهرت طاهره رو نمیشناسی جا خوردن حکیم و به چشم دیدم مشغول شام خوردن شدیم ولی حکیم بازی میکرد با غذاش و تو فکر بود
شونه ای بالا انداختم و مشغول خوردن شامم شدم.دو روز بعد حکیم کیف طبابتش راگم کرد و نمیدونست کجا گذاشته و مدام میگفت کیفم کجاس نمیدونم کجا گذاشتم در حالیکه همیشه کنار صندلیش میزاشت و کسی به کیفش دست نمیزدچنان سرم شلوغ بود و گرفتار خودم و کارهام بودم که دیگه اهمیتی به کارها و رفتارهای حکیم ندادم.اون روز حکیم مریض داشت و تا ظهر نتونسته بود بیاد کمکم برای اولین بار از آذر کمک خواستم تا علفهای هرز و که با داس چیده بودم جابجا کنه گفتم آذر ننه این علفها رو میریزم تو کیسه ببر بیرون زمین خالیش کن بیار مواظب باش محصول و له نکنی آذر چشمی و گفت مشغول کار شدخیلی تشنه ام بود رفتم لب چشمه تا آب بخورم پاهام حسابی ورم کرده بودبخاطر بارداریم و به زق زق و گز گز افتاده بودپاهامو از داخل گیوه در آوردم و داخل آب خنک انداختم و آرامش تو کل وجودم جریان پیدا کرد انقد خسته بودم که نفهمیدم چطور خوابم برد و با صدای حکیم که میگفت ماه صنم تکون نخور ماه صنم تکون نخورچشمام و باز کردم و از دیدن مار بزرگ و سیاهی که تو چند سانتیمتریم بود وحشت کردم و دستم و روی دهنم گذاشتم تا جیغ نزنم مار با تکون خوردن من خواست بهم حمله کنه که از ترس چشمام و بستم صدای حکیم و شنیدم که گفت چشاتو باز کن نترس الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1😢1
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_سیویکم
چشام و باز کردم و دیدم که حکیم با لبه بیل سر ما رو تو چند میلی متریم له کرده بودخوشحال بلند شدم و نشستم و گفتم خداروشکر حکیم اشهد ام راخوندم حکیم جنازه مار بزرگ و پرت کرد یه طرف و نشست و گریه کرد و گفت یه چند لحظه دیر کرده بودم معلوم نبود چه بلایی سرت اومده بود.آذر بچه ام دستهاش زخم شده بود فرستادمش بره خونه خاک تو سر من که زن و بچه ام مجبورن رو زمین کار کنن
پاشو بریم خونه بعد این حق نداری پاتو بزاری سر زمین فهمیدی؟انقد ناراحت و عصبی بود که جرات حرف زدن پیدا نکردم و پشت سرش راه افتادم حسابی پیر و خمیده شده بود و غم بچه هاش از پا انداخته بودش کنار هم که راه میرفتیم نگاه های تمسخر آمیز مرد و زن رو اعصابم بود اما تلاش میکردم توجهی نکنم چند روز گذشت و هر چی اصرار کردم حکیم نزاشت باهاش سر زمین برم
صبح میرفت و شب برمیگشت و ازخستگی و درد پا تا صبح این پهلو اون پهلو میشد دلم براش کباب بود براش پماد گیاهی درست میکردم برای پاها و زانوهاش تا ماساژ بدم براش تا بتونه بخوابه.رختخواب و پهن کردم که بخوابم که صدای کلون در اومد نگاهی به حکیم کردم که نیم خیز شده بود که بره ببینه کیه این وقت شب گفتم صبر کن منم میام بزار چارقدم و سر کنم حکیم سری تکون داد و منتظرم شددر و که باز کردیم با دیدنش پشت در نگاهی سوالی به حکیم کردم که با اشاره سر اظهار بی اطلاعی کردفانوس بالا آوردم تا صورتش و بهتر ببینیم اره خودش بود احمد بودحکیم اول نشناخت اما من با یاداوری دو هفته قبل براش احمد رو به یادش آوردم حکیم سری تکون داد و گفت چی شده جوون اینطور این وقت شب اومدی اینجااحمد سرشو پایین انداخت و گفت شرمنده ام این وقت شب مزاحمتون شدم حقیقتش جایی برای خواب نداشتم و تنها کسی که میشناختم شما بودین امشب اگه بهم جا بدین ممنونتون میشم.حکیم گفت بیا تو جوون اسمت چی بود؟ یادم رفته مرد جوون فوری گفت
احمدبه اتاق مهمونخونه دعوتش کردیم و شام مختصری براش درست کردم و بردم
بعد خوردن شام گفت حقیقتش من با خونواده ام بحثم شد قهر کردم و چون جایی نداشتم اومدم اینجا امشب میمونم فردا میرم جای دیگه نمیخوام دیگه برگردم خونه پدریم براش جا پهن کردم و برگشتیم و تو اتاق خودمون حکیم با اینکه چشاش بسته بود اما میدونستم که خواب نیست چند بار صداش کردم جواب ندادبرگشتم به پهلوی دیگه ام و خوابیدم
بعد صبحونه حکیم بلند شد بره سر زمین
که احمد هم بلند شد و گفت اگه اجازه بدین منم همراهتون بیام به جبران شام دیشب و صبحونه امروزحکیم که انگار بدش نمی اومد کمکی داشته باشه با لبخند گفت چی بگم اگه خودت قلبا میخوای بیایی بیاقابلمه بقچه پیچ شده ناهارشونو دست حکیم دادم و راهیشون کردم بعد رفتن اونا آذر جارو برداشت و مشغول جارو زدن اتاقها شد منم سرم و با لباس دوختن گرم کردم شب حکیم و احمد باهم به خونه اومدن از دیدن دوباره احمد تعجب کردم برام سوال بود که چرا دوباره با حکیم برگشته قرار بود بره اما جلو احمد معذب بودم و نتونستم بپرسم آذر هم مثل من خجالت میکشید از احمدآذر موقع شام خیلی کم شام خورد و به اتاق کناری رفت موقع خواب از حکیم پرسیدم چرا این پسرهه دوباره برگشته حکیم گفت فردا توضیح میدم و گرفت خوابیداز خر و پفش معلوم بود امروز زیاد کار نکرده و خسته نیست که از پادردش نتونه بخوابه روز بعد و هفت روز بعد حکیم جواب منو نداد و هی طفره رفت.احمد تو خونمون موندگار شد روزها احمد تنهایی میرفت سر زمین و حکیم تو خونه میموند و به طبابت مشغول بودچند روز گذشت آخر طاقت نیاوردم و یه روز که احمد رفت سر زمین آذر رو به بهونه جارو زدن اتاقها فرستادم طبقه بالا و رو به حکیم تشر زدم هیچ معلومه چیکار میکنی حمید ؟یه مرد جوون برداشتی آوردی تو خونه زندگیت کنار زن و بچه ات هر چی هم میپرسم امروز و فردا میکنی
امروز باید جواب منو بدی حکیم دستی به ریش سفیدش کشید و گفت ماه صنم خودت میدونی که کار کردن رو زمین چقد سخته همیشه دلخوش به پسرهای رشیدم بودم که خدا ازم گرفتشون منم که دیگه پیر شدم خدا شاهده توان کار کردن ندارم دیدی نزدیک بود جون تو و دخترم و به خطر بیفته کلافه بین حرفش پریدم و گفتم حمید لطفا اصل مطلب و بگوسری تکون داد و گفت احمد جوون لایقی هست خیلی هم کاری هست ندیدی که چطور بیل میزنه و آبیاری میکنه فصل درو هم نزدیکه پول هم نداریم کارگر بگیریم اصلا داشته باشیم فصل بعد چی عصبی بودم از کش دادن حرفش نمیدونستم میخواد چی بگه حکیم بعد مکثی گفت من ازیه مدت خیلی دو دوتا چهار تا کردم به این نتیجه رسیدم که آذر و به عقداحمد در بیاریم تا احمد زمینها رو کشت کنه و خیالمون راحت بشه فقط این جمله تو مغزم تکرار میشد آذر و به عقد احمد در بیاریم نتونستم تحمل کنم و بیهوش شدم.چشمامُ که باز کردم، صورتِ نگران و در عین حال اخمویِ حکیمُ دیدم،
ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_سیویکم
چشام و باز کردم و دیدم که حکیم با لبه بیل سر ما رو تو چند میلی متریم له کرده بودخوشحال بلند شدم و نشستم و گفتم خداروشکر حکیم اشهد ام راخوندم حکیم جنازه مار بزرگ و پرت کرد یه طرف و نشست و گریه کرد و گفت یه چند لحظه دیر کرده بودم معلوم نبود چه بلایی سرت اومده بود.آذر بچه ام دستهاش زخم شده بود فرستادمش بره خونه خاک تو سر من که زن و بچه ام مجبورن رو زمین کار کنن
پاشو بریم خونه بعد این حق نداری پاتو بزاری سر زمین فهمیدی؟انقد ناراحت و عصبی بود که جرات حرف زدن پیدا نکردم و پشت سرش راه افتادم حسابی پیر و خمیده شده بود و غم بچه هاش از پا انداخته بودش کنار هم که راه میرفتیم نگاه های تمسخر آمیز مرد و زن رو اعصابم بود اما تلاش میکردم توجهی نکنم چند روز گذشت و هر چی اصرار کردم حکیم نزاشت باهاش سر زمین برم
صبح میرفت و شب برمیگشت و ازخستگی و درد پا تا صبح این پهلو اون پهلو میشد دلم براش کباب بود براش پماد گیاهی درست میکردم برای پاها و زانوهاش تا ماساژ بدم براش تا بتونه بخوابه.رختخواب و پهن کردم که بخوابم که صدای کلون در اومد نگاهی به حکیم کردم که نیم خیز شده بود که بره ببینه کیه این وقت شب گفتم صبر کن منم میام بزار چارقدم و سر کنم حکیم سری تکون داد و منتظرم شددر و که باز کردیم با دیدنش پشت در نگاهی سوالی به حکیم کردم که با اشاره سر اظهار بی اطلاعی کردفانوس بالا آوردم تا صورتش و بهتر ببینیم اره خودش بود احمد بودحکیم اول نشناخت اما من با یاداوری دو هفته قبل براش احمد رو به یادش آوردم حکیم سری تکون داد و گفت چی شده جوون اینطور این وقت شب اومدی اینجااحمد سرشو پایین انداخت و گفت شرمنده ام این وقت شب مزاحمتون شدم حقیقتش جایی برای خواب نداشتم و تنها کسی که میشناختم شما بودین امشب اگه بهم جا بدین ممنونتون میشم.حکیم گفت بیا تو جوون اسمت چی بود؟ یادم رفته مرد جوون فوری گفت
احمدبه اتاق مهمونخونه دعوتش کردیم و شام مختصری براش درست کردم و بردم
بعد خوردن شام گفت حقیقتش من با خونواده ام بحثم شد قهر کردم و چون جایی نداشتم اومدم اینجا امشب میمونم فردا میرم جای دیگه نمیخوام دیگه برگردم خونه پدریم براش جا پهن کردم و برگشتیم و تو اتاق خودمون حکیم با اینکه چشاش بسته بود اما میدونستم که خواب نیست چند بار صداش کردم جواب ندادبرگشتم به پهلوی دیگه ام و خوابیدم
بعد صبحونه حکیم بلند شد بره سر زمین
که احمد هم بلند شد و گفت اگه اجازه بدین منم همراهتون بیام به جبران شام دیشب و صبحونه امروزحکیم که انگار بدش نمی اومد کمکی داشته باشه با لبخند گفت چی بگم اگه خودت قلبا میخوای بیایی بیاقابلمه بقچه پیچ شده ناهارشونو دست حکیم دادم و راهیشون کردم بعد رفتن اونا آذر جارو برداشت و مشغول جارو زدن اتاقها شد منم سرم و با لباس دوختن گرم کردم شب حکیم و احمد باهم به خونه اومدن از دیدن دوباره احمد تعجب کردم برام سوال بود که چرا دوباره با حکیم برگشته قرار بود بره اما جلو احمد معذب بودم و نتونستم بپرسم آذر هم مثل من خجالت میکشید از احمدآذر موقع شام خیلی کم شام خورد و به اتاق کناری رفت موقع خواب از حکیم پرسیدم چرا این پسرهه دوباره برگشته حکیم گفت فردا توضیح میدم و گرفت خوابیداز خر و پفش معلوم بود امروز زیاد کار نکرده و خسته نیست که از پادردش نتونه بخوابه روز بعد و هفت روز بعد حکیم جواب منو نداد و هی طفره رفت.احمد تو خونمون موندگار شد روزها احمد تنهایی میرفت سر زمین و حکیم تو خونه میموند و به طبابت مشغول بودچند روز گذشت آخر طاقت نیاوردم و یه روز که احمد رفت سر زمین آذر رو به بهونه جارو زدن اتاقها فرستادم طبقه بالا و رو به حکیم تشر زدم هیچ معلومه چیکار میکنی حمید ؟یه مرد جوون برداشتی آوردی تو خونه زندگیت کنار زن و بچه ات هر چی هم میپرسم امروز و فردا میکنی
امروز باید جواب منو بدی حکیم دستی به ریش سفیدش کشید و گفت ماه صنم خودت میدونی که کار کردن رو زمین چقد سخته همیشه دلخوش به پسرهای رشیدم بودم که خدا ازم گرفتشون منم که دیگه پیر شدم خدا شاهده توان کار کردن ندارم دیدی نزدیک بود جون تو و دخترم و به خطر بیفته کلافه بین حرفش پریدم و گفتم حمید لطفا اصل مطلب و بگوسری تکون داد و گفت احمد جوون لایقی هست خیلی هم کاری هست ندیدی که چطور بیل میزنه و آبیاری میکنه فصل درو هم نزدیکه پول هم نداریم کارگر بگیریم اصلا داشته باشیم فصل بعد چی عصبی بودم از کش دادن حرفش نمیدونستم میخواد چی بگه حکیم بعد مکثی گفت من ازیه مدت خیلی دو دوتا چهار تا کردم به این نتیجه رسیدم که آذر و به عقداحمد در بیاریم تا احمد زمینها رو کشت کنه و خیالمون راحت بشه فقط این جمله تو مغزم تکرار میشد آذر و به عقد احمد در بیاریم نتونستم تحمل کنم و بیهوش شدم.چشمامُ که باز کردم، صورتِ نگران و در عین حال اخمویِ حکیمُ دیدم،
ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤3👍1😢1
#سوال #ماسک_بجای_نقاب #حجاب_صورت
🌟➖➖➖➖➖🌟
سلام علیکم
یکی از دوستام حجاب میکنن و نقاب میبندن الحمدلله.
