Telegram Web
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️

#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_64 ᪣ ꧁ه
قسمت شصت و چهار


با رفتن وحید، صفیه خانم و مهرنسا هم رفتن و من دوباره با تنهایی خودم تنهاتر و غمزده تر از قبل ماندم.وحید برخلاف انتظارم زود از بیرون آمد، از ترسش خودم را چپوندم توی آشپزخانه و مشغول دم کردن چای بودم که متوجه حضورش جلوی در آشپزخونه شدم، همانطور که پشتم به او بود آب دهنم را قورت دادم و با ترس به عقب برگشتم.وحید همانطور که غرق گوشی موبایل بود گفت: چیه؟! از زبون افتادی؟!پشتم را به کمد آشپزخانه تکیه دادم و با صدای بغض دارم گفتم: چی بگم؟! مگه اصلا گفتن من اثری داره؟! من که هر چی بگم، شما حرف اون نامرد را قبول می کنین، یادته قبل رفتنت مادرت چی گفت؟!وحید سرش را بالا گرفت و‌گفت: چی گفت؟! اینکه گفت به پدر و مادرت میگه بیاد؟! خوب مطمئن باش تا الان گفته و فردا حتما میان پس خودت را آماده کن..سرم را به دو طرف تکان دادم و‌گفتم: نه منظورم این حرفش نبود، اون حرفش که گفت عطا چند سال پیش با یه زنه رو هم ریخته...وحید پرید وسط حرفم و گفت:خب که چی؟! این کارا برای عطا عادی هست تا الان با چند نفر گرفتنش، این دلیل نمیشه چون اون زنها خطا کردن تو هم میتونی هر غلطی دلت می خواد بکنی..بغض گلوم را فرو دادم و گفتم: من غلط بکنم از این غلطای اضافه کنم، منظورم این بود که عطا از قراره معلوم آدم نادرستی هست، چرا توی این موارد عطا را مقصر نمی دونین و اون زنها را شماتت می کنید، مشخصه این دوستت واقعا ناباب و بد چشم هست، یادت میاد اولین باری که عطا اومد خونه مون؟! چقدر اصرار کردی بیام سرسفره اما من نیومدم؟!

وحید ابروهاش را بهم کشید و گفت: خوب چه ربطی داره؟! نکنه علم غیب داری و فهمیدی بد چشم هست و نیومدی سر سفره؟!نفسم را محکم بیرون دادم و گفتم: من علم غیب ندارم و از سابقه عطا هم خبر نداشتم، اما تو که خبر داشتی، چرا پای این مرد هرزه را به زندگیت باز کردی؟ هیچ‌ میدونی اون شب وقتی تو رفتی ماست از خونه بابات بیاری، این نارفیقت اومد تو آشپزخونه و همون موقع پیشنهاد مزخرف داد، ببین وحید من اگر خورده شیشه داشتم، اون شب تحویلش می گرفتم نه اینکه حتی حاضر نشم سر سفره هم بیام، همین یه دلیل برای بی گناهی من کافی نیست؟!وحید با شنیدن این حرف فریاد زد: چرا همون موقع نگفتی؟ چرا چیزی بروز ندادی تا همون موقع حقش را بزارم کف دستش و بعد ساکت شد، انگار ذهنش درگیر شده بود، به سمت هال رفت و آهسته گفت: یه استکان چای برام بریز بیار...انگار با این حرف بهشت را بهم داده باشن، وقتی وحید از دست من چای می خواد یعنی امیدی به نجاتم هست.فوری یه چای که هنوز درست دم نکشیده بود ریختم و آوردم براش.گوشی خودم را توی دست وحید دیدم.سینی را گذاشتم جلوش، یه حبه قند از توی قندون برداشت و همانطور که باهاش بازی می کرد گفت:

عصری محبوبه پیام داد، البته از صبح خیلی زنگ زده بود به گوشیت و چون جواب نداده بودی نگران شده بود و چند تا پیام داده بود.توی یکی از پیاماش گوشزد کرده بود که ماجرای عطا را به من بگی..وحید سرش را بالا گرفت و گفت: منیره! من بر خلاف تمام مردم این شهر که روی حرف مرد بیشتر ازحرف یک زن حساب می کنن، می خوام روی این رسم مزخرف پا بزارم و روی حرف تو بیشتر حساب کنم و حرف عطا را دروغ فرض کنم، اما الان دیگه خانواده هامون درگیر شدن، تو باید ثابت کنی بیگناه بودی، منم پشتتم...وحید با زدن این حرف، حبه قند را انداخت دهنش و یک نفس چای را سرکشید، از جا بلند شد و باز از خانه زد بیرون، انگار دوست داشت تنها باشه.حالا من می بایست خودم را برای نبردی سخت آماده کنم، میبایست بی گناهی خودم را به همه آشکار کنم و این کار توی شهری که فقط به حرف مردها بها میدن خیلی سخت و شاید ناشدنی بود.

#ادامه_دارد...
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1😢1
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️

#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_65 ᪣ ꧁ه
قسمت شصت و پنج

بلاخره اون روز که نباید رسید و پدرومادر منو خبر کردن و اونا راهی،خونه ما شدن.خوشبختانه محبوبه مادرم رو در جریان گزاشته بود که عطا چشم پاک نیست و از همون شب عروسی به من نظر داشته و تا تونست طرف من بود ،وحید هم پشتم بود.در این هنگام صفیه خانم با کلافگی از جاش بلند شد و گفت: یعنی میگین عطا که یک مرد هست دروغ میگه و دختر نادون شما راست میگه؟! و بعد روش را به عنایت کرد و گفت: آقا عنایت تو خودت بودی و دیدی که عطا چی می گفت، من تا وحید، منیره را طلاق نده اسم پسر خودم را هم نمیارم.آقا عنایت هم از جا بلند شد و گفت: حرف منم همینه، این دختر با آبروی ما بازی کرده...وحید که کل صورتش غرق عرق بود دستش را مشت کرد و همینطور که روی زانوش می کوبید گفت: شما می خوایید هر چی بگید بگید، من به حرف زنم اعتماد می کنم، چرا که همتون عطا را میشناسین و میدونین این دفعه اولش نیست که همچی بحث ها میشه اون تا یه زن خوشگل و جوون میبینه دور و برش پلاس میشه، من زن و زندگیمو دوست دارم و محاله منیره را طلاق بدم.اقا عنایت نگاه تندی به وحید کرد و از خونه بیرون رفت و پشت سرش صفیه خانم با حالتی پر باد و بعدم حمید و مهرنسا بیرون رفتند.اون روز بحث با رفتن خانواده آقا عنایت خاتمه پیدا کرد و پدر و مادرم هم که از حمایت وحید مطمئن شده بودند، یک ساعت بعدش از خونه ما رفتند.

