FAGHADKHADA9 Telegram 78312
.
#چادر_فلسطینی

‹قسمت هفتم›

با وجود ظلم بیگانه‌ها و از دست‌دادن عزیزانشان، باز هم با تَوکل بر خدا برادرانه دورِهم نشسته بودند. پسری که سنش حدود بیست‌ودو سال را نشان می‌داد، وارد جمع شد. سلام کرد و در کنار یعقوب نشست. یعقوب رو به من کرد و گفت: این شعیبه، خواهرزاده من. تو همین روستا با پدر و دوتا خواهر برادر کوچیکش زندگی می‌کنه. مادرش رو یک سالی میشه از دست داده.
- الله حفظش کنه.
رو به شعیب ادامه داد: این فائزه، یکی از دوستام.
شعیب سرش را تکان داد، من هم همانند او جواب دادم.
آسمان هنگام غروب‌آفتاب با رنگ زیبایش دلبری می‌کرد. آه... من عاشق غروب بودم، چه مغرب‌هایی که من و معاذ از عشقمان به "شهادت" می‌گفتیم و خوش بودیم. یادش بخیر برادر شهید من...
با معاذ و معاویه در افغانستان در اوایل جهاد آشنا شدم. معاذ مسئول آموزش ما بود. دوسال زودتر از من مشرف به این عزت شده بود. معاویه هم چند ماه بعد از من آمد.
روز آشناییِ ما، روز بسیار زیبایی بود. گویا همین دیروز بود؛ ساعت هشت صبح، به صورت منظم در صف‌ها ایستاده بودیم. معاویه پشت‌سر من بود. اولین روز آموزشی بود. منتظر مافوقمان بودیم تا آموزش را شروع کند. شخصی با چهره‌ای بشاش وارد شد و مستقیم سرِ اصل مطلب رفت:
منو امیر و فرمانده ندونید، منم یکی از خودتونم، برادرِ شما و مجاهدی مثل خود شما.
با زبان شیوایش ادامه داد: برادران من، در این راه قرار نیست که بخورید، بخوابید و استراحت کنید! بلکه شما در این راه گام برداشتید تا با جان‌ و خون‌ خودتون سپر اسلام بشید. شما در این راه داوطلب شدید تا تِکه‌تِکه بشید امّا نزارید پرچم اسلام ذرّه‌ای کج بشه. شما دراین راه سختی‌هایی را متحمل می‌شید، موردِ آزمایش الهی قرار می‌گیرید؛ با زخمی شدن، گرسنگی، بی‌خوابی، حتی با اسیر و شکنجه شدن و به‌اذن الله با شهید شدن... پس بدونید که این راه، راه آسونی نیست که بگید؛ چون محبتش تو قلبم اومد، راه افتادم و اومدم! نه، کسانی بودن که نتونستن تحمّل کنن، الله این عزّت رو ازشون گرفت و به زندگی دنیایی برگشتن. کسانی بودن که با غرورشون خوار و خفیف شدن... و کسانی بودن که تقوای الهی پیشه کردند و با نوشیدن جام شهادت، از جمله رستگاران قرار گرفتند. یاالله ما رو از جمله رستگاران قراربده.
همه با صدای بلند "آمین" گفتیم.
همان‌جا بود که مهرِ فرمانده در قلبم رَخنه کرد.
با صدای بلند گفت: ای مجاهدین! ای دلیر مردان! ای کسانی که به خاطر عشق و شوقِ دیدار الله و رسول، دنیا و خوشی‌هاشو رها کردید؛ از ته دل تکبیـــــــــر...
ما هم، عاشقانه با قلبی که دیوانه‌وار می‌کوبید نعره زدیم: الله اکبــــــــــــــــــــر...
در آن لحظه مبارک در کنار یاران جنّتی، ندای الله اکبرِ ما فضای آسمان را پرکرد. از آن همه شوروشعف، اشک شوق در چشمانم حلقه زد. بعد از این همه سال با یادآوریش تپش‌های قلبم نامنظم می‌شود گویا در آن لحظه تمنای پرواز داشت.
معاذ با لبخند گفت: خیلی خب حالا سرجاتون بشینید.
طبق دستور نشستیم.
بسیار شوخ‌طبع بود.
با مزاح گفت: چرا چشماتون گیج می‌زنه؟! فکر کنم به جای زدن هدف تو چشمای آمریکایی‌ها، منو کور کنید! بعد کی بهتون آموزش بده؟! این‌طوری کسی قبول‌تون نمی‌کنه...
همه زدند زیر خنده. با هر کلمه‌ای که از دهانش خارج می‌شد، مِهرش بیشتر و بیشتر بر قلب‌هایمان می‌نشست.
برای نشانه گرفتن، وقتی که نوبت به من رسید، معاذ کنارِ دستم ایستاد. نگاه مهربانش را به من دوخت. لبخندی زد و گفت: اسمت چیه؟

