FAGHADKHADA9 Telegram 77764
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_سیودوم

آروم بلند شدم و با تضرعُ بیچارگی گفتم حکیم حق نداری آذر رو به عقدِ احمد دربیاری،آخه مرد انصافت کجاست آذر هنوز نه سالشم نشده!! مثل بقیه ی دخترانِ دِه نیست که زود ازدواج کننُ از همه چیز آگاه باشن آذر تک دختر و عزیز کردهِ یه فامیلِ، من نذاشتم جز بازی کردن به چیزی فکر کنه یا دخالت، روح و روانش با عالم بچگی سِرشته شده، دیگه حرفشم نزن باشه؟حکیم دستِ من که روی زانوش بود، پرت کرد و بلند شدُ با تحکم گفت من حرفمُ دوبار تکرار نمیکنم، من به یه پُشت و پسراحتیاج دارم چه کسی بهتر از احمد، بهتره خودت آذر رو آماده کنی برای پس فردا ملا خبر میکنم وگرنه این وظیفه رو به شخصِ دیگه واگذار میکنم.حکیم که رفت آذر وارد اتاق شد و با خنده گفت ننه جون ببین عروسکِ قشنگم لباسش کثیف شده میشه براش لباس جدید و نو بدوزی؟ای خدا دخترک منُ ببین! دارن شوهرش میدن ولی این تو‌فکرِ لباسِ نو برای عروسکشه! شروع به گریه و هق هق کردم که آذر متعجب با اون چشمای بزرگُ میشی رنگش نگاهم میکرد، آغوشمُ براش باز کردم که از خدا خواسته تو بغلم خزید، من موهاشُ که دم خرگوشی بسته بودم می‌بوسیدم و آذر تو بغلم با عروسکش حرف میزدروز بعدش به هر کی میدونستم شاید در عوض کردنِ رایِ حکیم میتونه موثر باشه، حرف زدم و واسطه کردم، از حنیفه و رحمت تا خواهر های حکیم همه اول از شنیدنِ این حرف تعجب و حیرت میکردن و بعد عصبی از این تصمیم حکیم میشدن.حکیم رو حرفش پافشاری میکرد و به هیچ صراطی مستقیم نمیشدحالم خیلی بد بود و فشارم مدام بالا و پایین میشد اصلا بفکر بچه تو شکمم نبودم احمد این دو روز جای دیگه رفته بود تا ترکشهای عصبانیتم بهش نخوره از هر دوشون متنفر بودم چطور میتونستن در مورد زندگی یه بچه اینطور تصمیم بگیرن
و ما رو نادیده بگیرن اون دو روز نتونستم هیچ کاری بکنم فقط گریه میکردم حنیفه بیچاره هم پا به پای من گریه میکرد و التماس حکیم میکرد تا نظرش برگرده
حنیفه میگفت من آذر و برای برادرم در نظر گرفته بودم اخه الان وفت شوهر کردنش نیست همه میدونستن دختر ریزه میزه من وقت شوهر کردنش نیست الا حکیم آخر سر انقد پاپیچ حکیم شدم که سیلی محکمی با تموم قواش بهم زد که پرت شدم رو زمین و اگه حنیفه منونگرفته بود با سر میخوردم لبه پله حکیم با حرص انگشتش و گرفت سمتم و گفت ماه صنم بار آخر هست که بهت اخطار میدم دوباره رو حرفم نه بیاری کاری میکنم که تا آخر عمر پشیمون بشی.تا به اون روز اون روی حکیم و ندیده بودم واقعا ترسناک شده بود و با وحشت سرمو به نشونه تاییدحرفش تکون دادم و حکیم گفت میرم دنبال ملا احمد هم کم کم میاد آذر و آماده کنیداز اتاق که بیرون رفت با صدای بلند زدم زیر گریه به حنیفه گفتم تو آذر و آماده کن من دلشو ندارم.حنیفه سراغ آذر رفت و من به بخت بدِ خودم و دخترم گریه کردم، با صدای احمد که یاالله میگفت عصبی چارقدم روی سرم مرتب کردم و به بیرون رفتم، احمد از دیدن حالم جا خوردُ سلام کرد،به چند سانتی متریش رفتمُ کشیده‌ای محکم به صورتش زدم، با بغض به چهره ی متعجب احمد گفتم- حاشا به غیرتت، نمک خوردی و نمکدون شکستی با این شکم و حالُ روزم ازت مراقبت کردم تا پات خوب بشه تو خونم جات دادم، اونوقت به دخترم رحم نکردی!شرمت نمیشه واقعا آذر جای دخترته، میدونی هنوز نه سالش نشده،شنیدم خواهرات تو سن ۱۴سالگی شوهر کردن، اونوقت تو، توی نامرد!!بغضم شکست و زمین نشستم و اجازه دادم اشک هام بریرن..احمد روی زانو روبه رویم نشست و با شرمندگی گفت
- خانم جان، به جان ننه ام، من روی دخترتون نظر نداشتم، من سرِ سفره ی پدرم، بزرگ شدم و حلالُ حروم سرم میشه،من به حکیم گفتم دنبالِ دختری هستم تا باهاش ازدواج کنم و دیگه نمیخوام به خونه پدریم برگردم، حکیمم
پیشنهاد داد با آذر ازدواج کنم تا کمک حالش باشم، خانم جان من گفتم که آذر کوچکه و شما حتما دلتون رضا به این ازدواج نیست اما حکیم اصرار کردن که این ازدواج فرخنده هست. به هر حال من همین جا قول میدم تا دو سال بعد از عقدمون، عروسی نگیرم و نامزد بمونیم تا آذر بزرگ بشه و به بلوغ فکری و جسمی برسه و اگه شما مخالفت کنین همین الان از این جا میرم به شرافتم قسم میرم.حالم بد بود نمیدونستم چکار کنم اگه احمد میرفت حکیم حتما بلایی سرم میاورد و از طرفی احمد آدم فهمیده‌ای هست و با حرف هاش کمی دلم آروم گرفته بود، حنیفه که پشت سرم بود و همه مکالمه ما شنیده بود جلو‌ اومد گفت
- ماه صنم، هر چند دل و کامِ خودم تلخ تر از زَهرهِ اما به صلاحته سکوت کنی و بیشتر از این مخالفت نکنی چون مطمئنا حکیم بد عصبی میشه.میخاستم بگم به درک، به جهنم که عصبی میشه که همون لحظه طفلِ تو شکمم لگدی زد، با فکر به اینکه شاید در این بین اتفاقی واسه این بچه بیفته سکوت کردم و بی صدا بلند شدم و به داخلِ اتاقی که آذر بود رفتم، الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2😢2



