بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: صد و دوازده
منصور آهی عمیق کشید و پشتش را به بالش تکیه داد. نگاهی سنگین و پر اندیشه به چشمان بهادر انداخت. صدایش آرام بود، اما در لحنش رگه ای از خستگی پنهان شده بود گفت بهادر جان تو هر بار همینطور میگویی قرض بده بعداً میدهم اما حالا چند سال گذشته چند بار برایت پول دادم؟ و کدام قرض را تا حالا پس دادی؟
بهادر خواست حرفی بزند، ولی منصور دستش را بالا آورد و با نرمی ادامه داد من هیچوقت از کسی که دوستش دارم توقع جبران ندارم، اما راستش را بگویم، این بار فرق دارد. حالا من تنها نیستم متأهل هستم.
مکث کرد. نگاهش به در نیمه باز اطاق افتاد، جایی که بهار چند دقیقه پیش آرام از آن بیرون رفته بود و گفت وقتی مجرد بودم، هر چی می خواستم از جیبم میدادم، کسی نبود بپرسد چرا ولی حالا همسر دارم، خانه دارم، مسئولیت دارم. نمی توانم بدون اینکه به بهار بگویم، تصمیم مالی بگیرم.
بهادر نگاهش را از منصور دزدید. کمی در جایش جا به جا شد. منصور در همان حال گفت اگر بهار مشکلی نداشت، یک مقداری پول برایت می فرستم. ولی اول باید با او صحبت کنم.
لحظه ای سکوت شد. بهادر چیزی نگفت. فقط لب هایش را روی هم فشرد و به نقطه ای در فرش خیره شد. شاید در دلش چیزی را سبک و سنگین می کرد. شاید به این فکر می کرد که حالا دیگر حتا گرفتن پول از دامادش هم باید از دختر خودش اجازه بگیرد.
یک ساعت پس از ترک خانهٔ بهادر، موتر آرام روی سرک های نیمه خاموش و خلوت می لغزید. سکوت دلگیری در فضای داخل موتر پیچیده بود، بهار به شیشه تکیه داده بود و چیزی نمی گفت. چهره اش در روشنیِ محو چراغ های سرک غمگین و درهم دیده می شد.
منصور نگاهی به او انداخت، دستش را آرام روی دست همسرش گذاشت و با نرمی پرسید از اینکه پدرت تصمیم گرفته ازدواج کند، دلخور هستی؟
بهار بی آنکه نگاهش را از پنجره بردارد، آهسته سرش را تکان داد و گفت نخیر، منصور من از دست پدرم عصبانی نیستم. او نمی تواند تا آخر عمر تنها زندگی کند، سنی هم ندارد که بگویم باید تنها بماند.
مکثی کرد، پلک بر هم گذاشت و ادامه داد ولی نمیدانم، وقتی گفت می خواهد ازدواج کند، قلبم گرفت. تصور اینکه کسی دیگر بیاید و جای مادرم را در دل و خانه اش بگیرد، برایم سنگین است…الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
منصور آهی کشید و با لحنی آرام و دلگرم کننده گفت درکت می کنم عزیزم. برای هر دختری هضم این موضوع دشوار است. اما همانطور که خودت گفتی، بهادر هم حق دارد خوشبختی خودش را بسازد. اینکه تا وقتی تو در خانه اش بودی به این فکر نیفتاده بود، نشان می دهد چقدر برای تو ارزش قائل است.
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: صد و دوازده
منصور آهی عمیق کشید و پشتش را به بالش تکیه داد. نگاهی سنگین و پر اندیشه به چشمان بهادر انداخت. صدایش آرام بود، اما در لحنش رگه ای از خستگی پنهان شده بود گفت بهادر جان تو هر بار همینطور میگویی قرض بده بعداً میدهم اما حالا چند سال گذشته چند بار برایت پول دادم؟ و کدام قرض را تا حالا پس دادی؟
بهادر خواست حرفی بزند، ولی منصور دستش را بالا آورد و با نرمی ادامه داد من هیچوقت از کسی که دوستش دارم توقع جبران ندارم، اما راستش را بگویم، این بار فرق دارد. حالا من تنها نیستم متأهل هستم.
مکث کرد. نگاهش به در نیمه باز اطاق افتاد، جایی که بهار چند دقیقه پیش آرام از آن بیرون رفته بود و گفت وقتی مجرد بودم، هر چی می خواستم از جیبم میدادم، کسی نبود بپرسد چرا ولی حالا همسر دارم، خانه دارم، مسئولیت دارم. نمی توانم بدون اینکه به بهار بگویم، تصمیم مالی بگیرم.
بهادر نگاهش را از منصور دزدید. کمی در جایش جا به جا شد. منصور در همان حال گفت اگر بهار مشکلی نداشت، یک مقداری پول برایت می فرستم. ولی اول باید با او صحبت کنم.
لحظه ای سکوت شد. بهادر چیزی نگفت. فقط لب هایش را روی هم فشرد و به نقطه ای در فرش خیره شد. شاید در دلش چیزی را سبک و سنگین می کرد. شاید به این فکر می کرد که حالا دیگر حتا گرفتن پول از دامادش هم باید از دختر خودش اجازه بگیرد.
یک ساعت پس از ترک خانهٔ بهادر، موتر آرام روی سرک های نیمه خاموش و خلوت می لغزید. سکوت دلگیری در فضای داخل موتر پیچیده بود، بهار به شیشه تکیه داده بود و چیزی نمی گفت. چهره اش در روشنیِ محو چراغ های سرک غمگین و درهم دیده می شد.
منصور نگاهی به او انداخت، دستش را آرام روی دست همسرش گذاشت و با نرمی پرسید از اینکه پدرت تصمیم گرفته ازدواج کند، دلخور هستی؟
بهار بی آنکه نگاهش را از پنجره بردارد، آهسته سرش را تکان داد و گفت نخیر، منصور من از دست پدرم عصبانی نیستم. او نمی تواند تا آخر عمر تنها زندگی کند، سنی هم ندارد که بگویم باید تنها بماند.
مکثی کرد، پلک بر هم گذاشت و ادامه داد ولی نمیدانم، وقتی گفت می خواهد ازدواج کند، قلبم گرفت. تصور اینکه کسی دیگر بیاید و جای مادرم را در دل و خانه اش بگیرد، برایم سنگین است…الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
منصور آهی کشید و با لحنی آرام و دلگرم کننده گفت درکت می کنم عزیزم. برای هر دختری هضم این موضوع دشوار است. اما همانطور که خودت گفتی، بهادر هم حق دارد خوشبختی خودش را بسازد. اینکه تا وقتی تو در خانه اش بودی به این فکر نیفتاده بود، نشان می دهد چقدر برای تو ارزش قائل است.
❤2👍1
حدیث_شریف
أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ ﷺ قَالَ :«المَلائِكَةُ تُصَلِّي عَلَى أَحَدِكُمْ مَا دَامَ في مُصَلاَّهُ الَّذي صَلَّى فِيهِ مَا لمْ يُحْدِثْ، تَقُولُ: اللَّهُمَّ اغْفِرْ لَهُ، اللَّهُمَّ ارْحَمْهُ»» صحیح بخاری ۴۴۵
پیامبر ﷺ فرمودند: «فرشتگان برای هر یک از شما تا وقتی که در محل نماز خود ـ که در آن بوده است ـ باشد و وضوی او باطل نشده باشد، دعا و استغفار میکنند و میگویند: خدایا! او را بیامرز، خدایا! بر او رحم کن»
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ ﷺ قَالَ :«المَلائِكَةُ تُصَلِّي عَلَى أَحَدِكُمْ مَا دَامَ في مُصَلاَّهُ الَّذي صَلَّى فِيهِ مَا لمْ يُحْدِثْ، تَقُولُ: اللَّهُمَّ اغْفِرْ لَهُ، اللَّهُمَّ ارْحَمْهُ»» صحیح بخاری ۴۴۵
پیامبر ﷺ فرمودند: «فرشتگان برای هر یک از شما تا وقتی که در محل نماز خود ـ که در آن بوده است ـ باشد و وضوی او باطل نشده باشد، دعا و استغفار میکنند و میگویند: خدایا! او را بیامرز، خدایا! بر او رحم کن»
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1
#تا_خدا_فاصله_ای_نیست ♥️
#قسمت_سی_ام
ولی گفتم اگر شرعا درست نباشه چی، آگه خدا ازم پرسید چرا امانت مردم رو انداختی چی بگم؟ واقعا نمیدونستم چی درسته یا غلط...
ولی گفتم نمیاندازم با خودم گفتم فکر کن این امتحان دو کاراته هست برو که میتونی همش به خودم امید میدادم از چندتا تپه بالا رفتم که صدای پارس سگ شنیدم به خودم گفتم حتما سگ پادگان است ولی گفتم میرم فوقش زندانیم میکنن ...
👂گوشهام رو تیز کردم که وقتی صدای ایست شنیدم بشینم ولی شکر خدا رفتم جلوتر یه روستا بود دنبال مسجد میگشتم گفتم خدایا درش بسته نباشه رفتم تو مسجد ؛ بخاریش خاموش بود خیلی سرد بود به حدی که تو عمرم همچنین سرمایی تجربه نکرده بودم اون شب خیلی سرد بود تمام سجاده ها رو دور خودم جمع کردم که باهاشون خودم رو گرم کنم به ساعت که نگاه کردم دیدم چیزی نمونده به نماز صبح از ساعت نه شب تو راه بودم تا اون موقع...
هرجوری بود وضو گرفتم بلندگوی مسجد روشن کردم اذان گفتم بعد دو رکعت نماز سنت خوندم، گفتم الان ماموستا میاد باهاش جماعت میکنم و ازش اجازه میگیرم چند ساعت تو مسجد استراحت کنم...
😔خیلی منتظر شدم کسی نیومد گفتم خدایا اینجا کجاست مگه دهکدهی مردگانه که کسی نمیاد نماز...!؟! خودم نماز رک خوندم رکعت اول بلند شدم که صدای در آمد یکی کنارم ایستاد به شونم زد نماز که تمام شد دیدم یک مَرد جوان بود من رفتم یه گوشه دراز کشیدم که ازش خواستم خوابم برد بیدارم کند گفت چرا اینجا میخوابی؟ گفتم کاکه اجازه بدید چند ساعت میخوابم میرم بخدا به چیزی کاری ندارم فقط خسته هستم به چیزی دست نمیزنم گفت نه کاکه جیان ؛ منظورم اینه که بلند شو میریم خونه ما گفتم نه ممنون همینجا خوبه اگر اجازه بدید گفت نه بخدا نمیزارم.....
✍🏼گفت باید باهام بیایی من کولت رو میبرم تو هم بیا ؛ گفتم صبر کن مال خودم نیست نمیام گفت بخدا میایی دنبالش رفتم که کول رو بگیرم گفت اگر نیایی نباید اینجا هم بمونی منم باهاش رفتم...
رسیدیم خونهشون گفت مادر مهمون داریم گفت قدمش رو چشمم خوش اومده بفرما...یه پیرزن بود رفتم تو گفتم مادر جان ببخشید مزاحم شدم گفت این چه حرفیه خش اومدی خیلی محترم بود پسرش گفت بلند شو این لباس ها رو بپوش گفتم نه نمیخواد گفت چقدر تعارفی هستی... رفتن بیرون لباسام خیسِ خیس بود عوضشون کردم ، بعد اومدن داخل مادرش درست جلوم نشست گفت پاهات رو دراز کن گفتم نه پاهام رو گرفت دراز کرد تا زانوهام رو روغن زد که گرم گرم شدن بخدا داشتم از خجالت آب میشدم دستام رو هم تا آرنج روغن زد گفت خجالت نکش تو هم مثل پسرم هستی چند سالته؟ گفتم 17 سالمه گفت سنت کمه نباید اینقدر به خودت فشار بیاری بعد برام نون و پنیر آورد بخدا از هر غذایی خوشمزه تر بود...
پسرش برام چایی آورد گفت نخور پسرش گفت چرا مادر گرمش میکنه؟ گفت نه دندوناش الان سرد هستن آگه بخوره دندوناش ترک برمیداره بده برای دندوناش.... گفت از بخاری فاصله بگیرد برای پوستت بده ماشاءالله برای خودش یه دکتر بود بعدش گفت دراز بکش دو تا پتو روم انداخت گرم گرم شدم....
🕘تا ساعت 9 خوابیدم که با صدای گوسفندها بیدار شدم زود بلند شدم لباسهام خشک شده بود پوشیدم اون مادر مهربون اومد گفت چرا بیدار شدی؟ گفتم دیره باید برم گفت صبر کن صبحانه بخور بعد برو...
ازش تشکر کردم کولم رو برداشتم گفت صبر کن الان میام دم در ایستادم رفته بود برام چند تا لقمه و گردو و کشمش تو یه نایلون کرده بود گفت راهت دوره تو راه بخور... وقتی گذاشت تو جیبم دستش رو بوسیدم گفتم مادر جان شرمنده بخدا چیزی ندارم بهتون بدم حلالم کنید....
🔹گفت این چه حرفیه پسرم همین که دنبال یه لقمه نون حلالی با این سن کمت یک دنیا ارزش داره تو هم مثل پسرم هستی... به پسرش گفت تا راه رو بهم نشون بده ؛ رفتم همش میگفت به خدا سپردمت خدا پشت پناهت باشه مواظب خودت باشه بخدا از خونشون دور شده بودم که به پشت سرم نگاه کردم دیدم هنوز داره برام دعا میکنه....
به پسرش گفتم مادرت زن خوبیه گفت بخدا یه تار موش رو به دنیا نمیدم من پدرم رو تو بچگی از دست دادم مادرم برام پدری کرده و هم مادری... گفتم زن نداری گفت پارسال ازدواج کردم زنم رفته خونه پدرش قهر کرده میگه باید بریم شهر من گفتم آخه کجا برم من که کاری بلد نیستم برم اونجا کارگری کنم
اینجا گوسفند دارم یه تیکه زمین دارم بیام شهر که چی بشه...
گفت سه بار رفتم دنبالش گفته نمیام منم قسم خوردم که دیگه نرم دنبالش گفتم نباید قسم میخوردی باید قانعش میکردی که اینجا بهتره...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💐#ادامه_دارد_ان_شاءالله
#قسمت_سی_ام
ولی گفتم اگر شرعا درست نباشه چی، آگه خدا ازم پرسید چرا امانت مردم رو انداختی چی بگم؟ واقعا نمیدونستم چی درسته یا غلط...
ولی گفتم نمیاندازم با خودم گفتم فکر کن این امتحان دو کاراته هست برو که میتونی همش به خودم امید میدادم از چندتا تپه بالا رفتم که صدای پارس سگ شنیدم به خودم گفتم حتما سگ پادگان است ولی گفتم میرم فوقش زندانیم میکنن ...
👂گوشهام رو تیز کردم که وقتی صدای ایست شنیدم بشینم ولی شکر خدا رفتم جلوتر یه روستا بود دنبال مسجد میگشتم گفتم خدایا درش بسته نباشه رفتم تو مسجد ؛ بخاریش خاموش بود خیلی سرد بود به حدی که تو عمرم همچنین سرمایی تجربه نکرده بودم اون شب خیلی سرد بود تمام سجاده ها رو دور خودم جمع کردم که باهاشون خودم رو گرم کنم به ساعت که نگاه کردم دیدم چیزی نمونده به نماز صبح از ساعت نه شب تو راه بودم تا اون موقع...
هرجوری بود وضو گرفتم بلندگوی مسجد روشن کردم اذان گفتم بعد دو رکعت نماز سنت خوندم، گفتم الان ماموستا میاد باهاش جماعت میکنم و ازش اجازه میگیرم چند ساعت تو مسجد استراحت کنم...
😔خیلی منتظر شدم کسی نیومد گفتم خدایا اینجا کجاست مگه دهکدهی مردگانه که کسی نمیاد نماز...!؟! خودم نماز رک خوندم رکعت اول بلند شدم که صدای در آمد یکی کنارم ایستاد به شونم زد نماز که تمام شد دیدم یک مَرد جوان بود من رفتم یه گوشه دراز کشیدم که ازش خواستم خوابم برد بیدارم کند گفت چرا اینجا میخوابی؟ گفتم کاکه اجازه بدید چند ساعت میخوابم میرم بخدا به چیزی کاری ندارم فقط خسته هستم به چیزی دست نمیزنم گفت نه کاکه جیان ؛ منظورم اینه که بلند شو میریم خونه ما گفتم نه ممنون همینجا خوبه اگر اجازه بدید گفت نه بخدا نمیزارم.....
