زنها به دنبـــال مـــرد های ڪامل هستند
و مــردها به دنبال زن ڪامــل
در حالی ڪه نمی داننــد
خــداوند آنــها را بــرای
ڪامل ڪــردن یڪدیــگر آفریــد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
و مــردها به دنبال زن ڪامــل
در حالی ڪه نمی داننــد
خــداوند آنــها را بــرای
ڪامل ڪــردن یڪدیــگر آفریــد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👌1
تقدیم به شما خوبان ✨🌸⭐
#حکایت
یکی از بزرگان می گفت: در سفر به فرانسه از خانمی که مسلمان شده بود، پرسیدم: چگونه مسلمان شدید؟
گفت: من سال ها پیش مقیم الجزایر بودم، یک روز از جاده ای عبور می کردم که در کنار آن مزرعه ای بود. دیدم کسی رو به سمتی ایستاده و حرکاتی انجام می دهد. کنجکاو شدم و از دیگران پرسیدم: این حرکات چیست؟
گفتند: نماز می خواند. کنجاوتر شدم و سراغش رفتم، پرسیدم چه می کنی، چه می گویی و چه می خواهی ؟
وقتی متوجه شدم که در اسلام ارتباط با خالق این اندازه آسان و این قدر عمیق و لطیف است، تکان خوردم و این بود علت اصلی مسلمان شدن من .الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#حکایت
یکی از بزرگان می گفت: در سفر به فرانسه از خانمی که مسلمان شده بود، پرسیدم: چگونه مسلمان شدید؟
گفت: من سال ها پیش مقیم الجزایر بودم، یک روز از جاده ای عبور می کردم که در کنار آن مزرعه ای بود. دیدم کسی رو به سمتی ایستاده و حرکاتی انجام می دهد. کنجکاو شدم و از دیگران پرسیدم: این حرکات چیست؟
گفتند: نماز می خواند. کنجاوتر شدم و سراغش رفتم، پرسیدم چه می کنی، چه می گویی و چه می خواهی ؟
وقتی متوجه شدم که در اسلام ارتباط با خالق این اندازه آسان و این قدر عمیق و لطیف است، تکان خوردم و این بود علت اصلی مسلمان شدن من .الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1👍1
🔥 #ساز_و_موسیقی 🔥
ساز و موسیقی دو ابزار هستند که شیطان توسط آن قلبها را فاسد می کند و روح و روان را تخریب می کند، ابن قیم می فرماید: از جمله دسیسه و حیله های شیطان که بوسیله آنها کسانی را که بهره وافری از عقل، علم و دین ندارند و بوسیله آنها دلهای جاهلان و مبطلان را شکار می کند، شنیدن صدای کف زدن و نوازیدن آلات موسیقی هستند، اینها ابزاری هستند که شیطان بوسیله آنها دلها را از قرآن باز می دارد و همه تن آنها را متوجه فسق و عصیان می کند .
موسیقی و نوازیدن در واقع قرآن شیطان هستند و مانع بزرگی از رسیدن به جوار رحمن میباشند، آنها زمینه ساز لواط و زنا هستند. شیطان بوسیله آن درون باطلگرایان را شکار می کند و آن را برای ذهن های کج زیبا جلوه می دهد و برای زیبا جلوه دادن آن شک و شبهات بی اساسی را جلوه میدهد و القائات شیطانی پذیرفته می شود و بخاطر پذیرفتن القائات شیطانی، قرآن پس پشت انداخته می شود .( انماثته اللمفان: 1/242 .)
شگفت آور اینکه بعضی از مدعیان عبادت و بندگی، ساز، موسیقی، رقص و تآتر را بعنوان وسیله عبادت اختیار می کنند. آنها شنوایی رحمانی را گذاشته و به شنوایی شیطانی روی آورندهاند. علامه ابن قیم برای این شنوایی بیش از ده اسم را گذاشته است: لهو، لغو، باطل، دروغ، سوتکشیدن، کفزدن، پیگیری زنا، قرآن شیاطین، محل رشد نفاق در دل و درون، صدای احمقانه، صدای فاجرانه، صدای شیطان، سرود شیطان و غرور.
و درباره حرام بودن و دروغ و بهتانی که در بر دارد، به درازا سخن گفته است، در صورت تمایل مراجعه بفرمائید.
زنگوله موسیقی شیطان است
رسول الله صلی الله علیه وسلم فرموده است: « الجرس مزامیر الشیطان ».
(زنگوله آلت موسیقی شیطان است).
بهمین خاطر فرشتگان با کاروانی که همراه آن سگ یا زنگوله باشد، همراه نمی شوند.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ساز و موسیقی دو ابزار هستند که شیطان توسط آن قلبها را فاسد می کند و روح و روان را تخریب می کند، ابن قیم می فرماید: از جمله دسیسه و حیله های شیطان که بوسیله آنها کسانی را که بهره وافری از عقل، علم و دین ندارند و بوسیله آنها دلهای جاهلان و مبطلان را شکار می کند، شنیدن صدای کف زدن و نوازیدن آلات موسیقی هستند، اینها ابزاری هستند که شیطان بوسیله آنها دلها را از قرآن باز می دارد و همه تن آنها را متوجه فسق و عصیان می کند .
موسیقی و نوازیدن در واقع قرآن شیطان هستند و مانع بزرگی از رسیدن به جوار رحمن میباشند، آنها زمینه ساز لواط و زنا هستند. شیطان بوسیله آن درون باطلگرایان را شکار می کند و آن را برای ذهن های کج زیبا جلوه می دهد و برای زیبا جلوه دادن آن شک و شبهات بی اساسی را جلوه میدهد و القائات شیطانی پذیرفته می شود و بخاطر پذیرفتن القائات شیطانی، قرآن پس پشت انداخته می شود .( انماثته اللمفان: 1/242 .)
شگفت آور اینکه بعضی از مدعیان عبادت و بندگی، ساز، موسیقی، رقص و تآتر را بعنوان وسیله عبادت اختیار می کنند. آنها شنوایی رحمانی را گذاشته و به شنوایی شیطانی روی آورندهاند. علامه ابن قیم برای این شنوایی بیش از ده اسم را گذاشته است: لهو، لغو، باطل، دروغ، سوتکشیدن، کفزدن، پیگیری زنا، قرآن شیاطین، محل رشد نفاق در دل و درون، صدای احمقانه، صدای فاجرانه، صدای شیطان، سرود شیطان و غرور.
و درباره حرام بودن و دروغ و بهتانی که در بر دارد، به درازا سخن گفته است، در صورت تمایل مراجعه بفرمائید.
زنگوله موسیقی شیطان است
رسول الله صلی الله علیه وسلم فرموده است: « الجرس مزامیر الشیطان ».
(زنگوله آلت موسیقی شیطان است).
بهمین خاطر فرشتگان با کاروانی که همراه آن سگ یا زنگوله باشد، همراه نمی شوند.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
࿐𖤐⃟♥️ ✨✨𖤐⃟♥️࿐
#ننگ۰بیپولی قسمت اول
نویسنده : زنده یاد ایرج پزشکزاد
ابوالفتح خان آشنای ما یک خانه به هشتاد و پنج هزار تومان خریده بود. البته امروز دیگر خانه هشتاد و پنج هزار تومانی چیزی نیست که قابل صحبت باشد ولی دوستان و بستگان او این حرفها را نمی فهمیدند و «سور» می خواستند .ابوالفتح خان سور به معنی واقعی نداد ولی یک روز ده پانزده نفر از آشنایان نسبی و سببی را برای صرف چای و شیرینی به خانه دعوت کرد. همان طور که حدس می زنید بنده هم جزء این عده بودم. چون میهمانی به مناسبت خرید خانه بود طبعاً تمام مدت صحبت در اطراف خانه دور می زد یکی یکی مهمانان را در اطاقها گردش می دادند و ابوالفتح خان و زنش شمس الملوک می گفتند و تکرار می کردند.
این خانه را مجبور شدیم بخریم و گرنه خانه شش هفت اطاقی برای ما کم است یک خانه رفتیم بخریم به صد و چهل هزار تومان ولی حیف که یک روز زودتر خریدندش.
در همان موقعی که صاحبخانه و زن و خواهر زنش از دارایی خود داد سخن می دادند و هشتاد و پنج هزار تومان را دون شأن خود می دانستند دختر ابوالفتح خان به عجله وارد شد و در گوش مادرش چیزی گفت.
شمس الملوک آهسته موضوع را با شوهر و خواهر خود در میان گذاشت. رنگ از روی آنها پرید به فاصله یکی دو دقیقه هر سه بیرون رفتند من حس کردم یک واقعه غیر عادی اتفاق افتاده است چون پسر ابوالفتح خان با من میانه خوبی دارد کنارم نشسته بود ماوقع را پرسیدم سر را جلو آورد و آهسته گفت:
با تو که رودروایسی ندارم. مامان و آقاجون به همه گفته اند خانه را هشتاد و پنج هزار تومان خریده اند در صورتی که کمتر از این قیمت خریده اند. عمه جان مامانم موقع معامله تصادفاً توی محضر بود و فهمید که خانه را چقدر خریده اند آقا جان و مامان خیلی سعی کرده بودند که عمه جان بو نبرد امشب عده ای اینجا هستند چون بقدری فضول هستند که اگر بیاید پته آنها را روی آب می اندازد و حالا علت ناراحتی آقا جان و مامان این است که خبر شده اند عمه جان از سر خیابان به طرف خانه ما می آید.
_ ممکن نیست از او خواهش کنند که .......
_ تو عمه جان را نمی شناسی اصلاً گوشش به این حرفها نیست و اگر بفهمد که ما قصد پنهان کردن قیمت حقیقی خانه را داریم مطلب را پشت رادیو می گوید!
در این موقع در باز شد و یک پیرزن هفتاد و چند ساله زبر و زرنگ ولی بدون دندان با روسری سفید وارد شد و بعد از سلام و علیک گرم با همه و بوسیدن اکثریت حضار، نشست و شروع به خوردن کرد و با دهن پر، از اینکه دعوتش نکرده بودند و خودش خبر شده بود بود گله کرد. رنگ روی شمس الملوک مثل دیوار شده بود.
عمه جان گفت:
_ مرا باید زودتر از همه دعوت می کردید چون من وقتی توی محضر سند را می نوشتند حاضر بودم ......
شمس الملوک و خواهرش میان حرف او دویدند و با هم گفتند:
_ عمه جان چرا شیرینی میل نمی فرمائید؟
خلاصه مدتی دو زن بیچاره قرار و آرام نداشتند. دائماً مواظب عمه جان بودند چون زن سالخورده پر حرف هر مطلبی را عنوان می شد صحبت را به موضوع خانه می کشید. حتی یک بار هم عمه جان بلامقدمه با دهن پر گفت:
_ خانه باین قیمت .......
بیچاره خواهر شمس الملوک از فرط دستپاچگی حرفی پیدا نکرد که صحبت او را قطع کند شروع به دست زدن و خواندن «انشاالله مبارک بادا»کرد عمه جان با تعجب پرسید که چرا «یار مبارک بادا» می خواند. شمس الملوک و خواهرش نگاهی به هم کردند شمس الملوک گفت:
_ عمه جان مگر نمی دانید که دختر برادر ابول را همین روزها نامزد می کنند.
عمه جان از طرح مسئله قیمت خانه موقتاً منصرف شد ولی میزبانان دیگر به مهمانان توجهی نداشتند و تمام فکرشان این بود که جلوی زبان عمه جانم را بگیرند ولی عمه جان یک جمله در میان به طرف مسئله قیمت خانه حمله می برد عاقبت شمس الملوک بعد از چند لحظه مشاوره زیر گوشی با خواهرش گفت:
_ راستی عمه جان حمام خانه ما را ندیده اید......
_ به به ماشاالله حمام هم داره؟ زمینش هم گرم میشه؟
_ بعله ...الان هم گرمه اگر بخواهید سرو تن لیف بزنید هیچ مانعی ندارد.
بعد از یک ربع اصرار عمه جان را راضی کردند به حمام برود....
✍#ادامه_دارد....الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#ننگ۰بیپولی قسمت اول
نویسنده : زنده یاد ایرج پزشکزاد
ابوالفتح خان آشنای ما یک خانه به هشتاد و پنج هزار تومان خریده بود. البته امروز دیگر خانه هشتاد و پنج هزار تومانی چیزی نیست که قابل صحبت باشد ولی دوستان و بستگان او این حرفها را نمی فهمیدند و «سور» می خواستند .ابوالفتح خان سور به معنی واقعی نداد ولی یک روز ده پانزده نفر از آشنایان نسبی و سببی را برای صرف چای و شیرینی به خانه دعوت کرد. همان طور که حدس می زنید بنده هم جزء این عده بودم. چون میهمانی به مناسبت خرید خانه بود طبعاً تمام مدت صحبت در اطراف خانه دور می زد یکی یکی مهمانان را در اطاقها گردش می دادند و ابوالفتح خان و زنش شمس الملوک می گفتند و تکرار می کردند.
این خانه را مجبور شدیم بخریم و گرنه خانه شش هفت اطاقی برای ما کم است یک خانه رفتیم بخریم به صد و چهل هزار تومان ولی حیف که یک روز زودتر خریدندش.
در همان موقعی که صاحبخانه و زن و خواهر زنش از دارایی خود داد سخن می دادند و هشتاد و پنج هزار تومان را دون شأن خود می دانستند دختر ابوالفتح خان به عجله وارد شد و در گوش مادرش چیزی گفت.
شمس الملوک آهسته موضوع را با شوهر و خواهر خود در میان گذاشت. رنگ از روی آنها پرید به فاصله یکی دو دقیقه هر سه بیرون رفتند من حس کردم یک واقعه غیر عادی اتفاق افتاده است چون پسر ابوالفتح خان با من میانه خوبی دارد کنارم نشسته بود ماوقع را پرسیدم سر را جلو آورد و آهسته گفت:
با تو که رودروایسی ندارم. مامان و آقاجون به همه گفته اند خانه را هشتاد و پنج هزار تومان خریده اند در صورتی که کمتر از این قیمت خریده اند. عمه جان مامانم موقع معامله تصادفاً توی محضر بود و فهمید که خانه را چقدر خریده اند آقا جان و مامان خیلی سعی کرده بودند که عمه جان بو نبرد امشب عده ای اینجا هستند چون بقدری فضول هستند که اگر بیاید پته آنها را روی آب می اندازد و حالا علت ناراحتی آقا جان و مامان این است که خبر شده اند عمه جان از سر خیابان به طرف خانه ما می آید.
_ ممکن نیست از او خواهش کنند که .......
_ تو عمه جان را نمی شناسی اصلاً گوشش به این حرفها نیست و اگر بفهمد که ما قصد پنهان کردن قیمت حقیقی خانه را داریم مطلب را پشت رادیو می گوید!
در این موقع در باز شد و یک پیرزن هفتاد و چند ساله زبر و زرنگ ولی بدون دندان با روسری سفید وارد شد و بعد از سلام و علیک گرم با همه و بوسیدن اکثریت حضار، نشست و شروع به خوردن کرد و با دهن پر، از اینکه دعوتش نکرده بودند و خودش خبر شده بود بود گله کرد. رنگ روی شمس الملوک مثل دیوار شده بود.
عمه جان گفت:
_ مرا باید زودتر از همه دعوت می کردید چون من وقتی توی محضر سند را می نوشتند حاضر بودم ......
شمس الملوک و خواهرش میان حرف او دویدند و با هم گفتند:
_ عمه جان چرا شیرینی میل نمی فرمائید؟
خلاصه مدتی دو زن بیچاره قرار و آرام نداشتند. دائماً مواظب عمه جان بودند چون زن سالخورده پر حرف هر مطلبی را عنوان می شد صحبت را به موضوع خانه می کشید. حتی یک بار هم عمه جان بلامقدمه با دهن پر گفت:
_ خانه باین قیمت .......
بیچاره خواهر شمس الملوک از فرط دستپاچگی حرفی پیدا نکرد که صحبت او را قطع کند شروع به دست زدن و خواندن «انشاالله مبارک بادا»کرد عمه جان با تعجب پرسید که چرا «یار مبارک بادا» می خواند. شمس الملوک و خواهرش نگاهی به هم کردند شمس الملوک گفت:
_ عمه جان مگر نمی دانید که دختر برادر ابول را همین روزها نامزد می کنند.