tgoop.com/faghadkhada9/77764
Create:
Last Update:

#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_سیودوم

آروم بلند شدم و با تضرعُ بیچارگی گفتم حکیم حق نداری آذر رو به عقدِ احمد دربیاری،آخه مرد انصافت کجاست آذر هنوز نه سالشم نشده!! مثل بقیه ی دخترانِ دِه نیست که زود ازدواج کننُ از همه چیز آگاه باشن آذر تک دختر و عزیز کردهِ یه فامیلِ، من نذاشتم جز بازی کردن به چیزی فکر کنه یا دخالت، روح و روانش با عالم بچگی سِرشته شده، دیگه حرفشم نزن باشه؟حکیم دستِ من که روی زانوش بود، پرت کرد و بلند شدُ با تحکم گفت من حرفمُ دوبار تکرار نمیکنم، من به یه پُشت و پسراحتیاج دارم چه کسی بهتر از احمد، بهتره خودت آذر رو آماده کنی برای پس فردا ملا خبر میکنم وگرنه این وظیفه رو به شخصِ دیگه واگذار میکنم.حکیم که رفت آذر وارد اتاق شد و با خنده گفت ننه جون ببین عروسکِ قشنگم لباسش کثیف شده میشه براش لباس جدید و نو بدوزی؟ای خدا دخترک منُ ببین! دارن شوهرش میدن ولی این تو‌فکرِ لباسِ نو برای عروسکشه! شروع به گریه و هق هق کردم که آذر متعجب با اون چشمای بزرگُ میشی رنگش نگاهم میکرد، آغوشمُ براش باز کردم که از خدا خواسته تو بغلم خزید، من موهاشُ که دم خرگوشی بسته بودم می‌بوسیدم و آذر تو بغلم با عروسکش حرف میزدروز بعدش به هر کی میدونستم شاید در عوض کردنِ رایِ حکیم میتونه موثر باشه، حرف زدم و واسطه کردم، از حنیفه و رحمت تا خواهر های حکیم همه اول از شنیدنِ این حرف تعجب و حیرت میکردن و بعد عصبی از این تصمیم حکیم میشدن.حکیم رو حرفش پافشاری میکرد و به هیچ صراطی مستقیم نمیشدحالم خیلی بد بود و فشارم مدام بالا و پایین میشد اصلا بفکر بچه تو شکمم نبودم احمد این دو روز جای دیگه رفته بود تا ترکشهای عصبانیتم بهش نخوره از هر دوشون متنفر بودم چطور میتونستن در مورد زندگی یه بچه اینطور تصمیم بگیرن
و ما رو نادیده بگیرن اون دو روز نتونستم هیچ کاری بکنم فقط گریه میکردم حنیفه بیچاره هم پا به پای من گریه میکرد و التماس حکیم میکرد تا نظرش برگرده
حنیفه میگفت من آذر و برای برادرم در نظر گرفته بودم اخه الان وفت شوهر کردنش نیست همه میدونستن دختر ریزه میزه من وقت شوهر کردنش نیست الا حکیم آخر سر انقد پاپیچ حکیم شدم که سیلی محکمی با تموم قواش بهم زد که پرت شدم رو زمین و اگه حنیفه منونگرفته بود با سر میخوردم لبه پله حکیم با حرص انگشتش و گرفت سمتم و گفت ماه صنم بار آخر هست که بهت اخطار میدم دوباره رو حرفم نه بیاری کاری میکنم که تا آخر عمر پشیمون بشی.تا به اون روز اون روی حکیم و ندیده بودم واقعا ترسناک شده بود و با وحشت سرمو به نشونه تاییدحرفش تکون دادم و حکیم گفت میرم دنبال ملا احمد هم کم کم میاد آذر و آماده کنیداز اتاق که بیرون رفت با صدای بلند زدم زیر گریه به حنیفه گفتم تو آذر و آماده کن من دلشو ندارم.حنیفه سراغ آذر رفت و من به بخت بدِ خودم و دخترم گریه کردم، با صدای احمد که یاالله میگفت عصبی چارقدم روی سرم مرتب کردم و به بیرون رفتم، احمد از دیدن حالم جا خوردُ سلام کرد،به چند سانتی متریش رفتمُ کشیده‌ای محکم به صورتش زدم، با بغض به چهره ی متعجب احمد گفتم- حاشا به غیرتت، نمک خوردی و نمکدون شکستی با این شکم و حالُ روزم ازت مراقبت کردم تا پات خوب بشه تو خونم جات دادم، اونوقت به دخترم رحم نکردی!شرمت نمیشه واقعا آذر جای دخترته، میدونی هنوز نه سالش نشده،شنیدم خواهرات تو سن ۱۴سالگی شوهر کردن، اونوقت تو، توی نامرد!!بغضم شکست و زمین نشستم و اجازه دادم اشک هام بریرن..احمد روی زانو روبه رویم نشست و با شرمندگی گفت
- خانم جان، به جان ننه ام، من روی دخترتون نظر نداشتم، من سرِ سفره ی پدرم، بزرگ شدم و حلالُ حروم سرم میشه،من به حکیم گفتم دنبالِ دختری هستم تا باهاش ازدواج کنم و دیگه نمیخوام به خونه پدریم برگردم، حکیمم
پیشنهاد داد با آذر ازدواج کنم تا کمک حالش باشم، خانم جان من گفتم که آذر کوچکه و شما حتما دلتون رضا به این ازدواج نیست اما حکیم اصرار کردن که این ازدواج فرخنده هست. به هر حال من همین جا قول میدم تا دو سال بعد از عقدمون، عروسی نگیرم و نامزد بمونیم تا آذر بزرگ بشه و به بلوغ فکری و جسمی برسه و اگه شما مخالفت کنین همین الان از این جا میرم به شرافتم قسم میرم.حالم بد بود نمیدونستم چکار کنم اگه احمد میرفت حکیم حتما بلایی سرم میاورد و از طرفی احمد آدم فهمیده‌ای هست و با حرف هاش کمی دلم آروم گرفته بود، حنیفه که پشت سرم بود و همه مکالمه ما شنیده بود جلو‌ اومد گفت
- ماه صنم، هر چند دل و کامِ خودم تلخ تر از زَهرهِ اما به صلاحته سکوت کنی و بیشتر از این مخالفت نکنی چون مطمئنا حکیم بد عصبی میشه.میخاستم بگم به درک، به جهنم که عصبی میشه که همون لحظه طفلِ تو شکمم لگدی زد، با فکر به اینکه شاید در این بین اتفاقی واسه این بچه بیفته سکوت کردم و بی صدا بلند شدم و به داخلِ اتاقی که آذر بود رفتم، الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

BY الله رافراموش نکنید


Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/77764

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

With Bitcoin down 30% in the past week, some crypto traders have taken to Telegram to “voice” their feelings. How to Create a Private or Public Channel on Telegram? Add up to 50 administrators Private channels are only accessible to subscribers and don’t appear in public searches. To join a private channel, you need to receive a link from the owner (administrator). A private channel is an excellent solution for companies and teams. You can also use this type of channel to write down personal notes, reflections, etc. By the way, you can make your private channel public at any moment. Informative
from us


Telegram الله رافراموش نکنید
FROM American