FAGHADKHADA9 Telegram 77747
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_سی

پوزخندی زدم و گفتم ایران جان ممنون از لطفت درسته از اسب افتادیم ولی از اصل نیفتادیم.هنوزم اگه اراده کنم یکی ازالنگوهای زر نشونم و بفروشم کل خاندانتومیتونم بخرم آزاد کنم کیسه آردتونو برای خودتون انبارکنیدتا اگه خشکسالی شدمجبور نشید برید کنیزی خونه مردم طوری با حرفهام کوبندمش که جلوی عروسش تا بناگوش سرخ شد تا اومد چیزی بگه سقلمه ای بهش زدم و رد شدم و رفتم.ماه هفتم بودم و حسابی سنگین، کار کردن برام سخت شده بود و حکیم بهم اجازه نمیداد دیگه سر زمین برم، هر چند خداروشکر دیگه جز آبیاری کار آنچنانی نبود.امروز از اون روزهایی هست که حکیم خونه است، با صدای یاالله درب حکیم از جاش با یاعلی گفتنی پا شد و بیرون رفت، طولی نکشید که همراه با مردی حدود بیست و شش ساله وارد خونه شد، مرد با عصای چوبی حرکت میکرد و با هر حرکتی صورتش از درد جمع میشدُ آخ ریزی میگفت.به اتاق مخصوص طبابت حکیم راهنمایی کردم روی تشکچه نشست و بعد سلام کردن به من رو به حکیم گفت من مال این آبادی نیستم تعریفتونو از چند پارچه ابادی اونورتر شنیدم و با گاری تا میدون اینجا اومدم و بعد پرسون پرسون اینجا رو پیدا کردم
حکیم گفت مشکلت چیه جوون گفت درد پا امونم و بریده اشاره به پاش کرد و ادامه دادقسمت انگشت پام انگار عفونت کرده
بعد جوراب و پارچه ای که دور پاش پیچیده بود و باز کردبا دیدن عفونت پاش چندشم و شد از بوی بد عفونت پاش چارقدمو روی صورتم کشیدم ناخن انگشتش توی گوشتش رشد کرده بود و بدجور عفونت و ورم کرده بود.نمیدونم چرا بعد دیدن وضعیتش این جمله رو به زبون آوردم آروم زیر لب گفتم کی به تو دیگه زن میده با این پات اما انگار زیادی صدام بلند بودمرد جوون نگاهی به من انداخت تازه به اجزای صورتش نگاه کردم چشم و ابروی خوبی داشت و بینیش کمی قوس داشت و لبهاش کوچیک بود و با ریش و سیبیل در کل صورت معمولی روبه جذابی داشت نگاهم و ازش دزدیدم و سرمو پایین انداختم و سرخ شدم از خجالت حکیم تک سرفه ای کرد و گفت خدای این مرد هم بزرگه البته اگه تا الان عذب مونده باشه مرد جوان گفت نه ازدواج نکردم هنوزنمیدونم چرا حکیم با لبخند سرشو تکون داداونموقع معنی این حرکتش و نفهمیدم و اهمیت ندادم حکیم شروع به کار کرد و بعد از استریل کردن پاش و بی حس کردنش با تیغ مخصوص جراحی پای مرد و جراحی کرد و عفونت و کامل خارج کرد و ناخن و انگشتش و آزاد کردو بعد تمام شدن کارش بخیه زد و با پارچه تمیز بست آخراش دیگه تحمل نکردم عق زدم و رفتم بیرون بعد چند دقیقه حکیم از اتاق بیرون اومد و صدام کرد و گفت ماه صنم گفتم بله آقا اینجام حکیم آهسته به طرفم اومد و با صدای آروم گفت این جوون باید چند روز اینجا بمونه تا پاش خوب بشه لطفا آبرو داری کن بخاطر من درسته تو اون شرایط اصلا توان پذیرایی از کسی رو نداشتیم اما بخاطر حکیم گفتم چشم
صبحها میرفتم سر زمین و بعدازظهر هم کارهای خونه و قابله گری در توانم بود رو می کردم درهم کنارش باید از اون جوون هم مراقبت میکردم و پانسمان پاشو عوض میکردم با شکم هفت ماهه حسابی خسته میشدم بلاخره زخم پای اون جوون که بعد فهمیدم اسمش احمد هست جوش خوردو بعد کلی تشکر فراوان و دادن مزد حکیم راهی روستای خودش شدسر سفره شام بودیم که آذر با ذوق از بازی کردنش با دختر عمه اش میگفت و گفت که عمه طاهره بهش آبنبات داده
حکیم‌گفت طاهره کیه؟گفتم وا حکیم حرفا میزنیااا دیگه خواهرت طاهره رو نمیشناسی جا خوردن حکیم و به چشم دیدم مشغول شام خوردن شدیم ولی حکیم بازی میکرد با غذاش و تو فکر بود
شونه ای بالا انداختم و مشغول خوردن شامم شدم.دو روز بعد حکیم کیف طبابتش راگم کرد و نمیدونست کجا گذاشته و مدام میگفت کیفم کجاس نمیدونم کجا گذاشتم در حالیکه همیشه کنار صندلیش میزاشت و کسی به کیفش دست نمیزدچنان سرم شلوغ بود و گرفتار خودم و کارهام بودم که دیگه اهمیتی به کارها و رفتارهای حکیم ندادم.اون روز حکیم مریض داشت و تا ظهر نتونسته بود بیاد کمکم برای اولین بار از آذر کمک خواستم تا علفهای هرز و که با داس چیده بودم جابجا کنه گفتم آذر ننه این علفها رو میریزم تو کیسه ببر بیرون زمین خالیش کن بیار مواظب باش محصول و له نکنی آذر چشمی و گفت مشغول کار شدخیلی تشنه ام بود رفتم لب چشمه تا آب بخورم پاهام حسابی ورم کرده بودبخاطر بارداریم و به زق زق و گز گز افتاده بودپاهامو از داخل گیوه در آوردم و داخل آب خنک انداختم و آرامش تو کل وجودم جریان پیدا کرد انقد خسته بودم که نفهمیدم چطور خوابم برد و با صدای حکیم که میگفت ماه صنم تکون نخور ماه صنم تکون نخورچشمام و باز کردم و از دیدن مار بزرگ و سیاهی که تو چند سانتیمتریم بود وحشت کردم و دستم و روی دهنم گذاشتم تا جیغ نزنم مار با تکون خوردن من خواست بهم حمله کنه که از ترس چشمام و بستم صدای حکیم و شنیدم که گفت چشاتو باز کن نترس الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1😢1



