tgoop.com/faghadkhada9/77746
Last Update:
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_بیستونهم
در باز بود و چند نفر از همسایه ها و حنیفه اومده بودن ببینن چی شده و چه بلایی سر عیسی اومده بلاخره حکیم آروم شد و به حرف اومد و گفت دکترا گفتن عیسی سرطان گرفته اونم از نوع بد خیم
همه با اسم سرطان هین کشیدن وباچارقدشون صورتشونو پوشوندن انگار حکیم مریضی واگیردار داشت و مواظب بودن نگیرن ادامه داد پسر عزیزم دو ماه تموم با هر سختی بود انواع درمانها رو گرفت اما قربون خدا برم نگاه به دل ما نکرد و جون این پسرمم گرفت هق هق مردانه اش دل سنگ و آب میکردگفت لامروتها حتی جنازه بچه امو هم ندادن هر چی التماس کردم قبول نکردن و رئیس بیمارستان گفت خودمون دفنش میکنیم
فشارم افتاد و غش کردم حنیفه به زور آب قند تو دهنم ریخت که باعث شد کمی بهتر بشم چهره عزیز عیسی لحظه ای از جلو چشام کنار نمیرفت تو سرم میزدم و خدا رو قسم میدادم و میگفتم خدایا بسه تو رو به حق معصومین بسه هق هق و گریه امون کل آبادی رو پر کرده بود از اون خانواده به اون بزرگی چیزی نمونده بودخاله و عمه های عیسی چنان صورتشونو چنگ میزدن که خون از صورتشون جاری بودهر کدوم تکه لباسی از عیسی رو برداشته بودن و لالایی میخوندن نه قبری بود نه جنازه ای حکیم بهترین مراسم و براش گرفت و یه قبر خالی برای تسکین قلبمون خریدحکیم شکسته و نابود شده بود و نگرانش بودم و لحظه ای ازش چشم برنمیداشتم روزهای سخت و غمیگنی داشتیم پشت سر میزاشتیم کی میدونست روزی که پا تو این خونه گذاشتم قراره چه روزهایی رو پشت سر بزاریم.روزها میگذشتن و من همه تلاشم و برای خوب شدن حکیم میکردم هفت ماه از مرگ عیسی گذشته بود و حکیم کم کم داشت به زندگی عادی برمیگشت رحمت تنها پسری که برای حکیم مونده بود بیخیال پدرش و وضع و حالش بفکر زندگی خودش بوددوباره من باردار شده بودم و اینبار برام مهم بود که بچه ام زنده بمونه و کلی راز و نیاز میکردم و دست به دامان خدا بودم تا سالم بدنیا بیاد و مرحمی بشه رو دردامون خداروشکر خشکسالی هم تموم شده بودو اوضاع مردم داشت بهبود پیدا میکردهنوز که سه ماه داشتم یه روز که نشسته بودم و داشتم برای بچه تو راهم لباس میدوختم
حکیم اومد کنارم نشست بعد فوت عیسی با عصا راه میرفت میگفت کمرم شکسته و توان راه رفتن. ندارم لبخندی به چهره مردونه و شکسته اش زدم و گفتم خوبی حمید؟ برم چای بیارم؟گفت نه جانم میلم نمیکشه راستش میخواستم یه موضوعی رو برات تعریف کنم تا حالافرصتش پیش نیومده بود صاف نشستم و منتظر چشم دوختم به دهن حکیم.حکیم گفت دوا درمون عیسی خیلی گرون بود تقریبا همه ی پولهایی که از فروش محصول زمینهامون و طبابت جمع کرده بودم خرج دوا و درمون عیسی و مراسمات شدمنم که پیر و ناتوان شدم و از پس کشت و زرع زمینهام برنمیام شرمنده تو و آذر شدم با اینکه ناراحت بودم از بی پولی و خرجهای سنگین بیهوده اما با محبت دستش و گرفتم تو دستم و گفتم سرت سلامت باشه آقا مهم اینه که مدیون و شرمنده عیسی نشدیم خدا خودش همه چی رو درست میکنه نگران چیزی نباش از فرداهم باهم میریم سر زمینها و شروع به کشت میکنیم مثل بقیه مردم امسالم به لطف بارون های زیاد انشاءالله محصول خوبی گیرمون میاد توکلت بخدا باشه اما در واقعیت چندان اعتقادی به حرفهایی که میگفتم نداشتم.از روز بعد کارمون شده بود سه نفری بریم سر زمین و با گاوآهن زمینها رو شخم بزنیم یه هفته طول کشید تا دو سه تکه زمین آماده بذر پاشی بشه روزها به همین منوال میگذشت حکیم بذر پاشی میکرد و من با بیل مسیر آب و باز میکردم آذر هم رو تکه موکتی که براش زیردخترها پهن میکردم می نشست و بازی میکرددرسته دخترهای هم سن و سال آذر کمک حال خونواده اشون بودن اما من دلم نمی اومد دخترکم و از بازی و کودکی کردن محروم کنم دلم نمیخواست مثل من حسرت به دل بمونه حالا که حکیم انبارش ته کشیده بود و توان کار کردن نداشت یکی نبود بیاد بگه خرت به چند من تا همین چند وقت پیش جلومون چنان دولا راست میشدن انگار جونشون به جونمون بند بود اما حالاروزهایی که برای قابله گری می اومدن دنبالم دست رد به سینه اشون نمیزدم اما دیگه رایگان برای کسی کار نمیکردم و مزدم و میگرفتم
اون روز پایین ده رفته بودم برای بدنیا آوردن بچه آیناز بعد تموم شدن کارم چند قرون مزدم و گرفتم و راهی خونه شدم از پیچ کوچه که میگذشتم ایران خانوم و دیدم که با عروسش چنان با فخر می اومدن که انگار زن خانی اربابی هستن الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
انگار نه انگار که تا چند وقت پیش جلوی در خونه ما رو جارو میزد تا دو قرون مزد بگیره نزدیکم که رسید وایساد و با کنایه گفت عه ماه صنم تویی نشناختمت واه واه زن چقد لاغر شدی انگار نون برای خوردن نداری اخه شنیدم حکیم وضعش خراب شده باور کن همین دیشب به آقا گفتم یه کیسه آرد براتون بیاره بعدش قری به گردنش داد و چارقدش و کنار کشید تا گوشواره های فسقلیش دیده بشه.
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/77746