FAGHADKHADA9 Telegram 78313
#برشی از،یک زندگی
#قسمت 36

#ستاره
وقتی رفتیم خونه همش تو فکر جواد بودم ، حس که بعد از حسن تجربه نکرده بودم ، با هربار یادآوری حسن بیشر غصه میخوردم و عذاب وجدان میگرفتم ...
با زهرا در مورد عذاب وجدانم صحبت کردم و با تصمیم همدیگه رفتیم و دوباره برای چند جلسه مشاوره چند هفته میگذشت و بهتر شده بودم ، یکی از روزا زهرا میخاست مهمونی چند نفره بگیریم خانوادگی باشه و خودمون ، میخاست زنگ بزنه به جواد هم بیاد اما علی مخالفت کرد و گفت :یعنی چی؟ قرار بود خانوادگی باشه ،شاید ستاره راحت نباشه
این و گفت و من که اصلا حواسم نبود گفتم :نه چه عیبی داره اجازه بده بیاد ...
علی نگاهی بهم کرد و لبش و کج کرد و گفت : عیب نداره بگو بیاد ...
انگاری ته دلش راضی نبود، ولی قبول کرد ،
خوشحال بودم نمیدونم چرا انقدر ذوق داشتم رفتم توی اتاق و به خودم رسیدم چند سالی میشد که اصلا این حس و حال و نداشتم، خوشحال بودم و دور خودم میچرخیدم ، حواسم نبود که حسین توی در ایستاده و نگاهم میکنه رفتم و محکم بغلش کردم و گفتم : چی شده مامان ؟ چرا اینجوری نگام میکنی ؟
حسین گردنمو گرفت و بغلم کرد و لپش و چسبوند به لپم و گفت : مامانی خوشگلم همیشه بخند، وقتی میخندی خوشگل تر میشی...
به حسینم قول دادم که همیشه خوشحال باشم ...
جواد اومد خونمون وقتی رسید دیدم توی دستش یک دسته گل داره ، لباسای قشنگی پوشیده بود، چقدر در عین محکم بودن خوب و مهربون بود...
با سرفه یی که علی کرد به خودم اومدم، گل و که جواد به سمتم گرفته بود ازش گرفتم و رفتم توی آشپزخونه نفسم بند اومد ، حتما علی متوجه شده بود ...
توی آشپزخونه خودم و مشغول ظرف و وسایل کردم در باز شد و زهرا اومد داخل گفت : ستاره چی شدی ؟؟ این حرکت چی بود ؟
گفتم : زهرا نمیدونم میترسم علی دیده باشه ،دارم جواد و نگاه میکنم ...
زهرا خنده ی ریزی کرد و گفت : خب بینه مگه چیه ،جواد گفت امشب میخاد رسما ازت خاستگاری کنه ...
وای نه قلبم ایستاد گفتم :زهرا توروخدا بگو نه ،من اصلا آمادگیشو ندارم ....
زهرا رو هل میدادم و میگفتم برو برو بهش بگو نگه ، زهرا که از حرکت من تعجب کرد رفت بیرون ..
حرکاتم دست خودم نبود و تعجب میکردم ازین حرکاتم، اما ترس داشتم ،ترس آینده ی حسینم ، ترس فکر های بد علی ،علی و حسین مهمترین شخص های زندگیم بودن که جواد هم کم کم بهشون اضافه شده بود ، ناراحت از آشپزخونه زدم بیرون و جلوی چشم سه تاییشون رفتم توی حیاط ، رفتم توی آخرین نقطه ی حیاط و زیر درخت نشستم ، به تنه ی درخت تکیه دادم و چشامو بستم ،خیلی خسته بودم ،دوست داشتم چند لحظه یی آرامش داشته باشم ، میخاستم با جواد این آرامش و پیدا کنم اما انگاری شدنی نبود ، من و جواد هم کنار هم آرامش نداشتیم ،من هرروز با کارام عذابش میدادم و اون بیشتر تحمل میکرد ...
توی فکرم با خودم درگیر بودم انگاری دعوا بین دو نفر توی دلم راه افتاده بود ، هر ضربه یی که به همدیگه میزدن من بیشتر شکسته میشدم ...
حس کردم کسی کنارم نشست چشامو باز نکردم میتونستم تشخیص بدم که جواد اومد ...
اما ازینکه ممکنه این علاقه بی سرانجام بشه ترس داشتم ، جواد گفت : ستاره ی من ، تو همه کس من شدی تو زندگیم شدی ، نمیدونم چرا ازم فرار میکنی ولی اینو میدونم انقدری دوست دارم که هر سختی برای به دست آوردنت رو تحمل میکنم ...
وقتی جواد حرف میزد دلم انقدر آروم میشد که دوست نداشتم حرفاشو قطع کنم ،سکوت کرده بودم جواد گفت :
_ قول میدم تا آخر عمرمون همینجور آرامش داشته باشی...
گریه م گرفته بود، چشام پر از اشک شده بود ، نمیخاستم جواد بفهمه واسه همین چشامو نمیبستم که اشکام بریزن اما دیگه جاشون نبود و دونه دونه ریختن ، جواد متوجه شد و گفت : ستاره داری گریه میکنی؟؟
بغضم ترکیده بود و هق هق میکردم،نمیتونستم حرف بزنم ، جواد تکونم داد و گفت : ستاره بگو چی شده؟ چرا گریه میکنی ؟؟ همه ی زندگیم بگو ؟سرمو پایین انداختم، بغضم اجازه نداد بگم از آرامشی که کنار تو دارم گریه م گرفت...
رو بهم گفت : بخاطر وجود منه داری گریه میکنی؟
ستاره به خود خدا قسم ، به جون خودت که از همه دنیا واسم عزیزتری قسم ، اگه همین الان بگی که از وجود من ناراضی هستی ،بلند میشم میرم و دیگه هیچوقت و هیچوقت اسمتو نمیارم ، من میخام باعث آرامشت باشم، نه دلیل عذابت پس بهم بگو ..
نمیدونم اون لحظه چرا انقدر گریه میکردم ،شاید داشتم تمام غم و غصه های این چند سالم رو تخلیه میکردم ، توانایی حرف زدن نداشتم، سرمو پایین انداختم و چیزی نگفتم ...
جواد گفت : دیگه گریه نکن ستاره ی عزیزم، من میرم تا تو آرامش داشته باشی ...
بلند شد و جلوی چشمای متعجبم پشتش و بهم کرد و رفت ، اما من که نمیخاستم بره ، میخاستم بمونه انگاری پاهام جون نداشت که بلند شم و پشت سرش برم ...نشستم و رفتنش رو نگاه کردم.برای یه لحظه انرژی زیادی بهم تزریق شد پاشدم و رفتم دنبالش و گفتم :جواد من نمیخام بری ،
3