الان ازدواج کرده و این چند ساله شوهرش میگه نقاب نبند بجاش ماسک ببند با حجابت.
در جایی هم که زندگی میکنن کسی نقاب نمیبنده و ماسک میبندن و به گفته دوستم وقتی نقاب میبنده و بیرون میره مردم بیشتر طرفش میبینند.
آیا میتواند که نقاب را پس کند و بجایش ماسک ببندد؟
بخاطر اطاعت از شوهرش و آیا براش گناه خو نمیشه؟
🔰➖الجواب حامداً و مصلیاً➖🔰
السلام علیکم و رحمهالله و برکاته
در اصل زنان باید در خانه های شان باشند و به بیرون نرود مگر اینکه ضرورت شدید واقع شد در این صورت باید لباسی را بپوشد که از سر تا پا را دربر بگیرد و تنگ و کمر بسته و... نباشد،
و در این حجاب فقط جای چشم باز باشد و یا بصورت جالی باشد که بتواند راه را ببیند و ماسک که استفاده میشود جایگاه نقاب را نمی گیرد لهذا از نقاب مورد استفاده قرار بگیرد نه ماسک و برای شوهر نیز حکم شریعت بیان شود و اطاعت از شوهر در امور مخالف شریعت جائز نیست،
🔰➖ مراجع و منابع➖🔰
روح المعانی میں ہے:
" والجلابیب جمع جلباب: وہو علی ماروی عن ابن عباس الذي یسترمن فوق الی أسفل.
واختلف في كيفية هذا التستر فأخرج ابن جرير وابن المنذر وغيرهما عن محمد بن سيرين قال: سألت عبيدة السلماني عن هذه الآية يدنين عليهن من جلابيبهن فرفع ملحفة كانت عليه فتقنع بها وغطى رأسه كله حتى بلغ الحاجبين وغطى وجهه وأخرج عينه اليسرى من شق وجهه الأيسر، وقال السدي: تغطي إحدى عينيها وجبهتها والشق الآخر إلا العين، وقال ابن عباس وقتادة: تلوي الجلباب فوق الجبين وتشده ثم تعطفه على الأنف وإن ظهرت عيناها لكن تستر الصدر ومعظم الوجه، وفي رواية أخرى عن الحبر رواها ابن جرير، وابن أبي حاتم وابن مردويه تغطي وجهها من فوق رأسها بالجلباب وتبدي عينا واحدة."
(سورة الاحزاب،ج11،ص264،ط؛ دارالکتب العلمیة، بیروت)
فقط والله اعلم
فتوی نمبر : 144508102177
دارالافتاء : جامعہ علوم اسلامیہ علامہ محمد یوسف بنوری ٹاؤن
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
والله تعالی اعلم بالحق و الصواب
✍کاتب: برهان الدین حنفی
1 /محرم/۱۴۴۵ ه.
🌟➖➖➖➖➖🌟
سلام علیکم
یکی از دوستام حجاب میکنن و نقاب میبندن الحمدلله.
الان ازدواج کرده و این چند ساله شوهرش میگه نقاب نبند بجاش ماسک ببند با حجابت.
در جایی هم که زندگی میکنن کسی نقاب نمیبنده و ماسک میبندن و به گفته دوستم وقتی نقاب میبنده و بیرون میره مردم بیشتر طرفش میبینند.
آیا میتواند که نقاب را پس کند و بجایش ماسک ببندد؟
بخاطر اطاعت از شوهرش و آیا براش گناه خو نمیشه؟
🔰➖الجواب حامداً و مصلیاً➖🔰
السلام علیکم و رحمهالله و برکاته
در اصل زنان باید در خانه های شان باشند و به بیرون نرود مگر اینکه ضرورت شدید واقع شد در این صورت باید لباسی را بپوشد که از سر تا پا را دربر بگیرد و تنگ و کمر بسته و... نباشد،
و در این حجاب فقط جای چشم باز باشد و یا بصورت جالی باشد که بتواند راه را ببیند و ماسک که استفاده میشود جایگاه نقاب را نمی گیرد لهذا از نقاب مورد استفاده قرار بگیرد نه ماسک و برای شوهر نیز حکم شریعت بیان شود و اطاعت از شوهر در امور مخالف شریعت جائز نیست،
🔰➖ مراجع و منابع➖🔰
روح المعانی میں ہے:
" والجلابیب جمع جلباب: وہو علی ماروی عن ابن عباس الذي یسترمن فوق الی أسفل.
واختلف في كيفية هذا التستر فأخرج ابن جرير وابن المنذر وغيرهما عن محمد بن سيرين قال: سألت عبيدة السلماني عن هذه الآية يدنين عليهن من جلابيبهن فرفع ملحفة كانت عليه فتقنع بها وغطى رأسه كله حتى بلغ الحاجبين وغطى وجهه وأخرج عينه اليسرى من شق وجهه الأيسر، وقال السدي: تغطي إحدى عينيها وجبهتها والشق الآخر إلا العين، وقال ابن عباس وقتادة: تلوي الجلباب فوق الجبين وتشده ثم تعطفه على الأنف وإن ظهرت عيناها لكن تستر الصدر ومعظم الوجه، وفي رواية أخرى عن الحبر رواها ابن جرير، وابن أبي حاتم وابن مردويه تغطي وجهها من فوق رأسها بالجلباب وتبدي عينا واحدة."
(سورة الاحزاب،ج11،ص264،ط؛ دارالکتب العلمیة، بیروت)
فقط والله اعلم
فتوی نمبر : 144508102177
دارالافتاء : جامعہ علوم اسلامیہ علامہ محمد یوسف بنوری ٹاؤن
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
والله تعالی اعلم بالحق و الصواب
✍کاتب: برهان الدین حنفی
1 /محرم/۱۴۴۵ ه.
👍1
#دوقسمت دویست ویازده ودویست ودوازده
📖سرگذشت کوثر
خانم ما خونواده با آبرویی هستیم خونواده بیآبرویی نیستیم شما اومدین آبروریزی کنین اومدین دختر منو سنگ روی یخ کنین به یه طرف هولش دادم گفتم برو اونور تو وظیفت انجام دادی حالا من مادرم اومدم وظیفهمو انجام بدم ناراحتی برو خودتو بکش اصلاً ازت خوشم نمیاد همه این بلاها و بدبختیا زیر سر توئه تو نتونستی دخترتو خوب تربیت کنی
منم نیومدم آبروریزی کنم اومدم پسرمو تو رخت دامادی ببینم ناراحتی؟ مادرش بغض کرده بودگفت خدا ازت نگذره که دل منو شکوندی گفتم خدا از تو نگذره دستمو تو کیسه کردم نقل و سکهها را از توی کیسه درآوردم رو سر پسرم و عروسم ریختم کل کشیدم و بهشون تبریک گفتم .گفتم پسرم مبارک باشه ایشالا که به پای همدیگه پیر بشیدپسرم ببخش که من مادر بدی بودم من مادر خوبی برای تو نبودم حتما مادر بدی بودم که لیاقت اینو نداشتم که امشب اینجا تو جشن عروسیت شرکت کنم هر چقدر من بد بودم مطمئنم لادن و مادرش آدمای خیلی خوبین میتونن برای تو خونواده جدید باشندجفتشون منو با بهت نگاه میکردن یه خورده ناراحتی و خجالت چشمای یونس میدیدم احساس میکردم ناراحته کیفمو باز کردم یه سرویس طلا درآوردم و دادم دست لادن گفتم عروسم مبارکت باشه ببخشید اگه کمه اگه بدت اومد خود با یونس برو عوضش کن من نمیدونستم سلیقه تو چیه همینجوری رفتم اینو گرفتم من به سلیقه خودم خریدم تو بدت اومد حتما برو عوضش کن روم رو ازشون برگردوندم از پلهها رفتم پایین یونس منو صدا کرد گفت مامان گفتم بله گفت دستت درد نکنه ما رو خجالت زده کردی ببخشید که تو رو دعوت نکردیم نشد تعداد مهمونا خیلی زیاد بود نشد که شماو بقیه رو دعوت کنیم ایشالا شماروخونمون دعوت میکنیم گفتم نمیخواد منو دعوت کنین دفعه دیگه بیا سر قبرم یه فاتحه واسم بخون و برو مگه نگفتی من دیگه مادر و برادر ندارم
من فقط اومده بودم وظیفه مادریمو انجام بدم نگن که مادر شوهر واسه عروسش هیچی نیاورده تاکسی گرفتم برگشتم خونه تمام راه گریه میکردم گریه نمیکردم خون گریه میکردم
وقتی رسیدم دیدم مهدی جلوی در نشسته با یاسین نشسته بودن منتظر من بودن بهشون گفتم اینجا برای چی نشستین گفتن منتظر تو بودیم گفتم مگه بچهام که نگران منید گفتن آره بچهای واسه چی رفتی عروسی یونس گفتم عروسیش نرفتم رفتم دم تالار یاسین بهم گفت مامان واقعاً ارزششو داشت گفتم آره ارزششو داشت من خودم و با ارزش کردم بزار اونها بیارزش باشن مهدی گفت آره انقدر ارزش داشتی که تو رو دعوت نکردن ببین دختره کجا چوب کارهاش و میخوره گفتم ایشالا خوشبخت باشن من دلم نمیخواد کسی بدبخت باشه مریضی بیفته به جونش یاسین گفت الهی درد بیدرمون بیفته به جون لادن و خونوادش گفتم یاسین دهنتو ببندگفتم اون زن هرچی هستش زن داداش توئه گفت اون زن داداش من نیست اصلاً دلم نمیخواست با یاسین بحث کنم جوون بود کلش داغ بود
میترسیدم با برادرش گلاویز بشه با برادرش دعوا کنه چون همچین چیزی تو وجودش دیده بودم روزها از پی همدیگه میگذشت روزهای خوب و بد زیادی رو داشتم بهترین روزم روزی بودش که بالاخره بچه مهدی به دنیا اومد خدا یه دختر بهشون داد که اسمشو گذاشتن نازنین واقعا دختر زیبا و دوست داشتنی بود تمام زندگیم شده بود اون بچه
تو بغل خودم بزرگش میکردم همیشه سعی میکردم کنار خودم نگهش دارم که مادرش زیاد سختی نکشه خود راحله بارها بهم گفت من اصلاً از بزرگ شدن نازنین هیچی نفهمیدم
بزرگترین دردی که داشتم نبودن یونس بود کم و بیش و دورادور از طریق راحله ازش خبر داشتم میدونستم تو خونه بزرگی دارن با هم زندگی میکنن و ظاهرا خیلی هم باهم خوشبختن همیشه براشون دعای خیر میکردم با اینکه ازشون دل شکسته بودم الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📖سرگذشت کوثر
خانم ما خونواده با آبرویی هستیم خونواده بیآبرویی نیستیم شما اومدین آبروریزی کنین اومدین دختر منو سنگ روی یخ کنین به یه طرف هولش دادم گفتم برو اونور تو وظیفت انجام دادی حالا من مادرم اومدم وظیفهمو انجام بدم ناراحتی برو خودتو بکش اصلاً ازت خوشم نمیاد همه این بلاها و بدبختیا زیر سر توئه تو نتونستی دخترتو خوب تربیت کنی
