FAGHADKHADA9 Telegram 77682
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: صد و‌ دوازده

منصور آهی عمیق کشید و پشتش را به بالش تکیه داد. نگاهی سنگین و پر اندیشه به چشمان بهادر انداخت. صدایش آرام بود، اما در لحنش رگه‌ ای از خستگی پنهان شده بود گفت بهادر جان تو هر بار همینطور میگویی قرض بده بعداً میدهم اما حالا چند سال گذشته چند بار برایت پول دادم؟ و کدام قرض را تا حالا پس دادی؟
بهادر خواست حرفی بزند، ولی منصور دستش را بالا آورد و با نرمی ادامه داد من هیچوقت از کسی که دوستش دارم توقع جبران ندارم، اما راستش را بگویم، این بار فرق دارد. حالا من تنها نیستم متأهل هستم.
مکث کرد. نگاهش به در نیمه‌ باز اطاق افتاد، جایی که بهار چند دقیقه پیش آرام از آن بیرون رفته بود و گفت وقتی مجرد بودم، هر چی می‌ خواستم از جیبم میدادم، کسی نبود بپرسد چرا ولی حالا همسر دارم، خانه دارم، مسئولیت دارم. نمی‌ توانم بدون اینکه به بهار بگویم، تصمیم مالی بگیرم.
بهادر نگاهش را از منصور دزدید. کمی در جایش جا به ‌جا شد. منصور در همان حال گفت اگر بهار مشکلی نداشت، یک مقداری پول برایت می‌ فرستم. ولی اول باید با او صحبت کنم.
لحظه‌ ای سکوت شد. بهادر چیزی نگفت. فقط لب‌ هایش را روی هم فشرد و به نقطه ‌ای در فرش خیره شد. شاید در دلش چیزی را سبک و سنگین می‌ کرد. شاید به این فکر می‌ کرد که حالا دیگر حتا گرفتن پول از دامادش هم باید از دختر خودش اجازه بگیرد.
یک ساعت پس از ترک خانهٔ بهادر، موتر آرام روی سرک ‌های نیمه‌ خاموش و خلوت می‌ لغزید. سکوت دلگیری در فضای داخل موتر پیچیده بود، بهار به شیشه تکیه داده بود و چیزی نمی‌ گفت. چهره‌ اش در روشنیِ محو چراغ‌ های سرک غمگین و درهم دیده می‌ شد.
منصور نگاهی به او انداخت، دستش را آرام روی دست همسرش گذاشت و با نرمی پرسید از اینکه پدرت تصمیم گرفته ازدواج کند، دلخور هستی؟
بهار بی‌ آنکه نگاهش را از پنجره بردارد، آهسته سرش را تکان داد و گفت نخیر، منصور من از دست پدرم عصبانی نیستم. او نمی‌ تواند تا آخر عمر تنها زندگی کند، سنی هم ندارد که بگویم باید تنها بماند.
مکثی کرد، پلک بر هم گذاشت و ادامه داد ولی نمیدانم، وقتی گفت می‌ خواهد ازدواج کند، قلبم گرفت. تصور اینکه کسی دیگر بیاید و جای مادرم را در دل و خانه‌ اش بگیرد، برایم سنگین است…الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
منصور آهی کشید و با لحنی آرام و دلگرم‌ کننده گفت درکت می‌ کنم عزیزم. برای هر دختری هضم این موضوع دشوار است. اما همانطور که خودت گفتی، بهادر هم حق دارد خوشبختی خودش را بسازد. اینکه تا وقتی تو در خانه ‌اش بودی به این فکر نیفتاده بود، نشان می‌ دهد چقدر برای تو ارزش قائل است.
2👍1



tgoop.com/faghadkhada9/77682
Create:
Last Update:

بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: صد و‌ دوازده

منصور آهی عمیق کشید و پشتش را به بالش تکیه داد. نگاهی سنگین و پر اندیشه به چشمان بهادر انداخت. صدایش آرام بود، اما در لحنش رگه‌ ای از خستگی پنهان شده بود گفت بهادر جان تو هر بار همینطور میگویی قرض بده بعداً میدهم اما حالا چند سال گذشته چند بار برایت پول دادم؟ و کدام قرض را تا حالا پس دادی؟
بهادر خواست حرفی بزند، ولی منصور دستش را بالا آورد و با نرمی ادامه داد من هیچوقت از کسی که دوستش دارم توقع جبران ندارم، اما راستش را بگویم، این بار فرق دارد. حالا من تنها نیستم متأهل هستم.
مکث کرد. نگاهش به در نیمه‌ باز اطاق افتاد، جایی که بهار چند دقیقه پیش آرام از آن بیرون رفته بود و گفت وقتی مجرد بودم، هر چی می‌ خواستم از جیبم میدادم، کسی نبود بپرسد چرا ولی حالا همسر دارم، خانه دارم، مسئولیت دارم. نمی‌ توانم بدون اینکه به بهار بگویم، تصمیم مالی بگیرم.
بهادر نگاهش را از منصور دزدید. کمی در جایش جا به ‌جا شد. منصور در همان حال گفت اگر بهار مشکلی نداشت، یک مقداری پول برایت می‌ فرستم. ولی اول باید با او صحبت کنم.
لحظه‌ ای سکوت شد. بهادر چیزی نگفت. فقط لب‌ هایش را روی هم فشرد و به نقطه ‌ای در فرش خیره شد. شاید در دلش چیزی را سبک و سنگین می‌ کرد. شاید به این فکر می‌ کرد که حالا دیگر حتا گرفتن پول از دامادش هم باید از دختر خودش اجازه بگیرد.
یک ساعت پس از ترک خانهٔ بهادر، موتر آرام روی سرک ‌های نیمه‌ خاموش و خلوت می‌ لغزید. سکوت دلگیری در فضای داخل موتر پیچیده بود، بهار به شیشه تکیه داده بود و چیزی نمی‌ گفت. چهره‌ اش در روشنیِ محو چراغ‌ های سرک غمگین و درهم دیده می‌ شد.
منصور نگاهی به او انداخت، دستش را آرام روی دست همسرش گذاشت و با نرمی پرسید از اینکه پدرت تصمیم گرفته ازدواج کند، دلخور هستی؟
بهار بی‌ آنکه نگاهش را از پنجره بردارد، آهسته سرش را تکان داد و گفت نخیر، منصور من از دست پدرم عصبانی نیستم. او نمی‌ تواند تا آخر عمر تنها زندگی کند، سنی هم ندارد که بگویم باید تنها بماند.
مکثی کرد، پلک بر هم گذاشت و ادامه داد ولی نمیدانم، وقتی گفت می‌ خواهد ازدواج کند، قلبم گرفت. تصور اینکه کسی دیگر بیاید و جای مادرم را در دل و خانه‌ اش بگیرد، برایم سنگین است…الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
منصور آهی کشید و با لحنی آرام و دلگرم‌ کننده گفت درکت می‌ کنم عزیزم. برای هر دختری هضم این موضوع دشوار است. اما همانطور که خودت گفتی، بهادر هم حق دارد خوشبختی خودش را بسازد. اینکه تا وقتی تو در خانه ‌اش بودی به این فکر نیفتاده بود، نشان می‌ دهد چقدر برای تو ارزش قائل است.

BY الله رافراموش نکنید


Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/77682

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

How to Create a Private or Public Channel on Telegram? ZDNET RECOMMENDS How to create a business channel on Telegram? (Tutorial) According to media reports, the privacy watchdog was considering “blacklisting” some online platforms that have repeatedly posted doxxing information, with sources saying most messages were shared on Telegram.
from us


Telegram الله رافراموش نکنید
FROM American