درسته وحید پشت منو گرفته بود و اما هنوز انگار ته ته قلبش از دستم دلگیر بود و هر روز به من طعنه و متلک میزد، دیگه گوشی را از دستم گرفت و ارتباط من با دنیای بیرون که کلا در ارتباط با محبوبه و زیبا و پدر و مادرم ختم می شد کلا قطع شد البته من بهش حق میدادم و سعی می کردم با رفتار به جا و خوبم به زندگی دلگرمش کنم.اما رفت و امد خانواده شوهرم به خانه من قطع شد و همه منتظر بودند وحید منو طلاق بدهد.صبح از خواب پا میشدم همون کارای روزمره قبل را انجام میدادم، با این تفاوت که دیگه با صفیه خانم و خانواده وحید هیچ برخوردی نداشتم، انگار من اصلا وجود نداشتم، منم حرکتی نمی کردم که اونا را سر لج بندازم و معتقد بودم که گذشت زمان مسائل را حل میکنه که همینطور هم شد.چند بار متوجه صدای وحید شدم که از روی حیاط خونه آقا عنایت بلند بود، انگار عطا بعد از این موضوع رفته بود برای یه زن بی گناه دیگه دام پهن کرده بود و همه قلبا به بی گناهی من واقف شده بودند اما به خاطر اینکه عطا مرد بود و من یک زن و حرف مردها خریدار داشت و از زنها محکوم به فنا بود، نمی خواستند اقرار کنند که من بی گناهم....وحید توی این مدت با من کمابیش حرف میزد، اما اغلب اوقات که توی خونه بود، مدام سرش توی گوشی موبایلش بود، گوشی اش رمز داشت و من نمی تونستم بفهمم مشغول چه کاری هست و از طرفی به خاطر این موضوع که با خانواده اش چپ افتاده بود، من حق اعتراض به حرکات و رفتار وحید را نداشتم و حتی جرات اینکه بپرسم چی توی گوشیش هست که اینقدر جذبش کرده را نداشتم...ماه ها به تندی برق و باد گذشت...

#ادامه_دارد...

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️

#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_66 ᪣ ꧁ه
قسمت شصت و شش

نزدیک هشت ماه از ازدواجمان می گذشت، اوضاع مثل قبل بود، من با خانواده وحید رابطه ای نداشتم، وحید روزانه در حد چند جمله با من صحبت می کرد و معمولا نصف صحبت هایش هم طعنه و متلک بود، هیچ گونه ارتباطی با دنیای بیرون نداشتم و تنها لطفی که وحید به من کرده بود، هر دو روز یکبار با گوشی خودش به محبوبه یا مادرم زنگ میزد و اجازه میداد من با آنها صحبت کنم، توی آخرین باری که با محبوبه صحبت کردم، بهش گفتم که حالم خوش نیست، انگار از لحاظ روحی بیمار شده بودم، حوصله هیچ چیز را نداشتم، حالا که همدمم تلویزیون بود، حال نگاه کردن به اون هم نداشتم، اشتهایم کور شده بود و مدام دلم زیر و رو میشد، محبوبه هم حرفهایم را می‌شنید و با من همدردی می کرد و قرار بود که وسط هفته برای پیگیری معالجه همان آبسه های چرکین که روی دست هایش میزد به شهر بیاید و من خیلی اصرار کردم تا سری هم به من بزند، محبوبه قول نداد اما گفت تلاش می کنم که شوهرم را راضی کنم و خانه شما بیاییم.دم دم های عصر بود، وحید خانه بود و مثل همیشه سرش توی گوشیش بود و من هم خودم را با گلدوزی یکی از روسری هام سرگرم کرده بودم که در خانه را زدند.من و وحید به هم نگاه کردیم، آخه ماه ها بود کسی در این خانه را نزده بود، وحید از جا بلند شد و بیرون رفت تا در را باز کند و منم سریع به طرف چادرم رفتم و آن را روی سرم انداختم.بعد از چند لحظه احساس کردم صدای زنی آشنا از روی حیاط می آید، در هال نیمه باز بود، سرم را بیرون بردم و با دیدن محبوبه و شوهرش انگار دنیا را به من داده باشند.

چادرم را روی سرم مرتب کردم و خودم را به حیاط رساندم و محکم محبوبه را توی بغل گرفتم و همزمان با منصور هم سلام علیک کردم، خیلی خوشحال بودم که محبوبه برای اولین بار به خانه ما آمده بود و این تنها باری بود که محبوبه آمد و از ان موقع به بعد تا الان که خاطرات را مرور می کنم محبوبه به خانه ما نیامد البته مارال و مرجان که هیچ وقت رنگ خانه مرا ندیدند اما من هر سه چهارماه یکبار به روستا سرمیزدم.وحید و منصور وارد ساختمان خانه شدند و من به محبوبه تعارف کردم که وارد خانه شود، محبوبه دستم را کشید و همانطور که سرسری به حیاط خانه نگاه می کرد گفت: دستشویی و حمام خانه ات روی حیاطه؟همانطور که کل صورتم از خوشحالی میخندید سرم را تکان دادم و گفتم: آره چطور مگه؟محبوبه دست برد داخل کیفش و بسته کوچک صورتی رنگی در آورد و گفت: اول برو توی دسشویی این تست را انجام بده بعد با هم میریم توی خونه...

با تعجب به بسته دستش نگاه کردم و گفتم: این چیه؟! تست چی؟!محبوبه خنده ریزی کرد و گفت: دیوونه، با وجود اون چیزایی که تعریف کردی حدس زدم باردار باشی، این تست تشخیص بارداری هست..یک لحظه کل بدنم داغ شد و مطمئن بودم صورتم گل انداخته و‌گفتم:با...بارداری؟!محبوبه سرش را تکون داد وگفت: آره دختر، تمام حالاتی که گفتی، من سر بچه هام تجربه کردم، شک ندارم بارداری و بعد طرز استفاده تست را بهم گفت و‌مجبورم کرد همون موقع انجام بدم.تست را انجام دادم و نتیجه اش همونطور که محبوبه حدس زده بود مثبت بود.محبوبه از خوشحالی منو توی بغلش گرفته بود که صدای وحید در اومد: منیره؟! کجایین شما؟!با لکنت گفتم: ا..ا..الان میام، داشتم حیاط را به محبوبه نشان میدادم و با زدن این حرف وارد خانه شدیم.یک حس خاصی داشتم و دستپاچگی عجیبی توی حرکاتم موج میزد.محبوبه و منصور یک ساعتی ماندند و به خاطر بچه هاشون گفتن باید برگردند و محبوبه از من خواست به محض رفتنشون، موضوع را به وحید بگم شاید رفتارش بهتر بشه..

#ادامه_دارد...
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
4
.
#چادر_فلسطینی

