FAGHADKHADA9 Telegram 77765
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_سیوسوم

آذر از لباسِ چین چینی و پولک دارش خوشحال بود و داشت با عروسک‌هاش بازی میکرداشک میریختم و به بختِ بدِ خودمُ دخترم نفرین میکردم، آذر در بین اشکِ چشمانم با سادگی که داشت بله رو گفت و عقد مردی شد که شانزده سال از خودش بزرگتر بودتموم مدت حنیفه کنار آذر نشسته بود و مدام دم گوشش میگفت بله بگه و چند دقیقه مودب و خانومانه بشینه یه هفته گذشت از حکیم بیزار شده بودم و رختخوابمو ازش جدا کرده بودم و با آذر تو اتاق دیگه میخوابیدم
احمد طبق قول و قرارمون انباری ته حیاط و تمیز کرد و وسایل مورد نیازشو و با اجازه حکیم از انباری برداشت.فقط موقع غذا خوردن دور هم جمع میشدیم و بعدش احمد میرفت سر زمین واسه دروی محصول بعد یه مدت آذر و فرستادم بین دخترهای عقد کرده تا با رفت و آمد با اونا چیزهایی که لازمه یاد بگیره بعد دو هفته واقعا روش تاثیر گذاشت و کمتر با عروسکهاش بازی میکرد و سعی میکرد کارهای خونه رو انجام بده البته بیشتر خرابکاری میکرد تا کار!حکیم دیگه خیلی کمتر سر زمین میرفت و بیشتر وقتش و تو خونه میگذروندماه آخرم بود که برا خودم دمنوش درست کرده بودم و میخوردم و آذر هم با دوستاش رفته بود سر رود تا لباس بشوره حکیم از نبود همه استفاده کرد و داخل اتاق اومد براش رو برگردونم اما حکیم با التماس گفت ماه صنم لطفا بشین کارت دارم آروم نشستم تا ببینم چی میخواد بگه چونه ام تودستش گرفت و گفت چند وقته باهام سرسنگین هستی و حتما چون دیگه پیر و زشت شدم محلم نمیزاری چونه ام و از دستش کشیدم بیرون و گفتم نخیر خودت خوب میدونی دلیل کم محلی هام چیه دو ساعت تموم برام آسمون و ریسمون بافت و دلیل و برهان آورد تا خسته شدم و گفتم باشه آشتی آذر اومد کنارم نشست و گفت ننه شوهر یعنی چی؟از سوال یهوییش جا خوردم و با حرص گفتم کسی چیزی بهت گفته؟آذر با ترس از اینکه حرف بدی زده گفت نه ننه دختر عمه بهم گفت چرا با شوهرت حرف نمیرنی و تحویلش نمیگیری میگفت احمد شوهر منه اصلا احمد چرا شوهر منه؟از سوالهاش گیج شده بودم نمیدونستم چی باید بگم ولی اخرش که چی قبل اینکه این و اون حرف به خوردش بدن بهتر بودخودم آگاهش میکردم و آروم آروم براش حرف زدم و بهش توضیح دادم آذر فقط با دهن باز گوش میداد بهم ماه نهمم داشت تموم میشد که سر صبح دردم شروع شداحمد دنبال قابله رفت و پیشم آوردهمش استرس داشتم که اگه این بچه هم بمیره چی اگه نمونه چیکار باید بکنم قابله سرم داد زد که هواسمو بهش بدم و تو هپروت غرق نشم نفس عمیقی کشیدم و رو به خدا گفتم خدایا خودت دستمو بگیر و اینبارم با داغ اولاد زندگیمو تیره و تار نکن با صدای گریه نوزادم اشک شوق ریختم قابله گفت مبارکه عزیزم دختری به قشنگی خودت بدنیا اوردی و بچه رو داد بغلم محکم بغلش کردم و همون لحظه چنان مهری ازش تو دلم افتاد که اسم مهری رو براش انتخاب کردم حکیم سر از پا نمیشناخت و مدام قربون صدقه من و مهری میرفت
گوسفندی قربونی کرد و حلقه ظریف طلایی بهم چشم روشنی دادمیدونستم حتما با هزار مشقت پولشو جور کرده بود تا برام بخره زندگیمون شیرین تر شده بود و با وجود مهری رنگ و بوی دیگه ای گرفته بوداحمد در روز یکی دو بار به بهونه دیدن مهری به اتاقمون می اومد و زیر چشمی آذر و نگاه میکرد اما آذر تو این وادیا نبود.خوشی من هیچ وقت دوام نداشت انگار ادامه داشت و این بارم سرنوشت ورق دیگه ای از بدبختی رو برامون رو کردواقعا خدا مرا می دید یا داشت مرا امتحان می کرد به هرحال بریده بودم بابچه کوچک چه می توانستم‌ بکنم خوب شد احمد کمک احوالم بود بگذریم مهری دو ماهه شده بود که حکیم کلا فراموشی گرفت و کسی رو نمیشناخت اونقدر سرگرم مهری شده بودم که وقتی متوجه حال حکیم هم نشدم که دیگه من و هم نمیشناخت چه برسه به دیگران
اولین روزی که متوجه عمق فاجعه شدم که یکی از اهالی روستا های اطراف که پیرمردی بود برای سرماخوردگیش اومده بود جوشونده ای بگیره ولی حکیم جوشونده قوی که میتونست رو بدنش تاثیر برعکس بزاره بهش داده بوداز بخت خوب من اون روز تو حیاط بودم و داشتم کهنه های مهری رو بند پهن میکردم که متوجه بسته تو دستش شدم و به طرفشون رفتم و بعد توضیح به حکیم بسته رو عوض کردم حکیم بیشتر تو عالم گذشته سیر میکرد پسرهاشو عیسی و موسی راو حتی شکررو شیرین و منو تو گذشته میشناخت نه زمان حال زندگی برام تلخ شده بود درسته هیچ وقت عاشقش نبودم اما دوسش داشتم و روزگار خوبی رو برام رقم زده بود جز عقد آذر،احمد خیلی کمک احوالمون بود و مراقبت از حکیم هم به کارهاش اضافه شده بود چون گاهی از خونه بیرون میرفت و راه خونه رو گم میکرد وبارها بارها مردم روستا حکیم را به خانه می رسوندن و همیشه به من میگفتن داماد جای پسر آدمونمیگیره بلاخره رحمت باید ازکاروکاسبی اش دست بکشه و کمک حکیم باشه راست میگفتن من نمیدونستم چه بگوییم به هرکدوم الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👌1