tgoop.com/faghadkhada9/78313
Create:
Last Update:

#برشی از،یک زندگی
#قسمت 36

#ستاره
وقتی رفتیم خونه همش تو فکر جواد بودم ، حس که بعد از حسن تجربه نکرده بودم ، با هربار یادآوری حسن بیشر غصه میخوردم و عذاب وجدان میگرفتم ...
با زهرا در مورد عذاب وجدانم صحبت کردم و با تصمیم همدیگه رفتیم و دوباره برای چند جلسه مشاوره چند هفته میگذشت و بهتر شده بودم ، یکی از روزا زهرا میخاست مهمونی چند نفره بگیریم خانوادگی باشه و خودمون ، میخاست زنگ بزنه به جواد هم بیاد اما علی مخالفت کرد و گفت :یعنی چی؟ قرار بود خانوادگی باشه ،شاید ستاره راحت نباشه
این و گفت و من که اصلا حواسم نبود گفتم :نه چه عیبی داره اجازه بده بیاد ...
علی نگاهی بهم کرد و لبش و کج کرد و گفت : عیب نداره بگو بیاد ...
انگاری ته دلش راضی نبود، ولی قبول کرد ،
خوشحال بودم نمیدونم چرا انقدر ذوق داشتم رفتم توی اتاق و به خودم رسیدم چند سالی میشد که اصلا این حس و حال و نداشتم، خوشحال بودم و دور خودم میچرخیدم ، حواسم نبود که حسین توی در ایستاده و نگاهم میکنه رفتم و محکم بغلش کردم و گفتم : چی شده مامان ؟ چرا اینجوری نگام میکنی ؟
حسین گردنمو گرفت و بغلم کرد و لپش و چسبوند به لپم و گفت : مامانی خوشگلم همیشه بخند، وقتی میخندی خوشگل تر میشی...
به حسینم قول دادم که همیشه خوشحال باشم ...
جواد اومد خونمون وقتی رسید دیدم توی دستش یک دسته گل داره ، لباسای قشنگی پوشیده بود، چقدر در عین محکم بودن خوب و مهربون بود...
با سرفه یی که علی کرد به خودم اومدم، گل و که جواد به سمتم گرفته بود ازش گرفتم و رفتم توی آشپزخونه نفسم بند اومد ، حتما علی متوجه شده بود ...
توی آشپزخونه خودم و مشغول ظرف و وسایل کردم در باز شد و زهرا اومد داخل گفت : ستاره چی شدی ؟؟ این حرکت چی بود ؟
گفتم : زهرا نمیدونم میترسم علی دیده باشه ،دارم جواد و نگاه میکنم ...
زهرا خنده ی ریزی کرد و گفت : خب بینه مگه چیه ،جواد گفت امشب میخاد رسما ازت خاستگاری کنه ...
وای نه قلبم ایستاد گفتم :زهرا توروخدا بگو نه ،من اصلا آمادگیشو ندارم ....
زهرا رو هل میدادم و میگفتم برو برو بهش بگو نگه ، زهرا که از حرکت من تعجب کرد رفت بیرون ..
حرکاتم دست خودم نبود و تعجب میکردم ازین حرکاتم، اما ترس داشتم ،ترس آینده ی حسینم ، ترس فکر های بد علی ،علی و حسین مهمترین شخص های زندگیم بودن که جواد هم کم کم بهشون اضافه شده بود ، ناراحت از آشپزخونه زدم بیرون و جلوی چشم سه تاییشون رفتم توی حیاط ، رفتم توی آخرین نقطه ی حیاط و زیر درخت نشستم ، به تنه ی درخت تکیه دادم و چشامو بستم ،خیلی خسته بودم ،دوست داشتم چند لحظه یی آرامش داشته باشم ، میخاستم با جواد این آرامش و پیدا کنم اما انگاری شدنی نبود ، من و جواد هم کنار هم آرامش نداشتیم ،من هرروز با کارام عذابش میدادم و اون بیشتر تحمل میکرد ...
توی فکرم با خودم درگیر بودم انگاری دعوا بین دو نفر توی دلم راه افتاده بود ، هر ضربه یی که به همدیگه میزدن من بیشتر شکسته میشدم ...
حس کردم کسی کنارم نشست چشامو باز نکردم میتونستم تشخیص بدم که جواد اومد ...
اما ازینکه ممکنه این علاقه بی سرانجام بشه ترس داشتم ، جواد گفت : ستاره ی من ، تو همه کس من شدی تو زندگیم شدی ، نمیدونم چرا ازم فرار میکنی ولی اینو میدونم انقدری دوست دارم که هر سختی برای به دست آوردنت رو تحمل میکنم ...
وقتی جواد حرف میزد دلم انقدر آروم میشد که دوست نداشتم حرفاشو قطع کنم ،سکوت کرده بودم جواد گفت :
_ قول میدم تا آخر عمرمون همینجور آرامش داشته باشی...
گریه م گرفته بود، چشام پر از اشک شده بود ، نمیخاستم جواد بفهمه واسه همین چشامو نمیبستم که اشکام بریزن اما دیگه جاشون نبود و دونه دونه ریختن ، جواد متوجه شد و گفت : ستاره داری گریه میکنی؟؟
بغضم ترکیده بود و هق هق میکردم،نمیتونستم حرف بزنم ، جواد تکونم داد و گفت : ستاره بگو چی شده؟ چرا گریه میکنی ؟؟ همه ی زندگیم بگو ؟سرمو پایین انداختم، بغضم اجازه نداد بگم از آرامشی که کنار تو دارم گریه م گرفت...
رو بهم گفت : بخاطر وجود منه داری گریه میکنی؟
ستاره به خود خدا قسم ، به جون خودت که از همه دنیا واسم عزیزتری قسم ، اگه همین الان بگی که از وجود من ناراضی هستی ،بلند میشم میرم و دیگه هیچوقت و هیچوقت اسمتو نمیارم ، من میخام باعث آرامشت باشم، نه دلیل عذابت پس بهم بگو ..
نمیدونم اون لحظه چرا انقدر گریه میکردم ،شاید داشتم تمام غم و غصه های این چند سالم رو تخلیه میکردم ، توانایی حرف زدن نداشتم، سرمو پایین انداختم و چیزی نگفتم ...
جواد گفت : دیگه گریه نکن ستاره ی عزیزم، من میرم تا تو آرامش داشته باشی ...
بلند شد و جلوی چشمای متعجبم پشتش و بهم کرد و رفت ، اما من که نمیخاستم بره ، میخاستم بمونه انگاری پاهام جون نداشت که بلند شم و پشت سرش برم ...نشستم و رفتنش رو نگاه کردم.برای یه لحظه انرژی زیادی بهم تزریق شد پاشدم و رفتم دنبالش و گفتم :جواد من نمیخام بری ،

BY الله رافراموش نکنید


Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78313

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

fire bomb molotov November 18 Dylan Hollingsworth yau ma tei In 2018, Telegram’s audience reached 200 million people, with 500,000 new users joining the messenger every day. It was launched for iOS on 14 August 2013 and Android on 20 October 2013. As the broader market downturn continues, yelling online has become the crypto trader’s latest coping mechanism after the rise of Goblintown Ethereum NFTs at the end of May and beginning of June, where holders made incoherent groaning sounds and role-played as urine-loving goblin creatures in late-night Twitter Spaces. Add up to 50 administrators When choosing the right name for your Telegram channel, use the language of your target audience. The name must sum up the essence of your channel in 1-3 words. If you’re planning to expand your Telegram audience, it makes sense to incorporate keywords into your name.
from us


Telegram الله رافراموش نکنید
FROM American