‹قسمت هفتم›

با وجود ظلم بیگانه‌ها و از دست‌دادن عزیزانشان، باز هم با تَوکل بر خدا برادرانه دورِهم نشسته بودند. پسری که سنش حدود بیست‌ودو سال را نشان می‌داد، وارد جمع شد. سلام کرد و در کنار یعقوب نشست. یعقوب رو به من کرد و گفت: این شعیبه، خواهرزاده من. تو همین روستا با پدر و دوتا خواهر برادر کوچیکش زندگی می‌کنه. مادرش رو یک سالی میشه از دست داده.
- الله حفظش کنه.
رو به شعیب ادامه داد: این فائزه، یکی از دوستام.
شعیب سرش را تکان داد، من هم همانند او جواب دادم.
آسمان هنگام غروب‌آفتاب با رنگ زیبایش دلبری می‌کرد. آه... من عاشق غروب بودم، چه مغرب‌هایی که من و معاذ از عشقمان به "شهادت" می‌گفتیم و خوش بودیم. یادش بخیر برادر شهید من...
با معاذ و معاویه در افغانستان در اوایل جهاد آشنا شدم. معاذ مسئول آموزش ما بود. دوسال زودتر از من مشرف به این عزت شده بود. معاویه هم چند ماه بعد از من آمد.
روز آشناییِ ما، روز بسیار زیبایی بود. گویا همین دیروز بود؛ ساعت هشت صبح، به صورت منظم در صف‌ها ایستاده بودیم. معاویه پشت‌سر من بود. اولین روز آموزشی بود. منتظر مافوقمان بودیم تا آموزش را شروع کند. شخصی با چهره‌ای بشاش وارد شد و مستقیم سرِ اصل مطلب رفت:
منو امیر و فرمانده ندونید، منم یکی از خودتونم، برادرِ شما و مجاهدی مثل خود شما.
با زبان شیوایش ادامه داد: برادران من، در این راه قرار نیست که بخورید، بخوابید و استراحت کنید! بلکه شما در این راه گام برداشتید تا با جان‌ و خون‌ خودتون سپر اسلام بشید. شما در این راه داوطلب شدید تا تِکه‌تِکه بشید امّا نزارید پرچم اسلام ذرّه‌ای کج بشه. شما دراین راه سختی‌هایی را متحمل می‌شید، موردِ آزمایش الهی قرار می‌گیرید؛ با زخمی شدن، گرسنگی، بی‌خوابی، حتی با اسیر و شکنجه شدن و به‌اذن الله با شهید شدن... پس بدونید که این راه، راه آسونی نیست که بگید؛ چون محبتش تو قلبم اومد، راه افتادم و اومدم! نه، کسانی بودن که نتونستن تحمّل کنن، الله این عزّت رو ازشون گرفت و به زندگی دنیایی برگشتن. کسانی بودن که با غرورشون خوار و خفیف شدن... و کسانی بودن که تقوای الهی پیشه کردند و با نوشیدن جام شهادت، از جمله رستگاران قرار گرفتند. یاالله ما رو از جمله رستگاران قراربده.
همه با صدای بلند "آمین" گفتیم.
همان‌جا بود که مهرِ فرمانده در قلبم رَخنه کرد.
با صدای بلند گفت: ای مجاهدین! ای دلیر مردان! ای کسانی که به خاطر عشق و شوقِ دیدار الله و رسول، دنیا و خوشی‌هاشو رها کردید؛ از ته دل تکبیـــــــــر...
ما هم، عاشقانه با قلبی که دیوانه‌وار می‌کوبید نعره زدیم: الله اکبــــــــــــــــــــر...
در آن لحظه مبارک در کنار یاران جنّتی، ندای الله اکبرِ ما فضای آسمان را پرکرد. از آن همه شوروشعف، اشک شوق در چشمانم حلقه زد. بعد از این همه سال با یادآوریش تپش‌های قلبم نامنظم می‌شود گویا در آن لحظه تمنای پرواز داشت.
معاذ با لبخند گفت: خیلی خب حالا سرجاتون بشینید.
طبق دستور نشستیم.
بسیار شوخ‌طبع بود.
با مزاح گفت: چرا چشماتون گیج می‌زنه؟! فکر کنم به جای زدن هدف تو چشمای آمریکایی‌ها، منو کور کنید! بعد کی بهتون آموزش بده؟! این‌طوری کسی قبول‌تون نمی‌کنه...
همه زدند زیر خنده. با هر کلمه‌ای که از دهانش خارج می‌شد، مِهرش بیشتر و بیشتر بر قلب‌هایمان می‌نشست.
برای نشانه گرفتن، وقتی که نوبت به من رسید، معاذ کنارِ دستم ایستاد. نگاه مهربانش را به من دوخت. لبخندی زد و گفت: اسمت چیه؟

- فائز هستم اخی.
- ببین فائز اینطوری تفنگ رو بگیر...
راهنماییم کرد. اوّلین شلیکم چندان خوب نبود، ناامید به او زُل زدم. گفت: عیبی نداره، من روز اول اصلأ نفهمیدم کجا شلیک کردم! حالا باز خوبه کسی شهید نشد.
تبسّمی که از محبت درونی سرچشمه می‌گرفت، بر لبم نشست. گفتم: اخلاق نیکی داری! الله ازت راضی باشه.
با لبخندی که گویا هیچگاه از لبانش جدا نمی‌شد سرش را پایین گرفت و "آمین" گفت. وقتی سرش را که بلند کرد نگاهش را بر نگاهم دوخت گفت:
فائز مِهرت تو قلبم نشسته، چهره‌ات منو به یاد یکی از امیران شهیدمون میندازه، مثل تو ساکت بود و هم چهره نورانی داشت.
با تبسّم گفتم: استغفرالله! من کجا و امیرالمجاهدین کجا؟!
لحظه‌ای سکوت در بین ما حاکم شد. گویا در فکر فرو رفته بود. به خود که آمد بی‌وقفهٔ گفت: خب طالب‌جان بیا بریم سر تمرین که دیر شد.
دوستانه دست بر شانه‌اش گذاشتم و گفتم: بریم.
از "طالب‌جان" گفتن‌هایش بسیار مسرور می‌شدم. یخِ میانمان در همان ملاقات اوّل آب شده بود، بعدها که بسیار صمیمی‌تر شده بودیم، وقت‌هایی که به گوشی‌ام نیاز داشت تا با همسرش تماس بگیرد، با مظلومیتی که چاشنی صدایش می‌کرد پشت سرم می‌ایستاد، صدایم می‌زد: طالب جان! فائز جان!

ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
#برشی از،یک زندگی
#قسمت 36

#ستاره
وقتی رفتیم خونه همش تو فکر جواد بودم ، حس که بعد از حسن تجربه نکرده بودم ، با هربار یادآوری حسن بیشر غصه میخوردم و عذاب وجدان میگرفتم ...
با زهرا در مورد عذاب وجدانم صحبت کردم و با تصمیم همدیگه رفتیم و دوباره برای چند جلسه مشاوره چند هفته میگذشت و بهتر شده بودم ، یکی از روزا زهرا میخاست مهمونی چند نفره بگیریم خانوادگی باشه و خودمون ، میخاست زنگ بزنه به جواد هم بیاد اما علی مخالفت کرد و گفت :یعنی چی؟ قرار بود خانوادگی باشه ،شاید ستاره راحت نباشه
این و گفت و من که اصلا حواسم نبود گفتم :نه چه عیبی داره اجازه بده بیاد ...
علی نگاهی بهم کرد و لبش و کج کرد و گفت : عیب نداره بگو بیاد ...
انگاری ته دلش راضی نبود، ولی قبول کرد ،
خوشحال بودم نمیدونم چرا انقدر ذوق داشتم رفتم توی اتاق و به خودم رسیدم چند سالی میشد که اصلا این حس و حال و نداشتم، خوشحال بودم و دور خودم میچرخیدم ، حواسم نبود که حسین توی در ایستاده و نگاهم میکنه رفتم و محکم بغلش کردم و گفتم : چی شده مامان ؟ چرا اینجوری نگام میکنی ؟
حسین گردنمو گرفت و بغلم کرد و لپش و چسبوند به لپم و گفت : مامانی خوشگلم همیشه بخند، وقتی میخندی خوشگل تر میشی...
به حسینم قول دادم که همیشه خوشحال باشم ...
جواد اومد خونمون وقتی رسید دیدم توی دستش یک دسته گل داره ، لباسای قشنگی پوشیده بود، چقدر در عین محکم بودن خوب و مهربون بود...
با سرفه یی که علی کرد به خودم اومدم، گل و که جواد به سمتم گرفته بود ازش گرفتم و رفتم توی آشپزخونه نفسم بند اومد ، حتما علی متوجه شده بود ...
توی آشپزخونه خودم و مشغول ظرف و وسایل کردم در باز شد و زهرا اومد داخل گفت : ستاره چی شدی ؟؟ این حرکت چی بود ؟
گفتم : زهرا نمیدونم میترسم علی دیده باشه ،دارم جواد و نگاه میکنم ...
زهرا خنده ی ریزی کرد و گفت : خب بینه مگه چیه ،جواد گفت امشب میخاد رسما ازت خاستگاری کنه ...
وای نه قلبم ایستاد گفتم :زهرا توروخدا بگو نه ،من اصلا آمادگیشو ندارم ....
زهرا رو هل میدادم و میگفتم برو برو بهش بگو نگه ، زهرا که از حرکت من تعجب کرد رفت بیرون ..
حرکاتم دست خودم نبود و تعجب میکردم ازین حرکاتم، اما ترس داشتم ،ترس آینده ی حسینم ، ترس فکر های بد علی ،علی و حسین مهمترین شخص های زندگیم بودن که جواد هم کم کم بهشون اضافه شده بود ، ناراحت از آشپزخونه زدم بیرون و جلوی چشم سه تاییشون رفتم توی حیاط ، رفتم توی آخرین نقطه ی حیاط و زیر درخت نشستم ، به تنه ی درخت تکیه دادم و چشامو بستم ،خیلی خسته بودم ،دوست داشتم چند لحظه یی آرامش داشته باشم ، میخاستم با جواد این آرامش و پیدا کنم اما انگاری شدنی نبود ، من و جواد هم کنار هم آرامش نداشتیم ،من هرروز با کارام عذابش میدادم و اون بیشتر تحمل میکرد ...
توی فکرم با خودم درگیر بودم انگاری دعوا بین دو نفر توی دلم راه افتاده بود ، هر ضربه یی که به همدیگه میزدن من بیشتر شکسته میشدم ...
حس کردم کسی کنارم نشست چشامو باز نکردم میتونستم تشخیص بدم که جواد اومد ...
اما ازینکه ممکنه این علاقه بی سرانجام بشه ترس داشتم ، جواد گفت : ستاره ی من ، تو همه کس من شدی تو زندگیم شدی ، نمیدونم چرا ازم فرار میکنی ولی اینو میدونم انقدری دوست دارم که هر سختی برای به دست آوردنت رو تحمل میکنم ...
وقتی جواد حرف میزد دلم انقدر آروم میشد که دوست نداشتم حرفاشو قطع کنم ،سکوت کرده بودم جواد گفت :
_ قول میدم تا آخر عمرمون همینجور آرامش داشته باشی...
گریه م گرفته بود، چشام پر از اشک شده بود ، نمیخاستم جواد بفهمه واسه همین چشامو نمیبستم که اشکام بریزن اما دیگه جاشون نبود و دونه دونه ریختن ، جواد متوجه شد و گفت : ستاره داری گریه میکنی؟؟
بغضم ترکیده بود و هق هق میکردم،نمیتونستم حرف بزنم ، جواد تکونم داد و گفت : ستاره بگو چی شده؟ چرا گریه میکنی ؟؟ همه ی زندگیم بگو ؟سرمو پایین انداختم، بغضم اجازه نداد بگم از آرامشی که کنار تو دارم گریه م گرفت...
رو بهم گفت : بخاطر وجود منه داری گریه میکنی؟
ستاره به خود خدا قسم ، به جون خودت که از همه دنیا واسم عزیزتری قسم ، اگه همین الان بگی که از وجود من ناراضی هستی ،بلند میشم میرم و دیگه هیچوقت و هیچوقت اسمتو نمیارم ، من میخام باعث آرامشت باشم، نه دلیل عذابت پس بهم بگو ..
نمیدونم اون لحظه چرا انقدر گریه میکردم ،شاید داشتم تمام غم و غصه های این چند سالم رو تخلیه میکردم ، توانایی حرف زدن نداشتم، سرمو پایین انداختم و چیزی نگفتم ...
جواد گفت : دیگه گریه نکن ستاره ی عزیزم، من میرم تا تو آرامش داشته باشی ...
بلند شد و جلوی چشمای متعجبم پشتش و بهم کرد و رفت ، اما من که نمیخاستم بره ، میخاستم بمونه انگاری پاهام جون نداشت که بلند شم و پشت سرش برم ...نشستم و رفتنش رو نگاه کردم.برای یه لحظه انرژی زیادی بهم تزریق شد پاشدم و رفتم دنبالش و گفتم :جواد من نمیخام بری ،
3
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#ستاره
#قسمت_سیوهفت


بلند شد و جلوی چشمای متعجبم پشتش و بهم کرد و رفت ، اما من که نمیخاستم بره ، میخاستم بمونه انگاری پاهام جون نداشت که بلند شم و پشت سرش برم ...نشستم و رفتنش رو نگاه کردم.برای یه لحظه انرژی زیادی بهم تزریق شد پاشدم و رفتم دنبالش و گفتم :جواد من نمیخام بری ،میخام بمونی ، میخام بمونی کنارم ،میخام کنار هم باشیم، توروخدا نرو...
جواد چرخید وبهم گفت : آخه ستاره چیکار کنم ؟ چرا انقدر خودتو من و عذاب میدی ؟ دیگه اجازه نمیدم ازین کارا بکنی ، الان میریم داخل و از علی خاستگاریت میکنم ، حق هیچ مخالفتی هم نداری ...
گفتم:اما جواد ...
جواد گفت : اما و اگر نداره ...
تو چشماش نگاه کردم و گفتم : هیچ وقت تنهام نذار جواد‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌...
دیدم ته چشماش چه ذوقی کرد گفت :این یعنی دوست دارم ؟
سرمو پایین انداختم و گفتم :هزار بار ‌‌.
جواد گفت : منم دوست دارم ‌‌‌.
جواد گفت : بریم داخل که خیلی کار داریم ....
گفتم :جواد حسینم چی میشه؟ اینده ش ؟ زندگیش ؟
جوا گفت : به شرفم قسم که حسین و مثل بچه ی خودم دوست دارم، نگران هیچی نباش.
به سمت خونه حرکت کردیم و رفتیم داخل ، در و که باز کردیم چشم چرخوندم دنبال حسین و علی، اما کسی نبود،یهو علی از روبرو اومد.
اخم ریزی کرد و اومد چند قدمیم ایستاد، چشامو بسته م گفتم الان تنبیه میشم، اما گفت اول از همه من تا ابد کنارتم ،دوما بذار ببینم اصلا خواهرمو بهش میدم یا نه ،بعد قول و قرار بذارید ...
ذوق کردم واسه غیرتی شدنش ، جواد گفت :تهدید میکنی؟ خواهرمو برمیدارم میبرم ها ، گفته باشم ....
سه تایی زدیم زیر خنده ...
علی چشم دوخت سمتم و گفت : ستاره تو تا ابد جات روی سرمه ، هیچ وقت فکر نکن مزاحمی ، اون که مزاحمه تو و حسین شد، منم و زهرا ... بخاطر این چیزا که نمیخای ازدواج کنی ؟
سرم و پایین انداختم و گفتم :نه داداش ، من و حسین هم نیاز داریم تا یکی مراقبمون باشه، دوسمون داشته باشه ، تو و زهرا خیلی خوبین،اما من جواد و دوست دارم ....
علی گفت :پس مبارکه ،برید بشینین تا برم بیرون یکم کار دارم و بیام ....
علی رفت و من و جواد توی پذیرایی روی مبل کنار هم نشستیم ، حسین توی اتاق خواب بود و زهرا توی آشپزخونه دور کاراش بود...
نمیدونم چقدر گذشت که علی برگشت ، یاالله گفت، تعجب کردم همراهش آقایی بود ،بلند شدیم ...
علی گفت : بشینین بشینین ، و رو به اون آقا گفت : حاج آقا عروس دومادمون ایشونن، یه صیغه محرمیت بینشون بخون تا به زودی سور و سات عروسی رو راه بندازیم ...
من و جواد با تعجب همدیگه رو نگاه کردیم ،نشستیم روی مبل ، زهرا با سینی شیرینی اومد داخل و کل میکشید من و جواد تعجب و خوشحالیمون قاطی شده بود کاش مامان و بابام زنده بودن و این روزای خوش رو میدیدن... این میون با صدای کل زدن های زهرا ،حسینم بیدار شد ،وقتی اومد و من و کنار جواد دید ترسیدم که الان جیغ و داد کنه، اما در کمال ناباوری اومد و بغلم کرد و بعد رفت و جواد و محکم بغل کرد ،جواد انقدر با محبت با حسین رفتار میکرد که خیالم راحت شده بود ..
صیغه ی محرمیت نود و نه ساله بینمون جاری شد، زهرا شیرینی تعارف میکرد و حاج آقا پاشد و رفت ..
زهرا حسین و بغل کرد و گفت: عمه قربونت بشه بیا بریم یکم غذا بهت بدم گرسنه ت شده ..
خنده م گرفت که خودش و عمه ی حسین میدونست ، چه شب خوبی بود اون شب ، با یادآوری خاطراتم، تنها شبی که حس خوبی داشتم همون شب بود ، من و جواد تنها شده بودیم جواد گفت :دیدی خانمم شدی ، دردسر داشت ،ولی ارزشش رو داشت ،دیگه هیچوقت تنهاتون نمیذارم، زود همه چیز و آماده میکنم که بریم سر خونه زندگی خودمون ..
نگاه محبت آمیزی بهش انداختم وگفتم :
_ خیلی خوشحالم خانم تو شدم ...
با اومدن علی و زهرا و حسین حرفمون رو قطع کردیم...
هممون اون شب خوش بودیم و میخندیدیم ، جواد و حسین بازی میکردن و من زهرا و علی حرف میزدیم ، آخر شب شده بود ،جواد عزم رفتن کرد ، از همه خداحافظی کرد و حسین که خواب بود گذاشت روی تخت ... منم پشت سرش وارد حیاط شدم تا بدرقه ش کنم.
چند روزی گذشت و جواد میگفت میخام هرچی سریعتر عروسی کنیم ، من میترسیدم، اما انقدر جواد خوب بود که هردفعه مطمئن تر میشدم که جواد بهترین انتخاب ، تصمیم گرفتیم توی روز ازدواج حضرت علی و فاطمه جشن ازدواجمون رو بگیریم ، من دوست نداشتم لباس عروس بپوشم ،خجالت میکشیدم که با یه بچه لباس عروس بپوشم ،اما جواد خیلی دوست داشت بپوشم منم بخاطر اون راضی شدم.
روزای خوشمون رسیده بود ، حسین هم خوشحال بود، گذاشتم پیش زهرا و با جواد راهی بازار شدیم ، از دور یکی از لباس عروس فروشیا رو دیدم ،لباسای قشنگی داشت ،به جواد گفتم: بریم اونجا ؟
جواد گفت :بله چرا که نه...
با هم وارد مغازه شدیم ،همه ی لباسا رو نگاه میکردیم یه لباس سفید با دامن تور چشمم و گرفت ،الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
3👏1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
زیــر خـاک آنـ..ـتـن نـمـیده تا هـستـیم قــدر بدونـیـم:)🫠🌱❤️


