tgoop.com/faghadkhada9/77748
Last Update:
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_سیویکم
چشام و باز کردم و دیدم که حکیم با لبه بیل سر ما رو تو چند میلی متریم له کرده بودخوشحال بلند شدم و نشستم و گفتم خداروشکر حکیم اشهد ام راخوندم حکیم جنازه مار بزرگ و پرت کرد یه طرف و نشست و گریه کرد و گفت یه چند لحظه دیر کرده بودم معلوم نبود چه بلایی سرت اومده بود.آذر بچه ام دستهاش زخم شده بود فرستادمش بره خونه خاک تو سر من که زن و بچه ام مجبورن رو زمین کار کنن
پاشو بریم خونه بعد این حق نداری پاتو بزاری سر زمین فهمیدی؟انقد ناراحت و عصبی بود که جرات حرف زدن پیدا نکردم و پشت سرش راه افتادم حسابی پیر و خمیده شده بود و غم بچه هاش از پا انداخته بودش کنار هم که راه میرفتیم نگاه های تمسخر آمیز مرد و زن رو اعصابم بود اما تلاش میکردم توجهی نکنم چند روز گذشت و هر چی اصرار کردم حکیم نزاشت باهاش سر زمین برم
صبح میرفت و شب برمیگشت و ازخستگی و درد پا تا صبح این پهلو اون پهلو میشد دلم براش کباب بود براش پماد گیاهی درست میکردم برای پاها و زانوهاش تا ماساژ بدم براش تا بتونه بخوابه.رختخواب و پهن کردم که بخوابم که صدای کلون در اومد نگاهی به حکیم کردم که نیم خیز شده بود که بره ببینه کیه این وقت شب گفتم صبر کن منم میام بزار چارقدم و سر کنم حکیم سری تکون داد و منتظرم شددر و که باز کردیم با دیدنش پشت در نگاهی سوالی به حکیم کردم که با اشاره سر اظهار بی اطلاعی کردفانوس بالا آوردم تا صورتش و بهتر ببینیم اره خودش بود احمد بودحکیم اول نشناخت اما من با یاداوری دو هفته قبل براش احمد رو به یادش آوردم حکیم سری تکون داد و گفت چی شده جوون اینطور این وقت شب اومدی اینجااحمد سرشو پایین انداخت و گفت شرمنده ام این وقت شب مزاحمتون شدم حقیقتش جایی برای خواب نداشتم و تنها کسی که میشناختم شما بودین امشب اگه بهم جا بدین ممنونتون میشم.حکیم گفت بیا تو جوون اسمت چی بود؟ یادم رفته مرد جوون فوری گفت
احمدبه اتاق مهمونخونه دعوتش کردیم و شام مختصری براش درست کردم و بردم
بعد خوردن شام گفت حقیقتش من با خونواده ام بحثم شد قهر کردم و چون جایی نداشتم اومدم اینجا امشب میمونم فردا میرم جای دیگه نمیخوام دیگه برگردم خونه پدریم براش جا پهن کردم و برگشتیم و تو اتاق خودمون حکیم با اینکه چشاش بسته بود اما میدونستم که خواب نیست چند بار صداش کردم جواب ندادبرگشتم به پهلوی دیگه ام و خوابیدم
بعد صبحونه حکیم بلند شد بره سر زمین
که احمد هم بلند شد و گفت اگه اجازه بدین منم همراهتون بیام به جبران شام دیشب و صبحونه امروزحکیم که انگار بدش نمی اومد کمکی داشته باشه با لبخند گفت چی بگم اگه خودت قلبا میخوای بیایی بیاقابلمه بقچه پیچ شده ناهارشونو دست حکیم دادم و راهیشون کردم بعد رفتن اونا آذر جارو برداشت و مشغول جارو زدن اتاقها شد منم سرم و با لباس دوختن گرم کردم شب حکیم و احمد باهم به خونه اومدن از دیدن دوباره احمد تعجب کردم برام سوال بود که چرا دوباره با حکیم برگشته قرار بود بره اما جلو احمد معذب بودم و نتونستم بپرسم آذر هم مثل من خجالت میکشید از احمدآذر موقع شام خیلی کم شام خورد و به اتاق کناری رفت موقع خواب از حکیم پرسیدم چرا این پسرهه دوباره برگشته حکیم گفت فردا توضیح میدم و گرفت خوابیداز خر و پفش معلوم بود امروز زیاد کار نکرده و خسته نیست که از پادردش نتونه بخوابه روز بعد و هفت روز بعد حکیم جواب منو نداد و هی طفره رفت.احمد تو خونمون موندگار شد روزها احمد تنهایی میرفت سر زمین و حکیم تو خونه میموند و به طبابت مشغول بودچند روز گذشت آخر طاقت نیاوردم و یه روز که احمد رفت سر زمین آذر رو به بهونه جارو زدن اتاقها فرستادم طبقه بالا و رو به حکیم تشر زدم هیچ معلومه چیکار میکنی حمید ؟یه مرد جوون برداشتی آوردی تو خونه زندگیت کنار زن و بچه ات هر چی هم میپرسم امروز و فردا میکنی
امروز باید جواب منو بدی حکیم دستی به ریش سفیدش کشید و گفت ماه صنم خودت میدونی که کار کردن رو زمین چقد سخته همیشه دلخوش به پسرهای رشیدم بودم که خدا ازم گرفتشون منم که دیگه پیر شدم خدا شاهده توان کار کردن ندارم دیدی نزدیک بود جون تو و دخترم و به خطر بیفته کلافه بین حرفش پریدم و گفتم حمید لطفا اصل مطلب و بگوسری تکون داد و گفت احمد جوون لایقی هست خیلی هم کاری هست ندیدی که چطور بیل میزنه و آبیاری میکنه فصل درو هم نزدیکه پول هم نداریم کارگر بگیریم اصلا داشته باشیم فصل بعد چی عصبی بودم از کش دادن حرفش نمیدونستم میخواد چی بگه حکیم بعد مکثی گفت من ازیه مدت خیلی دو دوتا چهار تا کردم به این نتیجه رسیدم که آذر و به عقداحمد در بیاریم تا احمد زمینها رو کشت کنه و خیالمون راحت بشه فقط این جمله تو مغزم تکرار میشد آذر و به عقد احمد در بیاریم نتونستم تحمل کنم و بیهوش شدم.چشمامُ که باز کردم، صورتِ نگران و در عین حال اخمویِ حکیمُ دیدم،
ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/77748