tgoop.com/faghadkhada9/78311
Last Update:
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_66 ᪣ ꧁ه
قسمت شصت و شش
نزدیک هشت ماه از ازدواجمان می گذشت، اوضاع مثل قبل بود، من با خانواده وحید رابطه ای نداشتم، وحید روزانه در حد چند جمله با من صحبت می کرد و معمولا نصف صحبت هایش هم طعنه و متلک بود، هیچ گونه ارتباطی با دنیای بیرون نداشتم و تنها لطفی که وحید به من کرده بود، هر دو روز یکبار با گوشی خودش به محبوبه یا مادرم زنگ میزد و اجازه میداد من با آنها صحبت کنم، توی آخرین باری که با محبوبه صحبت کردم، بهش گفتم که حالم خوش نیست، انگار از لحاظ روحی بیمار شده بودم، حوصله هیچ چیز را نداشتم، حالا که همدمم تلویزیون بود، حال نگاه کردن به اون هم نداشتم، اشتهایم کور شده بود و مدام دلم زیر و رو میشد، محبوبه هم حرفهایم را میشنید و با من همدردی می کرد و قرار بود که وسط هفته برای پیگیری معالجه همان آبسه های چرکین که روی دست هایش میزد به شهر بیاید و من خیلی اصرار کردم تا سری هم به من بزند، محبوبه قول نداد اما گفت تلاش می کنم که شوهرم را راضی کنم و خانه شما بیاییم.دم دم های عصر بود، وحید خانه بود و مثل همیشه سرش توی گوشیش بود و من هم خودم را با گلدوزی یکی از روسری هام سرگرم کرده بودم که در خانه را زدند.من و وحید به هم نگاه کردیم، آخه ماه ها بود کسی در این خانه را نزده بود، وحید از جا بلند شد و بیرون رفت تا در را باز کند و منم سریع به طرف چادرم رفتم و آن را روی سرم انداختم.بعد از چند لحظه احساس کردم صدای زنی آشنا از روی حیاط می آید، در هال نیمه باز بود، سرم را بیرون بردم و با دیدن محبوبه و شوهرش انگار دنیا را به من داده باشند.
چادرم را روی سرم مرتب کردم و خودم را به حیاط رساندم و محکم محبوبه را توی بغل گرفتم و همزمان با منصور هم سلام علیک کردم، خیلی خوشحال بودم که محبوبه برای اولین بار به خانه ما آمده بود و این تنها باری بود که محبوبه آمد و از ان موقع به بعد تا الان که خاطرات را مرور می کنم محبوبه به خانه ما نیامد البته مارال و مرجان که هیچ وقت رنگ خانه مرا ندیدند اما من هر سه چهارماه یکبار به روستا سرمیزدم.وحید و منصور وارد ساختمان خانه شدند و من به محبوبه تعارف کردم که وارد خانه شود، محبوبه دستم را کشید و همانطور که سرسری به حیاط خانه نگاه می کرد گفت: دستشویی و حمام خانه ات روی حیاطه؟همانطور که کل صورتم از خوشحالی میخندید سرم را تکان دادم و گفتم: آره چطور مگه؟محبوبه دست برد داخل کیفش و بسته کوچک صورتی رنگی در آورد و گفت: اول برو توی دسشویی این تست را انجام بده بعد با هم میریم توی خونه...
با تعجب به بسته دستش نگاه کردم و گفتم: این چیه؟! تست چی؟!محبوبه خنده ریزی کرد و گفت: دیوونه، با وجود اون چیزایی که تعریف کردی حدس زدم باردار باشی، این تست تشخیص بارداری هست..یک لحظه کل بدنم داغ شد و مطمئن بودم صورتم گل انداخته وگفتم:با...بارداری؟!محبوبه سرش را تکون داد وگفت: آره دختر، تمام حالاتی که گفتی، من سر بچه هام تجربه کردم، شک ندارم بارداری و بعد طرز استفاده تست را بهم گفت ومجبورم کرد همون موقع انجام بدم.تست را انجام دادم و نتیجه اش همونطور که محبوبه حدس زده بود مثبت بود.محبوبه از خوشحالی منو توی بغلش گرفته بود که صدای وحید در اومد: منیره؟! کجایین شما؟!با لکنت گفتم: ا..ا..الان میام، داشتم حیاط را به محبوبه نشان میدادم و با زدن این حرف وارد خانه شدیم.یک حس خاصی داشتم و دستپاچگی عجیبی توی حرکاتم موج میزد.محبوبه و منصور یک ساعتی ماندند و به خاطر بچه هاشون گفتن باید برگردند و محبوبه از من خواست به محض رفتنشون، موضوع را به وحید بگم شاید رفتارش بهتر بشه..
#ادامه_دارد...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78311