tgoop.com/faghadkhada9/77761
Last Update:
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: صد و هفده
بعد تماس را بی هیچ حرف اضافه قطع کرد. موبایل را روی میز گذاشت. بهار سرش را پایین انداخت. اشک تازه ای از چشمش لغزید و گفت تشکر که طرف من ایستادی…
منصور پیش رفت، آرام شانه اش را بوسید و گفت همیشه طرف تو هستم و کنارت میمانم.
آن شب سکوتی طولانی میان شان بود. هیچ کدام حرف زیادی نزدند.
فردای آن روز منصور بعد از خوردن صبحانه به دفترش رفت هنوز یکساعت از رفتن او نگذشته بود که صدای کوبیدن دروازه بلند شد. بهار پرده را کنار زد و به کوچه دید قلبش فرو ریخت. پدرش را مغرور، همان طور طلبکار پشت دروازه ایستاده دید.
آرام از خانه بیرون شد و دروازه حویلی را باز کرد بهادر با دیدن او با اخم گفت حالا تو خودت را بزرگ گرفتی دختر؟ منصور را علیه من ساختی؟
بهار آهسته سرش را بلند کرد و گفت من هیچکس را علیه تو نساختم. فقط فهمیدم چقدر در حق من ظلم کردی…
بهادر قدمی جلو گذاشت و گفت بهار من پدرت هستم… چطور میتوانی اینطور با من حرف بزنی…
اشک در چشم های بهار جمع شد. صدایش شکست و با گریه گفت تو پدرم بودی اما از امروز برای من هیچکسی نیستی. دیگر اینجا نیا نه به بهانه پول نه به بهانه پدری… من هیچ نیازی به محبت نمایشی تو ندارم…
بهادر یک لحظه خشک شد. طوری ایستاده بود که نمیدانست چه بگوید. دست هایش بی صدا افتاد و بعد با صدایی که می خواست محکم باشد اما بیشتر به التماس میماند، گفت من پدرت هستم… اگر چیزی از منصور خواستم، حق داشتم. تو یگانه دخترم هستی می خواستی ترا مفت به دست او بدهم؟
بهار لبخند تلخی زد. نگاهش را مستقیم به چشم های پدرش دوخت و گفت اگر کارت درست بود، از منصور نمی خواستی که از من پنهان کند. خودت هم خوب میدانی کارت اشتباه بود. لطفاً با این حرف ها کارت را توجیه نکن از اینجا برو. من نمی خواهم به شما بیاحترامی کنم.
بهادر کمی عقب رفت حرفی نداشت بزند. اما چند ثانیه بعد دوباره قدم جلو گذاشت. با صدای شکسته گفت پس… لطفاً به منصور بگو برایم پول بدهد تا طویانه و طلای مادر جدیدت را بگیرم بعد از آن، وعده میدهم هیچوقت دیگر مرا نخواهی دید…
بهار ابروهایش را بالا برد. صدایش از تعجب لرزید و گفت مادرم…؟
بهادر کمی من من کرد. خودش هم فهمید اشتباه کرده. دستپاچه گفت نخیر منظورم این نبود… فقط… فقط نگذار زندگی ام اینطور بماند لطفاً مانع خوشبختی من نشو…
بهار نگاهش را سرد و خسته به او دوخت و گفت تو می خواهی با پول مردم خوشبخت شوی همانطور که با پول فروش دخترت خانه خریدی و حالا هم زن میگیری. از اینجا برو…
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/77761