tgoop.com/faghadkhada9/77750
Last Update:
#دوقسمت دویست ویازده ودویست ودوازده
📖سرگذشت کوثر
خانم ما خونواده با آبرویی هستیم خونواده بیآبرویی نیستیم شما اومدین آبروریزی کنین اومدین دختر منو سنگ روی یخ کنین به یه طرف هولش دادم گفتم برو اونور تو وظیفت انجام دادی حالا من مادرم اومدم وظیفهمو انجام بدم ناراحتی برو خودتو بکش اصلاً ازت خوشم نمیاد همه این بلاها و بدبختیا زیر سر توئه تو نتونستی دخترتو خوب تربیت کنی
منم نیومدم آبروریزی کنم اومدم پسرمو تو رخت دامادی ببینم ناراحتی؟ مادرش بغض کرده بودگفت خدا ازت نگذره که دل منو شکوندی گفتم خدا از تو نگذره دستمو تو کیسه کردم نقل و سکهها را از توی کیسه درآوردم رو سر پسرم و عروسم ریختم کل کشیدم و بهشون تبریک گفتم .گفتم پسرم مبارک باشه ایشالا که به پای همدیگه پیر بشیدپسرم ببخش که من مادر بدی بودم من مادر خوبی برای تو نبودم حتما مادر بدی بودم که لیاقت اینو نداشتم که امشب اینجا تو جشن عروسیت شرکت کنم هر چقدر من بد بودم مطمئنم لادن و مادرش آدمای خیلی خوبین میتونن برای تو خونواده جدید باشندجفتشون منو با بهت نگاه میکردن یه خورده ناراحتی و خجالت چشمای یونس میدیدم احساس میکردم ناراحته کیفمو باز کردم یه سرویس طلا درآوردم و دادم دست لادن گفتم عروسم مبارکت باشه ببخشید اگه کمه اگه بدت اومد خود با یونس برو عوضش کن من نمیدونستم سلیقه تو چیه همینجوری رفتم اینو گرفتم من به سلیقه خودم خریدم تو بدت اومد حتما برو عوضش کن روم رو ازشون برگردوندم از پلهها رفتم پایین یونس منو صدا کرد گفت مامان گفتم بله گفت دستت درد نکنه ما رو خجالت زده کردی ببخشید که تو رو دعوت نکردیم نشد تعداد مهمونا خیلی زیاد بود نشد که شماو بقیه رو دعوت کنیم ایشالا شماروخونمون دعوت میکنیم گفتم نمیخواد منو دعوت کنین دفعه دیگه بیا سر قبرم یه فاتحه واسم بخون و برو مگه نگفتی من دیگه مادر و برادر ندارم
من فقط اومده بودم وظیفه مادریمو انجام بدم نگن که مادر شوهر واسه عروسش هیچی نیاورده تاکسی گرفتم برگشتم خونه تمام راه گریه میکردم گریه نمیکردم خون گریه میکردم
وقتی رسیدم دیدم مهدی جلوی در نشسته با یاسین نشسته بودن منتظر من بودن بهشون گفتم اینجا برای چی نشستین گفتن منتظر تو بودیم گفتم مگه بچهام که نگران منید گفتن آره بچهای واسه چی رفتی عروسی یونس گفتم عروسیش نرفتم رفتم دم تالار یاسین بهم گفت مامان واقعاً ارزششو داشت گفتم آره ارزششو داشت من خودم و با ارزش کردم بزار اونها بیارزش باشن مهدی گفت آره انقدر ارزش داشتی که تو رو دعوت نکردن ببین دختره کجا چوب کارهاش و میخوره گفتم ایشالا خوشبخت باشن من دلم نمیخواد کسی بدبخت باشه مریضی بیفته به جونش یاسین گفت الهی درد بیدرمون بیفته به جون لادن و خونوادش گفتم یاسین دهنتو ببندگفتم اون زن هرچی هستش زن داداش توئه گفت اون زن داداش من نیست اصلاً دلم نمیخواست با یاسین بحث کنم جوون بود کلش داغ بود
میترسیدم با برادرش گلاویز بشه با برادرش دعوا کنه چون همچین چیزی تو وجودش دیده بودم روزها از پی همدیگه میگذشت روزهای خوب و بد زیادی رو داشتم بهترین روزم روزی بودش که بالاخره بچه مهدی به دنیا اومد خدا یه دختر بهشون داد که اسمشو گذاشتن نازنین واقعا دختر زیبا و دوست داشتنی بود تمام زندگیم شده بود اون بچه
تو بغل خودم بزرگش میکردم همیشه سعی میکردم کنار خودم نگهش دارم که مادرش زیاد سختی نکشه خود راحله بارها بهم گفت من اصلاً از بزرگ شدن نازنین هیچی نفهمیدم
بزرگترین دردی که داشتم نبودن یونس بود کم و بیش و دورادور از طریق راحله ازش خبر داشتم میدونستم تو خونه بزرگی دارن با هم زندگی میکنن و ظاهرا خیلی هم باهم خوشبختن همیشه براشون دعای خیر میکردم با اینکه ازشون دل شکسته بودم الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/77750