tgoop.com/faghadkhada9/77747
Create:
Last Update:

#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_سی

پوزخندی زدم و گفتم ایران جان ممنون از لطفت درسته از اسب افتادیم ولی از اصل نیفتادیم.هنوزم اگه اراده کنم یکی ازالنگوهای زر نشونم و بفروشم کل خاندانتومیتونم بخرم آزاد کنم کیسه آردتونو برای خودتون انبارکنیدتا اگه خشکسالی شدمجبور نشید برید کنیزی خونه مردم طوری با حرفهام کوبندمش که جلوی عروسش تا بناگوش سرخ شد تا اومد چیزی بگه سقلمه ای بهش زدم و رد شدم و رفتم.ماه هفتم بودم و حسابی سنگین، کار کردن برام سخت شده بود و حکیم بهم اجازه نمیداد دیگه سر زمین برم، هر چند خداروشکر دیگه جز آبیاری کار آنچنانی نبود.امروز از اون روزهایی هست که حکیم خونه است، با صدای یاالله درب حکیم از جاش با یاعلی گفتنی پا شد و بیرون رفت، طولی نکشید که همراه با مردی حدود بیست و شش ساله وارد خونه شد، مرد با عصای چوبی حرکت میکرد و با هر حرکتی صورتش از درد جمع میشدُ آخ ریزی میگفت.به اتاق مخصوص طبابت حکیم راهنمایی کردم روی تشکچه نشست و بعد سلام کردن به من رو به حکیم گفت من مال این آبادی نیستم تعریفتونو از چند پارچه ابادی اونورتر شنیدم و با گاری تا میدون اینجا اومدم و بعد پرسون پرسون اینجا رو پیدا کردم
حکیم گفت مشکلت چیه جوون گفت درد پا امونم و بریده اشاره به پاش کرد و ادامه دادقسمت انگشت پام انگار عفونت کرده
بعد جوراب و پارچه ای که دور پاش پیچیده بود و باز کردبا دیدن عفونت پاش چندشم و شد از بوی بد عفونت پاش چارقدمو روی صورتم کشیدم ناخن انگشتش توی گوشتش رشد کرده بود و بدجور عفونت و ورم کرده بود.نمیدونم چرا بعد دیدن وضعیتش این جمله رو به زبون آوردم آروم زیر لب گفتم کی به تو دیگه زن میده با این پات اما انگار زیادی صدام بلند بودمرد جوون نگاهی به من انداخت تازه به اجزای صورتش نگاه کردم چشم و ابروی خوبی داشت و بینیش کمی قوس داشت و لبهاش کوچیک بود و با ریش و سیبیل در کل صورت معمولی روبه جذابی داشت نگاهم و ازش دزدیدم و سرمو پایین انداختم و سرخ شدم از خجالت حکیم تک سرفه ای کرد و گفت خدای این مرد هم بزرگه البته اگه تا الان عذب مونده باشه مرد جوان گفت نه ازدواج نکردم هنوزنمیدونم چرا حکیم با لبخند سرشو تکون داداونموقع معنی این حرکتش و نفهمیدم و اهمیت ندادم حکیم شروع به کار کرد و بعد از استریل کردن پاش و بی حس کردنش با تیغ مخصوص جراحی پای مرد و جراحی کرد و عفونت و کامل خارج کرد و ناخن و انگشتش و آزاد کردو بعد تمام شدن کارش بخیه زد و با پارچه تمیز بست آخراش دیگه تحمل نکردم عق زدم و رفتم بیرون بعد چند دقیقه حکیم از اتاق بیرون اومد و صدام کرد و گفت ماه صنم گفتم بله آقا اینجام حکیم آهسته به طرفم اومد و با صدای آروم گفت این جوون باید چند روز اینجا بمونه تا پاش خوب بشه لطفا آبرو داری کن بخاطر من درسته تو اون شرایط اصلا توان پذیرایی از کسی رو نداشتیم اما بخاطر حکیم گفتم چشم
