FAGHADKHADA9 Telegram 78314
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#ستاره
#قسمت_سیوهفت


بلند شد و جلوی چشمای متعجبم پشتش و بهم کرد و رفت ، اما من که نمیخاستم بره ، میخاستم بمونه انگاری پاهام جون نداشت که بلند شم و پشت سرش برم ...نشستم و رفتنش رو نگاه کردم.برای یه لحظه انرژی زیادی بهم تزریق شد پاشدم و رفتم دنبالش و گفتم :جواد من نمیخام بری ،میخام بمونی ، میخام بمونی کنارم ،میخام کنار هم باشیم، توروخدا نرو...
جواد چرخید وبهم گفت : آخه ستاره چیکار کنم ؟ چرا انقدر خودتو من و عذاب میدی ؟ دیگه اجازه نمیدم ازین کارا بکنی ، الان میریم داخل و از علی خاستگاریت میکنم ، حق هیچ مخالفتی هم نداری ...
گفتم:اما جواد ...
جواد گفت : اما و اگر نداره ...
تو چشماش نگاه کردم و گفتم : هیچ وقت تنهام نذار جواد‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌...
دیدم ته چشماش چه ذوقی کرد گفت :این یعنی دوست دارم ؟
سرمو پایین انداختم و گفتم :هزار بار ‌‌.
جواد گفت : منم دوست دارم ‌‌‌.
جواد گفت : بریم داخل که خیلی کار داریم ....
گفتم :جواد حسینم چی میشه؟ اینده ش ؟ زندگیش ؟
جوا گفت : به شرفم قسم که حسین و مثل بچه ی خودم دوست دارم، نگران هیچی نباش.
به سمت خونه حرکت کردیم و رفتیم داخل ، در و که باز کردیم چشم چرخوندم دنبال حسین و علی، اما کسی نبود،یهو علی از روبرو اومد.
اخم ریزی کرد و اومد چند قدمیم ایستاد، چشامو بسته م گفتم الان تنبیه میشم، اما گفت اول از همه من تا ابد کنارتم ،دوما بذار ببینم اصلا خواهرمو بهش میدم یا نه ،بعد قول و قرار بذارید ...
ذوق کردم واسه غیرتی شدنش ، جواد گفت :تهدید میکنی؟ خواهرمو برمیدارم میبرم ها ، گفته باشم ....
سه تایی زدیم زیر خنده ...
علی چشم دوخت سمتم و گفت : ستاره تو تا ابد جات روی سرمه ، هیچ وقت فکر نکن مزاحمی ، اون که مزاحمه تو و حسین شد، منم و زهرا ... بخاطر این چیزا که نمیخای ازدواج کنی ؟
سرم و پایین انداختم و گفتم :نه داداش ، من و حسین هم نیاز داریم تا یکی مراقبمون باشه، دوسمون داشته باشه ، تو و زهرا خیلی خوبین،اما من جواد و دوست دارم ....
علی گفت :پس مبارکه ،برید بشینین تا برم بیرون یکم کار دارم و بیام ....
علی رفت و من و جواد توی پذیرایی روی مبل کنار هم نشستیم ، حسین توی اتاق خواب بود و زهرا توی آشپزخونه دور کاراش بود...
نمیدونم چقدر گذشت که علی برگشت ، یاالله گفت، تعجب کردم همراهش آقایی بود ،بلند شدیم ...
علی گفت : بشینین بشینین ، و رو به اون آقا گفت : حاج آقا عروس دومادمون ایشونن، یه صیغه محرمیت بینشون بخون تا به زودی سور و سات عروسی رو راه بندازیم ...
من و جواد با تعجب همدیگه رو نگاه کردیم ،نشستیم روی مبل ، زهرا با سینی شیرینی اومد داخل و کل میکشید من و جواد تعجب و خوشحالیمون قاطی شده بود کاش مامان و بابام زنده بودن و این روزای خوش رو میدیدن... این میون با صدای کل زدن های زهرا ،حسینم بیدار شد ،وقتی اومد و من و کنار جواد دید ترسیدم که الان جیغ و داد کنه، اما در کمال ناباوری اومد و بغلم کرد و بعد رفت و جواد و محکم بغل کرد ،جواد انقدر با محبت با حسین رفتار میکرد که خیالم راحت شده بود ..
صیغه ی محرمیت نود و نه ساله بینمون جاری شد، زهرا شیرینی تعارف میکرد و حاج آقا پاشد و رفت ..
زهرا حسین و بغل کرد و گفت: عمه قربونت بشه بیا بریم یکم غذا بهت بدم گرسنه ت شده ..
خنده م گرفت که خودش و عمه ی حسین میدونست ، چه شب خوبی بود اون شب ، با یادآوری خاطراتم، تنها شبی که حس خوبی داشتم همون شب بود ، من و جواد تنها شده بودیم جواد گفت :دیدی خانمم شدی ، دردسر داشت ،ولی ارزشش رو داشت ،دیگه هیچوقت تنهاتون نمیذارم، زود همه چیز و آماده میکنم که بریم سر خونه زندگی خودمون ..
نگاه محبت آمیزی بهش انداختم وگفتم :
_ خیلی خوشحالم خانم تو شدم ...
با اومدن علی و زهرا و حسین حرفمون رو قطع کردیم...
هممون اون شب خوش بودیم و میخندیدیم ، جواد و حسین بازی میکردن و من زهرا و علی حرف میزدیم ، آخر شب شده بود ،جواد عزم رفتن کرد ، از همه خداحافظی کرد و حسین که خواب بود گذاشت روی تخت ... منم پشت سرش وارد حیاط شدم تا بدرقه ش کنم.
چند روزی گذشت و جواد میگفت میخام هرچی سریعتر عروسی کنیم ، من میترسیدم، اما انقدر جواد خوب بود که هردفعه مطمئن تر میشدم که جواد بهترین انتخاب ، تصمیم گرفتیم توی روز ازدواج حضرت علی و فاطمه جشن ازدواجمون رو بگیریم ، من دوست نداشتم لباس عروس بپوشم ،خجالت میکشیدم که با یه بچه لباس عروس بپوشم ،اما جواد خیلی دوست داشت بپوشم منم بخاطر اون راضی شدم.
روزای خوشمون رسیده بود ، حسین هم خوشحال بود، گذاشتم پیش زهرا و با جواد راهی بازار شدیم ، از دور یکی از لباس عروس فروشیا رو دیدم ،لباسای قشنگی داشت ،به جواد گفتم: بریم اونجا ؟
جواد گفت :بله چرا که نه...
با هم وارد مغازه شدیم ،همه ی لباسا رو نگاه میکردیم یه لباس سفید با دامن تور چشمم و گرفت ،الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
3👏1



tgoop.com/faghadkhada9/78314
Create:
Last Update:

#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#ستاره
#قسمت_سیوهفت


بلند شد و جلوی چشمای متعجبم پشتش و بهم کرد و رفت ، اما من که نمیخاستم بره ، میخاستم بمونه انگاری پاهام جون نداشت که بلند شم و پشت سرش برم ...نشستم و رفتنش رو نگاه کردم.برای یه لحظه انرژی زیادی بهم تزریق شد پاشدم و رفتم دنبالش و گفتم :جواد من نمیخام بری ،میخام بمونی ، میخام بمونی کنارم ،میخام کنار هم باشیم، توروخدا نرو...
جواد چرخید وبهم گفت : آخه ستاره چیکار کنم ؟ چرا انقدر خودتو من و عذاب میدی ؟ دیگه اجازه نمیدم ازین کارا بکنی ، الان میریم داخل و از علی خاستگاریت میکنم ، حق هیچ مخالفتی هم نداری ...
گفتم:اما جواد ...
جواد گفت : اما و اگر نداره ...
تو چشماش نگاه کردم و گفتم : هیچ وقت تنهام نذار جواد‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌...
دیدم ته چشماش چه ذوقی کرد گفت :این یعنی دوست دارم ؟
سرمو پایین انداختم و گفتم :هزار بار ‌‌.
جواد گفت : منم دوست دارم ‌‌‌.
جواد گفت : بریم داخل که خیلی کار داریم ....
گفتم :جواد حسینم چی میشه؟ اینده ش ؟ زندگیش ؟
جوا گفت : به شرفم قسم که حسین و مثل بچه ی خودم دوست دارم، نگران هیچی نباش.
به سمت خونه حرکت کردیم و رفتیم داخل ، در و که باز کردیم چشم چرخوندم دنبال حسین و علی، اما کسی نبود،یهو علی از روبرو اومد.
اخم ریزی کرد و اومد چند قدمیم ایستاد، چشامو بسته م گفتم الان تنبیه میشم، اما گفت اول از همه من تا ابد کنارتم ،دوما بذار ببینم اصلا خواهرمو بهش میدم یا نه ،بعد قول و قرار بذارید ...
ذوق کردم واسه غیرتی شدنش ، جواد گفت :تهدید میکنی؟ خواهرمو برمیدارم میبرم ها ، گفته باشم ....
سه تایی زدیم زیر خنده ...
علی چشم دوخت سمتم و گفت : ستاره تو تا ابد جات روی سرمه ، هیچ وقت فکر نکن مزاحمی ، اون که مزاحمه تو و حسین شد، منم و زهرا ... بخاطر این چیزا که نمیخای ازدواج کنی ؟
سرم و پایین انداختم و گفتم :نه داداش ، من و حسین هم نیاز داریم تا یکی مراقبمون باشه، دوسمون داشته باشه ، تو و زهرا خیلی خوبین،اما من جواد و دوست دارم ....
علی گفت :پس مبارکه ،برید بشینین تا برم بیرون یکم کار دارم و بیام ....
علی رفت و من و جواد توی پذیرایی روی مبل کنار هم نشستیم ، حسین توی اتاق خواب بود و زهرا توی آشپزخونه دور کاراش بود...
نمیدونم چقدر گذشت که علی برگشت ، یاالله گفت، تعجب کردم همراهش آقایی بود ،بلند شدیم ...
علی گفت : بشینین بشینین ، و رو به اون آقا گفت : حاج آقا عروس دومادمون ایشونن، یه صیغه محرمیت بینشون بخون تا به زودی سور و سات عروسی رو راه بندازیم ...
من و جواد با تعجب همدیگه رو نگاه کردیم ،نشستیم روی مبل ، زهرا با سینی شیرینی اومد داخل و کل میکشید من و جواد تعجب و خوشحالیمون قاطی شده بود کاش مامان و بابام زنده بودن و این روزای خوش رو میدیدن... این میون با صدای کل زدن های زهرا ،حسینم بیدار شد ،وقتی اومد و من و کنار جواد دید ترسیدم که الان جیغ و داد کنه، اما در کمال ناباوری اومد و بغلم کرد و بعد رفت و جواد و محکم بغل کرد ،جواد انقدر با محبت با حسین رفتار میکرد که خیالم راحت شده بود ..
صیغه ی محرمیت نود و نه ساله بینمون جاری شد، زهرا شیرینی تعارف میکرد و حاج آقا پاشد و رفت ..
زهرا حسین و بغل کرد و گفت: عمه قربونت بشه بیا بریم یکم غذا بهت بدم گرسنه ت شده ..
خنده م گرفت که خودش و عمه ی حسین میدونست ، چه شب خوبی بود اون شب ، با یادآوری خاطراتم، تنها شبی که حس خوبی داشتم همون شب بود ، من و جواد تنها شده بودیم جواد گفت :دیدی خانمم شدی ، دردسر داشت ،ولی ارزشش رو داشت ،دیگه هیچوقت تنهاتون نمیذارم، زود همه چیز و آماده میکنم که بریم سر خونه زندگی خودمون ..
نگاه محبت آمیزی بهش انداختم وگفتم :
_ خیلی خوشحالم خانم تو شدم ...
با اومدن علی و زهرا و حسین حرفمون رو قطع کردیم...
هممون اون شب خوش بودیم و میخندیدیم ، جواد و حسین بازی میکردن و من زهرا و علی حرف میزدیم ، آخر شب شده بود ،جواد عزم رفتن کرد ، از همه خداحافظی کرد و حسین که خواب بود گذاشت روی تخت ... منم پشت سرش وارد حیاط شدم تا بدرقه ش کنم.
چند روزی گذشت و جواد میگفت میخام هرچی سریعتر عروسی کنیم ، من میترسیدم، اما انقدر جواد خوب بود که هردفعه مطمئن تر میشدم که جواد بهترین انتخاب ، تصمیم گرفتیم توی روز ازدواج حضرت علی و فاطمه جشن ازدواجمون رو بگیریم ، من دوست نداشتم لباس عروس بپوشم ،خجالت میکشیدم که با یه بچه لباس عروس بپوشم ،اما جواد خیلی دوست داشت بپوشم منم بخاطر اون راضی شدم.
روزای خوشمون رسیده بود ، حسین هم خوشحال بود، گذاشتم پیش زهرا و با جواد راهی بازار شدیم ، از دور یکی از لباس عروس فروشیا رو دیدم ،لباسای قشنگی داشت ،به جواد گفتم: بریم اونجا ؟
جواد گفت :بله چرا که نه...
با هم وارد مغازه شدیم ،همه ی لباسا رو نگاه میکردیم یه لباس سفید با دامن تور چشمم و گرفت ،الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

BY الله رافراموش نکنید


Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78314

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

Although some crypto traders have moved toward screaming as a coping mechanism, several mental health experts call this therapy a pseudoscience. The crypto community finds its way to engage in one or the other way and share its feelings with other fellow members. Read now You can invite up to 200 people from your contacts to join your channel as the next step. Select the users you want to add and click “Invite.” You can skip this step altogether. So far, more than a dozen different members have contributed to the group, posting voice notes of themselves screaming, yelling, groaning, and wailing in various pitches and rhythms.
from us


Telegram الله رافراموش نکنید
FROM American