Telegram Web
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#ستاره
#قسمت_سیوسه


اما از ترس اینکه از خونه بیرون بندازنش نمیتونست حرفی بزنه ،دقیقا بلاهایی که سرم آورد،داشت سرش میومد و خدا چقدر بزرگ بود ...
موقع برگشت زن عمو اومد و دست و پامو میبوسید تا حلالش کنم ،منم بهش گفتم : من حلالت میکنم ،اما نمیدونم چطور از پدر و مادرم که دیگه نیستن میخای حلالیت بطلبی ، امیدوارم عاقبتت بدتر از این نشه ...
رفتیم سرخاک پدر و مادرم و تا تونستم گریه کردم واسه غربت و تنهایی خودم، به جز علی و زهرا کسی و دیگه نداشتم، حتی رضا و سمانه برای خاک سپاری نیومده بودن و من از این همه وقاحتشون حالم بد شد،اونا تا آخر عمر داشتن از ارث و میراث حسن زندگیشون رو میساختن، اما حاضر نشدن بیان واسه خاک سپاریش ...
از اون روز قسم خوردم که دیگه اسم رضا و سمانه رو نیارم و هیچوقت هم نیاوردم ...
توی روستا فهمیدم که سعید هم زن گرفته و رفته سرخونه زندگیش و دیگه هیچوقت پیش عمو و زن عمو نیومد ،سر اینکه این بلا رو سر من آوردن داشت انتقام میگرفت ، خوشحال بودم حداقل سعید عاقبت بخیر شد...
این میون فقط جواد بود که همه ی کار ها رو کمک علی انجام میداد، بارها ابراز علاقه کرده بود ،اما با مرگ حسن من بدتر عزمم و جزم کردم که دیگه هیچوقت ازدواج نکنم ...‌
از مرگ حسن چند ماهی گذشته بود و من همش توی خونه بودم ،مثل افسرده ها شده بودم دیگه توان این همه بدبختی رو نداشتم ،تنها امیدم حسین بود ...
علی و زهرا هرکاری واسه خوشحالی من میکردن ...یه روز که توی اتاقم نشسته بودم زهرا در زد و اومد داخل :ستاره میتونم بیام تو؟
بهش گفتم :آره زهرا بیا تو ...
زهرا اومد و کنارم نشست دستامو توی دستاش گرفت و گفت : ستاره میدونم سختته میدونم اذیتی ، اما حسین چه گناهی کرده، اونم مادر میخاد محبت میخاد ، اصلا میدونی چند روز که چقدر کم غذا خورده ؟
رو بهش گفتم :زهرا بخدا خسته م دیگه ،اون از پدر و مادرم که تنهام گذاشتن، اون از ازدواجم با حسن و از دست دادنش ، دیگه نمیدونم چیکار کنم زهرا خسته م ...
شروع کردم به گریه کردن و زهرا بود که بغلم کرد و سرمو نوازش میکرد ...
زهرا گفت :پاشو دختر یه آب به سر و روت بزن بیا بیرون که داداشم تدارک دیده ،میخایم واسه ناهار بریم باغ ،حسین هم لباساش و کردم تنش آماده س، فقط منتظر توییم...
با التماس بهش نگاه کردم و خاستم مخالفت کنم که گفت :هیچی نگو باید بیای عزیزدلم‌.
با خودم فکر کردم که زهرا یکی از بهترین اتفاقات زندگی علی بود ، تعجب میکردم از این همه تفاوت بین زهرا و سمانه ،سمانه یی که از همسایه های خودمون بود ...
پاشدم و لباسامو عوض کردم ،اصلا حوصله ی چیزای دیگه رو نداشتم ،روسری مشکیمو سرم کردم و رفتم توی پذیرایی ،جواد روی صندلی نشسته بود تا من و دید پاشد و سلام کرد و وقتی نگاهش بهم افتاد با تعجب نگام کرد معلوم بود از دیدنم شوکه شده بدون هیچ رسمیتی گفت : ستاره حالت خوبه ؟
گفتم :سلام ممنون خوبم...
رد شدم از جلوش و خاستم برم کهگفت :ستاره داری با خودت چیکار میکنی ؟ اصلا دیدی خودتو؟ به فکر خودت نیستی ،به فکر حسین باش ...
آروم تر جوری که بشنوم گفت : به فکر منم باش ستاره ،عصبی میشم اینطور میبینمت ،هرموقع اینطور میبینمت حالم بد میشه ، این مهمونی رو بخاطر تو راه انداختم، توروخدا باهام خوب شو ،بشکن این قفسی که واسه ی خودت ساختی، بخدا دوست دارم ...
گفتم :بار آخرت باشه آقا جواد این حرفهارو میزنی، علی داداشم ببینه زشت میشه جلوش،قبلا هم گفته بودم بهت که نمیخام ازدواج کنم ..
ته دلم با محبت های جواد یکمی دلگرم میشدم ،اما نمیخاستم بپذیرمش و مقاومت میکردم...
جوادگفت :ولی من کوتاه نمیام حالا ببین ...
دیگه جوابی بهش ندادم ، اون روز توی باغ همش سعی میکردم جوابش رو ندم و بهش توجهی نکنم ،اما اون از هرفرصتی برای محبت کردن به من استفاده میکرد ، سعی میکرد فرصتی رو پیدا کنه و تنها گیرم بیاره و باهام حرف بزنه، اما من نمیذاشتم این فرصت واسش پیدا بشه ، سختم بود ،حس میکردم به حسن نامردی میکنم .
علی و حسین و جواد رفتن و توپ بازی میکردن ...من و زهرا هم نشسته بودیم روی فرشی که پهن کرده بودیم ...
توی افکار خودم غرق بودم که زهرا گفت :ستاره یه خواسته ازت دارم
گفتم :بگو عزیزم ...
ستاره گفت :ما یه دوست مشاور داریم که کارش خیلی خوبه ، یه نوبت میگیرم برات برو پیشش ..
گفتم :اما زهرا من چیزیم نیست زمان همه چیز و درست میکنه..
زهرا گفت :اما عزیزم تا زمان بگذره شاید خیلی چیزا رو از دست بدی ،حداقلش بخاطر حسین برو پیشش ....
متوجه بعضی حرفای زهرا نمیشدم ،اما تا گفت حسین ، قبول کردم پیش مشاور برم ،اون زمان خیلی خیلی کمتر کسی پیش مشاور میرفت ،مشاور هم مثل الان نبود که همه جا باشه و همه بهش اعتماد داشته باشن،


ادامه دارد....الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
4
👌💕#زیبا_نوشت📘

همیشه خودت باش و خودت را باور کن،
دست بر زانوی خود بگیر و تلاش کن .
سعادت و خوشبختی از درون تو متولد می شود.
هدف و زندگی ما بدست آوردن دنیا نیست.
دنیاوسیله ای برای رسیدن ما به هدف مان است.
هدف :انسانیت،شرف،نیکی،معرفت و کمال و عشق است.
مهربانان اگر خود واقعی مان باشیم و خود را بپذیریم،یعنی روح خدا را در خود و توانایی هایمان را باور داریم.
کسی که خودش باشد، برای هیچ چیز و هیچکس، از ترس و نیاز،دروغ نمی گوید
ارزش و توانایی و استعداد های خود را می یابد و رشد می دهد.
و از حسادت ،حسرت،غیبت،تهمت ، قضاوت و تمسخر دور می شود.
وقتی به دنبال جایگاه دیگری باشیم یعنی خود را قبول نداریم.
وقتی ما خودمان راقبول و باور نداریم چگونه توقع داریم دیگران ما را قبول داشته باشند؟
گناه ها وخطا ها و دروغ ها وشکست ها از همین جا شروع می شود،به دنبال جایگاه ولذت های دیگران رفتن...
بدانیم هر فرد جایگاه خود را دارد و هیچکس نمی تواند جای دیگری باشد،چون توانایی و هوش و اندیشه و پشتکار و صبر هر فرد خاص خودش است .
جایگاه والای هر فرد فقط در فکر و عمل و تلاش و در دستان خودش است نه در دست کسی دیگر.
بعضی افراد آنقدر در فکر جایگاه خوب و بد دیگران هستند که جایگاه و توانایی های خود را فراموش می کنند.
باید در خود جستجو کنیم تا استعداد و توانایی هایمان را بیابیم.
خود را تغییرات مثبت دهیم،تلاش و پشتکار و امید و توکل داشته باشیم.
موفقیت فقط درمقام و ثروت نیست، در داشتن انسانیت و آرامش وجدان و از وجود خودمان و داشته ها و تلاش ها شاد و راضی بودن است.