✍🏼گفت باید باهام بیایی من کولت رو میبرم تو هم بیا ؛ گفتم صبر کن مال خودم نیست نمیام گفت بخدا میایی دنبالش رفتم که کول رو بگیرم گفت اگر نیایی نباید اینجا هم بمونی منم باهاش رفتم...
رسیدیم خونهشون گفت مادر مهمون داریم گفت قدمش رو چشمم خوش اومده بفرما...یه پیرزن بود رفتم تو گفتم مادر جان ببخشید مزاحم شدم گفت این چه حرفیه خش اومدی خیلی محترم بود پسرش گفت بلند شو این لباس ها رو بپوش گفتم نه نمیخواد گفت چقدر تعارفی هستی... رفتن بیرون لباسام خیسِ خیس بود عوضشون کردم ، بعد اومدن داخل مادرش درست جلوم نشست گفت پاهات رو دراز کن گفتم نه پاهام رو گرفت دراز کرد تا زانوهام رو روغن زد که گرم گرم شدن بخدا داشتم از خجالت آب میشدم دستام رو هم تا آرنج روغن زد گفت خجالت نکش تو هم مثل پسرم هستی چند سالته؟ گفتم 17 سالمه گفت سنت کمه نباید اینقدر به خودت فشار بیاری بعد برام نون و پنیر آورد بخدا از هر غذایی خوشمزه تر بود...
پسرش برام چایی آورد گفت نخور پسرش گفت چرا مادر گرمش میکنه؟ گفت نه دندوناش الان سرد هستن آگه بخوره دندوناش ترک برمیداره بده برای دندوناش.... گفت از بخاری فاصله بگیرد برای پوستت بده ماشاءالله برای خودش یه دکتر بود بعدش گفت دراز بکش دو تا پتو روم انداخت گرم گرم شدم....
🕘تا ساعت 9 خوابیدم که با صدای گوسفندها بیدار شدم زود بلند شدم لباسهام خشک شده بود پوشیدم اون مادر مهربون اومد گفت چرا بیدار شدی؟ گفتم دیره باید برم گفت صبر کن صبحانه بخور بعد برو...
ازش تشکر کردم کولم رو برداشتم گفت صبر کن الان میام دم در ایستادم رفته بود برام چند تا لقمه و گردو و کشمش تو یه نایلون کرده بود گفت راهت دوره تو راه بخور... وقتی گذاشت تو جیبم دستش رو بوسیدم گفتم مادر جان شرمنده بخدا چیزی ندارم بهتون بدم حلالم کنید....
🔹گفت این چه حرفیه پسرم همین که دنبال یه لقمه نون حلالی با این سن کمت یک دنیا ارزش داره تو هم مثل پسرم هستی... به پسرش گفت تا راه رو بهم نشون بده ؛ رفتم همش میگفت به خدا سپردمت خدا پشت پناهت باشه مواظب خودت باشه بخدا از خونشون دور شده بودم که به پشت سرم نگاه کردم دیدم هنوز داره برام دعا میکنه....
به پسرش گفتم مادرت زن خوبیه گفت بخدا یه تار موش رو به دنیا نمیدم من پدرم رو تو بچگی از دست دادم مادرم برام پدری کرده و هم مادری... گفتم زن نداری گفت پارسال ازدواج کردم زنم رفته خونه پدرش قهر کرده میگه باید بریم شهر من گفتم آخه کجا برم من که کاری بلد نیستم برم اونجا کارگری کنم
اینجا گوسفند دارم یه تیکه زمین دارم بیام شهر که چی بشه...
گفت سه بار رفتم دنبالش گفته نمیام منم قسم خوردم که دیگه نرم دنبالش گفتم نباید قسم میخوردی باید قانعش میکردی که اینجا بهتره...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💐#ادامه_دارد_ان_شاءالله
❤1👍1
تقدیم به شما خوبان امید مورد پسند تون باشد 🌹🌸🌺
#داستان_زیبا
پيرى در روستايى هرروز براى نماز صبح از منزل خارج وبه مسجد مى رفت .
دريك روز بارانى پير ، صبح براى نماز از خانه بيرون امد ،چند قدمى كه رفت در چاله اي افتاد، خيس وگلى شد. به خانه بازگشت لباس راعوض كرد ودوباره برگشت ، پس از مسافتى براى بار دوم خيس و گلى شد برگشت لباس راعوض كرد ازخانه براى نماز خارج شد. ديد در جلوى در، جوانى چراغ به دست ايستاده است سلام كرد و راهي مسجد شدند، هنگام ورود به مسجد ديد جوان وارد مسجد نشد پرسيد اى جوان براى نماز وارد مسجد نمى شوى؟
جوان گفت نه ،اى پير ،من شيطان هستم
براى بار اول كه بازگشتى خدابه فرشتگان گفت تمام گناهان او را بخشيدم
براى باردوم كه بازگشتى خدا به فرشتگان گفت تمام گناهان اهل خانه او را بخشيدم
ترسيدم اگر براى بار سوم در چاله بيفتى خداوند به فرشتگان بگويد تمام گناهان اهل روستا رابخشيدم كه من اين همه تلاش براى گمراهى انان داشتم
براى همين امدم چراغ گرفتم تا به سلامت به مسجد برسى!!!
گر تو ان پیر خرابات باشی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
فارغ ز بد و بنده ی الله باشی
شیطان به رهت همچو چراغی بشود
تا در محضر دوست همیشه حاضر باشی.
#داستان_زیبا
پيرى در روستايى هرروز براى نماز صبح از منزل خارج وبه مسجد مى رفت .
دريك روز بارانى پير ، صبح براى نماز از خانه بيرون امد ،چند قدمى كه رفت در چاله اي افتاد، خيس وگلى شد. به خانه بازگشت لباس راعوض كرد ودوباره برگشت ، پس از مسافتى براى بار دوم خيس و گلى شد برگشت لباس راعوض كرد ازخانه براى نماز خارج شد. ديد در جلوى در، جوانى چراغ به دست ايستاده است سلام كرد و راهي مسجد شدند، هنگام ورود به مسجد ديد جوان وارد مسجد نشد پرسيد اى جوان براى نماز وارد مسجد نمى شوى؟
جوان گفت نه ،اى پير ،من شيطان هستم
براى بار اول كه بازگشتى خدابه فرشتگان گفت تمام گناهان او را بخشيدم
براى باردوم كه بازگشتى خدا به فرشتگان گفت تمام گناهان اهل خانه او را بخشيدم
ترسيدم اگر براى بار سوم در چاله بيفتى خداوند به فرشتگان بگويد تمام گناهان اهل روستا رابخشيدم كه من اين همه تلاش براى گمراهى انان داشتم
براى همين امدم چراغ گرفتم تا به سلامت به مسجد برسى!!!
گر تو ان پیر خرابات باشی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
فارغ ز بد و بنده ی الله باشی
شیطان به رهت همچو چراغی بشود
تا در محضر دوست همیشه حاضر باشی.
❤2👏1
در گذشته، زنها با ایمان و جرأت رو به شوهرانشان میگفتند:
«از الله بترس و لقمهای جز حلال به خانه نیاور.»
و مرد، از این سخن خوشحال میشد و به خود میبالید که همسری دارد یاریگر در راه حق.
اما امروز…
مردان، زنی دیندار میطلبند،
اما همینکه زنی دیندار در کنارشان قرار میگیرد و به حلال و حرام حساس است،
و شوهرش را از نادرستی راهی بازمیدارد و میگوید: «این کار حرام است»، میبینی که مرد، چهرهاش درهم میرود، برآشفته میشود و دلگیر میگردد.
چه شد که دینداری را ستودیم،
اما چون با حقیقت آن روبهرو شدیم، روی برتافتیم؟ الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
«از الله بترس و لقمهای جز حلال به خانه نیاور.»
و مرد، از این سخن خوشحال میشد و به خود میبالید که همسری دارد یاریگر در راه حق.
اما امروز…
مردان، زنی دیندار میطلبند،
اما همینکه زنی دیندار در کنارشان قرار میگیرد و به حلال و حرام حساس است،
و شوهرش را از نادرستی راهی بازمیدارد و میگوید: «این کار حرام است»، میبینی که مرد، چهرهاش درهم میرود، برآشفته میشود و دلگیر میگردد.
چه شد که دینداری را ستودیم،
اما چون با حقیقت آن روبهرو شدیم، روی برتافتیم؟ الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1👍1
هیچ چیز غیرممکن نیست اگر به خدا توکل کنی، ناامید نمیشوی ،چون خداوند میداندهرآنچه در قلب توست. . .
شاید تو گریه و دعا می کنی و خداوند فرشتگانش را در آسمان می خواند که حاجت بنده ام را برآورده کن !...
خداوند هیچگاه دل ضعیفی را که به رحمتش پناه برده هست فراموش نمی کند ، پس آرام باش دوست من :))🌸🍃
جز توکل بر خدا
سرمایه ایی در کار نیست
هرکه را باشد توکل
کارِ او دشوار نیست.!🥰🤍الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
شاید تو گریه و دعا می کنی و خداوند فرشتگانش را در آسمان می خواند که حاجت بنده ام را برآورده کن !...
خداوند هیچگاه دل ضعیفی را که به رحمتش پناه برده هست فراموش نمی کند ، پس آرام باش دوست من :))🌸🍃
جز توکل بر خدا
سرمایه ایی در کار نیست
هرکه را باشد توکل
کارِ او دشوار نیست.!🥰🤍الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
🌴 سوال: آیا حکم طلای سفید و زرد یکی است یا خیر؟
😀 الف: بله حکم طلای سفید و طلای زرد یکی است و استفاده از آن برای مرد جایز نیست و دادن زکات آن واجب است؛
ب: رنگ اصلی طلا زرد است یعنی طلای سفید وجود ندارد، اما گاهی با اضافه و مخلوط کردن یک سری مواد، رنگ زرد آن به رنگ سفید یا قرمز و یا رنگی دیگر تبدیل میشود، طلاهای سفیدی که امروزه در بازار وجود دارد در واقع طلای زرد هستند که به علت مخلوط نمودن برخی مواد رنگ آنها سفید گشته است.
📚منبع:👇
1️⃣ ردالمحتار (3/277.)
2️⃣ كتاب الزكوة، 10/441🌴الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😀 الف: بله حکم طلای سفید و طلای زرد یکی است و استفاده از آن برای مرد جایز نیست و دادن زکات آن واجب است؛
ب: رنگ اصلی طلا زرد است یعنی طلای سفید وجود ندارد، اما گاهی با اضافه و مخلوط کردن یک سری مواد، رنگ زرد آن به رنگ سفید یا قرمز و یا رنگی دیگر تبدیل میشود، طلاهای سفیدی که امروزه در بازار وجود دارد در واقع طلای زرد هستند که به علت مخلوط نمودن برخی مواد رنگ آنها سفید گشته است.
📚منبع:👇
1️⃣ ردالمحتار (3/277.)
2️⃣ كتاب الزكوة، 10/441🌴الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
🌴 دو کلوم حرف حساب
😢وای از اون روزایی که دل آدم میگیره...
💔دنیا با همه بزرگیش برات قفس میشه...
🌆 تو شهر بزرگ باشی یا تو شهر کوچیک، تو کوه باشی یا تو بیابون تو زیر زمین باشی یا قصر پیر باشی یا جوون...
😞فرقی نداره، دنیا برات زندون شده...
💗مثل این که اصلا روحت تو دنیا جا نمیشه، میخواد پر بکشه بره همون جایی که ازش اومده...
😔از دست این دنیای خاکی و آدمهاش و حرفهاشون و دوز و کلک هاشون خسته شده....
☺️خداوند هم میدونسته بعضی وقتها دل بنده هاش میگیره، واسه همین تو قرآن گفته: ﷽ وَ ضاقَتْ عَلَیْڪُمُ الْأَرْضُ بِما رَحُبَتْ
💔و زمین با همه وسعتش بر شما تنگ شد. توبه ۲۵
🤔حالا چاره ی این همه استرس و برو بیا و دلهره چیه؟
😌احححم... وایسا من بهتون بگم من میدونم دوای دردتون چیه؟
🧭قبله نما رو دیدین که همش عقربه اش میلرزه اینور و اونور؟
✔️اما وقتیکه جهتش رو به قبله شد از لرزش میافته و آروم میشه و هیچ تکون نمیخوره!
☺️خب عزیز من... انسانها هم اینجورین... اگر رومون رو به قبله و به خالق آسمان و زمین کنیم، بهتون قول میدم که دل پر از فراز و نشیبمون مثل عقربه ی قبله نما دل آروم میگیره...
😍فقط کافیه روت رو بهش برگردونی و خودتون از سرگردانی حرکات بی جهت و فکرای بی سر و ته دلت رها کنی...
🤔اون وقتهاست که پی میبری روی آوردن به پروردگار عجب چیز خوبیه...
😍آخ که چقدر حس خوبیه و مطمئن میشی که این همون حسیه که گُمش کرده بودی و از بزرگترین نعمتهای زندگیته...
👈 بابا اصلا خودت بیا ببین که فرموده ﷽ الَّذِينَ آمَنُوا وَ تَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُم بِذِكْرِ اللَّهِ أَلَا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ﺁﻧﻬﺎ کسانی ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻛﻪ ﺍﻳﻤاﻥ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﻭ ﺩﻟﻬﺎﻳﺸﺎﻥ ﺑﻪ ﻳﺎﺩ ﺧﺪﺍ ﻣﻄﻤﺌﻦ (ﻭ ﺁﺭﺍم) ﺍﺳﺖ، ﺁﮔﺎﻩ ﺑﺎﺷﻴﺪ ﺑﺎ ﻳﺎﺩ خدﺍ ﺩﻟﻬﺎ ﺁﺭﺍﻣﺶ می یاﺑﺪ!🌴
😢وای از اون روزایی که دل آدم میگیره...
💔دنیا با همه بزرگیش برات قفس میشه...
🌆 تو شهر بزرگ باشی یا تو شهر کوچیک، تو کوه باشی یا تو بیابون تو زیر زمین باشی یا قصر پیر باشی یا جوون...
😞فرقی نداره، دنیا برات زندون شده...
💗مثل این که اصلا روحت تو دنیا جا نمیشه، میخواد پر بکشه بره همون جایی که ازش اومده...
😔از دست این دنیای خاکی و آدمهاش و حرفهاشون و دوز و کلک هاشون خسته شده....
☺️خداوند هم میدونسته بعضی وقتها دل بنده هاش میگیره، واسه همین تو قرآن گفته: ﷽ وَ ضاقَتْ عَلَیْڪُمُ الْأَرْضُ بِما رَحُبَتْ
💔و زمین با همه وسعتش بر شما تنگ شد. توبه ۲۵
🤔حالا چاره ی این همه استرس و برو بیا و دلهره چیه؟
😌احححم... وایسا من بهتون بگم من میدونم دوای دردتون چیه؟
🧭قبله نما رو دیدین که همش عقربه اش میلرزه اینور و اونور؟
✔️اما وقتیکه جهتش رو به قبله شد از لرزش میافته و آروم میشه و هیچ تکون نمیخوره!
☺️خب عزیز من... انسانها هم اینجورین... اگر رومون رو به قبله و به خالق آسمان و زمین کنیم، بهتون قول میدم که دل پر از فراز و نشیبمون مثل عقربه ی قبله نما دل آروم میگیره...
😍فقط کافیه روت رو بهش برگردونی و خودتون از سرگردانی حرکات بی جهت و فکرای بی سر و ته دلت رها کنی...
🤔اون وقتهاست که پی میبری روی آوردن به پروردگار عجب چیز خوبیه...
😍آخ که چقدر حس خوبیه و مطمئن میشی که این همون حسیه که گُمش کرده بودی و از بزرگترین نعمتهای زندگیته...
👈 بابا اصلا خودت بیا ببین که فرموده ﷽ الَّذِينَ آمَنُوا وَ تَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُم بِذِكْرِ اللَّهِ أَلَا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ﺁﻧﻬﺎ کسانی ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻛﻪ ﺍﻳﻤاﻥ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﻭ ﺩﻟﻬﺎﻳﺸﺎﻥ ﺑﻪ ﻳﺎﺩ ﺧﺪﺍ ﻣﻄﻤﺌﻦ (ﻭ ﺁﺭﺍم) ﺍﺳﺖ، ﺁﮔﺎﻩ ﺑﺎﺷﻴﺪ ﺑﺎ ﻳﺎﺩ خدﺍ ﺩﻟﻬﺎ ﺁﺭﺍﻣﺶ می یاﺑﺪ!🌴
❤1
🌴 سکونت نمودن چند خانواده در يک منزل و مسئله حجاب
❓سوال: در يک منزل كه چند خانواده با هم زندگی ميكنند و بعضی برای بعضی ديگر نامحرم اند در چنين مواقعی حجاب شرعی چگونه رعايت شود؟
✅ نخست بايد اين مطلب ذهن نشین شود كه حجاب، امری از اوامر الله تعالی است و بايد مانند اوامر ديگر خداوند متعال عملی گردد.