tgoop.com/faghadkhada9/77765
Create:
Last Update:

#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_سیوسوم

آذر از لباسِ چین چینی و پولک دارش خوشحال بود و داشت با عروسک‌هاش بازی میکرداشک میریختم و به بختِ بدِ خودمُ دخترم نفرین میکردم، آذر در بین اشکِ چشمانم با سادگی که داشت بله رو گفت و عقد مردی شد که شانزده سال از خودش بزرگتر بودتموم مدت حنیفه کنار آذر نشسته بود و مدام دم گوشش میگفت بله بگه و چند دقیقه مودب و خانومانه بشینه یه هفته گذشت از حکیم بیزار شده بودم و رختخوابمو ازش جدا کرده بودم و با آذر تو اتاق دیگه میخوابیدم
احمد طبق قول و قرارمون انباری ته حیاط و تمیز کرد و وسایل مورد نیازشو و با اجازه حکیم از انباری برداشت.فقط موقع غذا خوردن دور هم جمع میشدیم و بعدش احمد میرفت سر زمین واسه دروی محصول بعد یه مدت آذر و فرستادم بین دخترهای عقد کرده تا با رفت و آمد با اونا چیزهایی که لازمه یاد بگیره بعد دو هفته واقعا روش تاثیر گذاشت و کمتر با عروسکهاش بازی میکرد و سعی میکرد کارهای خونه رو انجام بده البته بیشتر خرابکاری میکرد تا کار!حکیم دیگه خیلی کمتر سر زمین میرفت و بیشتر وقتش و تو خونه میگذروندماه آخرم بود که برا خودم دمنوش درست کرده بودم و میخوردم و آذر هم با دوستاش رفته بود سر رود تا لباس بشوره حکیم از نبود همه استفاده کرد و داخل اتاق اومد براش رو برگردونم اما حکیم با التماس گفت ماه صنم لطفا بشین کارت دارم آروم نشستم تا ببینم چی میخواد بگه چونه ام تودستش گرفت و گفت چند وقته باهام سرسنگین هستی و حتما چون دیگه پیر و زشت شدم محلم نمیزاری چونه ام و از دستش کشیدم بیرون و گفتم نخیر خودت خوب میدونی دلیل کم محلی هام چیه دو ساعت تموم برام آسمون و ریسمون بافت و دلیل و برهان آورد تا خسته شدم و گفتم باشه آشتی آذر اومد کنارم نشست و گفت ننه شوهر یعنی چی؟از سوال یهوییش جا خوردم و با حرص گفتم کسی چیزی بهت گفته؟آذر با ترس از اینکه حرف بدی زده گفت نه ننه دختر عمه بهم گفت چرا با شوهرت حرف نمیرنی و تحویلش نمیگیری میگفت احمد شوهر منه اصلا احمد چرا شوهر منه؟از سوالهاش گیج شده بودم نمیدونستم چی باید بگم ولی اخرش که چی قبل اینکه این و اون حرف به خوردش بدن بهتر بودخودم آگاهش میکردم و آروم آروم براش حرف زدم و بهش توضیح دادم آذر فقط با دهن باز گوش میداد بهم ماه نهمم داشت تموم میشد که سر صبح دردم شروع شداحمد دنبال قابله رفت و پیشم آوردهمش استرس داشتم که اگه این بچه هم بمیره چی اگه نمونه چیکار باید بکنم قابله سرم داد زد که هواسمو بهش بدم و تو هپروت غرق نشم نفس عمیقی کشیدم و رو به خدا گفتم خدایا خودت دستمو بگیر و اینبارم با داغ اولاد زندگیمو تیره و تار نکن با صدای گریه نوزادم اشک شوق ریختم قابله گفت مبارکه عزیزم دختری به قشنگی خودت بدنیا اوردی و بچه رو داد بغلم محکم بغلش کردم و همون لحظه چنان مهری ازش تو دلم افتاد که اسم مهری رو براش انتخاب کردم حکیم سر از پا نمیشناخت و مدام قربون صدقه من و مهری میرفت