- فائز هستم اخی.
- ببین فائز اینطوری تفنگ رو بگیر...
راهنماییم کرد. اوّلین شلیکم چندان خوب نبود، ناامید به او زُل زدم. گفت: عیبی نداره، من روز اول اصلأ نفهمیدم کجا شلیک کردم! حالا باز خوبه کسی شهید نشد.
تبسّمی که از محبت درونی سرچشمه می‌گرفت، بر لبم نشست. گفتم: اخلاق نیکی داری! الله ازت راضی باشه.
با لبخندی که گویا هیچگاه از لبانش جدا نمی‌شد سرش را پایین گرفت و "آمین" گفت. وقتی سرش را که بلند کرد نگاهش را بر نگاهم دوخت گفت:
فائز مِهرت تو قلبم نشسته، چهره‌ات منو به یاد یکی از امیران شهیدمون میندازه، مثل تو ساکت بود و هم چهره نورانی داشت.
با تبسّم گفتم: استغفرالله! من کجا و امیرالمجاهدین کجا؟!
لحظه‌ای سکوت در بین ما حاکم شد. گویا در فکر فرو رفته بود. به خود که آمد بی‌وقفهٔ گفت: خب طالب‌جان بیا بریم سر تمرین که دیر شد.
دوستانه دست بر شانه‌اش گذاشتم و گفتم: بریم.
از "طالب‌جان" گفتن‌هایش بسیار مسرور می‌شدم. یخِ میانمان در همان ملاقات اوّل آب شده بود، بعدها که بسیار صمیمی‌تر شده بودیم، وقت‌هایی که به گوشی‌ام نیاز داشت تا با همسرش تماس بگیرد، با مظلومیتی که چاشنی صدایش می‌کرد پشت سرم می‌ایستاد، صدایم می‌زد: طالب جان! فائز جان!

ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1



tgoop.com/faghadkhada9/78312
Create:
Last Update:

.
#چادر_فلسطینی

‹قسمت هفتم›

با وجود ظلم بیگانه‌ها و از دست‌دادن عزیزانشان، باز هم با تَوکل بر خدا برادرانه دورِهم نشسته بودند. پسری که سنش حدود بیست‌ودو سال را نشان می‌داد، وارد جمع شد. سلام کرد و در کنار یعقوب نشست. یعقوب رو به من کرد و گفت: این شعیبه، خواهرزاده من. تو همین روستا با پدر و دوتا خواهر برادر کوچیکش زندگی می‌کنه. مادرش رو یک سالی میشه از دست داده.
- الله حفظش کنه.
رو به شعیب ادامه داد: این فائزه، یکی از دوستام.
شعیب سرش را تکان داد، من هم همانند او جواب دادم.
آسمان هنگام غروب‌آفتاب با رنگ زیبایش دلبری می‌کرد. آه... من عاشق غروب بودم، چه مغرب‌هایی که من و معاذ از عشقمان به "شهادت" می‌گفتیم و خوش بودیم. یادش بخیر برادر شهید من...
با معاذ و معاویه در افغانستان در اوایل جهاد آشنا شدم. معاذ مسئول آموزش ما بود. دوسال زودتر از من مشرف به این عزت شده بود. معاویه هم چند ماه بعد از من آمد.
روز آشناییِ ما، روز بسیار زیبایی بود. گویا همین دیروز بود؛ ساعت هشت صبح، به صورت منظم در صف‌ها ایستاده بودیم. معاویه پشت‌سر من بود. اولین روز آموزشی بود. منتظر مافوقمان بودیم تا آموزش را شروع کند. شخصی با چهره‌ای بشاش وارد شد و مستقیم سرِ اصل مطلب رفت:
منو امیر و فرمانده ندونید، منم یکی از خودتونم، برادرِ شما و مجاهدی مثل خود شما.
با زبان شیوایش ادامه داد: برادران من، در این راه قرار نیست که بخورید، بخوابید و استراحت کنید! بلکه شما در این راه گام برداشتید تا با جان‌ و خون‌ خودتون سپر اسلام بشید. شما در این راه داوطلب شدید تا تِکه‌تِکه بشید امّا نزارید پرچم اسلام ذرّه‌ای کج بشه. شما دراین راه سختی‌هایی را متحمل می‌شید، موردِ آزمایش الهی قرار می‌گیرید؛ با زخمی شدن، گرسنگی، بی‌خوابی، حتی با اسیر و شکنجه شدن و به‌اذن الله با شهید شدن... پس بدونید که این راه، راه آسونی نیست که بگید؛ چون محبتش تو قلبم اومد، راه افتادم و اومدم! نه، کسانی بودن که نتونستن تحمّل کنن، الله این عزّت رو ازشون گرفت و به زندگی دنیایی برگشتن. کسانی بودن که با غرورشون خوار و خفیف شدن... و کسانی بودن که تقوای الهی پیشه کردند و با نوشیدن جام شهادت، از جمله رستگاران قرار گرفتند. یاالله ما رو از جمله رستگاران قراربده.
همه با صدای بلند "آمین" گفتیم.
همان‌جا بود که مهرِ فرمانده در قلبم رَخنه کرد.
با صدای بلند گفت: ای مجاهدین! ای دلیر مردان! ای کسانی که به خاطر عشق و شوقِ دیدار الله و رسول، دنیا و خوشی‌هاشو رها کردید؛ از ته دل تکبیـــــــــر...
ما هم، عاشقانه با قلبی که دیوانه‌وار می‌کوبید نعره زدیم: الله اکبــــــــــــــــــــر...
در آن لحظه مبارک در کنار یاران جنّتی، ندای الله اکبرِ ما فضای آسمان را پرکرد. از آن همه شوروشعف، اشک شوق در چشمانم حلقه زد. بعد از این همه سال با یادآوریش تپش‌های قلبم نامنظم می‌شود گویا در آن لحظه تمنای پرواز داشت.
معاذ با لبخند گفت: خیلی خب حالا سرجاتون بشینید.
طبق دستور نشستیم.
بسیار شوخ‌طبع بود.
با مزاح گفت: چرا چشماتون گیج می‌زنه؟! فکر کنم به جای زدن هدف تو چشمای آمریکایی‌ها، منو کور کنید! بعد کی بهتون آموزش بده؟! این‌طوری کسی قبول‌تون نمی‌کنه...
همه زدند زیر خنده. با هر کلمه‌ای که از دهانش خارج می‌شد، مِهرش بیشتر و بیشتر بر قلب‌هایمان می‌نشست.
برای نشانه گرفتن، وقتی که نوبت به من رسید، معاذ کنارِ دستم ایستاد. نگاه مهربانش را به من دوخت. لبخندی زد و گفت: اسمت چیه؟

- فائز هستم اخی.
- ببین فائز اینطوری تفنگ رو بگیر...
راهنماییم کرد. اوّلین شلیکم چندان خوب نبود، ناامید به او زُل زدم. گفت: عیبی نداره، من روز اول اصلأ نفهمیدم کجا شلیک کردم! حالا باز خوبه کسی شهید نشد.
تبسّمی که از محبت درونی سرچشمه می‌گرفت، بر لبم نشست. گفتم: اخلاق نیکی داری! الله ازت راضی باشه.
با لبخندی که گویا هیچگاه از لبانش جدا نمی‌شد سرش را پایین گرفت و "آمین" گفت. وقتی سرش را که بلند کرد نگاهش را بر نگاهم دوخت گفت:
فائز مِهرت تو قلبم نشسته، چهره‌ات منو به یاد یکی از امیران شهیدمون میندازه، مثل تو ساکت بود و هم چهره نورانی داشت.
با تبسّم گفتم: استغفرالله! من کجا و امیرالمجاهدین کجا؟!
لحظه‌ای سکوت در بین ما حاکم شد. گویا در فکر فرو رفته بود. به خود که آمد بی‌وقفهٔ گفت: خب طالب‌جان بیا بریم سر تمرین که دیر شد.
دوستانه دست بر شانه‌اش گذاشتم و گفتم: بریم.
از "طالب‌جان" گفتن‌هایش بسیار مسرور می‌شدم. یخِ میانمان در همان ملاقات اوّل آب شده بود، بعدها که بسیار صمیمی‌تر شده بودیم، وقت‌هایی که به گوشی‌ام نیاز داشت تا با همسرش تماس بگیرد، با مظلومیتی که چاشنی صدایش می‌کرد پشت سرم می‌ایستاد، صدایم می‌زد: طالب جان! فائز جان!

ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

BY الله رافراموش نکنید


Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78312

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

Hui said the time period and nature of some offences “overlapped” and thus their prison terms could be served concurrently. The judge ordered Ng to be jailed for a total of six years and six months. On Tuesday, some local media outlets included Sing Tao Daily cited sources as saying the Hong Kong government was considering restricting access to Telegram. Privacy Commissioner for Personal Data Ada Chung told to the Legislative Council on Monday that government officials, police and lawmakers remain the targets of “doxxing” despite a privacy law amendment last year that criminalised the malicious disclosure of personal information. 4How to customize a Telegram channel? Public channels are public to the internet, regardless of whether or not they are subscribed. A public channel is displayed in search results and has a short address (link). As the broader market downturn continues, yelling online has become the crypto trader’s latest coping mechanism after the rise of Goblintown Ethereum NFTs at the end of May and beginning of June, where holders made incoherent groaning sounds and role-played as urine-loving goblin creatures in late-night Twitter Spaces.
from us


Telegram الله رافراموش نکنید
FROM American