عمه جان از طرح مسئله قیمت خانه موقتاً منصرف شد ولی میزبانان دیگر به مهمانان توجهی نداشتند و تمام فکرشان این بود که جلوی زبان عمه جانم را بگیرند ولی عمه جان یک جمله در میان به طرف مسئله قیمت خانه حمله می برد عاقبت شمس الملوک بعد از چند لحظه مشاوره زیر گوشی با خواهرش گفت:
_ راستی عمه جان حمام خانه ما را ندیده اید......
_ به به ماشاالله حمام هم داره؟ زمینش هم گرم میشه؟
_ بعله ...الان هم گرمه اگر بخواهید سرو تن لیف بزنید هیچ مانعی ندارد.
بعد از یک ربع اصرار عمه جان را راضی کردند به حمام برود....
✍#ادامه_دارد....الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤2👍1😢1
࿐𖤐⃟♥️ ✨✨𖤐⃟♥️࿐
#ننگ۰بیپولی قسمت دوم
نویسنده : زنده یاد ایرج پزشکزاد
...وقتی از اطاق خارج شد میزبانهای ما نفس راحتی کشیدند. و دوباره مهمانی جریان عادی خود را بازیافت. من به فکر فرو رفتم.
این درد و مرض فقط مال ابوالفتح خان و خانواده او نیست. این گزاف گویی و پز بی جا دادن از درد بدتری سرچشمه می گیرد و آن درد عار و ننگ از بی پولی است که هیچ جای دنیا به این حد و به این شکل نظیر ندارد.
مردم، بی پولی و نداری را چنان ننگ می دانند که حاضرند هزار بدبختی را متحمل شوند و کسی فکر نکند و نگوید که پول ندارند و آنهایی که دارند چنان فخر و مباهاتی به آن می کنند که آدم خیال می کند پنی سیلین را کشف کرده اند.
بارها اتفاق افتاده است که با دوستی بوده ام و در حضور شخص ثالثی محتویات جیب را بر ملا کرده ام و دوستم به جای من تا بناگوش قرمز شده و پرخاش کرده است که چرا آبروی خودم را می ریزم. همچنین دفعه هزارم بود که می دیدم یک نفر چیزی می خرد و تمام اهل خانه را جمع می کند و به آنها سفارش می کند که قیمت خرید را دو برابر بگویند.
همین چند روز پیش از بچه ای که از دست پدرش کتک می خورد وساطت کردم. بیچاره بچه گناهش این بود که حضور عده ای گفته بود ظهر «شیربرنج» خورده ام و دوست دیگری دارم که از ترس زبان درازی بچه اش آبگوشت و اشکنه و تمام غذاهای ذلیل و ضعیف را به عنوان جوجه به پسر سه ساله اش معرفی کرده و در نتیجه وقتی از بچه می پرسند ناهار چی می خوری، بدون تأمل جواب می دهد. جوجه.
تصادفاً این بچه بینوا هم یک روز از پدرش کتک مفصلی می خورد و علت این بود که ضمن صحبت از ناهارکه مثل همشه «جوجه» بود جلوی آدمهای غریبه گفته بود «نون توی جوجه تیلید کردیم».
صدای فریاد عمه جان از نقطه دوردستی رشته افکار را پاره کرد. تقاضا داشت که یک نفر برود پشت اورا لیف بزند. بعد از چند دقیقه خواهر شمس الملوک با دستور سری و اکید معطل کردن عمه جان در حمام قرولند کنان از اتاق بیرون رفت. نیم ساعت بعد وقتی دوباره ابوالفتح خان و زنش به پز دادن مشغول بودند عمه جان با صورت سرخ مثل لبو وارد اطاق شد.
به زور توی دهن او گذاشتند که مایل است به خانه برگردد. خود ابوالفتح خان از جا پرید و رفت خیابان یک تاکسی دم خانه آورد. درتمام مدت غیبت او زن و خواهر زنش برای منصرف کردن عمه جان از صحبت قیمت خانه، هزار جور پرت و پلا گفتند. و تمام اخبار تازه و کهنه تصادفات و خودکشیهای روزنامه را برای او نقل کردند
وقتی تاکسی حاضر شد عمه جان را با سلام و صلوات بلند کردند. از همه خداحافظی کرد. میزبانان نشستند و نفس راحتی کشیدند. ابوالفتح خان عرق از پیشانی پاک کرد. چند لحظه بعد عمه جان از توی حیاط شمس الملوک را صدا زد. شمس الملوک پنجره را باز کرد. عمه جان فریاد زد.
راستی شمس الملوک جون سنگ پا افتاد توی چاهک حمام دنبالش نگردید ....بدهید درش بیاورند، ، بعد یک پنجره سیمی هم روی این سوراخ بگذارید.....
چشم عمه جان، همین فردا می دهم درستش کنند چشم....
عمه جان فریاد زد.
آره ننه جون یک پنجره سیمی که قیمت نداره، شما که پنجاه و هفت هزار تومان پول این خانه را دادید، این سه چهار تومان هم روی آن!
#پایان الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#ننگ۰بیپولی قسمت دوم
نویسنده : زنده یاد ایرج پزشکزاد
...وقتی از اطاق خارج شد میزبانهای ما نفس راحتی کشیدند. و دوباره مهمانی جریان عادی خود را بازیافت. من به فکر فرو رفتم.
این درد و مرض فقط مال ابوالفتح خان و خانواده او نیست. این گزاف گویی و پز بی جا دادن از درد بدتری سرچشمه می گیرد و آن درد عار و ننگ از بی پولی است که هیچ جای دنیا به این حد و به این شکل نظیر ندارد.
مردم، بی پولی و نداری را چنان ننگ می دانند که حاضرند هزار بدبختی را متحمل شوند و کسی فکر نکند و نگوید که پول ندارند و آنهایی که دارند چنان فخر و مباهاتی به آن می کنند که آدم خیال می کند پنی سیلین را کشف کرده اند.
بارها اتفاق افتاده است که با دوستی بوده ام و در حضور شخص ثالثی محتویات جیب را بر ملا کرده ام و دوستم به جای من تا بناگوش قرمز شده و پرخاش کرده است که چرا آبروی خودم را می ریزم. همچنین دفعه هزارم بود که می دیدم یک نفر چیزی می خرد و تمام اهل خانه را جمع می کند و به آنها سفارش می کند که قیمت خرید را دو برابر بگویند.
همین چند روز پیش از بچه ای که از دست پدرش کتک می خورد وساطت کردم. بیچاره بچه گناهش این بود که حضور عده ای گفته بود ظهر «شیربرنج» خورده ام و دوست دیگری دارم که از ترس زبان درازی بچه اش آبگوشت و اشکنه و تمام غذاهای ذلیل و ضعیف را به عنوان جوجه به پسر سه ساله اش معرفی کرده و در نتیجه وقتی از بچه می پرسند ناهار چی می خوری، بدون تأمل جواب می دهد. جوجه.
تصادفاً این بچه بینوا هم یک روز از پدرش کتک مفصلی می خورد و علت این بود که ضمن صحبت از ناهارکه مثل همشه «جوجه» بود جلوی آدمهای غریبه گفته بود «نون توی جوجه تیلید کردیم».
صدای فریاد عمه جان از نقطه دوردستی رشته افکار را پاره کرد. تقاضا داشت که یک نفر برود پشت اورا لیف بزند. بعد از چند دقیقه خواهر شمس الملوک با دستور سری و اکید معطل کردن عمه جان در حمام قرولند کنان از اتاق بیرون رفت. نیم ساعت بعد وقتی دوباره ابوالفتح خان و زنش به پز دادن مشغول بودند عمه جان با صورت سرخ مثل لبو وارد اطاق شد.
به زور توی دهن او گذاشتند که مایل است به خانه برگردد. خود ابوالفتح خان از جا پرید و رفت خیابان یک تاکسی دم خانه آورد. درتمام مدت غیبت او زن و خواهر زنش برای منصرف کردن عمه جان از صحبت قیمت خانه، هزار جور پرت و پلا گفتند. و تمام اخبار تازه و کهنه تصادفات و خودکشیهای روزنامه را برای او نقل کردند
وقتی تاکسی حاضر شد عمه جان را با سلام و صلوات بلند کردند. از همه خداحافظی کرد. میزبانان نشستند و نفس راحتی کشیدند. ابوالفتح خان عرق از پیشانی پاک کرد. چند لحظه بعد عمه جان از توی حیاط شمس الملوک را صدا زد. شمس الملوک پنجره را باز کرد. عمه جان فریاد زد.
راستی شمس الملوک جون سنگ پا افتاد توی چاهک حمام دنبالش نگردید ....بدهید درش بیاورند، ، بعد یک پنجره سیمی هم روی این سوراخ بگذارید.....
چشم عمه جان، همین فردا می دهم درستش کنند چشم....
عمه جان فریاد زد.
آره ننه جون یک پنجره سیمی که قیمت نداره، شما که پنجاه و هفت هزار تومان پول این خانه را دادید، این سه چهار تومان هم روی آن!
#پایان الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😭2😢1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
*غزه فریاد میزند*
*شعار نمی خواهد صدا میخواهد که سکوت این دنیا را *بشکند*
*درخواست شیخ محمودالحسنات فلسطینی از تمام مسلمانان جهان
لطفا پخش کنید تا به همه مسلمانان برسد
🥀❤️🩹الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
*شعار نمی خواهد صدا میخواهد که سکوت این دنیا را *بشکند*
*درخواست شیخ محمودالحسنات فلسطینی از تمام مسلمانان جهان
لطفا پخش کنید تا به همه مسلمانان برسد
🥀❤️🩹الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1
دیدی وقتی یه شیشه میشکنه لبش تیز میشه و هیچ جوره نمیتونی تیکه هاشو به هم بچسبونی قلبم همینه وقتی میشکنه نمیتونی مثل روز اول درستش کنی و اون آدمی که قلبش شکسته دیگه هیچوقت نمیتونه همون آدم سابق بشه چونکه یه عضو مهم بدنش خورد شده و بدجور زخم دیده پس انتظار نداشته باش از آدمی که با چشمای باز دلشو شکوندی با چشمای بسته باهات خوب بمونه ، تو اگه یک بار قلب کسی رو بشکونی و به راحتی از کنارش رد بشی این قلب شکستن برات تبدیل به عادت میشه و مثل آب خوردن هی میشکونی قلبارو و اصلا هیچی از عذاب وجدان حالیت نیست و انگار نه انگار یکیو بدجور داغون کردی پس هیچوقت نذار شکستن قلب بقیه برات عادت بشه اون موقعست که به خودت میای و میبینی همه ازت فاصله گرفتن و کسی رو جز خودت نداری.❤️🩹
.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍3❤1
#تا_خدا_فاصله_ای_نیست ♥️
#قسمت_سی_یکم
گفت این چوب و چاقو را داشته باش
مواظب گرگ ها مستقیم برو اگرسیدی سر دو راهی از سمت راست برو نری سمت چپ مین گذاری هست... اگر گرگ ها رو دیدی تا میتونی ازشون دور شو اگر خدایی نکرده بهت حمله کردن قوی ترینشون رو بزن اگر اون رو بزنی بقیه ازت میترسن...
😢گفت راهت خیلی طولانی است از مسیرت خیلی دور شدی باید 5 ساعت راه بری ازش تشکر کردم حلالیت طلبیدم و رفتم تو راه به مادر مهربانش فکر میکردم که چه زن مهربانی بود میگفتم اگر خدا بهم عمر داد حتما میام براشون جبران میکنم ، وقتی بهش فکر میکردم یاد مادرم افتادم که همیشه برام دعا میکرد...
😔همیشه میگفتم آخه دعا به چه درد من میخوره، اونم میگفت احسان از خدا میخوام عمرت باعزت بهت بده از هر بلای به دور باشی....
✍🏼چندتا کوه رفتم کفشهام خیس شده بود هوا خیلی سرد بود چشام رو به زور باز میکردم تمام زمین فقط سفید بود برف همه جا رو گرفته بود غیر از سفیدی رنگ دیگری نمیدیدم یه جا پام رو گذاشتم تمام پام فرو رفت توی برف به زور پام رو آوردم بیرون که کفشم جا موند دستم رو فرو کردم توی برفها که که بکشمش بیرون ولی پاره شد وقتی آوردمش بیرون با بند کفشم بستمش به پام ولی انگار چیزی تو پام نبود ، نون و گردوها رو در آوردم و خوردم داشتم راه میرفتم از یه کوه تا اخرای کوه رفته بودم ؛ وقتی ایستادم مثل دیوانه ها میخندیدم که احسان پارسال این موقع یه کمونیست و بی دین بودی و تو چه خوشی ولی الان دیندار و تو چه زحمت بدبختی هستی خندم میومد آنقدر خندیدم بعد گفتم خدایا راضیم به رضایت....
🗻خودم رو به بالای کوه رساندم ولی هیچ چیزی نمیدیدم پام رو احساس نمیکردم انگار دیگه پایی نداشتم آدرسی که داده بود درست اومده بودم به خاطر سردیه پام میلنگیدم با جهت خورشید احساس کردم وقت نمازه ظهر شده گفتم خدایا حالا چطور وضو بگیرم آب که نیست آیا با برف میشه؟ نمیدونستم درسته یا نه ولی با برف وضو گرفتم وقتی برف را به صورتم میمالیدم انگار صورتی نداشتم صورتم هیچ حسی نداشت نماز ظهر و عصر باهم خوندم...
🔹یه کم نون و گردو برام مونده بود خوردم با دستم پام رو فشار میدادم که خون توشون جریان پیدا کنه ولی انگار بی تاثیر بود بلند شدم به راهم ادامه دادم به یه جایی رسیدم نمیدونم چی بود ترس تمام بدنم رو گرفته بود انگار از یه چیزی میترسیدم ولی نمیدونم چی بود احساس میکردم دارن از پشت بهم ضربه میزنن ولی به هر طرف که نگاه میکردم چیزی نمیدیدم خودم رو آماده کردم برای درگیری ولی خدایا با چی من که چیزی نمیبینم...
😰گفتم فرار کنم یه کم تند رفتم ولی پام خیلی درد داشت ترسم بیشتر شد چاقو رو در آوردم و چوبم رو گرفتم ولی برای کی؟ میگفتم بسم الله باز میترسیم انگار دره ی جنها بود خیلی ترسیده بودم... آدرنالین بدم آنقدر بالا رفته بود که به نفس نفس افتاده بودم دوست داشتم فریاد بزنم داد بزنم ترس از هر طرفی میومد داشتم دیوونه میشدم از ترس ولی خدایا از چی نمیدونستم سبحان الله.....
😔زانو زدم رفتم تو سجده گفتم خدایا مثل بچه ای که میترسه میره تو آغوش مادرش از این ترس به تو پناه آوردم خدایا دارم دیوانه میشم پناهم بده پناهم باش تو سجده آیت الکرسی خوندم بلند شدم انگار تو یه پادگان که یه گردان دارن ازم محافظت میکنن ترسی نمونده سبحان الله...
به راهم ادامه دادم تو راه یاد روزی افتادم که به مادرم گفتم مادر من نمیتونم پیشونیم رو به زمین بزن غرور خودم رو بشکنم ولی حالا با یک سجده خدا منو از دیوانگی محض نجات داد حمد و سپاس خدا رو کردم شروع کردم به ذکر کردن پروردگارم به این فکر میکردم که خدا چقدر گذشت و بخشش داره....
😔به این فکر میکردم که خدایا اگر توبه نمیکردم چیزی رو که تو قبرستان دیدم.... به گریه افتادم فقط شکر خدا رو میکردم که بهم فرصت توبه کردن داد... تو راه شروع کردم به دعا کردن دعای بخشش از خدا رو کردم که تو یه دره خسته شده بودم گفتم یه کم استراحت میکنم بعد میرم گشنگی و خستگی بهم فشار آورده بود که چشمم به یه چیزی خورد که داره تکون میخوره...