من خودم را باور دارم .....
من می توانم جایگاه خود را بسازم...
زندگی می سازمت زیباتر از دیروز❤️
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️

#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_61 ᪣ ꧁ه
قسمت شصت و یک

من ...من تو را بیشتر از تمام عالم دوست دارم که اگر نداشتم و من نقشه ای داشتم که زبونم لال با دوستت روی هم بریزم اینهمه اصرار نمی کردم بریم ازدواجمون را ثبت کنیم و بعد صدام را پایین تر اوردم و گفتم: وحید من طوری تربیت شدم که با یه مرد نامحرم نمی تونم حتی سلام علیک کنم،وحید درسته بچه ام اما منم یه خط قرمزهایی برای خودم دارم، من سر سفره پدر و مادر بزرگ شدم، من نمازم سر وقته، من اصلا از خدا خجالت می کشم بخوام اسم مردی غیر شوهر خودم را به زبون بیارم، برای من تمام مردها برن به درک اسفل السافلین، برای من توی دنیا یه مرد وجود داره اونم تویی...وقتی این حرف را زدم، وحید نفسش را آروم بیرون داد، دستهایش را پایین اورد و دستهای منو از خودش جدا کرد و همونطور که منو به عقب هُل میداد به طرف در هال رفت و گفت: من الان باید تکلیف تو رو مشخص کنم، میرم پیش عطا...وحید در هال را باز کرد و بعد انگاری چیزی یادش اومده باشه، برگشت، گوشی منو از روی زمین برداشت و از هال بیرون رفت و چند لحظه بعد صدای شترق در حیاط که محکم تر از همیشه بود، بلند شد.با بسته شدن در حیاط به سمت در هال رفتم و در را بستم اما نمی دونم چرا همه اش حس می کردم کسی گوشه حیاط توی تاریکی پنهان شده و من را زیر نظر داره...پشتم را به در هال زدم و نگاهم به سفره پهن جلوی تلویزیون افتاد و غذاهای نیم خورده ای که روی سفره بود و کنار سفره، گوشی وحید به چشم می خورد، همین که وحید گوشیش را جا گذاشته بود مشخص بود چه فشار عصبی روش بوده، چون گوشی وحید مثل قلبش بود، نمی دونم چی توش داشت اما حتی اگر دسشویی هم میرفت با خودش میبردش و من چون خودم درگیر داستانی که عطا برام بوجود آورده بود، اصلا وقت فکر کردن به حرکات وحید را نداشتم.

بی حال به سمت کلید برق رفتم، برق را خاموش کردم و کنار دیوار پای سفره، توی خودم چمپاتمه زدم.سرم به شدت درد می کرد، دست و پاهام سست شده بود، انگار تمام رمقم از بدنم رفته بود، نمی دونستم چی می خواد پیش بیاد، اما ته دلم به این امید داشتم که وحید حرفم را باور کنه و منم می بایست ازش معذرت خواهی کنم چرا که موضوع به این مهمی را ازش پنهان کردم، البته حق داشتم،چرا که اگر میگفتم شاید همین بساط الان پیش میامد و من دوباره متهم میشدم.توی تاریکی نگاه به ساعت دیواری روبه رو کردم، ساعت هنوز هشت شب بود، آخ کاش وحید نرفته بود، کاش اینقدر جرات داشتم و می گفتم که منم با خودش ببره تا رو در رو با عطا بشیم، یه حسی ته قلبم منو میترسوند چرا که وقتی من عطا را تهدید به کشتن کردم، اونم منو تهدید کرد که اگر باهاش راه نیام زندگی را به کامم زهر می کنه و جلوی وحید بی آبروم میکنه...عقربه های ساعت انگار کند تر از همیشه حرکت میکرد و هر یک دقیقه برای من اندازه یک ساعت می گذشت.ساعت ۹شد....۱۰ شد...۱۱شد و خبری از وحید نشد.پای دیوار مثل یک جنین توی خودم فرو رفته بودم، از بس گریه کرده بودم چشمام اندازه دوتا پرتقال شده بود و دیگه پلک هام باز نمیشد.صدای بازشدن در حیاط آمد، مثل فنر از جا پریدم، نگاهم روی ساعت قفل موند، ساعت یک شب بود.در هال باز شد و‌ پشت سرش هیکل وحید که انگار شکسته تر از همیشه بود ظاهر شد.از جا بلند شدم، رفتم جلو، روبه روی وحید ایستادم و با صدای بغض دارم گفتم: س...س...سلام... دیدی راست میگفتم،دیدی من تقصیری نداشتم و این عطا بود که مدام مزاحمم میشد؟!

وحید با دست محکم توی سینه ام زد و همانطور که هلم میداد گفت: آره جون خودت! عطا به همه چی اعتراف کرد،گفت که چشم تو دنبالش بوده، گفت که هر روز زنگ میزدی و نغمه عاشقانه می خوندی و میگفتی کاش وحید تیپ و قیافه تو رو داشت، گفت که چقدر عطای بدبخت تذکر داده که دوست صمیمی من هست و مثل داداشت میمونه و نمی خواد به بهترین رفیقش خیانت کنه اما تو انگار دل و دینت را داده بودی..از شنیدن این حرفها باز رعشه ای شدید به کل تنم افتاد، به پشت روی سفره افتاده بودم، دست بردم تکه نانی برداشتم و از جا بلند شدم، تکه نان را جلوی چشمهای وحید گرفتم و گفتم: بابام همیشه به ما میگفت نان و نمک حرمت داره به حرمت این نان و نمکی که با هم خوردیم من به توخیانت نکردم و عطا هر چی گفته دروغ گفته، یعنی برعکسش کن...اون مزاحم من شد...تند تند حرف میزدم و از بی گناهیم می گفتم و بعد یک هو یادم اومد و گفتم: اصلا چرا راه دور میری، پیامک های گوشیم را باز کن ببین من چی گفتم و اون چی گفته...وحید چشمهاش را به طرف درشت کرد و با دست سیلی محکمی تو صورتم زد و گفت: آشغال عوضی، تو حرفهای عاشقانه ات را توی تماسهات می گفتی و برای رد گم کردن من توی پیام ها ننه غریبم بازی درمیاوردی....

#ادامه_دارد...

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😭2😢1
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️

#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_62 ᪣ ꧁ه
قسمت شصت و دو

شنیدن این حرف دیگه از توان من خارج بود، شروع کردم زدن توی سر خودم...وحید هم بی خیال نگاهی کرد و گفت: بزن تا بمیری...من میرم تو اتاق میخوابم، پات را توی اتاق بزاری قلم پات را خورد میکنم، فردا هم تکلیفت را معلوم میکنم.صبح روز بعد، بعد نماز صبح پاشدم،چای را آماده کردم، شیر گوسفندها را دوشیدم و یه ظرف شیر هم برای خودمون آوردم، صفیه خانم مثل همیشه نیمه های کار رسید، حس کردم رفتارش کلا تغییر کرده، جواب سلامم را مثل همیشه با صدای بلند نداد و حس می کردم نگاهش را از من میدزده، نمی دونم این حس واقعی بود یا من زیادی حساس شده بودم.کاسه شیر را جوشوندم و با کمترین صدا، سفره صبحانه را توی هال چیدم و خودم رفتم توی آشپزخونه تا وحید راحت باشه، البته خودمم یه جورایی دلم نمی خواست چشم تو چشمش بشم، آخه اون حرف عطا را قبول کرده بود و حرف منی که زنش بودم را نپذیرفته بود.وحید زودتر از همیشه بیدار شد و بدون اینکه محلی به من بده با اصلا نگاهی به سفره صبحانه بیاندازد، بدون خوردن صبحانه بیرون رفت.همانطور که گریه می کردم سفره را جمع کردم، توی خونه تنها بودم، سرم درد می کرد، ذهنم مغشوش بود و از اتفاقات آینده میترسیدم، وحید گفته بود امروز تکلیفم را مشخص میکنه، یعنی از همون چیزی که می ترسیدم سرم اومد، یعنی هنوز عروس نشده باید طلاق بگیرم و دوباره برگردم روستا و هزار تا حرف کوچک و بزرگ پشتم دربیاد.

