tgoop.com/faghadkhada9/77762
Last Update:
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: صد و هژده
بعد قدمی عقب رفت و بی آنکه منتظر جواب باشد، در را بست. همانجا پشت در نشست و نفسش را به زحمت بیرون داد.
صدای پدرش از پشت در شنیده شد. که تند و پر از خشم گفت اگر من نبودم، تو هیچوقت منصور را نمی دیدی! و در خواب هم نمیدیدی عروس این خانه شوی که مثل قصر است! حالا که روی پول را دیدی، محبت های من از یادت رفت؟ واقعاً که همانند مادرت بی حیا هستی پول نیاز نمی داشتم عمراً اینجا نمی آمد لعنت به روزی که تو تولد شدی…
بعد صدای لگدی آمد که به در خورد. و قدم هایی که دور شد.
بغض بهار شکست. صورتش را با دست هایش پوشاند و با هق هق گریه کرد. یک ساعتی همانجا نشست و اشک ریخت. بعد از جا بلند شد. چشمانش سرخ و متورم بود. آرام وارد خانه شد.
آن روز خودش را با کارهای خانه سرگرم کرد. ظرف ها را شست، گوشه گوشه خانه را پاک کرد، لباس ها را جمع کرد
نزدیک غروب، تصمیم گرفت حمام کند. آب گرم را روی صورتش ریخت. لباس ساده ای پوشید. اما وقتی آینه را نگاه کرد، حس کرد چشمانش هنوز هم غمگین اند.
چند روز گذشت. در این مدت بهار با همه زخم هایی که بر دل داشت، سعی کرد هر طور شده منصور را از خودش راضی نگه دارد. او میدانست حالا تنها کسی که در این دنیا دارد، همین مرد است. و اگر او را از دست بدهد، دیگر جایی ندارد برود و بدون او هم زندگی کرده نمیتواند.
آن روز، منصور سر کار بود. بهار از تنهایی خسته شده بود. منصور برایش همیشه میگفت دوست دارد بهار بعضاً به دفترش برود و او را متعجب بسازد آنروز بهار تصمیم گرفت به دفتر او برود و با هم برای غذای شب بیرون بروند. اما به منصور چیزی نگفت. می خواست غافلگیرش کند.
آماده شد و بعد از نیم ساعت از خانه بیرون شد سوار تاکسی شد. وقتی نزدیک دفتر رسید، تاکسی کمی دورتر از دروازه ایستاد. بهار به راننده گفت کاکا جان، لطفاً مرا نزدیک همان دروازه برسانید.
راننده با بی حوصلگی جواب داد خانم خودتان می بینید که اینجا بریدگی برای عبور نیست. باید خیلی جلو بروم تا به آنطرف سرک دور خورده بتوانم لطفاً همینجا پیاده شوید و از این سمت پیاده بروید.
بهار حرفی نزد. خواست پول را از دستکولش بیرون کند که نگاهش روی موتر منصور افتاد. همان لحظه از پارکینگ دفتر بیرون آمد.
چند لحظه ناباور نگاه کرد. پرستو را دید که روی چوکی پشت نشسته. قلبش تند تپید. حس کرد شاید اشتباه می کند. با وسواس به شمارهٔ موتر نگاه کرد. همان بود.
ادامه فردا شب ....الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/77762