حجاب در اسلام اين است كه زن نامحرم، خودش را از نگاه مرد نامحرم دور قرار دهد. لذا چه در منزل باشد يا جائی ديگر، عمل كردن بر اين حکم آسان است به این روش كه مردها هنگام خروج و دخول با اطلاع (با بلند كردن صدا يا گفتن كلمه ی مخصوص يا صدای كفش) بيرون بيايند يا اينكه جهت بيرون رفتن از اتاق و يا داخل شدن در اتاق به محارم خويش بگويند كه راهرو خلوت شود تا او عبور كند؛ زيرا مشكل فقط در تردد است؛ جای مرد منزل نيست و مرد فقط برای استراحت به منزل می آيد؛ لذا اگر در هنگام آمدن به منزل و يا بيرون رفتن موارد فوق رعايت گردد چشمش به نامحرم نخواهد افتاد و خدای نخواسته اگر با وجود این، اتفاقاً نگاهش افتاد، فوراً نگاهش را برگرداند، پس رب العزت به او اجر عطا خواهند نمود. (فان لک الاولى و ليست لک الآخرة.)🌴
╭الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❓سوال: در يک منزل كه چند خانواده با هم زندگی ميكنند و بعضی برای بعضی ديگر نامحرم اند در چنين مواقعی حجاب شرعی چگونه رعايت شود؟
✅ نخست بايد اين مطلب ذهن نشین شود كه حجاب، امری از اوامر الله تعالی است و بايد مانند اوامر ديگر خداوند متعال عملی گردد.
حجاب در اسلام اين است كه زن نامحرم، خودش را از نگاه مرد نامحرم دور قرار دهد. لذا چه در منزل باشد يا جائی ديگر، عمل كردن بر اين حکم آسان است به این روش كه مردها هنگام خروج و دخول با اطلاع (با بلند كردن صدا يا گفتن كلمه ی مخصوص يا صدای كفش) بيرون بيايند يا اينكه جهت بيرون رفتن از اتاق و يا داخل شدن در اتاق به محارم خويش بگويند كه راهرو خلوت شود تا او عبور كند؛ زيرا مشكل فقط در تردد است؛ جای مرد منزل نيست و مرد فقط برای استراحت به منزل می آيد؛ لذا اگر در هنگام آمدن به منزل و يا بيرون رفتن موارد فوق رعايت گردد چشمش به نامحرم نخواهد افتاد و خدای نخواسته اگر با وجود این، اتفاقاً نگاهش افتاد، فوراً نگاهش را برگرداند، پس رب العزت به او اجر عطا خواهند نمود. (فان لک الاولى و ليست لک الآخرة.)🌴
╭الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
#ماجرای ازدواج دوم و مادرشوهر ظالم
قسمت اول
شوهر اولم ۱۴ سال از خودم بزرگ بود و تک پسر و مادرش مدیر بازنشسته مدرسه بود در ظاهر علیرضا مردی مهربون و مذهبی بود منم ۱۷ ساله بودم جوان و کم سن و بی تجربه ...
بعد عروسی متوجه دخالتهای بیجای معصومه خانوم مادرشوهرم بودم اولش بنظرم عادی اومد ولی کم کم از حد تعادل خودش گذشت.
بدون اجازه ام به خونه ام میاومد به آشپزی ایراد میگرد داد میزد حتی مادرشوهرم منو کتک هم میزد. من مادر نداشتم پدرم رو خیلی دوست داشتم پدرم وقتی من ۱۲ ساله بودم که ازدواج کرده بود. این ازدواجم به نوعی فرار از خونه بود. همیشه زن بابام یجوری باهام برخورد میکرد میفهمیدم اضافه ام ...
مادرشوهرم هر بار که منو کتک میزد به گلایه به شوهرم میگفتم ولی مادرشوهرم میگفت:من باب تربیت هست باید تربیت بشه ... شوهرم هم پشت مادرش در میاومد.
تو این غم ها و درد ها. مادرشوهرم طبقه سوم خونه رو به پسر همکار قدیمیش اجاره داد داود و مینا همسایه جدید ما بودن تازه عروسی کرده بودن مینا زنی پرخاشگر بود هیچ وقت احترام شوهرشو نداشت.منم تنها بودم کسی نداشتم با مینا دوست شدم به خونه اشون رفت امد کردم چندی نگذشته بود مینا بهم تهمت دزدی زد.
من اون موقع دو ماهه حامله بودم هر چی قسم خوردم کسی باورم نکرد بعد اون جریان حسابی از چشم شوهرم افتادم دیگه شوهرم خونه نمیاومد با من.زناشویی نداشت منم خبر نداشتم حامله ام ماه چهارم متوجه شدم.
مینا دوباره بهم تهمت زد که با شوهرش بودم.
مادرشوهرم گفت: تو که با پسرم قهری باهم نیستی تو خیانت کردی. این شدکه طلاقم دادن پسرمو تو خونه پدریم بدنیا اوردم.
بعد طلاقم خیاطی یاد گرفتم خدا بهم کمک کرد روزی فراون داد مزون زدم حسابی درآمدداشتم. بخاطر در امد بالام زن بابا حسابی هوامو داشت حتی به دوتا دختراش من جهیزیه دادم زندگی خوبی شروع کردم ولی ته قلبم هیچ وقت خانواده شوهرمو نبخشیدم ...
تا اینکه پسرم ۱۶ ساله شد. با محمد آشنا شدم یه مرد خیلی مهربون و دلسوز
ازدواج کردیم. یه ماه مونده به عروسی خونه مناسب با پولم پیدا نمیکردم تا اینکه تو دیوار خونه ای دیدم رفتم با یه پیر زن شیک خوش برخورد مواجه شدیم.
قرار داد بستیم رفتم اون خونه زیبا و شیک .الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
قسمت اول
شوهر اولم ۱۴ سال از خودم بزرگ بود و تک پسر و مادرش مدیر بازنشسته مدرسه بود در ظاهر علیرضا مردی مهربون و مذهبی بود منم ۱۷ ساله بودم جوان و کم سن و بی تجربه ...
بعد عروسی متوجه دخالتهای بیجای معصومه خانوم مادرشوهرم بودم اولش بنظرم عادی اومد ولی کم کم از حد تعادل خودش گذشت.
بدون اجازه ام به خونه ام میاومد به آشپزی ایراد میگرد داد میزد حتی مادرشوهرم منو کتک هم میزد. من مادر نداشتم پدرم رو خیلی دوست داشتم پدرم وقتی من ۱۲ ساله بودم که ازدواج کرده بود. این ازدواجم به نوعی فرار از خونه بود. همیشه زن بابام یجوری باهام برخورد میکرد میفهمیدم اضافه ام ...
مادرشوهرم هر بار که منو کتک میزد به گلایه به شوهرم میگفتم ولی مادرشوهرم میگفت:من باب تربیت هست باید تربیت بشه ... شوهرم هم پشت مادرش در میاومد.
تو این غم ها و درد ها. مادرشوهرم طبقه سوم خونه رو به پسر همکار قدیمیش اجاره داد داود و مینا همسایه جدید ما بودن تازه عروسی کرده بودن مینا زنی پرخاشگر بود هیچ وقت احترام شوهرشو نداشت.منم تنها بودم کسی نداشتم با مینا دوست شدم به خونه اشون رفت امد کردم چندی نگذشته بود مینا بهم تهمت دزدی زد.
من اون موقع دو ماهه حامله بودم هر چی قسم خوردم کسی باورم نکرد بعد اون جریان حسابی از چشم شوهرم افتادم دیگه شوهرم خونه نمیاومد با من.زناشویی نداشت منم خبر نداشتم حامله ام ماه چهارم متوجه شدم.
مینا دوباره بهم تهمت زد که با شوهرش بودم.
مادرشوهرم گفت: تو که با پسرم قهری باهم نیستی تو خیانت کردی. این شدکه طلاقم دادن پسرمو تو خونه پدریم بدنیا اوردم.
بعد طلاقم خیاطی یاد گرفتم خدا بهم کمک کرد روزی فراون داد مزون زدم حسابی درآمدداشتم. بخاطر در امد بالام زن بابا حسابی هوامو داشت حتی به دوتا دختراش من جهیزیه دادم زندگی خوبی شروع کردم ولی ته قلبم هیچ وقت خانواده شوهرمو نبخشیدم ...
تا اینکه پسرم ۱۶ ساله شد. با محمد آشنا شدم یه مرد خیلی مهربون و دلسوز
ازدواج کردیم. یه ماه مونده به عروسی خونه مناسب با پولم پیدا نمیکردم تا اینکه تو دیوار خونه ای دیدم رفتم با یه پیر زن شیک خوش برخورد مواجه شدیم.
قرار داد بستیم رفتم اون خونه زیبا و شیک .الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
#ماجرای ازدواج دوم
#قسمت دوم و پایانی
صاحب خانه خودش رو ریحانه معرفی کرد ولی وقتی قرار میبستیم اصلا توجهی به اسم فروشنده نکردم
ریحانه خانوم خیلی پسرم دوست داشت حتی موقع که میرفتم مزون برای پسرم نهار میآورد. بعد چند ماه فهمیدم پسرم گوشه گیر شده مداوم بهونه میآورد. میخواست بره پیش ریحانه خانوم حتی شبی متوجه شدم بعد اینکه ما میخوابیم پسرم امید یواشکی میره خونه ریحانه خانوم. این موضوع خیلی نارحتم کرد تصمیم گرفتم برای سردر آوردن و مطمئن شدن دوربین تو خونه نصب کنم .
روز اول ریحانه به پسرم نهار آورد بعد کمی صحبت رفت پایین بلافاصله با لباسی بیرون و عجیب اومد. با پسرم رفتن بیرون چند ساعت خونه خالی بود تا موقع اومدن من پسرم برگشت. تنهایی جلو تلویزون نشست زار زار گریه کرد داشتم دیوانه میشدم این کارها یعنی چی .. برگشتم خونه هر چی از پسرم پرسیدم چیزی نگفت که نگفت ...
رفتارهای مشکوک پسرم و ریحانه ادامه داشت تا فهمیدیم ریحانه مریض شده سرطان گرفته و روزهای آخرش...
پسرم به شدت نارحت بود گریه میکرد.
باز هم بهم چیزی نگفتن تا یه شب ریحانه خانوم بیمارستان بستری کرده بودن. وکیلش اومد فهمیدم کل خونه رو زده به اسم پسرم. وقتی اسم انتقال دهنده ملک دیدم دنیا دور سرم چرخید همون معصومه بود مادرشوهر ظالمم ... رفتم بیمارستان سند زدم رو میز گفتم: با اینکارها نمیتونی گناهاتو ببخشی.
به گریه افتاد گفت: از وقتی رفتی دنیام نابود شد.مینا عروس تازه ام با علیرضا ازدواج کردن.
ولی به اختلاف افتادن مینا روانی بود شبی سر شل بودن برنج بحث کردن تو خونه خودشو و شوهرشو آتیش میزنه وقتی آتیش دیدم رفتم علیرضا نجات بدم نشد خودمم سوختم پسرم سوخت. خاکستر شد مینا هم سوخت مرد ... بعد چند جراحی تونستم صورتمو برگردونم
میدونستم آه تو دامن گرفته.
بعد خوب شدنم اومدم دنبالت نبودی رفته بودی در به در دنبالت بودم تا خودت اومدی سر راهم ....
امید درست مثل پدرشه. باورم نمیشه من همچین ظلمی بهت کردم منو ببخش.
قلبم داغون بود نمیتونستم ببینمش برگشتم برم امید تو در وردی اتاق دیدم گریه میکرد. میگف: مامان مامان بزرگ ببخش اون پشیمان شده تو ببخشی خوب میشه ...
معصومه چوب خدا رو خورده بود. بخشیدمش بخاطر زندگی خوبی که دارم بخاطر پسر مهربونم بخاطر شوهر مهربونی که خدا نصیبم کرده.بخشیدم بعد اون روز شش ماه از معصومه پرستاری کردم بعد شش ماه تحمل رنج بیماری پیش خدا رفت ...
#پایان الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#قسمت دوم و پایانی
صاحب خانه خودش رو ریحانه معرفی کرد ولی وقتی قرار میبستیم اصلا توجهی به اسم فروشنده نکردم
ریحانه خانوم خیلی پسرم دوست داشت حتی موقع که میرفتم مزون برای پسرم نهار میآورد. بعد چند ماه فهمیدم پسرم گوشه گیر شده مداوم بهونه میآورد. میخواست بره پیش ریحانه خانوم حتی شبی متوجه شدم بعد اینکه ما میخوابیم پسرم امید یواشکی میره خونه ریحانه خانوم. این موضوع خیلی نارحتم کرد تصمیم گرفتم برای سردر آوردن و مطمئن شدن دوربین تو خونه نصب کنم .
روز اول ریحانه به پسرم نهار آورد بعد کمی صحبت رفت پایین بلافاصله با لباسی بیرون و عجیب اومد. با پسرم رفتن بیرون چند ساعت خونه خالی بود تا موقع اومدن من پسرم برگشت. تنهایی جلو تلویزون نشست زار زار گریه کرد داشتم دیوانه میشدم این کارها یعنی چی .. برگشتم خونه هر چی از پسرم پرسیدم چیزی نگفت که نگفت ...
رفتارهای مشکوک پسرم و ریحانه ادامه داشت تا فهمیدیم ریحانه مریض شده سرطان گرفته و روزهای آخرش...
پسرم به شدت نارحت بود گریه میکرد.
باز هم بهم چیزی نگفتن تا یه شب ریحانه خانوم بیمارستان بستری کرده بودن. وکیلش اومد فهمیدم کل خونه رو زده به اسم پسرم. وقتی اسم انتقال دهنده ملک دیدم دنیا دور سرم چرخید همون معصومه بود مادرشوهر ظالمم ... رفتم بیمارستان سند زدم رو میز گفتم: با اینکارها نمیتونی گناهاتو ببخشی.
به گریه افتاد گفت: از وقتی رفتی دنیام نابود شد.مینا عروس تازه ام با علیرضا ازدواج کردن.
ولی به اختلاف افتادن مینا روانی بود شبی سر شل بودن برنج بحث کردن تو خونه خودشو و شوهرشو آتیش میزنه وقتی آتیش دیدم رفتم علیرضا نجات بدم نشد خودمم سوختم پسرم سوخت. خاکستر شد مینا هم سوخت مرد ... بعد چند جراحی تونستم صورتمو برگردونم
میدونستم آه تو دامن گرفته.
بعد خوب شدنم اومدم دنبالت نبودی رفته بودی در به در دنبالت بودم تا خودت اومدی سر راهم ....
امید درست مثل پدرشه. باورم نمیشه من همچین ظلمی بهت کردم منو ببخش.
قلبم داغون بود نمیتونستم ببینمش برگشتم برم امید تو در وردی اتاق دیدم گریه میکرد. میگف: مامان مامان بزرگ ببخش اون پشیمان شده تو ببخشی خوب میشه ...
معصومه چوب خدا رو خورده بود. بخشیدمش بخاطر زندگی خوبی که دارم بخاطر پسر مهربونم بخاطر شوهر مهربونی که خدا نصیبم کرده.بخشیدم بعد اون روز شش ماه از معصومه پرستاری کردم بعد شش ماه تحمل رنج بیماری پیش خدا رفت ...
#پایان الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1👌1
🎯🎲
🎲
✫#ارسالی از اعضای کانال داستان و پند ✦
عنوان داستان: #زیباترین_اشتباه_12
قسمت دوازدهم
به محض اومدن محمد،توی آشپزخونه رفتم و شام درست کردم.سرسنگین سلام کرد وتوی اتاق کارش رفت.شام رو تو سکوت خوردیم.محمد درحال تماشای سریال تلویزیون بود.چای دم کردم وفنجانی مقابلش گذاشتم.بعدهم توی اتاقم رفتم.
-دختره ی مشنگ.این همه سفارش کردم وبرایم پیام داده بود.-با یه پزشک آشنا تماس گرفتم.میتونی از صبح تا عصر بیرون باشی؟
-نه.-از شب تا صبح چی؟-به هیچ وجه.