منم نیومدم آبروریزی کنم اومدم پسرمو تو رخت دامادی ببینم ناراحتی؟ مادرش بغض کرده بودگفت خدا ازت نگذره که دل منو شکوندی گفتم خدا از تو نگذره دستمو تو کیسه کردم نقل و سکهها را از توی کیسه درآوردم رو سر پسرم و عروسم ریختم کل کشیدم و بهشون تبریک گفتم .گفتم پسرم مبارک باشه ایشالا که به پای همدیگه پیر بشیدپسرم ببخش که من مادر بدی بودم من مادر خوبی برای تو نبودم حتما مادر بدی بودم که لیاقت اینو نداشتم که امشب اینجا تو جشن عروسیت شرکت کنم هر چقدر من بد بودم مطمئنم لادن و مادرش آدمای خیلی خوبین میتونن برای تو خونواده جدید باشندجفتشون منو با بهت نگاه میکردن یه خورده ناراحتی و خجالت چشمای یونس میدیدم احساس میکردم ناراحته کیفمو باز کردم یه سرویس طلا درآوردم و دادم دست لادن گفتم عروسم مبارکت باشه ببخشید اگه کمه اگه بدت اومد خود با یونس برو عوضش کن من نمیدونستم سلیقه تو چیه همینجوری رفتم اینو گرفتم من به سلیقه خودم خریدم تو بدت اومد حتما برو عوضش کن روم رو ازشون برگردوندم از پلهها رفتم پایین یونس منو صدا کرد گفت مامان گفتم بله گفت دستت درد نکنه ما رو خجالت زده کردی ببخشید که تو رو دعوت نکردیم نشد تعداد مهمونا خیلی زیاد بود نشد که شماو بقیه رو دعوت کنیم ایشالا شماروخونمون دعوت میکنیم گفتم نمیخواد منو دعوت کنین دفعه دیگه بیا سر قبرم یه فاتحه واسم بخون و برو مگه نگفتی من دیگه مادر و برادر ندارم
من فقط اومده بودم وظیفه مادریمو انجام بدم نگن که مادر شوهر واسه عروسش هیچی نیاورده تاکسی گرفتم برگشتم خونه تمام راه گریه میکردم گریه نمیکردم خون گریه میکردم
وقتی رسیدم دیدم مهدی جلوی در نشسته با یاسین نشسته بودن منتظر من بودن بهشون گفتم اینجا برای چی نشستین گفتن منتظر تو بودیم گفتم مگه بچهام که نگران منید گفتن آره بچهای واسه چی رفتی عروسی یونس گفتم عروسیش نرفتم رفتم دم تالار یاسین بهم گفت مامان واقعاً ارزششو داشت گفتم آره ارزششو داشت من خودم و با ارزش کردم بزار اونها بیارزش باشن مهدی گفت آره انقدر ارزش داشتی که تو رو دعوت نکردن ببین دختره کجا چوب کارهاش و میخوره گفتم ایشالا خوشبخت باشن من دلم نمیخواد کسی بدبخت باشه مریضی بیفته به جونش یاسین گفت الهی درد بیدرمون بیفته به جون لادن و خونوادش گفتم یاسین دهنتو ببندگفتم اون زن هرچی هستش زن داداش توئه گفت اون زن داداش من نیست اصلاً دلم نمیخواست با یاسین بحث کنم جوون بود کلش داغ بود
میترسیدم با برادرش گلاویز بشه با برادرش دعوا کنه چون همچین چیزی تو وجودش دیده بودم روزها از پی همدیگه میگذشت روزهای خوب و بد زیادی رو داشتم بهترین روزم روزی بودش که بالاخره بچه مهدی به دنیا اومد خدا یه دختر بهشون داد که اسمشو گذاشتن نازنین واقعا دختر زیبا و دوست داشتنی بود تمام زندگیم شده بود اون بچه
تو بغل خودم بزرگش میکردم همیشه سعی میکردم کنار خودم نگهش دارم که مادرش زیاد سختی نکشه خود راحله بارها بهم گفت من اصلاً از بزرگ شدن نازنین هیچی نفهمیدم
بزرگترین دردی که داشتم نبودن یونس بود کم و بیش و دورادور از طریق راحله ازش خبر داشتم میدونستم تو خونه بزرگی دارن با هم زندگی میکنن و ظاهرا خیلی هم باهم خوشبختن همیشه براشون دعای خیر میکردم با اینکه ازشون دل شکسته بودم الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1
وداع...
گاهی چارهای نیست جز اینکه
دستِ خاطرهها را بفشاری
و با نگاهی که هنوز در آن امید موج میزند،
راهی دیگر بپیمایی...
شاید این آخرِ راه نباشد،
فقط فاصلهای است برای فهمیدن
که بعضی آدمها فصلاند،
نه همیشهی زندگی...
به سلامت بمان...
حتی اگر جایی زیر این آسمانِ بیکران،
دیگر نامت را زمزمه نکنم.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
گاهی چارهای نیست جز اینکه
دستِ خاطرهها را بفشاری
و با نگاهی که هنوز در آن امید موج میزند،
راهی دیگر بپیمایی...
شاید این آخرِ راه نباشد،
فقط فاصلهای است برای فهمیدن
که بعضی آدمها فصلاند،
نه همیشهی زندگی...
به سلامت بمان...
حتی اگر جایی زیر این آسمانِ بیکران،
دیگر نامت را زمزمه نکنم.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
.
🔷 عنوان: حکم فقهی خدمت زن به پدرشوهر و مادرشوهر
🔶 چه میفرمایند علماء محترم در این مسئله:
آیا از منظر فقه اسلامی خدمت زن به والدین شوهر (پدرشوهر و مادرشوهر) واجب است؟ و آیا شوهر میتواند همسر خود را ملزم به این خدمت نماید؟
الجواب باسم ملهم الصواب
🔶 خدمت به پدرشوهر و مادرشوهر از حیث تکلیف شرعی، بر عهده زن واجب نیست، و شوهر نیز شرعاً حق الزام و اجبار همسر خویش به این خدمت را ندارد.
اما در عین حال، لازم است به این نکته اساسی توجه شود که:
زندگی زناشویی تنها بر پایه تکالیف حقوقی و الزامات فقهی استوار نیست، بلکه بنیان آن بر اخلاق، محبت، احترام متقابل و حسن معاشرت است.
🔶 بنابراین، اگرچه چنین خدمتی واجب شرعی نیست، اما از جهت اخلاق اسلامی و تقویت بنیان خانواده، پسندیده و موجب تحکیم روابط خانوادگی است که زن با احترام، تکریم و در صورت امکان خدمت به والدین شوهر، برخورد نماید؛ همانگونه که با والدین خویش چنین میکند.
در نتیجه:
خدمت زن به پدرشوهر و مادرشوهر واجب شرعی نیست، و اجبار وی به این امر از سوی شوهر نیز جایز نمیباشد؛ اما انجام آن از حیث اخلاقی و استحکام روابط خانوادگی، عملی مستحب و پسندیده تلقی میشود.
📚 دلایل: في فتاوى بنوری ٹاؤن:
ساس اور سسر کی خدمت لازم ہونے کاحکم
سوال
کیافرماتےہیں مفتیان کرام اس مسئلے کے بارےمیں کہ بیوی پراس کی ساس اورسسر کی خدمت کرناواجب ہےیانہیں ؟اورکیا شوہراپنی بیوی کوان کی خدمت کے لیے زبردستی کرسکتا ہےیانہیں ؟
جواب
ساس،سسرکی خدمت اگرچہ شرعاً بیوی کےذمہ واجب نہیں ہےاورنہ ہی شوہراپنی بیوی کو اس خدمت پرمجبورکرسکتاہے لیکن یادرہے کہ میاں بیوی کی زندگی اصول وضوابط کی زندگی نہیں بلکہ اخلاق و محبت کی زندگی ہے،اس کی کامیابی کا راز اسی میں ہے کہ بیوی شوہر کی اطاعت گزاری کرے اوراس کی طرح اس کےوالدین کی بھی خدمت کرے اورشوہر کے والدین کی اپنے والدین کی طرح عزت و تکریم کرے۔ فقط واللہ اعلم
فتوی نمبر : 143101200510
دارالافتاء : جامعہ علوم اسلامیہ علامہ محمد یوسف بنوری ٹاؤن
والله أعلم بالصواب
🔺 دارالإفتاء دارالعلوم اسلامی ریزه
جهت ارتباط با دارالإفتاء با یکی از شمارههای زیر تماس حاصل نمایید یا سؤالات خود را از طریق پیامک ارسال فرمایید:
09159271650
09159271644
09033925611
🌹نشر خیر، صدقهی جاریه🌹
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🔷 عنوان: حکم فقهی خدمت زن به پدرشوهر و مادرشوهر
🔶 چه میفرمایند علماء محترم در این مسئله:
آیا از منظر فقه اسلامی خدمت زن به والدین شوهر (پدرشوهر و مادرشوهر) واجب است؟ و آیا شوهر میتواند همسر خود را ملزم به این خدمت نماید؟
الجواب باسم ملهم الصواب
🔶 خدمت به پدرشوهر و مادرشوهر از حیث تکلیف شرعی، بر عهده زن واجب نیست، و شوهر نیز شرعاً حق الزام و اجبار همسر خویش به این خدمت را ندارد.
اما در عین حال، لازم است به این نکته اساسی توجه شود که:
زندگی زناشویی تنها بر پایه تکالیف حقوقی و الزامات فقهی استوار نیست، بلکه بنیان آن بر اخلاق، محبت، احترام متقابل و حسن معاشرت است.
🔶 بنابراین، اگرچه چنین خدمتی واجب شرعی نیست، اما از جهت اخلاق اسلامی و تقویت بنیان خانواده، پسندیده و موجب تحکیم روابط خانوادگی است که زن با احترام، تکریم و در صورت امکان خدمت به والدین شوهر، برخورد نماید؛ همانگونه که با والدین خویش چنین میکند.
در نتیجه:
خدمت زن به پدرشوهر و مادرشوهر واجب شرعی نیست، و اجبار وی به این امر از سوی شوهر نیز جایز نمیباشد؛ اما انجام آن از حیث اخلاقی و استحکام روابط خانوادگی، عملی مستحب و پسندیده تلقی میشود.
📚 دلایل: في فتاوى بنوری ٹاؤن:
ساس اور سسر کی خدمت لازم ہونے کاحکم
سوال
کیافرماتےہیں مفتیان کرام اس مسئلے کے بارےمیں کہ بیوی پراس کی ساس اورسسر کی خدمت کرناواجب ہےیانہیں ؟اورکیا شوہراپنی بیوی کوان کی خدمت کے لیے زبردستی کرسکتا ہےیانہیں ؟
جواب
ساس،سسرکی خدمت اگرچہ شرعاً بیوی کےذمہ واجب نہیں ہےاورنہ ہی شوہراپنی بیوی کو اس خدمت پرمجبورکرسکتاہے لیکن یادرہے کہ میاں بیوی کی زندگی اصول وضوابط کی زندگی نہیں بلکہ اخلاق و محبت کی زندگی ہے،اس کی کامیابی کا راز اسی میں ہے کہ بیوی شوہر کی اطاعت گزاری کرے اوراس کی طرح اس کےوالدین کی بھی خدمت کرے اورشوہر کے والدین کی اپنے والدین کی طرح عزت و تکریم کرے۔ فقط واللہ اعلم
فتوی نمبر : 143101200510
دارالافتاء : جامعہ علوم اسلامیہ علامہ محمد یوسف بنوری ٹاؤن
والله أعلم بالصواب
🔺 دارالإفتاء دارالعلوم اسلامی ریزه
جهت ارتباط با دارالإفتاء با یکی از شمارههای زیر تماس حاصل نمایید یا سؤالات خود را از طریق پیامک ارسال فرمایید:
09159271650
09159271644
09033925611
🌹نشر خیر، صدقهی جاریه🌹
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1👌1
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🌼🍃در نماز ایستادم ، صف بصف جمله ملایک. بتقرب مشغول
نیمی از وصف خدا میگفتم ، نیمی از خواهش خود
تا رسیدم به سجود ، ذکر سبحانَ ربی الاعلی مرا بی خود کرد
و شهادت دادم که بجز او همه هیچند و کمند ....
🌼🍃درد بی درمانت را شب هنگام با نماز شب درمان کن و با خدای خويش کن راز و نياز :
🌼🍃نماز ِ شب ، برهان صداقت بنده است ، و دلیل محبتش به پروردگار و از آن لذت میبرد و شیرینی اش را میچشد .
🌼🍃گاهی ربّـش را بزرگ میدارد و گاهی حمدش میگوید ، گاهی از او میطلبد و گاهی استغفار میکند .
🌼🍃نماز شب ، نشاط بنده را زیاد میکند و ذهنش را صفا میبخشد ، اخلاصش را میافزاید و برکتش را افزون میکند .