🎙#دڪتر_انوشه

https://www.tgoop.com/khanevadeh5785
1
👌زمین روحت را آباد کن

شخصی ۳۰ سال مشغول تجارت بود، ثروت عظیمی به دست آورد و زمین بسیار بزرگی خرید.

۳۰ سال دیگر کار کرد و باز هم ثروت کلانی به دست آورد و با آن ثروت، کاخ بسیار مجللی ساخت.

زمانی که می‌خواست به آن کاخ نقل مکان کند، ماموران حکومتی گفتند که زمین شما آن طرف‌تر است و زمین را اشتباهی گرفته‌ای، کاخت را روی زمین دیگری ساخته‌ای و زمین خودت بایر مانده است.

این داستان ما هم هست؛
یک زمین داریم به نام بدن
و یک زمین هم داریم به نام روح.

فکر می‌کنیم بدن ما، زمین ماست و هر چه داریم خرج این بدن می‌کنیم و وقتی که می‌خواهیم بمیریم به ما می‌گویند:

زمین شما، روحتان بوده ولی شما روح را رها کرده‌اید و فقط بدن را آباد کرده‌اید.

در زمین مردمان، خانه مکن
کار خود کن، کار بیگانه مکن
کیست بیگانه تن خاکی تو
کز برای اوست غمناکی تو

تا تو تن را چرب و شیرین می‌دهی
جوهر خود را نبینی، فربهی
گر میان مشک تن را جا شود
روز مردن گند او پیدا شود

مُشک را بر تن مزن بر دل بمال
مشک چه بود نام پاک ذوالجلال الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
#دوقسمت دویست وپنجاه ویک ودویست وپنجاه ودو
📖سرگذشت کوثر
ولی من تو این بیمارستان تو این راهروهای بیمارستان معجزه زیاد تو زندگیم دیدم
ولی گاهی هم معجزه اتفاق نمی‌افته متاسفانه تو بیمارانی مثل برادرشما من خیلی کم دیدم که معجزه اتفاق بیفته  خدا را چه دیدی
شاید معجزه‌ای که ما فکرشو نمیکنیم اتفاق بیفته و بنده خدا خوب بشه فقط بهش روحیه بده بهش بگو تو خوب میشی مدام این حرفو بهش بگو مقاومت کنه گفتم دکتر برادر من باهوش‌تر از این حرفاست کسی نمیتونه سرشو کلاه بگذاره ولی باشه هرچی شما بگین من تمام تلاشم را  میکنم ولی با زنش و بچش چی کار کنم کی میتونه اون‌ها راآروم کنه هیچکس نمیتونه آرومشون کنه مخصوصاً زنشو چون خیلی حساسه از دکتر تشکر کردم از اتاقش اومدم بیرون دلم میخواست فریاد بزنم ترسیده بودم بدجوری هم ترسیده بودم قشنگ میتونستم سایه مرگ رو احساس کنم حضرت عزرائیل و دور و بر خودم احساس میکردم احساس میکردم دور و بر برادرم  داره میچرخه تا با خودش ببره رفتم بالا سر مهدی خواب بود چقدر خواب زیبایی فرو رفته بود
ماسک اکسیژن رو دهنش بود انگار داشت به سختی نفس می‌کشیددستمو رو شونه راحله گذاشتم دستمو گرفت و گفت آبجی چی شد
داشت قرآن میخوند گفتم هیچی دکتر گفت خوب میشه نگران نباشیدنگاهی بهم کرد و گفت آبجی تو که اهل دروغ نبودی مهدی همیشه میگه راستگو‌ترین آدمی که تا حالا  دیدم خواهر خودمه اون رو سرتو قسم میخوره آبجی راستشو بگو گفتم بهت میگم خوب میشه نگران نباش فاطمه کجاست گفت رفته  غذا بگیره به مهدی نگاه کردم میدونستم مسافره ولی نمیدونستم کی سفرش قرار شروع بشه ما ناراحت بودیم تمام وجودمون پر از غم و غصه بود همش گریه میکردیم حال خیلی بدی داشتیم
احساس میکردم پشتم خالی شده پشت و پناهم داره میره مدام صحنه‌های مختلف
جلوی چشم من میومد تنهایی از دست دادن عزیزان صحنه روزی که به چشم خودم  دیدم مادرم فوت شده مهدی که به هوش اومد از من یه خواهش کرد گفتش منو ببر خونه نمیخوام اینجا بمونم گفتم نمیتونم تو رو ببرم خونه حالت خوب نیست باید اینجا بمونی باید دکترا مراقبت باشن گفت اینجا بمونم بیشتر ناراحتی میکشم ولی برم خونه حالم بهتر میشه خونه رو دوست دارم اینجا مثل قبر واسم میمونه احساس میکنم همین امروز فرداست که بمیرم گفتم دیوونه این حرفا رو نزن تو حالا حالاها باید عمر کنی بهم لبخندی زد و گفت نمیدونم شاید بیشتر از این ها عمر کنم مهدی را به خواست خودش بردیم خونه هر چقدر دکتر گفت باید بمونی اینجا گفت نه نمیخوام بمونم وقتی بردیمش  خونه بچه‌ها مثل پروانه  دورش می‌چرخیدن یونس خیلی بیشتر از قبل به داییش رسیدگی میکرد می‌گفت میخوام من جبران همه اون روزهای گذشته رو بکنم من بهت قول دادم که مرد خوبی باشم دو ماه بعد از اینکه مهدی رو آوردیم خونه یه شب حالش خیلی بد شد میخواستیم ببریمش بیمارستان که گفت نه نمیخواد منو ببرین دست منو تو دستاش گرفت و گفت آبجی خیلی دوست دارم میدونی چقدر عاشقتم بهش گفتم هر چقدر تو عاشق منی من ۱۰۰ برابر بیشتر عاشقتم
تو پسر کوچولوی خودم هستی تو دامن خود من بزرگ شدی اینو یادت که نرفته گفت نه یادم نرفته گفت مراقب زن و بچه‌ام باش خیلی اینا به تو احتیاج دارن هواشونو داشته باش بیرون بارون شدیدی میومد خیلی وقت بود که همچین بارونی نیومده بودالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2👍1
سلام علیکم موسسه خیریه صادقین زاهدان در نظر دارد طبق سالهای گذشته برای دانش آموزان یتیم و بی بضاعت لوازم تحریرو کیف تهیه کنند از مردم خیر و مومن و دلسوز در این راستا دعوت ب همکاری داریم عزیزانی ک مایل ب همکاری با ما هستند کمک هاشون رو ب شماره کارت موسسه خیریه صادقین بنام خانم ریگی واریز کنند جزاکم الله خیرا کثیرا ۵۸۹۲۱۰۱۶۶۱۳۲۶۶۷۴راضیه،ریگی بانک سپه
1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
2
💠 سرگذشت واقعی و تاثیرگذار با نام #صابره