🐇دقت که کردم یه خرگوش بود گفتم خدایا تو این برف روزی اینو میدی به فکر این موجود هم هستی به بزرگی خدا فکر میکردم ، چشمم به خرگوش بود که دیدم یه روباه بهش نزدیک میشه خواستم به طرفش برف بندازم که خرگوشه فرار کنه ولی گفتم شاید این روزیه روباه باشه خدا به همه چیز آگاه هست بهش نزدیک و نزدیکتر شد که بهش حمله کرد خرگوش فرار کرد صحنه جالبی بود... رفت توی یه سوراخ که روباه شروع کرد به کندن زمین تا گرفتش سبحان الله جلو چشمام تیکه تیکهش کرد بلند شدم که برم تا منو دید فرار کرد؛ راه افتادم تو فکر بود گفتم یه روزی تو هم مثل این خرگوش میمیری حالا با خودت چی داری برای قیامت جز یه کول بار گناه و کفر....
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ان شاالله ادامه دارد...
#قسمت_سی_یکم
گفت این چوب و چاقو را داشته باش
مواظب گرگ ها مستقیم برو اگرسیدی سر دو راهی از سمت راست برو نری سمت چپ مین گذاری هست... اگر گرگ ها رو دیدی تا میتونی ازشون دور شو اگر خدایی نکرده بهت حمله کردن قوی ترینشون رو بزن اگر اون رو بزنی بقیه ازت میترسن...
😢گفت راهت خیلی طولانی است از مسیرت خیلی دور شدی باید 5 ساعت راه بری ازش تشکر کردم حلالیت طلبیدم و رفتم تو راه به مادر مهربانش فکر میکردم که چه زن مهربانی بود میگفتم اگر خدا بهم عمر داد حتما میام براشون جبران میکنم ، وقتی بهش فکر میکردم یاد مادرم افتادم که همیشه برام دعا میکرد...
😔همیشه میگفتم آخه دعا به چه درد من میخوره، اونم میگفت احسان از خدا میخوام عمرت باعزت بهت بده از هر بلای به دور باشی....
✍🏼چندتا کوه رفتم کفشهام خیس شده بود هوا خیلی سرد بود چشام رو به زور باز میکردم تمام زمین فقط سفید بود برف همه جا رو گرفته بود غیر از سفیدی رنگ دیگری نمیدیدم یه جا پام رو گذاشتم تمام پام فرو رفت توی برف به زور پام رو آوردم بیرون که کفشم جا موند دستم رو فرو کردم توی برفها که که بکشمش بیرون ولی پاره شد وقتی آوردمش بیرون با بند کفشم بستمش به پام ولی انگار چیزی تو پام نبود ، نون و گردوها رو در آوردم و خوردم داشتم راه میرفتم از یه کوه تا اخرای کوه رفته بودم ؛ وقتی ایستادم مثل دیوانه ها میخندیدم که احسان پارسال این موقع یه کمونیست و بی دین بودی و تو چه خوشی ولی الان دیندار و تو چه زحمت بدبختی هستی خندم میومد آنقدر خندیدم بعد گفتم خدایا راضیم به رضایت....
🗻خودم رو به بالای کوه رساندم ولی هیچ چیزی نمیدیدم پام رو احساس نمیکردم انگار دیگه پایی نداشتم آدرسی که داده بود درست اومده بودم به خاطر سردیه پام میلنگیدم با جهت خورشید احساس کردم وقت نمازه ظهر شده گفتم خدایا حالا چطور وضو بگیرم آب که نیست آیا با برف میشه؟ نمیدونستم درسته یا نه ولی با برف وضو گرفتم وقتی برف را به صورتم میمالیدم انگار صورتی نداشتم صورتم هیچ حسی نداشت نماز ظهر و عصر باهم خوندم...
🔹یه کم نون و گردو برام مونده بود خوردم با دستم پام رو فشار میدادم که خون توشون جریان پیدا کنه ولی انگار بی تاثیر بود بلند شدم به راهم ادامه دادم به یه جایی رسیدم نمیدونم چی بود ترس تمام بدنم رو گرفته بود انگار از یه چیزی میترسیدم ولی نمیدونم چی بود احساس میکردم دارن از پشت بهم ضربه میزنن ولی به هر طرف که نگاه میکردم چیزی نمیدیدم خودم رو آماده کردم برای درگیری ولی خدایا با چی من که چیزی نمیبینم...
😰گفتم فرار کنم یه کم تند رفتم ولی پام خیلی درد داشت ترسم بیشتر شد چاقو رو در آوردم و چوبم رو گرفتم ولی برای کی؟ میگفتم بسم الله باز میترسیم انگار دره ی جنها بود خیلی ترسیده بودم... آدرنالین بدم آنقدر بالا رفته بود که به نفس نفس افتاده بودم دوست داشتم فریاد بزنم داد بزنم ترس از هر طرفی میومد داشتم دیوونه میشدم از ترس ولی خدایا از چی نمیدونستم سبحان الله.....
😔زانو زدم رفتم تو سجده گفتم خدایا مثل بچه ای که میترسه میره تو آغوش مادرش از این ترس به تو پناه آوردم خدایا دارم دیوانه میشم پناهم بده پناهم باش تو سجده آیت الکرسی خوندم بلند شدم انگار تو یه پادگان که یه گردان دارن ازم محافظت میکنن ترسی نمونده سبحان الله...
به راهم ادامه دادم تو راه یاد روزی افتادم که به مادرم گفتم مادر من نمیتونم پیشونیم رو به زمین بزن غرور خودم رو بشکنم ولی حالا با یک سجده خدا منو از دیوانگی محض نجات داد حمد و سپاس خدا رو کردم شروع کردم به ذکر کردن پروردگارم به این فکر میکردم که خدا چقدر گذشت و بخشش داره....
😔به این فکر میکردم که خدایا اگر توبه نمیکردم چیزی رو که تو قبرستان دیدم.... به گریه افتادم فقط شکر خدا رو میکردم که بهم فرصت توبه کردن داد... تو راه شروع کردم به دعا کردن دعای بخشش از خدا رو کردم که تو یه دره خسته شده بودم گفتم یه کم استراحت میکنم بعد میرم گشنگی و خستگی بهم فشار آورده بود که چشمم به یه چیزی خورد که داره تکون میخوره...
🐇دقت که کردم یه خرگوش بود گفتم خدایا تو این برف روزی اینو میدی به فکر این موجود هم هستی به بزرگی خدا فکر میکردم ، چشمم به خرگوش بود که دیدم یه روباه بهش نزدیک میشه خواستم به طرفش برف بندازم که خرگوشه فرار کنه ولی گفتم شاید این روزیه روباه باشه خدا به همه چیز آگاه هست بهش نزدیک و نزدیکتر شد که بهش حمله کرد خرگوش فرار کرد صحنه جالبی بود... رفت توی یه سوراخ که روباه شروع کرد به کندن زمین تا گرفتش سبحان الله جلو چشمام تیکه تیکهش کرد بلند شدم که برم تا منو دید فرار کرد؛ راه افتادم تو فکر بود گفتم یه روزی تو هم مثل این خرگوش میمیری حالا با خودت چی داری برای قیامت جز یه کول بار گناه و کفر....
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ان شاالله ادامه دارد...
❤3👍3
🙍♀#زن نق نقو
مرد کشاورزی یک زن نق نقو داشت که از صبح تا نصف شب در مورد چیزهای شکایت می کرد. تنها زمان آسایش مرد زمانی بود که با قاطر پیرش، در مزرعه شخم می زد. یک روز، وقتی که همسرش برایش ناهار آورد، کشاورز قاطر پیر را به زیر سایه ای راند و شروع به خوردن ناهار خود کرد. بلافاصله همسر نق نقو مثل همیشه شکایت را آغاز کرد. ناگهان قاطر پیر با هر دو پای عقبی لگدی محکم به پشت سر زن زد و او در دم، کشته شد. در مراسم تشییع جنازه چند روز بعد، مردی متوجه چیز عجیبی شد. هر وقت یک زن عزادار برای تسلیت گویی به مرد کشاورز نزدیک می شد، مرد گوش می داد و به نشانۀ تصدیق سر خود را بالا و پایین می کرد، اما هنگامی که یک مرد عزادار به او نزدیک می شد، او بعد از یک دقیقه گوش کردن سر خود را به نشانۀ مخالفت تکان می داد. پس از مراسم تدفین، مرد از کشاورز قضیه را پرسید.
کشاورز گفت: «خوب، این زنان می آمدند چیز خوبی در مورد همسر من می گفتند، که چقدر خوب بود، یا چه قدر خوشگل یا خوش لباس بود، بنابراین من هم تصدیق می کردم.»
مرد پرسید: «پس مردها چه می گفتند؟»
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
کشاورز گفت: «آنها می خواستند بدانند که آیا قاطر را حاضرم بفروشم یا نه!؟»😉
مرد کشاورزی یک زن نق نقو داشت که از صبح تا نصف شب در مورد چیزهای شکایت می کرد. تنها زمان آسایش مرد زمانی بود که با قاطر پیرش، در مزرعه شخم می زد. یک روز، وقتی که همسرش برایش ناهار آورد، کشاورز قاطر پیر را به زیر سایه ای راند و شروع به خوردن ناهار خود کرد. بلافاصله همسر نق نقو مثل همیشه شکایت را آغاز کرد. ناگهان قاطر پیر با هر دو پای عقبی لگدی محکم به پشت سر زن زد و او در دم، کشته شد. در مراسم تشییع جنازه چند روز بعد، مردی متوجه چیز عجیبی شد. هر وقت یک زن عزادار برای تسلیت گویی به مرد کشاورز نزدیک می شد، مرد گوش می داد و به نشانۀ تصدیق سر خود را بالا و پایین می کرد، اما هنگامی که یک مرد عزادار به او نزدیک می شد، او بعد از یک دقیقه گوش کردن سر خود را به نشانۀ مخالفت تکان می داد. پس از مراسم تدفین، مرد از کشاورز قضیه را پرسید.
کشاورز گفت: «خوب، این زنان می آمدند چیز خوبی در مورد همسر من می گفتند، که چقدر خوب بود، یا چه قدر خوشگل یا خوش لباس بود، بنابراین من هم تصدیق می کردم.»
مرد پرسید: «پس مردها چه می گفتند؟»
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
کشاورز گفت: «آنها می خواستند بدانند که آیا قاطر را حاضرم بفروشم یا نه!؟»😉
👍2❤1
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: صد و پانزده
بهار لب زد چی را قبول کردی؟
منصور با تردید دستش را روی شانه های او گذاشت. با صدای غمگین گفت وقتی تو در شفاخانه بودی و من به دیدنت آمدم پدرت از من پول خواست گفت اگر آن مبلغ را بدهم رضایت می دهد که با تو ازدواج کنم من… من هم قبول کردم…
چشم های بهار پر از حیرت شد. نفسش بند آمد. صدایش مثل ناله ای از ته روحش برخاست و پرسید چقدر پول… چقدر پول از تو گرفت؟
منصور دست هایش را آهسته پایین آورد، دستی به موهایش کشید. نگاهش به زمین بود. با صدای آرام و خسته گفت این مهم نیست…
اشک از گوشهٔ چشم بهار چکید. با صدایی که میان گریه و خشم می لرزید، گفت مهم است بگو چقدر پول بابت خریدن من از پدرم دادی؟
منصور پلک هایش را بست. وقتی دوباره نگاهش را بالا آورد، چشمانش پر از اشک شده بود گفت من تو را نخریدم عزیز دلم…
بهار با صدای که میلرزید گفت پرسیدم چقدر؟؟
لحظه ای سکوت شد. بعد منصور آهسته گفت پنجاه هزار دالر…
چشم های بهار از تعجب و درد باز ماند. نفسش تکه تکه شد. اشک هایش بیصدا روی صورتش لغزید. بدون هیچ حرفی چرخید و به سوی خانه دوید.
منصور صدا زد بهار صبر کن…
صدای منصور پشت سرش بود. اما او بی آنکه بایستد، داخل اطاق خواب شد و دروازه را محکم پشت سرش بست.
صدای التماس منصور از پشت دروازه بلند شد که گفت بهار خواهش می کنم دروازه را باز کن…
بهار روی تخت نشست. دست هایش می لرزید. موبایلش را برداشت. اشک هایش بر صفحه چکه می کرد. شمارهٔ پدرش را گرفت. چند بوق و بعد صدای بهادر را شنید که گفت سلام دخترم همین چند دقیقه قبل با شوهرت حرف زدم، گفت که برایم پول می دهد…
بهار با گریه و نفرت صدایش را برید و گفت چقدر پول دیگر می خواهی تا چشم هایت سیر شود؟
پدرش با تعجب پرسید دختر تو چی می گویی…؟
بهار گفت گفتی بخاطر اینکه برایت اهمیت داشتم رضایت دادی با منصور ازدواج کنم ولی نگفتی مرا در بدل پنجاه هزار فروختی… حالا می فهمم این خانه ات را از پول فروش دخترت خریدی حالا می فهمم چرا مادرم خودکشی کرد… از دست تو او خودش را کشت چون تو حتی وجدان هم نداری…
صدایش در بغض شکست و ادامه داد از امروز دیگر دختری نداری. فکر کن کنار قبر مادرم من هم دفن شدم…
تماس را قطع کرد. اشک هایش شدت گرفت. موبایل دوباره زنگ خورد. نگاهش لرزان به صفحه افتاد. اسم پدرش می درخشید. تماس را رد کرد و شماره اش را مسدود کرد.
صدای منصور پشت در آرام و غمگین گفت عزیز دلم لطفاً… اگر می خواهی، تنها باش من همین جا پشت دروازه هستم… هر وقت خواستی میتوانی صدایم بزنی…
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: صد و پانزده
بهار لب زد چی را قبول کردی؟
منصور با تردید دستش را روی شانه های او گذاشت. با صدای غمگین گفت وقتی تو در شفاخانه بودی و من به دیدنت آمدم پدرت از من پول خواست گفت اگر آن مبلغ را بدهم رضایت می دهد که با تو ازدواج کنم من… من هم قبول کردم…
چشم های بهار پر از حیرت شد. نفسش بند آمد. صدایش مثل ناله ای از ته روحش برخاست و پرسید چقدر پول… چقدر پول از تو گرفت؟
منصور دست هایش را آهسته پایین آورد، دستی به موهایش کشید. نگاهش به زمین بود. با صدای آرام و خسته گفت این مهم نیست…
اشک از گوشهٔ چشم بهار چکید. با صدایی که میان گریه و خشم می لرزید، گفت مهم است بگو چقدر پول بابت خریدن من از پدرم دادی؟
منصور پلک هایش را بست. وقتی دوباره نگاهش را بالا آورد، چشمانش پر از اشک شده بود گفت من تو را نخریدم عزیز دلم…
بهار با صدای که میلرزید گفت پرسیدم چقدر؟؟
لحظه ای سکوت شد. بعد منصور آهسته گفت پنجاه هزار دالر…
چشم های بهار از تعجب و درد باز ماند. نفسش تکه تکه شد. اشک هایش بیصدا روی صورتش لغزید. بدون هیچ حرفی چرخید و به سوی خانه دوید.
منصور صدا زد بهار صبر کن…
صدای منصور پشت سرش بود. اما او بی آنکه بایستد، داخل اطاق خواب شد و دروازه را محکم پشت سرش بست.
صدای التماس منصور از پشت دروازه بلند شد که گفت بهار خواهش می کنم دروازه را باز کن…
بهار روی تخت نشست. دست هایش می لرزید. موبایلش را برداشت. اشک هایش بر صفحه چکه می کرد. شمارهٔ پدرش را گرفت. چند بوق و بعد صدای بهادر را شنید که گفت سلام دخترم همین چند دقیقه قبل با شوهرت حرف زدم، گفت که برایم پول می دهد…
بهار با گریه و نفرت صدایش را برید و گفت چقدر پول دیگر می خواهی تا چشم هایت سیر شود؟
پدرش با تعجب پرسید دختر تو چی می گویی…؟
بهار گفت گفتی بخاطر اینکه برایت اهمیت داشتم رضایت دادی با منصور ازدواج کنم ولی نگفتی مرا در بدل پنجاه هزار فروختی… حالا می فهمم این خانه ات را از پول فروش دخترت خریدی حالا می فهمم چرا مادرم خودکشی کرد… از دست تو او خودش را کشت چون تو حتی وجدان هم نداری…
صدایش در بغض شکست و ادامه داد از امروز دیگر دختری نداری. فکر کن کنار قبر مادرم من هم دفن شدم…
تماس را قطع کرد. اشک هایش شدت گرفت. موبایل دوباره زنگ خورد. نگاهش لرزان به صفحه افتاد. اسم پدرش می درخشید. تماس را رد کرد و شماره اش را مسدود کرد.
صدای منصور پشت در آرام و غمگین گفت عزیز دلم لطفاً… اگر می خواهی، تنها باش من همین جا پشت دروازه هستم… هر وقت خواستی میتوانی صدایم بزنی…
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤2👍1
#دوقسمت دویست ونه ودویست وده
📖سرگذشت کوثر
مهدی نگاه بدی به راحله کرد و راحله هم بلافاصله خودشو جمع کردولی من خندیدم گفتم عیب نداره مگه دروغ میگه اون شب با جشن و شادی گذشت همه خوشحال بودن ولی دل من خون بود تنها آرزوم این بود
پسرمو تو رخت دامادی میدیدم ولی همچین چیزی غیر ممکن بودیونس منو نمیخواست ببینه لادن هم منو نمیخواست به عنوان مادر شوهر قبول کنه یک ماه و نیم بد راحله به من گفت آبجی کارت های عروسی رو پخش کردن
اخر هفته عروسیه مادر پدر منو هم دعوت کردن گفتم من دعوت نیستم سرشو انداخت پایین و گفت نه آبجی گفت نه شما دعوتید نه ما هیچ کدوم دعوت نیستیم اونا ما رو جزو خانواده حساب نکردند گفتم میشه از مادرت بخوای کارت عروسی پسرمو بده فقط دوست دارم کارت عروسی پسرمو ببینم سرش و پایین انداخت و گفت باشه حتمافردای اون روز کارت عروسی لادن و یونسو برام آورد چقدر کارت عروسی قشنگی بوددلم فرو ریختش سرازیر شد راحله منو بغل کرد گفت منو ببخش ای کاش که هیچ وقت یونس دختر خاله منو نمیدید ای کاش قلم پاش میشکست همچین بلایی سر این خونواده نمیآورد نمیدونستم که این همچین آدمیه به خدا نمیدونستم من همیشه رو سر خودش و پدر مادرش قسم میخوردم امافهمیدم که اشتباه کردم گفتم اشکال نداره عزیزم تقصیر تو نیست آخر هفته که شد از صبح تو خودم بودم حال خوبی نداشتم راحله از صبح کنارم بود سعی میکرد منو آروم کنه ولی من حرفی نمیزدم بغض سنگینی داشتم ساعت ۹ شب بود که از خونه زدم بیرون به خودم گفتم
کوثر حقته که پسرتو تو لباس دامادی ببینی برو پسرت و ببین دلت سبک شه بالاخره تو مادرشی سالها براش تلاش کردی زحمت کشیدی یاد روزهای جنگ داشت منو دیوونه میکرد یاد همه اون بدبختی منو داشت دیوونه میکرداین حق من نبود باید حق خودمو امشب از همشون میگرفتم به بهانه ای رفتم تو حیاط قبلاً چادرمو گوشه حیاط قایم کرده بودم رفتم تو حیاط سریع چادرمو رو سرم انداختم اومدم سر خیابون یه تاکسی دربست گرفتم برای هتل عروسی پسرم بودو من باید امشب پسرمو میدیدم
من مادر بودم حق داشتم ببینم وقتی به هتل رسیدم رفتم اونور خیابون کنار یه درخت وایستادم میدونستم دیگه چیزی به پایان عروسی نمونده میدونستم همه الان در حال خوردنه شام هستم ماشین عروس رو دیدم
چه ماشین قشنگی بود چه گلآرایی قشنگی داشتش یک ساعت یک ساعت و نیم اونجا وایستادم که دیدم مهمونها دسته دسته دارن میان بیرون همه خوش تیپ و باکلاس بودن
معلوم بود که جشن عروسی از ما بهترون بود شایدم یونس حق داشت ما کجا اینها کجا اینا خیلی از ما بالاتر بودن و ما مثل اینها نبودیم مهمونای زیادی بودن همه منتظر وایستاده بودن تاعروس و داماد بیان بیرون که براشون کل بکشن دست بزنن و راهی خونه بختشون کنن منم به عنوان یه مادر منتظر بودم بالاخره عروس و داماد اومدن بیرون چقدر پسرم خوشتیپ و خوشگل شده بود
چقدر تو لباس دامادی زیبا شده بود چقدر دلم میخواست این لحظه را ببینم چقدر عاشقانه دست عروسشو گرفته بود و خوشحال بود عروسش چقدر خوشحال بوداز اون ور خیابان اومدم اینور خیابون صداشون کردم یونس وقتی منو دید شوکه شدلحظه ای سکوت جمعو فرا گرفت گفتم پسرم مبارک باشه
چقدر خوبه که داماد شدی ایشالا که پسرم خوشبخت بشی ببخشید مادر که من نتونستم بیام خودت دوست نداشتی من بیام ولی من اومدم چون به عنوان یه مادر حق داشتم تو را تو لباس دامادی میدیدم مادر لادن اومد جلو
بهم گفت حاج خانم بچهها میخوان برن سر خونه زندگیشون بعداً با هم صحبت میکنیم
خواهش میکنم از سر راهشون برین کنار آبروریزی نکنیدالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📖سرگذشت کوثر
مهدی نگاه بدی به راحله کرد و راحله هم بلافاصله خودشو جمع کردولی من خندیدم گفتم عیب نداره مگه دروغ میگه اون شب با جشن و شادی گذشت همه خوشحال بودن ولی دل من خون بود تنها آرزوم این بود
پسرمو تو رخت دامادی میدیدم ولی همچین چیزی غیر ممکن بودیونس منو نمیخواست ببینه لادن هم منو نمیخواست به عنوان مادر شوهر قبول کنه یک ماه و نیم بد راحله به من گفت آبجی کارت های عروسی رو پخش کردن
اخر هفته عروسیه مادر پدر منو هم دعوت کردن گفتم من دعوت نیستم سرشو انداخت پایین و گفت نه آبجی گفت نه شما دعوتید نه ما هیچ کدوم دعوت نیستیم اونا ما رو جزو خانواده حساب نکردند گفتم میشه از مادرت بخوای کارت عروسی پسرمو بده فقط دوست دارم کارت عروسی پسرمو ببینم سرش و پایین انداخت و گفت باشه حتمافردای اون روز کارت عروسی لادن و یونسو برام آورد چقدر کارت عروسی قشنگی بوددلم فرو ریختش سرازیر شد راحله منو بغل کرد گفت منو ببخش ای کاش که هیچ وقت یونس دختر خاله منو نمیدید ای کاش قلم پاش میشکست همچین بلایی سر این خونواده نمیآورد نمیدونستم که این همچین آدمیه به خدا نمیدونستم من همیشه رو سر خودش و پدر مادرش قسم میخوردم امافهمیدم که اشتباه کردم گفتم اشکال نداره عزیزم تقصیر تو نیست آخر هفته که شد از صبح تو خودم بودم حال خوبی نداشتم راحله از صبح کنارم بود سعی میکرد منو آروم کنه ولی من حرفی نمیزدم بغض سنگینی داشتم ساعت ۹ شب بود که از خونه زدم بیرون به خودم گفتم
کوثر حقته که پسرتو تو لباس دامادی ببینی برو پسرت و ببین دلت سبک شه بالاخره تو مادرشی سالها براش تلاش کردی زحمت کشیدی یاد روزهای جنگ داشت منو دیوونه میکرد یاد همه اون بدبختی منو داشت دیوونه میکرداین حق من نبود باید حق خودمو امشب از همشون میگرفتم به بهانه ای رفتم تو حیاط قبلاً چادرمو گوشه حیاط قایم کرده بودم رفتم تو حیاط سریع چادرمو رو سرم انداختم اومدم سر خیابون یه تاکسی دربست گرفتم برای هتل عروسی پسرم بودو من باید امشب پسرمو میدیدم
من مادر بودم حق داشتم ببینم وقتی به هتل رسیدم رفتم اونور خیابون کنار یه درخت وایستادم میدونستم دیگه چیزی به پایان عروسی نمونده میدونستم همه الان در حال خوردنه شام هستم ماشین عروس رو دیدم
چه ماشین قشنگی بود چه گلآرایی قشنگی داشتش یک ساعت یک ساعت و نیم اونجا وایستادم که دیدم مهمونها دسته دسته دارن میان بیرون همه خوش تیپ و باکلاس بودن
معلوم بود که جشن عروسی از ما بهترون بود شایدم یونس حق داشت ما کجا اینها کجا اینا خیلی از ما بالاتر بودن و ما مثل اینها نبودیم مهمونای زیادی بودن همه منتظر وایستاده بودن تاعروس و داماد بیان بیرون که براشون کل بکشن دست بزنن و راهی خونه بختشون کنن منم به عنوان یه مادر منتظر بودم بالاخره عروس و داماد اومدن بیرون چقدر پسرم خوشتیپ و خوشگل شده بود
چقدر تو لباس دامادی زیبا شده بود چقدر دلم میخواست این لحظه را ببینم چقدر عاشقانه دست عروسشو گرفته بود و خوشحال بود عروسش چقدر خوشحال بوداز اون ور خیابان اومدم اینور خیابون صداشون کردم یونس وقتی منو دید شوکه شدلحظه ای سکوت جمعو فرا گرفت گفتم پسرم مبارک باشه
چقدر خوبه که داماد شدی ایشالا که پسرم خوشبخت بشی ببخشید مادر که من نتونستم بیام خودت دوست نداشتی من بیام ولی من اومدم چون به عنوان یه مادر حق داشتم تو را تو لباس دامادی میدیدم مادر لادن اومد جلو
بهم گفت حاج خانم بچهها میخوان برن سر خونه زندگیشون بعداً با هم صحبت میکنیم
خواهش میکنم از سر راهشون برین کنار آبروریزی نکنیدالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤2👍1
#تا_خدا_فاصله_ای_نیست ♥️
#قسمت_سی_دوم
خاک بر سرت احسان که هیچ کاری نکردی صدای شلیک تیر شنیدم گفتم خدایا مامورا هستن حالا چیکار کنم؟
نمیتونستم فرار کنم چون پاهام خیلی درد میکرد به دوروبرم نگاه کردم چیزی نمیدیدم از یه تپه بالا رفتم که به چهار نفر رسیدم دلم خوش شد سگ شکاری داشتن با تفنگ گفتم ازشون راه رو میپرسم تا بهشون نزدیکتر میشدم بیشتر احساس دل خوشی میکردم بهشون رسیدم سلام کردم یکیشون جواب سلامم را داد پرسیدم کاکه جان برای جای کولبرا زیاد مونده؟ یکیشون گفت ما نمیدونیم برو پی کارت تا یه گلوله خالی نکردم تو سرت...
😳بهش نگاه کردم چیزی نگفتم رفتم پاهام خیلی درد داشت بخاطرش میلنگیدم یه کم ازشون دور شدم که یکیشون گفت آهای بیاید این بدبخت رو ببینید داره میلنگه... میخندیدن یکیشون گفت گناه داره چرا بهش میخندید بهشون توجه نکردم رفتم دنبالم آمدن از پشت هُلم داد کلاهم رو گرفت برگشتم گفتم بهم پس بده گفت اگر ندم چیکار میکنی؟
😣از دهنش بوی مشروب میومد گفتم باشه مال تو رفتم... گفت مگه من گدا هستم مثل تو که این کلاه کثیف رو بهم میدی؟ دوباره هُلم داد گفت یه گوله حرومت کنم کثافت.. گفتم بیحرمتی نکن من که چیزی نگفتم گفت نه بگو ببینم میخوای چی بگی؟
آنقدر خسته بودم که به زور راه میرفتم که از پشت منو گرفت خوردم زمین گفتم کاکه جان من که کاری به کار شما ندارم دارم راه خودم رو میرم، همش میگفت یه گوله خالی کنم تو کلت.... یکیشون گفت ولش کن بابا بیا بریم گفت نه من باید اینو ادب کنم... همین جا شلوارش رو پایین میکشم بهم فحش داد بلند شدم کولم رو انداختم گفتم مودب باش گفت چیه زبون در آوردی به مادرم فحش داد گفتم چی گفتی دوباره بگو؟ خواست غلطش رو تکرار کنه با کله زدم به صورتش...
کمرش رو گرفتم زدمش زمین رو سینش نشستم با مشت میزدم به صورتش رفیقاش از پشت منو میزدن ولی کاری با اونا نداشتم فقط به صورتش میزدم بی عرضه نمیتونست حتی تکون بخوره تا یکیشون با پشت تفنگش به پشت سرم زد چشام سیاهی رفت افتادم زمین... خوب جایی رو نمیدیدم بلند شد شروع کرد به زدنم دستم رو جلوی صورتم گرفتم میگفت اون تفنگ رو بده من میکشمش با رفیقش درگیر شد رفیقش میگفت بهت نمیدم...
😔بلند شدم به پشت سرم دست زدم خون آلود شده بود بازم جلو آمد با مشت به سینش زدم ولی هُلم داد خوردم زمین هر چهارتاشون شروع کردن به زدنم از هر طرفی با لگد بهم میزدن با دستم جلو صورتم رو گرفته بودم تا یکیشون گفت بسشه بزارید اینجا بمیره...
اون نامرد گفت لباساش رو در میارم گیج شده بودم کتم رو گرفت کشید پاره شد تیکه تیکهش کرد هنوز رو زمین بودم بهش گفتم ای بیشرف دوباره شروع کرد به زدنم پاش رو گرفتم خورد زمین دوباره رو سینش نشستم شروع کردم به زدنش فقط اون رو میزدم که یکیشون از پشت منو گرفت....
✍🏼کاپشنم پاره شده بود فقط دعا میکردم زود برسم که کول رو تحویل بدم استراحت کنم پام درد عجیبی داشت و به شدت میلنگیدم...از روی کوه پایین رو نگاه کردم مردم رو دیدم دلم خوش شد دوست داشتم فریاد بزنم بگم من آمدم ولی خندم گرفت به خودم گفتم چیکار کردی مگه تو کی هستی قرار نیست کسی چشم به راهت باشه...
😔فقط صاحب باره اونم که فقط بارش رو میخواد رفتم پایین آنقدر خسته بودم که تقریبا خودم رو میکشیدم تا رسیدم پایین یکی منو دید گفت چرا این طوری هستی لباسات چرا خونی گرگها بهت حمله کردن...؟؟؟؟
گفتم چیزی نیست همه بهم نگاه میکردن یکی گفت چرا میلنگی گفتم پام سردشه بی حسه گفت بشین ببینم سیاه نشده گفتم پام چرا سیاه بشه گفت اگر سرما بخوره پات سیاه میشه باید قطعش کنی....
😰 استرس تمام وجودم رو گرفت تا جوراب هام و در آوردم تو دلم میگفتم نه خدایا پام رو ازم نگیر...
وقتی نگاهش کردم سالم بود فقط شکر و سپاش خدا رو میکردم یکی گفت پاشو من ماشینم اینجاست برو تو ماشینم برام بخاری روشن کرد به این فکر میکردم که اگر پام رو از دست میدادم چی میشد... سرم رو گزاشتم رو داشبورد ماشین تا تونستم گریه کردم شکر خدارو میکردم که این همه نعمت بهم داده ولی من جز کفر و گناه چیزی نکردم... به صاحب بار زنگ زدن اومد وقتی منو دید گفت کو بارم..!؟ بهش دادم به که بهم نگاه کرد گفتم اگر میشه منو تا یه جایی برسونید گفت سوار شو تو راه خواستم بگم پولم رو بده... گفت دیشب تمام بارهام رو گرفتن تو چطور بارت رو آوردی تا اینجا؟ چرا مال تو رو نگرفتن؟
😔گفتم وقتی مامورا امدن همه کول هاشون رو انداختن فرار کردن منم انداختم ولی بعد برش داشتم... گفت چرا؟؟
گفتم آخه آون اقایی که بار رو بهم داد گفت امانت باشه پیشتون ماشین رو نگاه داشت بهم نگاه کرد.....
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💐#ان_شاءالله_ادامه_دارد
#قسمت_سی_دوم
خاک بر سرت احسان که هیچ کاری نکردی صدای شلیک تیر شنیدم گفتم خدایا مامورا هستن حالا چیکار کنم؟
نمیتونستم فرار کنم چون پاهام خیلی درد میکرد به دوروبرم نگاه کردم چیزی نمیدیدم از یه تپه بالا رفتم که به چهار نفر رسیدم دلم خوش شد سگ شکاری داشتن با تفنگ گفتم ازشون راه رو میپرسم تا بهشون نزدیکتر میشدم بیشتر احساس دل خوشی میکردم بهشون رسیدم سلام کردم یکیشون جواب سلامم را داد پرسیدم کاکه جان برای جای کولبرا زیاد مونده؟ یکیشون گفت ما نمیدونیم برو پی کارت تا یه گلوله خالی نکردم تو سرت...
😳بهش نگاه کردم چیزی نگفتم رفتم پاهام خیلی درد داشت بخاطرش میلنگیدم یه کم ازشون دور شدم که یکیشون گفت آهای بیاید این بدبخت رو ببینید داره میلنگه... میخندیدن یکیشون گفت گناه داره چرا بهش میخندید بهشون توجه نکردم رفتم دنبالم آمدن از پشت هُلم داد کلاهم رو گرفت برگشتم گفتم بهم پس بده گفت اگر ندم چیکار میکنی؟
😣از دهنش بوی مشروب میومد گفتم باشه مال تو رفتم... گفت مگه من گدا هستم مثل تو که این کلاه کثیف رو بهم میدی؟ دوباره هُلم داد گفت یه گوله حرومت کنم کثافت.. گفتم بیحرمتی نکن من که چیزی نگفتم گفت نه بگو ببینم میخوای چی بگی؟
آنقدر خسته بودم که به زور راه میرفتم که از پشت منو گرفت خوردم زمین گفتم کاکه جان من که کاری به کار شما ندارم دارم راه خودم رو میرم، همش میگفت یه گوله خالی کنم تو کلت.... یکیشون گفت ولش کن بابا بیا بریم گفت نه من باید اینو ادب کنم... همین جا شلوارش رو پایین میکشم بهم فحش داد بلند شدم کولم رو انداختم گفتم مودب باش گفت چیه زبون در آوردی به مادرم فحش داد گفتم چی گفتی دوباره بگو؟ خواست غلطش رو تکرار کنه با کله زدم به صورتش...
کمرش رو گرفتم زدمش زمین رو سینش نشستم با مشت میزدم به صورتش رفیقاش از پشت منو میزدن ولی کاری با اونا نداشتم فقط به صورتش میزدم بی عرضه نمیتونست حتی تکون بخوره تا یکیشون با پشت تفنگش به پشت سرم زد چشام سیاهی رفت افتادم زمین... خوب جایی رو نمیدیدم بلند شد شروع کرد به زدنم دستم رو جلوی صورتم گرفتم میگفت اون تفنگ رو بده من میکشمش با رفیقش درگیر شد رفیقش میگفت بهت نمیدم...
😔بلند شدم به پشت سرم دست زدم خون آلود شده بود بازم جلو آمد با مشت به سینش زدم ولی هُلم داد خوردم زمین هر چهارتاشون شروع کردن به زدنم از هر طرفی با لگد بهم میزدن با دستم جلو صورتم رو گرفته بودم تا یکیشون گفت بسشه بزارید اینجا بمیره...
اون نامرد گفت لباساش رو در میارم گیج شده بودم کتم رو گرفت کشید پاره شد تیکه تیکهش کرد هنوز رو زمین بودم بهش گفتم ای بیشرف دوباره شروع کرد به زدنم پاش رو گرفتم خورد زمین دوباره رو سینش نشستم شروع کردم به زدنش فقط اون رو میزدم که یکیشون از پشت منو گرفت....
✍🏼کاپشنم پاره شده بود فقط دعا میکردم زود برسم که کول رو تحویل بدم استراحت کنم پام درد عجیبی داشت و به شدت میلنگیدم...از روی کوه پایین رو نگاه کردم مردم رو دیدم دلم خوش شد دوست داشتم فریاد بزنم بگم من آمدم ولی خندم گرفت به خودم گفتم چیکار کردی مگه تو کی هستی قرار نیست کسی چشم به راهت باشه...
😔فقط صاحب باره اونم که فقط بارش رو میخواد رفتم پایین آنقدر خسته بودم که تقریبا خودم رو میکشیدم تا رسیدم پایین یکی منو دید گفت چرا این طوری هستی لباسات چرا خونی گرگها بهت حمله کردن...؟؟؟؟
گفتم چیزی نیست همه بهم نگاه میکردن یکی گفت چرا میلنگی گفتم پام سردشه بی حسه گفت بشین ببینم سیاه نشده گفتم پام چرا سیاه بشه گفت اگر سرما بخوره پات سیاه میشه باید قطعش کنی....
😰 استرس تمام وجودم رو گرفت تا جوراب هام و در آوردم تو دلم میگفتم نه خدایا پام رو ازم نگیر...
وقتی نگاهش کردم سالم بود فقط شکر و سپاش خدا رو میکردم یکی گفت پاشو من ماشینم اینجاست برو تو ماشینم برام بخاری روشن کرد به این فکر میکردم که اگر پام رو از دست میدادم چی میشد... سرم رو گزاشتم رو داشبورد ماشین تا تونستم گریه کردم شکر خدارو میکردم که این همه نعمت بهم داده ولی من جز کفر و گناه چیزی نکردم... به صاحب بار زنگ زدن اومد وقتی منو دید گفت کو بارم..!؟ بهش دادم به که بهم نگاه کرد گفتم اگر میشه منو تا یه جایی برسونید گفت سوار شو تو راه خواستم بگم پولم رو بده... گفت دیشب تمام بارهام رو گرفتن تو چطور بارت رو آوردی تا اینجا؟ چرا مال تو رو نگرفتن؟
😔گفتم وقتی مامورا امدن همه کول هاشون رو انداختن فرار کردن منم انداختم ولی بعد برش داشتم... گفت چرا؟؟
گفتم آخه آون اقایی که بار رو بهم داد گفت امانت باشه پیشتون ماشین رو نگاه داشت بهم نگاه کرد.....
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💐#ان_شاءالله_ادامه_دارد
❤1
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: صد و شانزده
بهار در سکوت گریه می کرد. دستش را روی قلبش گذاشت. زیر لب میان هق هق گفت این مرد چه گناهی دارد چرا باید او را هم زجر بدهم…
با بدن لرزان از تخت برخاست. چند لحظه طول کشید تا توانست پاهایش را جلو بگذارد. بعد آرام دروازه را باز کرد. منصور همانجا با چشمان پر از اشک نشسته بود،
بهار نفس لرزانی کشید و بی صدا خودش را در آغوش او رها کرد.
منصور او را محکم گرفت، مثل کسی که از ترس گم کردنش دوباره جان گرفته باشد. با صدای نرم و شکسته گفت مرا ببخش… من فقط وقتی تو را روی آن تخت دیدم… اگر همهٔ زندگی ام را هم می خواست، میدادم تو… تو برایم همه چیز هستی بهارم…
آرامش کوتاه و شکننده ای در آغوش هم ادامه یافت. همان لحظه موبایل منصور زنگ خورد. صفحهٔ موبایل روشن شد و اسم بهادر روی صفحه چشمک زد.
منصور آهی کشید. نگاه کوتاهی به بهار انداخت. هنوز اشک در چشم هایش برق میزد. آرام گفت بهادر است می خواهی جواب ندهم؟
بهار چند لحظه سکوت کرد. بعد سرش را بلند کرد و با صدایی نرم اما قاطع گفت جواب بده ولی یادت باشد من با دوستی شما کاری ندارم اما از امروز هیچ پولی از طرف تو به پدر من داده نمی شود…
صدایش می لرزید، اما لحنش محکم بود. منصور نگاهش را پایین انداخت. چیزی نگفت. فقط موبایل را برداشت و تماس را وصل کرد و گفت بلی بهادر…
صدای مردانه و پر حرص بهادر از آن سوی خط آمد که گفت منصور جان چی شده بهار از کجا خبر شد که من از تو پول گرفتم؟
منصور نفس بلندی کشید. نگاهش دوباره به چهرهٔ خستهٔ بهار افتاد که هنوز همانجا ایستاده بود و چشم از او بر نمی داشت جواب داد بهار حرفهای من و ترا شنید من هم برایش همه چیز را تعریف کردم.
بهادر با حرص گفت برایم تماس گرفت بسیار همرایم زشت رفتار کرد به هر صورت من فردا کجا دنبال پول بیایم؟
منصور آهی کشید بعد گفت بهادر راستش باید بگویم من دیگر نمی توانم پول برایت بدهم…
صدای بهادر بلند شد و گفت چی؟ چرا؟ مگر نیم ساعت قبل خودت نگفتی برایت میدهم؟
منصور آرام اما محکم ادامه داد بلی تا نیم ساعت قبل همه چیز فرق میکرد و حالا فرق میکند پس لطفاً از جای دیگر کوشش کن پول بگیری.
بهادر سکوت کرد. چند ثانیه سنگین گذشت. بعد صدای خش دارش دوباره آمد یعنی همهٔ لطف هایی که به تو کردم یادت رفت؟ حالا که پولدار شدی…
منصور نگاهش را از بهار گرفت. با صدای آرام ولی قاطع گفت من نمیدانم از کدام لطف حرف میزنی بهادر ولی تو رفیق خوب من هستی و خودت میدانی که چقدر برایم رفاقت با تو ارزش دارد ولی در مورد پول دیگر حرفش را هم نزن…الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: صد و شانزده
بهار در سکوت گریه می کرد. دستش را روی قلبش گذاشت. زیر لب میان هق هق گفت این مرد چه گناهی دارد چرا باید او را هم زجر بدهم…
با بدن لرزان از تخت برخاست. چند لحظه طول کشید تا توانست پاهایش را جلو بگذارد. بعد آرام دروازه را باز کرد. منصور همانجا با چشمان پر از اشک نشسته بود،
بهار نفس لرزانی کشید و بی صدا خودش را در آغوش او رها کرد.
منصور او را محکم گرفت، مثل کسی که از ترس گم کردنش دوباره جان گرفته باشد. با صدای نرم و شکسته گفت مرا ببخش… من فقط وقتی تو را روی آن تخت دیدم… اگر همهٔ زندگی ام را هم می خواست، میدادم تو… تو برایم همه چیز هستی بهارم…
آرامش کوتاه و شکننده ای در آغوش هم ادامه یافت. همان لحظه موبایل منصور زنگ خورد. صفحهٔ موبایل روشن شد و اسم بهادر روی صفحه چشمک زد.
منصور آهی کشید. نگاه کوتاهی به بهار انداخت. هنوز اشک در چشم هایش برق میزد. آرام گفت بهادر است می خواهی جواب ندهم؟
بهار چند لحظه سکوت کرد. بعد سرش را بلند کرد و با صدایی نرم اما قاطع گفت جواب بده ولی یادت باشد من با دوستی شما کاری ندارم اما از امروز هیچ پولی از طرف تو به پدر من داده نمی شود…
صدایش می لرزید، اما لحنش محکم بود. منصور نگاهش را پایین انداخت. چیزی نگفت. فقط موبایل را برداشت و تماس را وصل کرد و گفت بلی بهادر…
صدای مردانه و پر حرص بهادر از آن سوی خط آمد که گفت منصور جان چی شده بهار از کجا خبر شد که من از تو پول گرفتم؟
منصور نفس بلندی کشید. نگاهش دوباره به چهرهٔ خستهٔ بهار افتاد که هنوز همانجا ایستاده بود و چشم از او بر نمی داشت جواب داد بهار حرفهای من و ترا شنید من هم برایش همه چیز را تعریف کردم.
بهادر با حرص گفت برایم تماس گرفت بسیار همرایم زشت رفتار کرد به هر صورت من فردا کجا دنبال پول بیایم؟
منصور آهی کشید بعد گفت بهادر راستش باید بگویم من دیگر نمی توانم پول برایت بدهم…
صدای بهادر بلند شد و گفت چی؟ چرا؟ مگر نیم ساعت قبل خودت نگفتی برایت میدهم؟
منصور آرام اما محکم ادامه داد بلی تا نیم ساعت قبل همه چیز فرق میکرد و حالا فرق میکند پس لطفاً از جای دیگر کوشش کن پول بگیری.
بهادر سکوت کرد. چند ثانیه سنگین گذشت. بعد صدای خش دارش دوباره آمد یعنی همهٔ لطف هایی که به تو کردم یادت رفت؟ حالا که پولدار شدی…
منصور نگاهش را از بهار گرفت. با صدای آرام ولی قاطع گفت من نمیدانم از کدام لطف حرف میزنی بهادر ولی تو رفیق خوب من هستی و خودت میدانی که چقدر برایم رفاقت با تو ارزش دارد ولی در مورد پول دیگر حرفش را هم نزن…الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1👍1
تقدیم به شما عزیزان امید مورد پسند باشد 🌹🌸❤️
#داستان_زیبا
روزی خبر رسید که به زودی جزیره به زیر آب خواهد رفت. همه ساکنین جزیره قایق هایشان را آماده و جزیره را ترک کردند. اما عشـــق می خواست تا آخرین لحظه بماند، چون او عاشق جزیره بود.
وقتی جزیره به زیر آب فرو می رفت، عشق از ثروت که با قایقی باشکوه جزیره را ترک می کرد کمک خواست و به او گفت:« آیا می توانم با تو همسفر شوم؟»
ثروت گفت:« نه، من مقدار زیادی طلا و نقره داخل قایقم هست و دیگر جایی برای تو وجود ندارد.»
پس عشق از غرور که با یک کرجی زیبا راهی مکان امنی بود، کمک خواست.
غرور گفت:« نه، نمی توانم تو را با خود ببرم چون تمام بدنت خیس و کثیف شده و قایق زیبای مرا کثیف خواهی کرد.»
غم در نزدیکی عشق بود. پس عشق به او گفت:« اجازه بده تا من باتو بیایم.»
غم با صدای حزن آلود گفت:« آه، عشق، من خیلی ناراحتم و احتیاج دارم تا تنها باشم.»
عشق این بار سراغ شادی رفت و او را صدا زد. اما او آن قدر غرق شادی و هیجان بود که حتی صدای عشق را هم نشنید.
آب هر لحظه بالا و بالاتر می آمد و عشق دیگر ناامید شده بود که ناگهان صدایی سالخورده گفت:« بیا عشق، من تو را خواهم برد.»
عشق آن قدر خوشحال شده بود که حتی فراموش کرد نام پیرمرد را بپرسد و سریع خود را داخل قایق انداخت و جزیره را ترک کرد. وقتی به خشکی رسیدند، پیرمرد به راه خود رفت و عشق تازه متوجه شد کسی که جانش را نجات داده بود، چقدر بر گردنش حق دارد.
عشق نزد علم که مشغول حل مساله ای روی شن های ساحل بود، رفت و از او پرسید: « آن پیرمرد که بود؟»
علم پاسخ داد: « زمان»
عشق با تعجب گفت:« زمان؟! اما او چرا به من کمک کرد؟» الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
علم لبخندی خردمندانه زد و گفت: « زیرا تنها زمان قادر به درک عظمت عشق است.»
#داستان_زیبا
روزی خبر رسید که به زودی جزیره به زیر آب خواهد رفت. همه ساکنین جزیره قایق هایشان را آماده و جزیره را ترک کردند. اما عشـــق می خواست تا آخرین لحظه بماند، چون او عاشق جزیره بود.
وقتی جزیره به زیر آب فرو می رفت، عشق از ثروت که با قایقی باشکوه جزیره را ترک می کرد کمک خواست و به او گفت:« آیا می توانم با تو همسفر شوم؟»
ثروت گفت:« نه، من مقدار زیادی طلا و نقره داخل قایقم هست و دیگر جایی برای تو وجود ندارد.»
پس عشق از غرور که با یک کرجی زیبا راهی مکان امنی بود، کمک خواست.
غرور گفت:« نه، نمی توانم تو را با خود ببرم چون تمام بدنت خیس و کثیف شده و قایق زیبای مرا کثیف خواهی کرد.»
غم در نزدیکی عشق بود. پس عشق به او گفت:« اجازه بده تا من باتو بیایم.»
غم با صدای حزن آلود گفت:« آه، عشق، من خیلی ناراحتم و احتیاج دارم تا تنها باشم.»
عشق این بار سراغ شادی رفت و او را صدا زد. اما او آن قدر غرق شادی و هیجان بود که حتی صدای عشق را هم نشنید.
آب هر لحظه بالا و بالاتر می آمد و عشق دیگر ناامید شده بود که ناگهان صدایی سالخورده گفت:« بیا عشق، من تو را خواهم برد.»
عشق آن قدر خوشحال شده بود که حتی فراموش کرد نام پیرمرد را بپرسد و سریع خود را داخل قایق انداخت و جزیره را ترک کرد. وقتی به خشکی رسیدند، پیرمرد به راه خود رفت و عشق تازه متوجه شد کسی که جانش را نجات داده بود، چقدر بر گردنش حق دارد.
عشق نزد علم که مشغول حل مساله ای روی شن های ساحل بود، رفت و از او پرسید: « آن پیرمرد که بود؟»
علم پاسخ داد: « زمان»
عشق با تعجب گفت:« زمان؟! اما او چرا به من کمک کرد؟» الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
علم لبخندی خردمندانه زد و گفت: « زیرا تنها زمان قادر به درک عظمت عشق است.»
❤2
𖤐⃟🌨🌱𖤐⃟🌨🌱𖤐⃟🌨🌱
─═┅✰ داستان کوتاه📘✰┅═─
وقتی کـه نشستم تا مطالعه کنم، نیمکت پارک خالی بود. در زیر شاخههاي طویل و پیچیدهي درخت بید کهنسال، دلسردی از زندگی دلیل خوبی برای اخم کردنم شده بود، چون دنیا می خواست مرا درهم بکوبد. پسر کوچکی با نفس بریده بـه من نزدیک شد. درست مقابلم ایستاد و با هیجان بسیار گفت: “نگاه کن چه پیدا کردهام!”
در دستش یک شاخه گل بودو چه منظرهي رقتانگیزی! گلی با گلبرگ هاي پژمرده. از او خواستم گل پژمردهاش را بردارد و برود بازی کند. تبسمی کردم، سپس سرم را برگرداندم. اما او بـه جای ان کـه دور شود، کنارم نشست و گل را جلوی بینی اش گرفت و با شگفتی فراوان گفت: “مطمئنا بوی خوبی میدهد و زیبا نیز هست!
بـه همین دلیل ان را چیدم. بفرمایید! این مال شماست. ان علف هرز پژمرده شده بود، و رنگی نداشت، اما میدانستم کـه باید ان را بگیرم و گرنه امکان داشت او هرگز نرود. از اینرو دستم را بـه سوی گل دراز کردم و پاسخ دادم: “ممنونم، درست همان چیزی اسـت کـه لازم داشتم.”
“ولی او بـه جای این کـه گل را در دستم بگذارد، ان را در وسط هوا نگه داشته بود، بدون دلیل یا نقشهاي داشت!”
ان وقت بود کـه برای اولین بار مشاهده کردم پسری کـه علف هرز را در دست داشت، نمیتوانست ببیند، او نابینا بود! ناگهان صدایم لرزید، چشمانم از اشک پر شد. او تبسمی کرد و گفت: “قابلی ندارد.” سپس دوید و رفت تا بازی کند.
توسط چشمان بچهاي نابینا، سرانجام توانستم ببینم، مشکل از دنیا نبود، مشکل از خودم بودو بـه جبران تمام ان زمانی کـه خودم نابینا بودم، با خود عهد کردم زیبایی زندگی را ببینم و قدر هر ثانیهاي کـه مال من اسـت را بدانم و ان وقت ان گل پژمرده را جلوی بینی ام گرفتم و رایحهي گل سرخی زیبا را احساس کردم.
مدتی بعد دیدم ان پسرک، علف هرز دیگری در دست دارد، تبسمی کردم: “او در حال تغییر دادن زندگی مرد سال خورده دیگری بود.”الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
─═┅✰ داستان کوتاه📘✰┅═─
وقتی کـه نشستم تا مطالعه کنم، نیمکت پارک خالی بود. در زیر شاخههاي طویل و پیچیدهي درخت بید کهنسال، دلسردی از زندگی دلیل خوبی برای اخم کردنم شده بود، چون دنیا می خواست مرا درهم بکوبد. پسر کوچکی با نفس بریده بـه من نزدیک شد. درست مقابلم ایستاد و با هیجان بسیار گفت: “نگاه کن چه پیدا کردهام!”
در دستش یک شاخه گل بودو چه منظرهي رقتانگیزی! گلی با گلبرگ هاي پژمرده. از او خواستم گل پژمردهاش را بردارد و برود بازی کند. تبسمی کردم، سپس سرم را برگرداندم. اما او بـه جای ان کـه دور شود، کنارم نشست و گل را جلوی بینی اش گرفت و با شگفتی فراوان گفت: “مطمئنا بوی خوبی میدهد و زیبا نیز هست!
بـه همین دلیل ان را چیدم. بفرمایید! این مال شماست. ان علف هرز پژمرده شده بود، و رنگی نداشت، اما میدانستم کـه باید ان را بگیرم و گرنه امکان داشت او هرگز نرود. از اینرو دستم را بـه سوی گل دراز کردم و پاسخ دادم: “ممنونم، درست همان چیزی اسـت کـه لازم داشتم.”
“ولی او بـه جای این کـه گل را در دستم بگذارد، ان را در وسط هوا نگه داشته بود، بدون دلیل یا نقشهاي داشت!”
ان وقت بود کـه برای اولین بار مشاهده کردم پسری کـه علف هرز را در دست داشت، نمیتوانست ببیند، او نابینا بود! ناگهان صدایم لرزید، چشمانم از اشک پر شد. او تبسمی کرد و گفت: “قابلی ندارد.” سپس دوید و رفت تا بازی کند.
توسط چشمان بچهاي نابینا، سرانجام توانستم ببینم، مشکل از دنیا نبود، مشکل از خودم بودو بـه جبران تمام ان زمانی کـه خودم نابینا بودم، با خود عهد کردم زیبایی زندگی را ببینم و قدر هر ثانیهاي کـه مال من اسـت را بدانم و ان وقت ان گل پژمرده را جلوی بینی ام گرفتم و رایحهي گل سرخی زیبا را احساس کردم.
مدتی بعد دیدم ان پسرک، علف هرز دیگری در دست دارد، تبسمی کردم: “او در حال تغییر دادن زندگی مرد سال خورده دیگری بود.”الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
🌍🗺🌍🗺🌍🗺🌍🗺🌍
📚#جالب_و_خواندنی
شاگرد سالهای آخر دبیرستان بود.
از خیابان شاه (جمهوری) رد میشد که چشمش به چند جهانگرد افتاد. پیدا بود بدجوری سرگردان شدهاند.
جلوتر که رفت، صدای غرولندشان واضحتر شد.
فرانسوی بودند. نه خودشان فارسی بلد بودند و نه مردم آن دور و بر فرانسه میدانستند.
عباس، زبان فرانسه را سالها قبل از پدر یاد گرفته بود، سر صحبت را با جهانگردها باز کرد. دنبال نقشه راهنمایی از تهران بودند.
عباس گقت چنین نقشهای وجود ندارد. جهانگردها که میدیدند کشور بزرگی مثل ایران یک نقشه راهنما از پایتختش ندارد تعجب کرده بودند .
تا چند روز طعم تلخ طعنههای فرانسویها از ذهنش بیرون نرفت.
عاقبت تصمیم گرفت یک نقشه از شهر تهیه کند.
تمام داراییاش که 27 ریال بیشتر نبود،همه را کاغذ و جوهر خرید و دست به کار شد .
همه اینها را سرمایه کارش کرد و اولین نقشه توریستی شهر تهران را به زبان فرانسه کشید.
"سحاب" برای تهیه نقشه دقیق دور دستترین نقاط ایران، به بیشتر از سی هزار شهر و روستای کشور سفر کرد.
با همت بالای او موسسهای که سنگ بنایش را در زیرزمین خانهاش گذاشته بود، به مرور تبدیل به تشکیلات بزرگی شد که با مراکز مهم جغرافیایی دنیا رقابت میکرد.
اولین کره جغرافیایی ایرانی در همین موسسه ساخته شد.
برای تامین هزینههای آن، خانهای که محل زندگی و کار "سحاب" بود به ناچار در گرو بانک گذاشته شد.
مطبوعات آن زمان تیتر زده بودند:
"خانهای گرو رفت و اولین کره جغرافیایی تهیه شد!"
او "عباس سحاب" جغرافی دانِ شهیر و پدر علم نقشه كشی ایران بود
راهت پر رهرو باد
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📖از کتاب در کوی نیک نامان
📚#جالب_و_خواندنی
شاگرد سالهای آخر دبیرستان بود.
از خیابان شاه (جمهوری) رد میشد که چشمش به چند جهانگرد افتاد. پیدا بود بدجوری سرگردان شدهاند.
جلوتر که رفت، صدای غرولندشان واضحتر شد.
فرانسوی بودند. نه خودشان فارسی بلد بودند و نه مردم آن دور و بر فرانسه میدانستند.
عباس، زبان فرانسه را سالها قبل از پدر یاد گرفته بود، سر صحبت را با جهانگردها باز کرد. دنبال نقشه راهنمایی از تهران بودند.
عباس گقت چنین نقشهای وجود ندارد. جهانگردها که میدیدند کشور بزرگی مثل ایران یک نقشه راهنما از پایتختش ندارد تعجب کرده بودند .
تا چند روز طعم تلخ طعنههای فرانسویها از ذهنش بیرون نرفت.
عاقبت تصمیم گرفت یک نقشه از شهر تهیه کند.
تمام داراییاش که 27 ریال بیشتر نبود،همه را کاغذ و جوهر خرید و دست به کار شد .
همه اینها را سرمایه کارش کرد و اولین نقشه توریستی شهر تهران را به زبان فرانسه کشید.
"سحاب" برای تهیه نقشه دقیق دور دستترین نقاط ایران، به بیشتر از سی هزار شهر و روستای کشور سفر کرد.
با همت بالای او موسسهای که سنگ بنایش را در زیرزمین خانهاش گذاشته بود، به مرور تبدیل به تشکیلات بزرگی شد که با مراکز مهم جغرافیایی دنیا رقابت میکرد.
اولین کره جغرافیایی ایرانی در همین موسسه ساخته شد.
برای تامین هزینههای آن، خانهای که محل زندگی و کار "سحاب" بود به ناچار در گرو بانک گذاشته شد.
مطبوعات آن زمان تیتر زده بودند:
"خانهای گرو رفت و اولین کره جغرافیایی تهیه شد!"
او "عباس سحاب" جغرافی دانِ شهیر و پدر علم نقشه كشی ایران بود
راهت پر رهرو باد
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📖از کتاب در کوی نیک نامان
👍1
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_بیستوششم
آذر دلش مهر و محبت مادری میخواست ناز و نوازشهای همیشگی ام و میخواست اما من نسبت بهش بی احساس بودم حتی میشد گفت متنفر هم بودم من اون طفل معصوم و مقصر اشتباهات خودم میدونستم حکیم و بقیه کلی بهم نصیحت میکردن که کفران نعمت نکن خدا ازت روبرمیگردونه این بچه چه گناهی کرده اما کو گوش شنوا آذر گوشه گیر شده بود و منزوی از صبح حنیفه میبردش پیش خودش و عصر نزدیک غروب که حکیم و عیسی برمیگشتن میاورد خونه یه بار که آذر نرفته بود حنیفه لی لی کنان تو حیاط داشت بازی میکرد پاش سر خورد و سرش خورد لبه حوض صدای جیغش به هوا بلند شدیه لحظه بلند شدم برم سمتش اما یه صدایی تو گوشم گفت نرو اون دختر شکر و کشته حقشه با یادآوری گذشته چشمامو بستم و ازش روبرگردوندم
گریه میکرد و عاجزانه ازم کمک میخواست اما من دیوانه محل ندادم حنیفه که برای بردن آذر اومده بود با دیدن آذر غرق خون دو دستی به سرش زد و گفت خدا مرگم بده دویید سمت آذر و زود چارقدش و باز کرد و سر خونی آذر و بست و نگاهی به من که لب ایوون مثل مجسمه وایساده بودم با حرص گفت خدا مرگت بده ماه صنم تو هم مادری؟تو اصلا لیاقت مادر شدن نداری که خدا شکر و ازت گرفت تقصیر خودته چلاق بودی بچه رو بغل میکردی و میبردی بی احتیاطی خودتو انداختی گردن بچه و میخوای خودتو خلاص کنی.حرفاش و زد و بچه رو بغل کرد و برد خونه اش از نرده ایوون سرخوردم و به حال خودم زار زدم و گریه کردم خدایا یعنی من لیاقت مادری شکر و نداشتم که ازم گرفتی انقد راز و نیاز کردم تا همونجا خوابم برد و با صدای ثریا خانوم بیدار شدم و لب ایوون وایسادم و گفتم
سلام ننه جون الان میام ثریا خانوم همسایه دو کوچه بالاتر از خونه ما بود و چهره نورانی داشت با چشمای ورم کرده باهاش احوالپرسی و دست بوسی کردم الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
گفتم چخبر ننه جون از این وراثریا خانوم همون طور که موهای سفیدش و. به داخل روسریش هل میداد گفت والا ننه جون از این ورا میگذشتم گفتم حالی ازت بپرسم گفتم کاری خوبی کردی بیا بریم داخل ننه گفت نه مادر پام درد میکنه نمیتونم این همه راهو بیام بالا و همونجا رو تخت نشست براش چای ریختم و آوردم ننه همونطور که داشت چاییشو میخورد گفت تو راه که می اومدم حنیفه رو دیدم که بچه به بغل داشت میرفت و ماجرای زخمی شدنش و بهم گفت آهی کشیدم و خجل سرمو پایین انداختم ننه گفت ببیین مادر من و تو بنده ناچیزخداییم این اتفاق که برا شکر افتادخواست خدا بود بی اذن اون برگی نمیفته چرا اون طفل معصوم و داری عذاب میدی.یه لحظه فکر کن بلایی سر اونم بیاد چیکار میکنی از تصورش هم حالم بد شد و اشکهام بی اختیار ریختن ننه گفت دیدی چقد سخته بیشتر هواشو داشته باش به شوهرت برس افسارزندگیت و بگیر دستت آدمیزاد هرچی مصیبت ببینه محکمتر میشه پس خودتو ضعیف نشون نده راضی باش به رضای خداثریا خانوم بعد نصیحت من بلند شد و رفت حرفهاش یکم روم تاثیرگذاشت آب گرم کردم و رفتم حموم و موهای ابریشمیمو گلاب زدم و بافتم و تو چشام سرمه کشیدم و بعد مدتها یه آبگوشت پر ملات پختم که عطر ترخونش سه کوچه اونور تر میرفت حکیم و عیسی به خونه برگشتن و آذر هم سر بسته همراهشون بود و حسابی اخم هاشون تو هم بودبدون توجه به من و تمیزی خونه و غذا به اتاق رفتن و با آذر مشغول شدن با بغض رفتم تو چهار چوب در وایسادم و نگاهشون کردم حکیم که متوجه نگاههای من شد سرش و بالا آورد و نگاهمون تو هم گره خورد عیسی که متوجه ماجرا شد آذر و بغل کرد و برد اتاق کناری حکیم به پشتی تکیه داد و دونه های تسبیحش یکی بعد دیگری رو هم مینداخت خجالت زده رفتم تو و کنارش نشستم و گفتم با مرگ شکر از همتون دوری کردم و زندگی رو براتون زهر کردم دست خودم نیست خسته ام دل مرده ام حمید میفهمی دنیا دیگه برام معنی نداره حکیم که اولین بار بود اسمشو از زبون من میشنید سرشو بالا اورد و نگاهم کرد گفتم از وقتی بچه بودم تا الان هیچ کاری به میل من انجام نشده فکر میکنم این دنیا خیلی به من مدیونه هق هق گریه نزاشت بیشتر حرف بزنم و دیگه سکوت کردم حکیم آه پرسوزی کشید و گفت فکر میکنی دنیا به کام من بوده مرگ زنم گم شدن پسررشیدم و مرگ بچه هام یه مکث کوتاهی کرد و گفت میدونی ماه صنم چی بیشتر از همه منو آزار میده سوالی نگاهش کردم که گفت اینکه تو هیچ وقت منو قلبن دوست نداری شرمنده سرمو پایین انداختم و گفتم من من دوستت دارم فقط عاشقت نیستم همین حکیم لبخندی زد.صبح با حال خوبی بیدار شدم و تصمیم گرفتم خودمو عوض کنم صبحونه مفصلی چیدم و تو استکانهای طرح قجریم چای ریختم و سینی رو گوشه سفره گذاشتم حکیم و عیسی باهم ازخواب بیدار شدن و با دیدن سفره صبحونه چشمهاشون برقی زد عیسی خوشحال اومد سمت سفره و گفت خدایا همیشه حال ماه صنم خوب باشه تا ما بتونیم غذای درست و حسابی بخوریم طفلی عیسی معلوم بود تو این مدت خیلی عذاب کشیده