🌼🍃إِنَّ نَاشِئَةَ اللَّيْلِ هِيَ أَشَدُّ وَطْئًا وَأَقْوَمُ قِيلًا
❣بیگمان شب زندهداری بر نفس دشوار است و برای گفتار و نیایش مناسب و استوارتر است .
( مزمل / 6 )
🌼🍃خداوندا!
تمامی لحظات و اوقات من و خواهران و برادرانم را به عزتت عطرآگین گردان که به راستی تو بر هر چیز توانا و عزیز و حکیمی.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❣ وَصَلَّ اللَّهُ عَلَی سَیِّدِنا و مولانا مُحَمَّدٍ و علی آلِه الطَّاهِرینَ و صَحْبِهِ الْمُجَاهِدِین
🌼🍃در نماز ایستادم ، صف بصف جمله ملایک. بتقرب مشغول
نیمی از وصف خدا میگفتم ، نیمی از خواهش خود
تا رسیدم به سجود ، ذکر سبحانَ ربی الاعلی مرا بی خود کرد
و شهادت دادم که بجز او همه هیچند و کمند ....
🌼🍃درد بی درمانت را شب هنگام با نماز شب درمان کن و با خدای خويش کن راز و نياز :
🌼🍃نماز ِ شب ، برهان صداقت بنده است ، و دلیل محبتش به پروردگار و از آن لذت میبرد و شیرینی اش را میچشد .
🌼🍃گاهی ربّـش را بزرگ میدارد و گاهی حمدش میگوید ، گاهی از او میطلبد و گاهی استغفار میکند .
🌼🍃نماز شب ، نشاط بنده را زیاد میکند و ذهنش را صفا میبخشد ، اخلاصش را میافزاید و برکتش را افزون میکند .
🌼🍃إِنَّ نَاشِئَةَ اللَّيْلِ هِيَ أَشَدُّ وَطْئًا وَأَقْوَمُ قِيلًا
❣بیگمان شب زندهداری بر نفس دشوار است و برای گفتار و نیایش مناسب و استوارتر است .
( مزمل / 6 )
🌼🍃خداوندا!
تمامی لحظات و اوقات من و خواهران و برادرانم را به عزتت عطرآگین گردان که به راستی تو بر هر چیز توانا و عزیز و حکیمی.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❣ وَصَلَّ اللَّهُ عَلَی سَیِّدِنا و مولانا مُحَمَّدٍ و علی آلِه الطَّاهِرینَ و صَحْبِهِ الْمُجَاهِدِین
❤2
..C᭄•
لطفاً مراقبِ خودت باش
لابه لای تمومِ سختی ها
شب دیر خوابیدنا و صبح زود بیدار شدنا در آغوش بگیر چیزی رو که از غم دورت میکنه
و به شادی ها پیوندت میده
کسانی که آزارت دادن رو ببخش
به خاطرِ آرامشِ زندگی خودت ببخش
تا بتونی از آشفتگی رها شی و با شادی و عشق به زندگی ادامه بدی
چون تو لایقِ شادی و عشق و آرامشی
لطفاً به خاطرِ بی انصافی های دیگران خودت رو تنبیه نکن و بیشتر هوای خودت رو داشته باش
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
لطفاً مراقبِ خودت باش
لابه لای تمومِ سختی ها
شب دیر خوابیدنا و صبح زود بیدار شدنا در آغوش بگیر چیزی رو که از غم دورت میکنه
و به شادی ها پیوندت میده
کسانی که آزارت دادن رو ببخش
به خاطرِ آرامشِ زندگی خودت ببخش
تا بتونی از آشفتگی رها شی و با شادی و عشق به زندگی ادامه بدی
چون تو لایقِ شادی و عشق و آرامشی
لطفاً به خاطرِ بی انصافی های دیگران خودت رو تنبیه نکن و بیشتر هوای خودت رو داشته باش
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤2
🌸 #فرصت_زندگی
🌿 یک لحظه، یک نیت، یک بهشت!
لحظهها را با نیتهای خوب پر کن، که خداوند به نیتها پاداش میدهد، حتی اگر به عمل نرسد
.
📚 قال رسول الله ﷺ: «إِنَّمَا الأَعْمَالُ بِالنِّيَّاتِ» (بخاری، مسلم)الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌿 یک لحظه، یک نیت، یک بهشت!
لحظهها را با نیتهای خوب پر کن، که خداوند به نیتها پاداش میدهد، حتی اگر به عمل نرسد
.
📚 قال رسول الله ﷺ: «إِنَّمَا الأَعْمَالُ بِالنِّيَّاتِ» (بخاری، مسلم)الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👏1
یادت میاد اون دو هفتهای که حملهها شروع شد و تو فقط خودت رو به یاد آوردی؟ حالت چه جوری بود؟ غذا احتکار میکردی، انبار غذا درست کرده بودی! نگران خونه و زندگی و حسابهای بانکیت بودی که نکنه هک بشن. بچههای خردسالتون دچار شوک شده بودند.
حالا چی شده؟ مردم حاضرند پول زیادی رو برای وسیلهای که خودشون میخوان خرج کنند، اما کوچکترین کمکی رو به نیازمندی نکنند. مردم از کی شروع کردن که فقط خودشون رو نگاه کنند؟
درسته من و شما پولدار نیستیم، ولی اونقدر فقیر نیستیم که نتونیم به دیگران کمک کنیم.
با دیدن گرسنگی در غزه قلبت به درد نمیاد؟!! جنس قلبت از چیه؟!!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
حالا چی شده؟ مردم حاضرند پول زیادی رو برای وسیلهای که خودشون میخوان خرج کنند، اما کوچکترین کمکی رو به نیازمندی نکنند. مردم از کی شروع کردن که فقط خودشون رو نگاه کنند؟
درسته من و شما پولدار نیستیم، ولی اونقدر فقیر نیستیم که نتونیم به دیگران کمک کنیم.
با دیدن گرسنگی در غزه قلبت به درد نمیاد؟!! جنس قلبت از چیه؟!!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👌1
#حکایت
قلعه مستحکم
روزي پيش گوي پادشاهي به او گفت: در روز و ساعت مشخصي بلاي عظيمي براي پادشاه اتفاق خواهد افتاد.
پادشاه از شنيدن اين پيشگويي خوشحال شد.
چراکه ميتوانست پيش از وقوع حادثه کاري بکند.
پادشاه بهسرعت به بهترين معماران کشورش دستور داد هر چه زودتر محکمترين قلعه را برايش بسازند.
معماران بيدرنگ، بيآنکه هيچ سهلانگاري و معطلي نشان بدهند، دستبهکار شدند. آنها از مکانهاي مختلف سنگهاي محکم و بزرگ را به آنجا منتقل کردند و روز و شب به ساختن قلعه پرداختند. سرانجام يک روز پيش از روز مقرر قلعه آماده شد.
پادشاه از قلعه راضي شد و با خوشقولي و شرافتمندانه به همه معماران جايزه داد.
سپس ورزيدهترين پاسداران خود را در اطراف قلعه گماشت.
پادشاه در آستانه روز وقوع حادثه به گفته پيشگو، وارد اتاق سري شد که از همهجا مخفيتر و ايمنتر بود؛ اما پيش از آنکه کمي احساس راحتي کند، متوجه شد که حتي در اين اتاق سري هم چند شعاع آفتاب ديده ميشود.
او فوراً به زيردستان خود دستور داد که هر چه زودتر همه شکافهاي اين اتاق سري را هم پر کنند تا از ورود حادثه و بلا از اين راهها هم جلوگيري شود.
سرانجام پادشاه احساس کرد آسودهخاطر شده است. چراکه گمان کرد خود را کاملاً از جهان خارج، حتي از نور و هوايش، جدا کرده است.
معلوم است که پادشاه خيلي زود در اتاق بدون هوا خفه شد و مرد.
پيشگويي منجم پادشاه به حقيقت پيوسته بود و سرنوشت شوم طبق گفته پيشگو رقم خورده بود.
معني اين داستان را ميتوان به قلب انسانها ازجمله خود ما تشبيه کرد.
در دل ما هم قلعه بسيار محکمي وجود دارد.
اين قلعه با مواد مختلفي محکمتر از سنگ ساختهشده است.
اين مواد چيزي بهجز خشم و نفرت، گله و شکايت، خودخواهي، غرور و کبر، شتاب، تعصب و بدبيني و ... نيستند.
با اين مواد واقعاً هم ميتوان قلعه دل را محکم و محکم و بازهم محکمتر کرد و ديگران را پشت درهاي آن گذاشت.
همانطور که اين پادشاه عمل کرد.
قلعه قلب ماالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
قلعه مستحکم
روزي پيش گوي پادشاهي به او گفت: در روز و ساعت مشخصي بلاي عظيمي براي پادشاه اتفاق خواهد افتاد.
پادشاه از شنيدن اين پيشگويي خوشحال شد.
چراکه ميتوانست پيش از وقوع حادثه کاري بکند.
پادشاه بهسرعت به بهترين معماران کشورش دستور داد هر چه زودتر محکمترين قلعه را برايش بسازند.
معماران بيدرنگ، بيآنکه هيچ سهلانگاري و معطلي نشان بدهند، دستبهکار شدند. آنها از مکانهاي مختلف سنگهاي محکم و بزرگ را به آنجا منتقل کردند و روز و شب به ساختن قلعه پرداختند. سرانجام يک روز پيش از روز مقرر قلعه آماده شد.
پادشاه از قلعه راضي شد و با خوشقولي و شرافتمندانه به همه معماران جايزه داد.
سپس ورزيدهترين پاسداران خود را در اطراف قلعه گماشت.
پادشاه در آستانه روز وقوع حادثه به گفته پيشگو، وارد اتاق سري شد که از همهجا مخفيتر و ايمنتر بود؛ اما پيش از آنکه کمي احساس راحتي کند، متوجه شد که حتي در اين اتاق سري هم چند شعاع آفتاب ديده ميشود.
او فوراً به زيردستان خود دستور داد که هر چه زودتر همه شکافهاي اين اتاق سري را هم پر کنند تا از ورود حادثه و بلا از اين راهها هم جلوگيري شود.
سرانجام پادشاه احساس کرد آسودهخاطر شده است. چراکه گمان کرد خود را کاملاً از جهان خارج، حتي از نور و هوايش، جدا کرده است.
معلوم است که پادشاه خيلي زود در اتاق بدون هوا خفه شد و مرد.
پيشگويي منجم پادشاه به حقيقت پيوسته بود و سرنوشت شوم طبق گفته پيشگو رقم خورده بود.
معني اين داستان را ميتوان به قلب انسانها ازجمله خود ما تشبيه کرد.
در دل ما هم قلعه بسيار محکمي وجود دارد.
اين قلعه با مواد مختلفي محکمتر از سنگ ساختهشده است.
اين مواد چيزي بهجز خشم و نفرت، گله و شکايت، خودخواهي، غرور و کبر، شتاب، تعصب و بدبيني و ... نيستند.
با اين مواد واقعاً هم ميتوان قلعه دل را محکم و محکم و بازهم محکمتر کرد و ديگران را پشت درهاي آن گذاشت.
همانطور که اين پادشاه عمل کرد.
قلعه قلب ماالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1👌1
🔴 حکایت پرسش از بهلول درباره آب انگور ....
روزی یکی از دوستان بهلول گفت: ای بهلول! من اگر انگور بخورم، آیا حرام است؟
بهلول گفت: نه!
پرسید: اگر بعد از خوردن انگور در زیر آفتاب دراز بکشم، آیا حرام است؟
بهلول گفت: نه!
پرسید: پس چگونه است که اگر انگور را در خمره ای بگذاریم و آن را زیر نور آفتاب قرار دهیم و بعد از مدتی آن را بنوشیم حرام می شود
بهلول گفت: نگاه کن! من مقداری آب به صورت تو می پاشم. آیا دردت می آید؟
گفت: نه!
بهلول گفت: حالا مقداری خاک نرم بر گونه ات می پاشم. آیا دردت می آید؟
گفت: نه!
سپس بهلول خاک و آب را با هم مخلوط کرد و گلوله ای گِلی ساخت و آن را محکم بر پیشانی مرد زد!
مرد فریادی کشید و گفت: چکار می کنی؟ سرم شکست!
بهلول با تعجب گفت: چرا؟ من که کاری نکردم! این گلوله همان مخلوط آب و خاک است و تو نباید احساس درد کنی!
اما من سرت را شکستم تا تو دیگر جرات نکنی احکام خدا را بشکنی!!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
روزی یکی از دوستان بهلول گفت: ای بهلول! من اگر انگور بخورم، آیا حرام است؟
بهلول گفت: نه!
پرسید: اگر بعد از خوردن انگور در زیر آفتاب دراز بکشم، آیا حرام است؟
بهلول گفت: نه!
پرسید: پس چگونه است که اگر انگور را در خمره ای بگذاریم و آن را زیر نور آفتاب قرار دهیم و بعد از مدتی آن را بنوشیم حرام می شود
بهلول گفت: نگاه کن! من مقداری آب به صورت تو می پاشم. آیا دردت می آید؟
گفت: نه!
بهلول گفت: حالا مقداری خاک نرم بر گونه ات می پاشم. آیا دردت می آید؟
گفت: نه!
سپس بهلول خاک و آب را با هم مخلوط کرد و گلوله ای گِلی ساخت و آن را محکم بر پیشانی مرد زد!
مرد فریادی کشید و گفت: چکار می کنی؟ سرم شکست!
بهلول با تعجب گفت: چرا؟ من که کاری نکردم! این گلوله همان مخلوط آب و خاک است و تو نباید احساس درد کنی!
اما من سرت را شکستم تا تو دیگر جرات نکنی احکام خدا را بشکنی!!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤3
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: صد و هفده
بعد تماس را بی هیچ حرف اضافه قطع کرد. موبایل را روی میز گذاشت. بهار سرش را پایین انداخت. اشک تازه ای از چشمش لغزید و گفت تشکر که طرف من ایستادی…
منصور پیش رفت، آرام شانه اش را بوسید و گفت همیشه طرف تو هستم و کنارت میمانم.
آن شب سکوتی طولانی میان شان بود. هیچ کدام حرف زیادی نزدند.
فردای آن روز منصور بعد از خوردن صبحانه به دفترش رفت هنوز یکساعت از رفتن او نگذشته بود که صدای کوبیدن دروازه بلند شد. بهار پرده را کنار زد و به کوچه دید قلبش فرو ریخت. پدرش را مغرور، همان طور طلبکار پشت دروازه ایستاده دید.
آرام از خانه بیرون شد و دروازه حویلی را باز کرد بهادر با دیدن او با اخم گفت حالا تو خودت را بزرگ گرفتی دختر؟ منصور را علیه من ساختی؟
بهار آهسته سرش را بلند کرد و گفت من هیچکس را علیه تو نساختم. فقط فهمیدم چقدر در حق من ظلم کردی…
بهادر قدمی جلو گذاشت و گفت بهار من پدرت هستم… چطور میتوانی اینطور با من حرف بزنی…
اشک در چشم های بهار جمع شد. صدایش شکست و با گریه گفت تو پدرم بودی اما از امروز برای من هیچکسی نیستی. دیگر اینجا نیا نه به بهانه پول نه به بهانه پدری… من هیچ نیازی به محبت نمایشی تو ندارم…
بهادر یک لحظه خشک شد. طوری ایستاده بود که نمیدانست چه بگوید. دست هایش بی صدا افتاد و بعد با صدایی که می خواست محکم باشد اما بیشتر به التماس میماند، گفت من پدرت هستم… اگر چیزی از منصور خواستم، حق داشتم. تو یگانه دخترم هستی می خواستی ترا مفت به دست او بدهم؟
بهار لبخند تلخی زد. نگاهش را مستقیم به چشم های پدرش دوخت و گفت اگر کارت درست بود، از منصور نمی خواستی که از من پنهان کند. خودت هم خوب میدانی کارت اشتباه بود. لطفاً با این حرف ها کارت را توجیه نکن از اینجا برو. من نمی خواهم به شما بیاحترامی کنم.
بهادر کمی عقب رفت حرفی نداشت بزند. اما چند ثانیه بعد دوباره قدم جلو گذاشت. با صدای شکسته گفت پس… لطفاً به منصور بگو برایم پول بدهد تا طویانه و طلای مادر جدیدت را بگیرم بعد از آن، وعده میدهم هیچوقت دیگر مرا نخواهی دید…
بهار ابروهایش را بالا برد. صدایش از تعجب لرزید و گفت مادرم…؟
بهادر کمی من من کرد. خودش هم فهمید اشتباه کرده. دستپاچه گفت نخیر منظورم این نبود… فقط… فقط نگذار زندگی ام اینطور بماند لطفاً مانع خوشبختی من نشو…
بهار نگاهش را سرد و خسته به او دوخت و گفت تو می خواهی با پول مردم خوشبخت شوی همانطور که با پول فروش دخترت خانه خریدی و حالا هم زن میگیری. از اینجا برو…
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: صد و هفده
بعد تماس را بی هیچ حرف اضافه قطع کرد. موبایل را روی میز گذاشت. بهار سرش را پایین انداخت. اشک تازه ای از چشمش لغزید و گفت تشکر که طرف من ایستادی…
منصور پیش رفت، آرام شانه اش را بوسید و گفت همیشه طرف تو هستم و کنارت میمانم.
آن شب سکوتی طولانی میان شان بود. هیچ کدام حرف زیادی نزدند.
فردای آن روز منصور بعد از خوردن صبحانه به دفترش رفت هنوز یکساعت از رفتن او نگذشته بود که صدای کوبیدن دروازه بلند شد. بهار پرده را کنار زد و به کوچه دید قلبش فرو ریخت. پدرش را مغرور، همان طور طلبکار پشت دروازه ایستاده دید.
آرام از خانه بیرون شد و دروازه حویلی را باز کرد بهادر با دیدن او با اخم گفت حالا تو خودت را بزرگ گرفتی دختر؟ منصور را علیه من ساختی؟
بهار آهسته سرش را بلند کرد و گفت من هیچکس را علیه تو نساختم. فقط فهمیدم چقدر در حق من ظلم کردی…
بهادر قدمی جلو گذاشت و گفت بهار من پدرت هستم… چطور میتوانی اینطور با من حرف بزنی…
اشک در چشم های بهار جمع شد. صدایش شکست و با گریه گفت تو پدرم بودی اما از امروز برای من هیچکسی نیستی. دیگر اینجا نیا نه به بهانه پول نه به بهانه پدری… من هیچ نیازی به محبت نمایشی تو ندارم…
بهادر یک لحظه خشک شد. طوری ایستاده بود که نمیدانست چه بگوید. دست هایش بی صدا افتاد و بعد با صدایی که می خواست محکم باشد اما بیشتر به التماس میماند، گفت من پدرت هستم… اگر چیزی از منصور خواستم، حق داشتم. تو یگانه دخترم هستی می خواستی ترا مفت به دست او بدهم؟
بهار لبخند تلخی زد. نگاهش را مستقیم به چشم های پدرش دوخت و گفت اگر کارت درست بود، از منصور نمی خواستی که از من پنهان کند. خودت هم خوب میدانی کارت اشتباه بود. لطفاً با این حرف ها کارت را توجیه نکن از اینجا برو. من نمی خواهم به شما بیاحترامی کنم.
بهادر کمی عقب رفت حرفی نداشت بزند. اما چند ثانیه بعد دوباره قدم جلو گذاشت. با صدای شکسته گفت پس… لطفاً به منصور بگو برایم پول بدهد تا طویانه و طلای مادر جدیدت را بگیرم بعد از آن، وعده میدهم هیچوقت دیگر مرا نخواهی دید…
بهار ابروهایش را بالا برد. صدایش از تعجب لرزید و گفت مادرم…؟
بهادر کمی من من کرد. خودش هم فهمید اشتباه کرده. دستپاچه گفت نخیر منظورم این نبود… فقط… فقط نگذار زندگی ام اینطور بماند لطفاً مانع خوشبختی من نشو…
بهار نگاهش را سرد و خسته به او دوخت و گفت تو می خواهی با پول مردم خوشبخت شوی همانطور که با پول فروش دخترت خانه خریدی و حالا هم زن میگیری. از اینجا برو…
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👎1
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: صد و هژده
بعد قدمی عقب رفت و بی آنکه منتظر جواب باشد، در را بست. همانجا پشت در نشست و نفسش را به زحمت بیرون داد.
صدای پدرش از پشت در شنیده شد. که تند و پر از خشم گفت اگر من نبودم، تو هیچوقت منصور را نمی دیدی! و در خواب هم نمیدیدی عروس این خانه شوی که مثل قصر است! حالا که روی پول را دیدی، محبت های من از یادت رفت؟ واقعاً که همانند مادرت بی حیا هستی پول نیاز نمی داشتم عمراً اینجا نمی آمد لعنت به روزی که تو تولد شدی…
بعد صدای لگدی آمد که به در خورد. و قدم هایی که دور شد.
بغض بهار شکست. صورتش را با دست هایش پوشاند و با هق هق گریه کرد. یک ساعتی همانجا نشست و اشک ریخت. بعد از جا بلند شد. چشمانش سرخ و متورم بود. آرام وارد خانه شد.
آن روز خودش را با کارهای خانه سرگرم کرد. ظرف ها را شست، گوشه گوشه خانه را پاک کرد، لباس ها را جمع کرد
نزدیک غروب، تصمیم گرفت حمام کند. آب گرم را روی صورتش ریخت. لباس ساده ای پوشید. اما وقتی آینه را نگاه کرد، حس کرد چشمانش هنوز هم غمگین اند.
چند روز گذشت. در این مدت بهار با همه زخم هایی که بر دل داشت، سعی کرد هر طور شده منصور را از خودش راضی نگه دارد. او میدانست حالا تنها کسی که در این دنیا دارد، همین مرد است. و اگر او را از دست بدهد، دیگر جایی ندارد برود و بدون او هم زندگی کرده نمیتواند.
آن روز، منصور سر کار بود. بهار از تنهایی خسته شده بود. منصور برایش همیشه میگفت دوست دارد بهار بعضاً به دفترش برود و او را متعجب بسازد آنروز بهار تصمیم گرفت به دفتر او برود و با هم برای غذای شب بیرون بروند. اما به منصور چیزی نگفت. می خواست غافلگیرش کند.
آماده شد و بعد از نیم ساعت از خانه بیرون شد سوار تاکسی شد. وقتی نزدیک دفتر رسید، تاکسی کمی دورتر از دروازه ایستاد. بهار به راننده گفت کاکا جان، لطفاً مرا نزدیک همان دروازه برسانید.
راننده با بی حوصلگی جواب داد خانم خودتان می بینید که اینجا بریدگی برای عبور نیست. باید خیلی جلو بروم تا به آنطرف سرک دور خورده بتوانم لطفاً همینجا پیاده شوید و از این سمت پیاده بروید.
بهار حرفی نزد. خواست پول را از دستکولش بیرون کند که نگاهش روی موتر منصور افتاد. همان لحظه از پارکینگ دفتر بیرون آمد.
چند لحظه ناباور نگاه کرد. پرستو را دید که روی چوکی پشت نشسته. قلبش تند تپید. حس کرد شاید اشتباه می کند. با وسواس به شمارهٔ موتر نگاه کرد. همان بود.
ادامه فردا شب ....الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: صد و هژده
بعد قدمی عقب رفت و بی آنکه منتظر جواب باشد، در را بست. همانجا پشت در نشست و نفسش را به زحمت بیرون داد.
صدای پدرش از پشت در شنیده شد. که تند و پر از خشم گفت اگر من نبودم، تو هیچوقت منصور را نمی دیدی! و در خواب هم نمیدیدی عروس این خانه شوی که مثل قصر است! حالا که روی پول را دیدی، محبت های من از یادت رفت؟ واقعاً که همانند مادرت بی حیا هستی پول نیاز نمی داشتم عمراً اینجا نمی آمد لعنت به روزی که تو تولد شدی…
بعد صدای لگدی آمد که به در خورد. و قدم هایی که دور شد.
بغض بهار شکست. صورتش را با دست هایش پوشاند و با هق هق گریه کرد. یک ساعتی همانجا نشست و اشک ریخت. بعد از جا بلند شد. چشمانش سرخ و متورم بود. آرام وارد خانه شد.
آن روز خودش را با کارهای خانه سرگرم کرد. ظرف ها را شست، گوشه گوشه خانه را پاک کرد، لباس ها را جمع کرد
نزدیک غروب، تصمیم گرفت حمام کند. آب گرم را روی صورتش ریخت. لباس ساده ای پوشید. اما وقتی آینه را نگاه کرد، حس کرد چشمانش هنوز هم غمگین اند.
چند روز گذشت. در این مدت بهار با همه زخم هایی که بر دل داشت، سعی کرد هر طور شده منصور را از خودش راضی نگه دارد. او میدانست حالا تنها کسی که در این دنیا دارد، همین مرد است. و اگر او را از دست بدهد، دیگر جایی ندارد برود و بدون او هم زندگی کرده نمیتواند.
آن روز، منصور سر کار بود. بهار از تنهایی خسته شده بود. منصور برایش همیشه میگفت دوست دارد بهار بعضاً به دفترش برود و او را متعجب بسازد آنروز بهار تصمیم گرفت به دفتر او برود و با هم برای غذای شب بیرون بروند. اما به منصور چیزی نگفت. می خواست غافلگیرش کند.
آماده شد و بعد از نیم ساعت از خانه بیرون شد سوار تاکسی شد. وقتی نزدیک دفتر رسید، تاکسی کمی دورتر از دروازه ایستاد. بهار به راننده گفت کاکا جان، لطفاً مرا نزدیک همان دروازه برسانید.
راننده با بی حوصلگی جواب داد خانم خودتان می بینید که اینجا بریدگی برای عبور نیست. باید خیلی جلو بروم تا به آنطرف سرک دور خورده بتوانم لطفاً همینجا پیاده شوید و از این سمت پیاده بروید.
بهار حرفی نزد. خواست پول را از دستکولش بیرون کند که نگاهش روی موتر منصور افتاد. همان لحظه از پارکینگ دفتر بیرون آمد.
چند لحظه ناباور نگاه کرد. پرستو را دید که روی چوکی پشت نشسته. قلبش تند تپید. حس کرد شاید اشتباه می کند. با وسواس به شمارهٔ موتر نگاه کرد. همان بود.
ادامه فردا شب ....الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👎1
#تا_خدا_فاصله_ای_نیست ♥️
#قسمت_سی_سوم
گفت چیییی؟ جونت مهمتر بود یا این وسایل؟ گفتم نمیدونستم چیکار کنم گفت پس چرا صبح بر نگشتی گفتم دیشب گم شدم به روستایی رفتم گفت اونجا که خییییلی دوره گفت از اول برام تعریف ببینم چرا لباسات خونیه..؟
همه رو براش تعریف کردم گفت تو دیونه ای بخدا آخه این وسایل چه ارزشی داره آخه به خاطر یه حرف جونت رو به خطر انداختی؟ پرسید چرا نرفتی دنبال یه شغل دیگه گفتم رفتم ولی کسی بهم چیزی نمیداد همه ازم ضمانت میخواستن منم کسی و چیزی نداشتم پیششون بزارم و خلاصه با این حرفها رسیدیم شهر....
گفتم اگر میشه یه گوشه نگه داری من پیاده میشم روم نمیشد بگم پولم رو بده گفت با این وضعت کجا...؟ میبرمت بیمارستان گفتم نه نمیام چیزی نیست گفت بشین بابا...
رفتیم بیمارستان گفت شماره پدرت رو بده بهشون خبر بدم نگران نباشن گفتم لازم نیست ولش کن گفت نمیشه تو که بیکس و کار نیستی...
😔بهش نگاه کردم گفتم هستم گفت مگه میشه؟ گفتم حالا که شده بهم نگاه کرد گوشیش رو گذاشت تو جیبش رفت بیرون وقتی برگشت برام وسایل وغذا آورده بود دکتر اومد گفت باید بستری بشه گفتم نه نمیخوام میرم نمیتونم بمونم... اصرار کرد ولی قبول نکردم گفت با مسئولیت خودت میری بیرون گفتم باشه رفتیم بیرون تو ماشین با خودم گفتم پول رو ازش نمیگیرم خرج بیمارستان کرده و برام غذا آورده ولی چیزی تو جیبم نبود...
گفتم همینجا پیاده میشم گفت کجا میری نمیشه باهات کار دارم رفتیم دم در خونهشون گفتم نمیام تو من میرم پیاده شدم کمی رفتم...
گفت پولت رو ندادم کجا میری گفت حلالت باشه برام غذا و پول بیمارستان دادی نمیخوام اومد دنبالم گفت بخدا نمیزارم بری دستم رو گرفت بزور گفت باید بیایی تو خونه نمیخواستم برم پاهام خیلی درد داشت به زور منو برد تو خونه ؛ رفتیم داخل خونه گفت بشین راحت باش کسی نمیاد پیشمون بچه ها طبقه بالا هستن گفت پاشو برو یه دوش بگیر گفتم نمیخواد گفت چقدر تعارفی هستی رفتم تو حمام پیرهنم خونی بود شستمش گفتم خدایا حالا چی بپوشم رفتم بیرون برام لباس آورده بود سفره رو کنار بخاری پهن کرده بود ؛ گفت لباسهارو بپوش بیا بشین بیا جلو غذات رو بخور داشتم آب میشدم از خجالت....
گفت چرا خجالت میکشی؟ من میرم بالا تو غذا بخور رفت منم خیلی گشنهام بود و خوردم بعدش اومد سفره رو برد بالا ازش تشکر کردم گفتم من میرم ممنون به خاطر همه چیز گفت بشین بابا کارت دارم...
گفت میخوای کار کنی؟ گفتم چه کاری؟
بهت وسایل میدم ببر بفروش آگه فروشتی پولشو برام بیار.. گفتم اگر حلال باشه از خدامه گفت حلاله گفتم من چیزی ندارم ضمانت پیشت بزارم گفت تو ضمانت خودت رو گذاشتی گفتم چی؟ گفت ولش کن از فراد میریم انبار همه چیز رو در اختیارت میزارم ؛ گفتم چرا بهم اعتماد میکنی؟گفت به تو اعتماد ندارم به ایمانت اعتماد میکنم واگه بهم خیانت کنی و پولم رو بالا بکشی دنبالت نمیام هیچ وقت ولی در قیامت پیش خود خدا اونجا حقمو ازت میگیرم...
💭هزارتا فکر آمد تو ذهنم خدایا چیکار کنم گفتم ممنون از لطفت ولی نه نمیتونم... گفت چرا ؟ گفتم اگر فردا تو این راه وسایلا رو ازم گرفتن چی اگر ماشین تصادف کرد و بار نابود شد چی؟ گفت اینار و از شرط کارت بر میدارم...گفتم باشه ولی باید یه کاغذ بنویسیم گفت نمیخواد گفتم نه باید بنویسیم از خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم
✍🏼گفتم کاکه خیلی اذیت شدی گفت چیزی نیست حالا تو از مادر برام بگو راستی برای مادر کادو گرفتم در آورد گفت این مال مادرم این مال توپلی این مال خواهر بزرگم اینم مال تو...
😕گفتم پس پدر چی؟ گفت پدری ندارم برام مُرده گفتم خدا نکنه این چه حرفیه... گفت اون روز که شناسنامه رو پاره کردو به صورتم پرت کرد برام مُرد دیگه پدری ندارم... خندید گفت حالا کادوت رو باز کن ببینم خوشت میاد.. بازش کرد یه چادر مشکی بود گفت پاشو بنداز ببینم بهت میاد...
☺️بلند شدم انداختم به خودم یه دختر و پسر یه گوشه نشسته بودن دختر گفت اینو ببین از الان عشق زندگیش رو پیر کرد عین پیرزن ها... برادرم بلند شد گفت آهای این خواهرمه خواهری که هیچ وقت عزت برادرش رو زیرپا نذاشته.... بیاد با یه بیشرف مثل تو خلوت کنه؟ پسره بلند شد گفت به من میگی بیشرف؟ برادرم گفت بشین بخدا جلو دوست دخترت طوری میزنمت مثل سگ واق واق کنی ادمد جلو برادرم فقط یه مشت بهش زد افتاد زمین... دختر بلند شد گفت بی عرضه رفت بیرون برادرم به پسره گفت حالا برو ببین خواهرت با کدوم بیشرف تری از تو یه گوشه خلوت کرده....
ان شاالله ادامه دارد....الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#قسمت_سی_سوم
گفت چیییی؟ جونت مهمتر بود یا این وسایل؟ گفتم نمیدونستم چیکار کنم گفت پس چرا صبح بر نگشتی گفتم دیشب گم شدم به روستایی رفتم گفت اونجا که خییییلی دوره گفت از اول برام تعریف ببینم چرا لباسات خونیه..؟
همه رو براش تعریف کردم گفت تو دیونه ای بخدا آخه این وسایل چه ارزشی داره آخه به خاطر یه حرف جونت رو به خطر انداختی؟ پرسید چرا نرفتی دنبال یه شغل دیگه گفتم رفتم ولی کسی بهم چیزی نمیداد همه ازم ضمانت میخواستن منم کسی و چیزی نداشتم پیششون بزارم و خلاصه با این حرفها رسیدیم شهر....
گفتم اگر میشه یه گوشه نگه داری من پیاده میشم روم نمیشد بگم پولم رو بده گفت با این وضعت کجا...؟ میبرمت بیمارستان گفتم نه نمیام چیزی نیست گفت بشین بابا...
رفتیم بیمارستان گفت شماره پدرت رو بده بهشون خبر بدم نگران نباشن گفتم لازم نیست ولش کن گفت نمیشه تو که بیکس و کار نیستی...
😔بهش نگاه کردم گفتم هستم گفت مگه میشه؟ گفتم حالا که شده بهم نگاه کرد گوشیش رو گذاشت تو جیبش رفت بیرون وقتی برگشت برام وسایل وغذا آورده بود دکتر اومد گفت باید بستری بشه گفتم نه نمیخوام میرم نمیتونم بمونم... اصرار کرد ولی قبول نکردم گفت با مسئولیت خودت میری بیرون گفتم باشه رفتیم بیرون تو ماشین با خودم گفتم پول رو ازش نمیگیرم خرج بیمارستان کرده و برام غذا آورده ولی چیزی تو جیبم نبود...
گفتم همینجا پیاده میشم گفت کجا میری نمیشه باهات کار دارم رفتیم دم در خونهشون گفتم نمیام تو من میرم پیاده شدم کمی رفتم...
گفت پولت رو ندادم کجا میری گفت حلالت باشه برام غذا و پول بیمارستان دادی نمیخوام اومد دنبالم گفت بخدا نمیزارم بری دستم رو گرفت بزور گفت باید بیایی تو خونه نمیخواستم برم پاهام خیلی درد داشت به زور منو برد تو خونه ؛ رفتیم داخل خونه گفت بشین راحت باش کسی نمیاد پیشمون بچه ها طبقه بالا هستن گفت پاشو برو یه دوش بگیر گفتم نمیخواد گفت چقدر تعارفی هستی رفتم تو حمام پیرهنم خونی بود شستمش گفتم خدایا حالا چی بپوشم رفتم بیرون برام لباس آورده بود سفره رو کنار بخاری پهن کرده بود ؛ گفت لباسهارو بپوش بیا بشین بیا جلو غذات رو بخور داشتم آب میشدم از خجالت....
گفت چرا خجالت میکشی؟ من میرم بالا تو غذا بخور رفت منم خیلی گشنهام بود و خوردم بعدش اومد سفره رو برد بالا ازش تشکر کردم گفتم من میرم ممنون به خاطر همه چیز گفت بشین بابا کارت دارم...
گفت میخوای کار کنی؟ گفتم چه کاری؟
بهت وسایل میدم ببر بفروش آگه فروشتی پولشو برام بیار.. گفتم اگر حلال باشه از خدامه گفت حلاله گفتم من چیزی ندارم ضمانت پیشت بزارم گفت تو ضمانت خودت رو گذاشتی گفتم چی؟ گفت ولش کن از فراد میریم انبار همه چیز رو در اختیارت میزارم ؛ گفتم چرا بهم اعتماد میکنی؟گفت به تو اعتماد ندارم به ایمانت اعتماد میکنم واگه بهم خیانت کنی و پولم رو بالا بکشی دنبالت نمیام هیچ وقت ولی در قیامت پیش خود خدا اونجا حقمو ازت میگیرم...
💭هزارتا فکر آمد تو ذهنم خدایا چیکار کنم گفتم ممنون از لطفت ولی نه نمیتونم... گفت چرا ؟ گفتم اگر فردا تو این راه وسایلا رو ازم گرفتن چی اگر ماشین تصادف کرد و بار نابود شد چی؟ گفت اینار و از شرط کارت بر میدارم...گفتم باشه ولی باید یه کاغذ بنویسیم گفت نمیخواد گفتم نه باید بنویسیم از خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم
✍🏼گفتم کاکه خیلی اذیت شدی گفت چیزی نیست حالا تو از مادر برام بگو راستی برای مادر کادو گرفتم در آورد گفت این مال مادرم این مال توپلی این مال خواهر بزرگم اینم مال تو...
😕گفتم پس پدر چی؟ گفت پدری ندارم برام مُرده گفتم خدا نکنه این چه حرفیه... گفت اون روز که شناسنامه رو پاره کردو به صورتم پرت کرد برام مُرد دیگه پدری ندارم... خندید گفت حالا کادوت رو باز کن ببینم خوشت میاد.. بازش کرد یه چادر مشکی بود گفت پاشو بنداز ببینم بهت میاد...
☺️بلند شدم انداختم به خودم یه دختر و پسر یه گوشه نشسته بودن دختر گفت اینو ببین از الان عشق زندگیش رو پیر کرد عین پیرزن ها... برادرم بلند شد گفت آهای این خواهرمه خواهری که هیچ وقت عزت برادرش رو زیرپا نذاشته.... بیاد با یه بیشرف مثل تو خلوت کنه؟ پسره بلند شد گفت به من میگی بیشرف؟ برادرم گفت بشین بخدا جلو دوست دخترت طوری میزنمت مثل سگ واق واق کنی ادمد جلو برادرم فقط یه مشت بهش زد افتاد زمین... دختر بلند شد گفت بی عرضه رفت بیرون برادرم به پسره گفت حالا برو ببین خواهرت با کدوم بیشرف تری از تو یه گوشه خلوت کرده....
ان شاالله ادامه دارد....الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1👍1
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_سیودوم
آروم بلند شدم و با تضرعُ بیچارگی گفتم حکیم حق نداری آذر رو به عقدِ احمد دربیاری،آخه مرد انصافت کجاست آذر هنوز نه سالشم نشده!! مثل بقیه ی دخترانِ دِه نیست که زود ازدواج کننُ از همه چیز آگاه باشن آذر تک دختر و عزیز کردهِ یه فامیلِ، من نذاشتم جز بازی کردن به چیزی فکر کنه یا دخالت، روح و روانش با عالم بچگی سِرشته شده، دیگه حرفشم نزن باشه؟حکیم دستِ من که روی زانوش بود، پرت کرد و بلند شدُ با تحکم گفت من حرفمُ دوبار تکرار نمیکنم، من به یه پُشت و پسراحتیاج دارم چه کسی بهتر از احمد، بهتره خودت آذر رو آماده کنی برای پس فردا ملا خبر میکنم وگرنه این وظیفه رو به شخصِ دیگه واگذار میکنم.حکیم که رفت آذر وارد اتاق شد و با خنده گفت ننه جون ببین عروسکِ قشنگم لباسش کثیف شده میشه براش لباس جدید و نو بدوزی؟ای خدا دخترک منُ ببین! دارن شوهرش میدن ولی این توفکرِ لباسِ نو برای عروسکشه! شروع به گریه و هق هق کردم که آذر متعجب با اون چشمای بزرگُ میشی رنگش نگاهم میکرد، آغوشمُ براش باز کردم که از خدا خواسته تو بغلم خزید، من موهاشُ که دم خرگوشی بسته بودم میبوسیدم و آذر تو بغلم با عروسکش حرف میزدروز بعدش به هر کی میدونستم شاید در عوض کردنِ رایِ حکیم میتونه موثر باشه، حرف زدم و واسطه کردم، از حنیفه و رحمت تا خواهر های حکیم همه اول از شنیدنِ این حرف تعجب و حیرت میکردن و بعد عصبی از این تصمیم حکیم میشدن.حکیم رو حرفش پافشاری میکرد و به هیچ صراطی مستقیم نمیشدحالم خیلی بد بود و فشارم مدام بالا و پایین میشد اصلا بفکر بچه تو شکمم نبودم احمد این دو روز جای دیگه رفته بود تا ترکشهای عصبانیتم بهش نخوره از هر دوشون متنفر بودم چطور میتونستن در مورد زندگی یه بچه اینطور تصمیم بگیرن
و ما رو نادیده بگیرن اون دو روز نتونستم هیچ کاری بکنم فقط گریه میکردم حنیفه بیچاره هم پا به پای من گریه میکرد و التماس حکیم میکرد تا نظرش برگرده
حنیفه میگفت من آذر و برای برادرم در نظر گرفته بودم اخه الان وفت شوهر کردنش نیست همه میدونستن دختر ریزه میزه من وقت شوهر کردنش نیست الا حکیم آخر سر انقد پاپیچ حکیم شدم که سیلی محکمی با تموم قواش بهم زد که پرت شدم رو زمین و اگه حنیفه منونگرفته بود با سر میخوردم لبه پله حکیم با حرص انگشتش و گرفت سمتم و گفت ماه صنم بار آخر هست که بهت اخطار میدم دوباره رو حرفم نه بیاری کاری میکنم که تا آخر عمر پشیمون بشی.تا به اون روز اون روی حکیم و ندیده بودم واقعا ترسناک شده بود و با وحشت سرمو به نشونه تاییدحرفش تکون دادم و حکیم گفت میرم دنبال ملا احمد هم کم کم میاد آذر و آماده کنیداز اتاق که بیرون رفت با صدای بلند زدم زیر گریه به حنیفه گفتم تو آذر و آماده کن من دلشو ندارم.حنیفه سراغ آذر رفت و من به بخت بدِ خودم و دخترم گریه کردم، با صدای احمد که یاالله میگفت عصبی چارقدم روی سرم مرتب کردم و به بیرون رفتم، احمد از دیدن حالم جا خوردُ سلام کرد،به چند سانتی متریش رفتمُ کشیدهای محکم به صورتش زدم، با بغض به چهره ی متعجب احمد گفتم- حاشا به غیرتت، نمک خوردی و نمکدون شکستی با این شکم و حالُ روزم ازت مراقبت کردم تا پات خوب بشه تو خونم جات دادم، اونوقت به دخترم رحم نکردی!شرمت نمیشه واقعا آذر جای دخترته، میدونی هنوز نه سالش نشده،شنیدم خواهرات تو سن ۱۴سالگی شوهر کردن، اونوقت تو، توی نامرد!!بغضم شکست و زمین نشستم و اجازه دادم اشک هام بریرن..احمد روی زانو روبه رویم نشست و با شرمندگی گفت
- خانم جان، به جان ننه ام، من روی دخترتون نظر نداشتم، من سرِ سفره ی پدرم، بزرگ شدم و حلالُ حروم سرم میشه،من به حکیم گفتم دنبالِ دختری هستم تا باهاش ازدواج کنم و دیگه نمیخوام به خونه پدریم برگردم، حکیمم
پیشنهاد داد با آذر ازدواج کنم تا کمک حالش باشم، خانم جان من گفتم که آذر کوچکه و شما حتما دلتون رضا به این ازدواج نیست اما حکیم اصرار کردن که این ازدواج فرخنده هست. به هر حال من همین جا قول میدم تا دو سال بعد از عقدمون، عروسی نگیرم و نامزد بمونیم تا آذر بزرگ بشه و به بلوغ فکری و جسمی برسه و اگه شما مخالفت کنین همین الان از این جا میرم به شرافتم قسم میرم.حالم بد بود نمیدونستم چکار کنم اگه احمد میرفت حکیم حتما بلایی سرم میاورد و از طرفی احمد آدم فهمیدهای هست و با حرف هاش کمی دلم آروم گرفته بود، حنیفه که پشت سرم بود و همه مکالمه ما شنیده بود جلو اومد گفت
- ماه صنم، هر چند دل و کامِ خودم تلخ تر از زَهرهِ اما به صلاحته سکوت کنی و بیشتر از این مخالفت نکنی چون مطمئنا حکیم بد عصبی میشه.میخاستم بگم به درک، به جهنم که عصبی میشه که همون لحظه طفلِ تو شکمم لگدی زد، با فکر به اینکه شاید در این بین اتفاقی واسه این بچه بیفته سکوت کردم و بی صدا بلند شدم و به داخلِ اتاقی که آذر بود رفتم، الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_سیودوم
آروم بلند شدم و با تضرعُ بیچارگی گفتم حکیم حق نداری آذر رو به عقدِ احمد دربیاری،آخه مرد انصافت کجاست آذر هنوز نه سالشم نشده!! مثل بقیه ی دخترانِ دِه نیست که زود ازدواج کننُ از همه چیز آگاه باشن آذر تک دختر و عزیز کردهِ یه فامیلِ، من نذاشتم جز بازی کردن به چیزی فکر کنه یا دخالت، روح و روانش با عالم بچگی سِرشته شده، دیگه حرفشم نزن باشه؟حکیم دستِ من که روی زانوش بود، پرت کرد و بلند شدُ با تحکم گفت من حرفمُ دوبار تکرار نمیکنم، من به یه پُشت و پسراحتیاج دارم چه کسی بهتر از احمد، بهتره خودت آذر رو آماده کنی برای پس فردا ملا خبر میکنم وگرنه این وظیفه رو به شخصِ دیگه واگذار میکنم.حکیم که رفت آذر وارد اتاق شد و با خنده گفت ننه جون ببین عروسکِ قشنگم لباسش کثیف شده میشه براش لباس جدید و نو بدوزی؟ای خدا دخترک منُ ببین! دارن شوهرش میدن ولی این توفکرِ لباسِ نو برای عروسکشه! شروع به گریه و هق هق کردم که آذر متعجب با اون چشمای بزرگُ میشی رنگش نگاهم میکرد، آغوشمُ براش باز کردم که از خدا خواسته تو بغلم خزید، من موهاشُ که دم خرگوشی بسته بودم میبوسیدم و آذر تو بغلم با عروسکش حرف میزدروز بعدش به هر کی میدونستم شاید در عوض کردنِ رایِ حکیم میتونه موثر باشه، حرف زدم و واسطه کردم، از حنیفه و رحمت تا خواهر های حکیم همه اول از شنیدنِ این حرف تعجب و حیرت میکردن و بعد عصبی از این تصمیم حکیم میشدن.حکیم رو حرفش پافشاری میکرد و به هیچ صراطی مستقیم نمیشدحالم خیلی بد بود و فشارم مدام بالا و پایین میشد اصلا بفکر بچه تو شکمم نبودم احمد این دو روز جای دیگه رفته بود تا ترکشهای عصبانیتم بهش نخوره از هر دوشون متنفر بودم چطور میتونستن در مورد زندگی یه بچه اینطور تصمیم بگیرن
و ما رو نادیده بگیرن اون دو روز نتونستم هیچ کاری بکنم فقط گریه میکردم حنیفه بیچاره هم پا به پای من گریه میکرد و التماس حکیم میکرد تا نظرش برگرده
حنیفه میگفت من آذر و برای برادرم در نظر گرفته بودم اخه الان وفت شوهر کردنش نیست همه میدونستن دختر ریزه میزه من وقت شوهر کردنش نیست الا حکیم آخر سر انقد پاپیچ حکیم شدم که سیلی محکمی با تموم قواش بهم زد که پرت شدم رو زمین و اگه حنیفه منونگرفته بود با سر میخوردم لبه پله حکیم با حرص انگشتش و گرفت سمتم و گفت ماه صنم بار آخر هست که بهت اخطار میدم دوباره رو حرفم نه بیاری کاری میکنم که تا آخر عمر پشیمون بشی.تا به اون روز اون روی حکیم و ندیده بودم واقعا ترسناک شده بود و با وحشت سرمو به نشونه تاییدحرفش تکون دادم و حکیم گفت میرم دنبال ملا احمد هم کم کم میاد آذر و آماده کنیداز اتاق که بیرون رفت با صدای بلند زدم زیر گریه به حنیفه گفتم تو آذر و آماده کن من دلشو ندارم.حنیفه سراغ آذر رفت و من به بخت بدِ خودم و دخترم گریه کردم، با صدای احمد که یاالله میگفت عصبی چارقدم روی سرم مرتب کردم و به بیرون رفتم، احمد از دیدن حالم جا خوردُ سلام کرد،به چند سانتی متریش رفتمُ کشیدهای محکم به صورتش زدم، با بغض به چهره ی متعجب احمد گفتم- حاشا به غیرتت، نمک خوردی و نمکدون شکستی با این شکم و حالُ روزم ازت مراقبت کردم تا پات خوب بشه تو خونم جات دادم، اونوقت به دخترم رحم نکردی!شرمت نمیشه واقعا آذر جای دخترته، میدونی هنوز نه سالش نشده،شنیدم خواهرات تو سن ۱۴سالگی شوهر کردن، اونوقت تو، توی نامرد!!بغضم شکست و زمین نشستم و اجازه دادم اشک هام بریرن..احمد روی زانو روبه رویم نشست و با شرمندگی گفت
- خانم جان، به جان ننه ام، من روی دخترتون نظر نداشتم، من سرِ سفره ی پدرم، بزرگ شدم و حلالُ حروم سرم میشه،من به حکیم گفتم دنبالِ دختری هستم تا باهاش ازدواج کنم و دیگه نمیخوام به خونه پدریم برگردم، حکیمم
پیشنهاد داد با آذر ازدواج کنم تا کمک حالش باشم، خانم جان من گفتم که آذر کوچکه و شما حتما دلتون رضا به این ازدواج نیست اما حکیم اصرار کردن که این ازدواج فرخنده هست. به هر حال من همین جا قول میدم تا دو سال بعد از عقدمون، عروسی نگیرم و نامزد بمونیم تا آذر بزرگ بشه و به بلوغ فکری و جسمی برسه و اگه شما مخالفت کنین همین الان از این جا میرم به شرافتم قسم میرم.حالم بد بود نمیدونستم چکار کنم اگه احمد میرفت حکیم حتما بلایی سرم میاورد و از طرفی احمد آدم فهمیدهای هست و با حرف هاش کمی دلم آروم گرفته بود، حنیفه که پشت سرم بود و همه مکالمه ما شنیده بود جلو اومد گفت
- ماه صنم، هر چند دل و کامِ خودم تلخ تر از زَهرهِ اما به صلاحته سکوت کنی و بیشتر از این مخالفت نکنی چون مطمئنا حکیم بد عصبی میشه.میخاستم بگم به درک، به جهنم که عصبی میشه که همون لحظه طفلِ تو شکمم لگدی زد، با فکر به اینکه شاید در این بین اتفاقی واسه این بچه بیفته سکوت کردم و بی صدا بلند شدم و به داخلِ اتاقی که آذر بود رفتم، الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤2😢2
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_سیوسوم
آذر از لباسِ چین چینی و پولک دارش خوشحال بود و داشت با عروسکهاش بازی میکرداشک میریختم و به بختِ بدِ خودمُ دخترم نفرین میکردم، آذر در بین اشکِ چشمانم با سادگی که داشت بله رو گفت و عقد مردی شد که شانزده سال از خودش بزرگتر بودتموم مدت حنیفه کنار آذر نشسته بود و مدام دم گوشش میگفت بله بگه و چند دقیقه مودب و خانومانه بشینه یه هفته گذشت از حکیم بیزار شده بودم و رختخوابمو ازش جدا کرده بودم و با آذر تو اتاق دیگه میخوابیدم
احمد طبق قول و قرارمون انباری ته حیاط و تمیز کرد و وسایل مورد نیازشو و با اجازه حکیم از انباری برداشت.فقط موقع غذا خوردن دور هم جمع میشدیم و بعدش احمد میرفت سر زمین واسه دروی محصول بعد یه مدت آذر و فرستادم بین دخترهای عقد کرده تا با رفت و آمد با اونا چیزهایی که لازمه یاد بگیره بعد دو هفته واقعا روش تاثیر گذاشت و کمتر با عروسکهاش بازی میکرد و سعی میکرد کارهای خونه رو انجام بده البته بیشتر خرابکاری میکرد تا کار!حکیم دیگه خیلی کمتر سر زمین میرفت و بیشتر وقتش و تو خونه میگذروندماه آخرم بود که برا خودم دمنوش درست کرده بودم و میخوردم و آذر هم با دوستاش رفته بود سر رود تا لباس بشوره حکیم از نبود همه استفاده کرد و داخل اتاق اومد براش رو برگردونم اما حکیم با التماس گفت ماه صنم لطفا بشین کارت دارم آروم نشستم تا ببینم چی میخواد بگه چونه ام تودستش گرفت و گفت چند وقته باهام سرسنگین هستی و حتما چون دیگه پیر و زشت شدم محلم نمیزاری چونه ام و از دستش کشیدم بیرون و گفتم نخیر خودت خوب میدونی دلیل کم محلی هام چیه دو ساعت تموم برام آسمون و ریسمون بافت و دلیل و برهان آورد تا خسته شدم و گفتم باشه آشتی آذر اومد کنارم نشست و گفت ننه شوهر یعنی چی؟از سوال یهوییش جا خوردم و با حرص گفتم کسی چیزی بهت گفته؟آذر با ترس از اینکه حرف بدی زده گفت نه ننه دختر عمه بهم گفت چرا با شوهرت حرف نمیرنی و تحویلش نمیگیری میگفت احمد شوهر منه اصلا احمد چرا شوهر منه؟از سوالهاش گیج شده بودم نمیدونستم چی باید بگم ولی اخرش که چی قبل اینکه این و اون حرف به خوردش بدن بهتر بودخودم آگاهش میکردم و آروم آروم براش حرف زدم و بهش توضیح دادم آذر فقط با دهن باز گوش میداد بهم ماه نهمم داشت تموم میشد که سر صبح دردم شروع شداحمد دنبال قابله رفت و پیشم آوردهمش استرس داشتم که اگه این بچه هم بمیره چی اگه نمونه چیکار باید بکنم قابله سرم داد زد که هواسمو بهش بدم و تو هپروت غرق نشم نفس عمیقی کشیدم و رو به خدا گفتم خدایا خودت دستمو بگیر و اینبارم با داغ اولاد زندگیمو تیره و تار نکن با صدای گریه نوزادم اشک شوق ریختم قابله گفت مبارکه عزیزم دختری به قشنگی خودت بدنیا اوردی و بچه رو داد بغلم محکم بغلش کردم و همون لحظه چنان مهری ازش تو دلم افتاد که اسم مهری رو براش انتخاب کردم حکیم سر از پا نمیشناخت و مدام قربون صدقه من و مهری میرفت
گوسفندی قربونی کرد و حلقه ظریف طلایی بهم چشم روشنی دادمیدونستم حتما با هزار مشقت پولشو جور کرده بود تا برام بخره زندگیمون شیرین تر شده بود و با وجود مهری رنگ و بوی دیگه ای گرفته بوداحمد در روز یکی دو بار به بهونه دیدن مهری به اتاقمون می اومد و زیر چشمی آذر و نگاه میکرد اما آذر تو این وادیا نبود.خوشی من هیچ وقت دوام نداشت انگار ادامه داشت و این بارم سرنوشت ورق دیگه ای از بدبختی رو برامون رو کردواقعا خدا مرا می دید یا داشت مرا امتحان می کرد به هرحال بریده بودم بابچه کوچک چه می توانستم بکنم خوب شد احمد کمک احوالم بود بگذریم مهری دو ماهه شده بود که حکیم کلا فراموشی گرفت و کسی رو نمیشناخت اونقدر سرگرم مهری شده بودم که وقتی متوجه حال حکیم هم نشدم که دیگه من و هم نمیشناخت چه برسه به دیگران
اولین روزی که متوجه عمق فاجعه شدم که یکی از اهالی روستا های اطراف که پیرمردی بود برای سرماخوردگیش اومده بود جوشونده ای بگیره ولی حکیم جوشونده قوی که میتونست رو بدنش تاثیر برعکس بزاره بهش داده بوداز بخت خوب من اون روز تو حیاط بودم و داشتم کهنه های مهری رو بند پهن میکردم که متوجه بسته تو دستش شدم و به طرفشون رفتم و بعد توضیح به حکیم بسته رو عوض کردم حکیم بیشتر تو عالم گذشته سیر میکرد پسرهاشو عیسی و موسی راو حتی شکررو شیرین و منو تو گذشته میشناخت نه زمان حال زندگی برام تلخ شده بود درسته هیچ وقت عاشقش نبودم اما دوسش داشتم و روزگار خوبی رو برام رقم زده بود جز عقد آذر،احمد خیلی کمک احوالمون بود و مراقبت از حکیم هم به کارهاش اضافه شده بود چون گاهی از خونه بیرون میرفت و راه خونه رو گم میکرد وبارها بارها مردم روستا حکیم را به خانه می رسوندن و همیشه به من میگفتن داماد جای پسر آدمونمیگیره بلاخره رحمت باید ازکاروکاسبی اش دست بکشه و کمک حکیم باشه راست میگفتن من نمیدونستم چه بگوییم به هرکدوم الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_سیوسوم
آذر از لباسِ چین چینی و پولک دارش خوشحال بود و داشت با عروسکهاش بازی میکرداشک میریختم و به بختِ بدِ خودمُ دخترم نفرین میکردم، آذر در بین اشکِ چشمانم با سادگی که داشت بله رو گفت و عقد مردی شد که شانزده سال از خودش بزرگتر بودتموم مدت حنیفه کنار آذر نشسته بود و مدام دم گوشش میگفت بله بگه و چند دقیقه مودب و خانومانه بشینه یه هفته گذشت از حکیم بیزار شده بودم و رختخوابمو ازش جدا کرده بودم و با آذر تو اتاق دیگه میخوابیدم
احمد طبق قول و قرارمون انباری ته حیاط و تمیز کرد و وسایل مورد نیازشو و با اجازه حکیم از انباری برداشت.فقط موقع غذا خوردن دور هم جمع میشدیم و بعدش احمد میرفت سر زمین واسه دروی محصول بعد یه مدت آذر و فرستادم بین دخترهای عقد کرده تا با رفت و آمد با اونا چیزهایی که لازمه یاد بگیره بعد دو هفته واقعا روش تاثیر گذاشت و کمتر با عروسکهاش بازی میکرد و سعی میکرد کارهای خونه رو انجام بده البته بیشتر خرابکاری میکرد تا کار!حکیم دیگه خیلی کمتر سر زمین میرفت و بیشتر وقتش و تو خونه میگذروندماه آخرم بود که برا خودم دمنوش درست کرده بودم و میخوردم و آذر هم با دوستاش رفته بود سر رود تا لباس بشوره حکیم از نبود همه استفاده کرد و داخل اتاق اومد براش رو برگردونم اما حکیم با التماس گفت ماه صنم لطفا بشین کارت دارم آروم نشستم تا ببینم چی میخواد بگه چونه ام تودستش گرفت و گفت چند وقته باهام سرسنگین هستی و حتما چون دیگه پیر و زشت شدم محلم نمیزاری چونه ام و از دستش کشیدم بیرون و گفتم نخیر خودت خوب میدونی دلیل کم محلی هام چیه دو ساعت تموم برام آسمون و ریسمون بافت و دلیل و برهان آورد تا خسته شدم و گفتم باشه آشتی آذر اومد کنارم نشست و گفت ننه شوهر یعنی چی؟از سوال یهوییش جا خوردم و با حرص گفتم کسی چیزی بهت گفته؟آذر با ترس از اینکه حرف بدی زده گفت نه ننه دختر عمه بهم گفت چرا با شوهرت حرف نمیرنی و تحویلش نمیگیری میگفت احمد شوهر منه اصلا احمد چرا شوهر منه؟از سوالهاش گیج شده بودم نمیدونستم چی باید بگم ولی اخرش که چی قبل اینکه این و اون حرف به خوردش بدن بهتر بودخودم آگاهش میکردم و آروم آروم براش حرف زدم و بهش توضیح دادم آذر فقط با دهن باز گوش میداد بهم ماه نهمم داشت تموم میشد که سر صبح دردم شروع شداحمد دنبال قابله رفت و پیشم آوردهمش استرس داشتم که اگه این بچه هم بمیره چی اگه نمونه چیکار باید بکنم قابله سرم داد زد که هواسمو بهش بدم و تو هپروت غرق نشم نفس عمیقی کشیدم و رو به خدا گفتم خدایا خودت دستمو بگیر و اینبارم با داغ اولاد زندگیمو تیره و تار نکن با صدای گریه نوزادم اشک شوق ریختم قابله گفت مبارکه عزیزم دختری به قشنگی خودت بدنیا اوردی و بچه رو داد بغلم محکم بغلش کردم و همون لحظه چنان مهری ازش تو دلم افتاد که اسم مهری رو براش انتخاب کردم حکیم سر از پا نمیشناخت و مدام قربون صدقه من و مهری میرفت
گوسفندی قربونی کرد و حلقه ظریف طلایی بهم چشم روشنی دادمیدونستم حتما با هزار مشقت پولشو جور کرده بود تا برام بخره زندگیمون شیرین تر شده بود و با وجود مهری رنگ و بوی دیگه ای گرفته بوداحمد در روز یکی دو بار به بهونه دیدن مهری به اتاقمون می اومد و زیر چشمی آذر و نگاه میکرد اما آذر تو این وادیا نبود.خوشی من هیچ وقت دوام نداشت انگار ادامه داشت و این بارم سرنوشت ورق دیگه ای از بدبختی رو برامون رو کردواقعا خدا مرا می دید یا داشت مرا امتحان می کرد به هرحال بریده بودم بابچه کوچک چه می توانستم بکنم خوب شد احمد کمک احوالم بود بگذریم مهری دو ماهه شده بود که حکیم کلا فراموشی گرفت و کسی رو نمیشناخت اونقدر سرگرم مهری شده بودم که وقتی متوجه حال حکیم هم نشدم که دیگه من و هم نمیشناخت چه برسه به دیگران
اولین روزی که متوجه عمق فاجعه شدم که یکی از اهالی روستا های اطراف که پیرمردی بود برای سرماخوردگیش اومده بود جوشونده ای بگیره ولی حکیم جوشونده قوی که میتونست رو بدنش تاثیر برعکس بزاره بهش داده بوداز بخت خوب من اون روز تو حیاط بودم و داشتم کهنه های مهری رو بند پهن میکردم که متوجه بسته تو دستش شدم و به طرفشون رفتم و بعد توضیح به حکیم بسته رو عوض کردم حکیم بیشتر تو عالم گذشته سیر میکرد پسرهاشو عیسی و موسی راو حتی شکررو شیرین و منو تو گذشته میشناخت نه زمان حال زندگی برام تلخ شده بود درسته هیچ وقت عاشقش نبودم اما دوسش داشتم و روزگار خوبی رو برام رقم زده بود جز عقد آذر،احمد خیلی کمک احوالمون بود و مراقبت از حکیم هم به کارهاش اضافه شده بود چون گاهی از خونه بیرون میرفت و راه خونه رو گم میکرد وبارها بارها مردم روستا حکیم را به خانه می رسوندن و همیشه به من میگفتن داماد جای پسر آدمونمیگیره بلاخره رحمت باید ازکاروکاسبی اش دست بکشه و کمک حکیم باشه راست میگفتن من نمیدونستم چه بگوییم به هرکدوم الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👌1