-شوهرت ماموریت نمیره؟-نه متاسفانه.
-پس بی خیال سقط جنین شو.-شیوا بهم قول دادی کمکم کنی.-میگی چه خاکی تو سرم بریزم با اون شوهرت؟پیامهای شیوا رو سریع می خواندم وپاک می کردم.محمد توی اتاق اومد وپرسید؛-با کی چت می کنی؟
-با ساجده.چیزی نگفت وکنارم دراز کشید.من هم از ترس گوشی رو خاموش کردم.صبح بعداز رفتن محمد،گوشیم رو روشن کردم.چندین پیام بالا بلند از شیوا داشتم.
-یه خانم رو بهم معرفی کردند.میگن کارش بیسته.اگه آدرس بدم می تونی بری؟
-تنهایی برم؟ می ترسم شیوا.نمیشه باهام بیایی؟-دور من یکی روخط بکش.همینم مونده شوهرت به جرم قتل عمد،اعدامم کنه.فکراتو بکن سمانه.اگه اوکی شدی خبرم کن.دوست داشتم هرطور شده از شر این بچه خلاص بشم از طرفی ،هم از سقط جنین می ترسیدم ،هم از تنهایی رفتن به خونه غریبه ها.به حدی ذهنم آشفته ودرگیر بود که متوجه اومدن محمد نشدم.
-تو خوبی سمانه؟-آره...آره...خوبم.
سعی می کردم خودم را با کارهای منزل مشغول کنم تا از تیررس نگاه محمد درامان باشم.بعداز گردگیری خونه،حیاط رو شستم وباغچه رو آبیاری کردم.محمد صدایم زد.
-چرا استراحت نمیکنی؟ چرا خودت رو اینقدر خسته می کنی؟-خسته نیستم.
-مامان ومحدثه وثریا بعداز شام میان.
-چرا نگفتی برای شام بیان؟-مامان دلش نمیاد توی این اوضاع زحمتت بده.-چرا هنوز نه به باره نه به دار،به خانوادت گفتی؟
-دار و بار چیه؟ خوب بارداری دیگه.-ولی من هنوز به هیچ کی نگفتم.-سمانه خانم چیزی بهت نمیگم.بزار بیان. خودت متوجه میشی.
لباسم رو تعویض کردم وهمه چیز را برای پذیرایی مهیا کردم.حاج خانم اشک شوق می ریخت ومحدثه وثریا کل زنان انگار به مجلس عروسی اومده بودند دورمحمد حلقه زدن و بوسه بارانش کردند.خانواده محمد،آنقدر شادی کردن وقربان صدقه من ومحمد رفتن که عذاب وجدان گرفتم.حاج خانم چند مدل غذا و ترشی ومربای خونگی برام آورده بود.محدثه پارچه ای متبرک از مکه و ثریا هم جعبه ای شیرینی آورد.آنقدر برای توراهی تنها برادرشان خوشحال بودند که اجازه نمی دادند از جایم بلند شوم و از آنها پذیرایی کنم.بعداز رفتن مهمانها،محمد روی تخت دراز کشید اما من توی اتاق پذیرایی رفتم وسجاده ام رو پهن کردم.بعداز دیدن ذوق وشوق محمدو خانواده اش،عذاب وجدان بدی به سراغم آمد.از عمق وجود با تضرع والتماس از خدا کمک خواستم.آنچنان زار زدم که مهر و سجاده ام خیس از اشک شد.محمد آشفته وپریشان صدایم زدو منو از روی سجاده بلند کرد.-چی شده سمانه؟ توحالت خوبه؟بچه چیزیش شده؟هق زنان همه چیز رو اعتراف کردم.-منو ببخش محمد.واسه فردا نوبت سقط جنین گرفته بودم.دستهاش از دوطرف شانه ام شل شد.بعداز مکثی طولانی،ناباور پرسید؛-چرا سمانه؟
هق زنان گفتم:-چون این بچه نیومده داره آرزوهام رو ازم میگیره.این همه سال درس خوندم تا به اون جایگاهی که دوست دارم برسم.اما حالا که تو یک قدمی تنها آرزوم هستم،خدا اینو گذاشت تو دامنم.نفسش رو پرصدا بیرون داد.-فردا خودم پیگیر ثبت نامت میشم.مبهوت و متحیر نگاهش کردم.
-جون محمد راست میگی؟-آره.ولی منم شرط و شروطها دارم.-اون بچه سالم به دنیا بیاد سمان.خودم می برمت،خودم میارمت.روزهایی که یک درصد احتمال بدم نمی تونم بیام،راننده ای که من میگم، میاد سراغت.اگه به خاطر درس و امتحاناتت دچار استرس بشی،اجازه نمیدم ادامه بدی.به تغذیه ات خوب میرسی.از ذوق حرفهای محمدرا یک درمیان می شنیدم.خودم رو تو آغوشش انداختم و گردنش رو آماج بوسه هام کردم.محمد همه کارهای ثبت نامم رو انجام داد.حتی به مرکز خریدی رفتیم ومانتو شلوارو مقنعه وچادر مشکی جدید و گرانقیمتی به همراه لوازم تحریر برایم خرید.اولین جلسه شروع کلاسهایم بود.با شور و شعفی خاص همراه محمد به دانشکده زبان انگلیسی رفتم.حس وحالم قابل وصف نبود.محمد تا بیرون کلاس همراهیم کرد وبعداز کلی سفارش خداحافظی گرفت. حالت تهوع امانم را بریده بود وبناچار یکی دوبار ازکلاس بیرون زدم اما به محمد چیزی نگفتم.
#ادامه_داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🎲
✫#ارسالی از اعضای کانال داستان و پند ✦
عنوان داستان: #زیباترین_اشتباه_12
قسمت دوازدهم
به محض اومدن محمد،توی آشپزخونه رفتم و شام درست کردم.سرسنگین سلام کرد وتوی اتاق کارش رفت.شام رو تو سکوت خوردیم.محمد درحال تماشای سریال تلویزیون بود.چای دم کردم وفنجانی مقابلش گذاشتم.بعدهم توی اتاقم رفتم.
-دختره ی مشنگ.این همه سفارش کردم وبرایم پیام داده بود.-با یه پزشک آشنا تماس گرفتم.میتونی از صبح تا عصر بیرون باشی؟
-نه.-از شب تا صبح چی؟-به هیچ وجه.
-شوهرت ماموریت نمیره؟-نه متاسفانه.
-پس بی خیال سقط جنین شو.-شیوا بهم قول دادی کمکم کنی.-میگی چه خاکی تو سرم بریزم با اون شوهرت؟پیامهای شیوا رو سریع می خواندم وپاک می کردم.محمد توی اتاق اومد وپرسید؛-با کی چت می کنی؟
-با ساجده.چیزی نگفت وکنارم دراز کشید.من هم از ترس گوشی رو خاموش کردم.صبح بعداز رفتن محمد،گوشیم رو روشن کردم.چندین پیام بالا بلند از شیوا داشتم.
-یه خانم رو بهم معرفی کردند.میگن کارش بیسته.اگه آدرس بدم می تونی بری؟
-تنهایی برم؟ می ترسم شیوا.نمیشه باهام بیایی؟-دور من یکی روخط بکش.همینم مونده شوهرت به جرم قتل عمد،اعدامم کنه.فکراتو بکن سمانه.اگه اوکی شدی خبرم کن.دوست داشتم هرطور شده از شر این بچه خلاص بشم از طرفی ،هم از سقط جنین می ترسیدم ،هم از تنهایی رفتن به خونه غریبه ها.به حدی ذهنم آشفته ودرگیر بود که متوجه اومدن محمد نشدم.
-تو خوبی سمانه؟-آره...آره...خوبم.
سعی می کردم خودم را با کارهای منزل مشغول کنم تا از تیررس نگاه محمد درامان باشم.بعداز گردگیری خونه،حیاط رو شستم وباغچه رو آبیاری کردم.محمد صدایم زد.
-چرا استراحت نمیکنی؟ چرا خودت رو اینقدر خسته می کنی؟-خسته نیستم.
-مامان ومحدثه وثریا بعداز شام میان.
-چرا نگفتی برای شام بیان؟-مامان دلش نمیاد توی این اوضاع زحمتت بده.-چرا هنوز نه به باره نه به دار،به خانوادت گفتی؟
-دار و بار چیه؟ خوب بارداری دیگه.-ولی من هنوز به هیچ کی نگفتم.-سمانه خانم چیزی بهت نمیگم.بزار بیان. خودت متوجه میشی.
لباسم رو تعویض کردم وهمه چیز را برای پذیرایی مهیا کردم.حاج خانم اشک شوق می ریخت ومحدثه وثریا کل زنان انگار به مجلس عروسی اومده بودند دورمحمد حلقه زدن و بوسه بارانش کردند.خانواده محمد،آنقدر شادی کردن وقربان صدقه من ومحمد رفتن که عذاب وجدان گرفتم.حاج خانم چند مدل غذا و ترشی ومربای خونگی برام آورده بود.محدثه پارچه ای متبرک از مکه و ثریا هم جعبه ای شیرینی آورد.آنقدر برای توراهی تنها برادرشان خوشحال بودند که اجازه نمی دادند از جایم بلند شوم و از آنها پذیرایی کنم.بعداز رفتن مهمانها،محمد روی تخت دراز کشید اما من توی اتاق پذیرایی رفتم وسجاده ام رو پهن کردم.بعداز دیدن ذوق وشوق محمدو خانواده اش،عذاب وجدان بدی به سراغم آمد.از عمق وجود با تضرع والتماس از خدا کمک خواستم.آنچنان زار زدم که مهر و سجاده ام خیس از اشک شد.محمد آشفته وپریشان صدایم زدو منو از روی سجاده بلند کرد.-چی شده سمانه؟ توحالت خوبه؟بچه چیزیش شده؟هق زنان همه چیز رو اعتراف کردم.-منو ببخش محمد.واسه فردا نوبت سقط جنین گرفته بودم.دستهاش از دوطرف شانه ام شل شد.بعداز مکثی طولانی،ناباور پرسید؛-چرا سمانه؟
هق زنان گفتم:-چون این بچه نیومده داره آرزوهام رو ازم میگیره.این همه سال درس خوندم تا به اون جایگاهی که دوست دارم برسم.اما حالا که تو یک قدمی تنها آرزوم هستم،خدا اینو گذاشت تو دامنم.نفسش رو پرصدا بیرون داد.-فردا خودم پیگیر ثبت نامت میشم.مبهوت و متحیر نگاهش کردم.
-جون محمد راست میگی؟-آره.ولی منم شرط و شروطها دارم.-اون بچه سالم به دنیا بیاد سمان.خودم می برمت،خودم میارمت.روزهایی که یک درصد احتمال بدم نمی تونم بیام،راننده ای که من میگم، میاد سراغت.اگه به خاطر درس و امتحاناتت دچار استرس بشی،اجازه نمیدم ادامه بدی.به تغذیه ات خوب میرسی.از ذوق حرفهای محمدرا یک درمیان می شنیدم.خودم رو تو آغوشش انداختم و گردنش رو آماج بوسه هام کردم.محمد همه کارهای ثبت نامم رو انجام داد.حتی به مرکز خریدی رفتیم ومانتو شلوارو مقنعه وچادر مشکی جدید و گرانقیمتی به همراه لوازم تحریر برایم خرید.اولین جلسه شروع کلاسهایم بود.با شور و شعفی خاص همراه محمد به دانشکده زبان انگلیسی رفتم.حس وحالم قابل وصف نبود.محمد تا بیرون کلاس همراهیم کرد وبعداز کلی سفارش خداحافظی گرفت. حالت تهوع امانم را بریده بود وبناچار یکی دوبار ازکلاس بیرون زدم اما به محمد چیزی نگفتم.
#ادامه_داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1👏1
✫#ارسالی از اعضای کانال داستان و پند ✦
عنوان داستان: #زیباترین_اشتباه_13
قسمت سیزدهم و پایانی
مامان و ساجده خیلی اتفاقی،عزیزو محدثه رو دیده بودند.هردو شاکی شدند که چرا درمورد بارداریم چیزی به آنها نگفته ام.شب بابا ومامان وخواهرهایم با جعبه ای شیرینی وکلی آجیل اومدن.به لطف دهن لقی محمد تازه فهمیدند دانشگاه هم می روم.مامان می گفت باید به فکر تهیه سیسمونی باشم.اما من ترجیح میدادم خرید سیسمونی رو به بعداز تعیین جنسیت جنینم موکول کنیم.محمد می گفت جنسیت بچه برایم مهم نیست.اما من دوست داشتم فرزندم پسر باشد.روزهایی که کلاس داشتم،مامان وعزیز برایم غذا درست می کردند.لبخند از روی لب هایم ورچیده نمی شد،وقتی دکتر گفت جنینم پسر می باشد.از ذوق جعبه ای شیرینی خریدم وپیش عزیز رفتیم.خدارو شکر کرد و من ومحمد رو بوسید.محدثه وثریا هم جیغ جیغ راه انداختند.شکمم کم کم برآمده میشد.اما توی دانشگاه چادر رو جوری می گرفتم که کسی متوجه بارداریم نشود.گاهی پرحسرت به تیپ دانشجوهای دختر نگاه می کردم وغصه می خوردم که چرااینقدر زود ازدواج کردم وباردار شدم نه اینکه از زندگیم ناراضی باشم،برعکس محمد رو خیلی دوست داشتم.انسان پاک ووارسته ای بود.هرگز چشمانش هرز نمی رفت وبه قول نوشین وشیوا اصلا توی این وادی نبود.بشدت مومن،مقید،مذهبی وخانواده دوست بود اما من دوست نداشتم توی این سن باردار بشوم. امتحانات ترم اول رو باموفقیت پشت سر گذاشتم.ترم دوم هم شروع شد.خردادماه بود و سه روز از تولد پسرم میگذشت.من ومحمد بارها به خاطر اسم پسرمان بحث کرده بودیم. من از اسم های ترکیبی خوشم نمی آمد اما محمد،اسمش رو امیرعلی گذاشت.لجوجانه گفتم اجازه نمیدم برای دخترم اسم انتخاب کنی.محمد بلند خندید.پس به دومیش هم فکر میکنی.وقت هایی که کم می آوردم با اکراه رو می گرفتم واو می خندید.ده روز خونه مامان بودم و محمد اجازه نداد بیشتر بمونم.گرچه هرشب تا دیر وقت کنار دردانه اش می نشست ومثل ندیده ها خیره اش می شد.هنوز حالم مساعد نشده بود از طرفی تروخشک کردن نوزاد رو درست حسابی بلد نبودم وبا گریه پسرم، من هم گریه می کردم.محمد که حال پریشانم رو دید سراغ عزیز رفت.تازه توانستم کمی بخوابم.وقتی پسرم می خوابید، درسهام رو مرور می کردم و وقتی گریه می کرد شروع به نق ونوق می کردم وتمام دق ودلیم رو روی محمد خالی می کردم..
-همش تقصیر تو بود.تو بچه خواستی.حالا بیا و ساکتش کن.اصلا ببرش توی اون یکی اتاق.نمی خوام صداش رو بشنوم.چند جلسه غیبت داشتم وباید سرکلاس میرفتم.عزیز می گفت زنگ تفریح من ومحمد بچه رو میاریم،توی نماز خونه یا ماشین شیرش بده اما محمد می گفت این ترم رو مرخصی بگیر.در نهایت محمد باتک تک اساتید صحبت کرد و غیراز یکی دو درس مابقی رو غیرحضوری می خواندم.بالاخره امتحانات ترم دوم رو هم با موفقیت پشت سرگذاشتم وبه خاطر تعطیلی تابستان ذوق میزدم.حس قشنگی بود مادر شدن وتماشای شیرین کاریهای پسرم.از دست وپا زدن وسینه خیزرفتن تا یک وری خندیدنش. همه حرکات و سکناتش برایم لذتبخش بود.خدا رو صدهزار مرتبه شکر کردم که از تصمیمم برای سقط جنین منصرف شدم.امیرعلی کپی برابر اصل محمد بود.خصوصا چشمان سیاه درشت وموهای پرپشتش شباهت عجیبی به محمد داشت.جشن ازدواج شیوا ویار دیرینه اش کامی بود.اما محمد اجازه نداد بروم واز موسیقی حرام ومجلس لهو ولعب بیزار بود.کارت هدیه ای به نوشین دادم تا از طرف من به شیوا بدهد.نوشین کلی فیلم وعکس ازشیوا و کامی و رقصنده ها برام ارسال کرد.دور از چشم محمدهمه رو تماشا کردم .بدون شک اگر محمد فیلم ها را می دید حتی اجازه نمی داد ارتباط تلفنی با او داشته باشم.محدثه اومد وامیرعلی رو بغل کرد وپیش حاج خانم برد.من هم کمی نظافت و گردگیری کردم وتوی حیاط به نهالی که ده روز بعداز به دنیا آمدن امیرعلی کاشته بودم،نگاه می کردم.محمد دست در جیب کنارم ایستاد.-هنوز هم فکر می کنی من وتو به اشتباه کنار همدیگه ایم؟گمان نمی کردم این جمله ام را به خاطر سپرده باشد.دستم روی ریش مشکی وپرپشتش نشست.
-آره ولی تو زیباترین اشتباه زندگی من هستی.
خندید و قبل از بوسیدنم نگاهی محافظه کارانه به اطراف انداخت، مبادا خدای ناکرده در وهمسایه از بالای پشت بام مارا رصد کنند.
-بریم خونه عزیز.دلتنگ پسرمون شدم.ازقصد گفتم:پسرمون نه،پسر من.من نه ماه حملش کردم و ازش مراقبت کردم.من اونو به دنیا آوردم.من شب نخوابی کشیدم و از شیره جونم بهش میدم.دستش به نشانه تسلیم بالا می رود وخنده کنان سر تکان می دهد.
#پایان....
سپاس از زحمات مدیر کانال داستان و پند و همراهی شما عزیزان.شاد باشید وایام به کامتان.🌹
✍به قلم زیبای #مژگان_نیازی
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❌کپی بدون منبع ممنوع
عنوان داستان: #زیباترین_اشتباه_13
قسمت سیزدهم و پایانی
مامان و ساجده خیلی اتفاقی،عزیزو محدثه رو دیده بودند.هردو شاکی شدند که چرا درمورد بارداریم چیزی به آنها نگفته ام.شب بابا ومامان وخواهرهایم با جعبه ای شیرینی وکلی آجیل اومدن.به لطف دهن لقی محمد تازه فهمیدند دانشگاه هم می روم.مامان می گفت باید به فکر تهیه سیسمونی باشم.اما من ترجیح میدادم خرید سیسمونی رو به بعداز تعیین جنسیت جنینم موکول کنیم.محمد می گفت جنسیت بچه برایم مهم نیست.اما من دوست داشتم فرزندم پسر باشد.روزهایی که کلاس داشتم،مامان وعزیز برایم غذا درست می کردند.لبخند از روی لب هایم ورچیده نمی شد،وقتی دکتر گفت جنینم پسر می باشد.از ذوق جعبه ای شیرینی خریدم وپیش عزیز رفتیم.خدارو شکر کرد و من ومحمد رو بوسید.محدثه وثریا هم جیغ جیغ راه انداختند.شکمم کم کم برآمده میشد.اما توی دانشگاه چادر رو جوری می گرفتم که کسی متوجه بارداریم نشود.گاهی پرحسرت به تیپ دانشجوهای دختر نگاه می کردم وغصه می خوردم که چرااینقدر زود ازدواج کردم وباردار شدم نه اینکه از زندگیم ناراضی باشم،برعکس محمد رو خیلی دوست داشتم.انسان پاک ووارسته ای بود.هرگز چشمانش هرز نمی رفت وبه قول نوشین وشیوا اصلا توی این وادی نبود.بشدت مومن،مقید،مذهبی وخانواده دوست بود اما من دوست نداشتم توی این سن باردار بشوم. امتحانات ترم اول رو باموفقیت پشت سر گذاشتم.ترم دوم هم شروع شد.خردادماه بود و سه روز از تولد پسرم میگذشت.من ومحمد بارها به خاطر اسم پسرمان بحث کرده بودیم. من از اسم های ترکیبی خوشم نمی آمد اما محمد،اسمش رو امیرعلی گذاشت.لجوجانه گفتم اجازه نمیدم برای دخترم اسم انتخاب کنی.محمد بلند خندید.پس به دومیش هم فکر میکنی.وقت هایی که کم می آوردم با اکراه رو می گرفتم واو می خندید.ده روز خونه مامان بودم و محمد اجازه نداد بیشتر بمونم.گرچه هرشب تا دیر وقت کنار دردانه اش می نشست ومثل ندیده ها خیره اش می شد.هنوز حالم مساعد نشده بود از طرفی تروخشک کردن نوزاد رو درست حسابی بلد نبودم وبا گریه پسرم، من هم گریه می کردم.محمد که حال پریشانم رو دید سراغ عزیز رفت.تازه توانستم کمی بخوابم.وقتی پسرم می خوابید، درسهام رو مرور می کردم و وقتی گریه می کرد شروع به نق ونوق می کردم وتمام دق ودلیم رو روی محمد خالی می کردم..
-همش تقصیر تو بود.تو بچه خواستی.حالا بیا و ساکتش کن.اصلا ببرش توی اون یکی اتاق.نمی خوام صداش رو بشنوم.چند جلسه غیبت داشتم وباید سرکلاس میرفتم.عزیز می گفت زنگ تفریح من ومحمد بچه رو میاریم،توی نماز خونه یا ماشین شیرش بده اما محمد می گفت این ترم رو مرخصی بگیر.در نهایت محمد باتک تک اساتید صحبت کرد و غیراز یکی دو درس مابقی رو غیرحضوری می خواندم.بالاخره امتحانات ترم دوم رو هم با موفقیت پشت سرگذاشتم وبه خاطر تعطیلی تابستان ذوق میزدم.حس قشنگی بود مادر شدن وتماشای شیرین کاریهای پسرم.از دست وپا زدن وسینه خیزرفتن تا یک وری خندیدنش. همه حرکات و سکناتش برایم لذتبخش بود.خدا رو صدهزار مرتبه شکر کردم که از تصمیمم برای سقط جنین منصرف شدم.امیرعلی کپی برابر اصل محمد بود.خصوصا چشمان سیاه درشت وموهای پرپشتش شباهت عجیبی به محمد داشت.جشن ازدواج شیوا ویار دیرینه اش کامی بود.اما محمد اجازه نداد بروم واز موسیقی حرام ومجلس لهو ولعب بیزار بود.کارت هدیه ای به نوشین دادم تا از طرف من به شیوا بدهد.نوشین کلی فیلم وعکس ازشیوا و کامی و رقصنده ها برام ارسال کرد.دور از چشم محمدهمه رو تماشا کردم .بدون شک اگر محمد فیلم ها را می دید حتی اجازه نمی داد ارتباط تلفنی با او داشته باشم.محدثه اومد وامیرعلی رو بغل کرد وپیش حاج خانم برد.من هم کمی نظافت و گردگیری کردم وتوی حیاط به نهالی که ده روز بعداز به دنیا آمدن امیرعلی کاشته بودم،نگاه می کردم.محمد دست در جیب کنارم ایستاد.-هنوز هم فکر می کنی من وتو به اشتباه کنار همدیگه ایم؟گمان نمی کردم این جمله ام را به خاطر سپرده باشد.دستم روی ریش مشکی وپرپشتش نشست.
-آره ولی تو زیباترین اشتباه زندگی من هستی.
خندید و قبل از بوسیدنم نگاهی محافظه کارانه به اطراف انداخت، مبادا خدای ناکرده در وهمسایه از بالای پشت بام مارا رصد کنند.
-بریم خونه عزیز.دلتنگ پسرمون شدم.ازقصد گفتم:پسرمون نه،پسر من.من نه ماه حملش کردم و ازش مراقبت کردم.من اونو به دنیا آوردم.من شب نخوابی کشیدم و از شیره جونم بهش میدم.دستش به نشانه تسلیم بالا می رود وخنده کنان سر تکان می دهد.
#پایان....
سپاس از زحمات مدیر کانال داستان و پند و همراهی شما عزیزان.شاد باشید وایام به کامتان.🌹
✍به قلم زیبای #مژگان_نیازی
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❌کپی بدون منبع ممنوع
❤2
سلام
نمیدونم چیشد که دلم خواست منم بنویسم، از روز و ساعت پرازبغض و کنیه بنویسم...
همیشه، برای مُردن لازم نیس روح از تن جدابشه، اگه دخترباشی و بابات بمیره، توام برای همیشه مُردی....
من 9سالم بود و بابام فقط 37سال
22فروردین، چهارشنبه بعدازظهر، توی اتاقم مشغول بازی کردن با عروسکام بودم...
عمه کوچیکم خونمون بود و کمک حال مادرم،
آخه 3روزی بود که بابام رفته بود توکما و شرایط مراقبت ازش خیلی سخت تر شده بود....
ساعتای حدودا 3ونیم 4عصربود، که یهو شنیدم مامانم داره صدای بابام میکنه و میگه ن مجید صبرکن، زوده...
ترسیدم، دویدم دراتاق خودم و ازهمونجا به بابام نگاه میکردم که گوشه پذیرایی روی تخت خوابیده بود؛ مامانم از ترس و نگرانی و دلهره به همه جا زنگ زد...
درکمتراز10دقیقه فامیلامون که نزدیکمون بودن رسیدن؛...
پرستارای آمبولانس رسیده بودن و به دل صبر کارشون رو میکردن، اما فایده نداشت، خودم با چشم خودم دیدم لحظه رفتن بابامو........
من ازهمون گوشه شاهد ماجرا بودم و ذره ذره آب شدن خودمو میفهمیدم...
پرستاره گفت متاسفم
همین یه جمله کافی بود که بفهمم دنیا چخبره!؟ با پاهای لرزون رفتم جلو ک بابامو ببوسم بغل کنم، اما نذاشتن و بغلم کردن و بردنم خونه عمم، که بغل خونمون بود....
ازاونجا دویدم بیرون، نگاهم به درخونه خودمون خورد که داشتن بابامو میبردن....
تا برسم به آمبولانس درو بسته بودن و سوارشده بودن و میرفتن حرکت کنن، هرچی جیغ کشیدم و گفتم صبرکنید فایده نداشت...
دنبال آمبولانس دویدم، پابرهنه، اما بهش نرسیدم.....
داییم بغلم کرد و گفت بیابریم خونه، بابا حالش خوب شد دایی جون؛ نگران نباش، الان بردنش یه جایی که هیچی درد نداره و آرومه...
آخه بابام 5سال مریضی کشید، عمل، شیمی درمانی و.....
زدم زیرگریه و گفتم:اما من بابامو میخوام..
گفت: فردا میریم پیشش...
همین جمله وعده دیدار حتی برای آخرین بار شاید به یه دختر9ساله قدرتی میداد ک بیتابی هاش رو کمتر نشون بده...
ساکت بودم.هرکی میدیدم میگفت :گریه کن.
#اما هیشکی نفهمید از درون چقدر گریه کردم و سوختم....
هنوزم که هنوزه بعدازگذشت 14سال از اون ماجرا، کسی که جلوی من هی صدای باباش کنه و ازکلمه بابا صحبت کنه، بند دلم پاره میشه و دلم بیقرار بابام میشه....
اینا گوشه خیلی کوچیکی از خاطرات تلخم بوده، فقط به این دلیل براتون نوشتم که بهتون بگم، بعد از گذشت سالهای سال، داغ پدر برای بچه هاش؛ مثل روز اول تازه و داغه....
تنها چیزی که میتونه آروممون کنه وبه باباهامون ثواب برسونه؛ خوندن قرآن و نمازخوندنه...
چ خوبه که بعد از نماز عشاء، ی دورکعت نمازبخونیم به نیت رفتگان آسمونی، مخصوصامخصوصا برای پدرو مادرهای رفته
التماس دعا
((ارسالی شما عزیزان ))الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نمیدونم چیشد که دلم خواست منم بنویسم، از روز و ساعت پرازبغض و کنیه بنویسم...
همیشه، برای مُردن لازم نیس روح از تن جدابشه، اگه دخترباشی و بابات بمیره، توام برای همیشه مُردی....
من 9سالم بود و بابام فقط 37سال
22فروردین، چهارشنبه بعدازظهر، توی اتاقم مشغول بازی کردن با عروسکام بودم...
عمه کوچیکم خونمون بود و کمک حال مادرم،
آخه 3روزی بود که بابام رفته بود توکما و شرایط مراقبت ازش خیلی سخت تر شده بود....
ساعتای حدودا 3ونیم 4عصربود، که یهو شنیدم مامانم داره صدای بابام میکنه و میگه ن مجید صبرکن، زوده...
ترسیدم، دویدم دراتاق خودم و ازهمونجا به بابام نگاه میکردم که گوشه پذیرایی روی تخت خوابیده بود؛ مامانم از ترس و نگرانی و دلهره به همه جا زنگ زد...
درکمتراز10دقیقه فامیلامون که نزدیکمون بودن رسیدن؛...
پرستارای آمبولانس رسیده بودن و به دل صبر کارشون رو میکردن، اما فایده نداشت، خودم با چشم خودم دیدم لحظه رفتن بابامو........
من ازهمون گوشه شاهد ماجرا بودم و ذره ذره آب شدن خودمو میفهمیدم...
پرستاره گفت متاسفم
همین یه جمله کافی بود که بفهمم دنیا چخبره!؟ با پاهای لرزون رفتم جلو ک بابامو ببوسم بغل کنم، اما نذاشتن و بغلم کردن و بردنم خونه عمم، که بغل خونمون بود....
ازاونجا دویدم بیرون، نگاهم به درخونه خودمون خورد که داشتن بابامو میبردن....
تا برسم به آمبولانس درو بسته بودن و سوارشده بودن و میرفتن حرکت کنن، هرچی جیغ کشیدم و گفتم صبرکنید فایده نداشت...
دنبال آمبولانس دویدم، پابرهنه، اما بهش نرسیدم.....
داییم بغلم کرد و گفت بیابریم خونه، بابا حالش خوب شد دایی جون؛ نگران نباش، الان بردنش یه جایی که هیچی درد نداره و آرومه...
آخه بابام 5سال مریضی کشید، عمل، شیمی درمانی و.....
زدم زیرگریه و گفتم:اما من بابامو میخوام..
گفت: فردا میریم پیشش...
همین جمله وعده دیدار حتی برای آخرین بار شاید به یه دختر9ساله قدرتی میداد ک بیتابی هاش رو کمتر نشون بده...
ساکت بودم.هرکی میدیدم میگفت :گریه کن.
#اما هیشکی نفهمید از درون چقدر گریه کردم و سوختم....
هنوزم که هنوزه بعدازگذشت 14سال از اون ماجرا، کسی که جلوی من هی صدای باباش کنه و ازکلمه بابا صحبت کنه، بند دلم پاره میشه و دلم بیقرار بابام میشه....
اینا گوشه خیلی کوچیکی از خاطرات تلخم بوده، فقط به این دلیل براتون نوشتم که بهتون بگم، بعد از گذشت سالهای سال، داغ پدر برای بچه هاش؛ مثل روز اول تازه و داغه....
تنها چیزی که میتونه آروممون کنه وبه باباهامون ثواب برسونه؛ خوندن قرآن و نمازخوندنه...
چ خوبه که بعد از نماز عشاء، ی دورکعت نمازبخونیم به نیت رفتگان آسمونی، مخصوصامخصوصا برای پدرو مادرهای رفته
التماس دعا
((ارسالی شما عزیزان ))الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_بیستم
بلاخره زن موسی بود و هزینه اش به عهده ما بودفکر میکردم به موسی مرخصی بدن بیاد دیدنمون اما خبری ازش نشدشکمم جلو اومده بود و برا دیدنش لحظه شماری میکردم یه روز عصر که تو ایوون نشسته بودم و چای میخوردم هوا خنک بود و لذت میبردم که رحمت با عجله اومدخونمون که ماه صنم به دادم برس گفتم چی شده گفت حنیفه انگار دردش گرفته وقتش شده دست پاچه گیوه هامو پوشیدم و دنبالشم راه افتادم
با اینکه خونشون نزدیک ما بود اما برام طولانی شده بود سینه ام به خس خس افتاده بود بلاخره رسیدم خونواده حنیفه کنارش جمع شده بودن و منتظر من بودن
حنیفه حال خوبی نداشت و غرق عرق شده بود با لبهای رنگ پریده اش گفت به دادم برس دارم میمیرم گفتم نگران نباش بار اولت که نیست دوساعتی طول کشید تا دختر زیبای حنیفه بدنیا بیاد حنیفه بادیدن بچه لبخند کم جونی بست و از حال رفتـمادرش کاچی پر مغزی براش پخت تا بیدار که شد بخوره یه ساعتی پیششون موندم و بعد که مطمین شدم حالش خوبه به خونم برگشتم شب شده بود و با عیسی و حکیم نشسته بودیم که درخونه رو به شدت کوبیدن نفسم یه لحظه قطع شد و هزار تا فکر و خیال ناراحت کننده به مغزم رسید.حکیم بلند شد و با عجله رفت دم در من و عیسی هم دنبالش رفتیم در و باز کرد و مرد کچل و مظلومی که حال خوبی نداشت با عجله گفت خونه قابله اینجاس؟حکیم با تعجب نگاهی بهش کرد و گفت اره چی شده سلیمان این وقت شب چیکار به قابله داری بیچاره مرد با التماس گفت به دادم برسید حکیم زنم درد داره داره میزاد اما ما اینجا غریبیم کسی رو نداریم تازه اومدیم اینجا از در و همسایه پرسیدم گفتم بیاام اینجا دستم به دامنتون به دادمون برسید زنم داره میمیره بعد هم شروع به گریه کرد از دیدن گریه اش حالم بد شد و رو به حکیم گفتم من برم آماده بشم ؟حکیم گفت دست بجنبون منم باهاتون میام توکل بخدازود رفتم تو خونه و آماده شدم حکیم به عیسی گفت برو فانوس و بیار و تو یه چشم به هم زدن فانوس به دست راهی شدیم چند تا کوچه رد کردیم که صدای زجه های زنی به گوش رسید که فهمیدم رسیدیم سلیمان دستپاچه در کوچیکی رو نشونم داد و گفت اینجاس همشیره بسم الله گفتم و وارد خونه شدم دختر ظریف و بانمکی گوشه خونه دراز کشیده بود از درد داشت قالی رو چنگ میزدبرگشتم و فانوس حکیمم گرفتم تا نور کافی داشته باشم همونطور که داشتم آماده اش میکردم گفتم نترس من قابلمه ام چنگی به دستهام زد و گفت تو رو خدا نجاتم بده
اول از کیسه ام جوشونده ای درآوردم تا دردش و کمتر کنم و براش درست کردم و دادم خورد گفتم هنوز کار زیاده تا بچه بیاد باید تحمل کنی بی حال و بی رمق سری تکون داد خدایا این که از الان داشت از حال میرفت برگشتم آب و گرم کردم و پارچه تمیز آورده بودم با قیچی بریدم و کنارم گذاشتم خیلی خسته بودم و چشامو به زور باز نگهداشته بودم تو دلم التماس خدا میکردم کمکم کنه تا نزدیک صبح کنارش نشستم و کمکش کردم تا اینکه بچه بدنیا اومد پسر خوشگل و تپلی بود تمیزش کردم و دادمش بغلش اما از حال رفته بود و بچه شیر میخواست کمک کردم تا بچه شیر بخوره و بخوابه برگشتم بیرون و به سلیمان گفتم بره زن و بچشو ببینه حکیم گفت خسته نباشی دست مریزاد خب بیا بریم استراحت کن آروم نزدیک حکیم شدم و گفت بزار فعلا بمونم کسی رو نداره دختره هم از حال رفته.حکیم اول مخالفت کرد که خسته ای خودتم پا به ماهی بیا بریم اما وقتی اصرارهای منو دید راضی شد و رفت برگشتم تو خونه زن سلیمان به هوش اومده بود و معلوم بود که گشنه اش هست اما روش نمیشد بهم چیزی بگه رفتم تو مطبخ و وسایل کاچی رو برداشتم و آوردم تو اتاق و رو علاءالدین براش کاچی درست کردم مرحله آخر بودم که یهو چشام سیاهی رفت و دستم خورد به ظرف کاچی و ریخت رو پام از درد و سوزش جیغی کشیدم و از حال رفتم با درد زیادی چشامو باز کردم چند زن غریبه نگران بالا سرم نشسته بودن تا دیدن چشامو باز کردم حالمو پرسیدن اما من دردم زیاد بود سرمو بلند کردم تا پامو ببینم که از دیدن سوختگی وحشتناکش جیغ کشیدم و گریه کردم از مچ پام تا یه وجب بالاتر از مچ سوخته بود و پوستش کنده شده بود و گوشت معلوم بود خیلی صحنه وحشتناکی بودسعی میکردن آرومم کنن اما مگه من چند سالم بود که اون درد و بتونم تحمل کنم زنها که بعد فهمیدم خواهر و مادر زن سلیمان بودن دائم عذرخواهی میکردن و خودشونونفرین میکردن که کاش دو روز زودتر اومده بودن بچه ام ترسیده بود و گوشه ای خودشو جمع کرده بود داشتم از درددوباره از هوش میرفتم که در باز شد و حکیم با عجله اومد بالا سرم و گفت ماه صنم ماه صنم چی شده چند بار گفتم زن استراحت کن ببین با خودت چی کردی گریه ام بیشتر شد با التماس گفتم تو رو خدا اول کاری کن دردم کم بشه بعد شماتت کن الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_بیستم
بلاخره زن موسی بود و هزینه اش به عهده ما بودفکر میکردم به موسی مرخصی بدن بیاد دیدنمون اما خبری ازش نشدشکمم جلو اومده بود و برا دیدنش لحظه شماری میکردم یه روز عصر که تو ایوون نشسته بودم و چای میخوردم هوا خنک بود و لذت میبردم که رحمت با عجله اومدخونمون که ماه صنم به دادم برس گفتم چی شده گفت حنیفه انگار دردش گرفته وقتش شده دست پاچه گیوه هامو پوشیدم و دنبالشم راه افتادم
با اینکه خونشون نزدیک ما بود اما برام طولانی شده بود سینه ام به خس خس افتاده بود بلاخره رسیدم خونواده حنیفه کنارش جمع شده بودن و منتظر من بودن
حنیفه حال خوبی نداشت و غرق عرق شده بود با لبهای رنگ پریده اش گفت به دادم برس دارم میمیرم گفتم نگران نباش بار اولت که نیست دوساعتی طول کشید تا دختر زیبای حنیفه بدنیا بیاد حنیفه بادیدن بچه لبخند کم جونی بست و از حال رفتـمادرش کاچی پر مغزی براش پخت تا بیدار که شد بخوره یه ساعتی پیششون موندم و بعد که مطمین شدم حالش خوبه به خونم برگشتم شب شده بود و با عیسی و حکیم نشسته بودیم که درخونه رو به شدت کوبیدن نفسم یه لحظه قطع شد و هزار تا فکر و خیال ناراحت کننده به مغزم رسید.حکیم بلند شد و با عجله رفت دم در من و عیسی هم دنبالش رفتیم در و باز کرد و مرد کچل و مظلومی که حال خوبی نداشت با عجله گفت خونه قابله اینجاس؟حکیم با تعجب نگاهی بهش کرد و گفت اره چی شده سلیمان این وقت شب چیکار به قابله داری بیچاره مرد با التماس گفت به دادم برسید حکیم زنم درد داره داره میزاد اما ما اینجا غریبیم کسی رو نداریم تازه اومدیم اینجا از در و همسایه پرسیدم گفتم بیاام اینجا دستم به دامنتون به دادمون برسید زنم داره میمیره بعد هم شروع به گریه کرد از دیدن گریه اش حالم بد شد و رو به حکیم گفتم من برم آماده بشم ؟حکیم گفت دست بجنبون منم باهاتون میام توکل بخدازود رفتم تو خونه و آماده شدم حکیم به عیسی گفت برو فانوس و بیار و تو یه چشم به هم زدن فانوس به دست راهی شدیم چند تا کوچه رد کردیم که صدای زجه های زنی به گوش رسید که فهمیدم رسیدیم سلیمان دستپاچه در کوچیکی رو نشونم داد و گفت اینجاس همشیره بسم الله گفتم و وارد خونه شدم دختر ظریف و بانمکی گوشه خونه دراز کشیده بود از درد داشت قالی رو چنگ میزدبرگشتم و فانوس حکیمم گرفتم تا نور کافی داشته باشم همونطور که داشتم آماده اش میکردم گفتم نترس من قابلمه ام چنگی به دستهام زد و گفت تو رو خدا نجاتم بده
اول از کیسه ام جوشونده ای درآوردم تا دردش و کمتر کنم و براش درست کردم و دادم خورد گفتم هنوز کار زیاده تا بچه بیاد باید تحمل کنی بی حال و بی رمق سری تکون داد خدایا این که از الان داشت از حال میرفت برگشتم آب و گرم کردم و پارچه تمیز آورده بودم با قیچی بریدم و کنارم گذاشتم خیلی خسته بودم و چشامو به زور باز نگهداشته بودم تو دلم التماس خدا میکردم کمکم کنه تا نزدیک صبح کنارش نشستم و کمکش کردم تا اینکه بچه بدنیا اومد پسر خوشگل و تپلی بود تمیزش کردم و دادمش بغلش اما از حال رفته بود و بچه شیر میخواست کمک کردم تا بچه شیر بخوره و بخوابه برگشتم بیرون و به سلیمان گفتم بره زن و بچشو ببینه حکیم گفت خسته نباشی دست مریزاد خب بیا بریم استراحت کن آروم نزدیک حکیم شدم و گفت بزار فعلا بمونم کسی رو نداره دختره هم از حال رفته.حکیم اول مخالفت کرد که خسته ای خودتم پا به ماهی بیا بریم اما وقتی اصرارهای منو دید راضی شد و رفت برگشتم تو خونه زن سلیمان به هوش اومده بود و معلوم بود که گشنه اش هست اما روش نمیشد بهم چیزی بگه رفتم تو مطبخ و وسایل کاچی رو برداشتم و آوردم تو اتاق و رو علاءالدین براش کاچی درست کردم مرحله آخر بودم که یهو چشام سیاهی رفت و دستم خورد به ظرف کاچی و ریخت رو پام از درد و سوزش جیغی کشیدم و از حال رفتم با درد زیادی چشامو باز کردم چند زن غریبه نگران بالا سرم نشسته بودن تا دیدن چشامو باز کردم حالمو پرسیدن اما من دردم زیاد بود سرمو بلند کردم تا پامو ببینم که از دیدن سوختگی وحشتناکش جیغ کشیدم و گریه کردم از مچ پام تا یه وجب بالاتر از مچ سوخته بود و پوستش کنده شده بود و گوشت معلوم بود خیلی صحنه وحشتناکی بودسعی میکردن آرومم کنن اما مگه من چند سالم بود که اون درد و بتونم تحمل کنم زنها که بعد فهمیدم خواهر و مادر زن سلیمان بودن دائم عذرخواهی میکردن و خودشونونفرین میکردن که کاش دو روز زودتر اومده بودن بچه ام ترسیده بود و گوشه ای خودشو جمع کرده بود داشتم از درددوباره از هوش میرفتم که در باز شد و حکیم با عجله اومد بالا سرم و گفت ماه صنم ماه صنم چی شده چند بار گفتم زن استراحت کن ببین با خودت چی کردی گریه ام بیشتر شد با التماس گفتم تو رو خدا اول کاری کن دردم کم بشه بعد شماتت کن الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_بیستویکم
حکیم کیفش و باز کرد و پمادی رو پام زد که بیهوش شدم از درد نزدیک عصر بود که چشم باز کردم دوباره تو همون خونه بودم مادر زن سلیمان تا دید چشمم و باز کردم لای یه تیکه نون کبابی رو که پخته بود برام اورد و گفت خودم کباب کردم جیگر تازه اس اینو بخور تا جوون بگیری نیم خیز شدم و تو همون جام خوردم و تشکر کردم زن بیچاره با شرمندگی گفت شرمنده ام دخترم تو رو هم تو عذاب انداختیم تا عمر دارم دعاگوتم بعد هم گفت شوهرت گاری اورده تا ببرت خونه خدایی نکرده فکر نکنی میخوام بیرونت کنم اما شوهرت اصرار داره ببردت.دستش فشار دادم و گفتم این چه حرفیه هرکاری کردم وظیفه ام بوده اگه اتفاقی افتاده حتما خواست خدا بوده حکیم منو بردخونه و تمام مدت حکیم و عیسی مثل پروانه دورم میچرخیدن و یه گوسفند هم قربونی کرد و بین همسایه ها پخش کرد حکیم معتقد بود که خدا بهم رحم کرده که رو شکمم نریخته شب کنار هم نشسته بودیم که درروزدن و عیسی رفت در و باز کرد حنیفه و رحمت بودن که به دیدن من اومده بودن حنیفه گفت وای دختر چند دقیقه پیش من شنیدم از همسایه ها چه بلایی سرت اومده چرا مواظب نیستی دخترحنیفه نم اشکش و پاک کرد و کنارم نشست گفتم دختر تو برا چی از رختخواب بلند شدی زن زائویی برات خوب نیست راه رفتن بچه ات کجاس؟گفت این چه حرفیه من اگه همون صبح باخبر میشدم می اومدم پیشت کی از تو برام عزیزتر اخه بچه رو گذاشتم پیش ننه ام چند دقیقه ای نشستن و بعد عزم رفتن کردن ازاومدنشون قوت قلب گرفتم کاش الان پدر و مادرم پیشم بودن دلم شدیدا هواشونو کرده بودحدود یه ماه طول کشید تا پام خوب بشه استراحت مطلق بودم و برای بچه کلی لباس دوخته بودم و منتظر بودم بدنیا بیادحکیم از چند آبادی اونورتر یه قابله پیدا کرده بود و قول گرفته بود که وقتی دردم گرفت بیاد بالا سرم
بلاخره وقتش رسید از صبح درد داشتم خودم میدونستم وقتش شده برا همین به حکیم گفتم بره دنبال قابله کم کم دردهام به اوج میرسیدن که حکیم با یه زن چهل ساله وارد خونه شد.زن زرنگی بود و الحق خیلی خوب بلد بود چیکار کنه حنیفه هم کنارش داشت کمک میکرد و اینبار برعکس دفعه قبل زایمانم راحتتربود و خیلی زود دخترم و به آغوش گرفتم یاد شیرین افتادم و اشکهام جاری شدن قابله گفت دختر خداتو شکر کن که بچه سالمه حنیفه گفت نه گریه اش برا دختر اولشه که زود از دست دادقابله آهی کشید و گفت دنیا همینه دیگه بعد گفت من دیگه کارم تمومه برم پیش حکیم و برگردم خونم تا به شب نخوردم همون موقع حکیم یاالله گویان وارد اتاق شد و از دیدن بچه و من ذوق کرد و پرواز کرد سمتمون و کلی قربون صدقه من و بچه رفت تازه متوجه اطرافش شد و از قابله تشکر کرد و چند اسکناس درشت که پول چند قابله گری بود و گرفت سمتش و گفت زحمت کشیدی گاری هم خبر کردم تا خونت ببرتت زن چشاش برقی زد و با دعای خیر و خوشحال از خونمون رفت بعد حکیم انگشتری رو به حنیفه داد و از اونم تشکر کرد و گفت که چند روز مواظب ماه صنم و بچه باش میدونی ما کسی رو نداریم
جز تواونم دستش و گذاشت رو چشمش و رفت مطبخ تنها که شدیم به حکیم گفتم گنج پیدا کردی یا شاه شدی حکیم
حکیم با خنده لپمو کشید و گفت نگران نباش حسود خانوم این سالها انقد پس انداز کردم که با این چیزا تموم نمیشه بعد از جعبه قهوه ای رنگی ۶ تا النگوسنگین و زیبا دراورد و یکی یکی تو دستم کرد و گفت اینم هدیه شما عزیز جان راضی شدی خیلی ذوق کردم و دستمو تکون میدادم تا صدای النگوها رو بشنوم.همه عمه ها و عموها و فامیلهای حکیم اومدن دیدنمون و هر کس در وسع خودش برامون چشم روشنی آورداسم دخترمونو بازم حکیم به من واگذار کرد و من اسم آذر و براش انتخاب کردم عیسی دائم دور و بر آذر بود و براش جون میدادبا وجود آذر خیر و برکت زندگیمون دوبرابر شده بود محصول اون سالمون ۳ برابر سال قبل شده بودآذر سه سالش شده بود که حس کردم دوباره باردارم حکیم از خوشحالی رو پا بند نبودلب حوض داشتم ظرف میشستم که صدای زنی آشنا به گوشم خورد که از آذر میپرسید اسم مادرت چیه آذر هم با اون صدای نازش گفت ماه صنم چون فاصله ام تا در زیاد بود واضح نمیشنیدم چی میگن با صدای یاالله همون زن بلند شدم وارد حیاط شدیکم نزدیکتر رفتم تا ببینم این که صداش برام آشناس کیه از دیدنش چشام پر اشک شدن و باریدن و خاطراتم از جلوی چشام رژه رفتن چقد دلتنگ آغوشش بودم بعد این همه سال بیخبری از دختر کوچیکش حالا اومده بود سراغم
ننه هم با چشمای اشکی به طرفم اومد و گفت وای ماه صنم ننه یعنی انقد بزرگ شدی که دختر به این بزرگی داری و الانم حامله ای جلو رفتم و گفتم بعد این همه سال اومدی اینا رو بهم بگی کجا بودی وقتی بچه ام تو بغلم مرد کجا بودی وقتی تنها اینجا زایمان کردم و باید میبودی و کمک حالم بودی نه غریبه ها مگه چقد راه بود تا اینجادر حقم خیلی ظلم کردین الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_بیستویکم
حکیم کیفش و باز کرد و پمادی رو پام زد که بیهوش شدم از درد نزدیک عصر بود که چشم باز کردم دوباره تو همون خونه بودم مادر زن سلیمان تا دید چشمم و باز کردم لای یه تیکه نون کبابی رو که پخته بود برام اورد و گفت خودم کباب کردم جیگر تازه اس اینو بخور تا جوون بگیری نیم خیز شدم و تو همون جام خوردم و تشکر کردم زن بیچاره با شرمندگی گفت شرمنده ام دخترم تو رو هم تو عذاب انداختیم تا عمر دارم دعاگوتم بعد هم گفت شوهرت گاری اورده تا ببرت خونه خدایی نکرده فکر نکنی میخوام بیرونت کنم اما شوهرت اصرار داره ببردت.دستش فشار دادم و گفتم این چه حرفیه هرکاری کردم وظیفه ام بوده اگه اتفاقی افتاده حتما خواست خدا بوده حکیم منو بردخونه و تمام مدت حکیم و عیسی مثل پروانه دورم میچرخیدن و یه گوسفند هم قربونی کرد و بین همسایه ها پخش کرد حکیم معتقد بود که خدا بهم رحم کرده که رو شکمم نریخته شب کنار هم نشسته بودیم که درروزدن و عیسی رفت در و باز کرد حنیفه و رحمت بودن که به دیدن من اومده بودن حنیفه گفت وای دختر چند دقیقه پیش من شنیدم از همسایه ها چه بلایی سرت اومده چرا مواظب نیستی دخترحنیفه نم اشکش و پاک کرد و کنارم نشست گفتم دختر تو برا چی از رختخواب بلند شدی زن زائویی برات خوب نیست راه رفتن بچه ات کجاس؟گفت این چه حرفیه من اگه همون صبح باخبر میشدم می اومدم پیشت کی از تو برام عزیزتر اخه بچه رو گذاشتم پیش ننه ام چند دقیقه ای نشستن و بعد عزم رفتن کردن ازاومدنشون قوت قلب گرفتم کاش الان پدر و مادرم پیشم بودن دلم شدیدا هواشونو کرده بودحدود یه ماه طول کشید تا پام خوب بشه استراحت مطلق بودم و برای بچه کلی لباس دوخته بودم و منتظر بودم بدنیا بیادحکیم از چند آبادی اونورتر یه قابله پیدا کرده بود و قول گرفته بود که وقتی دردم گرفت بیاد بالا سرم
بلاخره وقتش رسید از صبح درد داشتم خودم میدونستم وقتش شده برا همین به حکیم گفتم بره دنبال قابله کم کم دردهام به اوج میرسیدن که حکیم با یه زن چهل ساله وارد خونه شد.زن زرنگی بود و الحق خیلی خوب بلد بود چیکار کنه حنیفه هم کنارش داشت کمک میکرد و اینبار برعکس دفعه قبل زایمانم راحتتربود و خیلی زود دخترم و به آغوش گرفتم یاد شیرین افتادم و اشکهام جاری شدن قابله گفت دختر خداتو شکر کن که بچه سالمه حنیفه گفت نه گریه اش برا دختر اولشه که زود از دست دادقابله آهی کشید و گفت دنیا همینه دیگه بعد گفت من دیگه کارم تمومه برم پیش حکیم و برگردم خونم تا به شب نخوردم همون موقع حکیم یاالله گویان وارد اتاق شد و از دیدن بچه و من ذوق کرد و پرواز کرد سمتمون و کلی قربون صدقه من و بچه رفت تازه متوجه اطرافش شد و از قابله تشکر کرد و چند اسکناس درشت که پول چند قابله گری بود و گرفت سمتش و گفت زحمت کشیدی گاری هم خبر کردم تا خونت ببرتت زن چشاش برقی زد و با دعای خیر و خوشحال از خونمون رفت بعد حکیم انگشتری رو به حنیفه داد و از اونم تشکر کرد و گفت که چند روز مواظب ماه صنم و بچه باش میدونی ما کسی رو نداریم
جز تواونم دستش و گذاشت رو چشمش و رفت مطبخ تنها که شدیم به حکیم گفتم گنج پیدا کردی یا شاه شدی حکیم
حکیم با خنده لپمو کشید و گفت نگران نباش حسود خانوم این سالها انقد پس انداز کردم که با این چیزا تموم نمیشه بعد از جعبه قهوه ای رنگی ۶ تا النگوسنگین و زیبا دراورد و یکی یکی تو دستم کرد و گفت اینم هدیه شما عزیز جان راضی شدی خیلی ذوق کردم و دستمو تکون میدادم تا صدای النگوها رو بشنوم.همه عمه ها و عموها و فامیلهای حکیم اومدن دیدنمون و هر کس در وسع خودش برامون چشم روشنی آورداسم دخترمونو بازم حکیم به من واگذار کرد و من اسم آذر و براش انتخاب کردم عیسی دائم دور و بر آذر بود و براش جون میدادبا وجود آذر خیر و برکت زندگیمون دوبرابر شده بود محصول اون سالمون ۳ برابر سال قبل شده بودآذر سه سالش شده بود که حس کردم دوباره باردارم حکیم از خوشحالی رو پا بند نبودلب حوض داشتم ظرف میشستم که صدای زنی آشنا به گوشم خورد که از آذر میپرسید اسم مادرت چیه آذر هم با اون صدای نازش گفت ماه صنم چون فاصله ام تا در زیاد بود واضح نمیشنیدم چی میگن با صدای یاالله همون زن بلند شدم وارد حیاط شدیکم نزدیکتر رفتم تا ببینم این که صداش برام آشناس کیه از دیدنش چشام پر اشک شدن و باریدن و خاطراتم از جلوی چشام رژه رفتن چقد دلتنگ آغوشش بودم بعد این همه سال بیخبری از دختر کوچیکش حالا اومده بود سراغم
ننه هم با چشمای اشکی به طرفم اومد و گفت وای ماه صنم ننه یعنی انقد بزرگ شدی که دختر به این بزرگی داری و الانم حامله ای جلو رفتم و گفتم بعد این همه سال اومدی اینا رو بهم بگی کجا بودی وقتی بچه ام تو بغلم مرد کجا بودی وقتی تنها اینجا زایمان کردم و باید میبودی و کمک حالم بودی نه غریبه ها مگه چقد راه بود تا اینجادر حقم خیلی ظلم کردین الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_بیستودوم
ننه بغلم کرد و گریه کرد و گفت حق داری مادر حلالمون کن میدونی آقات یه ساله درد بی درمون گرفته میگه این تاوان دل شکسته ماه صنم هست حالش خوب نیست منو فرستاده دنبالت از شنیدن مریضی بابا دمق شدم مگه چند سالش بود چیزی نگفتم و ننه رو بردم تو خونه ننه با چشای کنجکاوش همه خونه رو بررسی کرد و اخر طاقت نیاورد و گفت ننه خداروشکر انگار وضع شوهرت خوبه
گفتم اره خوبه ولی...بقیه حرفمو خوردم و ادامه ندادم نخواستم بعد این همه سال که ننه ام اومده خونم به گله بگذره چون دیگه فایده ای نداشت.تا غروب باننه از خاطرات تلخ و شیرین زندگیم گفتم و ننه هم پابه پای من اشک ریخت وخودشو لعنت کردکه چراتنهام گذاشته وبهم سر نزده غروب حکیم به خونه اومدوازدیدن ننه کلی خوشحال شد آذر هم یخش با ننه آب شد و باهاش بازی میکردبعد شام ننه بهم گفت حرفی دارم باهات که ازت خواهش میکنم رومو زمین نندازی ننه گفت آقات منو فرستاده تا تو رو با خودم ببرم پیشش با یادآوری آقام بغض گلومو گرفت و گفتم بابا که حتی بخاطر من نخواست نذرش و ادا کنه و من هر روز بدن درد دارم و اگه جوشونده نخورم توان هیچ کاری رو ندارم بابا که بخاطر پسرش منو داد به یه پیرمرد و تنها فرستادم راه دور و حتی یه بارم سراغمو نگرفت بابا که منو از عشقم جدا کرد الان یادش افتاده دختری داره حالا که مریض شده یادش افتاده منم بچه اشم بابا روح منو کشت و نابود کرد چطور برم دیدنش
همه اینا تو مغزم گذشت و روی زبونم نیومد نگاهی به حکیم کردم و حکیم با اشاره سر گفت برم گفتم باشه ننه میام فقط به حرمت روزهایی که تو خونتون بودم و به حرمت بابا و ننه بودنتون ولی بدون دلم باهاتون صاف نشده برا ننه جا انداختم و آذر هم با ننه رفت اتاق بغلی خوابید موقع خواب حکیم گفت خوب کاری کردی قبول کردی فردا براتون گاری میگیرم که برید خودمم دو روز بعد میام دنبالتون صبح بعد صبحونه حکیم برامون گاری خبر کرد و کلی هم خوراکی مثل آردو عدس و گندم بار گاری کرد که دست خالی نرم حتی برای برادرهامم داده بودکلی ازش تشکر کردم ننه نشست و آذر هم که لباس نو تنش کرده بودم کنار ننه گذاشتم وبقچه امم کنارشون گذاشتم و خودمم سوار شدم بعد مدتی آذر با تکون های گاری خوابش بردو ننه هم گاهی چرت میزد و گاهی با عبور گاری از روی چاله و سنگ به هوا میپرید و چرتش پاره میشدبقچه امو باز کردم و سه نفری ناهارمونو خوردیم و برای پیرمرد گاریچی هم دادیم نزدیک غروب به ده بابام رسیدیم.هیچ چیز عوض نشده بود همه چی مثل قبل بود و فقط چند تا خونه اضافه شده بوداز جلوی خونه توران که گذشتیم از ننه سراغشو گرفتم ننه خندید و گفت زن برادرت شده خوشحال شدم و تو دلم گفتم پس به آرزوش رسیدبه خونه بابا رسیدیم ننه در و هل داد و وارد حیاط شدیم تموم خاطراتم از جلوی چشام رد شدن ماه نساء از مطبخ داشت بیرون می اومد که با دیدن من خشکش زدآذر هم از دیدن محیط جدید به وجد اومده بود و تو حیاط میدوییدننه گفت بیا دخترم خواهرت اومده.ماه نساء با خوشحالی دویید سمتمون و همزمان داد زد بیاییدماه صنم اومده ماه نساءبغلم کرد و تو بغلش های های گریه کردم چقددلتنگشون بودتوران و زن برادرام اومدن بیرون و توران دویید سمتم و با گریه بغلم کرد و گفت حلالمون کن ماه صنم بوسیدمش و با زن برادرام هم یکی یکی خوش و بش کردم توران آذر و بغل کرد و ننه منو سمت اتاقی برد که بابام اونجا بودبا صدای قیژ در بابا صورتشو چرخوند طرف در خدایا چی داشتم میدیدم این مرد هیچ شباهتی با بابایی که اخرین بار دیدم نداشتم دیگه خبری از اون مرد چهارشونه نبود خیلی لاغر و نحیف شده بود موهاش همه سفید شده بود و پای چشاش گود افتاده بود و صدای خس خس سینه اش از اون فاصله هم شنیده میشدچند دقیقه همونطور بهم زل زدیم که با صدای ننه که گفت برو نزدیکتر دخترم برو بابات و ببین به خودم اومدم رفتم نزدیک اما اشکهای لعنتی اجازه نمیدادن چهره بابا رو شفاف ببینم.بابا گفت دخترم اومدی چقدر بزرگ شدی دلم برات تنگ شده بودسرفه امونش نمیدادکه حرف بزنه بدجور سرفه میکرد بوی خون به مشامم میرسیدننه گفته بود مریضه اما نه تا این حدپیشونیش و بوسیدم و گفتم بابا با خودت چیکار کردی چرا به این روز افتادی بابا آهسته گفت حلالم میکنی؟دوباره بوسیدمش و با گریه گفتم آره حلالت میکنم هر چی بوده تموم شده حلالت باشه کمی دیگه با بابا حرف زدم و اومدم بیرون و گذاشتم استراحت کنه حس سبکی داشتم انگار یه وزنه صد تنی رو از روی دوشام برداشته بودن خوشحال بودم که حلالش کردم ننه اومد تو حیاط کنارم نشست و بهم گفت دکترهای زیادی بردیم تو شهر و همشون آب پاکی رو ریختن رو دستمون و گفتن که عمر زیادی نمیکنه برای بابا کلی گریه کردم دلم خون بود براش ننه بلند شد و رفت پیش بابا توران اومد کنارم نشست خانمی شده بود برای خودش دیگه مثل بچگی هاش هپلی نبود
ادامه دارد الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_بیستودوم
ننه بغلم کرد و گریه کرد و گفت حق داری مادر حلالمون کن میدونی آقات یه ساله درد بی درمون گرفته میگه این تاوان دل شکسته ماه صنم هست حالش خوب نیست منو فرستاده دنبالت از شنیدن مریضی بابا دمق شدم مگه چند سالش بود چیزی نگفتم و ننه رو بردم تو خونه ننه با چشای کنجکاوش همه خونه رو بررسی کرد و اخر طاقت نیاورد و گفت ننه خداروشکر انگار وضع شوهرت خوبه
گفتم اره خوبه ولی...بقیه حرفمو خوردم و ادامه ندادم نخواستم بعد این همه سال که ننه ام اومده خونم به گله بگذره چون دیگه فایده ای نداشت.تا غروب باننه از خاطرات تلخ و شیرین زندگیم گفتم و ننه هم پابه پای من اشک ریخت وخودشو لعنت کردکه چراتنهام گذاشته وبهم سر نزده غروب حکیم به خونه اومدوازدیدن ننه کلی خوشحال شد آذر هم یخش با ننه آب شد و باهاش بازی میکردبعد شام ننه بهم گفت حرفی دارم باهات که ازت خواهش میکنم رومو زمین نندازی ننه گفت آقات منو فرستاده تا تو رو با خودم ببرم پیشش با یادآوری آقام بغض گلومو گرفت و گفتم بابا که حتی بخاطر من نخواست نذرش و ادا کنه و من هر روز بدن درد دارم و اگه جوشونده نخورم توان هیچ کاری رو ندارم بابا که بخاطر پسرش منو داد به یه پیرمرد و تنها فرستادم راه دور و حتی یه بارم سراغمو نگرفت بابا که منو از عشقم جدا کرد الان یادش افتاده دختری داره حالا که مریض شده یادش افتاده منم بچه اشم بابا روح منو کشت و نابود کرد چطور برم دیدنش
همه اینا تو مغزم گذشت و روی زبونم نیومد نگاهی به حکیم کردم و حکیم با اشاره سر گفت برم گفتم باشه ننه میام فقط به حرمت روزهایی که تو خونتون بودم و به حرمت بابا و ننه بودنتون ولی بدون دلم باهاتون صاف نشده برا ننه جا انداختم و آذر هم با ننه رفت اتاق بغلی خوابید موقع خواب حکیم گفت خوب کاری کردی قبول کردی فردا براتون گاری میگیرم که برید خودمم دو روز بعد میام دنبالتون صبح بعد صبحونه حکیم برامون گاری خبر کرد و کلی هم خوراکی مثل آردو عدس و گندم بار گاری کرد که دست خالی نرم حتی برای برادرهامم داده بودکلی ازش تشکر کردم ننه نشست و آذر هم که لباس نو تنش کرده بودم کنار ننه گذاشتم وبقچه امم کنارشون گذاشتم و خودمم سوار شدم بعد مدتی آذر با تکون های گاری خوابش بردو ننه هم گاهی چرت میزد و گاهی با عبور گاری از روی چاله و سنگ به هوا میپرید و چرتش پاره میشدبقچه امو باز کردم و سه نفری ناهارمونو خوردیم و برای پیرمرد گاریچی هم دادیم نزدیک غروب به ده بابام رسیدیم.هیچ چیز عوض نشده بود همه چی مثل قبل بود و فقط چند تا خونه اضافه شده بوداز جلوی خونه توران که گذشتیم از ننه سراغشو گرفتم ننه خندید و گفت زن برادرت شده خوشحال شدم و تو دلم گفتم پس به آرزوش رسیدبه خونه بابا رسیدیم ننه در و هل داد و وارد حیاط شدیم تموم خاطراتم از جلوی چشام رد شدن ماه نساء از مطبخ داشت بیرون می اومد که با دیدن من خشکش زدآذر هم از دیدن محیط جدید به وجد اومده بود و تو حیاط میدوییدننه گفت بیا دخترم خواهرت اومده.ماه نساء با خوشحالی دویید سمتمون و همزمان داد زد بیاییدماه صنم اومده ماه نساءبغلم کرد و تو بغلش های های گریه کردم چقددلتنگشون بودتوران و زن برادرام اومدن بیرون و توران دویید سمتم و با گریه بغلم کرد و گفت حلالمون کن ماه صنم بوسیدمش و با زن برادرام هم یکی یکی خوش و بش کردم توران آذر و بغل کرد و ننه منو سمت اتاقی برد که بابام اونجا بودبا صدای قیژ در بابا صورتشو چرخوند طرف در خدایا چی داشتم میدیدم این مرد هیچ شباهتی با بابایی که اخرین بار دیدم نداشتم دیگه خبری از اون مرد چهارشونه نبود خیلی لاغر و نحیف شده بود موهاش همه سفید شده بود و پای چشاش گود افتاده بود و صدای خس خس سینه اش از اون فاصله هم شنیده میشدچند دقیقه همونطور بهم زل زدیم که با صدای ننه که گفت برو نزدیکتر دخترم برو بابات و ببین به خودم اومدم رفتم نزدیک اما اشکهای لعنتی اجازه نمیدادن چهره بابا رو شفاف ببینم.بابا گفت دخترم اومدی چقدر بزرگ شدی دلم برات تنگ شده بودسرفه امونش نمیدادکه حرف بزنه بدجور سرفه میکرد بوی خون به مشامم میرسیدننه گفته بود مریضه اما نه تا این حدپیشونیش و بوسیدم و گفتم بابا با خودت چیکار کردی چرا به این روز افتادی بابا آهسته گفت حلالم میکنی؟دوباره بوسیدمش و با گریه گفتم آره حلالت میکنم هر چی بوده تموم شده حلالت باشه کمی دیگه با بابا حرف زدم و اومدم بیرون و گذاشتم استراحت کنه حس سبکی داشتم انگار یه وزنه صد تنی رو از روی دوشام برداشته بودن خوشحال بودم که حلالش کردم ننه اومد تو حیاط کنارم نشست و بهم گفت دکترهای زیادی بردیم تو شهر و همشون آب پاکی رو ریختن رو دستمون و گفتن که عمر زیادی نمیکنه برای بابا کلی گریه کردم دلم خون بود براش ننه بلند شد و رفت پیش بابا توران اومد کنارم نشست خانمی شده بود برای خودش دیگه مثل بچگی هاش هپلی نبود
ادامه دارد الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤2👍1
الجواب حامداً و مصلیاً
السلام علیکم و رحمهالله و برکاته
از داخل کردن شیاف در مقعد و واژینال وضو نمیشکند مگر اینکه چیزی از اجزاء نجاست همراه آن خارج شود.
مقعد میں ڈالی گئی دوا باہر نکل آنے پر وضو کا حکم
سوال
مقعد میں ٹیوب سے دوا ڈالی جاتی ہے، کچھ دیر بعد وہ دوا باہر آنا شروع ہو جاتی ہے، کیا اس سے وضو ٹوٹ جائے گا؟
جواب
صورتِ مسئولہ میں مقعد میں دوا ڈالنے کے بعد اگر وہ نکل آئے تو اس سے وضو ٹوٹ جائے گا۔
المحيط البرهاني في الفقه النعماني (1/ 61):
"وفي «الأجناس» : إذا احتقن الرجل بدهن ثم عاد، فعليه الوضوء؛ لأنه لا ينفك عن نجاسة۔۔۔۔وفي «المنتقى» : إبراهيم عن محمد في رجل أدخل عوداً في دبره أو قطنة في إحليله وغيبها كلها، ثم أخرجها أو خرجت بنفسها، فعليه الوضوء، علل فقال: لأنه حين غيبها صارت بمنزلة طعام أكله ثم خرج منه، ولو كان طرف العود بيده ثم أخرجه لم يجب عليه شيءَ"
(کتاب الطہارات،الفصل الثاني: في بيان ما يوجب الوضوء وما لا يوجب، دارالکتب العلمیہ بیروت)
البحر الرائق شرح كنز الدقائق (1/ 31):
" وفي الخانية، وإذا أقطر في إحليله دهنا ثم عاد فلا وضوء عليه بخلاف ما إذا احتقن بدهن ثم عاد اهـ. والفرق بينهما أن في الثاني اختلط الدهن بالنجاسة بخلاف الإحليل للحائل عند أبي حنيفة كذا في فتح القدير فعلى هذا فعدم النقض قوله فقط، وقد صرح به في المحيط فقال لا ينقض عند أبي حنيفة خلافا لأبي يوسف والإحليل بكسر الهمزة مجرى البول من الذكر، وفي الولوالجية وكل شيء إذا غيبه ثم أخرجه أو خرج فعليه الوضوء، وقضاء الصوم؛ لأنه كان داخلا مطلقا فترتب عليه الخروج وكل شيء إذا أدخل بعضه وطرفه خارج لا ينقض الوضوء، وليس عليه قضاء الصوم؛ لأنه غير داخل مطلقا فلا يترتب عليه الخروج اهـ."
( کتاب الطہارۃ، نواقض الوضوء، ط: دارالکتاب الاسلامی)
الدر المختار وحاشية ابن عابدين (رد المحتار) (1/ 149):
"(قوله: ولو سقطت إلخ) أي لو خرجت القطنة من الإحليل رطبة انتقض لخروج النجاسة وإن قلت، وإن لم تكن رطبة أي ليس بها أثر للنجاسة أصلا فلا نقض. كما لو أقطر الدهن في إحليله فعاد، بخلاف ما يغيب في الدبر فإن خروجه ينقض وإن لم يكن عليه رطوبة لأنه التحق بما في الأمعاء وهي محل القذر بخلاف قصبة الذكر؛ وكذا لو خرج الدهن من الدبر بعدما احتقن به ينقض بلا خلاف كما يفسد الصوم كما في شرح المنية. قلت: لكن فساد الصوم بالاحتقان بالدهن لا بخروجه كما لا يخفى وإن أوهم كلامه خلافه."
(کتاب الطہارۃ، سنن الوضوء، ط: دارالفکر بیروت)
فقط واللہ اعلم
ماخذ: دار الافتاء جامعۃ العلوم الاسلامیۃ بنوری ٹاؤن الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
السلام علیکم و رحمهالله و برکاته
از داخل کردن شیاف در مقعد و واژینال وضو نمیشکند مگر اینکه چیزی از اجزاء نجاست همراه آن خارج شود.
مقعد میں ڈالی گئی دوا باہر نکل آنے پر وضو کا حکم
سوال
مقعد میں ٹیوب سے دوا ڈالی جاتی ہے، کچھ دیر بعد وہ دوا باہر آنا شروع ہو جاتی ہے، کیا اس سے وضو ٹوٹ جائے گا؟
جواب
صورتِ مسئولہ میں مقعد میں دوا ڈالنے کے بعد اگر وہ نکل آئے تو اس سے وضو ٹوٹ جائے گا۔
المحيط البرهاني في الفقه النعماني (1/ 61):
"وفي «الأجناس» : إذا احتقن الرجل بدهن ثم عاد، فعليه الوضوء؛ لأنه لا ينفك عن نجاسة۔۔۔۔وفي «المنتقى» : إبراهيم عن محمد في رجل أدخل عوداً في دبره أو قطنة في إحليله وغيبها كلها، ثم أخرجها أو خرجت بنفسها، فعليه الوضوء، علل فقال: لأنه حين غيبها صارت بمنزلة طعام أكله ثم خرج منه، ولو كان طرف العود بيده ثم أخرجه لم يجب عليه شيءَ"
(کتاب الطہارات،الفصل الثاني: في بيان ما يوجب الوضوء وما لا يوجب، دارالکتب العلمیہ بیروت)
البحر الرائق شرح كنز الدقائق (1/ 31):
" وفي الخانية، وإذا أقطر في إحليله دهنا ثم عاد فلا وضوء عليه بخلاف ما إذا احتقن بدهن ثم عاد اهـ. والفرق بينهما أن في الثاني اختلط الدهن بالنجاسة بخلاف الإحليل للحائل عند أبي حنيفة كذا في فتح القدير فعلى هذا فعدم النقض قوله فقط، وقد صرح به في المحيط فقال لا ينقض عند أبي حنيفة خلافا لأبي يوسف والإحليل بكسر الهمزة مجرى البول من الذكر، وفي الولوالجية وكل شيء إذا غيبه ثم أخرجه أو خرج فعليه الوضوء، وقضاء الصوم؛ لأنه كان داخلا مطلقا فترتب عليه الخروج وكل شيء إذا أدخل بعضه وطرفه خارج لا ينقض الوضوء، وليس عليه قضاء الصوم؛ لأنه غير داخل مطلقا فلا يترتب عليه الخروج اهـ."
( کتاب الطہارۃ، نواقض الوضوء، ط: دارالکتاب الاسلامی)
الدر المختار وحاشية ابن عابدين (رد المحتار) (1/ 149):
"(قوله: ولو سقطت إلخ) أي لو خرجت القطنة من الإحليل رطبة انتقض لخروج النجاسة وإن قلت، وإن لم تكن رطبة أي ليس بها أثر للنجاسة أصلا فلا نقض. كما لو أقطر الدهن في إحليله فعاد، بخلاف ما يغيب في الدبر فإن خروجه ينقض وإن لم يكن عليه رطوبة لأنه التحق بما في الأمعاء وهي محل القذر بخلاف قصبة الذكر؛ وكذا لو خرج الدهن من الدبر بعدما احتقن به ينقض بلا خلاف كما يفسد الصوم كما في شرح المنية. قلت: لكن فساد الصوم بالاحتقان بالدهن لا بخروجه كما لا يخفى وإن أوهم كلامه خلافه."
(کتاب الطہارۃ، سنن الوضوء، ط: دارالفکر بیروت)
فقط واللہ اعلم
ماخذ: دار الافتاء جامعۃ العلوم الاسلامیۃ بنوری ٹاؤن الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1
C᭄҉
میگویند زن جنس ضعیف است، باور نکن دخترم! زن ها همیشه قوی تر از مرد ها بوده اند... شجاع تر، قدرتمند تر، باهوش تر... زن ها فقط یک نقطه ضعف بزرگ دارند، که همیشه همه چیز را قربانی اش میکنند و آن چیزی نیست جز "عشق" دنیا را هم که به نامشان کنی باز هم یک نفر را میخواهند تا به او تکیه کنند، میخواهند کسی دوستشان داشته باشد، میخواهند دیده شوند... میخواهند برای یک نفر خاص مهم باشند... بعدها برایت مینویسم که "عشق" برای زن ها هم نقطه ضعف است، هم نقطه ی قوت...!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
میگویند زن جنس ضعیف است، باور نکن دخترم! زن ها همیشه قوی تر از مرد ها بوده اند... شجاع تر، قدرتمند تر، باهوش تر... زن ها فقط یک نقطه ضعف بزرگ دارند، که همیشه همه چیز را قربانی اش میکنند و آن چیزی نیست جز "عشق" دنیا را هم که به نامشان کنی باز هم یک نفر را میخواهند تا به او تکیه کنند، میخواهند کسی دوستشان داشته باشد، میخواهند دیده شوند... میخواهند برای یک نفر خاص مهم باشند... بعدها برایت مینویسم که "عشق" برای زن ها هم نقطه ضعف است، هم نقطه ی قوت...!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1👍1
* نماز *
یکی میگفت: مادرم هرگاه مرا برای نماز صدا میزد دعایم میکرد و میگفت:
بلند شو تا نماز بخوانی الله تو را گرامی بدارد!
بلند شو نماز بخوان ، یا رب که از شیرینی آن محروم نشوی!
بلند شو برای نماز ، الله تو را موفق کند!
از این جهت در کودکی نماز را دوست داشتم و منتظر بودم تا در زمان نماز دعاهای مادرم را بشنوم و میدیدم که مادرم نماز میخواند و پس از هر نماز با صدایی که شنیده شود دعا میکرد که:
پروردگارا فرزندم را اهل نماز قرار بده ، او را از کسانی قرار بده که از نماز بهرهمند میشوند ...
یا الله روشنی چشم فرزندم را در نماز قرار بده ...
بزرگ شدم و مادرم همچنان دعا میکند و اکنون برای من زییاترین لحظههای زندگی ، لحظاتی است که در مقابل پروردگارم به نماز میایستم ...
این که فقط به فرزندت بگویی «نماز بخوان» کافی نیست بلکه باید هدف از نماز را برایش واضح بیان کنی چنانکه الله عزّوجل در خطاب به آدم و حوا چنین کرد آنجا که به ایشان فرمود : { لا تقربا هذه الشجرة فتكونا من الظالمين} (به این درخت نزدیک نشوید که از ظالمان خواهید شد.)
به فرزندانت بگو:
- نماز بخوانید تا الله متعال از شما راضی شود.
- در نمازتان خشوع داشته باشید تا الله ذوالجلال آن را از شما بپذیرد.
- درست وضو بگیرید تا تمام گناهانتان با قطرات وضو فرو بریزد.
وقتی به فرزندت میگویی: « برخیز تا نماز بخوانی » لبخند بزن!
این تصویر را هیچگاه از یاد نمیبرم که پدرم در وقت هر نماز آستینهایش را بالا میزد و از کنار ما میگذشت و لبخند زنان میگفت: « فرق بین مؤمن و كافر در نماز است »... تا اینکه نماز جزء اصیلی از وجودم شد چنانکه زندگی بدون آن برایم ممکن نیست ...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
« رب اجعلني مقيم الصلاة ومن ذريتي »
یکی میگفت: مادرم هرگاه مرا برای نماز صدا میزد دعایم میکرد و میگفت:
بلند شو تا نماز بخوانی الله تو را گرامی بدارد!
بلند شو نماز بخوان ، یا رب که از شیرینی آن محروم نشوی!
بلند شو برای نماز ، الله تو را موفق کند!
از این جهت در کودکی نماز را دوست داشتم و منتظر بودم تا در زمان نماز دعاهای مادرم را بشنوم و میدیدم که مادرم نماز میخواند و پس از هر نماز با صدایی که شنیده شود دعا میکرد که:
پروردگارا فرزندم را اهل نماز قرار بده ، او را از کسانی قرار بده که از نماز بهرهمند میشوند ...
یا الله روشنی چشم فرزندم را در نماز قرار بده ...
بزرگ شدم و مادرم همچنان دعا میکند و اکنون برای من زییاترین لحظههای زندگی ، لحظاتی است که در مقابل پروردگارم به نماز میایستم ...
این که فقط به فرزندت بگویی «نماز بخوان» کافی نیست بلکه باید هدف از نماز را برایش واضح بیان کنی چنانکه الله عزّوجل در خطاب به آدم و حوا چنین کرد آنجا که به ایشان فرمود : { لا تقربا هذه الشجرة فتكونا من الظالمين} (به این درخت نزدیک نشوید که از ظالمان خواهید شد.)
به فرزندانت بگو:
- نماز بخوانید تا الله متعال از شما راضی شود.
- در نمازتان خشوع داشته باشید تا الله ذوالجلال آن را از شما بپذیرد.
- درست وضو بگیرید تا تمام گناهانتان با قطرات وضو فرو بریزد.
وقتی به فرزندت میگویی: « برخیز تا نماز بخوانی » لبخند بزن!
این تصویر را هیچگاه از یاد نمیبرم که پدرم در وقت هر نماز آستینهایش را بالا میزد و از کنار ما میگذشت و لبخند زنان میگفت: « فرق بین مؤمن و كافر در نماز است »... تا اینکه نماز جزء اصیلی از وجودم شد چنانکه زندگی بدون آن برایم ممکن نیست ...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
« رب اجعلني مقيم الصلاة ومن ذريتي »
❤2👌1