ساعت به کندی می گذشت، یه نهار سبک درست کردم، چون نمی دونستم واقعا وحید غذا میخوره یا نه، از طرفی خودم هم میل به هیچ‌ خوردنی نداشتم.بالاخره وحید اومد، می خواستم سفره را بکشم که با لحنی نیشدار گفت: زحمت نکش، من دیگه یک لقمه از غذاهای زن خیانتکاری مثل تو نمی خوردم، برو خونه بابات غذا درست کن.ناخوداگاه دستام لرزید و سفره از دستم افتاد، جلو رفتم کنار وحید نشستم، وحید که انگار من یه مرض مسری دارن، خودش را کشید عقب و من با هق هق گفتم: وحید من بی گناهم، به خدا قسم من بی گناهم، به جان خودت که می خوام دنیا نباشه....وحید پرید وسط حرفم با فریاد گفت: قسم جون منو نخور، دیگه هم حرف نزن‌.خودم را جلو کشیدم و توی یه حرکت دو تا دستهای وحید را چسپیدم و گفتم: من باید از خودم دفاع کنم...وحید گوشی من دستت هست، پیامک هایی که اومده را بخون، اگر میگی زنگ میزدم، لیست تماس ها هست، اگر تو یک بار پیدا کردی که من زنگ زدم حق داری سر منو ببری، من اغلب تماس ها را جواب نمیدادم..وحید با عصبانیت گفت: اگر راست میگی و بی گناهی چرا همون اولین باری که عطا باهات تماس گرفت بهم نگفتی هاا؟! چرا به پیاماش جواب دادی؟! عطا میگفت تو به هر بهانه ای میکشوندیش دم خونه تا ببینیش، نمونه اش همین سیم شارژر که....

دیگه داشت دود از کله ام بلند میشد با جیغ گفتم: غلط کرده مرتیکه هیززز...من روحم خبر نداشت، اون خودش اومد درخونه، بعدم من درخونه را باز نکردم تا مادرت گفت..وحید چشمهاش را ریز کرد و گفت: ببینم حرفات تناقض داره اگر تو خبر نداشتی از کجا فهمیدی عطا پشت در هست که در را به روش باز نکردی؟!دو دستی زدم تو سرم و گفتم: چون قبلش پیامم داده بود که دلم برات تنگ شده و می خوام ببینمت...تا این حرف از دهانم دراومد دست وحید بالا رفت توی دهنم نشست و من شوری خون را توی دهنم حس کردم و همون لحظه متوجه شدم که نمی بایست این حرف را بزنم چرا که وحید متعصب بود و من اشتباها این حرف غلط را زدم.وحید انگار با دیدن خون دهنم هول شده بود، منم از این فرصت استفاده کردم و گفتم: وحید اصلا من شماره عطا را از کجا می تونستم داشته باشم؟! یا از گوشی تو بر میداشتم که من رمز گوشی تو را نداشتم یا اینکه خودش برام فرستاده درسته؟! پس اگر اون مقصر نیست چرا شماره داده؟! و بعد درحالیکه هق هق می کردم گفتم: برو حقیقت را از محبوبه بپرس، محبوبه از تمام قضایا آگاه هست، اون همیشه بهم میگفت بیام به تو بگم اما من میترسیدم.وحید از جا بلند شد و درحالیکه به طرف در می رفت گفت: چرررا نگفتی هااا، اگر کاسه ای زیر نیم کاسه ات نبود چرا همون موقع نگفتی؟! از جام بلند شدم و می خواستم برم طرفش و بهش بگم که چرا می ترسیدم به وحید بگم که در هال باز شد و کله صفیه خانم اومد توی هال و گفت: چه خبرتونه؟! چی شده که صداتون را از سر انداختین؟!و بعد نگاهش به من افتاد و گفت: اوه....وحید چی شده؟! تو دست بزن نداشتی؟!صفیه خانم پشت سر هم سوال می کرد و من حس کردم انگار میدونه قضیه چیه!

#ادامه_دارد...

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1😢1😭1
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️

#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_63 ᪣ ꧁ه
قسمت شصت و سه

وحید هوفی کشید و در هال را کامل باز کرد و گفت: مامان راه را باز کنید برم، بابا... زن و شوهریم، مگه دعوای زن و شوهری عجیبه؟! خودتون کم با بابا دعوا می کنین که حالا اومدین ببینین ما سر چی بحثمون شده، حالا منیره مثل شما یه جا بحثمون شده دیگه..صفیه خانم کناری رفت و با تحکمی توی صدایش گفت: زبونت را گاز بگیر منو با این دخترهٔ هرزه.....وحید به میان حرف صفیه خانم پرید و گفت: این حرفا چی هستن می زنید؟من حوصله هیچ کدومتون را ندارم و با زدن این حرف خودش را به در حیاط رساند و بیرون رفت.کلا گیج شده بودم، خدا به دادم برسه هنوز هیچی نشده صفیه خانم هم خبر شد، آخه از کجا؟! کاملا معلوم بود وحید چیزی نگفته و طبق شناخت نصف و نیمه ای که از وحید داشتم میدونستم از جزییات زندگیش به خانواده اش چیزی نمیگه، پس صفیه خانم از کجا فهمیده؟! یکدفعه یاد دیشب اون شبحی که فکر می کردم روی حیاط هست افتادم، درسته هیچ کس به غیر از مهرنسا نمی تونست باشه، این زن خبرچین حتما تو حیاط گوش وایستاده و بعدم رفته تمام خبرا را او نجا گفته...وای خدای من! الان دیگه آقا عنایت و کل خانواده هم نسبت به من تغییر کرده...با این وضعیت فاتحه خودم را خوندم و دیگه کاملا حس می کردم که باید جول و پلاسم را جمع کنم و برم به همون جهنم دره ای که ازش اومدم.

وحید نه نهار خورد و نه برای شام اومد، ساعت یک شب پیداش شد اومد، توی تاریکی رفت توی اتاق و در را هم محکم بست، صبح زود هم پاشد و بازم بدون اینکه چیزی بخوره بیرون رفت، انگار بود و نبود من براش فرق نمی کرد و من براش جزء نیستان بودم.بعد از ظهر وحید از سرکار اومد، هنوز پاش را توی خونه نگذاشته بود که دعوا را شروع کرد، انگار دوباره رفته بود پیش عطا و نمی دونم عطا چی تو گوشش خونده بود که مثل دیوانه ها شده بود، جیغ می کشید حرف بد و بیراه می زد و به حرف ها و التماس های منم هیچ توجهی نمی کرد.وحید بچه ساده ای بود و عطا یک موز مار حرفه ای بود و حق میدادم که اینقدر عصبی باشه، بازم نیمه های بحثمون صفیه خانم سر رسید و اینبار مهرنسا هم همراهش بود.صفیه خانم در هال را باز کرد و بی آنکه پاش را توی خانه بزاره رو به وحید و من کرد و گفت: این دعواهای بچگانه را بزارین کنار، تکلیف شما را بزرگترا مشخص می کنن و بعد روشو کرد به سمت وحید و گفت: همون وقتا که می رفتی روستا و این دختره چش سفید ناز و افاده میاورد که نمی خواد ازدواج کنه و تحویلت نمی گرفت باید فکر این روزا هم می کردی که اگر یکی خوشگل تر از تو دید، بهت خیانت کنه و بعد روشو کرد طرف من و ادامه داد: به حرمت نون و نمک بابات که خوردیم، فعلا اجازه میدیم اینجا بمونی، البته این موندن فقط و فقط تا وقتی هست که پدر و مادرت بیان اینجا و با هم تکلیف هر دوتون را مشخص کنیم، درضمن این حرف من نیست و حرف آقا عنایت هم هست...با شنیدن این حرف انگار کاسه سردی روی سرم ریخته باشن.وحید هوفی کرد و گفت: چرا موضوع را بزرگش می کنین؟! من و منیره خودمون از پس مشکلمون برمیایم، چرا پای آقا اسحاق و خانواده اش را وسط ...

صفیه خانم به وسط حرف وحید پرید و گفت: خوبه...تو هم اینقدر لاپوشونی نکن، حالا دیگه همه میدونن این دختره با عطا ریخته رو هم، یادته چند سال پیش زن پسر اوست کریم هم با عطا رو هم ریخته بود و بعد که همه فهمیدن آبرویی برای هیچ کدومشون نموند، نکنه تو می خوای همین اتفاق بیافته و آبروی خانواده ات را به خاطر این دختره از دست بدی؟! ببین پسرم، اینکه زیاده زن...این دختره نشد یکی دیگه برات میگیرم..در همین حین صدای آلارم پیامک گوشی بلند شد و من خوب میفهمیدم این پیامک گوشی من هست که توی جیب وحید بود.وحید جوابی به حرفهای مادرش نداد و گوشی را بیرون اورد و شروع به خواندن پیامک کرد و بعد بی سرو صدا از در بیرون رفت.صفیه خانم هوفی کرد و همانطور که به مهر نسا نگاه می کرد گفت: بچه را دیونه اش کرد رفت پی کارش.

