tgoop.com/faghadkhada9/77693
Last Update:
🎯🎲
🎲
✫#ارسالی از اعضای کانال داستان و پند ✦
عنوان داستان: #زیباترین_اشتباه_12
قسمت دوازدهم
به محض اومدن محمد،توی آشپزخونه رفتم و شام درست کردم.سرسنگین سلام کرد وتوی اتاق کارش رفت.شام رو تو سکوت خوردیم.محمد درحال تماشای سریال تلویزیون بود.چای دم کردم وفنجانی مقابلش گذاشتم.بعدهم توی اتاقم رفتم.
-دختره ی مشنگ.این همه سفارش کردم وبرایم پیام داده بود.-با یه پزشک آشنا تماس گرفتم.میتونی از صبح تا عصر بیرون باشی؟
-نه.-از شب تا صبح چی؟-به هیچ وجه.
-شوهرت ماموریت نمیره؟-نه متاسفانه.
-پس بی خیال سقط جنین شو.-شیوا بهم قول دادی کمکم کنی.-میگی چه خاکی تو سرم بریزم با اون شوهرت؟پیامهای شیوا رو سریع می خواندم وپاک می کردم.محمد توی اتاق اومد وپرسید؛-با کی چت می کنی؟
-با ساجده.چیزی نگفت وکنارم دراز کشید.من هم از ترس گوشی رو خاموش کردم.صبح بعداز رفتن محمد،گوشیم رو روشن کردم.چندین پیام بالا بلند از شیوا داشتم.
-یه خانم رو بهم معرفی کردند.میگن کارش بیسته.اگه آدرس بدم می تونی بری؟
-تنهایی برم؟ می ترسم شیوا.نمیشه باهام بیایی؟-دور من یکی روخط بکش.همینم مونده شوهرت به جرم قتل عمد،اعدامم کنه.فکراتو بکن سمانه.اگه اوکی شدی خبرم کن.دوست داشتم هرطور شده از شر این بچه خلاص بشم از طرفی ،هم از سقط جنین می ترسیدم ،هم از تنهایی رفتن به خونه غریبه ها.به حدی ذهنم آشفته ودرگیر بود که متوجه اومدن محمد نشدم.
-تو خوبی سمانه؟-آره...آره...خوبم.
سعی می کردم خودم را با کارهای منزل مشغول کنم تا از تیررس نگاه محمد درامان باشم.بعداز گردگیری خونه،حیاط رو شستم وباغچه رو آبیاری کردم.محمد صدایم زد.
-چرا استراحت نمیکنی؟ چرا خودت رو اینقدر خسته می کنی؟-خسته نیستم.
-مامان ومحدثه وثریا بعداز شام میان.
-چرا نگفتی برای شام بیان؟-مامان دلش نمیاد توی این اوضاع زحمتت بده.-چرا هنوز نه به باره نه به دار،به خانوادت گفتی؟
-دار و بار چیه؟ خوب بارداری دیگه.-ولی من هنوز به هیچ کی نگفتم.-سمانه خانم چیزی بهت نمیگم.بزار بیان. خودت متوجه میشی.
لباسم رو تعویض کردم وهمه چیز را برای پذیرایی مهیا کردم.حاج خانم اشک شوق می ریخت ومحدثه وثریا کل زنان انگار به مجلس عروسی اومده بودند دورمحمد حلقه زدن و بوسه بارانش کردند.خانواده محمد،آنقدر شادی کردن وقربان صدقه من ومحمد رفتن که عذاب وجدان گرفتم.حاج خانم چند مدل غذا و ترشی ومربای خونگی برام آورده بود.محدثه پارچه ای متبرک از مکه و ثریا هم جعبه ای شیرینی آورد.آنقدر برای توراهی تنها برادرشان خوشحال بودند که اجازه نمی دادند از جایم بلند شوم و از آنها پذیرایی کنم.بعداز رفتن مهمانها،محمد روی تخت دراز کشید اما من توی اتاق پذیرایی رفتم وسجاده ام رو پهن کردم.بعداز دیدن ذوق وشوق محمدو خانواده اش،عذاب وجدان بدی به سراغم آمد.از عمق وجود با تضرع والتماس از خدا کمک خواستم.آنچنان زار زدم که مهر و سجاده ام خیس از اشک شد.محمد آشفته وپریشان صدایم زدو منو از روی سجاده بلند کرد.-چی شده سمانه؟ توحالت خوبه؟بچه چیزیش شده؟هق زنان همه چیز رو اعتراف کردم.-منو ببخش محمد.واسه فردا نوبت سقط جنین گرفته بودم.دستهاش از دوطرف شانه ام شل شد.بعداز مکثی طولانی،ناباور پرسید؛-چرا سمانه؟
هق زنان گفتم:-چون این بچه نیومده داره آرزوهام رو ازم میگیره.این همه سال درس خوندم تا به اون جایگاهی که دوست دارم برسم.اما حالا که تو یک قدمی تنها آرزوم هستم،خدا اینو گذاشت تو دامنم.نفسش رو پرصدا بیرون داد.-فردا خودم پیگیر ثبت نامت میشم.مبهوت و متحیر نگاهش کردم.
-جون محمد راست میگی؟-آره.ولی منم شرط و شروطها دارم.-اون بچه سالم به دنیا بیاد سمان.خودم می برمت،خودم میارمت.روزهایی که یک درصد احتمال بدم نمی تونم بیام،راننده ای که من میگم، میاد سراغت.اگه به خاطر درس و امتحاناتت دچار استرس بشی،اجازه نمیدم ادامه بدی.به تغذیه ات خوب میرسی.از ذوق حرفهای محمدرا یک درمیان می شنیدم.خودم رو تو آغوشش انداختم و گردنش رو آماج بوسه هام کردم.محمد همه کارهای ثبت نامم رو انجام داد.حتی به مرکز خریدی رفتیم ومانتو شلوارو مقنعه وچادر مشکی جدید و گرانقیمتی به همراه لوازم تحریر برایم خرید.اولین جلسه شروع کلاسهایم بود.با شور و شعفی خاص همراه محمد به دانشکده زبان انگلیسی رفتم.حس وحالم قابل وصف نبود.محمد تا بیرون کلاس همراهیم کرد وبعداز کلی سفارش خداحافظی گرفت. حالت تهوع امانم را بریده بود وبناچار یکی دوبار ازکلاس بیرون زدم اما به محمد چیزی نگفتم.
#ادامه_داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/77693