گوسفندی قربونی کرد و حلقه ظریف طلایی بهم چشم روشنی دادمیدونستم حتما با هزار مشقت پولشو جور کرده بود تا برام بخره زندگیمون شیرین تر شده بود و با وجود مهری رنگ و بوی دیگه ای گرفته بوداحمد در روز یکی دو بار به بهونه دیدن مهری به اتاقمون می اومد و زیر چشمی آذر و نگاه میکرد اما آذر تو این وادیا نبود.خوشی من هیچ وقت دوام نداشت انگار ادامه داشت و این بارم سرنوشت ورق دیگه ای از بدبختی رو برامون رو کردواقعا خدا مرا می دید یا داشت مرا امتحان می کرد به هرحال بریده بودم بابچه کوچک چه می توانستم‌ بکنم خوب شد احمد کمک احوالم بود بگذریم مهری دو ماهه شده بود که حکیم کلا فراموشی گرفت و کسی رو نمیشناخت اونقدر سرگرم مهری شده بودم که وقتی متوجه حال حکیم هم نشدم که دیگه من و هم نمیشناخت چه برسه به دیگران
اولین روزی که متوجه عمق فاجعه شدم که یکی از اهالی روستا های اطراف که پیرمردی بود برای سرماخوردگیش اومده بود جوشونده ای بگیره ولی حکیم جوشونده قوی که میتونست رو بدنش تاثیر برعکس بزاره بهش داده بوداز بخت خوب من اون روز تو حیاط بودم و داشتم کهنه های مهری رو بند پهن میکردم که متوجه بسته تو دستش شدم و به طرفشون رفتم و بعد توضیح به حکیم بسته رو عوض کردم حکیم بیشتر تو عالم گذشته سیر میکرد پسرهاشو عیسی و موسی راو حتی شکررو شیرین و منو تو گذشته میشناخت نه زمان حال زندگی برام تلخ شده بود درسته هیچ وقت عاشقش نبودم اما دوسش داشتم و روزگار خوبی رو برام رقم زده بود جز عقد آذر،احمد خیلی کمک احوالمون بود و مراقبت از حکیم هم به کارهاش اضافه شده بود چون گاهی از خونه بیرون میرفت و راه خونه رو گم میکرد وبارها بارها مردم روستا حکیم را به خانه می رسوندن و همیشه به من میگفتن داماد جای پسر آدمونمیگیره بلاخره رحمت باید ازکاروکاسبی اش دست بکشه و کمک حکیم باشه راست میگفتن من نمیدونستم چه بگوییم به هرکدوم الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

BY الله رافراموش نکنید


Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/77765

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

Deputy District Judge Peter Hui sentenced computer technician Ng Man-ho on Thursday, a month after the 27-year-old, who ran a Telegram group called SUCK Channel, was found guilty of seven charges of conspiring to incite others to commit illegal acts during the 2019 extradition bill protests and subsequent months. Telegram message that reads: "Bear Market Screaming Therapy Group. You are only allowed to send screaming voice notes. Everything else = BAN. Text pics, videos, stickers, gif = BAN. Anything other than screaming = BAN. You think you are smart = BAN. So far, more than a dozen different members have contributed to the group, posting voice notes of themselves screaming, yelling, groaning, and wailing in various pitches and rhythms. 5Telegram Channel avatar size/dimensions As five out of seven counts were serious, Hui sentenced Ng to six years and six months in jail.
from us


Telegram الله رافراموش نکنید
FROM American