#ادامه_دارد...
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😭21😢1
🌸‍⚘ᭂ🌸‍⚘ᭂ🌸‍⚘ᭂ🌸‍⚘ᭂ🌸
🌷#تلنگر

در کشور دانمارک با قطار سفر میکردم. بچه‌ای بسیار شلوغ می‌کرد...

خواستم او را آرام کنم به او گفتم اگر آرام باشد برای او شکلات خواهم خرید. آن بچه قبول کرد و آرام شد. قطار به مقصد رسید و من هم خیلی عادی از قطار پیاده شده و راهم را کشیدم و رفتم. ناگهان پلیس مرا خواند و اعلام نمود شکایتی از شما شده مبنی بر اینکه به این بچه دروغ گفته ای. به او گفته‌ای شکلات می‌خرم ولی نخریدی!

با کمال تعجب بازداشت شدم! در آنجا چند مجرم دیگر بودند مثل دزد و قاچاقچی! آنها با نظر عجیبی به من می‌نگریستند که تو دروغ گفته ای آن هم به یک بچه! به هر حال جریمه شده و شکلات را خریدم و عبارتی بر روی گذرنامه ام ثبت کردند که پاک نمودن آن برایم بسیار گران تمام شد! آنها گدای یک بسته شکلات نبودند. آنها نگران بدآموزی بچه شان بودند و اینکه اعتمادش را نسبت به بزرگترها از دست بدهد و فردا اگر پدر و مادرش حرفی به او زدند او باور نکند! اما در کشور ما، گول زدن به عنوان روش تربیتی استفاده می شود.

وقتی بچه زمین می‌خورد و والدین زمین را کتک می‌زنند تا کودک آرام شود (کار تربیتی بسیار اشتباه)، وقتی می‌گویند اگر فلان کارو بکنی لولو میاد، اگر با غریبه حرف بزنی می‌دزدنت، اگر فلان کارو کنی کلاغه به بابات خبر می‌ده... یک طفل معصوم باید در ایران گول بخورد تا یاد بگیرد چگونه گول بزند یا گول نخورد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1👏1
#دوقسمت دویست چهل ونه ودویست وپنجاه
📖سرگذشت کوثر
  بغض سنگینی گلومو گرفت حس اینکه برادرم میخواد ما رو تنها بگذاره داشت منو دیوونه میکردبه اصرار مهدی به دیدن کسی رفتیم که یاسین من عاشقش شده بود
با راحله به دیدنش رفتیم دختر خیلی خوشگل و مهربونی به نظر میرسید اسمش یاسمن بودوقتی فهمید که ما کی هستیم خیلی خجالت کشید دست و پاشو گم کرده بودحتی خجالت کشیدنش هم برای من قشنگ بود خیلی دختر نجیب و سر به زیری به نظر میرسیدخواستگاریش رفتیم همه کارا انجام شد حال مهدی روز به روز داشت بدتر میشد با یونس تماس گرفتم ازش خواستم هرچه زودتر برگرده بهم گفت مامان نمیتونم به این زودی برگردم گفتم یونس باید برگردی
گفتم عقد عروسی برادرتو با هم گرفتیم داییتم معلوم نیست بمونه یا نه ازت خواهش میکنم هرچه زودتر برگردیونس گفت ببینم چی میشه ببینم میتونم بلیط پیدا کنم یا نه گفتم الکی بهونه نیارتو داری الکی بهونه میاری گفت نه مامان به خدا بهونه نمیارم فقط خیلی کار دارم من خیلی سختی کشیدم تونستم اینجا اقامت بگیرم بعد شما داری به همین راحتی میگی که بیا دیگه حق نداری برگردی مامان اگه منم بیام باید برگردم
گفتم تو فقط بیا داییت دلش خوش باشه که تو اینجایی  بقیش رو خودت میدونی بالاخره هرجوربودیونس و راضی کردم که برگرده بیاد ایران یونس چند روز قبل از عروسی یاسین اومد ایران یاسین خیلی از دیدنش خوشحال شد اول خیلی باهاش سرد برخورد کرد
اما هرجوری بود بالاخره یخشون آب شد بالاخره با هم آشتی کردن مهدی میگفت من دیگه هیچ آرزویی ندارم دیگه خیالم راحته فقط میخواستم آشتی کردن دوتا برادرو با هم ببینم مراسم عقد و عروسی یاسین برگزار شد تو  عروسی خیلی بهمون خوش گذشت فاطمه بابچه‌هاش اومده بودن فاطمه دیگه با یونس آشتی کرده بودبه قول خودش عروس دارو داماددار شده بود خیلی زشت بود که با برادرش قهر باشه میگفت دوست ندارم داماد و عروسم ببینن من با برادرم قهر هستم عروسی به خوبی و خوشی انجام شده وتموم شد دو هفته بعد از عروسی بود که مهدی باز حالش بدتر از قبل شدبردیمش بیمارستان و اونجا بستریش کردن پشت درهای اتاق های
بیمارستان من و فاطمه راحله فقط گریه میکردیم اشک میریختیم راحله بهم میگفت نکنه مهدی منو تنها بگذاره گفتم امکان نداره تو رو تنها بگذاره ولی گریه هاش شدیدتر میشد انگار خودشم میدونست که من دارم چرت و پرت میگم وقتی دکتر از اتاق معاینه اومد بیرون به من گفتش میخوام باهات تنها صحبت کنم راحله ولی گفت منم میخوام باشم من زنشم باید بدونم چه اتفاقی داره میفته گفت تو برو بالا سر شوهرت من باید با خواهر شوهرتون تنها صحبت کنم با دکتر به اتاقش رفتیم گفتم دکتر همه چی رو راست حسینی بهم بگو بگو برادرم زنده میمونه بگو به زودی خوب میشه
نگاهی بهم کرد و گفت متاسفم دخترم اما برادرت هیچ وقت خوب نمیشه برادرت به زودی پیش هم رزمانش میره دیگه نمیتونه بیشتر از این در برابر بیماری مقاومت کنه
مقاومت  بدنش متاسفانه خیلی کم شده خیلی ضعیف شده گفتم الان من چیکار میتونم بکنم گفت تنها کاری که میتونید بکنید بهش امید بدین امیدتون به خدا باشه شاید معجزه بشه گفتم دکتر تو خودت مطمئنی از حرفی که  داری میزنی و  میگی شاید معجزه بشه گفت نه مطمئن نیستم الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😢1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
1
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#ستاره
#قسمت_سیوچهار


اما این مشاور از دوستای زهرا اینا بود که خارج تحصیل کرده بود و گفت برای مدتی اومده ایران و میتونه کمکم کنه ...
قبول کردم و رفتم برای اولین بار با یکی صحبت کنم از تمام مشکلاتم واسش گفتم و به خوبی کمکم میکرد...چند هفته یی از رفتنم پیش مشاور گذشته بود و حالم بهتر بود ،بیشتر میتونستم به حسیتم توجه کنم ، هرجلسه مشاوره که‌ میرفتم جواد به بهونه های مختلف میومد و همراهیم میکرد ،این میون محبت های گاه و بیگاهش و دل تنهای من کار خودش و کرد و من و دچار علاقه ای کرد که ازش فرار میکردم ،حتی به خودمم دروغ میگفتم، ولی ته دلم گرم شده بود به محبت های جواد، اگه یه روز نمیومد دنبالم یا بی توجهی میکرد و دلخور میشدم این و جواد هم فهمیده بود ،ولی به روم نمیاورد ...
زهرا و علی هم از اینکه دوباره من مثل قبل شدم خوشحال بودن، توی پذیرایی نشسته بودن و حرف میزدن، منم لباسای حسینم رو پوشیدم و رفتم توی پذیرایی و گفتم : من دارم میرم تا پارک سرکوچه ، حسینم خسته شده دیگه ...
علی و زهرا گفتن :چقدر خوب مراقب خودت باش ما هم شام آماده میکنیم منتظریم جواد بیاد ...
بااومدن اسم جواد قلبم تند تند میزد ،سریع خداحافظی کردم و با حسین از خونه بیرون زدیم ، نمیدونم چرا اینجوری میشدم ،زهرا هرروز از علاقه ی جواد بهم‌ میگفت و اما من نمیخاستم اینطوری بشه ..
داشتیم از کوچه بیرون‌ میزدیم که با شنیدن اسمم ایستادم برگشتم و نگاه کردم دیدم جواد ایستاده رو بهم گفت :سلام ستاره خوبی؟ شنیدی من دارم میام داری فرار میکنی ؟ اگه بخاطر من‌ معذبی من دیگه نمیام خونه ت ،همینقدر که لطف کردی و زهرا و علی رو نگه داشتی خیلیه ..
من که نمیدونستم چی بگم گفتم :نه حسین بهونه آورد ، آوردمش پارک یکم بازی کنه ،اینجور که میگین نیست ...
جواد گفت :میشه منم همراهیتون کنم ؟
خاستم مخالفت کنم که حسین بالا و پایین پرید و رفت بغل جواد و گفت :مامان توروخدا بذار عمو جواد بیاد ، عمو بیاد، عمو بیاد ...
خنده م گرفت به حرکاتش گفتم باشه عمو هم بیاد ..
جواد لبخندی زد و نگاهی به حسین کرد و مخاطبش که من بودم گفت : خوشحال میشم همراهتون باشم، آدم خوشحال میشه با کسایی که دوست داره بره تفریح ..
سرمو پایین انداختم و چیزی نگفتم و با جواد راه افتادیم سمت پارک ...
نمیدونم اون لحظه چی‌ فکر میکردم که خودم و با جواد مقایسه میکردم ،قدش خیلی بلندتر از من بود..
حسین از بغل جواد بیرون‌ نمیومد ،بهش گفتم حسین از بغل عمو بیا پایین خسته ش کردی ،اما جواد جوابم و با لحن بچه گونه یی داد و گفت :من پسرمو دوست دارم ...
توی پارک روی صندلی نشسته بودیم و حسین و که بازی میکرد نگاه میکردیم ، توی فکر بودم و حواسم به حسین بود ... حواد گفت : ستاره چرا انقدر هم من و هم خودتو اذیت میکنی ؟ تو اصلا از زندگی من خبر داری؟ من هم مثل توئم، مثل تو شکست خوردم توی زندگی، همش خوبی نبوده، اما با دیدن تو دوباره گرما به زندگیم برگشت، میخام زندگیم دوباره طعم خوشی ببینه .. من میدونم تو هم به من بی علاقه نیستی، چرا انقدر خودمون و اذیت کنیم......
گفتم : اما آقا جواد من نمیتونم زندگی آینده پسرمو خراب کنم ،نمیخام مثل من بدبخت بشه ...
جواد گفت : من از پسر خودمم بیشتر بهش محبت میکنم ..
تعجب کردم مگه پسر داشت ؟یعنی زن داشت و به من اینجور محبت میکرد، ولی زهرا چرا همراهیش کرد و چیزی نگفت ؟
سوالات توی ذهنم رژه میرفتن که جواد گفت : میدونم الان توی ذهنت سوالای زیادی هست همشون و آماده م تا جواب بدم ...
ذهنمو خونده بود اما دلخور و عصبانی بودم، تحمل یه شکست دیگه رو نداشتم، سکوت کردم تا چیزی نشنوم پاشدم که برم سمت حسین که جواد گفت :ستاره تو روخدا صبر کن همه چیز و واست توضیح مید،م چیزی که توی ذهنته نیست داری اشتباه میکنی ...بشین توروخدا ستاره ...
نشستم و گفتم : دوست ندارم چیزی بشنوم ،من هنوز به خودمم مطمئن نیستم نمیخام دوباره شکست بخورم
اما جواد گفت : من حرفامو میگم بقیه ش با تو ، من قبلا ازدواج کرده بودم یه پسر همسن حسین هم داشتم ... من عاشق پسرم و زنم بودم ،مثل تو که عاشق حسن بودی و عاشق حسین هستی .. اما زن و بچه ی من توی آتش سوزی مردن ، دوتاشون سوختن و کاری از من ساخته نبود من موندم و سوختنشون رو دیدم ، نتونستم نجاتشون بدم ...
من تا قبل از دیدن تو افسرده بودم، نمیخاستم با هیچکس حرف بزنم، فقط زهرا رو داشتم ،اما وقتی تو اومدی انگاری زندگیم جون گرفت .‌‌
جواد حرفاش تموم شد و من نگاهش میکردم که چشماش خیس شده بود ،دلم سوخت برای خودم و جواد که زندگی سختی داشتیم ،حداقل من حسینم کنارم بود ،اما اون هم زن هم بچه ش رو از دست داد...
جواد پاشد و چشماش و پاک کرد و گفت : تا خودت نخای دیگه هیچوقت هیچوقت دور و برت نمیام ..
این و گفت و به سرعت از جلوی چشمام رفت ...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
4
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#ستاره
#قسمت_سیوپنج


من که متعجب از رفتنش بودم رفتم و دست حسین و گرفتم که بریم سمت خونه ،نمیدونم چرا توی دلم آشوب بود، رسیدیم خونه، در زدم، علی در و باز کرد سریع رفتم داخل با چشمام دنبال
جواد میگشتم ،اما انگاری نبود ...
علی که فهمید دنبال چی‌ میگردم گفت :جواد زنگ زد و گفت نمیتونه بیاد ...
انگاری که همه انرژیم هدر رفت ،نشستم روی مبل علی که فهمید حالم خوب نیست حسین و بغل کرد و رفت ...
من موندم و قلبی که نزدیک بود از جا کنده بشه، دوست داشتم بدونم جواد کجا رفته، خودمم از کارای خودم عصبی شده بودم ،دلم با جواد بود، رفتارم چیز دیگه یی نشون میداد..
استرس گرفته بودم و همش منتظر بودم جواد زنگ بزنه بگه میام ...
از استرس ازین ور اتاق میرفتم اون سمت که در باز شد و زهرا اومد داخل گفت : ستاره من دارم میرم خونمون سراغ جواد ، آخه وقتی زنگ زده بود حالش زیاد خوب نبود، نگرانشم ..
منم نگران شدم، چیزی جلوی زهرا نگفتم فقط گفتم : میشه منم باهات بیام بیرون، یکم کار دادم برگشتنی باهم خرید کنیم ..
زهرا عجله داشت به همین خاطر گفت : پس زود حاضر شو که بریم ...
حسین و به علی سپردم و با زهرا راه افتادیم سمت خونشون ، خدا میدونه چقدر اون روز استرس کشیدم تا رسیدیم خونه ی زهرا‌اینا ...وقتی رسیدیم هرچی در زدیم کسی در و باز نکرد ، زهرا رفت و از مغازه دار سرکوچشون پرسید و اون آقا گفت که دید جواد اومد و رفت داخل ...من انقدر نگران شده بودم که حتی زهرا هم فهمیده بود، اما اصلا به روم نیاورد و دستمو گرفت ...
زهرا رفت تا به یکی از پسرهای همسایه شون بگه که بیاد از روی دیوار بره توی حیاط و در و باز کنه ....
از دور دیدم زهرا با پسری داره میاد،خیلی سریع از دیوار رفت بالا در و باز کرد و گفت :آبجیا کاری داشتین در خدمتم ...
زهرا ازش تشکر کرد و گفت :اگه احتیاج بودم حتما ...
تا زهرا خداحافظی کرد، من رفتم توی خونه و دنبال جواد میگشتم زهرا اومد داخل و گفت : میرم توی اتاق ببینم اونجاست یا نه ...
سرمو تکون دادم و زهرا رفت ،هنوز نرفته بود که صدای دادش بلند شد : ستاره ، ستاره توروخدا بیا کمک بیا ...
من که دسپاچه شده بودم رفتم سمت اتاق ،نگاهی انداختم دیدم جواد افتاده روی زمین با یه حرکت سریع رفتم و کنار زهرا نشستم گفتم : چی شده زهرا؟ چرا آقا جواد افتاده ، توروخدا تکونش بده بیدار بشه ...
همینجوری نگران نشسته بودم و حواسم نبود که اشکام دارن میریزن ،زهرا برادرش رو تکون میداد و میگفت بلند شو توروخدا ، دستمو جلوی بینی جواد گرفتم هنوز نفس میکشید ، نفس راحتی کشیدم و گفتم :زهرا نفس میکشه فقط کمک میخایم که ببریمش بیمارستان ..
وسط اتاق مونده بودیم و نگرانی اجازه نمیداد خوب فکر کنیم ، توی اتاق مونده بودیم که صدایی آروم اسمم رو صدا میزد برگشتم و دیدم جواد چشامش و باز کرده و داره اسمم رو صدا میزنه ،نگاهی به زهرا کردم نمیدونستم چیکار کنم زهرا گفت : من برم برای جواد آب بیارم ببینم حالش جا میاد که ببریمش بیمارستان
سرمو تکون دادم همین که از در رفت بیرون ،رفتم و کنارش نشستم ..
جواد گفت : ستاره دارم میمیرم ، نفسم بالا نمیاد ... میدونم زنده نمیمونم ،فقط یه چیز میخام بدونم ...
گفتم : دور از جونت ، مطمئنم حالت خوب میشه ، آره بپرس هرچی میخای بدونی بهت میگم ...
جواد چشماشو بست و گفت :فقط بهم بگو تو هم من و دوست داری یا نه ؟
شوکه از سوالی که پرسید بلند شدم که برم میدونستم جوابم به سوالش چیه ،اما هنوز مطمئن نبودم بگم یا نه ، جواد شروع کرد به سرفه کردن و گفت :
_ ستاره تنها خاستم قبل از مرگم همینوو بدونم حتی اگه دوسم نداشته باشی ..
وقتی حرف از مرگ میزد حالم بد میشد برگشتم نشستم کنارش و گفتم : اگه یه بار دیگه از مرگ حرف بزنی میگم که دوست ندارم ..
جواد بلند شد و با لبای خندون گفت : اگه دیگه از مرگ حرف نزنم یعنی دوسم داری ؟
من که تعجب کردم از حرکتش، خودشم فهمید که چیکار کرد دوباره دراز کشید و سرفه کرد ، فهمیدم که همش نقشه و دروغ بود ...
بلند شدم و گفتم : حقته همینجا بمیری ، من که میرم ،همشم دروغ گفتم که بلند شی بخاطر زهرا ‌..
زهرا اومده بود و توی در نگاهمون میکرد ، خنده ش گرفته بود گفت :خب بالاخره گفتی که داداشم و دوست داری یا نه؟
فهمیدم که زهرا هم جز نقشه ش بود ، زهرا رفت و گفت میرم چای درست کنم ...از دوتاشون ناراحت بودم ، روبه جواد گفتم : من میرم خونمون ...
جواد گفت:ستاره ی من ،من بدون تو میمیرم ،تو روخدا کنارم بمون ، میدونی که چقدر دوست دارم ...
چشامو بسته بودم نفس عمیق میکشیدم و حس آرامش داشتم..
زهرا اومد داخل و گفت : خاستم بیام بگم که من میخام برم ستاره هم میاد یا نه ..
خیلی محکم گفتم : آره آره منم میام بیا بریم ...
سریع رفتم تو حیاط و صداش زدم .‌.


#ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2
💠 ضرورت اطلاع از زندگی امهات المومنین و زنان هم‌عصر پیامبر اکرم‌ﷺ (134)
❇️ ام‌المومنین عایشه(رضی‌الله‌عنها)

🔸تعهدات اخلاقی عایشۀ صدیقه(رضی‌الله‌عنها)

عایشه(رضی‌الله‌عنها) از پیامبرﷺ شنیده بود: «عالم باش یا متعلم». بنابراین، در هر یک از ادوار زندگی خود، از رهبران بارز میدان اندیشه به‌شمار می‌رفت و تا می‌توانست همۀ توان خود را در راه فراگیری دین، بیان حقایق صرف می‌نمود.
پیش از آن‌که به شیوۀ دعوت ام‌المؤمنین عایشه(رضی‌الله‌عنها) بپردازیم، ناگزیر باید مطالبی درباره اخلاق دعوتگران درج کنیم:
▫️نخست خوش‌اخلاقی است؛ چون دین اسلام در دو موضوع تجلی می‌یابد؛ اول، رابطه خوب با خداوند، دوم، رابطه خوب با مردم.
کسی‌که مردم را به‌سوی دین اسلام فرا می‌خواند، مادامی‌که این دو خصلت در تمام زندگی‌اش به صورت دو شاخصِ جدانشدنی در نیامده باشند، نمی‌تواند یک دعوتگر واقعی باشد!

عایشه(رضی‌الله‌عنها) از کودکی در سایه بندگی خداوند، رشد کرده؛ هم‌چنان‌که پیامبرﷺ فرموده بود: «از جمله محبوب‌ترین مخلوقات خداوند، جوانی است کم‌سن و سال و دارای صورتی زیبا، که جوانی و زیبایی خود را به خداوند و طاعت او اختصاص داده است».
هیچ‌گاه لوث کفر و شرک او را آلوده نساخت.
او همواره به شب‌زنده‌داری و روزه‌داری می‌پرداخت، همۀ اموالی را که به دستش می‌رسید، صدقه می‌نمود. عروه می‌گوید: «عایشه را دیدم که هفتاد هزار صدقه می‌نمود».
معاویه پسر ابوسفیان، زمانی‌که خلیفه بود یک سینی طلا که مشتمل بر یک جواهر به ارزش صدهزار بود، برای عایشه فرستاد. عایشه همه را میان همسران پیامبرﷺ توزیع نمود. او از پیامبرﷺ شنیده بود که خطاب به زنان فرموده بود: «جهادتان حج است».
بنابراین به‌طور تقریبی همه ساله حج می‌گزارد. عبادات مداوم عایشه دلالت بر رابطۀ عمیق او با خداوند دارد.
🔸برای همین پیامبر خداﷺ او را شاد نموده و به او مژده بهشت داده است:
«انه لیهون علی انی رأی بیاض کف عائشه في الجنة».
«از این‌که سفیدی کف دست عایشه را در بهشت دیده‌ام، مرگ بر من آسان شده است».

-برگرفته از: عایشه همسر همراه و همراز پیامبرﷺ. مولف: رفیده الحبش.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
3
🔴 داستان کوتاه

مشهدی رحیم باغ زردآلویی کنار جاده ترانزیت دارد. روزی به پسرش جعفر که قصد رفتن به سربازی دارد پندی می‌دهد.

می‌گوید: پسرم، هر ساله در بهار وقتی درختان شکوفه می‌دهند و در تابستان میوه‌شان زرد شده و می‌رسد، رهگذران زیادی خودروی خود را متوقف کرده و با درختان من عکس یادگاری می‌گیرند ولی دریغ از مسافری که در پاییز و زمستان بخواهد این درختان را یاد کند، جز پدرت که باغبان آن‌هاست.

در زندگی دنیا هم دوستان آدمی چنین‌اند، اکثر آن‌ها رهگذران جاده زندگی هستند و هرگاه پولی یا جمالی بر تو بود که با آن بر آنان زینتی نقش بندد و یا سودی رسد، به تو نزدیک می‌شوند و تبسم می‌نمایند و در آغوش‌ات می‌کشند، آن‌گاه هرگز از آغوش آن‌ها حس حرارت بر وجود خود مکن که لحظه‌ای بیش کنار تو نخواهند ماند، اما والدین تو بسان باغبان عمر تو هستند که تو ثمره تلاش وجود آنان هستی.

آنان هرگز در روزهای سرد و گرم زندگی از کنار تو دور نخواهند شد و بالاترین باغبان خالق توست که بعد از مرگ آنان نیز همیشه همراه تو خواهد بود. دوستان عکس یادگاری‌ات را بشناس و بر آنان هرگز تکیه نکن..الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1👍1
داستان آموزنـده

چوپان و ثروتمند:

مردی ساده چوپان شخصی ثروتمندی بود و هر روز در مقابل چوپانی اش پنج درهم از او دریافت می کرد.
یک روز صاحب گوسفندان به چوپانش گفت:
می خواهم گوسفندانم را بفروشم چون می خواهم به مسافرت بروم و نیازی به نگهداری گوسفند و چوپان ندارم و می خواهم مزدت را نیز بپردازم.
  پول زیادی به چوپان داد اما چوپان آن را نپذیرفت و مزد اندک خویش را که هر روز در مقابل چوپانی اش دریافت می کرد و باور داشت که مزد واقعی کارش است، ترجیح داد.
چوپان در مقابل حیرت زدگی صاحب گوسفندان، مزد اندک خویش را که پنج درهم بود دریافت کرد و به سوی خانه اش رفت.
چوپان بعد از آن روز که بی کار شده بود، دنبال کار می گشت اما شغلی پیدا نکرد ولی پول اندک چوپانی اش را نگه داشت و خرج نکرد به امید اینکه روزی به کارش آید.
در آن روستا که چوپان زندگی می کرد .
مرد تاجری بود که مردم پولشان را به او می دادند تا به همراه کاروان تجارتی خویش کالای مورد نیاز آنها را برایشان خریداری کند.
هنگامی که وعده سفرش فرا رسید ، مردم مثل همیشه پیش او رفتند و هر کس مقداری پول به او داد و کالای مورد نیاز خویش را از او طلب کرد.
چوپان هم به این فکر افتاد که پنج درهمش را به او بدهد تا برایش چیز سودمندی خرید کند
لذا او نیز به همراه کسانی که نزد تاجر رفته بودند، رفت.
هنگامی که مردم از نزد تاجر رفتند ، چوپان پنج درهم خویش را به او داد. 
تاجر او را مسخره کرد و خنده کنان به او گفت:
با پنج درهم چه چیزی می توان خرید؟  
چوپان گفت:
آن را با خودت ببر هر چیز پنج درهمی دیدی برایم خرید کن.
تاجر از کار او تعجب کرد و گفت:
من به نزد تاجران بزرگی می روم و آنان هیچ چیزی را به پنج درهم نمی فروشند؛ آنان چیزهای گران قیمت می فروشند.
اما چوپان بسیار اصرار کرد و در پی اصرار وی تاجر خواسته اش را پذیرفت.
تاجر برای انجام تجارتش به مقصدی که داشت رسید و مطابق خواسته ی هر یک از کسانی که پولی به او داده بودند ما یحتاج آنان را خریداری کرد.
هنگام برگشت که مشغول بررسی حساب و کتابش بود ، بجز پنج درهم چوپان چیزی باقی نمانده بود و بجز یک گربه ی چاق چیز دیگری که پنج درهم ارزش داشته باشد نیافت که برای آن چوپان خریداری کند.
صاحب آن گربه می خواست آن را بفروشد تا از شرش رها شود ، تاجر آن را بحساب چوپان خرید و به سوی شهرش بر می گشت.
در مسیر بازگشت از میان روستایی گذشت ، خواست مقداری در آن روستا استراحت کند ، هنگامی که داخل روستا شد ، مردم روستا گربه را دیدند و از تاجر خواستند که آن گربه را به آنان بفروشد .
تاجر از اصرار مردم روستا برای خریدن گربه از وی حیرت زده شد.
از آنان پرسید:
دلیل اصرارتان برای خریدن این گربه چیست؟
مردم روستا گفتند:
ما از دست موشهایی که همه زراعتهای ما را می خورند مورد فشار قرار گرفته ایم که چیزی برای ما باقی نمی گزارند.
و مدتی طولانی است که به دنبال یک گربه هستیم تا برای از بین برن موشها ما را کمک کند.
آنان برای خریدن آن گربه از تاجر به مقدار وزن آن طلا اعلام آمادگی کردند .
هنگامی که تاجر از تصمیم آنان اطمینان حاصل کرد، با خواسته آنان موافقت کرد که گربه را به مقدار وزن آن طلا بفروشد. 
چنین شد و تاجر به شهر خویش برگشت ، مردم به استقبالش رفتند و تاجر امانت هر کسی را به صاحبش داد تا اینکه نوبت چوپان رسید.
تاجر با او تنها شد و او را به الله قسم داد تا راز آن پنج درهم را به او بگوید که آن را از کجا بدست آورده است؟  
چوپان از پرسش های تاجر تعجب کرد اما داستان را بطور کامل برایش تعریف نمود. 
تاجر شروع به بوسیدن چوپان کرد در حالی که گریه می کرد و می گفت: الله در عوض بهتر از آن را به تو داد چرا که تو به روزی حلال راضی بودی و به بیشتر از آن رضایت ندادی.
در اینجا بود که تاجر داستان را برایش تعریف کرد و آن طلاها را به او داد.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2👌1
تقدیم به شما عزیزان امید مورد پسند تون باشد 🌸🌹🩵

#پندانه

دوستی داشتم که چای را آن قدر کم رنگ می‌‌نوشید که به سختی می‌‌توانستیم بفهمیم که آب جوش نیست!
چربی‌ و نمک هم اصلا نمی‌‌خورد! ورزش می‌‌کرد و وقتی از ا‌و علت این کار‌هایش را می‌‌پرسیدیم، می‌‌گفت که این‌ها برای سلامتی‌ بد است و سکته می‌‌آورد.
ا‌و در چهل و پنج سالگی در اثر سکته قلبی درگذشت! .
چندی پیش یک زندانی در امریکا از زندان گریخت.
به ایستگاه راه آهن می رود و سوار یک واگن باری می شود.
در واگن به صورت خودکار بسته می شود و قطار به راه می افتد.او متوجه می شود که سوار فریزر قطار شده است. روی تکه کاغذی می نویسد که این مجازات رفتار های بد من است, که باید منجمد شوم.
وقتی قطار به ایستگاه می رسد, مامورین با جسد او روبرو می شوند.در حالی که فریزر قطار خاموش بوده است.
.
منتظر هرچه باشیم،همان برایمان پیش می‌‌آید.
منتظر شادی باشیم،شادی پیش می‌‌آید.
منتظر غم باشیم،غم پیش می‌‌آید.
هرگز پول را برای بیماری و مشکلات پس انداز نکنیم چون رخ می‌‌دهد.
پول را برای عروسی ،برای خرید خانه،اتومبیل، مسافرت و نظایر آن پس انداز کنیم.
وقتی می‌‌گوئیم این پول برای خرید اتومبیل است، دیگر به تصادف فکر نکن.

ژاپنی‌ها ضرب‌المثل جالبی دارند و می‌گویند:
اگر فریاد بزنی به صدایت گوش می‌دهند !
و اگر آرام بگویی به حرفت گوش می‌دهند !
قدرت کلماتت را بالا ببر نه صدایت را !
این "باران" است که باعث رشد گل ها می شود نه "رعد و برق" !الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
یادمان باشد با شکستن پای دیگران
ما بهتر راه نخواهیم رفت!
یادمان باشد با شکستن دل دیگران
ما خوشبخت‌تر نخواهیم شد!
و کاش بدانیم اگر دلیل اشک کسی شویم ،
دیگر با او طرف نیستیم
با خدای او طرفیم ..
و کاش واقعا "انسان" بمانیم
:الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👏2
🍃🌲🌿🌹🍃🌳🍃🌹🌿🌲


🦁 یه شیر رو میندازن تو قفس، بهش سوسیس کالباس میدن
شیره میگه:
من آهو می‌خوردم این چیه ؟!

بهش میگن اونقدر گرسنه می‌مونی تا همینو بخوری، شیر چند روز بعداز شدت گرسنگی سوسیس رو میخوره

چند روز بعد به جای سوسیس، استخون میندازن جلوش، ‏شیره میگه:
بابامن به سوسیس عادت کردم، این چیه ؟!
بهش میگن اونقدر گرسنه می‌مونی تا استخون رو بخوری!

شیر چند روز بعد از شدت گرسنگی استخون رو میخوره.
بعد یه مدت به جای استخون یونجه میریزن جلوش.

شیر میگه: بی انصافها من الاغی که یونجه رو میخوره رو درسته قورت میدادم اینو نمیخورم دیگه.‏بهش میگن اونقدر گرسنگی میکشی تا یونجه رو هم بخوری.

شیر یه مدت مقاومت میکنه ولی بالاخره یونجه رو هم میخوره.

یه مدت بعد هیچی بهش نمیدن
داد میزنه:
من به یونجه عادت کردم
اینو دیگه چرا نمیدین بخورم ؟!
بهش میگن یونجه‌ی مفت نداریم
باید صدای الاغ دربیاری تا بهت یونجه بدیم

🔷 و این داستان خردکردن تدریجی و عادت به کمتر از حق انقدر ادامه پیدا کرد
که شیر نابود شد.

نتیجه اخلاقی داستان: اگه تو زندگیت به ذلت تن بدی باید به خیلی چیزای دیگه تن بدی!!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍21👌1
🍃🍃🍃🍃🍃

مردها خیلی هم خوبند
دوست داشتنی و مهربان
عاشق محبت واقعی...
گاهی وقتا مثل یه بچه از ته دل خوشحالند..
و گاهی مثل یک پیرمرد خسته
اکثرشان تنهایی را تجربه کرده اند...
بیشترشان درد کشیده اند!
و اکثرا غمهایشان را در وجودشان مخفی کرده اند
خیلی از اشک ها را نگذاشته اند از چشمانشان بیرون بریزد
مردها میروند قدم میزنند تا یادشان نرود که به جای گریه باید قدمهای محکم داشته باشند
همانها که اگر عاشق شوند ؛
برایتان بیستون را میکنند
و تو بهترين را روی زمین خواهی داشت
اری اینها "مرد" هستند!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
3
💠 ضرورت اطلاع از زندگی امهات المومنین و زنان هم‌عصر پیامبر اکرم‌ﷺ (134)
❇️ ام‌المومنین عایشه(رضی‌الله‌عنها)

🔸تعهدات اخلاقی عایشۀ صدیقه(رضی‌الله‌عنها)

عایشه(رضی‌الله‌عنها) از پیامبرﷺ شنیده بود: «عالم باش یا متعلم». بنابراین، در هر یک از ادوار زندگی خود، از رهبران بارز میدان اندیشه به‌شمار می‌رفت و تا می‌توانست همۀ توان خود را در راه فراگیری دین، بیان حقایق صرف می‌نمود.
پیش از آن‌که به شیوۀ دعوت ام‌المؤمنین عایشه(رضی‌الله‌عنها) بپردازیم، ناگزیر باید مطالبی درباره اخلاق دعوتگران درج کنیم:
▫️نخست خوش‌اخلاقی است؛ چون دین اسلام در دو موضوع تجلی می‌یابد؛ اول، رابطه خوب با خداوند، دوم، رابطه خوب با مردم.
کسی‌که مردم را به‌سوی دین اسلام فرا می‌خواند، مادامی‌که این دو خصلت در تمام زندگی‌اش به صورت دو شاخصِ جدانشدنی در نیامده باشند، نمی‌تواند یک دعوتگر واقعی باشد!

عایشه(رضی‌الله‌عنها) از کودکی در سایه بندگی خداوند، رشد کرده؛ هم‌چنان‌که پیامبرﷺ فرموده بود: «از جمله محبوب‌ترین مخلوقات خداوند، جوانی است کم‌سن و سال و دارای صورتی زیبا، که جوانی و زیبایی خود را به خداوند و طاعت او اختصاص داده است».
هیچ‌گاه لوث کفر و شرک او را آلوده نساخت.
او همواره به شب‌زنده‌داری و روزه‌داری می‌پرداخت، همۀ اموالی را که به دستش می‌رسید، صدقه می‌نمود. عروه می‌گوید: «عایشه را دیدم که هفتاد هزار صدقه می‌نمود».
معاویه پسر ابوسفیان، زمانی‌که خلیفه بود یک سینی طلا که مشتمل بر یک جواهر به ارزش صدهزار بود، برای عایشه فرستاد. عایشه همه را میان همسران پیامبرﷺ توزیع نمود. او از پیامبرﷺ شنیده بود که خطاب به زنان فرموده بود: «جهادتان حج است».
بنابراین به‌طور تقریبی همه ساله حج می‌گزارد. عبادات مداوم عایشه دلالت بر رابطۀ عمیق او با خداوند دارد.
🔸برای همین پیامبر خداﷺ او را شاد نموده و به او مژده بهشت داده است:
«انه لیهون علی انی رأی بیاض کف عائشه في الجنة».
«از این‌که سفیدی کف دست عایشه را در بهشت دیده‌ام، مرگ بر من آسان شده است».

-برگرفته از: عایشه همسر همراه و همراز پیامبرﷺ. مولف: رفیده الحبش.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1
حُسن نیتی که در پس ناامیدیِ خود مدیریت می کنید، نجات شما خواهد بود.!هیچ چیز با بودنِ با الله از دست نمی رود. خستگی شما، ناامیدی شما، مبارزه شما، صبر شما. همه اینها اگر برای شما خوب باشد، شما را به چیزی که منتظرش هستید نزدیکتر می کند. ممکن هست نسبت به مسایلی ناامید شوید ولی فراموش نکنید بزرگترین امیدِ شما الله هست :)🌸
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ومن يتوكل على الله فهو حسبه🕊🩵
1👌1
اَلسَلامُ عَلَيْكُم وَرَحْمَةُ اَللهِ وَبَرَكاتُهُ‎

علماء کرام در مورد این مسئله در شریعت، بر اساس فقه حنفی چه میفرمایند :

۱۰۷-تحصیل یا زندگی و یا کار در کشورهای غیراسلامی مثل انگلیس و اروپا و ... چطور است ؟!

من دیروز هم این سوال را پرسیدم اما پاسخی نگرفتم ، لطفا پاسخ دهید منتظرم

-----👇الجَوَابُ بِإسْمِ مُلْهَمِ الصَّوَاب👇 -----

وَعْلَیکُمُ السَّلامُ وَ رَحْمَةُ اللهِ وَ بَرَکَاتُه

🔸 علامه مفتی محمدتقی عثمانی (حفظه الله) در کتاب "بحوث في قضايا فقهية معاصرة" بحث اقامت یا اخذ تابعیت کشورهای بیگانه را با دلایل توضیح داده اند که به طور کلی در پنج حالت خلاصه می‌شود:

۱- اگر مسلمانی در کشور خویش بدون ارتکاب جرم یا گناهی مورد آزار و شکنجه قرار گرفت و یا از طریق حبس و مصادره اموال برای او محدودیت ایجاد شد و جهت رهایی یافتن از این مظالم چاره‌ای جز پناه بردن به کشور غیر اسلامی نداشت، در چنین موقعیتی در‌آمدن به تابعیت کشور بیگانه کاملا بلامانع است؛ البته منوط بر اینکه نسبت به حراست از احکام و مقررات شرعی در زندگی اجتماعی و فاصله گرفتن از منکرات شایع محیط پیرامون خود مصمم باشد.
علاوه بر این یکی از حقوق نفس انسان پاسداری و صیانت از آن در مقابل هرگونه ظلم و ستم است، پس هرگاه شخصی نتواند بدون از کشورهای غیر اسلامی برای خود پناهگاهی بیابد، هجرت او به سوی آن سرزمین اشکالی ندارد اما به شرطی که تکالیف دینی خویش را به نحو مطلوب انجام دهد و از منکرات و اعمال حرام اجتناب ورزد.

۲- هرگاه برای مسلمانی در سرزمین خودش امکانات اولیه زندگی که هر فردی بدان نیازمند است میسر نبود و جهت امرار معاش راهی غیر از مهاجرت به این گونه ممالک وجود نداشت، با رعایت شرایط فوق می‌تواند به تابعیت آن‌ها در آید چراکه کسب رزق حلال پس از انجام سایر فرایض دینی یک فریضه به شمار می‌رود و شریعت آن را محدود به منطقه خاصی نکرده است.

۳- اگر شخص مسلمانی با انگیزه دعوت اهالی یک کشور به سوی دین اسلام و یا جهت تبلیغ احکام شریعت به مسلمانان ساکن آن دیار به تابعیت کشور بیگانه درآید، اقدام او نه تنها مشروع بلکه باعث اجر و پاداش اخروی است. همین هدف مقدس باعث گردید تا بخش بزرگی از صحابه و تابعین خارج از قلمرو سرزمین‌های اسلامی را برای اقامت برگزینند که امروزه جزو افتخارات و فضایل‌شان قلمداد می‌شود.

۴- چنانچه برای شخصی که در کشور اسلامی خودش، امکانات زندگی به اندازه سایر افراد جامعه فراهم باشد، ولی او با هدف افزایش سطح زندگی و دستیابی به رفاه و خوشگذرانی محض، به سرزمین غیر اسلامی مهاجرت کرده است، چنین امری عاری از کراهیت نیست، زیرا فرد مزبور خود را در معرض طوفان منکرات رایج آنجا قرار داده و خطرات انحطاط اخلاقی و دینی را بدون هیچ گونه ضرورتی متحمل شده است.
تجربه نشان می‌دهد کسانی که فقط با هدف خوشگذرانی به ملیت کشورهای بیگانه در می‌آیند، انگیزه‌های ایمانی در آن‌ها به ضعف و افول گراییده و در مقابل القاآت انحرافی به سرعت متلاشی می‌شوند، به همین دلیل در حدیث نبوی از همزیستی با مشرکان بدون نیاز شدید و مبرم نهی شده است.

۵- اما اگر درآمدن به تابعیت کشورهای بیگانه غیر اسلامی با هدف مباهات و فخر فروشی بر سایر مسلمانان یا برتری دادن تابعیت غیر اسلامی بر ملیت اسلامی و یا انگیزه تقلید و دنباله روی از مردمان آن دیار در زندگی روزمره صورت پذیرد، مطلقا حرام بوده و نیازی به ارائه حجت و برهان ندارد.

[جستاری در مباحث فقهی معاصر/ تالیف: علامه مفتی محمدتقی عثمانی/ ترجمه: محمدرضا رخشانی/ ص420-424].


الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
وَالله اَعلَم بِالصَّواب.
کاتب: عبدالکریم حسینی
تاریخ:6/محرم/1445 هجری.قمری
1
2025/08/25 07:16:07
Back to Top
HTML Embed Code: