tgoop.com/faghadkhada9/77698
Last Update:
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_بیستودوم
ننه بغلم کرد و گریه کرد و گفت حق داری مادر حلالمون کن میدونی آقات یه ساله درد بی درمون گرفته میگه این تاوان دل شکسته ماه صنم هست حالش خوب نیست منو فرستاده دنبالت از شنیدن مریضی بابا دمق شدم مگه چند سالش بود چیزی نگفتم و ننه رو بردم تو خونه ننه با چشای کنجکاوش همه خونه رو بررسی کرد و اخر طاقت نیاورد و گفت ننه خداروشکر انگار وضع شوهرت خوبه
گفتم اره خوبه ولی...بقیه حرفمو خوردم و ادامه ندادم نخواستم بعد این همه سال که ننه ام اومده خونم به گله بگذره چون دیگه فایده ای نداشت.تا غروب باننه از خاطرات تلخ و شیرین زندگیم گفتم و ننه هم پابه پای من اشک ریخت وخودشو لعنت کردکه چراتنهام گذاشته وبهم سر نزده غروب حکیم به خونه اومدوازدیدن ننه کلی خوشحال شد آذر هم یخش با ننه آب شد و باهاش بازی میکردبعد شام ننه بهم گفت حرفی دارم باهات که ازت خواهش میکنم رومو زمین نندازی ننه گفت آقات منو فرستاده تا تو رو با خودم ببرم پیشش با یادآوری آقام بغض گلومو گرفت و گفتم بابا که حتی بخاطر من نخواست نذرش و ادا کنه و من هر روز بدن درد دارم و اگه جوشونده نخورم توان هیچ کاری رو ندارم بابا که بخاطر پسرش منو داد به یه پیرمرد و تنها فرستادم راه دور و حتی یه بارم سراغمو نگرفت بابا که منو از عشقم جدا کرد الان یادش افتاده دختری داره حالا که مریض شده یادش افتاده منم بچه اشم بابا روح منو کشت و نابود کرد چطور برم دیدنش
همه اینا تو مغزم گذشت و روی زبونم نیومد نگاهی به حکیم کردم و حکیم با اشاره سر گفت برم گفتم باشه ننه میام فقط به حرمت روزهایی که تو خونتون بودم و به حرمت بابا و ننه بودنتون ولی بدون دلم باهاتون صاف نشده برا ننه جا انداختم و آذر هم با ننه رفت اتاق بغلی خوابید موقع خواب حکیم گفت خوب کاری کردی قبول کردی فردا براتون گاری میگیرم که برید خودمم دو روز بعد میام دنبالتون صبح بعد صبحونه حکیم برامون گاری خبر کرد و کلی هم خوراکی مثل آردو عدس و گندم بار گاری کرد که دست خالی نرم حتی برای برادرهامم داده بودکلی ازش تشکر کردم ننه نشست و آذر هم که لباس نو تنش کرده بودم کنار ننه گذاشتم وبقچه امم کنارشون گذاشتم و خودمم سوار شدم بعد مدتی آذر با تکون های گاری خوابش بردو ننه هم گاهی چرت میزد و گاهی با عبور گاری از روی چاله و سنگ به هوا میپرید و چرتش پاره میشدبقچه امو باز کردم و سه نفری ناهارمونو خوردیم و برای پیرمرد گاریچی هم دادیم نزدیک غروب به ده بابام رسیدیم.هیچ چیز عوض نشده بود همه چی مثل قبل بود و فقط چند تا خونه اضافه شده بوداز جلوی خونه توران که گذشتیم از ننه سراغشو گرفتم ننه خندید و گفت زن برادرت شده خوشحال شدم و تو دلم گفتم پس به آرزوش رسیدبه خونه بابا رسیدیم ننه در و هل داد و وارد حیاط شدیم تموم خاطراتم از جلوی چشام رد شدن ماه نساء از مطبخ داشت بیرون می اومد که با دیدن من خشکش زدآذر هم از دیدن محیط جدید به وجد اومده بود و تو حیاط میدوییدننه گفت بیا دخترم خواهرت اومده.ماه نساء با خوشحالی دویید سمتمون و همزمان داد زد بیاییدماه صنم اومده ماه نساءبغلم کرد و تو بغلش های های گریه کردم چقددلتنگشون بودتوران و زن برادرام اومدن بیرون و توران دویید سمتم و با گریه بغلم کرد و گفت حلالمون کن ماه صنم بوسیدمش و با زن برادرام هم یکی یکی خوش و بش کردم توران آذر و بغل کرد و ننه منو سمت اتاقی برد که بابام اونجا بودبا صدای قیژ در بابا صورتشو چرخوند طرف در خدایا چی داشتم میدیدم این مرد هیچ شباهتی با بابایی که اخرین بار دیدم نداشتم دیگه خبری از اون مرد چهارشونه نبود خیلی لاغر و نحیف شده بود موهاش همه سفید شده بود و پای چشاش گود افتاده بود و صدای خس خس سینه اش از اون فاصله هم شنیده میشدچند دقیقه همونطور بهم زل زدیم که با صدای ننه که گفت برو نزدیکتر دخترم برو بابات و ببین به خودم اومدم رفتم نزدیک اما اشکهای لعنتی اجازه نمیدادن چهره بابا رو شفاف ببینم.بابا گفت دخترم اومدی چقدر بزرگ شدی دلم برات تنگ شده بودسرفه امونش نمیدادکه حرف بزنه بدجور سرفه میکرد بوی خون به مشامم میرسیدننه گفته بود مریضه اما نه تا این حدپیشونیش و بوسیدم و گفتم بابا با خودت چیکار کردی چرا به این روز افتادی بابا آهسته گفت حلالم میکنی؟دوباره بوسیدمش و با گریه گفتم آره حلالت میکنم هر چی بوده تموم شده حلالت باشه کمی دیگه با بابا حرف زدم و اومدم بیرون و گذاشتم استراحت کنه حس سبکی داشتم انگار یه وزنه صد تنی رو از روی دوشام برداشته بودن خوشحال بودم که حلالش کردم ننه اومد تو حیاط کنارم نشست و بهم گفت دکترهای زیادی بردیم تو شهر و همشون آب پاکی رو ریختن رو دستمون و گفتن که عمر زیادی نمیکنه برای بابا کلی گریه کردم دلم خون بود براش ننه بلند شد و رفت پیش بابا توران اومد کنارم نشست خانمی شده بود برای خودش دیگه مثل بچگی هاش هپلی نبود
ادامه دارد الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/77698