tgoop.com/faghadkhada9/77745
Last Update:
#حکایت_قدیمی
حکایت شیخ و درویش گمنام
روزی شیخ ابوسعید ابوالخیر در سفری بود. به کاروانسرایی رسید و در کنار جمعی از مردم فرود آمد. در آن میان، درویشی ژندهپوش نشسته بود؛ ساکت، آرام، بیادعا. مردمان به شیخ گرد آمدند و سؤالات میپرسیدند و پاسخ میشنیدند.
اما آن درویش تنها لبخند میزد، گاه ذکر میگفت، گاه خاموش مینگریست. شیخ به سوی او رفت و پرسید:
– «ای درویش! چرا با این مردم سخن نمیگویی؟ مگر تو را با ایشان کاری نیست؟»
درویش نگاهی کرد، بیادبانه نه، بلکه پر از آرامش، و گفت:
– «شیخا! من با خدای خود در گفتوگویم. هر که را با شاه است، با رعیت چه کار؟»
شیخ متعجب شد. درویش ادامه داد:
– «تو علم میآموزی تا سخن بگویی، من خاموشی میآموزم تا او با من سخن گوید. تو در پی راهی تا بدانی، من در پی خاموشیام تا فانی شوم.»
شیخ دمی سکوت کرد. آنگاه گفت:
– «تو کهای؟»
درویش گفت:
– «بندهای که سایهی خود را نیز بت میداند و در جستوجوی آفتاب است. مرا نامی نیست، نشانم از بینشانان است.»
شیخ به گریه افتاد. به مریدان گفت:
– «در میان هزار عالم، یک عارف خاموش، روشنی شب تار ماست. علم، پوست است؛ عشق، مغز. آنکه عاشق است، بیصدا فریاد میزند.»
آن شب، شیخ تا سحر کنار درویش نشست، خاموش، شبی چون هزار شب عبادت. و چون بامداد شد، درویش رفته بود؛ بیصدا آمده بود، بیصدا رفته بود، چون نسیمی از عالم معنا…
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
عارف، کسی است که با دل سخن میگوید، نه با زبان. در سکوت، خدا را میبیند. نه نام میخواهد، نه مقام، فقط وصل میجوید…
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/77745