صبحها میرفتم سر زمین و بعدازظهر هم کارهای خونه و قابله گری در توانم بود رو می کردم درهم کنارش باید از اون جوون هم مراقبت میکردم و پانسمان پاشو عوض میکردم با شکم هفت ماهه حسابی خسته میشدم بلاخره زخم پای اون جوون که بعد فهمیدم اسمش احمد هست جوش خوردو بعد کلی تشکر فراوان و دادن مزد حکیم راهی روستای خودش شدسر سفره شام بودیم که آذر با ذوق از بازی کردنش با دختر عمه اش میگفت و گفت که عمه طاهره بهش آبنبات داده
حکیم‌گفت طاهره کیه؟گفتم وا حکیم حرفا میزنیااا دیگه خواهرت طاهره رو نمیشناسی جا خوردن حکیم و به چشم دیدم مشغول شام خوردن شدیم ولی حکیم بازی میکرد با غذاش و تو فکر بود
شونه ای بالا انداختم و مشغول خوردن شامم شدم.دو روز بعد حکیم کیف طبابتش راگم کرد و نمیدونست کجا گذاشته و مدام میگفت کیفم کجاس نمیدونم کجا گذاشتم در حالیکه همیشه کنار صندلیش میزاشت و کسی به کیفش دست نمیزدچنان سرم شلوغ بود و گرفتار خودم و کارهام بودم که دیگه اهمیتی به کارها و رفتارهای حکیم ندادم.اون روز حکیم مریض داشت و تا ظهر نتونسته بود بیاد کمکم برای اولین بار از آذر کمک خواستم تا علفهای هرز و که با داس چیده بودم جابجا کنه گفتم آذر ننه این علفها رو میریزم تو کیسه ببر بیرون زمین خالیش کن بیار مواظب باش محصول و له نکنی آذر چشمی و گفت مشغول کار شدخیلی تشنه ام بود رفتم لب چشمه تا آب بخورم پاهام حسابی ورم کرده بودبخاطر بارداریم و به زق زق و گز گز افتاده بودپاهامو از داخل گیوه در آوردم و داخل آب خنک انداختم و آرامش تو کل وجودم جریان پیدا کرد انقد خسته بودم که نفهمیدم چطور خوابم برد و با صدای حکیم که میگفت ماه صنم تکون نخور ماه صنم تکون نخورچشمام و باز کردم و از دیدن مار بزرگ و سیاهی که تو چند سانتیمتریم بود وحشت کردم و دستم و روی دهنم گذاشتم تا جیغ نزنم مار با تکون خوردن من خواست بهم حمله کنه که از ترس چشمام و بستم صدای حکیم و شنیدم که گفت چشاتو باز کن نترس الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

BY الله رافراموش نکنید


Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/77747

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

End-to-end encryption is an important feature in messaging, as it's the first step in protecting users from surveillance. “Hey degen, are you stressed? Just let it all out,” he wrote, along with a link to join the group. As of Thursday, the SUCK Channel had 34,146 subscribers, with only one message dated August 28, 2020. It was an announcement stating that police had removed all posts on the channel because its content “contravenes the laws of Hong Kong.” SUCK Channel Telegram The Standard Channel
from us


Telegram الله رافراموش نکنید
FROM American