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_بیستوششم
آذر دلش مهر و محبت مادری میخواست ناز و نوازشهای همیشگی ام و میخواست اما من نسبت بهش بی احساس بودم حتی میشد گفت متنفر هم بودم من اون طفل معصوم و مقصر اشتباهات خودم میدونستم حکیم و بقیه کلی بهم نصیحت میکردن که کفران نعمت نکن خدا ازت روبرمیگردونه این بچه چه گناهی کرده اما کو گوش شنوا آذر گوشه گیر شده بود و منزوی از صبح حنیفه میبردش پیش خودش و عصر نزدیک غروب که حکیم و عیسی برمیگشتن میاورد خونه یه بار که آذر نرفته بود حنیفه لی لی کنان تو حیاط داشت بازی میکرد پاش سر خورد و سرش خورد لبه حوض صدای جیغش به هوا بلند شدیه لحظه بلند شدم برم سمتش اما یه صدایی تو گوشم گفت نرو اون دختر شکر و کشته حقشه با یادآوری گذشته چشمامو بستم و ازش روبرگردوندم
گریه میکرد و عاجزانه ازم کمک میخواست اما من دیوانه محل ندادم حنیفه که برای بردن آذر اومده بود با دیدن آذر غرق خون دو دستی به سرش زد و گفت خدا مرگم بده دویید سمت آذر و زود چارقدش و باز کرد و سر خونی آذر و بست و نگاهی به من که لب ایوون مثل مجسمه وایساده بودم با حرص گفت خدا مرگت بده ماه صنم تو هم مادری؟تو اصلا لیاقت مادر شدن نداری که خدا شکر و ازت گرفت تقصیر خودته چلاق بودی بچه رو بغل میکردی و میبردی بی احتیاطی خودتو انداختی گردن بچه و میخوای خودتو خلاص کنی.حرفاش و زد و بچه رو بغل کرد و برد خونه اش از نرده ایوون سرخوردم و به حال خودم زار زدم و گریه کردم خدایا یعنی من لیاقت مادری شکر و نداشتم که ازم گرفتی انقد راز و نیاز کردم تا همونجا خوابم برد و با صدای ثریا خانوم بیدار شدم و لب ایوون وایسادم و گفتم
سلام ننه جون الان میام ثریا خانوم همسایه دو کوچه بالاتر از خونه ما بود و چهره نورانی داشت با چشمای ورم کرده باهاش احوالپرسی و دست بوسی کردم الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
گفتم چخبر ننه جون از این وراثریا خانوم همون طور که موهای سفیدش و. به داخل روسریش هل میداد گفت والا ننه جون از این ورا میگذشتم گفتم حالی ازت بپرسم گفتم کاری خوبی کردی بیا بریم داخل ننه گفت نه مادر پام درد میکنه نمیتونم این همه راهو بیام بالا و همونجا رو تخت نشست براش چای ریختم و آوردم ننه همونطور که داشت چاییشو میخورد گفت تو راه که می اومدم حنیفه رو دیدم که بچه به بغل داشت میرفت و ماجرای زخمی شدنش و بهم گفت آهی کشیدم و خجل سرمو پایین انداختم ننه گفت ببیین مادر من و تو بنده ناچیزخداییم این اتفاق که برا شکر افتادخواست خدا بود بی اذن اون برگی نمیفته چرا اون طفل معصوم و داری عذاب میدی.یه لحظه فکر کن بلایی سر اونم بیاد چیکار میکنی از تصورش هم حالم بد شد و اشکهام بی اختیار ریختن ننه گفت دیدی چقد سخته بیشتر هواشو داشته باش به شوهرت برس افسارزندگیت و بگیر دستت آدمیزاد هرچی مصیبت ببینه محکمتر میشه پس خودتو ضعیف نشون نده راضی باش به رضای خداثریا خانوم بعد نصیحت من بلند شد و رفت حرفهاش یکم روم تاثیرگذاشت آب گرم کردم و رفتم حموم و موهای ابریشمیمو گلاب زدم و بافتم و تو چشام سرمه کشیدم و بعد مدتها یه آبگوشت پر ملات پختم که عطر ترخونش سه کوچه اونور تر میرفت حکیم و عیسی به خونه برگشتن و آذر هم سر بسته همراهشون بود و حسابی اخم هاشون تو هم بودبدون توجه به من و تمیزی خونه و غذا به اتاق رفتن و با آذر مشغول شدن با بغض رفتم تو چهار چوب در وایسادم و نگاهشون کردم حکیم که متوجه نگاههای من شد سرش و بالا آورد و نگاهمون تو هم گره خورد عیسی که متوجه ماجرا شد آذر و بغل کرد و برد اتاق کناری حکیم به پشتی تکیه داد و دونه های تسبیحش یکی بعد دیگری رو هم مینداخت خجالت زده رفتم تو و کنارش نشستم و گفتم با مرگ شکر از همتون دوری کردم و زندگی رو براتون زهر کردم دست خودم نیست خسته ام دل مرده ام حمید میفهمی دنیا دیگه برام معنی نداره حکیم که اولین بار بود اسمشو از زبون من میشنید سرشو بالا اورد و نگاهم کرد گفتم از وقتی بچه بودم تا الان هیچ کاری به میل من انجام نشده فکر میکنم این دنیا خیلی به من مدیونه هق هق گریه نزاشت بیشتر حرف بزنم و دیگه سکوت کردم حکیم آه پرسوزی کشید و گفت فکر میکنی دنیا به کام من بوده مرگ زنم گم شدن پسررشیدم و مرگ بچه هام یه مکث کوتاهی کرد و گفت میدونی ماه صنم چی بیشتر از همه منو آزار میده سوالی نگاهش کردم که گفت اینکه تو هیچ وقت منو قلبن دوست نداری شرمنده سرمو پایین انداختم و گفتم من من دوستت دارم فقط عاشقت نیستم همین حکیم لبخندی زد.صبح با حال خوبی بیدار شدم و تصمیم گرفتم خودمو عوض کنم صبحونه مفصلی چیدم و تو استکانهای طرح قجریم چای ریختم و سینی رو گوشه سفره گذاشتم حکیم و عیسی باهم ازخواب بیدار شدن و با دیدن سفره صبحونه چشمهاشون برقی زد عیسی خوشحال اومد سمت سفره و گفت خدایا همیشه حال ماه صنم خوب باشه تا ما بتونیم غذای درست و حسابی بخوریم طفلی عیسی معلوم بود تو این مدت خیلی عذاب کشیده
❤2👍1
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_بیستوهفتم
آذر دختر کوچولوم هم با موهای ژولیده و نامرتب در حالیکه عروسک بافتنیش و بغل کرده بود ازخواب بیدار شد و خواست بره سمت حکیم برای اینکه جلوی حکیم نشون بدم حالم داره بهتر میشه با اینکه دلم باهاش صاف نبود جلو رفتم و بغلش کردم و گفتم سلام دختر نازم بیدار شدی بیا برات لقمه بگیرم آذر از این رفتار من متعجب بود و بخاطر محبتی که بعد مدتها ازم میدید سفت گردنم و بغل کرده بود به زور از خودم جداش کردم و چند لقمه تو دهنش گذاشتم و صبحونه اش و کامل دادم اما هر بار که نگاهم بهش میفتاد یاد شکر میافتادم و دلم زیر و رو میشد اما بخاطر نگاههای حکیم و عیسی تحمل میکردم حکیم ته مونده چاییشو هم خورد و گفت خداروشکر انگار میونت با آذر بهتر شده دیگه نزار بره خونه رحمت خودمم ظهر میام ممنون بخاطر چاشت یاعلی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
عیسی هم تشکر کرد و باهم از خونه بیرون زدن.آذر طفلی با زبون بچگونه اش گفت ننه یه چای دیگه هم بهم میدی؟چشم غره ای بهش رفتم و خواستم بگم خودت برو بریز اما با یادآوری حرفهای ننه ثریا گفتم ممکنه بسوزه و بلوای تازه ای بپا بشه خودم بلند شدم و چای ریختم و دادم خوردهوا که گرم شد و آفتاب اومدوسط آسمون آب گرم کردم و آذر و حموم بردم خونه حکیم مثل خونه ارباب حموم داشت و نیازی نبود بریم حموم عمومی حمومش کردم و لباس تمیز و نو تنش کردم و موهلشو خرگوشی بستم آذر از ذوق توجه و محبت من مدام دورم میپلکید و چند دقیقه یه بار می اومد و صورتمو میبوسیداما من توجهی بهش نمیکردم و همه ی اون کارها رو بخاطر مسئولیتم انجام میدادم نمیدونم چم شده بود که یه لحظه هم آروم نمیشدم
برای ناهار هم غذای پلویی خوش عطری بار گذاشتم و حیاط و آب و جارو کردم و به خونه رسیدم حکیم و عیسی طبق قرارشون ظهر خونه اومدن و از دیدن تمیزی خونه و عطر غذا و آذر تر گل ورگل ذوق کردن و تشکر کردن ازم منم ازخوشحالی اونا خوشحال بودم تنها چیزی که اذیتم میکرد سرفه های خشک ومداوم عیسی بود اما عیسی اهمیتی نمیداد وحتی جوشونده هایی که براش درست میکردم و هم نمیخورد و میگفت چیزیم نیست دوماه گذشت و متوجه شدم دوباره باردارم حس خاصی نداشتم و برام مهم نبود امیدی هم به زنده مونده اش نداشتم اما حکیم سر از پا نمیشناخت و برای سلامتی من و بچه ام قربونی کردعیسی سرفه هاش بدتر شده بود و حال خوشی نداشت انقد اصرار کردم تا راهی شهر بشه و بره پی مداوا و قبول کرد و رفت بعد چند روز خسته و بیحال خونه اومدرفتم استقبالش و گفتم خوش اومدی خسته نباشی برو آبی به سر و صورتت بزن تا چای آماده میکنم عیسی رفت لب حوض و اذر با دیدنش جیغ جیغ کنان رفت سمتش و عیسی بغلش کرد و قربون صدقه اش رفت و عروسکی که براش سوغات آورده بود و داد دستش آذر خوشحال و با ذوق رفت تو کوچه تاعروسکش و نشون بچه ها بده رفتم تو اتاق و چای بردم و همون لحظه هم حکیم آمد بعد خوردن چای حکیم گفت خب بگو بابا چخبر چی شد؟عیسی خواست از جواب دادن طفره بره اما حکیم قسمش داد حقیقت و بگه عیسی کمی فکر کرد و بعد با اکراه گفت گفتن بیماریت قابل تشخیص نیست باید بری اصفهان یا خوزستان تا آزمایشهای بیشتری بکنن اینجا امکانش نیست خیلی ناراحت شدیم حکیم تو فکر رفت عیسی بلند شد و رفت تو اتاق بغلی گفت خسته ام میرم بخوابم هیچ کدوم حال خوبی نداشتیم حکیم گفت ماه دیگه که دروی محصول تموم شد میبرمش خوزستان سال خیلی بدی بود خشکسالی نسبت به سال قبل بیشتر شده بود طوری که تو بازار آرد و گندم پیدا نمیشدبوی نون تازه که همیشه هر صبح تو کوچه ها میپیچید الان به هفته ای یا ماهی یه بار رسیده بودمریضی هم زیاد شده بود و حکیم وقت سر خاروندن نداشت و اکثرویزیتهاش رایگان بود و پولی نمیگرفت
عیسی کم جونتر شده بود و حال خوبی نداشت با اینکه وانمود میکرد حالش خوبه اما از زود برگشتن هاش و رنگ و روی زردش و خستگیش معلوم بود حال خوبی نداره روزگار سختی شده بود انگار تو چهار ماه همه فقیر شده بودن حکیم سعی میکرد دست همه رو بگیره چه آذوقه چه پول واقعا که دل بزرگی داشت شب موقع شام دور هم جمع شده بودیم که به حکیم گفتم خاله رخساره ات صبح اومده بود دم در و سراغت و میگرفت همونطور که حکیم لقمه میگرفت گفت چه عجب اون که سال به سال یاد ما نمیفته گفتم اومده بود برای کمک گرفتن میگفت چند روزه بچه هاش جز آب چیزی نخوردن میخواست کمکش کنی حکیم گفت تو چی گفتی گفتم چی باید میگفتم چند قرص نون و چند تا تخم مرغ دادم دستش از خوشحالی میخواست بال در بیاره گفتم فردا بیاد که خودت خونه ای.حکیم رو به هممون گفت زمین کنار رودخونه رو دادم به برادرزاده ام شیرزاد که روش کار کنه در عوض بره ردی از موسی برامون بیاره اینطوری هم اون به نوایی میرسه هم ما دنبال موسی گشتیم اینطور منکه نمیرسم برم دنبالش عیسی هم مریضه نمیتونم اینطور ول کنم برم کی بهتر از شیرزاد
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_بیستوهفتم
آذر دختر کوچولوم هم با موهای ژولیده و نامرتب در حالیکه عروسک بافتنیش و بغل کرده بود ازخواب بیدار شد و خواست بره سمت حکیم برای اینکه جلوی حکیم نشون بدم حالم داره بهتر میشه با اینکه دلم باهاش صاف نبود جلو رفتم و بغلش کردم و گفتم سلام دختر نازم بیدار شدی بیا برات لقمه بگیرم آذر از این رفتار من متعجب بود و بخاطر محبتی که بعد مدتها ازم میدید سفت گردنم و بغل کرده بود به زور از خودم جداش کردم و چند لقمه تو دهنش گذاشتم و صبحونه اش و کامل دادم اما هر بار که نگاهم بهش میفتاد یاد شکر میافتادم و دلم زیر و رو میشد اما بخاطر نگاههای حکیم و عیسی تحمل میکردم حکیم ته مونده چاییشو هم خورد و گفت خداروشکر انگار میونت با آذر بهتر شده دیگه نزار بره خونه رحمت خودمم ظهر میام ممنون بخاطر چاشت یاعلی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
عیسی هم تشکر کرد و باهم از خونه بیرون زدن.آذر طفلی با زبون بچگونه اش گفت ننه یه چای دیگه هم بهم میدی؟چشم غره ای بهش رفتم و خواستم بگم خودت برو بریز اما با یادآوری حرفهای ننه ثریا گفتم ممکنه بسوزه و بلوای تازه ای بپا بشه خودم بلند شدم و چای ریختم و دادم خوردهوا که گرم شد و آفتاب اومدوسط آسمون آب گرم کردم و آذر و حموم بردم خونه حکیم مثل خونه ارباب حموم داشت و نیازی نبود بریم حموم عمومی حمومش کردم و لباس تمیز و نو تنش کردم و موهلشو خرگوشی بستم آذر از ذوق توجه و محبت من مدام دورم میپلکید و چند دقیقه یه بار می اومد و صورتمو میبوسیداما من توجهی بهش نمیکردم و همه ی اون کارها رو بخاطر مسئولیتم انجام میدادم نمیدونم چم شده بود که یه لحظه هم آروم نمیشدم
برای ناهار هم غذای پلویی خوش عطری بار گذاشتم و حیاط و آب و جارو کردم و به خونه رسیدم حکیم و عیسی طبق قرارشون ظهر خونه اومدن و از دیدن تمیزی خونه و عطر غذا و آذر تر گل ورگل ذوق کردن و تشکر کردن ازم منم ازخوشحالی اونا خوشحال بودم تنها چیزی که اذیتم میکرد سرفه های خشک ومداوم عیسی بود اما عیسی اهمیتی نمیداد وحتی جوشونده هایی که براش درست میکردم و هم نمیخورد و میگفت چیزیم نیست دوماه گذشت و متوجه شدم دوباره باردارم حس خاصی نداشتم و برام مهم نبود امیدی هم به زنده مونده اش نداشتم اما حکیم سر از پا نمیشناخت و برای سلامتی من و بچه ام قربونی کردعیسی سرفه هاش بدتر شده بود و حال خوشی نداشت انقد اصرار کردم تا راهی شهر بشه و بره پی مداوا و قبول کرد و رفت بعد چند روز خسته و بیحال خونه اومدرفتم استقبالش و گفتم خوش اومدی خسته نباشی برو آبی به سر و صورتت بزن تا چای آماده میکنم عیسی رفت لب حوض و اذر با دیدنش جیغ جیغ کنان رفت سمتش و عیسی بغلش کرد و قربون صدقه اش رفت و عروسکی که براش سوغات آورده بود و داد دستش آذر خوشحال و با ذوق رفت تو کوچه تاعروسکش و نشون بچه ها بده رفتم تو اتاق و چای بردم و همون لحظه هم حکیم آمد بعد خوردن چای حکیم گفت خب بگو بابا چخبر چی شد؟عیسی خواست از جواب دادن طفره بره اما حکیم قسمش داد حقیقت و بگه عیسی کمی فکر کرد و بعد با اکراه گفت گفتن بیماریت قابل تشخیص نیست باید بری اصفهان یا خوزستان تا آزمایشهای بیشتری بکنن اینجا امکانش نیست خیلی ناراحت شدیم حکیم تو فکر رفت عیسی بلند شد و رفت تو اتاق بغلی گفت خسته ام میرم بخوابم هیچ کدوم حال خوبی نداشتیم حکیم گفت ماه دیگه که دروی محصول تموم شد میبرمش خوزستان سال خیلی بدی بود خشکسالی نسبت به سال قبل بیشتر شده بود طوری که تو بازار آرد و گندم پیدا نمیشدبوی نون تازه که همیشه هر صبح تو کوچه ها میپیچید الان به هفته ای یا ماهی یه بار رسیده بودمریضی هم زیاد شده بود و حکیم وقت سر خاروندن نداشت و اکثرویزیتهاش رایگان بود و پولی نمیگرفت
عیسی کم جونتر شده بود و حال خوبی نداشت با اینکه وانمود میکرد حالش خوبه اما از زود برگشتن هاش و رنگ و روی زردش و خستگیش معلوم بود حال خوبی نداره روزگار سختی شده بود انگار تو چهار ماه همه فقیر شده بودن حکیم سعی میکرد دست همه رو بگیره چه آذوقه چه پول واقعا که دل بزرگی داشت شب موقع شام دور هم جمع شده بودیم که به حکیم گفتم خاله رخساره ات صبح اومده بود دم در و سراغت و میگرفت همونطور که حکیم لقمه میگرفت گفت چه عجب اون که سال به سال یاد ما نمیفته گفتم اومده بود برای کمک گرفتن میگفت چند روزه بچه هاش جز آب چیزی نخوردن میخواست کمکش کنی حکیم گفت تو چی گفتی گفتم چی باید میگفتم چند قرص نون و چند تا تخم مرغ دادم دستش از خوشحالی میخواست بال در بیاره گفتم فردا بیاد که خودت خونه ای.حکیم رو به هممون گفت زمین کنار رودخونه رو دادم به برادرزاده ام شیرزاد که روش کار کنه در عوض بره ردی از موسی برامون بیاره اینطوری هم اون به نوایی میرسه هم ما دنبال موسی گشتیم اینطور منکه نمیرسم برم دنبالش عیسی هم مریضه نمیتونم اینطور ول کنم برم کی بهتر از شیرزاد
❤1👏1
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_بیستوهشتم
با اینکه قلبا از این بشر خوشم نمی اومد و از کار حکیم راضی نبودم اما چیزی نگفتم چون موسی برای منم عزیزبود و ردی ازش برام کلی ارزش داشت شیرزاد طبق قولش صبح روز بعد خداحافظی کرد و رفت دنبال موسی اما چهار ساعت نگذشته بودبرگشت و اومد در خونمون و گفت که گفتن موسی مرده و کسی از جای قبرشم خبر نداره منکه باور نکردم اصلا نمیشد تو این زمان و با این سرعت به همچین نتیجه ای رسید حکیم یه ماه گشت و نتونست ردی پیدا کنه بعد شیرزاد تو یه روز فهمیدحکیم و موسی هم متوجه کلک شیرزاد شدن اما به روش نیاوردن و زمین و دادن تا کار کنه خون خونمو میخورد اما حکیم گفت عیب نداره برادرزاده ام هست انگار در راه خدا کمکش کردم بزار خرج خونواده اش و در بیاره اوضاع بدی بودی فقر و خشکسالی و بیماری زندگی مردم و سخت کرده بودحکیم نه تنها به مردم آبادی خودمون بلکه چند آبادی اونورتر هم آرد و گندم میدادآوازه خیر خواهی حکیم همه جا گشته بود و بعد ها بهم گفت دوتا دختر یتیم و به سرپرستی گرفته و خرجشونو میده حکیم انگار بعدهای ناشناخته زیادی داشت که من کم کم داشتم بهشون پی میبردم.حال عیسی روز به روز بدتر میشد و برای رفتن به شهر مقاومت میکردبه حکیم گفتم حداقل خودت معاینه اش کن یه دوا و درمونی بکن اما گفت دست و دلم نمیره به پسرم که میرسم همه معلوماتم از بین میره حق داشت زیاد پا پی نمیشدم ماه نهم بارداریم بود که دو هفته زودتر دردهام شروع شد و حکیم زود رفت آبادی بالا و قابله رو آورد بعد چند ساعت درد کشیدن یه پسر مرده بدنیا آوردم با التماس ازقابله خواستم بچه رو بغلم بده که گفت خانوم جون بچه یه ماهی میشه که تو شکمت مرده خدا بهت رحم کرده برا خودت اتفاقی نیفتاده خودم میدونستم به این بچه امیدی نیست یه ماهی میشد که حرکت نمیکرد و گوشه دلم جمع شده بود
با گلایه تو دلم گفتم مرحبا خدا از دیدن رنج و درد من لذت میبری به قابله گفتم بچه رو ببره یه گوشه دفن کنه و بهم نشون نده حکیم مثل همیشه بهم لبخند میزد و به روی خودش نمی آورد که چه اتفاقی افتاده لقمه های جگر کبابی رو تو دهنم میزاشت و موها و صورتم و نوازش میکردآذر از گوشه چارچوب در نگام میکرد و میترسید بیاد توهنوز باهاش سرسنگین بودم و مقصر مرگ شکر میدونستم اما با مرگ بچه ام دوباره دلم تمنای بغل کردنشو میخواست با لبخند بهش گفتم
بیا تو دخترم بیا پیشم با ذوق پیشم اومد و سفت بغلم کرددقیقا دوماه بعد زایمانم بود که حال عیسی وخیم شد و به زور با حکیم راهی شهر شد.حکیم بارها آذر و بوسید و گفت جان تو و جان بچه ام گفتم چشم شما هم مراقب عیسی باش عیسی با عصای توی دستش لنگ لنگان آمد سمتم و گوشه ی چارقدم و بوسید و قطره اشکی از گوشه چشاش غلطید و گفت ماه صنم نمیدونم بهت چی باید بگم بگم مادر ؟خواهر؟رفیق ولی میدونم خیلی دوستت دارم و از اینکه زن بابام شدی خوشحالم بعد سرش و پایین انداخت و گفت ازت خواهشی دارم سرفه هاش اجازه نمیداد جملاتش و کامل ادا کنه ادامه دادازت میخوام حلالم کنی با گریه گفتم نبینم از این حرفها بزنی بروسالم و سرحال برگردبا هر سختی بود خداحافظی پر دردمون تموم شد و آب ریختم پشت سرشون و با آذر برگشتم خونه گاریچی فرستادم دنبال ننه ام تاچند روز بیاد پیشم ننه خیلی پیر شده بود و توانش کم این چند روز که پیش آذر بودلحظه ای از هم جدا نمیشدن حکیم گفته بود که سفرمون احتمالش زیاده طول بکشه و من مدت زیادی تنها باشم رحمت برادر بزرگ عیسی و شوهر حنیفه اصلا براش مهم نبود برادرش مریضه و پدرش پیر شده و توان اینکه عیسی رو ببره اینور اونور نداره سرش به زندگی خودش گرم بود وبیشتر با خونواده ی زنش عیاق بود.با حنیفه هم آخرین بار که سر قضیه آذر کلی حرف بارم کرده بود قهر بودم و رفت و آمدی نداشتم ننه که رفت کاملا تنها شدیم و جز آذر کسی رونداشتم و کم کم رابطه امون بهتر شددوماه گذشته بود و کم کم دلشوره به جونم افتاده بودحکیم گفته بود احتمال داره مداوای عیسی طول بکشه اما نه تا این حد از صبح دلشوره بدی داشتم انگار قلبمو چنگ میزدن نهار آذر و دادم و خوابوندمش خودمم داخل حیاط رفتم که قامت حکیم و دم در دیدم چند لحظه مات و مبهوت ظاهرش شدم ریش بلند موهای ژولیده و لباس مشکی ترسیده با لکنت سلام کردم س سلام حمید این چه وضعیه پس کو عیسی پزشک ها تشخیص دادن باید بیشتر داخل بیمارستان بمونه؟ولی حکیم سرشو پایین انداخته بود و لب باز نمیکرد نزدیک تر رفتم و دستش و گرفتم و گفتم حکیم تو رو خدا لب باز کن و حرف بزن حکیم دوزانو رو زمین فرود اومد و کلاهش و برداشت و پرت کرد و دو دستی کوبید تو سرش و گفت به من نگو حکیم بگوبدبخت بگو بیچاره بگو دربه دربگو بی کس ترسیده گفتم اینطور نگو مرد چرا اینطور میکنی مگه چی شده؟اما حکیم محکم تر میزد تو سر و صورتش و بیشتر بیقراری میکرد هر چقدر سعی کردم آرومش کنم نشد
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_بیستوهشتم
با اینکه قلبا از این بشر خوشم نمی اومد و از کار حکیم راضی نبودم اما چیزی نگفتم چون موسی برای منم عزیزبود و ردی ازش برام کلی ارزش داشت شیرزاد طبق قولش صبح روز بعد خداحافظی کرد و رفت دنبال موسی اما چهار ساعت نگذشته بودبرگشت و اومد در خونمون و گفت که گفتن موسی مرده و کسی از جای قبرشم خبر نداره منکه باور نکردم اصلا نمیشد تو این زمان و با این سرعت به همچین نتیجه ای رسید حکیم یه ماه گشت و نتونست ردی پیدا کنه بعد شیرزاد تو یه روز فهمیدحکیم و موسی هم متوجه کلک شیرزاد شدن اما به روش نیاوردن و زمین و دادن تا کار کنه خون خونمو میخورد اما حکیم گفت عیب نداره برادرزاده ام هست انگار در راه خدا کمکش کردم بزار خرج خونواده اش و در بیاره اوضاع بدی بودی فقر و خشکسالی و بیماری زندگی مردم و سخت کرده بودحکیم نه تنها به مردم آبادی خودمون بلکه چند آبادی اونورتر هم آرد و گندم میدادآوازه خیر خواهی حکیم همه جا گشته بود و بعد ها بهم گفت دوتا دختر یتیم و به سرپرستی گرفته و خرجشونو میده حکیم انگار بعدهای ناشناخته زیادی داشت که من کم کم داشتم بهشون پی میبردم.حال عیسی روز به روز بدتر میشد و برای رفتن به شهر مقاومت میکردبه حکیم گفتم حداقل خودت معاینه اش کن یه دوا و درمونی بکن اما گفت دست و دلم نمیره به پسرم که میرسم همه معلوماتم از بین میره حق داشت زیاد پا پی نمیشدم ماه نهم بارداریم بود که دو هفته زودتر دردهام شروع شد و حکیم زود رفت آبادی بالا و قابله رو آورد بعد چند ساعت درد کشیدن یه پسر مرده بدنیا آوردم با التماس ازقابله خواستم بچه رو بغلم بده که گفت خانوم جون بچه یه ماهی میشه که تو شکمت مرده خدا بهت رحم کرده برا خودت اتفاقی نیفتاده خودم میدونستم به این بچه امیدی نیست یه ماهی میشد که حرکت نمیکرد و گوشه دلم جمع شده بود
با گلایه تو دلم گفتم مرحبا خدا از دیدن رنج و درد من لذت میبری به قابله گفتم بچه رو ببره یه گوشه دفن کنه و بهم نشون نده حکیم مثل همیشه بهم لبخند میزد و به روی خودش نمی آورد که چه اتفاقی افتاده لقمه های جگر کبابی رو تو دهنم میزاشت و موها و صورتم و نوازش میکردآذر از گوشه چارچوب در نگام میکرد و میترسید بیاد توهنوز باهاش سرسنگین بودم و مقصر مرگ شکر میدونستم اما با مرگ بچه ام دوباره دلم تمنای بغل کردنشو میخواست با لبخند بهش گفتم
بیا تو دخترم بیا پیشم با ذوق پیشم اومد و سفت بغلم کرددقیقا دوماه بعد زایمانم بود که حال عیسی وخیم شد و به زور با حکیم راهی شهر شد.حکیم بارها آذر و بوسید و گفت جان تو و جان بچه ام گفتم چشم شما هم مراقب عیسی باش عیسی با عصای توی دستش لنگ لنگان آمد سمتم و گوشه ی چارقدم و بوسید و قطره اشکی از گوشه چشاش غلطید و گفت ماه صنم نمیدونم بهت چی باید بگم بگم مادر ؟خواهر؟رفیق ولی میدونم خیلی دوستت دارم و از اینکه زن بابام شدی خوشحالم بعد سرش و پایین انداخت و گفت ازت خواهشی دارم سرفه هاش اجازه نمیداد جملاتش و کامل ادا کنه ادامه دادازت میخوام حلالم کنی با گریه گفتم نبینم از این حرفها بزنی بروسالم و سرحال برگردبا هر سختی بود خداحافظی پر دردمون تموم شد و آب ریختم پشت سرشون و با آذر برگشتم خونه گاریچی فرستادم دنبال ننه ام تاچند روز بیاد پیشم ننه خیلی پیر شده بود و توانش کم این چند روز که پیش آذر بودلحظه ای از هم جدا نمیشدن حکیم گفته بود که سفرمون احتمالش زیاده طول بکشه و من مدت زیادی تنها باشم رحمت برادر بزرگ عیسی و شوهر حنیفه اصلا براش مهم نبود برادرش مریضه و پدرش پیر شده و توان اینکه عیسی رو ببره اینور اونور نداره سرش به زندگی خودش گرم بود وبیشتر با خونواده ی زنش عیاق بود.با حنیفه هم آخرین بار که سر قضیه آذر کلی حرف بارم کرده بود قهر بودم و رفت و آمدی نداشتم ننه که رفت کاملا تنها شدیم و جز آذر کسی رونداشتم و کم کم رابطه امون بهتر شددوماه گذشته بود و کم کم دلشوره به جونم افتاده بودحکیم گفته بود احتمال داره مداوای عیسی طول بکشه اما نه تا این حد از صبح دلشوره بدی داشتم انگار قلبمو چنگ میزدن نهار آذر و دادم و خوابوندمش خودمم داخل حیاط رفتم که قامت حکیم و دم در دیدم چند لحظه مات و مبهوت ظاهرش شدم ریش بلند موهای ژولیده و لباس مشکی ترسیده با لکنت سلام کردم س سلام حمید این چه وضعیه پس کو عیسی پزشک ها تشخیص دادن باید بیشتر داخل بیمارستان بمونه؟ولی حکیم سرشو پایین انداخته بود و لب باز نمیکرد نزدیک تر رفتم و دستش و گرفتم و گفتم حکیم تو رو خدا لب باز کن و حرف بزن حکیم دوزانو رو زمین فرود اومد و کلاهش و برداشت و پرت کرد و دو دستی کوبید تو سرش و گفت به من نگو حکیم بگوبدبخت بگو بیچاره بگو دربه دربگو بی کس ترسیده گفتم اینطور نگو مرد چرا اینطور میکنی مگه چی شده؟اما حکیم محکم تر میزد تو سر و صورتش و بیشتر بیقراری میکرد هر چقدر سعی کردم آرومش کنم نشد
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤2😭2😢1