tgoop.com/faghadkhada9/77697
Last Update:
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_بیستویکم
حکیم کیفش و باز کرد و پمادی رو پام زد که بیهوش شدم از درد نزدیک عصر بود که چشم باز کردم دوباره تو همون خونه بودم مادر زن سلیمان تا دید چشمم و باز کردم لای یه تیکه نون کبابی رو که پخته بود برام اورد و گفت خودم کباب کردم جیگر تازه اس اینو بخور تا جوون بگیری نیم خیز شدم و تو همون جام خوردم و تشکر کردم زن بیچاره با شرمندگی گفت شرمنده ام دخترم تو رو هم تو عذاب انداختیم تا عمر دارم دعاگوتم بعد هم گفت شوهرت گاری اورده تا ببرت خونه خدایی نکرده فکر نکنی میخوام بیرونت کنم اما شوهرت اصرار داره ببردت.دستش فشار دادم و گفتم این چه حرفیه هرکاری کردم وظیفه ام بوده اگه اتفاقی افتاده حتما خواست خدا بوده حکیم منو بردخونه و تمام مدت حکیم و عیسی مثل پروانه دورم میچرخیدن و یه گوسفند هم قربونی کرد و بین همسایه ها پخش کرد حکیم معتقد بود که خدا بهم رحم کرده که رو شکمم نریخته شب کنار هم نشسته بودیم که درروزدن و عیسی رفت در و باز کرد حنیفه و رحمت بودن که به دیدن من اومده بودن حنیفه گفت وای دختر چند دقیقه پیش من شنیدم از همسایه ها چه بلایی سرت اومده چرا مواظب نیستی دخترحنیفه نم اشکش و پاک کرد و کنارم نشست گفتم دختر تو برا چی از رختخواب بلند شدی زن زائویی برات خوب نیست راه رفتن بچه ات کجاس؟گفت این چه حرفیه من اگه همون صبح باخبر میشدم می اومدم پیشت کی از تو برام عزیزتر اخه بچه رو گذاشتم پیش ننه ام چند دقیقه ای نشستن و بعد عزم رفتن کردن ازاومدنشون قوت قلب گرفتم کاش الان پدر و مادرم پیشم بودن دلم شدیدا هواشونو کرده بودحدود یه ماه طول کشید تا پام خوب بشه استراحت مطلق بودم و برای بچه کلی لباس دوخته بودم و منتظر بودم بدنیا بیادحکیم از چند آبادی اونورتر یه قابله پیدا کرده بود و قول گرفته بود که وقتی دردم گرفت بیاد بالا سرم
بلاخره وقتش رسید از صبح درد داشتم خودم میدونستم وقتش شده برا همین به حکیم گفتم بره دنبال قابله کم کم دردهام به اوج میرسیدن که حکیم با یه زن چهل ساله وارد خونه شد.زن زرنگی بود و الحق خیلی خوب بلد بود چیکار کنه حنیفه هم کنارش داشت کمک میکرد و اینبار برعکس دفعه قبل زایمانم راحتتربود و خیلی زود دخترم و به آغوش گرفتم یاد شیرین افتادم و اشکهام جاری شدن قابله گفت دختر خداتو شکر کن که بچه سالمه حنیفه گفت نه گریه اش برا دختر اولشه که زود از دست دادقابله آهی کشید و گفت دنیا همینه دیگه بعد گفت من دیگه کارم تمومه برم پیش حکیم و برگردم خونم تا به شب نخوردم همون موقع حکیم یاالله گویان وارد اتاق شد و از دیدن بچه و من ذوق کرد و پرواز کرد سمتمون و کلی قربون صدقه من و بچه رفت تازه متوجه اطرافش شد و از قابله تشکر کرد و چند اسکناس درشت که پول چند قابله گری بود و گرفت سمتش و گفت زحمت کشیدی گاری هم خبر کردم تا خونت ببرتت زن چشاش برقی زد و با دعای خیر و خوشحال از خونمون رفت بعد حکیم انگشتری رو به حنیفه داد و از اونم تشکر کرد و گفت که چند روز مواظب ماه صنم و بچه باش میدونی ما کسی رو نداریم
جز تواونم دستش و گذاشت رو چشمش و رفت مطبخ تنها که شدیم به حکیم گفتم گنج پیدا کردی یا شاه شدی حکیم
حکیم با خنده لپمو کشید و گفت نگران نباش حسود خانوم این سالها انقد پس انداز کردم که با این چیزا تموم نمیشه بعد از جعبه قهوه ای رنگی ۶ تا النگوسنگین و زیبا دراورد و یکی یکی تو دستم کرد و گفت اینم هدیه شما عزیز جان راضی شدی خیلی ذوق کردم و دستمو تکون میدادم تا صدای النگوها رو بشنوم.همه عمه ها و عموها و فامیلهای حکیم اومدن دیدنمون و هر کس در وسع خودش برامون چشم روشنی آورداسم دخترمونو بازم حکیم به من واگذار کرد و من اسم آذر و براش انتخاب کردم عیسی دائم دور و بر آذر بود و براش جون میدادبا وجود آذر خیر و برکت زندگیمون دوبرابر شده بود محصول اون سالمون ۳ برابر سال قبل شده بودآذر سه سالش شده بود که حس کردم دوباره باردارم حکیم از خوشحالی رو پا بند نبودلب حوض داشتم ظرف میشستم که صدای زنی آشنا به گوشم خورد که از آذر میپرسید اسم مادرت چیه آذر هم با اون صدای نازش گفت ماه صنم چون فاصله ام تا در زیاد بود واضح نمیشنیدم چی میگن با صدای یاالله همون زن بلند شدم وارد حیاط شدیکم نزدیکتر رفتم تا ببینم این که صداش برام آشناس کیه از دیدنش چشام پر اشک شدن و باریدن و خاطراتم از جلوی چشام رژه رفتن چقد دلتنگ آغوشش بودم بعد این همه سال بیخبری از دختر کوچیکش حالا اومده بود سراغم
ننه هم با چشمای اشکی به طرفم اومد و گفت وای ماه صنم ننه یعنی انقد بزرگ شدی که دختر به این بزرگی داری و الانم حامله ای جلو رفتم و گفتم بعد این همه سال اومدی اینا رو بهم بگی کجا بودی وقتی بچه ام تو بغلم مرد کجا بودی وقتی تنها اینجا زایمان کردم و باید میبودی و کمک حالم بودی نه غریبه ها مگه چقد راه بود تا اینجادر حقم خیلی ظلم کردین الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/77697