tgoop.com/faghadkhada9/77696
Last Update:
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_بیستم
بلاخره زن موسی بود و هزینه اش به عهده ما بودفکر میکردم به موسی مرخصی بدن بیاد دیدنمون اما خبری ازش نشدشکمم جلو اومده بود و برا دیدنش لحظه شماری میکردم یه روز عصر که تو ایوون نشسته بودم و چای میخوردم هوا خنک بود و لذت میبردم که رحمت با عجله اومدخونمون که ماه صنم به دادم برس گفتم چی شده گفت حنیفه انگار دردش گرفته وقتش شده دست پاچه گیوه هامو پوشیدم و دنبالشم راه افتادم
با اینکه خونشون نزدیک ما بود اما برام طولانی شده بود سینه ام به خس خس افتاده بود بلاخره رسیدم خونواده حنیفه کنارش جمع شده بودن و منتظر من بودن
حنیفه حال خوبی نداشت و غرق عرق شده بود با لبهای رنگ پریده اش گفت به دادم برس دارم میمیرم گفتم نگران نباش بار اولت که نیست دوساعتی طول کشید تا دختر زیبای حنیفه بدنیا بیاد حنیفه بادیدن بچه لبخند کم جونی بست و از حال رفتـمادرش کاچی پر مغزی براش پخت تا بیدار که شد بخوره یه ساعتی پیششون موندم و بعد که مطمین شدم حالش خوبه به خونم برگشتم شب شده بود و با عیسی و حکیم نشسته بودیم که درخونه رو به شدت کوبیدن نفسم یه لحظه قطع شد و هزار تا فکر و خیال ناراحت کننده به مغزم رسید.حکیم بلند شد و با عجله رفت دم در من و عیسی هم دنبالش رفتیم در و باز کرد و مرد کچل و مظلومی که حال خوبی نداشت با عجله گفت خونه قابله اینجاس؟حکیم با تعجب نگاهی بهش کرد و گفت اره چی شده سلیمان این وقت شب چیکار به قابله داری بیچاره مرد با التماس گفت به دادم برسید حکیم زنم درد داره داره میزاد اما ما اینجا غریبیم کسی رو نداریم تازه اومدیم اینجا از در و همسایه پرسیدم گفتم بیاام اینجا دستم به دامنتون به دادمون برسید زنم داره میمیره بعد هم شروع به گریه کرد از دیدن گریه اش حالم بد شد و رو به حکیم گفتم من برم آماده بشم ؟حکیم گفت دست بجنبون منم باهاتون میام توکل بخدازود رفتم تو خونه و آماده شدم حکیم به عیسی گفت برو فانوس و بیار و تو یه چشم به هم زدن فانوس به دست راهی شدیم چند تا کوچه رد کردیم که صدای زجه های زنی به گوش رسید که فهمیدم رسیدیم سلیمان دستپاچه در کوچیکی رو نشونم داد و گفت اینجاس همشیره بسم الله گفتم و وارد خونه شدم دختر ظریف و بانمکی گوشه خونه دراز کشیده بود از درد داشت قالی رو چنگ میزدبرگشتم و فانوس حکیمم گرفتم تا نور کافی داشته باشم همونطور که داشتم آماده اش میکردم گفتم نترس من قابلمه ام چنگی به دستهام زد و گفت تو رو خدا نجاتم بده
اول از کیسه ام جوشونده ای درآوردم تا دردش و کمتر کنم و براش درست کردم و دادم خورد گفتم هنوز کار زیاده تا بچه بیاد باید تحمل کنی بی حال و بی رمق سری تکون داد خدایا این که از الان داشت از حال میرفت برگشتم آب و گرم کردم و پارچه تمیز آورده بودم با قیچی بریدم و کنارم گذاشتم خیلی خسته بودم و چشامو به زور باز نگهداشته بودم تو دلم التماس خدا میکردم کمکم کنه تا نزدیک صبح کنارش نشستم و کمکش کردم تا اینکه بچه بدنیا اومد پسر خوشگل و تپلی بود تمیزش کردم و دادمش بغلش اما از حال رفته بود و بچه شیر میخواست کمک کردم تا بچه شیر بخوره و بخوابه برگشتم بیرون و به سلیمان گفتم بره زن و بچشو ببینه حکیم گفت خسته نباشی دست مریزاد خب بیا بریم استراحت کن آروم نزدیک حکیم شدم و گفت بزار فعلا بمونم کسی رو نداره دختره هم از حال رفته.حکیم اول مخالفت کرد که خسته ای خودتم پا به ماهی بیا بریم اما وقتی اصرارهای منو دید راضی شد و رفت برگشتم تو خونه زن سلیمان به هوش اومده بود و معلوم بود که گشنه اش هست اما روش نمیشد بهم چیزی بگه رفتم تو مطبخ و وسایل کاچی رو برداشتم و آوردم تو اتاق و رو علاءالدین براش کاچی درست کردم مرحله آخر بودم که یهو چشام سیاهی رفت و دستم خورد به ظرف کاچی و ریخت رو پام از درد و سوزش جیغی کشیدم و از حال رفتم با درد زیادی چشامو باز کردم چند زن غریبه نگران بالا سرم نشسته بودن تا دیدن چشامو باز کردم حالمو پرسیدن اما من دردم زیاد بود سرمو بلند کردم تا پامو ببینم که از دیدن سوختگی وحشتناکش جیغ کشیدم و گریه کردم از مچ پام تا یه وجب بالاتر از مچ سوخته بود و پوستش کنده شده بود و گوشت معلوم بود خیلی صحنه وحشتناکی بودسعی میکردن آرومم کنن اما مگه من چند سالم بود که اون درد و بتونم تحمل کنم زنها که بعد فهمیدم خواهر و مادر زن سلیمان بودن دائم عذرخواهی میکردن و خودشونونفرین میکردن که کاش دو روز زودتر اومده بودن بچه ام ترسیده بود و گوشه ای خودشو جمع کرده بود داشتم از درددوباره از هوش میرفتم که در باز شد و حکیم با عجله اومد بالا سرم و گفت ماه صنم ماه صنم چی شده چند بار گفتم زن استراحت کن ببین با خودت چی کردی گریه ام بیشتر شد با التماس گفتم تو رو خدا اول کاری کن دردم کم بشه بعد شماتت کن الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/77696