🈯️🗯
🔶 قسمت اول

این مترو هم «هایپر مارکتی» شده واسه خودش!
این را دختر جوانی که کنارم ایستاده و همچون من در شلوغی و ازدحام جمعیت قطار درون شهری از دستگیره آویزان شده بود تا با تکان های ناگهانی قطار به این سو آن سو پرتاب نشود، گفت.

در جواب دختر جوان لبخندی زدم و کیفم را محکم تر به خودم چسباندم. همین ده روز قبل بود که در شلوغی مترو یک نفر از خدا بی خبر کیفم را زد و تمام دار و ندارم را برد! هر چند این بار پول زیادی همراهم نبود اما از ترس اینکه مبادا دوباره آن اتفاق نیفتد، کیفم را با تمام قدرت به خودم چسباندم.

قطار تا خرخره پر از مسافر بود و صدای هر کسی به نوعی درآمده بود. یکی دکمه گفتگو با راننده قطار را می زد و با عصبانیت می گفت: «این فن لعنتی رو روشن کن دیگه، خفه شدیم!»
دیگری می گفت: «یعنی هنوز وقتش نرسیده که یکی، دو تا واگن بیشتر به خانما اختصاص بدن؟!»

و خلاصه هر کسی به شکلی اعتراض می کرد. اگر در رفت و آمدهایتان مجبور به استفاده از مترو باشید خودتان خوب می دانید که اوج شلوغی قطارها بین ساعت چهار تا هفت و هشت عصر است؛ یعنی درست زمانی که من داشتم از دفتر مجله باز می گشتم.

قطار در هر ایستگاهی که می ایستاد به تعداد مسافرینش افزوده می شد و هر کس به بغل دستی اش فشار وارد می آورد تا جایی برای ایستادن نصیبش شود. شدت فشار وارده از طرف مسافران آنقدر زیاد بود که احساس می کردم عنقریب است که خفه شوم!

حال فکرش را بکنید که با آن وضعیت و در حالیکه فن های واگن به درستی کار نمی کردند، قطار چند لحظه ایی در تاریکی تونل بین دو ایستگاه متوقف شود! باور کنید  دیگر گریه ام درآمده بود. درآن وضعیت برایم جالب بود که فروشنده های خانم داخل واگن از تک و تا نیفتاده بودند و همچنان با زور تلاش می کردند که راهی از بین جمعیت بیابند و اجناس شان را تبلیغ کنند و بفروشند!

و جالبتر اینکه، در فضایی که نفس کم می آوردی، بعضی از خانم ها خیلی ریلکس خرید هم می کردند!


ادامه دارد ...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1👍1
همیشه بعد از سختی و گرمای صبر، آرامش وخنکی چشم خواهد بود.
انسان صابر و شکیبا، هیچ‌گاه دست خالی بازنمی‌گردد!
*اگر می‌دیدی که چگونه برای شخص صبور در بهشت خانه می‌سازند، قلبت پر درد می‌آورد و از هر اندوه و گریه‌ای که در برابر آن صبر کرده‌ای لذت می‌بردی..!*☝🏻🍃🤍

> ● ابن القیم رحمه الله الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍2
*زن دانشگاه‌دیده یک چیز را خوب یاد می‌گیرد و آن؛ چگونگی پیروزی بر مرد است.*

*☝️با زن به‌اصطلاح روشنفکر با قدرت و قاطعیت رفتار کن…*

مصطفی محمود – نابغه معاصر

روزی جوانی برایش چنین نوشت:

*همیشه آرزویم این بود که با زنی دانشگاه‌دیده ازدواج کنم؛ زنی که مرا بفهمد و من هم او را بفهمم، در کنارم در مبارزهٔ زندگی بایستد و همراه و هم‌پایم باشد. این آرزو – متأسفانه – برآورده شد!*

کنارم زنی پیدا شد از نوعی عجیب؛ زنی که چهار سال در دانشکدهٔ ادبیات فقط یک هنر آموخته بود: هنر پیروز شدن بر مرد.
سخنور است، خوش‌پوش است، گلف بازی می‌کند، پیانو می‌نوازد، کتاب می‌خواند، اما هیچ‌چیز دنیا را نمی‌پسندد.

اگر بپرسم کجا می‌روی و چه زمانی برمی‌گردی، لب‌ها را جمع می‌کند و گله می‌کند که به او اعتماد ندارم.
اگر به او اعتماد کنم، شکایت می‌کند که چرا به اندازهٔ کافی به او حسادت نمی‌کنم. اگر با عشق و غیرت شعله‌ور شوم، می‌گوید:
«بیایید دوست باشیم، بهترین ازدواج‌ها بر پایهٔ دوستی است.»

اگر دوستی بدهم، اهمیت روابط جنسی را به رخم می‌کشد. اگر به رابطهٔ جنسی توجه کنم، می‌گوید:
«اوه… تو وحشی هستی!»

در جنوب بودیم، آن‌قدر شکایت کرد که به قاهره آمدیم. حالا هم شکایت می‌کند که می‌خواهد به آمریکا سفر کند.

همیشه ناراضی است، جاه‌طلبی بیمارگونه دارد، همه‌چیز می‌خواهد، فقط چون مدرک لیسانس زبان انگلیسی دارد و نصف روز مثل مردها کار می‌کند.
با این حال، اول هر ماه ناگهان به «دختر خانه» تبدیل می‌شود و منتظر خرجی است.

خانه‌مان پر از بی‌نظمی است، با این‌که آشپز و خدمتکار داریم، مادرم هم مثل مستخدم و دایهٔ بچه‌ها کار می‌کند، با این‌که پیر شده و باید استراحت کند.
گاهی صحنه‌هایی می‌بینم که دلم را به درد می‌آورد: مادرم، دو بچه روی زانو، و خانم بعد از کار روی تخت دراز کشیده و روزنامهٔ فرانسوی می‌خواند.

کم‌کم باورم شده که همسرم زنی است بیچاره و معذب؛ نمی‌داند با خودش، با فرهنگش یا با من چه کند. اصلاً نمی‌داند فرهنگ یعنی چه.
اما گناه من چیست؟ و راه‌حل کدام است؟

*پاسخ دکتر مصطفی محمود به این نامه:*

گناه تو، گناه میلیون‌ها زن و مرد دیگر است؛ گناه نسل بداقبالی که به سرعت دگرگون شده و مانند واگن‌های تراموا، ناگهان و بی‌مقدمه زیر ضربهٔ حرکت تند لوکوموتیو قرار گرفته است.

زن امروزی، در برابر نور خیره‌کنندهٔ فرهنگ و آزادی ناگهانی، سرگشته و حیران شده و نمی‌داند چه می‌خواهد. به همین دلیل، هم‌زمان در چند مسیر پیش می‌رود.
می‌خواهد سفر کند، جهان را بگردد، عشق بورزد، لذت جنسی ببرد، ماجراجویی کند – فقط برای ماجراجویی – و هر چیز قدیمی را صرفاً چون قدیمی است رد کند، و هر چیز جدید را صرفاً چون جدید است تحسین کند. هزار خواسته دارد، بی‌آن‌که در برابرش یک کار مفید ارائه کند.

احساسش به حقوقش بیش از احساسش به وظایفش است. احساس آزادی‌اش بیش از احساس مسئولیتش. چون تجربه‌ای نو را می‌گذراند.
برای نخستین بار از قفس بیرون آمده و فقط به این فکر می‌کند که با بال‌هایش در چهار سوی دنیا بپرد.

*و راه‌حل، رویارویی با واقعیت است.*
چاره‌ای جز برخورد مستقیم نداری. با زن «فرهیخته»‌ات طوری رفتار کن که گویی بی‌فرهنگ است و با سختی و قاطعیت به او بیاموز که *فرهنگ یعنی مسئولیت.*
مادر باید مادریت کند، و زن باید زن باشد..

— از کتاب «۵۵ مشکل عشق» نوشتهٔ دکتر مصطفی محمودالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍2
اگر فقیر هستید ببخشید تا ثروتمند شوید
اگر تنها هستید، موجب وصلت و دوستی دیگران شوید تا شریک مناسب زندگی تان را پیدا کنید

🌸 و اگر بیمار هستید، به سراغ بقیه بیماران بروید و شفا و بهبود سریع آنها را به ایشان مژده دهید.
از هرآنچه به دیگران می بخشید، سهمی بیشتر نصیب خودتان می شود.
در واقع شما با امید بخشی به دیگران،
تبدیل به کانالی برای عبور انرژی حیات بخش و شفاگرکاینات به سمت بقیه عالم می شوید و هر جا انرژی کاینات جاری شود وفور و فراوانی و حیات وسرزندگی در آنجا موج خواهد زد
.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2
جملاتي كوچك، ولی مفاهیم بزرگ

👈آنقدر خوب باشيد که ببخشيد، امّا
👌آنقدر ساده نباشيد که دوباره اعتماد کنید!
👌اگر احساس افسردگی دارید، درگير گذشته هستید.
👌اگر اضطراب دارید، درگير آینده!
👌و اگر آرامش دارید، در زمان حال به سر مي بريد.
👍پس در لحظه زندگی کنید...!
👌قدر لحظه ها را بدانيد!
زمانی می رسد که دیگر شما نمی توانید بگویید جبران می کنم.
👌از کسی که به شما دروغ گفته نپرسيد: چرا؟
چون سعي مي كند با دروغ هاي پي در پي، شما را قانع كند!
👌هیچ بوسه ای جای زخم زبان را خوب نمی کند!
پس مراقب گفتارتان باشيد...
👍و نكته آخر:
هيچ وقت فراموش نكنيد كه:
"دنيا تكرار نمي شود..!"الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👌1
🌴 دو کلوم حرف حساب...

😔 واجبی فراموش شده...

🖊 ادامه ی قسمت قبلی...

😢همانطور که در قسمت قبل گفتیم سیدنا یونس(علیه السلام) از قومش به ستوه آمد و تصمیم گرفت رهاشون کنه به سرزمینی دیگر برود.‌..🚶🏻‍♂

☝️🏼اما او فرستاده ‌ی خداوند برای شهر موصل و ارشاد قومش انتخاب شده بود و نباید این کار رو میکرد...

🤔حالا ببینیم الله تعالی بخاطر ترک دعوتش با پیامبرش یونس چه کرد؟
🐋خداوند چند روز حضرت یونس را در شکم نهنگ حبس کرد گفتیم‌ که اونجا چقدر وضعیتش وحشتناک بود... 😰
🙇🏻‍♂ما دو ساعت در یه اتاق با تمام امکانات زندان بشیم بازم دلمون میگیره و انگار تو قفسیم...
👈🏼اما هزار بار از اون سخت تر اینه که در شکم یه موجود زنده حبس بشی اونم در عمق دریاها و در اوج تاریکی ترس و استرس و نبود خراکی و اکسیژن و هوای سالم و...
😔حضرت یونس احساس کرد که این عقوبت خداوند است که او را در شکم نگهنگ گرفتار کرده...

👂🏼حضرت یونس در آن هنگام صدای پچ پچ و عجیبی شنید...

💓پروردگار به او وحی کرد که این تسبیحات موجودات دریا است...

😀حضرت یونس در تاریکی محض پایش را در شکم نگهنگ‌ چرخاند تا جایی خالی پیدا کند و خواست برای خالقش سجده ای ببرد...
🤲🏼فرمود پروردگارا من در جایی برایت سجده میبرم‌ که هیچکسی در آنجا برای سجده نبرده است...

⛔️یه ایست کوتاه بزنیم....✋🏼

👆🏼ببینید حضرت یونس اینجا چه درس بزرگی به ما میدهد... و این اینکه ما نباید توبه را به تاخیر بندازیم... همـین که اشتباه کردیم باید بدون هیچ معطلی برگردیم...↻↻

📖قرآن چنین موقعیتی را اینطوری برای ما تعریف میکند...👇🏼

🌺 ﷽ و ذَا النُّونِ إِذ ذَّهَبَ مُغَاضِبًا فَظَنَّ أَن لَّن نَّقْدِرَ عَلَيْهِ فَنادىٰ فِي الظُّلُماتِ أَن لَّا إِلهَ إِلَّا أَنتَ سُبْحانَكَ إِنِّي كُنتُ مِنَ الظّالِمينَ
و ذاالنون [یونس‌] را (به یاد آور) در آن هنگام که خشمگین (از میان قوم خود) رفت؛ و چنین میپنداشت که ما بر او تنگ نخواهیم گرفت؛ (امّا موقعیکه در کام نهنگ فرو رفت،) در آن ظلمت ها (ی متراکم) صدا زد: «(خداوندا!) جز تو معبودی نیست! منزّهی تو! من از ستمکاران بودم!»

😔سیدنا یونس نه در زمین و نه در آسمان بلکه در تاریکی شکم نهنگ در درون دریا جایی که هیچ راهی برای نجاتش نبود، فریاد زد و گفت: لَا إِلَٰهَ إِلَّا أَنْتَ سُبْحَانَكَ إِنِّي كُنْتُ مِنَ الظّالِمِينَ

👆🏼بعضی از علماها میگویند سه شبانه روز حضرت یونس فقط این دعا را تکرار کرد...

🤲🏼اول اعتراف به ضعف خودش کرد بعد به عظمت و شکوه خداوند‌ متعال معترف شد و بعد گناه خودش اقرار کرد...

🌺 فَاسْتَجَبْنَا لَهُ وَ نَجَّيْنَاهُ مِنَ الْغَمِّ وَركَذَٰلِكَ نُنجِي الْمُؤْمِنِينَ
ما دعای او را به اجابت رساندیم؛ و از آن اندوه نجاتش بخشیدیم؛ و اینگونه مؤمنان را نجات میدهیم!

🔖 یکسر دعای یونس نبی مُهر اجابت میخورد... و نه تنها این بلکه او را به همه ایمانداران دیگر ربط میدهد برای اینکه مردم کر نکنن که خداوند تنها پیامبرانش را نجات میدهد...☺️

☺️خلاصه براتون بگم نهنگ حضرت یونس را به اذن و امر خداوند از شکمش در نزدیک یک ساحل بیرون میاندازد...

🤷🏻‍♂ اما‌ کجا؟؟؟؟؟🤨

🏜 در یک بیابان بدون هیچ دار و درخت و سبزی...

🙋🏼‍♂ادامه اش برای قسمت بعدی ان شاءالله... از دستش ندید...🌴الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1👍1
.

ما با خيال زنده‌ايم،
با همين دلخوشی‌های ساده،
با همين گريزهای کوچک خوشبختی.
واقعيت،
همان خط صاف و تکراری روزمره و هميشگی‌ست،
که راه برگشت ندارد.
اما خيال، پرواز است.
ما با خيال،
زندگی را قابل تحمل ميکنيم .

.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👏1
تأملات_قرآنی

فَلَا تَخْضَعْنَ بِالْقَوْلِ فَیَطْمَعَ الَّذِی فِی قَلْبِهِ مَرَضٌ وَقُلْنَ قَوْلًا مَّعْرُوفًا " ﴿الأحزاب: 32﴾

زن مسلمان :
پس‌ در سخن‌گفتن‌ ملایمت‌ نکنید (یعنی: هنگامی‌ که‌ با مردان‌ نا محرم‌ سخن ‌می‌گویید، تُن‌ صدایتان‌ را پایین‌ نیاورید و نرم‌ و ملایم‌ سخن‌ نگویید چنان ‌که‌ زنان ‌فتنه ‌برانگیز چنین‌ می‌کنند) «که‌ آن‌گاه‌ کسی‌ که‌ در دلش‌ بیماری‌ است (یعنی: کسی‌ که ‌بدکار یا منافق‌ است)‌ «طمع‌ می‌ورزد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1
.
🔷 عنوان: حکم بخشش نابرابر اموال به فرزندان در زمان حیات والدین

🔶 چه می‌فرمایند علماء محترم در این مسئله:
اگر پدری در زمان حیات خود به برخی از فرزندان اموالی با ارزش بالاتر (مانند خانه یا خودرو) و به برخی دیگر اموالی با ارزش پایین‌تر ببخشد، در حالی که همه فرزندان مطیع و فرمانبردار او هستند، آیا چنین بخششی شرعاً صحیح است یا باید میان همه فرزندان مساوات رعایت شود؟

                  الجواب باسم ملهم الصواب

🔶 از نظر شرع مقدس اسلام، مالک تا زمان حیات خویش اختیار کامل در تصرف اموال و دارایی‌های خود دارد و فرزندان یا دیگران حقی در اموال او ندارند. لیکن اگر مالک بخواهد در حیات خود اموالی را به فرزندانش هبه و تقسیم کند، حکم آن با قواعد هبه سنجیده می‌شود.

اصل شرعی آن است که در اعطای مال میان تمام فرزندان، اعم از پسر و دختر، مساوات رعایت گردد و تبعیض بدون علت شرعی جایز نیست. چنانچه والد بدون دلیل برخی فرزندان را کمتر یا محروم کند، مرتکب گناه خواهد شد. اما در صورتی که ترجیح و اعطای بیشتر به یکی از فرزندان به دلیل تقوا، خدمت‌گزاری، نیاز مالی یا عذر موجه دیگری باشد، این امر جایز و دارای گنجایش شرعی است.

🔶 فقها تصریح کرده‌اند:
«در دوستی و محبت قلبی میان فرزندان تفاوت اشکال ندارد. در بخشش نیز اگر قصد اضرار و محرومیت نباشد، تفاوت امکان‌پذیر است؛ اما در صورت قصد زیان یا بی‌دلیل، رعایت مساوات لازم بوده و دختر و پسر باید یکسان داده شوند.»

نتیجه:
بخشیدن اموال به فرزندان در زمان حیات والدین صحیح است، اما رعایت مساوات اصل است و تبعیض تنها با دلایل شرعی مانند نیاز یا تقوا مجاز خواهد بود.


📚 دلایل: في فتاوى بنوری ٹاؤن:
زندگی میں کسی اولاد کو کم او کسی کو زیادہ دینا
سوال
والد ا پنی زندگی میں اپنے ایک بیٹے یا ایک بیٹی کو گاڑی یا گھر زیادہ مالیت کا دیتا ہے اور باقی بچوں کو کم مالیت کا، تو اس طریقے سے دینا صحیح ہوتا ہے یا برابر کا دینا چاہیے؟ اس میں پسند اور ناپسند کے بچوں کا معاملہ بھی ہوتا ہے؟ اس میں کوئی بچہ نافرمان نہیں ہے،  ہر بچہ ان کی بات کو مانتا ہے۔
جواب
واضح رہے کہ زندگی میں صاحبِ جائیداد اپنی جائیداد اور تمام مملوکہ اشیاء  پر ہر طرح کے جائز تصرف کرنے  کا اختیار رکھتا ہے، چاہے خود استعمال کرے ، چاہے کسی کو ہبہ کرے۔ نیز صاحبِ جائیداد جب تک زندہ ہے، اس کی اولاد وغیرہ کا اس کی جائیداد میں شرعاً کوئی حق و حصہ نہیں اور نہ ہی کسی کو مطالبہ کا حق حاصل ہے، تاہم صاحبِ جائیداد  اگر زندگی میں اپنی اولاد کو اپنی جائیداد میں سے کچھ  دینا یا تقسیم کرناچاہے تو یہ ہبہ ہے، اور اس کے لیے شریعتِ مطہرہ کی تعلیمات یہ ہیں کہ تمام اولاد میں برابری کی جائے ، کسی شرعی وجہ کے بغیر کسی کو کم کسی کو زیادہ نہ دے، اور نہ ہی بیٹے اور بیٹیوں میں فرق کرے،(یعنی بیٹیوں کو کم دینا یا نہ دینا جائز نہیں ہے) ، اگر بلا وجہ بیٹے اور بیٹیوں میں سے کسی کو کم دے یا محروم کرے گا تو گناہ گار ہوگا۔ البتہ اگر اولاد میں سے کسی بیٹے یا بیٹی کے زیادہ نیک و صالح ہونے یا زیادہ خدمت گزار ہونے یا مالی اعتبار سے کمزور ہونے کی وجہ سے اس کو دیگر کے مقابلہ میں کچھ زائد دے تو اس کی گنجائش ہے۔
 رد المحتار میں ہے:
"لا بأس بتفضيل بعض الأولاد في المحبة لأنها عمل القلب، وكذا في العطايا إن لم يقصد به الإضرار، وإن قصده فسوى بينهم يعطي البنت كالابن عند الثاني وعليه الفتوى ولو وهب في صحته كل المال للولد جاز وأثم."     ( ٥/٦٩٦، سعيد)
فقط واللہ اعلم
فتوی نمبر : 144310100150
دارالافتاء : جامعہ علوم اسلامیہ علامہ محمد یوسف بنوری ٹاؤن
والله أعلم بالصواب


🔺 دارالإفتاء دارالعلوم اسلامی ریزه

جهت ارتباط با دارالإفتاء با یکی از شماره‌های زیر تماس حاصل نمایید یا سؤالات خود را از طریق پیامک ارسال فرمایید:
09159271650
09159271644
09033925611
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
               🌹نشر خیر، صدقه‌ی جاریه🌹
👍2
2025/08/25 15:30:21
Back to Top
HTML Embed Code: