Telegram Web
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت چهار

با نگاهی ملایم اما خسته، سر به‌ سوی مادر خم کرد و آهسته گفت مادر جان سرم را خیلی درد گرفته دلم خواب می‌ خواهد. میخواهم به خانه بر‌وم.
مادرش که سرگرم صحبت با خاله شکیبا بود، بی‌ آنکه سوی دختر نگاهی اندازد، جواب داد حالا رفتن چه معنی دارد؟ هنوز محفل تمام نشده اگر برویم، رنجیده خاطر میشوند.
ماهرخ سکوت کرد، نگاهش را به فرش زیر پایش دوخت و با صدایی که اندوه در آن نهفته بود، گفت پس شما بمانید من میروم شما بعدتر بیایید.
مادرش لحظه ‌ای مکث کرد، گویی در دو راهی میان مهمان‌ داری و مهر مادری گیر مانده بود. آنگاه آهی کشید و گفت بسیار خوب برو اما زیاد مواظب خود باشی مستقیم به خانه بروی.
ماهرخ با لبخند کم‌ جانی از جا برخاست. چادرش را به دور خود پیچید و از اطاق بیرون شد در حویلی لحظه ‌ای ایستاد و نگاهی به اطراف انداخت. وقتی از خلوتی حویلی مطمئن شد، قدم در کوچه نهاد.
دلش به تندی می‌ تپید. گویی هر قدم او را از چیزی دور و به چیزی نزدیک می‌ کرد. خانه‌ شان یک کوچه بالاتر بود. هر چند قدم، پشت سرش را می‌ نگریست؛ میترسید کسی دنبالش بیاید.
وقتی به پیچ کوچه رسید، ناگهان دید که دروازهٔ خانهٔ سهراب باز شد. سهراب با پیراهن سپید و نگاهی پُر از بهت بیرون آمد. چشمش که به ماهرخ افتاد، مکثی کرد، لبخندی لرزان بر لبش نشست. چند ثانیه همان ‌جا ایستاد، سپس به‌ سویش آمد.
با صدایی نرم و آمیخته به شوق گفت ماهرخ چقدر زیبا شدی کجا بودی؟ امروز چند بار از خانه برآمدم تا شاید ببینم ات ولی نبودی.
ماهرخ بی‌ آنکه لبخند بزند با صدایی آرام اما سنگین گفت سهراب چه وقت مادرت را به خواستگاری من میفرستی؟
لبخند از لب سهراب پر کشید. نگاهش گنگ شد. سکوتی میان شان افتاد سپس با لحنی دل‌شکسته گفت بعد از یک هفته یکدیگر را دیدیم نه سلامی، نه نگاهی فقط این سوال؟
ماهرخ عقب‌ تر رفت بعد با صدای لرزه ‌دار گفت وقتی زمان از دست برود، فرصت احوال‌ پرسی هم نمی‌ ماند. سهراب، پدرم تصمیم گرفته مرا به جبار بدهد. تو ولی هیچ کاری نمی‌ کنی. فقط تماشا می‌ کنی که چگونه دیگران برایم تصمیم می‌ گیرند…
سهراب نگاهش را به خاک انداخت. صدایش، آرام و بی‌ رمق بود و گفت ماهرخ خودت خوب میدانی. پدرت خان این قریه است، صاحب زمین و قدرت. من چی دارم؟ نه خانه، نه پول، نه پشتوانه. اگر هم به مادرم بگویم، او می‌ ترسد میداند که خانواده‌ ات راضی نمی‌ شوند. اگر به خواستگاری ات بیاید مطمین هستم مادر بیچاره‌ ام را جلوی جمع تحقیر میکنند ماهرخ جان من کجا و جبار خان کجا…

ادامه دارد ان شاءالله الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍3
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت پنج

ماهرخ پلک‌ هایش را بست. اشکی در چشمانش حلقه زد، ولی نگذاشت بریزد. با صدایی لرزان، اما پُر از رنج گفت یعنی می‌ گویی دست روی دست بگذاریم و من زن جبار شوم؟ اینقدر ساده از من میگذری، سهراب؟ اینقدر بی‌ خیال؟ تو که پنج سال دنبالم بودی، چی شد؟ غیرتت کجا رفت؟ مردانگی‌ ات کجا پنهان شد؟ اگر قرار بود اینطور خاموش بایستی، اصلاً چرا این‌ همه سال دروغ عشق را به لب آوردی؟
سهراب هنوز به زمین نگاه می‌کرد، گویی زیر سنگینی نگاه ماهرخ تاب ایستادن نداشت. لب‌ هایش لرزید و گفت مگر چاره‌ ای دارم، ماهرخ؟ من در برابر جبار هیچ نیستم.
ماهرخ دیگر طاقت نیاورد. با صدایی پر از گلایه گفت بسیار خوب! اگر عشق تو این است من هم اعتراض ندارم. میروم… عروسی می‌ کنم… و خوشبخت می‌ شوم، بی‌ آنکه به عقب نگاه کنم. چون دیگر چیزی در عقب نمانده!
و بی‌ آنکه منتظر پاسخ او بماند، از کنارش گذشت. دروازهٔ خانه‌ شان را گشود و بی‌ درنگ داخل خانه  رفت.
چند روز گذشت آنروز صبح آفتابی، ماهرخ با مادر و چند زن دیگر، عزم بازار کرد. در راه، صدای گفتگوی زنانه بود و هیاهوی خرید. اما ذهن ماهرخ جای دیگری پرسه میزد. احساس کرد نگاهی به او خیره شده است سرش را بلند کرد و به اطراف دید و ناگهان چشمش به سهراب افتاد که آن سوی بازار، کنار دیواری تکیه داده بود.
ماهرخ لحظه ‌ای در چشمان او خیره شد، سپس نگاهش را شکست و به زمین دوخت. اشکی آرام از گوشهٔ چشمش لغزید.
مادرش وارد دکان شد، و چند زن دیگر نیز با خنده و گفتگو، دنبالش رفتند. ماهرخ کمی عقب‌ تر ایستاد.
در همین لحظه، سهراب بی‌ صدا نزدیکش شد آهسته و با صدایی لرزان اما مصمم گفت ماهرخ فقط چند لحظه وقتت را می‌ خواهم. لطفاً، بیا باید با تو حرف بزنم.
ماهرخ با دلهره نگاهی به دکان انداخت. مادرش سرگرم وارسی طاقچه‌ ای از تکه ‌ها و لباس‌ های رنگارنگ بود و با فروشنده صحبت می‌ کرد. سپس نگاهش را به سهراب دوخت و با لحنی آرام و مضطرب پاسخ داد نمی‌ توانم مادرم اگر مرا با تو ببیند، تباه می شوم لطفاً برو.
اما سهراب کوتاه نیامد. در صدایش التماسی خفه شده موج میزد با ترس گفت خواهش می‌ کنم، تنها چند دقیقه. به‌ به‌ خاطر ما. من یک تصمیم بزرگ گرفته ‌ام، باید برایت بگویم.
این را گفت و آرام به‌ سوی گوشه ‌ای خلوت‌ تر از بازار رفت،
ماهرخ برای آخرین بار به درون دکان نگریست. مادرش غرق در انتخاب رنگ‌ ها بود و صدای خندهٔ زنان، در فضای دکان می‌ پیچید. نفسی عمیق کشید، دلش را به دریا زد و بی‌ هیچ کلامی پشت سر سهراب رفت.

ادامه اش فردا شب ان شاءالله الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
3
داستان لذت ترک لذت

پسر جوانی ،با وسوسه یکی از دوستانش به محلی رفتند که زنان روسپی، فاحشه در آنجا خود فروشی می کردند. او روی یک صندلی در حیاط آنجا نشست  در آنجا پیرمرد ژولیده ای و فروتنی بود که حیاط و صندلی ها را نظافت می کرد.
پیرمرد در حین کارکردن ، نگاه عمیقی به پسرک انداخت و سپس پیش او رفت و پرسید : پسرم ، چند سالت است
گفت : بیست سالم است .
پرسید : برای اولین بار است که اینجا می آیی
گفت : بله
پیرمرد آه پر دردی از ته دل کشید و گفت : می دانم برای چه کاری اینجا آمده ای ؛ به من هم مربوط نیست ، ولی پسرم ، آن تابلو را بخوان.
پسرک به طرف تابلویی رفت که در یک قاب چوبی کهنه به دیوار آویخته شده بود .
سپس با صدای لرزان شروع به خواندن شعر تابلو کرد:
گوهر خود را مزن بر سنگ هر ناقابلی
صبر کن تا پیدا شود گوهر شناس قابلی
آب پاشیده بر زمین شوره زار، بی حاصل است
صبر کن تا پیدا شود زمین باربری
قطرات اشک بر گونه های چروکیده پیرمرد
می غلتید ... اشک هایش را پاک کرد و بغضش را فرو برد و گفت : پسرم ، روزگاری من هم به سن تو بودم و به اینجا آمدم ، چون کسی را نداشتم که به من بگوید:
« لذت های آنی ، غم های آتی در بر دارند»
کسی نبود که در گوشم بگوید :
ترک شهوت ها و لذت ها سخاست
هر که درشهوت فرو شد بر نخاست
کسی را نداشتم تا به من بفهماند :
به دنبال غرایز جنسی رفتن ، مانند لیسیدن عسل بر روی لبه شمشیر است ؛ عسل شیرین است ، اما زبان به دو نیم خواهد شد .
کسی به من نگفت :
اگر لذتِ ترک لذت بدانی
دگر لذت نفس را لذت ندانی
و هیچ کس اینها را به من نگفت و حالا که :
جوانی صرف نادانی شد و پیریُ پشیمانی
دریغا ،روز پیری آمی هوشیار می گردد

پیرمرد این را گفت و دست بر پیشانی گذاشت و شروع به گریستن کرد.
چیزی در درون پسر فرو ریخت ... حال عجیبی داشت ، شتابان از آنجا بیرون آمد در حالی که شعر پیرمرد را زیر لب زمزمه می کرد: « گوهر خود را مزن بر سنگ هر ناقابلی ...» و دیگر هرگز به آن مکان نرفت...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍2
#داستان_زندگی

#شهین
#قسمت_هفتم


بابا لیوان آبش رو سر کشید و گفت:بهتره ما دخالت نکنیم، خودش مادر داره بهتر میدونه چیکار کنه ...
_وا بدشون رو که نمیخوام‌ ،مرجان هم مثل دسته گل میمونه ،مطمئنم مصیب ازش خوشش میاد ....
مرجان دختر خاله من بود، خدایی نسبت به زهره اصلا قشنگ نبود و اخلاقای بچه گانه ای هم داشت و حالا مامان داشت خواهر زاده اش رو لقمه میگرفت برای مصیب پیش خودم گفتم:همون بهتر که مصیب بیفته زیر دست آقا غلام، تا بشه داماد خاله ...
نزدیک عید بود و خبرها می‌رسید که قراره عید نوروز زهره رو عقد کنن برای پسر عموش ..دیگه خیلی کم میرفتم خونه عمو ،جو خونشون سنگین بود و نشون میداد که مدام دعوا و مرافعه دارن ..نه عمو زورش به مصیب می‌رسید، نه مصیب زورش به عمو اینها ...هرچی که بود یا جریان خواستگاری رو نگفتن به عمه، یا اگه هم گفته بودن جواب رد شنیده بودن.. بالاخره دخترشون نشون شده پسر عموش بود ....
روز هفتم فروردین سال ۵۷ زهره رو عقد کردن برای پسر عموش ..عقد کنون رو توی خونه باغ گرفتن ،چیزی که توی اون مراسم زیاد به چشم می اومد، نبودن مصیب بود... زهره با اینکه به عقد پسر عموش در اومده بود ،ولی هنوز هم ناراحتی رو میشد از چشمهاش فهمید.
هرچی بود تموم شد و زهره و رضا عقد کردن و پای اون بشر به خونواده ما باز شد ..چند وقتی بعد از عقد کنون زهره، یه روز که خونه عمو بودیم مامان رو به زن عمو گفت :خب خداروشکر خطر دختر شمسی از سرتون گذشت ...
زن عمو همونطور که داشت میوه میچید توی بشقابها گفت :وای نمیدونی چه باری از رو دوشم برداشته شده  !
_مصیب چی اروم گرفته ؟
_هنوز قهره ،ولی خب یادش میره ‌‌...
_اونکه بله!! ولی زودتر دستش بند کنید راحت‌تر یادش میره ...
_تو فکرشم چند تایی دختر زیر سر دارم‌ ،شما هم کسی سراغ داشتی بگو ...
_والا منکه نه نمیشناسم جز فک و فامیل کسی رو، تنها دختر دم بخت فامیلمون مرجانه ...بعد انگار خودش هیچوقت به این موضوع فکر نکرده بود خندید و گفت :ااا چرا من به فکر مرجان نبودم، خدایی به هم میان نه اعظم خانم ؟!
زن عمو که باب میلش نبود گفت :هرچی خیر و قسمته پیش بیاد ...
مامان از اونروز با زن عمو سرسنگین شد مدام میگفت :انگار رفتم به زور میگم بیاید دخترمون رو بگیرید ،خب خودت گفتی  پیشنهاد بده ...
خلاصه که به مامان زیادی فشار اومده بود که زن عمو دختر خواهرش رو پسند نکرده بود...
مدارس اونسال که تموم شد، باز ما سه تا دختر برنامه ریختیم بریم خونه باغ ...وسایلمون رو پیچیدیم و قرار شد با عمو کمال راهی بشیم، ولی لحظه آخر عمو کاری براش پیش اومد و نمیتونست ما رو ببره عمو‌کمال میگفت :کارم دو سه روز طول میکشه بعد میبرمتون...
اینقدر غر زده بودیم که دست اخر مامان گفت :میرید اول و آخرش، دیگه اینهمه غر زدن نداره ..
و همون روز زری زنگ زد و گفت :شوهر زهره میتونه ما رو ببره ،خودش و زهره هم میخوان بیان خونه باغ ،ماهم باهاشون بریم ‌‌‌‌
مامان که از دست غر زدن‌های من خسته شده بود،رضایت داد و زن عمو هم همینطور، اینجوری شد که اونسال با رضا و زهره همراه شدیم برای رفتن به خونه باغ ...
شوهر زهره از لحظه سوار شدن گفت:
از همین حالا بگم تا برسیم همه چی آزاده ،هرکاری دوست داشتید بکنید.. دست و سوت و جیغ و همه چی آزاد...
ماها خوشحال شدیم و زهره بهش توپید :اینا رو دیگه نمیشه اروم کرد...
_ولشون کن بذار خوش باشن ...
زهره و شوهرش دو سه روزی خونه باغ موندن و شوهر زهره  توی کارها به آقا بزرگ کمک میکرد و خودش رو حسابی جا کرده بود پیش آقا بزرگ و خانم بزرگ،با ما بچه ها هم خوب بود ،مدام در حال بگو بخند بود، زری که بالاخره هم پسر عموش بود و هم شوهر خواهرش، باهاش گرم میگرفت... ولی مریم خودش رو کنار کشیده بود،خیلی تو جمعی که اون بود به قول خودش کارهای بچه گانه نمیکرد ...خانم بزرگ گاهی که می شنید مریم چی میگه سرش رو میبوسید و میگفت :قربون دختر عاقل خودم برم خانمی شده برای خودش ...
ولی من دوست نداشتم خودم رو کنار بکشم از اون جمع و توی بگو بخندهاشون شرکت میکردم‌ ...رضا خیلی راحت برخورد میکرد و من خودم هم میدونستم این نوع رفتار توی خانواده ما زیاد جایی نداره، من حتی با پسر عموهام هم به این راحتی نبودم،ولی خب وقتی موقعیتی برای شاد بودن دست داده بود ،داشتم ازش استفاده رو میکردم ...
خانم بزرگ گاهی بهم تذکر میداد و میگفت :مادر رضا نامحرمه، تو هم بزرگ شدی، دیگه اینجوری خندیدن درست نیست پیش روش ....
و من هربار میگفتم چشم ،ولی باز کار خودم رو میکردم ...بعد از سه روز رضا و زهره برگشتن و خانم بزرگ نفس راحتی کشید و گفت :خوب شد رفتن !
دو هفته ای موندگار شدیم  و بعد عمو کمال اومد دنبالمون تا برگردیم تهران..الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2
#داستان_زندگی

#شهین
#قسمت_هشتم


زری میگفت :کاش دایی کاری براش پیش اومده بود و رضا رو فرستاده بودن ..
منم خندیدم و گفتم :اره بیشتر خوش میگذشت ...
ولی مریم اخم هاش رو کشید توی هم و گفت :به من که اصلا ...
رابطه زن عمو و مامان از وقتی مامان مرجان رو پیشنهاد داده بود برای مصیب و زن عمو اونجوری جواب داده بود، مثل قبل نبود ،البته مقصر مامان بود، وگرنه زن عمو مثل قبل رفتار میکرد.. مامان به منهم مدام تذکر میداد:نمیخواد زیاد بری اونجا، بمونی فکر میکنن خبریه ....
ولی کی گوش میداد ؟!من و مریم با هم بودیم ،ولی اخلاقای متفاوت من و مریم داشت خودش رو نشون میداد، اون مثل قبل دختر اروم و‌ منطقی و سر به زیری بود و توی چارچوب قواعد و مقرارت خانواده اش زندگی میکرد ...
بلند نخنده...با مردی نامحرم حرف نزنه .....لباسهای مناسب بپوشه ...با صدای بلند حرف نزنه ...خلاصه هر چیزی رو که خانواده اش می پسندیدن بپسنده ،ولی من اینجوری نبودم ،اینکه مدام بهم بگن چیکار کنم و چیکار نکنم اذیتم میکرد، دوست داشتم برای خودم تصمیم بگیرم که چی بپوشم و چی نپوشم.. با کی حرف بزنم و با کی نزنم ،
و همین اخلاقای متفاوت خواه ناخواه و کم کم من و مریم رو هم از هم دور میکرد...
یه روز زن عمو که خیلی کم پیش می اومد بیاد خونه ما و بیشتر ما میرفتیم خونه اونها ، در خونمون رو زد و بعد از سلام علیک کردن رو به مامان گفت:
راستش خواستم خودم خبرتون کنم! اگه خدا بخواد دست مصیب رو بند کردم، دختر قدسیه خانم رو خواستگاری کردم، والا هنوز رسمیش نکردیم ،گفتم اولین نفرها شماها بشنوید ...
مامان که انگار خوشش نیومده بود و نمیخواست هم زن عمو متوجه حالش بشه ،با لبخندی که پیدا بود زورکی هست گفت :مبارکتون باشه ایشالا... محبت کردید ما رو از خودتون دونستید ....
_وا مگه از خودمون نیستید ؟والا منیژه من اونقدری که با تو راحتم، با خواهرم نیستم ،خودتم میدونی ...
_میدونم منم شما رو دوست دارم اعظم خانم، اینکه نیاز به گفتن نداره ....
_پس این حرفت چیه ؟!
_همینجوری گفتم به دل نگیر!! به سلامتی کی مراسمه ؟!
_تازه جواب خونواده اشون رو گرفتیم... خانم بزرگ و آقا بزرگ بیان میریم برا نشون کردن و بله برون ایشالا... آماده باشید ...
_مبارک باشه خوشبخت بشن ....
زن عمو‌ که رفت، مامان همونطور که تند تند وسایل پذیرایی رو جمع میکرد غر هم میزد :خبر خوشحالی برام آورده!!! انگار من زندگیم رو معطل کردم که مصیب خان زن بگیره ...اصلا بگیره و نگیره چه فرقی به حال من داره ؟!
معلوم بود عصبی شده از شنیدن این خبر ...اوایل شهریور بود که خانم بزرگ و آقا بزرگ اومدن تهران و یه شب بزرگترها رفتن برای  بله برون و خیلی زود کارها رو ردیف کردن برای عقد کنون آقا بزرگ پیشنهاد داد که :عقد کنون رو خونه باغ بگیریم و خونواده زن مصیب مخالفت کردن، پدرش گفته بود :دخترم باید خونه خودم عقد بشه!!!
اونشب که این حرف رو زده بودن موقع برگشتن به خونه مامان همونطور که غر میزد گفت:حق اعظم همینه اگه مرجان رو گرفته بود، هرچی میگفتن میگفت چشم !حالا خوب شد آقا بزرگ رو خوار کردن ؟!
و بابا مثل همیشه مسالمت آمیز گفت :
خوار کردن چیه؟ دخترشون هست، اینجوری دوست دارن آقا بزرگ ناراحت نشد ،تو شدی ؟!
_کلا شماها هرچی مربوط به اعظم خانم باشه رو لاپوشانی میکنید ...
_لااله الا الله....
شب عقد کنون مصیب شد و میشد غم رو تو چشمهای زهره دید و من پیش خودم میگفتم :والا رضای شاد و مهربون خیلی بهتر از مصیب خشک و اخمو هست...
انگار با ازدواج مصیب خانواده عمو کلا روال عادیشون تغییر کرد و دیگه خیلی خیلی کمتر رفت و امد میکردن... گاهی که مامان در این مورد حرف میزد بابا میگفت :خب درگیر مسائل  بچه هاشون هستن ،توقعی نیست که بخوان با  ماها سروکله برنن و مامان همیشه شاکی از اون بحث بلند میشد و میرفت یه جورایی انگار خودش هم میدونست دیگه اون رابطه قبل رو نمیتونه با زن عمو و کلا خانواده عمو داشته باشه... براش هم سخت بود... زن عمو براش جاری نبود، یه جورایی خواهرش بود و حالا انگار یه حامی بزرگ از کنارش رفته بود ...درسته هنوزم روابط خوب بود،ولی مثل قبل نبود که بتونن بشینن و از همه چی کنار هم صحبت کنن ،چون یه ادم غریبه به اسم عروس توی جمعشون بود ...
زن مصیب دختر لاغر و ریزه میزه ای بود ...
اونسال مدرسه ها که باز شد و ما رفتیم مدرسه ،من و مریم ۱۰_۱۱ ساله بودیم و زری هم اونسال از مدرسه ما رفته بود به دوره راهنمایی و اون رو دیگه خیلی خیلی کمتر میدیدیم ...
عمو خونه ای که قبلا ما ساکن بودیم رو تعمیر کرده بود و مصیب قرار بود زنش رو ببره اونجا... همه در گیر و دار بساط عروسی مصیب بودن... آقا بزرگ و خانم بزرگ هم اومده بودن،الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2
#داستان_زندگی

#شهین
#قسمت_نهم


یه روز عصر که خونه عمو جمع بودیم و عمه شمسی هم بود خانم بزرگ رو به عمه گفت :از شما چه خبر مادر ؟خبری از عروسی نیست ؟
عمه شمسی دستهاش رو زیر شیر آب گرفت و گفت :نه والا !!البته هنوزم دیر نشده که خانم بزرگ، ۴_۵ماهه عقدکردن...
_به قول آقای خدابیامرزم دختر عصر باید عقد بشه و شب بره خونه شوهر ،موندن دختر عقد کرده تو خونه باباش درست نیست ....
_خانم بزرگ این حرفا چیه ؟
زن عمو گفت :راست میگه خانم بزرگ، والا ما هم که پسر مال خودمون بود، من همین دو ماهم سختم بود عقد بمونن، ولی بابای عروس گفت جهیزیه اش جور نیست و کمال فرصت داد ....
خانم بزرگ از جا بلند شد و همونطور که میرفت سمت در گفت :درستش همینه !!!
عمه شمسی که ناراحت شده بود رو به زن عمو گفت :والا اعظم جون نفت رو آتیش نریزی بد نیست ...
_وا مگه چی گفتم ؟
عمه شمسی اونروز ناراحت رفت خونشون،  زن عمو بعد رفتنش گفت :
والا حقیقت رو به هر کی بگی ناراحت میشه.
عروسی مصیب برگزار شد و توی تمام مراسمهاش، رضا هم بود‌‌‌.. خیلی گرم و صمیمی با همه برخورد میکرد و گاهی کاری چیزی بود انگار داره با یه بچه حرف میزنه با خنده میگفت :بدو دختر کوچولو بدو این رو ببر ،یا اون رو بیار....
مریم یکی دوباری من رو کشیده بود کنار و بهم گفته بود: شهین اگه بابا یا عمو ببینن با شوهر زهره بگو بخند میکنی، دعوات میکنن ...
و من مثل همیشه سرتق میگفتم :
چرا دعوا کنن ؟کار بدی نمیکنم که !
_خود دانی ...
چند روزی که از عروسی مصیب گذشت،
بابا صبح میرفت تا ظهر نمی اومد و مامان باید با ما سه تا بچه توی خونه سرو کله میزد... یه شب که بعد از کلی وقت خونه عمو کمال ،عمو رو به بابا گفت: کاش بچه ها رو میبردیم خونه باغ ...
_اره فکر خوبیه فعلا که کسی کاری نداره خودمون هم میتونیم بریم ...
_اره ولی خونه ها رو نمیتونیم رها کنیم که، بالاخره یکی باید تهران باشه شماها برید من میمونم....
_نه داداش نمیشه تو بمونی منم هستم !
_طلا و‌پولی اگه خونه دارید بیار اینجا حالا نوبتی این خونه میمونیم ....
بابا که رضایت داد همه باهم راهی خونه باغ شدیم،فقط عمو کمال و یکی از پسرهاش موندن که خونه اشون رو مواظبت کنن ....عمه شمسی و بچه هاش هم اومده بودن، فقط شوهرش آقا غلام نیومده بود گفته بود :آقا بزرگ دعوتم کنه تا بیام !
آقا بزرگ هم گفته بود:بشینه تا دعوت کنم !
زهره و شوهرش هم دو سه روزی بعد از ما اومدن... تا اونها هم توی جمع خانوادگی باشن ...دروغ چرا، ما بچه ها خیلی خوشحال بودیم که دور همدیگه هستیم، واقعا هم خوش میگذشت بهمون، تنها چیزی که من رو اذیت میکرد این بود که مدام خانم بزرگ تذکر میداد :شهین مادر اینا بهت نامحرمن، پسر عمو و پسر عمه اتن جلوشون رعایت کن ....
من از یه گوش میشنیدم و از یکی در میکردم ...روزای اول بودن بزرگتر ها باهم یه کم سخت میگذشت ،ولی برای ما بچه ها خوب بود، ولی بعد  از گذشت چند روز و اینکه بزرگترها هم فهمیده بودن چاره ای جز موندن اونجا ندارن زندگی رو راحت تر میکرد براشون
توی اون خونه باغ دیگه نگران این نبودن که بچه ها جایی میرن یا نه، دیگه نمیخواستن بچه ها رو زندانی کنن توی خونه کلا زندگی توی اون خونه باغ روال عادی رو داشت ....
روابط مامان ‌و زن عمو بهتر شده بود، انگار اینکه کنار  هم قرار گرفته بودن باعث شده بود همون نیمچه کدورتی که از هم داشتن رو هم برطرف کنن ...
عمو دو هفته ای تهران موند و بعد اومد خونه باغ و به جاش بابا و یکی دیگه از پسرهای عمو رفتن تهران ...خونه آقا بزرگ خونه بزرگی بود، دور تا دور ایوون اتاقهای بزرگی بود که هر خونواده ای میتونست برای خودش اتاق مجزا داشته باشه  ... شبها هم برای خودش عالمی داشت ،اینقدر به ماها خوش میگذشت که یه روز زری گفت:خداکنه ماها همیشه باهم زندگی کنیم ....
دور تا دور خونه باغ و باغچه بود ....جلو خونه باغچه هایی بود که توش سبزی میکاشتن و پشت خونه درختهای میوه و درختای بلندی بود که جلو دید رو از بیرون میگرفت، اون روزها کارها همه اشتراکی انجام میشد و بیشتر کارها رو هم مامان و زن عمو میکردن.... پشت ساختمون یه اتاقک چسبیده به ساختمون بود که خانم بزرگ اونجا خوراکی های که نمیتونست توی ساختمون نگه داره می‌گذاشت... یه اتاقک خنک و تاریک بود که پر بود از خوراکی های خوشمزه از قیصی و الو گرفته تا گردو و کشمش و کلی چیز دیگه، کسی اجازه ورود به اون اتاقک رو نداشت، انگار گنج خانم بزرگ اونجا بود ..منم چند باری همراه با خودش رفته بودم توی اون اتاقک... یه روز که همه ناهار خورده بودن و رفته بودن برای خواب نیمروزی ،همیشه از این خواب ظهرگاهی بدم می اومد، خانم بزرگ من رو که دم در اتاق نشسته بودم صدا کرد و گفت :شهین ؟
_بله خانم بزرگ ...
_بیا مادر.


ادامه دارد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
3
📜 کلامی دوستانه

💠 ای همسران! هنگام اختلاف، سریع صفحه را ورق بزنید…
برخی مسائل، نیازی به لجاجت و تلخی ندارند، چراکه این امور، خانه‌ها را ویران می‌کند. بسیاری از مشکلات با یک کلام محبت‌آمیز و لبخندی صمیمی حل می‌شوند.
💎 در زندگی مشترک، جایی برای تکبر و غرور نیست!
بزرگواران در هنگام اختلاف، نجابت خود را نشان می‌دهند؛ زیرا پایه‌های زندگی زناشویی بر احترام متقابل بنا شده است.

👩‍❤️‍👨 همسر اصیل کسی است که…

🔹 زن وفادار، در سختی‌ها و تنگناها، فضل و محبت همسرش را فراموش نمی‌کند.
🔹 مرد بزرگوار، با گذر زمان، همسرش را همچنان گرامی می‌دارد و احترامش را حفظ می‌کند.
زیبایی زن می‌رود، قدرت مرد کاهش می‌یابد…
اما چیزی که می‌ماند، محبت و رحمت بین آن‌هاست!
🔹 زن برای مرد، امانت است و مرد برای زن، امنیت.
🔹 خانه‌ها با محبت اداره می‌شوند، نه با رقابت و مقابله!
🔹 زندگی با احترام متقابل پیش می‌رود، نه با قهر و خشونت!
🔹 دوام زندگی در گذشت و فداکاری است، نه در غرور و تکبر!
❤️ ارزشمندترین همسران، کسانی هستند که در سخت‌ترین اختلافات نیز، محبت‌های گذشته را فراموش نمی‌کنند.
پس یک ساعت اختلاف، نباید سال‌ها محبت را نابود کند…
از خداوند متعال مسألت دارم که:
💠 دل‌ها را به هم نزدیک کند…
💠 انسان‌ها را از وسوسه‌های شیاطین دور نگه دارد…
💠 و خانه‌ها را با ایمان، تقوا و سعادت آکنده گرداند! 🤲
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍2
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
نشيد كامل
عجب صبري خدا دارد
كه پرده بر نمي داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2
┅═✧#داستانک✧═

به هنگام اشغال روسیه توسط ناپلئون دسته ای از سربازان وی ، درگیر جنگ شدیدی در یکی از شهر های کوچک آن سرزمین زمستان های بی پایان بودند که ناپلئون به طور تصادفی ، از سربازان خود جدا افتاد .
گروهی از قزاق های روس، ناپلئون را شناسایی کرده و تا انتهای یک خیابان پیچ در پیچ او را تعقیب کردند . ناپلئون برای نجات جان خود به مغازه ی پوست فروشی ، در انتهای کوچه ی بن بستی پناه برد . او وارد مغازه شد و نفس نفس زنان و التماس کنان فریاد زد : خواهش می کنم جان من در خطر است ، نجاتم دهید . کجا می توانم پنهان شوم  ؟

پوست فروش پاسخ داد عجله کنید . اون گوشه زیر اون پوست ها قایم شوید و ناپلئون را زیر انبوهی از پوست ها پنهان کرد . پس از این کار بلا فاصله قزاق های روسی از راه رسیدند و فریاد زدند :  او کجاست ؟ ما دیدیم که وارد این مغازه شد . علی رغم اعتراض پوست فروش قزاق ها تمام مغازه را گشتند ولی او را پیدا نکردند و با نا امیدی از آنجا رفتند. مدتی بعد ناپلئون از زیر پوست ها بیرون خزید و درست در همان لحظه سربازان او از راه رسیدند .


پوست فروش به طرف ناپلئون برگشت و پرسید : باید ببخشید که از مرد بزرگی چون شما چنین سوالی می کنم اما واقعا می خواستم بدونم که زیر آن پوست ها با اطلاع از این که شاید آخرین لحظات زندگی تان باشد چه احساسی داشتید ؟

ناپلئون تا حد امکان قامتش را راست کرد و خشمگینانه فریاد کشید : با چه جراتی از من یعنی امپراطور فرانسه چنین سوالی می پرسی؟

محافظین این مرد گستاخ را بیرون ببرید، چشم هایش را بسته و اعدامش کنید. خود من شخصا فرمان آتش را صادر می کنم .

سربازان پوست فروش بخت برگشته را به زور بیرون برده و در کنار دیوار با چشم های بسته قرار دادند . مرد بیچاره چیزی نمیدید ولی صدای صف آرایی سربازان و تفنگ های آنان که برای شلیک آماده می شدند را می شنید و به وضوح لرزش زانوان خود را حس می کرد . سپس صدای ناپلئون را شنید که گلویش را صاف کرد و با خونسردی گفت : آماده ….. هدف …..

با اطمینان از این که لحظاتی دیگر این احساسات را هم نخواهد داشت، احساس عجیبی سراسر وجودش را فرا گرفت و به صورت قطرات اشکی از گونه هایش سرازیر شد. سکوتی طولانی  و سپس صدای قدم هایی که به سویش روانه میشد… ناگهان چشم بند او باز شد. او که از تابش یکباره ی آفتاب قدرت دید کاملی نداشت ، در مقابل خود چشمان نافذ ناپلئون را دید که ژرف و پر نفوذ به چشمان او می نگریست.

سپس ناپلئون به آرامی گفت : حالا فهمیدی که چه احساسی دا
شتم؟الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👏3
#حکایت۰خواندنی

پادشاهی شکم گنده بیمار شد. حکیم را به بالین طلبید. پس از معاینه گفت: علی التحقیق سلطان پس از چهل روز از دنیا خواهد رفت. شاه برآشفت و حکیم را در بند کشید و از ترس مرگ و غم و غصه‌ی فراق لب به خوردنی‌ها نزد و روز به روز لاغرتر شد. اما پادشاه روز چهلم بهبود یافت و حکیم را به گردن زدن فرا خواند، و با عتاب گفت: سخنت دروغ آمد. طبیب پاسخ داد: بهبودی‌ات از تدبیر من است. بیماری‌ات پرخوری بود، با ترس از مرگ و کم خوری، لاغر شدی و اندام ناهنجارت میزان شد. شاه خوشحال گشت و او را خلعت داد.

مولوی می‌گوید: در وجود آدمی سه هزار مار هست و هر هزار مار به یک لقمه‌ی آکل (غذا) زنده می‌شوند. و اگر از سه لقمه یک لقمه کم کنی، هزار مارِ نفِس تو مرده می‌شود و اگر دو لقمه کم کنی، دو هزار مار مرده شود. اگر یک لقمه زیاده کنی، هزار مارِ نفس تو زنده شود. خدا ما را توفیق دهد به کم خوردن و کم گفتن و کم خف
تن...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👌2
🌴 در مقابل اینترنت شکست نخوریم

✍🏻 ما را چه شده كه اگر اینترنت مان برای یک روز قطع شود دنیا در برابر چشمان مان تاريک شده و آرامش و آسايش مان سلب مى گردد

❗️اما روزها و گاهی هفته ها و ماهها از قرآن فاصله داريم و انگار نه انگار که اتفاقی رخ داده است!

✍🏻 به راستی ما امت اینترنتیم یا امت قرآن؟؟
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌸 لازم است نفس خود را مورد محاسبه قرار داده و در اعمال خود تجديد نظر نماییم
👍2


بزار خدا برات بچینه
خدا خیر مطلقه !
دست ببری توش خراب میشه
[أَنَّ الْقٌوَّةَ لِلَّهِ جَمیعًا]
خدا میگه همه ی قدرت ها توی دست منه!
پس از خدا بخواه که برات بچینه،
که بهت ببخشه،
برات فراهم کنه،
نجاتت بده و خوشحالت کنه...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
3
#داستان_زندگی

#شهین
#قسمت_دهم


از لبه ایوون پریدم پایین که باعث شد صدای خانم بزرگ در بیاد گفت :هزار بار گفتم این پریدن در شان یه دختر نیست !
_ببخشید کارم داشتی؟
_اره بیا بریم اتاق پشتی یه کمی خوراکی بیاریم بچه ها بیدار شدن بیارم براشون بخورن
خوشحال ظرف توی دست خانم بزرگ رو گرفتم  و گفتم :جانمی جان بریم !
همراه با خانم بزرگ راهی پشت ساختمون شدیم یه گوشه از حیاط آقا بزرگ لونه مرغ و خروس درست کرده بود و اونموقع روز مرغ و خروسها توی حیاط برای خودشون ولو میچرخیدن، خانم بزرگ از گوشه ای رفت تا سرو صداشون رو به پا نکنه، ولی من از وسط مرغ و خروسها رد شدم و صدای همه اشون بلند شد خانم بزرگ غرید :چه کاری کردم تو رو انداختم پشت سرم ...دختر چرا از وسطشون میری ،الان همه بیدار میشن ؟!
سرخوش خندیدم و گفتم :بهتر بیدار بشن ،یعنی چی شب میخوابن روزم میخوابن...
لبخندی زد و گفت :تو هم مثل منی از خواب عصر بدت میاد ،منم نه اونوقت که بچه بودم نه حالا هیچوقت خواب اینموقع رو دوست نداشتم ....
رسیدیم به در اتاقک، خانم بزرگ با کلیدی که با یه نخ به گردنش اویزون بود در رو باز کرد ظرف رو گرفت رفت داخل و گفت :وایسا میام ...
دم در ایستاده بودم، باید در رو باز نگه می‌داشتم تا نور به داخل بخوره ،وگرنه در بسته میشد و داخل اتاقک تاریک بود... همونطور که جلوی در بودم صدای آرومی به گوشم رسید گوشهام رو تیز کردم صدای زهره بود که اروم حرف میزد...
و صدای رضا واضح تر اومد که گفت :تو زن عقدیمی،یه کلام حرف هم نمیتونیم با هم بزنیم؟
نمیدیدمشون ولی صدا نزدیک بود خواستم پشت اتاقک رو ببینم، ولی ترسیدم در بسته بشه، خانم بزرگ که با ظرف پر برگشت ظرف رو داد دستم و گفت :اینو بگیر در رو قفل کنم ..
کارش که تموم شد گفتم :انگار فقط ما دو تا نیستیم که خواب ظهر دوست نداریم !
خندید و‌گفت :نه فقط خودمونیم، بقیه این خاندان به آقا بزرگ  رفتن خواب ظهر رو دوست دارن ...
_نه ،ولی زهره و رضا هم نخوابیده بودن پشت درختها بودن.
خانم بزرگ ایستاده و ترسیده گفت:کجا ؟تو دیدیشون ؟
_انگار نزدیک اتاقک بودن ندیدم،صداشون می اومد ....
_ای شمسی! ای شمسی!
_مگه چی شده ؟
_هیچی بیا!!! ببین شهین نمیپرسم چی شنیدی، ولی به هیچ کس هم نمیگی که اون دوتا اونجا بودن فهمیدی ؟!
_اره ....
_حالا بگو حرف خاصی که نزدن؟!
میگفت نمیپرسم و طاقت نمی اورد گفتم :نه !رضا میگفت زن عقدیمی‌‌...
خانم بزرگ زد توی صورت خودش و پا تند کرد سمت ساختمون به لونه ی مرغ ها که رسید ایستاد و گفت :وای نه !ببین شهین روی این برگهای خشک بدوبدو کن بلکه بدونن کسی این اطراف هست ...
_خانم بزرگ چرا اخه ؟
_سوال نپرس کاری که میگم رو بکن ...
شروع کردم به دویدن روی برگها ،ولی پیش خودم میگفتم اگه به صدای پا و برگ زیر پا بخوان بترسن، وقتی هم رفتیم سمت اتاقک میشنیدن... با اینحال کاری که خانم بزرگ خواسته بود رو انجام دادم یهو سرو صدای مرغ و خروسها هم بلند شد و من ناخودآگاه جیغی کشیدم‌ ...طولی نکشید که اول زهره و پشت سرش رضا از لابلای درختها اومدن بیرون زهره رو به من گفت :چی شده شهین ؟
_هان ؟هیچی ...
خانم بزرگ اومد سمت ما و رو به من انگار که از چیزی خبر نداره گفت :چته چرا جیغ میکشی ؟
ساکت شده بودم اینکارا چی بود خانم بزرگ میکرد ؟بعد رو به زهره کرد و گفت :تو مگه خواب نبودی؟نگو از صدای این وروجک بیدار شدی !
زهره به پته پته افتاد و اخر سر گفت :
نه.... من تو حیاط بودم..
رضا پوزخندی زد و زهره سریع از جلو چشم خانم بزرگ دور شد، ولی خانم بزرگ دنبالش رفت... منم خواستم برم که رضا مانع شد گفت: بگو ببینم ما رو دیدی درسته ؟
_نه !
_راست بگو ؟!
_نه فقط صداتون رو شنیدم ...
عصبانی گفت :و رفتی گذاشتی کف دست اون پیرزن !
داشت گریه ام میگرفت ...
با عصبانیت گفت :میدونستی بچه فضولی هستی؟
_من که کاری نکردم ...
_کاری نکردی ؟رفتی همه چی رو گفتی!!!
_خب چه عیبی داره پشت درختا بودید داشتید حرف میزدید دیگه ....
_بابا بیا برو...
برگشتم پیش خانم بزرگ ،زهره رو گوشه ای گیر آورده بود و داشت بهش تذکر میداد، اگه میدونستم واقعا گفتن اینکه صدای اون دو تا رو شنیدم اینقدر مساله بزرگی میشه ،اصلا هیچی نمیگفتم... خانم بزرگ من رو که دید با دست اشاره زد برم پیششون رفتم نزدیک، زهره داشت گریه میکرد خانم بزرگ رو به من گفت :نگاه کن شهین اگه بفهمم به کسی گفتی زهره رو اون پشت دیدی وای به حالت خب؟! حتی به مریم و زری هم نمیگی حالا برو به عمه ات  بگو بیاد اینجا
زهره با همون حال گفت :نه خانم بزرگ به مامانم نگو !
_نمیشه که باید بدونه اینهمه من تذکر میدم بهش برای چیه برو شهین زود باش ....
سری تکون دادم واقعا ترس برم داشته بود، اینا چرا همچین میکردن ...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
3👍1
#داستان_زندگی

#شهین
#قسمت_یازدهم


من که برگشتم به ساختمون همه بیدار شده بودن و گویا کسی خبری از ماجرا نداشت رو به عمه شمسی گفتم :عمه! خانم بزرگ تو حیاط کارت داشت ...
عمه گفت :با من ؟
_اره ....
اونم بلند شد و رفت ...مامان دست من رو گرفت و کشید سمت خودش و گفت :
کجا بودی تو ؟
_من؟ ...همینجاها....
_خانم بزرگ چیکار عمه ات داشت ؟
_چمیدونم ...
نشستم کنار بقیه ،ولی نمیتونستم ذهنم رو جمع و جور کنم، چرا اینقدر این قضیه یهو بزرگ شد ...اونروز اونقدری حالم بد بود که همه متوجه شده بودن و مدام از بزرگ و کوچیک میپرسیدن :چت شده چرا ناراحتی ؟
و من جوابی نداشتم بهشون بدم عمه شمسی که برگشت توی اتاق اونم پکر بود انگار خانم بزرگ با اونم دعوا کرده بود.
رضا تا شب پیداش نبود، زهره هم از اشپزخونه بیرون نیومد ،مامان و زن عمو کنار هم نشسته بودن و منم اونروز از اتاق بیرون نرفتم مامان میگفت :احتمالا سرما خوردی اینقدر بی‌حالی ؟
و همین شد بهانه ای برای اینکه از جام جم نخورم.. زن عمو به مامان گفت :
اشتباه نکنم اتفاقی افتاده !
_اره منم شک کردم از ظهری همه اشون مشکوکن .‌‌
_میگم نکنه رضا و زهره دعواشون شده اخه زهره چشماش اشکی بود ...
_بعید هم نیست، من موندم شمسی با چه دلی این دو تا رو این کنار هم نگه داشته ...
_چمیدونم، انگاری زورشون به پسره نمیرسه، دیدم چند باری شمسی داشت به زهره تذکر میداد ..
_دختر عقد کرده همینه! والا من طاقت موندن دختر عقدی تو خونه ام رو ندارم، معصومه(خواهر مریم و دختر بزرگ عمو کمال)یه زمانی شوهر کنه همون روز عقد باید عروسی بگیرن ...
سر سفره شام باز  رضا نبودش آقا بزرگ گفت :پس کجا موند این پسر ؟!
خانم بزرگ گفت :شاید داره وسایلش رو جمع میکنه !
_کجا میره ؟
_انگار کار داره میخواد بره تهران ...
دیکه کسی چیزی نگفت، صبح روز بعد با صدای عمه شمسی بیدار شدم ....ما دخترها توی اتاق لب ایوون میخوابیدیم نزدیک ترین اتاق به محل رفت و امد هر کسی ما بودیم... مریم و زری طبق معمول خواب بودن... با چیزهایی که دیروز اتفاق افتاده بود و من خودم رو مقصر میدونستم... سرکی کشیدم ببینم چه خبره... رضا پایین پله ها ایستاده بود و زهره و عمه دو تا پله بالاتر بودن عمه اروم داشت میگفت :این بهتره، رضا برگرد تهران ایشالا ما هم برمیگردیم...
_ولی زن عمو این رسمش نیست زهره زن عقدیمه،فقط داشتیم حرف میزدیم ..
_میدونم، اصلا موندن تو اینجا از اول درست نبود ،برگردیم تهران عروسی میگیریم به مادرت هم بگو‌!
زهره هیچ حرفی نمیزد رضا رو بهش گفت: تو یه چیزی بگو!
زهره سرش رو بالا آورد و عمه بهش چشم غره ای رفت زهره گفت :چی بگم بهت گفته بودم تو نیا ولی گوش نکردی ...
_ای بابا شماها دیگه کی هستین؟ ایهاالناس زنمه نمیتونم دو کلام تنها باهاش حرف بزنم ؟
عمه نگذاشت حرفش تموم بشه و گفت :
هیس اروم رضا میخوای عالم و ادم بفهمن؟
رضا ساکش رو برداشت و با عصبانیت رو به عمه و زهره گفت :باشه میرم ولی یکی طلبتون‌ !
انگشت اشاره اش رو بالا آورد و رو به زهره گفت :نمیرم تهران، همینجاها حواسم بهت هست ببینم از ۱۰۰ کیلومتری اون پسر داییت رد شدی خودت میدونی‌..
عمه گفت :رضا بسه ،برگرد تهران !
_از اینجا میرم ،ولی هرجایی که بخوام، نه جایی که بهم دستور بدید ...
بعدم گذاشت و رفت‌.. عمه شمسی دوتا دستش رو بالا برد و روی زانوهاش زد و گفت :خدایا منو راحتم کن این بچه شر به پا میکنه ...
بعد دست زهره رو گرفت و کشید سمت اتاقی که بودن ،دیگه نفهمیدم چی شد، ولی عذاب وجدان سنگینی داشتم ،کاش دیروز حرفی نزده بودم، ولی بچه بودم چمیدونستم اوضاع بهم میریزه ...
بعدها که بهش فکر میکردم حق رو به رضا میدادم زهره زنش بود ...هرچی بود اونروز رضا رفت تا چند روز اوضاع اروم بود و عمه هم به خیال خودش فکر میکرد رضا برگشته تهران، به همه همین رو میگفت ..
زن مصیب دختر ارومی بود ... توی رفت و آمدهایی که مردها به تهران انجام میدادن اجازه نمیدادن مصیب گوشه ای از کار رو بگیره حرفشون این بود که :تو تازه دامادی، بهتره پیش زنت بمونی!
مصیب دائم توی اون خونه باغ بود... گاهی میدیدم زیر چشمی زهره رو نگاه میکنه و متوجه نگاههای غم دار زهره به اون هم بودم... با اینکه تازه عروس و داماد بودن، ولی حتی توی جمع ها هم ندیده بودم کنار هم قرار بگیرن.. زن عمو میگفت :حجب و حیا دارن بچه هام !!!
یکهفته ای از رفتن رضا گذشت، زهره نه خوشحال بود نه ناراحت ،عادی بود !!!انگار بود و  نبود رضا براش فرقی نداشت... دیگه ظهر ها که بقیه میخوابیدن منم یه گوشه می نشستم، میترسیدم برم بیرون و باز دسته گلی آب بدم ....اونروز بارون می اومد جلو در اتاق که پنجره کوچیکی داشت ایستادم تا بارون رو ببینم...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1👍1
#داستان_زندگی

#شهین
#قسمت_دوازدهم


عاشق این بودم روی شیشه بخار گرفته شکل‌هایی بکشم داشتم برای خودم نقاشی میکردم که دیدم مصیب از ایوون پایین پرید و رفت سمت لونه مرغ ها، طولی نکشید که زهره هم رفت همون طرف ...
اون سمت ساختمون جز لونه مرغ ها و باغ پشت خونه چیزی نبود ،با همه بچگیم میدونستم قضیه خوبی نیست این با هم رفتن اون دو تا ،ولی زدم توی سر خودم تا اروم بگیرم و سرجام بشینم، هرچی منتظر شدم اونها برنگشتن ...
اونروز گذشت ...چند روز بعد هر روز پشت پنجره بودم انگار میخواستم با ندیدن دوباره اون جریان به خودم بقبولونم که اتفاقی اونها رفتن اون سمت.
چند روز بعد هم گذشت و چون خبری ازشون نشد من خیالم راحت شد که یه تصادف بوده و همه چی رو به راهه... داشتم کم کم اون قضیه رضا و زهره رو هم فراموش میکردم که یه روز صبح قبل از اینکه همه بیدار بشن یکدفعه سرو صدایی از بیرون شنیده شد ،حتی مریم هم که خواب سنگینی داشت از اون صدا پرید و وسط رختخوابش نشست و گفت :چی شده ؟
شونه ای بالا انداختم و دنبال زری که اونم داشت میرفت سمت در اتاق راه افتادم از در خارج شدیم ،همه یا توی ایوون بودن، یا داشتن از اتاقهاشون می اومدن بیرون ...اونروز عمو کمال خونه باغ بود و بابا رفته بوو تهران ...پایین پله ها رضا ایستاده بود و چماقی هم توی دستش بود، صورتش قرمز شده بود که یا مال سرما بود یا عصبانیت ...
آقا بزرگ جلو رفت و گفت :چه خبرته پسر سر صبحی ؟!
رضا خنده بلندی کرد و گفت :سر صبح ؟؟؟نگو آقا بزرگ الان برا خیلی ها لنگ ظهره !!!
_درست حرف بزن پسر چی شده؟ اتفاقی افتاده که بر گشتی ؟!
_نرفته بودم که برگردم ....
آقا بزرگ رو به عمه شمسی گفت :چی میگه این ؟
عمه گفت :نمیدونم والا آقا بزرگ منم مثل شما !
رضا گفت :شماها تازه بیدار شدید ،ولی بعضی ها خیلی وقته بیدارن و ملاقاتشونم انجام دادن ....
همه ساکت بودن، هیچ کس متوجه حرفای رضا نبود رضا داد زد: درسته یا نه ؟یالا زهره حرف بزن ...
زهره که رنگ به رو نداشت من من کنان گفت :من ؟چرا من؟ من چمیدونم!
_خب باشه تو نگو، مصیب تو بگو، قرار خوش گذشت ؟!
مصیب هم رنگش پریده بود عمو کمال رو به مصیب گفت :چی میگه این ؟!
_نمیدونم بابا ...
رضا گفت :اره نمیدونه الان جلو همه یادت میارم ساعت ۵ ترسون و لرزون از اتاق اومدی بیرون ...
مصیب پرید وسط حرفش و‌گفت :میرفتم دستشویی!
_اااا از پشت ساختمون؟خانم بزرگ پشت ساختمون دستشویی ساختی ؟
بعد با عصبانیت رو به مصیب گفت :دروغ نگو لااقل جلوی من !!!
خانم بزرگ زد توی صورت خودش و گفت :چی میگه این ؟!
عموکمال عصبانی رفت سمت رضا و گفت :آبروی که رو میخوای ببری؟
_ابروی پسرت رو ابروی دختر خواهرت رو ابروی همه اتون رو ....
برگشت سمت خانم بزرگ و گفت :
یادته اونروز من رو از دیدن زنم منع میکردی که آی و وای زشته و عیبه زن و شوهر عقد کرده همدیگه رو ببینن یادته یا نه؟! من رو فرستادی به خیال خودت تهران یادته ؟
خانم بزرگ زیر  نگاه اطرافی ها معذب بود با اینحال گفت: من کار درست رو کردم ...
_خب پس حالا هم کار درست رو بکن، نوه ات با زهره یواشکی همدیگه رو می ببنن...
عمه و زن عمو هین بلندی کشیدن و زن عمو گفت :ساکت شو ،هر چی به دهنت اومد که نباید بگی، زنت رو جمع کن تهمت به بقیه نزن....
_تهمت؟؟؟ آهان ایناها این دختر هم شاهده !
با انگشت به من اشاره کرد مامان اومد طرفم و رو به رضا گفت :بچه رو چرا وارد ماجرا میکنی؟!
_من وارد ماجرا میکنم؟ خودش وسط ماجراست ،خودش چغولی من رو به مادربزرگش کرد که زنم رو دیدم بعدم زمانی که این دو تا رفتن این بچه پشت پنجره بود !
من رو دیده بود ،ولی از کجا؟ مامان من رو کشید سمت خودش و گفت :حرف بیخود نزن ،دیواری کوتاه‌تر از بچه من پیدا نکردی ؟
رضا رو به خانم بزرگ گفت :شما بگو مگه همین بچه به شما نگفت ما رو دیده ؟!
ناخودآگاه گفتم :من ندیدم صدا تون رو شنیدم !
رضا زد زیر خنده و‌گفت :همون دیگه... چطوری کارا رو خراب کردی ؟البته ازت ممنونم چشمم رو باز کردی که این دختر برا  من زن زندگی بشو نیست،، ولی روی حرفم با شما بزرگترای این خونه اس، به جای اینکه من رو از دیدن زنم منع کنید ... بهتره پسر و دخترتون رو روشن کنید که باید چیکار کنن و نکنن ...
مصیب خیز برداشت طرفش، ولی عمو کمال جلوش رو گرفت و انداختش گوشه ای، زن مصیب یه گوشه گریه میکرد و زهره رنگ پریده تکیه داده بود به دیوار، زن عمو گوشه ای افتاده بود و عمه هم گوشه ای دیگه نشسته بود و سرش رو بین دستهاش گرفته بود رضا نگاهی به همه انداخت و رو به آقا بزرگ گفت :
دستخوش آقا بزرگ، دستخوش ...برسم تهران دخترتون رو طلاق میدم ...
عمو کمال از ایوون پرید و رفت سمتش یقه اش رو از پشت گردن گرفت و گفت :
تهمت زدی یادت باشه تلافی میکنم ...


ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1😢1
🌴 حکم وضو و غسل شخصی که دندان مصنوعی دارد #مسائل_وضو #مسائل_غسل

◀️ در وضوی فردی که دندان مصنوعی دارد خللی بوجود نمی آید زیرا شستن دهان در وضو سنت است، اما در مورد غسل چنین فردی باید گفت از آنجاییکه شستن دهان در غسل فرض است حال اگر دندان مصنوعی از نوع متحرک است پس رسیدن آب به زیر آن شرط است بنا بر این هنگام غسل احتیاطا دندان مصنوعی خودش را در آورد تا مانعی از رسیدن آب به زیر آن نباشد البته اگر با وجود دندان مصنوعی آب به زیر آن می رسد پس نیازی به بیرون کردن آن نیست، اما اگر دندان مصنوعی از نوع ثابت است پس رسیدن آب به زیر آن لازم نیست وبا وجود آن خللی در غسل وی نمی آید.

*منابع: 1️⃣(رد المحتار: 1/ 316،)
2⃣(الجوهرةالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2
#دوقسمت سیزده وچهارده
📔دلبر
من فکر میکنم دیگه پدرت سخت گیریش رو کم کنه و به حرف خودت و احساست بیشتر اهمیت بده الان تو یه دختر کم سن و سالی که پدرت میترسه و حق داره .رامین حرفاش عاقلانه بود و نوع رفتار و برخوردش با محبت و با کلاس بود هیچ وقت خواسته ی نابه جایی نداشت و اصلا حرف بی ربط یا فعل بی ربط انجام نمیداد بالاخره وقته کنکور شد و با کمکه رامین و فرشاد تو رشته ی پرستاری تو یکی از شهرستان های اطراف محل زندگی قبول شدم از جنگی که تو خونه داشتیم بابته رفتنه من به اون شهرستان نگم براتون که روز و شب بابا غر میزد و میگفت دلبر باید بیخیال بشه و سال دیگه دوباره شرکت کنه و تو همین شهر درس بخونه و اصلا راضی نبود من برم شهری دیگه با وجودی که کلا از دانشگاه تا محل زندگیه ما دو ساعت بیشتر راه نبودامابابا کوتاه نمیومد که نمیومد هر چی مامان وفرشاد باهاش حرف میزدن انگارنه انگار منم غصه دار ومستاصل بودم چون واقعادلم میخواست برم دانشگاه وزودترتکلیفم بارامین مشخص میشدازدست زورگویی هاوخودخواهی های باباخسته شده بودم واقعا دلم نمیخواست تواون خونه بمونم دلم میخواست برم دانشگاه وهمونجا خوابگاه بگیرم ودیگه دیربه دیر بیام خونه مون البته دلم برای فرشادومامان باباتنگ میشداما ترجیحم این بودازاون همه استبداددوری کنم اون شب همه جمع بودیم وشام روکه خوردیم به بابا گفتم پدر جان من برای قبولی تودانشگاه خیلی زحمت کشیدم خودت هم میدونی قبولی تودانشگاه دولتی سخته و هر کسی نمیتونه قبول بشه خواهش میکنم کمی منصفانه تربه این موضوع فکر کنیدمن اگه شمااصرار به نرفتن داشته‌باشیدنمیرم دانشگاه اماقول هم نمیدم سال دیگه همین شهروهمین رشته روقبول بشم اصلاممکنه تاسال دیگه ذوق و شوق من ازبین بره به نظرم شمابه جای مخالفت بیایین باهم بریم اون دانشگاه و خوابگاهش روببینید بعداگه به نظرتون مناسب نبودبارفتنم مخالفت کنیدباباسکوت کرده بودشاید توقع نداشت دختر کوچولوش همچین حرفای گنده گنده ای بزنه البته خودمم باورم نمیشدیه روزی بتونم اینجوری قاطعانه باپدرم صحبت کنم مامان گوشه ی لبش رواز بس به دندون گرفته بودزخم شده بودباچشم اشاره کردکه دیگه برم اتاقم وحرفی نزنم آروم از سر سفره بلند شدم ورفتم سمته اتاقم که بابا گفت فردا صبح آماده شوباهم بریم اونجا رو ببینیم فوقش تاتومدرک بگیری ما هم میاییم همون شهر زندگی میکنیم برگشتم وتوصورته بابا یه لبخند زدموتودلم گفنم پدرسخت گیره من چقدرگفتنه این حرف برات سخته امابه زبون آوردی بالبخند ازباباتشکر کردم ورفتم اتاقم خوشحال بودم که بالاخره بابا یک بارهم که شده به حرف مااهمیت داده بودوحرف خودش روقانون نکرده بودباذوق اینکه فردامیریم دانشگاه وباباهم قبول میکنه خوابم بردفردای اون روزراس ساعت هشت همراهه فرشادوبابارفتیم سمته دانشگاهه من باباحرفی نمیزدوفرشاد هم خیره به جاده درحال رانندگی بودکلا ما تومسافرت ها هم همین طوربودیم هیچ کس بااون یکی حرف نمیزد ودرحد ضرورت صحبت میکردیم بالاخره رسیدیم دانشگاهه من باباازظاهر دانشگاه خوشش اومدوبه بهونه ی ثبت نام بامن اومد داخل همین جور که من مشغول تماشای محوطه ی دانشگاه و ..بودم دیدم باباداره بایه آقا صحبت میکنه و گرم گرفتن جلونرفتم تاحرفهاشون تموم بشه حرفای باباکه تموم شدصدام کردو گفت خوبه دانشگاهه خوبیه این آقا یکی از اساتید اینجاست ودوست قدیمیه منه کلی از دانشگاه ومحیطش وریاستش تعریف کرد خوبیش اینه که خوابگاهه اختصاصیه اساتید هم داره واین دوستم قول دادکه تواون محیط واست یه جارزرو کنه واسه روزایی که کلاس پشت هم داری وگرنه روزای عادی من خودم میارمت وتوشهر میمونم و با خودم برمیگردونمت چشمام گرد شده بود بابا میخواست هرروزمنوبیاره و ببره ؟حرف چهار سال درس خوندن بودچیزی نگفتم همین که دلش راضی شده بودبرام خیلی بود نهایت این بودکه بعد از یکی دوترم بابا خسته میشد منم راحت تررفت وآمدمیکردم اصلا شایدبارامین عقدمیکردم تا همین جاکه باباهمراهی کرده بودموافق بود خودش یه برگ برنده بودبرام باخوشحالی گفتم خب خداروشکرکه موافقی باباجان بریم خونه این خِبرخوش روبه مامان بدیم بابا گفت کارهای اولیه ی ثبت نام ازهفته ی دیگه است خودم باهات میام وکارها رو ردیف میکنیم مادرت هم میاریم تااونم خیالش راحت بشه دست باباروبوسیدم ‌وبا هم ازدانشگاه اومدیم بیرون فرشادبادیدنه صورته خوشحال من فهمید که کار ردیف شده یه بوق زدولبخندی بهم زدواومد سمتمون وگفت بیاییدبالا تعریف کنیدببینم چی شد؟بابانشست صندلیه جلوومنم پشت سرفرشادنشستم وگفتم خب خواهرت دانشجوشددددبابا ازمحیط دانشگاه خوشش اومدددباباگفت راه بیفت پسرخواهرت توراه برات تعریف میکنه تابرسیم خونه ظهره فرشاددستش روروی چشمش گذاشت وگفت چشم قربان همین الان با سرعت صدوبیست میریم به سمته خونه بابا نگاهه معنی داری به فرشاد کرد
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍2
‌‎‌‌‌‎‌‌‌𖣦 ⃘⃔⃟ٜٖٜٖ༺🍃⭐️🔖⭐️🍃༻⃘⃕⃟ٜٖٜٖ 𖣦‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

📚داستانک

#پری !

‍ پری ازدواج نکرده بود. ٤٥ سال داشت و سال‌ها بود که توی بایگانی شرکت برادرم کار می‌کرد. کارش این بود که نامه‌های رسیده را دسته‌بندی و بایگانی می‌کرد.
ظاهرش خیلی بد نبود، معمولی بود. صورتش پف داشت و چشم‌هایش کمی ریز بود. قد و پاهای کوتاهی داشت. گرد و چاق بود. اغلب کفش ورزشی می‌پوشید و این کفش‌ها اثر زنانگی‌اش را کمتر می‌کرد.

یکی دو بار از پچ‌پچ و خنده‌ی منشی شرکت برادرم فهمیدم عاشق شده و با یکی سر و سری پیدا کرده اما یک هفته نگذشته بود که با چشم‌های گریان دیدمش که پنهانی آب دماغش را با دستمال کاغذی پاک می‌کرد. این اتفاق بی‌اغراق دو سه بار تکرار شده بود اما این آخری‌ها اتفاق عجیب غریبی افتاد.

صبح‌ها آقایی پری را می‌رساند سر کار که زیباترین دخترها هم دهانشان از تعجب باز مانده بود. فکر کنم اصلاً پری او را به‌عمد آورد و به همه معرفی کرد تا سال‌ها ناکامی و خواستگارهای درب و داغانش را جبران کند.
آن‌روزها احساس می‌کردم پری روی زمین راه نمی‌رود. با اینکه بایگانی کار زیادی نداشت اما پری دائم از پشت میزش این‌طرف و آن‌طرف می‌رفت، سر میز دوستانش می‌ایستاد و اغلب این جمله را می‌شنیدم؛ «وا قربونت برم، قابل نداشت»، یا «نه نگو تو رو خدا، اصلاً.» چنان شاد و شنگول بود که یا همه را به حسادت وامی‌داشت یا اثر نیروبخشی روی دیگران می‌گذاشت.
این روزها اندک دستی هم به صورتش می‌برد و سایه ملایم آبی روی پلک‌هایش می‌زد که او را بیشتر شبیه دخترهای افغان می‌کرد. ساعت‌ها برای ما زود می‌گذشت و برای پری دیر چون دائم به ساعت روی مچش که در چاقی دستش فرو رفته بود نگاه می‌کرد و انتظار می‌کشید.
سر ساعت دو که می‌شد آقابهروز می‌آمد توی شرکت و با حجب و حیا سراغ پری را می‌گرفت. همه انگار در این شادی رابطه با آنها شریکند. منشی شرکت می‌گفت: «بفرمایین بنشینین. پری الان میاد، اتاق آقای رئیسه» و آقابهروز که قد بلندی داشت با پاهای کشیده و موهایی بین بور و خرمایی روی صندلی می‌نشست و به کسی نگاه نمی‌کرد. چشم می‌دوخت به زمین تا پری بیاید.
وقتی پری از اتاق رئیس می‌آمد بیرون انگار که شوهرش منتظرش است با صمیمیتی وصف‌ناپذیر می‌گفت: «خوبی الان میام.» می‌رفت و کیفش را برمی‌داشت و با آقابهروز از در می‌زدند بیرون.
این حال و هوای عاشقانه تا مدت‌ها ادامه داشت تا اینکه بالاخره حرف ازدواج و عروسی و قول و قرارهای بعدی به میان می‌آمد. قرار شد در یک شب دل‌انگیز تابستانی عروسی در باغی بزرگ گرفته شود. همه‌ی بچه‌های شرکت دعوت شدند، حتی رئیس که مطمئن بودیم به دلایل مذهبی در این گونه مراسم هرگز شرکت نمی‌کند.بعد از آن بود که حال و هوای عاشقانه پری جایش را به اضطراب قبل از ازدواج داد. پری دائم با دخترهای شرکت حرف می‌زد و نگران بود عروسی خوب برگزار نشود، غذا خوب نباشد، میهمان‌ها از قلم بیفتند و هزار تا چیز دیگر که دخترهای دم‌بخت تجربه کرده‌اند. حالا شرکت مهندسی آب و خاک برادرم شده بود یک خانواده شاد ولی مضطرب. همه منتظر بودند تا پری را به خانه بخت بفرستند تا این اطمینان را پیدا کنند که اگر پری با این بر و رو می‌تواند شوهری به این «شاخی» پیدا کند، پس جای امیدواری برای بقیه بسیار بیشتر است.

آقا بهروز هم طبق روال سابق صبح‌ها پری را می‌آورد می‌رساند و عصرها او را می‌برد ولی دیالوگ‌ها کمی عوض شده بود و هر کس آقابهروز را می‌دید بالاخره تکه‌ای بهش می‌انداخت؛ درباره‌ی داماد بودنش و از این حرف‌های بی‌نمک که به تازه‌دامادها می‌زنند.
بالاخره مراسم ازدواج نزدیک شد و قرار شد در آخرین جمعه‌ی مرداد ٧٨ آنها در باغی اطراف کرج عروسی کنند اما سه روز مانده به ازدواج بهروز غیبش زد و تمام پس‌انداز سال‌ها کار او را با خودش برد.

قرار بود پول‌هایشان را روی هم بگذارند و یک خانه‌ی نقلی بخرند که نشد و بهروز با ایران ایر به ترکیه و از آنجا به استرالیا رفت و همه‌ی ما را بهت‌زده کرد.روز شنبه نمی‌دانستیم چطور سر کار برویم و چه‌جوری توی چشم‌های پری نگاه کنیم. حتی می‌ترسیدیم بهش زنگ بزنیم. آقای رئیس به منشی گفت: «قطعاً پری مدتی نمیاد، کسی رو جاش بذارین تا حالش بهتر بشه.»
اما پری صبح از همه زودتر آمد؛ با جعبه‌ای شیرینی. ته چشم‌هایش پر از اشک بود. شیرینی را به همه حتی به آقای رئیس تعارف کرد. منشی که از همه کم‌حوصله‌تر و فضول‌تر بود در میان بهت و ناباوری همه‌ی ما گفت: «مگه برگشته؟» پری گفت: «نه سرم کلاه گذاشت ولی مهم نیست. این چند ماه بهترین روزهای زندگیم بود.»

قطره اشک کوچکی از گوشه‌ی چشم‌هایش پایین ریخت. ما فهمیدیم راست می‌گوید. مهم نیست که سر همه‌ی ما کلاه رفته بود، مهم این بود که ما ماه‌ها روی ابرها بودیم و با حال و هوای پری حال می‌کردیم.

#احمدغلامی

الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😢2😭1
«لَن تَنَالُوا الْبِرَّ حَتَّىٰ تُنفِقُوا مِمَّا تُحِبُّونَ ۚ وَمَا تُنفِقُوا مِن شَيْءٍ فَإِنَّ اللَّهَ بِهِ عَلِيمٌ» (آل عمران)
«هرگز به نیکی دست نمی‌یابید مگر آنکه از آنچه دوست دارید، انفاق کنید و ﷲ از آنچه انفاق می‌کنید، آگاه است»محبوب‌ترین مالِ انسان وقتی که برای تقرب به‌سوی ﷲ انفاق شود، برترین مالش به شمار می‌رودسلام علیکم و رحمت الله خیرین گرامی و عزیز
همانطور کە میدانید کم کم بە شروع مدارس نزدیک میشویم و تماس و پیام های خانوادە های نیازمند جهت خرید کیف مدرسه و لوازم التحریر روز بە روز بیشتر میشود
واقعا هزینه ها خیلی زیاد شده
بزرگواران بچه های یتیم و بی سرپرست زیادی داریم کە متاسفانە واقعا وضع مالیشان خیلی خراب است و واقعا برای خرج روزانە خود ماندە اند از شما بزرگواران و خیرین حاضر در گروە خواهش میکنم در این چندروزی، کە فرصت داریم  دست بە دست هم با همکاری یکدیگر حداقل با سهم کمی هم که شده در این امر خیر سهیم باشیم بچه ها خیلی معصوم و دل نازک هستند  ان شاءالله که بتوانیم این بچه های یتیم را همچون بچە های خودمان بدرقە ی مدرسە کنیم تا در کنار دوستانشان احساس کمبود نکنند و دل این بچه های یتیم و بی سرپرست را شاد کنیم
اللە متعال بە عمر ومالتان برکت دهد🤲
واریزی جهت کمک کردن 👇👇۵۸۹۲۱۰۱۶۶۱۳۲۶۶۷۴راضیه،ریگی بانک سپه
Forwarded from Tools | ابزارک
لیستی از بهترین کانال های اسلامی

🕋
2025/09/09 02:12:52
Back to Top
HTML Embed Code: