#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ستاره
#قسمت_پانزده
هر لحظه منتظر بودم تا مادرم پاشه و بگه من کنارتم ،اما این اتفاق نیفتاد ...
یکی از زن های همسایه که یادمه وقتی
بچه بودم مهربون و دلسوزترین همسایه بود ، اومد و کنارم نشست : ستاره مادر گریه کن نذار بغض خفه ت کنه، تا میتونی جیغ بزن دخترم ،گریه کن ، برای مادرت گریه کن، نذار غمش توی دلت بمونه ..
من نگاهش کردم و گفتم : خاله مادرم زنده س ،مگه نه ؟دارم خواب میبینم مگه نه ؟؟
زن ها شروع کردن به گریه کردن هرکدوم جلوم میگفتن : این دختر بدبخته ، هرجا میره اتفاق بد میفته ،از پا قدمشه .
حرفاشون و زخم زبوناشون واسم مهم نبود،فقط مادرمو میخاستم ...
در زدن و چند تا از مردهای همسایه اومدن تا مادرمو ببرن ،اومدن و جلو چشمام مامانم و بردن و من موندم که هنوز باور نکرده بودم مادرم مرده .
مادرم و کفن کردن و توی تابوتی گذاشتن که ببریم قبرستون، از قبل قبرش رو آماده کرده بودن ،همه چیز تند تند پیش میرفت، نمیتونستم این همه اتفاق بد رو توی یک روز هضم کنم ، توی روستا وقتی کسی میمرد چون سردخونه نبود ،منتظر نمیموندن و سریع خاکش میکردن .
رسیدیم قبرستون... مادرمو میخاستن توی خاک بذارن تازه باورم شده بود که خواب نیست و من بیدارم، تازه بغضم ترکید رفتم و هجوم بردم سمت مادرم بلند داد میزدم و گریه میکردم میگفتم : مامان تنهام نذار ، نذار وسط این آدما بمونم توروخدا بیا و من و با خودت ببر ، پسرمو ازم گرفتن نبودی ببینی چه جوری پرتم کردن بیرون ، نبودی ببینی دخترتو آزار دادن ، تو میری پیش بابام اما من پیش کی بمونم حسن من و نمیخاد ، حسینم و ازم گرفتن ، تو رو نذاشتن ببینم، اگه فقط یه دقیقه زودتر راهم میدادن داخل ،اینجوری نمیشد.. پاشو بریم حسین نوه تو نشونت بدم، پاشو بریم نجاتش بدیم ، داد میزدم و گریه میکردم ...
انگاری رضا و سمانه رفته بودن و شهر زندگی میکردن، تا میرسیدن دیر میشد، زن های روستا اومدن و محکم گرفتنم، نمیذاشتن برم پیش مادرم ، یه دختر بچه توی اون سن با این همه غم حتما خدا حقشو میگرفت ...
مادرمو خاک کردیم و برگشتیم خونه ،
نمیدونم چقد گریه کردم که همونجا خوابم برد ، صبح با نور آفتاب بیدار شدم، رفتم بیرون هنوز مردم روستا نیومده بودن ، رسم بود که تا سه روز بعد خاکسپاری هرروز مردم با عزادار میرفتن سر خاک ، رفتم توی حیاط، نگاهی به آسمون کردم، دلم حسینم و میخاست، چشامو بسته بودم که حس کردم یکی کنارمه .
چشامو که باز کردم دیدم سعید کنارمه بهم گفت : ستاره چرا ازم فرار میکنی ؟میخام واسم تعریف کنی چه بلایی سرت اومد ، سرشو پایین انداخت میخاست حرفشو ادامه بده که زن عمو اومد نزدیکمون، انگاری عصبانی بود ،رو به سعید گفت : سعید مادر بیا صبحانه بخوریم ... رو به من با اخم که پشت سر سعید بهم کرد گفت : تو هم خاستی بیا صبحانه بخور، اینایی که مهمانن حرف در نیارن...
اینا رو گفت و رفت از پررویی زن عموم عصبانی شدم ،این من بودم که برای مرگ مادرم عصبانی باشم ،دلیلی
نداشت اون عصبانی باشه ...
از عصبانیت رفتم توی اتاق و نرفتم سر سفره تا کنارشون نباشم ، کاش راهی بود تا از اینجا میرفتم ، کاش همش یه خواب بود و حسن میومد دنبالم و با پسرمون حسین میرفتیم یه جای دور زندگی میکردیم ...
هرروز یه بلا سرم میومد و من هرلحظه استرس یه اتفاق بد رو داشتم ...
مراسم سوم مامانم هم گذشته بود که تازه داداشام از شهر رسیدن، گریه میکردن و توی سرشون میزدن.. برای بی کسیمون گریه میکردن ،رو لبه ی پله ها نشسته بودم و به این یک سال فکر میکردم، یک سالی که زندگیمو زیر و رو کرد ، هرکسی مشغول کاری بود ، من و علی کنار هم نشستیم و با هم درد دل میکردیم و اشک میریختیم ...
علی گریه میکرد و میگفت : نباید میرفتم شهر ،باید میموندم ازتون مراقبت میکردم ...
با خشم نگاهی به عمو کرد و رو به من گفت : چطور این بلا سر مامان اومد؟؟؟
من که ترسیم چیزی بگم نگاهی به عمو کردم که با سرش علامت داد چیزی نگم ..
نگاهی به علی انداختم و گفتم : بذار بعدا واست تعریف میکنم .
این وسط متوجه نگاه هایی روی خودم شدم ،برگشتم که ببینم کی هست که نگاهم به سعید افتاد و برای لحظه یی بهش نگوه کردم،اون چقدر تغییر کرده بود، رفته بود شهر و لباس های تمیز و نو پوشیده بود، چهره ش مردونه تر شده بود ، اما من چی ، دیگه اون ستاره کوچولو نیستم و هزاران بار عذاب کشیدم و پیر شدم، به اندازه ی همه ی زن های ده تجربه ی بد داشتم ....
سعید کنارمون اومد و تسلیت گفت ،ابراز ناراحتی کرد ،اما کی میتونست داغ دل من و آروم کنه ، داغی که تا ابد روی قلبم موند و نتونستم فراموش کنم...
رفتم توی اتاق علی هم پشت سرم اومد در رو بست و رو بهم گفت : تا عصر که بریم سرخاک مامان وقت داریم، میخام همه چیو واسم تعریف کنی، از اول تا مرگ مامان .
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#ستاره
#قسمت_پانزده
هر لحظه منتظر بودم تا مادرم پاشه و بگه من کنارتم ،اما این اتفاق نیفتاد ...
یکی از زن های همسایه که یادمه وقتی
بچه بودم مهربون و دلسوزترین همسایه بود ، اومد و کنارم نشست : ستاره مادر گریه کن نذار بغض خفه ت کنه، تا میتونی جیغ بزن دخترم ،گریه کن ، برای مادرت گریه کن، نذار غمش توی دلت بمونه ..
من نگاهش کردم و گفتم : خاله مادرم زنده س ،مگه نه ؟دارم خواب میبینم مگه نه ؟؟
زن ها شروع کردن به گریه کردن هرکدوم جلوم میگفتن : این دختر بدبخته ، هرجا میره اتفاق بد میفته ،از پا قدمشه .
حرفاشون و زخم زبوناشون واسم مهم نبود،فقط مادرمو میخاستم ...
در زدن و چند تا از مردهای همسایه اومدن تا مادرمو ببرن ،اومدن و جلو چشمام مامانم و بردن و من موندم که هنوز باور نکرده بودم مادرم مرده .
مادرم و کفن کردن و توی تابوتی گذاشتن که ببریم قبرستون، از قبل قبرش رو آماده کرده بودن ،همه چیز تند تند پیش میرفت، نمیتونستم این همه اتفاق بد رو توی یک روز هضم کنم ، توی روستا وقتی کسی میمرد چون سردخونه نبود ،منتظر نمیموندن و سریع خاکش میکردن .
رسیدیم قبرستون... مادرمو میخاستن توی خاک بذارن تازه باورم شده بود که خواب نیست و من بیدارم، تازه بغضم ترکید رفتم و هجوم بردم سمت مادرم بلند داد میزدم و گریه میکردم میگفتم : مامان تنهام نذار ، نذار وسط این آدما بمونم توروخدا بیا و من و با خودت ببر ، پسرمو ازم گرفتن نبودی ببینی چه جوری پرتم کردن بیرون ، نبودی ببینی دخترتو آزار دادن ، تو میری پیش بابام اما من پیش کی بمونم حسن من و نمیخاد ، حسینم و ازم گرفتن ، تو رو نذاشتن ببینم، اگه فقط یه دقیقه زودتر راهم میدادن داخل ،اینجوری نمیشد.. پاشو بریم حسین نوه تو نشونت بدم، پاشو بریم نجاتش بدیم ، داد میزدم و گریه میکردم ...
انگاری رضا و سمانه رفته بودن و شهر زندگی میکردن، تا میرسیدن دیر میشد، زن های روستا اومدن و محکم گرفتنم، نمیذاشتن برم پیش مادرم ، یه دختر بچه توی اون سن با این همه غم حتما خدا حقشو میگرفت ...
مادرمو خاک کردیم و برگشتیم خونه ،
نمیدونم چقد گریه کردم که همونجا خوابم برد ، صبح با نور آفتاب بیدار شدم، رفتم بیرون هنوز مردم روستا نیومده بودن ، رسم بود که تا سه روز بعد خاکسپاری هرروز مردم با عزادار میرفتن سر خاک ، رفتم توی حیاط، نگاهی به آسمون کردم، دلم حسینم و میخاست، چشامو بسته بودم که حس کردم یکی کنارمه .
چشامو که باز کردم دیدم سعید کنارمه بهم گفت : ستاره چرا ازم فرار میکنی ؟میخام واسم تعریف کنی چه بلایی سرت اومد ، سرشو پایین انداخت میخاست حرفشو ادامه بده که زن عمو اومد نزدیکمون، انگاری عصبانی بود ،رو به سعید گفت : سعید مادر بیا صبحانه بخوریم ... رو به من با اخم که پشت سر سعید بهم کرد گفت : تو هم خاستی بیا صبحانه بخور، اینایی که مهمانن حرف در نیارن...
اینا رو گفت و رفت از پررویی زن عموم عصبانی شدم ،این من بودم که برای مرگ مادرم عصبانی باشم ،دلیلی
نداشت اون عصبانی باشه ...
از عصبانیت رفتم توی اتاق و نرفتم سر سفره تا کنارشون نباشم ، کاش راهی بود تا از اینجا میرفتم ، کاش همش یه خواب بود و حسن میومد دنبالم و با پسرمون حسین میرفتیم یه جای دور زندگی میکردیم ...
هرروز یه بلا سرم میومد و من هرلحظه استرس یه اتفاق بد رو داشتم ...
مراسم سوم مامانم هم گذشته بود که تازه داداشام از شهر رسیدن، گریه میکردن و توی سرشون میزدن.. برای بی کسیمون گریه میکردن ،رو لبه ی پله ها نشسته بودم و به این یک سال فکر میکردم، یک سالی که زندگیمو زیر و رو کرد ، هرکسی مشغول کاری بود ، من و علی کنار هم نشستیم و با هم درد دل میکردیم و اشک میریختیم ...
علی گریه میکرد و میگفت : نباید میرفتم شهر ،باید میموندم ازتون مراقبت میکردم ...
با خشم نگاهی به عمو کرد و رو به من گفت : چطور این بلا سر مامان اومد؟؟؟
من که ترسیم چیزی بگم نگاهی به عمو کردم که با سرش علامت داد چیزی نگم ..
نگاهی به علی انداختم و گفتم : بذار بعدا واست تعریف میکنم .
این وسط متوجه نگاه هایی روی خودم شدم ،برگشتم که ببینم کی هست که نگاهم به سعید افتاد و برای لحظه یی بهش نگوه کردم،اون چقدر تغییر کرده بود، رفته بود شهر و لباس های تمیز و نو پوشیده بود، چهره ش مردونه تر شده بود ، اما من چی ، دیگه اون ستاره کوچولو نیستم و هزاران بار عذاب کشیدم و پیر شدم، به اندازه ی همه ی زن های ده تجربه ی بد داشتم ....
سعید کنارمون اومد و تسلیت گفت ،ابراز ناراحتی کرد ،اما کی میتونست داغ دل من و آروم کنه ، داغی که تا ابد روی قلبم موند و نتونستم فراموش کنم...
رفتم توی اتاق علی هم پشت سرم اومد در رو بست و رو بهم گفت : تا عصر که بریم سرخاک مامان وقت داریم، میخام همه چیو واسم تعریف کنی، از اول تا مرگ مامان .
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😭3❤1
✶❁𖤐⃟ ✐✎┄📖┄┅❁𖤐⃟ ✐✎
📚#دآســټـآݩک
💢حق الناس
♦️وارد سلف سرویس شدم. ساعت حدود ۱ و ۴۵ بود و به کلاس نمیرسیدم و صف غذا طولانی بود .دنبال آشنایی میگشتم در صف تا بتوانم سریعتر غذا بگیرم.
شخصی را دیدم که چهرهای آشنا داشت. نزدیک شدم و ژتون را به او دادم و گفتم: برای من هم بگیر. چند لحظه بعد نوبت او شد و ژتون مرا داد و یک ظرف غذا گرفت. و برای من که پشت میز نشسته بودم، آورد و خودش به انتهای صف غذا برگشت و در صف ایستاد.
بلند شدم و به کنارش رفتم و گفتم: چرا این کار را کردی و برای خودت غذا نگرفتی؟
گفت: من یک حق داشتم و از آن استفاده کردم و برای شما غذا گرفتم و حالا برمیگردم و برای خودم غذا میگیرم .سخت متاثر شدم و از او بابت اين حركت زيبا و آموزنده اش تشكر كردم.
💢در همه حال به حقوق یکدیگر احترام بگذاریم. حق الناس گناهی است که بخشیده نمی شود.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📚#دآســټـآݩک
💢حق الناس
♦️وارد سلف سرویس شدم. ساعت حدود ۱ و ۴۵ بود و به کلاس نمیرسیدم و صف غذا طولانی بود .دنبال آشنایی میگشتم در صف تا بتوانم سریعتر غذا بگیرم.
شخصی را دیدم که چهرهای آشنا داشت. نزدیک شدم و ژتون را به او دادم و گفتم: برای من هم بگیر. چند لحظه بعد نوبت او شد و ژتون مرا داد و یک ظرف غذا گرفت. و برای من که پشت میز نشسته بودم، آورد و خودش به انتهای صف غذا برگشت و در صف ایستاد.
بلند شدم و به کنارش رفتم و گفتم: چرا این کار را کردی و برای خودت غذا نگرفتی؟
گفت: من یک حق داشتم و از آن استفاده کردم و برای شما غذا گرفتم و حالا برمیگردم و برای خودم غذا میگیرم .سخت متاثر شدم و از او بابت اين حركت زيبا و آموزنده اش تشكر كردم.
💢در همه حال به حقوق یکدیگر احترام بگذاریم. حق الناس گناهی است که بخشیده نمی شود.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1👌1
.
#چادر_فلسطینی
‹قسمت چهارم›
- ... تمام ماجرا این بود. هنوز خبری از یاسر و دو نفر دیگه ندارم. من باید وارد فلسطین بشم... از اینجا تا فلسطین چقدر راهه؟
- تقریبأ پونزده کیلومتر... امّا...
- امّا چی؟
- تو با این وضعیت نمیتونی اینقدر زود اقدام کنی، دوسه روزی صبر کن تا کمی حالت بهتر بشه...
سریع وسط حرفش پریدم و گفتم: نه، این مأموریت مهمّیه و تأخیر جایز نیست.
- ببین جَوون، تو فقط بیستوشیش سالته و من پنجاهوهفت، چند تا پیراهن بیشتر ازت پاره کردم. مجاهدی، جَوونی و جسور، درست! امّا این مأموریت مهمّی که میگی به فکر و عمل نیاز داره که تو هم فکرت خستهست و هم جسمت مریضه.
تا خواستم چیزی بگویم صفیه سینی بهدست وارد اتاق شد، حرفم در دهانم ماند. یعقوب هم سرش را به علامتِ تأیید حرفش تکان داد. چای را برداشتم و زیرِلب تشکّر کردم.
با هجوم افکار به نقطهای خیره شدم؛ چه کاری از دستم ساختهست؟ یعقوب هویتمو خیلی راحت حدس زد! باید پوشش مخفی درست کنم. مهمتر از همه، باید با احمد ارتباط برقرار کنم؛ چون اطلاعات با من بود، ولی مسیر و فرد مورد نظر با احمد. مُنتها چطوری تماس بگیرم؟ گوشی هم ندارم. احتمالأ تو این خونه هم خبری از تلفن نیست... به هر کس هم نمیتونم اعتماد کنم.
با صدای یعقوب به خودم آمدم.
- کمی از خودت بگو پسرم. چند وقته فی سبیل الله خدمت میکنی؟
به محض اینکه سرم را بلند کردم ناخواسته صفیه را دیدم که پشتِدر، در حال گوش دادن است. از کنجکاویاش خندهام گرفت، برای تابلو نشدن گلویم را صاف کردم و جواب دادم:
حدود هفت سال میشه که پروردگار این لطف خدمترسانی به اسلام و مسلمین رو به بنده حقیر عنایت کردن.
- الحمدلله، الحمدلله. الله همهٔ مجاهدین رو ثابت قدم و یاری کنه.
- آمین.
یعقوب با اندوهی که در صدایش مشهود بود ادامه داد: دو سال پیش سربازان ظالم، ناغافل وارد خونهٔ برادرم میشن، خودشو همسر و پسر کوچیکشون رو شهید میکنند. صفیه هم دختر همون شهیده. بعد از شهادتشون من مسئولیت صفیه رو به عهده گرفتم.
- الله اکبر. الله شهادتشون رو به درگاهش قبول کنه.
- آمین... اهل کجایی پسر؟
- از مجاهدین شام هستم که برای این مأموریت به فلسطین اومدم.
- پس شامی هستی!
- نه، مهاجرم.
- اصالتن کجایی هستی؟
- افغانستان.
- ماشاءالله، ماشاءالله. الله حفظت کنه. بعد ادامه داد: من هم همسر و دخترم رو در یکی از همین حملههای موشکی شبانگاهی از دست دادم.
- الله مغفرتشون کنه.
- آمین... صفیه فقط پونزده سالش بود که روحیهشو بههمراه خونوادهاش از دست داد... امّا دختر شجاعیه، در مقابل دشمنا میایسته، همیشه جوابشونو میده... کمکم داره کنترلش از دستم میره، میترسم بلایی به سرش بیارن. میدونی که ظلموستم از سر و روی این سربازا فوّران میکنه.
- بله، شاهد ایمان و جسارتشون بودم. اسلام به چنین زنانی که در مقابل ظلم سر خم نمیکنن نیاز داره. "در دامان چنین زنانی صلاحالدینها پرورش مییابد" الله حفظشون کنه.
- ممنون. بیشتر از این مزاحمت نمیشم... کمی استراحت کن، راه درازی در پیش داری...
دستِ پدرانهاش را بر شانهام گذاشت و گفت: خوب بخوابی. چیزی لازم داشتی من تو اتاق کناری هستم.
تشکّری کردم و دستم را بر دستان چروکیدهاش گذاشتم و با مهربانی گفتم: الله از شما راضی باشه، همینکه با وجود خطرات زیاد پناهم دادید نشان دهنده قلب مهربان و ایمان والای شماست.
لبخندی زد و گفت: بخواب پسر، اینجا رو خونه خودت بدون.
- ممنونم.
آن شب را با دنیایی از افکار گوناگون، به صبح رساندم.
هنگام صبح با صدای تلاوت گوشنوازی، چشمانم را باز کردم. بلند شدم، آرام در را گشودم. نگاهی به راهرو انداختم، کسی نبود، صدا از کنار در ورودی میآمد. بههمان سمت قدم برداشتم، دستگیره در را آهسته چرخاندم، با باز شدن دَر هوای مطبوع صبحگاهی چهرهام را نوازش کرد. به اطراف چشم چرخاندم. صفیه، تکیهزده بر دیوار، با چشمانی بسته، از حفظ آیات "سوره نور" را میخواند. در مقابلش زنی میانسال نشسته بود و به تلاوتش گوش فرا میداد. با دیدنش در حال تلاوت، حس شیرینی در قلبم ایجاد شد. به یاد دورههایم افتادم، دو روز میشد که دورههایم را نخوانده بودم. ندای درونی پرسید: یعنی صفیه هم مثل من حافظ بود؟ یا در حال حفظ؟
با تَشر به خود گفتم:
این چه سوالیه؟! اصلأ چرا تو ذهنم میان؟...
ادامه دارد..الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#چادر_فلسطینی
‹قسمت چهارم›
- ... تمام ماجرا این بود. هنوز خبری از یاسر و دو نفر دیگه ندارم. من باید وارد فلسطین بشم... از اینجا تا فلسطین چقدر راهه؟
- تقریبأ پونزده کیلومتر... امّا...
- امّا چی؟
- تو با این وضعیت نمیتونی اینقدر زود اقدام کنی، دوسه روزی صبر کن تا کمی حالت بهتر بشه...
سریع وسط حرفش پریدم و گفتم: نه، این مأموریت مهمّیه و تأخیر جایز نیست.
- ببین جَوون، تو فقط بیستوشیش سالته و من پنجاهوهفت، چند تا پیراهن بیشتر ازت پاره کردم. مجاهدی، جَوونی و جسور، درست! امّا این مأموریت مهمّی که میگی به فکر و عمل نیاز داره که تو هم فکرت خستهست و هم جسمت مریضه.
تا خواستم چیزی بگویم صفیه سینی بهدست وارد اتاق شد، حرفم در دهانم ماند. یعقوب هم سرش را به علامتِ تأیید حرفش تکان داد. چای را برداشتم و زیرِلب تشکّر کردم.
با هجوم افکار به نقطهای خیره شدم؛ چه کاری از دستم ساختهست؟ یعقوب هویتمو خیلی راحت حدس زد! باید پوشش مخفی درست کنم. مهمتر از همه، باید با احمد ارتباط برقرار کنم؛ چون اطلاعات با من بود، ولی مسیر و فرد مورد نظر با احمد. مُنتها چطوری تماس بگیرم؟ گوشی هم ندارم. احتمالأ تو این خونه هم خبری از تلفن نیست... به هر کس هم نمیتونم اعتماد کنم.
با صدای یعقوب به خودم آمدم.
- کمی از خودت بگو پسرم. چند وقته فی سبیل الله خدمت میکنی؟
به محض اینکه سرم را بلند کردم ناخواسته صفیه را دیدم که پشتِدر، در حال گوش دادن است. از کنجکاویاش خندهام گرفت، برای تابلو نشدن گلویم را صاف کردم و جواب دادم:
حدود هفت سال میشه که پروردگار این لطف خدمترسانی به اسلام و مسلمین رو به بنده حقیر عنایت کردن.
- الحمدلله، الحمدلله. الله همهٔ مجاهدین رو ثابت قدم و یاری کنه.
- آمین.
یعقوب با اندوهی که در صدایش مشهود بود ادامه داد: دو سال پیش سربازان ظالم، ناغافل وارد خونهٔ برادرم میشن، خودشو همسر و پسر کوچیکشون رو شهید میکنند. صفیه هم دختر همون شهیده. بعد از شهادتشون من مسئولیت صفیه رو به عهده گرفتم.
- الله اکبر. الله شهادتشون رو به درگاهش قبول کنه.
- آمین... اهل کجایی پسر؟
- از مجاهدین شام هستم که برای این مأموریت به فلسطین اومدم.
- پس شامی هستی!
- نه، مهاجرم.
- اصالتن کجایی هستی؟
- افغانستان.
- ماشاءالله، ماشاءالله. الله حفظت کنه. بعد ادامه داد: من هم همسر و دخترم رو در یکی از همین حملههای موشکی شبانگاهی از دست دادم.
- الله مغفرتشون کنه.
- آمین... صفیه فقط پونزده سالش بود که روحیهشو بههمراه خونوادهاش از دست داد... امّا دختر شجاعیه، در مقابل دشمنا میایسته، همیشه جوابشونو میده... کمکم داره کنترلش از دستم میره، میترسم بلایی به سرش بیارن. میدونی که ظلموستم از سر و روی این سربازا فوّران میکنه.
- بله، شاهد ایمان و جسارتشون بودم. اسلام به چنین زنانی که در مقابل ظلم سر خم نمیکنن نیاز داره. "در دامان چنین زنانی صلاحالدینها پرورش مییابد" الله حفظشون کنه.
- ممنون. بیشتر از این مزاحمت نمیشم... کمی استراحت کن، راه درازی در پیش داری...
دستِ پدرانهاش را بر شانهام گذاشت و گفت: خوب بخوابی. چیزی لازم داشتی من تو اتاق کناری هستم.
تشکّری کردم و دستم را بر دستان چروکیدهاش گذاشتم و با مهربانی گفتم: الله از شما راضی باشه، همینکه با وجود خطرات زیاد پناهم دادید نشان دهنده قلب مهربان و ایمان والای شماست.
لبخندی زد و گفت: بخواب پسر، اینجا رو خونه خودت بدون.
- ممنونم.
آن شب را با دنیایی از افکار گوناگون، به صبح رساندم.
هنگام صبح با صدای تلاوت گوشنوازی، چشمانم را باز کردم. بلند شدم، آرام در را گشودم. نگاهی به راهرو انداختم، کسی نبود، صدا از کنار در ورودی میآمد. بههمان سمت قدم برداشتم، دستگیره در را آهسته چرخاندم، با باز شدن دَر هوای مطبوع صبحگاهی چهرهام را نوازش کرد. به اطراف چشم چرخاندم. صفیه، تکیهزده بر دیوار، با چشمانی بسته، از حفظ آیات "سوره نور" را میخواند. در مقابلش زنی میانسال نشسته بود و به تلاوتش گوش فرا میداد. با دیدنش در حال تلاوت، حس شیرینی در قلبم ایجاد شد. به یاد دورههایم افتادم، دو روز میشد که دورههایم را نخوانده بودم. ندای درونی پرسید: یعنی صفیه هم مثل من حافظ بود؟ یا در حال حفظ؟
با تَشر به خود گفتم:
این چه سوالیه؟! اصلأ چرا تو ذهنم میان؟...
ادامه دارد..الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
🍂🥀🍁
♦40 مرد لعنت شده از دیدگاه رسول الله صلی الله علیه وسلم"♦
اول: مردانی که"سود" میخورند::
روایت"صحیح البخاری" آدرس حدیث"5962"
دوم: مردانی که"سود"میدهند:: روایت "صحیح البخاری" آدرس حدیث"5347"
سوم: مردانی که شاهد"سود"خوران میشوند: روایت"ابومسلم" آدرس حدیث"4177"
چهارم: مردانی که نویسنده گی"سود"خواران را می کنند:: روایت"ابومسلم" آدرس حدیث"5962"
پنجم: مردانی که خودرا "خالکوبی"می کنند:: روایت"صحیح البخاری" آدرس حدیث "5962"
ششم: مردانی که دیگران را"خالکوبی" می کنند:: روایت"صحیح البخاری" آدرس حدیث"5962"
هفتم: مردانی که حیوانات را مثله میکنند یعنی گوش و دم شان راقطع میکنند:: روایت" صحیح البخاری"آدرس حدیث"5515"
هشتم: مردانی که صورت حیوانات را"داغ" می کنند:: روایت"ابومسلم" آدرس حدیث"5674"
نهم:مردانی که باحیوانات عمل "شهوانی"راانجام میدهند:: روایت"مسنداحمد" آدرس حدیث "2917"
دهم: مردانی که قومی را امامت میدهند وقوم شان از ایشان ناراض میباشند:: روایت"ترمذی" آدرس حدیث"358"
یازدهم: مردانی که"دزدی" می کنند:: روایت"صحیح البخاری" آدرس حدیث"6799"
دوازدهم: مردانی که بر"نابینا" راه را اشتباه نشان میدهند:: روایت"مسنداحمد" آدرس حدیث "2917"
سیزدهم: مردانی که خودرا با"زنان" تشبیه"می کنند:: روایت"صحیح البخاری" آدرس حدیث "5885"
چهاردهم: مردانی که"لواطه"می کنند:: روایت"مسنداحمد" آدرس حدیث"2917"
پانزدهم: مردانی که والدین خودرا"نفرین" می کنند:
روایت " ابومسلم" آدرس حدیث"5239"
شانزدهم: مردانی که والدین خودرا "آزار"می دهند::
روایت "روایت"مسنداحمد" آدرس حدیث"2917"
هفدهم: مردانی که به پدری غیراز پدرشان ادعا میکنند:: روایت"ابوداود" آدرس حدیث"5117"
هجدهم: مردانی که برای غیر"الله جل جلاله" قربانی می کنند:: روایت"ابومسلم" آدرس حدیث"5239"
نزدهم: مردانی که"بدعت"نوآوری در دین جامیدهند:: روایت "ابومسلم" آدرس حدیث"4100"
بیستم: مردانی که لباس"زنانه"می پوشند:: روایت"ابوداود" آدرس حدیث"2164"
بیست و یکم: مردانی از راه خلاف با"زنان" نزدیکی میکنند: روایت"صحیح البخاری"آدرس حدیث"5862
بیست دوم: مردانی که"مجسمه" می سازند:: روایت"ابومسلم" آدرس حدیث"5241"
بیست سوم: مردانی که حدود زمین کسی را"دزدی" می کنند:: روایت"ترمذی" آدرس حدیث"1120"
بیست چهارم: مردانی که زنان را"حلاله"می کنند یعنی بعداز"طلاق" دفعتا باایشان ازدواج میکنند:: روایت"ترمذی" آدرس حدیث "1120"
بیست و پنجم: مردانی که بر سر"قبرها" مسجد می سازند:: روایت"ابوداود" آدرس حدیث"3238"
بیست ششم: مردانی که فریب کاری و تقلب کاری در امور کارهامی کنند:: روایت"ترمذی" آدرس حدیث"1941"
بیست هفتم: مردانی که "شراب" می نوشند:: روایت"ترمذی" آدرس حدیث"1259"
بیست هشتم: مردانی که"شراب" می فروشند:: روایت"ترمذی" آدرس حدیث"1259"
بیست نهم: مردانی که"شراب" می خرند:: روایت"ترمذی" آدرس حدیث"1259"
30: مردانی که"شراب" را می سازند:: روایت"ترمذی" آدرس حدیث"1259"
31: مردانی"شراب" برای شان ساخته میشود:: روایت"ترمذی" آدرس حدیث"1259"
32: مردانی که ساقی"شراب"هستند:: روایت"ترمذی" آدرس حدیث"1259"
33: مردانی که"شراب" به سوی شان انتقال داده میشود:: روایت"ترمذی" آدرس حدیث"1259"
34: مردانی که"شراب" را انتقال میدهند:: روایت"ترمذی" آدرس حدیث"1259"
35: مردانی که در هرحال با"شراب"خوران همکاری می کنند:: روایت"ترمذی" آدرس حدیث"1259"
36: مردانی که"رشوت" میگیرند:: روایت"ابوداود" آدرس حدیث"3582"
37: مردانی که بین"رشوت" میدهند:: روایت"ابوداود" آدرس حدیث"3582"
38: مردانی که بین"رشوت"دهنده" و"رشوت"گیرنده واسطه می شوند:: روایت"مسنداحمد" آدرس حدیث"22452"
39: مردانی که به"مسلمانان" ضرر وزیان میرسانند:: روایت"ترمذی" آدرس حدیث"1941"
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
40: مردانی که مواد غذای را "احتکار"میکنند و ذخیره میکنند تاکه گران بفروشند::
روایت "ابن ماجه" آدرس حدیث"2153"
♦40 مرد لعنت شده از دیدگاه رسول الله صلی الله علیه وسلم"♦
اول: مردانی که"سود" میخورند::
روایت"صحیح البخاری" آدرس حدیث"5962"
دوم: مردانی که"سود"میدهند:: روایت "صحیح البخاری" آدرس حدیث"5347"
سوم: مردانی که شاهد"سود"خوران میشوند: روایت"ابومسلم" آدرس حدیث"4177"
چهارم: مردانی که نویسنده گی"سود"خواران را می کنند:: روایت"ابومسلم" آدرس حدیث"5962"
پنجم: مردانی که خودرا "خالکوبی"می کنند:: روایت"صحیح البخاری" آدرس حدیث "5962"
ششم: مردانی که دیگران را"خالکوبی" می کنند:: روایت"صحیح البخاری" آدرس حدیث"5962"
هفتم: مردانی که حیوانات را مثله میکنند یعنی گوش و دم شان راقطع میکنند:: روایت" صحیح البخاری"آدرس حدیث"5515"
هشتم: مردانی که صورت حیوانات را"داغ" می کنند:: روایت"ابومسلم" آدرس حدیث"5674"
نهم:مردانی که باحیوانات عمل "شهوانی"راانجام میدهند:: روایت"مسنداحمد" آدرس حدیث "2917"
دهم: مردانی که قومی را امامت میدهند وقوم شان از ایشان ناراض میباشند:: روایت"ترمذی" آدرس حدیث"358"
یازدهم: مردانی که"دزدی" می کنند:: روایت"صحیح البخاری" آدرس حدیث"6799"
دوازدهم: مردانی که بر"نابینا" راه را اشتباه نشان میدهند:: روایت"مسنداحمد" آدرس حدیث "2917"
سیزدهم: مردانی که خودرا با"زنان" تشبیه"می کنند:: روایت"صحیح البخاری" آدرس حدیث "5885"
چهاردهم: مردانی که"لواطه"می کنند:: روایت"مسنداحمد" آدرس حدیث"2917"
پانزدهم: مردانی که والدین خودرا"نفرین" می کنند:
روایت " ابومسلم" آدرس حدیث"5239"
شانزدهم: مردانی که والدین خودرا "آزار"می دهند::
روایت "روایت"مسنداحمد" آدرس حدیث"2917"
هفدهم: مردانی که به پدری غیراز پدرشان ادعا میکنند:: روایت"ابوداود" آدرس حدیث"5117"
هجدهم: مردانی که برای غیر"الله جل جلاله" قربانی می کنند:: روایت"ابومسلم" آدرس حدیث"5239"
نزدهم: مردانی که"بدعت"نوآوری در دین جامیدهند:: روایت "ابومسلم" آدرس حدیث"4100"
بیستم: مردانی که لباس"زنانه"می پوشند:: روایت"ابوداود" آدرس حدیث"2164"
بیست و یکم: مردانی از راه خلاف با"زنان" نزدیکی میکنند: روایت"صحیح البخاری"آدرس حدیث"5862
بیست دوم: مردانی که"مجسمه" می سازند:: روایت"ابومسلم" آدرس حدیث"5241"
بیست سوم: مردانی که حدود زمین کسی را"دزدی" می کنند:: روایت"ترمذی" آدرس حدیث"1120"
بیست چهارم: مردانی که زنان را"حلاله"می کنند یعنی بعداز"طلاق" دفعتا باایشان ازدواج میکنند:: روایت"ترمذی" آدرس حدیث "1120"
بیست و پنجم: مردانی که بر سر"قبرها" مسجد می سازند:: روایت"ابوداود" آدرس حدیث"3238"
بیست ششم: مردانی که فریب کاری و تقلب کاری در امور کارهامی کنند:: روایت"ترمذی" آدرس حدیث"1941"
بیست هفتم: مردانی که "شراب" می نوشند:: روایت"ترمذی" آدرس حدیث"1259"
بیست هشتم: مردانی که"شراب" می فروشند:: روایت"ترمذی" آدرس حدیث"1259"
بیست نهم: مردانی که"شراب" می خرند:: روایت"ترمذی" آدرس حدیث"1259"
30: مردانی که"شراب" را می سازند:: روایت"ترمذی" آدرس حدیث"1259"
31: مردانی"شراب" برای شان ساخته میشود:: روایت"ترمذی" آدرس حدیث"1259"
32: مردانی که ساقی"شراب"هستند:: روایت"ترمذی" آدرس حدیث"1259"
33: مردانی که"شراب" به سوی شان انتقال داده میشود:: روایت"ترمذی" آدرس حدیث"1259"
34: مردانی که"شراب" را انتقال میدهند:: روایت"ترمذی" آدرس حدیث"1259"
35: مردانی که در هرحال با"شراب"خوران همکاری می کنند:: روایت"ترمذی" آدرس حدیث"1259"
36: مردانی که"رشوت" میگیرند:: روایت"ابوداود" آدرس حدیث"3582"
37: مردانی که بین"رشوت" میدهند:: روایت"ابوداود" آدرس حدیث"3582"
38: مردانی که بین"رشوت"دهنده" و"رشوت"گیرنده واسطه می شوند:: روایت"مسنداحمد" آدرس حدیث"22452"
39: مردانی که به"مسلمانان" ضرر وزیان میرسانند:: روایت"ترمذی" آدرس حدیث"1941"
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
40: مردانی که مواد غذای را "احتکار"میکنند و ذخیره میکنند تاکه گران بفروشند::
روایت "ابن ماجه" آدرس حدیث"2153"
❤5👍2
🌴 حکم خريد و فروش چک به کمتر از قيمت؟
❓سوال: آیا فروختن چک کمتر از قیمت جائز است یا خیر؟
🔅 فروش چک به قیمت کمتر ناجائز است.
📚منبع:👇
1️⃣ قال في تکملة فتح الملهم: و یتعلق بهذا النوع ما یتعامل به البنوک و الموسسات المالیة فی عصرنا من قطع الکمبیالات... فان حمل زید مثلا الی بنک کمبیالة ذات مالیة مئة روبیة، و کان نضجها بعد ثلاثة اشهر؛ فان البنک یقطعها بسعر الخمسة فی المئة، فیعطی زیدا خمسا و تسعین روبیة، ثم یبیعها البنک الی آخر بعد شهر مثلا، فیقطعها ذلک الآخر بسعر الاربعة فی المئة، و یعطیه ستا و تسعین روبیة، لکون مدة النضج قریبة، و هکذا تتفاوت اسعار القطع بالنظر الی قرب مدة النضج و بعدها. و هذه المعاملة غیر جائزة، لکونها بیع الدین من غیر من علیه الدین، او لکونها مبادلة النقود بالنقود متفاضلة و موجلة. تکملة فتح الملهم، 1و 235،2 ، مبحث بیع الحقوق المجردة، ط: دارالقلم
2️⃣ و في بحوث: و ان حامل الکمبیالة، و هو الدائن الاصیل، و ربما یبیعها الی طرف ثالث باقل من المبلغ المکتوب علیها؛ طمعا فی استعجال الحصول علی المبلغ قبل حلول الاجل، و ان هذا البیع یسمی: خصم الکمبیالة فکلما اراد حامل الکمبیالة ان یتعجل فی قبض مبلغها، ذهب الی شخص ثالث، و هو البنک فی عموم الاحوال، و عرض علیها الکمبیالة، و البنک یقبلها بعد التظهیر من الحامل، و یعطی مبلغ الکمبیالة نقدا بخصم نسبة مئویة منها. و ان خصم الکمبیالة بهذا الشکل غیر جائز شرعا؛ اما لکونه بیع الدین من غیر من علیه الدین؛ او لانه من قبیل بیع النقود بالنقود متفاضلة و موجلة، و حرمته منصوصة فی احادیث ربا الفضل. بحوث فی قضایا فقهیة معاصرة، 1/25،24، احکام البیع بالتقسیط، ط: مکتبة دارالعلوم کراچی.
3️⃣ و فی الفقه الاسلامی: أما المستفيد من المصارف فيقترض منها بالقرض الحسن الذي لا فائدة فيه، و مصدر أموال القروض من بعض مؤسسي المصرف؛ لأن الفقهاء اتفقوا على أن كل قرض جر نفعاً فهو ربا، أي اشترط فيه النفع وهو الربا أو الفائدة أو المنفعة كالسكنى في بيت الغريم المدين. ولا يجوزفي أي تعامل للمصرف أن ينص على دفع فائدة منه أو إليه، وليس له أخذ فائدة مقابل دفع مبلغ مؤجل حالاً؛ لأن ذلك ربا حرام. الفقه الاسلامی و ادلته، 5/3761، عقد الصرف، مناط الربح تشغیل راس المال و العمل، ط: مکتبه رشیدیه.
4️⃣ و فی مصنف ابن ابی شيبة: حدثنا ابوبکر قال حدثنا حفص عن اشعث عن الحکم عن ایراهیم قال: کل قرض جر منفعة فهو ربا. مصنف ابن ابی شیبة، 10/647، کتاب البیوع و الاقضیة، ط: اداراة القرآن و العلوم الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❓سوال: آیا فروختن چک کمتر از قیمت جائز است یا خیر؟
🔅 فروش چک به قیمت کمتر ناجائز است.
📚منبع:👇
1️⃣ قال في تکملة فتح الملهم: و یتعلق بهذا النوع ما یتعامل به البنوک و الموسسات المالیة فی عصرنا من قطع الکمبیالات... فان حمل زید مثلا الی بنک کمبیالة ذات مالیة مئة روبیة، و کان نضجها بعد ثلاثة اشهر؛ فان البنک یقطعها بسعر الخمسة فی المئة، فیعطی زیدا خمسا و تسعین روبیة، ثم یبیعها البنک الی آخر بعد شهر مثلا، فیقطعها ذلک الآخر بسعر الاربعة فی المئة، و یعطیه ستا و تسعین روبیة، لکون مدة النضج قریبة، و هکذا تتفاوت اسعار القطع بالنظر الی قرب مدة النضج و بعدها. و هذه المعاملة غیر جائزة، لکونها بیع الدین من غیر من علیه الدین، او لکونها مبادلة النقود بالنقود متفاضلة و موجلة. تکملة فتح الملهم، 1و 235،2 ، مبحث بیع الحقوق المجردة، ط: دارالقلم
2️⃣ و في بحوث: و ان حامل الکمبیالة، و هو الدائن الاصیل، و ربما یبیعها الی طرف ثالث باقل من المبلغ المکتوب علیها؛ طمعا فی استعجال الحصول علی المبلغ قبل حلول الاجل، و ان هذا البیع یسمی: خصم الکمبیالة فکلما اراد حامل الکمبیالة ان یتعجل فی قبض مبلغها، ذهب الی شخص ثالث، و هو البنک فی عموم الاحوال، و عرض علیها الکمبیالة، و البنک یقبلها بعد التظهیر من الحامل، و یعطی مبلغ الکمبیالة نقدا بخصم نسبة مئویة منها. و ان خصم الکمبیالة بهذا الشکل غیر جائز شرعا؛ اما لکونه بیع الدین من غیر من علیه الدین؛ او لانه من قبیل بیع النقود بالنقود متفاضلة و موجلة، و حرمته منصوصة فی احادیث ربا الفضل. بحوث فی قضایا فقهیة معاصرة، 1/25،24، احکام البیع بالتقسیط، ط: مکتبة دارالعلوم کراچی.
3️⃣ و فی الفقه الاسلامی: أما المستفيد من المصارف فيقترض منها بالقرض الحسن الذي لا فائدة فيه، و مصدر أموال القروض من بعض مؤسسي المصرف؛ لأن الفقهاء اتفقوا على أن كل قرض جر نفعاً فهو ربا، أي اشترط فيه النفع وهو الربا أو الفائدة أو المنفعة كالسكنى في بيت الغريم المدين. ولا يجوزفي أي تعامل للمصرف أن ينص على دفع فائدة منه أو إليه، وليس له أخذ فائدة مقابل دفع مبلغ مؤجل حالاً؛ لأن ذلك ربا حرام. الفقه الاسلامی و ادلته، 5/3761، عقد الصرف، مناط الربح تشغیل راس المال و العمل، ط: مکتبه رشیدیه.
4️⃣ و فی مصنف ابن ابی شيبة: حدثنا ابوبکر قال حدثنا حفص عن اشعث عن الحکم عن ایراهیم قال: کل قرض جر منفعة فهو ربا. مصنف ابن ابی شیبة، 10/647، کتاب البیوع و الاقضیة، ط: اداراة القرآن و العلوم الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
Telegram
attach 📎
❤1
💢این خاطره از یکی از اساتيد قديمی دانشکده متالورژی دانشگاه صنعتی شريف نقل شده است:
يک بار داشتم ورقه های امتحانی دانشجوها رو تصحيح می كردم، به برگه ای رسيدم که نام و نام خانوادگی نداشت. با خودم گفتم ايرادي ندارد. بعيد است که بيش از يک برگه نام نداشته باشد. از تطابق برگه ها با ليست دانشجويان صاحبش را پيدا مي كنم.
تصحيح کردم و 17.5 گرفت. احساس کردم زياد است! کمتر پيش مي آيد کسی از من اين نمره را بگيرد. دوباره تصحيح کردم 15 گرفت!
برگه ها تمام شد؛ با ليست دانشجويان تطابق دادم اما هيچ دانشجويي نمانده بود. تازه فهميدم "کليد" آزمون را که خودم نوشته بودم تصحيح کردم!
نكته: اغلب ما نسبت به ديگران سخت گيرتريم تا نسبت به خودمان...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
يک بار داشتم ورقه های امتحانی دانشجوها رو تصحيح می كردم، به برگه ای رسيدم که نام و نام خانوادگی نداشت. با خودم گفتم ايرادي ندارد. بعيد است که بيش از يک برگه نام نداشته باشد. از تطابق برگه ها با ليست دانشجويان صاحبش را پيدا مي كنم.
تصحيح کردم و 17.5 گرفت. احساس کردم زياد است! کمتر پيش مي آيد کسی از من اين نمره را بگيرد. دوباره تصحيح کردم 15 گرفت!
برگه ها تمام شد؛ با ليست دانشجويان تطابق دادم اما هيچ دانشجويي نمانده بود. تازه فهميدم "کليد" آزمون را که خودم نوشته بودم تصحيح کردم!
نكته: اغلب ما نسبت به ديگران سخت گيرتريم تا نسبت به خودمان...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍2
💠 ضرورت اطلاع از زندگی امهات المومنین و زنان همعصر پیامبر اکرمﷺ (133)
❇️ امالمومنین عایشه(رضیاللهعنها)
🔸غیرت مادرتان برانگیخته شد!
رقابتهای زنانه بین هووها گهگاه به واکنشهای تند و کشمکشهای جدی میکشید. بهگونهای که در برخی مواقع به عکسالعمل فیزیکی نیز منجر میشد. البته، در پارهای موارد حرکات دوستانه بود.
از طرفی برخی مردم هنگام خرسندی با همسرانشان خوب رفتار میکنند، اما هنگام عصبانیت به حیوان شکاریِ وحشی تبدیل میشوند، ناسزا میگویند و میزنند؛ بیایید تا چگونگی رفتار با همسر را زمانیکه اشتباهی از وی سر میزند، بیاموزیم.
یک بار سیده حفصه(رضیاللهعنها) زودتر از عایشه صدیقه(رضیاللهعنها) غذایی پخت و برای رسول اللهﷺ در خانۀ عایشه، فرستاد. رسول اللهﷺ اصحابش را جهت مشارکت در غذا، فراخواند، عایشه که غذایش را آماده میکند، وقتی آنرا میبیند، عصبانی میشود و ظرف غذا آنرا میشکند.
تصور کن اگر همسرت همین کار را در برابر دوستانت بکند، تو با او چه خواهی کرد؟
رسول اللهﷺ خم شد و شروع کرد به جمع کردن غذا درحالیکه به اصحابش میگفت: غیرت مادرتان برانگیخته شد! غیرت مادرتان برانگیخته شد!
ملاحظه میکنیم رسول اللهﷺ فرمود: «مادرتان» و نگفت «همسرم»! زیرا احساس قلبیاش تغییری نکرد، بلکه این قلبهای مومنان است که ممکن است نسبت به عایشه دگرگون شود، به همین خاطر رسول اللهﷺ از او به عنوان مادرشان یاد کرد.
رسول اللهﷺ نه دستش را بلند کرد و نه صدایش را، اما کمی قاطعیت لازم بود، به این خاطر پیامبرﷺ او را فراخواند و فرمود: کاسۀ حفصه را خراب کردی، پس کاسهای بهجای آن برایش بفرست. او نیز به رسول اللهﷺ گفت: یا رسول اللهﷺ! برایم آمرزش بخواه.
بسیار از مردان -متاسفانه- گمان میکنند اگر بهخوبی، با همسرانشان رفتار کنند، بدون شک همسر بر آنان تسلط یافته و آنان در برابرش ناتوان میگردند.
🔸ای مردم! عشق باید با خدا پیوند داشته باشد، زیرا عشق قابل تغییر است و چیزی باعث حفظش نمیشود مگر اینکه حامل رسالتی باشد؛ بزرگترین رسالت در خانه آن است که بر طاعت الله تعالی استوار باشد.
-برگرفته از کتاب: همسران پیامبرﷺ. نویسنده عمرو خالد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❇️ امالمومنین عایشه(رضیاللهعنها)
🔸غیرت مادرتان برانگیخته شد!
رقابتهای زنانه بین هووها گهگاه به واکنشهای تند و کشمکشهای جدی میکشید. بهگونهای که در برخی مواقع به عکسالعمل فیزیکی نیز منجر میشد. البته، در پارهای موارد حرکات دوستانه بود.
از طرفی برخی مردم هنگام خرسندی با همسرانشان خوب رفتار میکنند، اما هنگام عصبانیت به حیوان شکاریِ وحشی تبدیل میشوند، ناسزا میگویند و میزنند؛ بیایید تا چگونگی رفتار با همسر را زمانیکه اشتباهی از وی سر میزند، بیاموزیم.
یک بار سیده حفصه(رضیاللهعنها) زودتر از عایشه صدیقه(رضیاللهعنها) غذایی پخت و برای رسول اللهﷺ در خانۀ عایشه، فرستاد. رسول اللهﷺ اصحابش را جهت مشارکت در غذا، فراخواند، عایشه که غذایش را آماده میکند، وقتی آنرا میبیند، عصبانی میشود و ظرف غذا آنرا میشکند.
تصور کن اگر همسرت همین کار را در برابر دوستانت بکند، تو با او چه خواهی کرد؟
رسول اللهﷺ خم شد و شروع کرد به جمع کردن غذا درحالیکه به اصحابش میگفت: غیرت مادرتان برانگیخته شد! غیرت مادرتان برانگیخته شد!
ملاحظه میکنیم رسول اللهﷺ فرمود: «مادرتان» و نگفت «همسرم»! زیرا احساس قلبیاش تغییری نکرد، بلکه این قلبهای مومنان است که ممکن است نسبت به عایشه دگرگون شود، به همین خاطر رسول اللهﷺ از او به عنوان مادرشان یاد کرد.
رسول اللهﷺ نه دستش را بلند کرد و نه صدایش را، اما کمی قاطعیت لازم بود، به این خاطر پیامبرﷺ او را فراخواند و فرمود: کاسۀ حفصه را خراب کردی، پس کاسهای بهجای آن برایش بفرست. او نیز به رسول اللهﷺ گفت: یا رسول اللهﷺ! برایم آمرزش بخواه.
بسیار از مردان -متاسفانه- گمان میکنند اگر بهخوبی، با همسرانشان رفتار کنند، بدون شک همسر بر آنان تسلط یافته و آنان در برابرش ناتوان میگردند.
🔸ای مردم! عشق باید با خدا پیوند داشته باشد، زیرا عشق قابل تغییر است و چیزی باعث حفظش نمیشود مگر اینکه حامل رسالتی باشد؛ بزرگترین رسالت در خانه آن است که بر طاعت الله تعالی استوار باشد.
-برگرفته از کتاب: همسران پیامبرﷺ. نویسنده عمرو خالد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1👍1
َ
دنیا پشت قباله هیچکس نمی افتد...
قرار نیست
که با افکار دیگران زندگی کنیم
و قرار نیست
به شیوه ای که دیگران برای
ما چیدند هماهنگ شویم
خودت برای خودت زندگی کن،
همانطور که دوست داری
همانطور که لذت میبری.
و مطمئن باش
اگر خودت به فکر خودت نباشی،
کسی در این دنیا
خوشبختی و شادی را
به تو تعارف نخواهد کرد...
پس شاد باش و عاشقانه زندگی کن الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
دنیا پشت قباله هیچکس نمی افتد...
قرار نیست
که با افکار دیگران زندگی کنیم
و قرار نیست
به شیوه ای که دیگران برای
ما چیدند هماهنگ شویم
خودت برای خودت زندگی کن،
همانطور که دوست داری
همانطور که لذت میبری.
و مطمئن باش
اگر خودت به فکر خودت نباشی،
کسی در این دنیا
خوشبختی و شادی را
به تو تعارف نخواهد کرد...
پس شاد باش و عاشقانه زندگی کن الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1👏1
༺░⃟░࿇🦋🦋࿇░⃟░░⃟░࿇🦋🦋࿇
📚#سگ۰نازی۰آباد
(کسانی را که نه تنها نمک نشناسی و ناسپاسی می کنند، بلکه به اذیت و آزار کسی که به آنان خدمتی کرده است می پردازند به "سگ نازی آباد" تشبیه می کنند که نه بیگانه می شناسد و نه آشنا)
"نازی آباد" دهی سرسبز در جنوب تهران بود که یکی از سوگلی های ناصرالدین شاه قاجار در "عمارت کلاه فرنگی" آن جا سکونت داشته است و در دوره ی رضا شاه در آن جا کشتارگاهی ساختند تا گوشت مورد نیاز اهالی پایتخت را تامین کتد.
در آن زمان که کشتارگاه ها به صورت مدرن امروزی نبودند سگ های ولگرد بسیاری در گرداگرد کشتارگاه جمع می شدند تا از زایده های گاو و گوسفند های ذبح شده که به دور ریخته می شد تغذیه کنند. پیدا است که سگ ها به هنگام ربودن و خوردن آن زایده ها به جان یکدیگر می افتادند و جنجال بزرگی به راه می انداختند.
طبیعت سگ این است که حیوانی وفادار است و به همان اندازه که نسبت به افراد بیگانه و مشکوک خوی درندگی و تعرض دارد، برای صاحبش تا پای جان فداکاری می کند. ولی سگان نازی آباد اگر چه از آن چه که از کشتارگاه به دور ریخته می شد تغذیه می کردند، ولی کارکنان کشتارگاه را به چشم دشمن و بیگانه می نگریستند و به آن ها حمله می کردند.
علت این کار آن ها این بود که هنگامی که کارکنان کشتارگاه شب ها زایده های لاشه های گاو و گوسفند را به دور می ریختند سگ ها آنان را از نزدیک نمی دیدند و به خوبی تشخیص نمی دادند تا آنان را شناخته و نسبت به آنان حق شناسی نشان بدهند. آن ها همین اندازه می دانستند که در مقام حق شناسی باید از این محل پاس داری و نگهبانی کنند و چون کسی را نمی شناختند، هم کسی را که داخل کشتارگاه می شد و هم کسی را که از آن خارج می شد همگی بیگانه و ناشناس می پنداشتند و به او حمله می کردند.
از این رو از نظر کارکنان کشتارگاه، این سگ ها نه غریبه می شناختند و نه آشنا و موجوداتی حق نشناس و بی وفا تلقی می شدند و بدین ترتیب این حالت از ناسپاسی و نمک شناسی نسبت به کسانی که خدمتی کرده اند به صورت عبارت "سگ نازی آباد" که دوست و دشمن نمی شناخت بر زبان مردم مصطلح شد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📚#سگ۰نازی۰آباد
(کسانی را که نه تنها نمک نشناسی و ناسپاسی می کنند، بلکه به اذیت و آزار کسی که به آنان خدمتی کرده است می پردازند به "سگ نازی آباد" تشبیه می کنند که نه بیگانه می شناسد و نه آشنا)
"نازی آباد" دهی سرسبز در جنوب تهران بود که یکی از سوگلی های ناصرالدین شاه قاجار در "عمارت کلاه فرنگی" آن جا سکونت داشته است و در دوره ی رضا شاه در آن جا کشتارگاهی ساختند تا گوشت مورد نیاز اهالی پایتخت را تامین کتد.
در آن زمان که کشتارگاه ها به صورت مدرن امروزی نبودند سگ های ولگرد بسیاری در گرداگرد کشتارگاه جمع می شدند تا از زایده های گاو و گوسفند های ذبح شده که به دور ریخته می شد تغذیه کنند. پیدا است که سگ ها به هنگام ربودن و خوردن آن زایده ها به جان یکدیگر می افتادند و جنجال بزرگی به راه می انداختند.
طبیعت سگ این است که حیوانی وفادار است و به همان اندازه که نسبت به افراد بیگانه و مشکوک خوی درندگی و تعرض دارد، برای صاحبش تا پای جان فداکاری می کند. ولی سگان نازی آباد اگر چه از آن چه که از کشتارگاه به دور ریخته می شد تغذیه می کردند، ولی کارکنان کشتارگاه را به چشم دشمن و بیگانه می نگریستند و به آن ها حمله می کردند.
علت این کار آن ها این بود که هنگامی که کارکنان کشتارگاه شب ها زایده های لاشه های گاو و گوسفند را به دور می ریختند سگ ها آنان را از نزدیک نمی دیدند و به خوبی تشخیص نمی دادند تا آنان را شناخته و نسبت به آنان حق شناسی نشان بدهند. آن ها همین اندازه می دانستند که در مقام حق شناسی باید از این محل پاس داری و نگهبانی کنند و چون کسی را نمی شناختند، هم کسی را که داخل کشتارگاه می شد و هم کسی را که از آن خارج می شد همگی بیگانه و ناشناس می پنداشتند و به او حمله می کردند.
از این رو از نظر کارکنان کشتارگاه، این سگ ها نه غریبه می شناختند و نه آشنا و موجوداتی حق نشناس و بی وفا تلقی می شدند و بدین ترتیب این حالت از ناسپاسی و نمک شناسی نسبت به کسانی که خدمتی کرده اند به صورت عبارت "سگ نازی آباد" که دوست و دشمن نمی شناخت بر زبان مردم مصطلح شد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
یک لحظه تامل !
در غزوه ی خندق ، دشمنان خارجی و خائنان داخلی ،حلقه ی محاصره ی اسلام را بسیار تنگ نموده و گمان کردند اسلام به پایان رسید !!
اما رسول الله(ﷺ) در حالیکه زیر فشار این حصار سنگین ، قرار داشتند یارانش را به فتح شام و شکست کسری و فتح یمن مژده میدادند .
بالاخره این غزوه با پیروزی مسلمانان پایان یافت .....
چند سال، سپری شد و مژده ی نبوت ، تحقق یافت .
لشکر کسری شکست خورد و شام و یمن و مدائن فتح شدند و خورشید اسلام در آن دیار تابیدن گرفت .
👌 نتیجه : هر اندازه محاصره طولانی باشد اسلام پیروز است خواه با تو یا بدون تو !
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بنابر این خندق را ترک مکن
در غزوه ی خندق ، دشمنان خارجی و خائنان داخلی ،حلقه ی محاصره ی اسلام را بسیار تنگ نموده و گمان کردند اسلام به پایان رسید !!
اما رسول الله(ﷺ) در حالیکه زیر فشار این حصار سنگین ، قرار داشتند یارانش را به فتح شام و شکست کسری و فتح یمن مژده میدادند .
بالاخره این غزوه با پیروزی مسلمانان پایان یافت .....
چند سال، سپری شد و مژده ی نبوت ، تحقق یافت .
لشکر کسری شکست خورد و شام و یمن و مدائن فتح شدند و خورشید اسلام در آن دیار تابیدن گرفت .
👌 نتیجه : هر اندازه محاصره طولانی باشد اسلام پیروز است خواه با تو یا بدون تو !
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بنابر این خندق را ترک مکن
👏2
.
🔷 عنوان: حکم شرعی نماز فرد مبتلا به آلزایمر یا اختلال تعادل عقلانی
🔶 چه میفرمایند علماء محترم در این مسئله:
زنی ۶۶ ساله به بیماری آلزایمر مبتلا شده و حافظه و تعادل ذهنی خود را از دست داده است؛ بهگونهای که گاه نماز را بهطور کلی فراموش میکند و گاه تنها در صورت همراهی و کمک دیگران نماز میخواند. حال سؤال این است که:
۱- آیا در چنین شرایطی نماز بر او واجب است؟
۲- و آیا فرزندانش باید برای نمازهای فوتشده او در سه سال گذشته کفاره بدهند؟
الجواب باسم ملهم الصواب
🔶 بر اساس قواعد فقه اسلامی در صورتی که فرد بهگونهای دچار اختلال ذهنی و زوال عقل شده باشد که قدرت درک احکام شریعت، تمییز حلال و حرام یا تشخیص زمان و حالت عبادت را از دست بدهد، تکلیف شرعی (نماز، روزه و...) از او ساقط است. در این حالت، قضا و فدیه نیز بر او واجب نخواهد بود، حتی اگر در ایام بیماری، نماز نخوانده باشد.
اما اگر بیمار هنوز در حدی از شعور و آگاهی قرار دارد که نماز را واجب میداند ولی به علت بیماری، توان انجام کامل آن را ندارد، در این صورت:
ادای نماز همچنان بر او واجب است.
خانواده موظفاند در هر وقت نماز، با همراهی عملی (مانند ایستادن همراه او) یا دستورات لفظی (مانند گفتن: اکنون رکوع کن) او را یاری دهند.
نماز با این شکل از همکاری و تقلید، معتبر است.
🔶 در خصوص نمازهایی که بیمار در سه سال گذشته خوانده و خانوادهاش از اختلال تدریجی ذهنی او آگاه شدهاند:
اگر گمان غالب آن است که نمازهای آن دوره، ولو با اشتباه، انجام شدهاند، قضا یا فدیه لازم نیست.
اما اگر یقین حاصل شود که برخی نمازها فوت شده و بیمار تا زمان فوت توانایی قضا نداشته، وصیت فدیه برای هر نماز (نصف صاع گندم از ثلث ترکه) لازم خواهد بود.
📚 دلایل: في فتاوى بنوری ٹاؤن:
دماغی توازن کھوئے ہوئے انسان کی نماز کا حکم
جواب
صورتِ مسئولہ میں اگر مذکورہ خاتون دماغی توازن اس حد تک کھوچکی ہوں کہ انہیں احکام ِشریعت کا احساس بالکل باقی نہ ہو اورسمجھ بوجھ ختم ہوگئی ہو تو نماز روزے ودیگر تمام احکامِ شرع ان سے ساقط ہوچکے ہیں، ایسی صورت میں اگر نمازیں رہ جائیں تو انتقال کی صورت میں ان کا فدیہ لازم نہ ہوگا۔
لیکن اگر ابھی اتنی سمجھ ہوکہ نماز اور روزہ کووہ فرض سمجھتی ہوں، ان احکامات کا انہیں علم ہو، لیکن عمل میں غلطی ہوجاتی ہو تو نماز کے سلسلے میں مذکورہ خاتون کے گھر والے ان کی مدد کریں، یعنی نماز کے وقت گھر کا کوئی ایک فرد ان کے قریب بیٹھ کر انہیں ہدایات دیتا رہے کہ اب رکوع کریں، اب سجدہ کریں یا گھر کے افراد میں سے کوئی فرد نماز کے وقت انہیں اپنے ساتھ شامل کرلے اور وہ ان کی دیکھا دیکھی نماز ادا کریں،لہذا اس بات کا اہتمام کریں کہ نماز کے وقت میں ان کےساتھ کوئی نہ کوئی ہو جو انہیں نماز کا طریقہ بتائے،جب تک احکامات کا علم ہو اور حواس مکمل طور پر ختم نہ ہوں اس وقت تک ان پر نماز کی ادائیگی مذکورہ طریقے کے مطابق لازمی رہے گی، اس وقت تک مذکورہ خاتون کی طرف سے نمازوں کا فدیہ ادا نہیں کیا جائے گا، اس صورت میں اگر نمازیں رہ گئیں اور مذکورہ خاتون اپنی زندگی میں ان کی قضابھی نہ کرسکیں، تو ان نمازوں کے فدیہ کی وصیت کرناان پر لازم ہوگا۔
سنن الکبری للبیهقي میں ہے:
"عن عائشة، عن النبي صلى الله عليه وسلم: " رفع القلم عن ثلاثة: عن الصبي حتى يحتلم، وعن المعتوه حتى يفيق، وعن النائم حتى يستيقظ."
(كتاب الإقرار، ج:6، ص:139، ط: دار الكتب العلمية)
فتاوی شامی میں ہے:
"(ولو مات وعليه صلوات فائتة وأوصى بالكفارة يعطى لكل صلاة نصف صاع من بر).
(قوله وعليه صلوات فائتة إلخ) أي بأن كان يقدر على أدائها ولو بالإيماء، فيلزمه الإيصاء بها وإلا فلا يلزمه وإن قلت، بأن كانت دون ست صلوات، لقوله عليه الصلاة والسلام «فإن لم يستطع فالله أحق بقبول العذر منه» وكذا حكم الصوم في رمضان إن أفطر فيه المسافر والمريض وماتا قبل الإقامة والصحة، وتمامه في الإمداد."
(كتاب الصلاة، باب قضاء الفوائت،ج:2، ص:72، ط:دار الفکر)
أیضاً:
"(ولو مات وعليه صلوات فائتة وأوصى الكفارة يعطى لكل صلاة نصف صاع من بر) كالفطرة (وكذا حكم الوتر) والصوم، وإنما يعطي (من ثلث ماله).
(قوله: وإنما يعطي من ثلث ماله) أي فلو زادت الوصية على الثلث لايلزم الولي إخراج الزائد إلا بإجازة الورثة".
(کتاب الصلاۃ، باب قضاء الفوائت، ج:2، ص:72/73، ط:سعید)
فقط والله أعلم
فتوی نمبر : 144612101463
دارالافتاء : جامعہ علوم اسلامیہ علامہ محمد یوسف بنوری ٹاؤن
والله أعلم بالصواب
🔺 دارالإفتاء دارالعلوم اسلامی ریزه
جهت ارتباط با دارالإفتاء با یکی از شمارههای زیر تماس حاصل نمایید یا سؤالات خود را از طریق پیامک ارسال فرمایید:
09159271650
09159271644
09033925611
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌹نشر خیر، صدقهی جاریه🌹
🔷 عنوان: حکم شرعی نماز فرد مبتلا به آلزایمر یا اختلال تعادل عقلانی
🔶 چه میفرمایند علماء محترم در این مسئله:
زنی ۶۶ ساله به بیماری آلزایمر مبتلا شده و حافظه و تعادل ذهنی خود را از دست داده است؛ بهگونهای که گاه نماز را بهطور کلی فراموش میکند و گاه تنها در صورت همراهی و کمک دیگران نماز میخواند. حال سؤال این است که:
۱- آیا در چنین شرایطی نماز بر او واجب است؟
۲- و آیا فرزندانش باید برای نمازهای فوتشده او در سه سال گذشته کفاره بدهند؟
الجواب باسم ملهم الصواب
🔶 بر اساس قواعد فقه اسلامی در صورتی که فرد بهگونهای دچار اختلال ذهنی و زوال عقل شده باشد که قدرت درک احکام شریعت، تمییز حلال و حرام یا تشخیص زمان و حالت عبادت را از دست بدهد، تکلیف شرعی (نماز، روزه و...) از او ساقط است. در این حالت، قضا و فدیه نیز بر او واجب نخواهد بود، حتی اگر در ایام بیماری، نماز نخوانده باشد.
اما اگر بیمار هنوز در حدی از شعور و آگاهی قرار دارد که نماز را واجب میداند ولی به علت بیماری، توان انجام کامل آن را ندارد، در این صورت:
ادای نماز همچنان بر او واجب است.
خانواده موظفاند در هر وقت نماز، با همراهی عملی (مانند ایستادن همراه او) یا دستورات لفظی (مانند گفتن: اکنون رکوع کن) او را یاری دهند.
نماز با این شکل از همکاری و تقلید، معتبر است.
🔶 در خصوص نمازهایی که بیمار در سه سال گذشته خوانده و خانوادهاش از اختلال تدریجی ذهنی او آگاه شدهاند:
اگر گمان غالب آن است که نمازهای آن دوره، ولو با اشتباه، انجام شدهاند، قضا یا فدیه لازم نیست.
اما اگر یقین حاصل شود که برخی نمازها فوت شده و بیمار تا زمان فوت توانایی قضا نداشته، وصیت فدیه برای هر نماز (نصف صاع گندم از ثلث ترکه) لازم خواهد بود.
📚 دلایل: في فتاوى بنوری ٹاؤن:
دماغی توازن کھوئے ہوئے انسان کی نماز کا حکم
جواب
صورتِ مسئولہ میں اگر مذکورہ خاتون دماغی توازن اس حد تک کھوچکی ہوں کہ انہیں احکام ِشریعت کا احساس بالکل باقی نہ ہو اورسمجھ بوجھ ختم ہوگئی ہو تو نماز روزے ودیگر تمام احکامِ شرع ان سے ساقط ہوچکے ہیں، ایسی صورت میں اگر نمازیں رہ جائیں تو انتقال کی صورت میں ان کا فدیہ لازم نہ ہوگا۔
لیکن اگر ابھی اتنی سمجھ ہوکہ نماز اور روزہ کووہ فرض سمجھتی ہوں، ان احکامات کا انہیں علم ہو، لیکن عمل میں غلطی ہوجاتی ہو تو نماز کے سلسلے میں مذکورہ خاتون کے گھر والے ان کی مدد کریں، یعنی نماز کے وقت گھر کا کوئی ایک فرد ان کے قریب بیٹھ کر انہیں ہدایات دیتا رہے کہ اب رکوع کریں، اب سجدہ کریں یا گھر کے افراد میں سے کوئی فرد نماز کے وقت انہیں اپنے ساتھ شامل کرلے اور وہ ان کی دیکھا دیکھی نماز ادا کریں،لہذا اس بات کا اہتمام کریں کہ نماز کے وقت میں ان کےساتھ کوئی نہ کوئی ہو جو انہیں نماز کا طریقہ بتائے،جب تک احکامات کا علم ہو اور حواس مکمل طور پر ختم نہ ہوں اس وقت تک ان پر نماز کی ادائیگی مذکورہ طریقے کے مطابق لازمی رہے گی، اس وقت تک مذکورہ خاتون کی طرف سے نمازوں کا فدیہ ادا نہیں کیا جائے گا، اس صورت میں اگر نمازیں رہ گئیں اور مذکورہ خاتون اپنی زندگی میں ان کی قضابھی نہ کرسکیں، تو ان نمازوں کے فدیہ کی وصیت کرناان پر لازم ہوگا۔
سنن الکبری للبیهقي میں ہے:
"عن عائشة، عن النبي صلى الله عليه وسلم: " رفع القلم عن ثلاثة: عن الصبي حتى يحتلم، وعن المعتوه حتى يفيق، وعن النائم حتى يستيقظ."
(كتاب الإقرار، ج:6، ص:139، ط: دار الكتب العلمية)
فتاوی شامی میں ہے:
"(ولو مات وعليه صلوات فائتة وأوصى بالكفارة يعطى لكل صلاة نصف صاع من بر).
(قوله وعليه صلوات فائتة إلخ) أي بأن كان يقدر على أدائها ولو بالإيماء، فيلزمه الإيصاء بها وإلا فلا يلزمه وإن قلت، بأن كانت دون ست صلوات، لقوله عليه الصلاة والسلام «فإن لم يستطع فالله أحق بقبول العذر منه» وكذا حكم الصوم في رمضان إن أفطر فيه المسافر والمريض وماتا قبل الإقامة والصحة، وتمامه في الإمداد."
(كتاب الصلاة، باب قضاء الفوائت،ج:2، ص:72، ط:دار الفکر)
أیضاً:
"(ولو مات وعليه صلوات فائتة وأوصى الكفارة يعطى لكل صلاة نصف صاع من بر) كالفطرة (وكذا حكم الوتر) والصوم، وإنما يعطي (من ثلث ماله).
(قوله: وإنما يعطي من ثلث ماله) أي فلو زادت الوصية على الثلث لايلزم الولي إخراج الزائد إلا بإجازة الورثة".
(کتاب الصلاۃ، باب قضاء الفوائت، ج:2، ص:72/73، ط:سعید)
فقط والله أعلم
فتوی نمبر : 144612101463
دارالافتاء : جامعہ علوم اسلامیہ علامہ محمد یوسف بنوری ٹاؤن
والله أعلم بالصواب
🔺 دارالإفتاء دارالعلوم اسلامی ریزه
جهت ارتباط با دارالإفتاء با یکی از شمارههای زیر تماس حاصل نمایید یا سؤالات خود را از طریق پیامک ارسال فرمایید:
09159271650
09159271644
09033925611
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌹نشر خیر، صدقهی جاریه🌹
👌1
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ستاره
#قسمت_هجده
اما گفته به زن عمو چیزی نگی، منم چیزی نمیگفتم ،اما هیچی خوشحالم نمیکرد جز پسرم ...
تقریبا وسطای زمستون بود و دیگه چند ماهی میشد که هیچ خبری از بچه م نداشتم ناامید شده بودم ....
زن عمو خیلی باهام مهربون شده بود همش بهم رسیدگی میکرد...میگفت :ستاره مادر تو سنی نداری، هنوز بچه یی ،نگران نباش ازدواج میکنی خوشبخت میشی بچه میاری ...
من در جوابش میگفتم :اما حسین پاره ی تنمه نمیتونم فراموشش کنم .
یه روز توی اتاق نشسته بودم که زن عمو در زد و اومد داخل گفت : ستاره میخام باهات حرف بزنم ...
گفتم : بفرما زن عمو چیزی شده ؟
گفت : نه بذار بشینم برات میگم...
یکم نگران شدم فکر کردم خبری از حسینم شده ...
زن عمو شروع کرد به حرف زدن : ستاره تو بچه ی،ی تازه جوونی، لیاقتت خوشبختیه، نباید لگد به بختت بزنی ،خاستگار داری، اونم چه خاستگاری ، انقدر پولدار که نصف زمین های ده مال خودشه ،کنار دست خان بود، خیلی وضع مالی خوبی داره .
گفتم :اما زن عمو من نمیخام ازدواج کنم ،میخام برم پیش پسرم هیچکسی و نمیخام ....
زن عمو عصبانی شد، اما به روی خودش نیاورد و گفت : تو که نمیتونی تنها باشی، شاید من و عموت دیگه نباشیم بعد چیکارمیکنی؟ تازه عموت راضیه رضایتش و اعلام کرد ، فردا میان خاستگاری، لباسای قشنگتم بپوش...
نمیدونم چرا توی دلم هیچ حسی نبود، انگاری تمام محبتای عمو و زن عمو دروغ بود و میخاستن از من راحت بشن ...
روز بعد که رسید هوا تاریک شده بود و قرار بود بیان ،عمو و زن عمو خیلی خوشحال بودن، اما من هیچ حسی نداشتم ،خودم و سپردم دست سرنوشت سکوت کردم ....
زن عمو نگاهی بهم کرد : این چه ریخت و قیافه یی واسه خودت ساختی ؟ یکم به خودت میرسیدی ...ادامه داد : اصلا مهم نیست همیجوری هم از سرشون زیادی و میپسندنت ....
متوجه این حرف زن عمو نشدم .... گفت :بمون همینجا ،وقتی صدات زدم چای بیار ...
رفتم توی آشپزخونه و به گذشته و پدر ومادرم فکر میکردم کاش بودن ، اگه علی میفهمید حتما نمیذاشت این اتفاق بیفته ،کاش پسرم بود از ته دلم از خدا پسرمو خاستم.
زن عمو صدام زد ...
چای ریختم و رفتم سمت اتاق در زدم و وارد شدم، اصلا نمیخاستم حتی نگاهش کنم چای گرفتم خاستم بیام بیرون که عمو گفت : ستاره دخترم بیا بشین اینجا کنارم ..
رفتم کنار عمو نشستم سرمو بلند کردم تا ببینم این خاستگار کیه که عمو و زن عمو میگفتن خیلی خوبه ، اما نگاه که کردم از چیزی که دیدم نزدیک بود بیهوش بشم ، عصبانی شدم از عمو و زن عمو که دوباره میخاستن بدبختم کنن، نفسم بالا نمیومد چیزی بگم ، میخاستن با یه پیرمرد ازدواج کنم ، حالا فهمیدم منظورشون چی بود، پیرمردی که اومد خاستگاریم از پیرمردای ده بود که خان نصف زمینا رو بهش داده بود.
پیرمرد شروع کرد به حرف زدن که زنم مرده و بچه هام رفتن شهر زندگی میکنن ، ستاره هرچی بخاد به نامش میزنم، فقط همیشه کنارم باشه .
عمو گفت : ان شالله مبارک باشه ...
نمیدونم چرا اینا میخاستن همیشه من و به پول و زمین بفروشن ،یعنی زمین هایی که خان بهشون داده بود کم بود ؟
پیرمرد گفت : مبارکه...ادامه داد ... حالا که مشکلی نیست میخام تا محرمیت بینمون خونده بشه همین امشب ...
من خشکم زده بود،تیز نگاهش کردم، وقتی نگاهش به من افتاد لبخند زد که حالم ازش بد شد ،اخم کردم ....
صدای در زدن میومد ،عمو پاشد بره در و باز کنه زن عمو هم پشت سرش بلند شد حالم بد شد که میخاستن با این تنهام بذارن ..
عمو و زن عمو رفتن ....
پیرمرد که اسمش علی مراد بود گفت :بیا نزدیکم بشین ستاره ، از من نترس هرچی بخای به پات میریزم .
تمام جراتمو جمع کردم و گفتم : چطور خجالت نمیکشی من همسن دخترتم برو از خدا بترس .
لبخندی زد و گفت : راضی میشی بلاخره....
حرفش نصفه موند ، عمو و زن عمو اومدن داخل و رو به من گفتن ستاره جلو در با تو کار دارن ، عمو و زن عمو نگران بودن و من تعجب کردم ،آخه کسی و نداشتم که بخاد دیدنم بیاد .
لباس پوشیدم و رفتم سمت در حیاط وقتی در و باز کردم از چیزی که دیدم شوکه شدم، اون کسی که پشت در بود لیلا بود ..
نگاهی به لیلا انداختم، داشتم به این فکر میکردم که اون اینجا چیکار میکنه که اومد نزدیک و گفت : سلام ستاره ...
خشمگین نگاهش کردم و خاستم باهاش دعوا کنم که گفت : ستاره چیزی نگو، تو از خیلی چیزا بی خبری، اگه اجازه بدی بریم داخل همه چیز و واست تعریف میکنم، فقط یه چیزی که هست ،حسین هم همراهمه ...
کافی بود تا اسم حسین و بشنوم از خودم بیخود شدم فقط پرسیدم پسرم کجاست؟حسین کجاست؟
ی نفر و صدا و زد و حسین آورد پیشم، چقدر اون لحظه خوشحال بودم و نمیدونستم چقدر دلتنگشم ،سمتش رفتم و حسین و بغل کردم،حسینم و نفس میکشیدم ، باورم نمیشد حسین اومده بود پیشم انقدد گریه کردم که سرما رو یادم رفت،متوجه لیلا شدم که ناراحت نگاهم میکنه و سردش شده.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#ستاره
#قسمت_هجده
اما گفته به زن عمو چیزی نگی، منم چیزی نمیگفتم ،اما هیچی خوشحالم نمیکرد جز پسرم ...
تقریبا وسطای زمستون بود و دیگه چند ماهی میشد که هیچ خبری از بچه م نداشتم ناامید شده بودم ....
زن عمو خیلی باهام مهربون شده بود همش بهم رسیدگی میکرد...میگفت :ستاره مادر تو سنی نداری، هنوز بچه یی ،نگران نباش ازدواج میکنی خوشبخت میشی بچه میاری ...
من در جوابش میگفتم :اما حسین پاره ی تنمه نمیتونم فراموشش کنم .
یه روز توی اتاق نشسته بودم که زن عمو در زد و اومد داخل گفت : ستاره میخام باهات حرف بزنم ...
گفتم : بفرما زن عمو چیزی شده ؟
گفت : نه بذار بشینم برات میگم...
یکم نگران شدم فکر کردم خبری از حسینم شده ...
زن عمو شروع کرد به حرف زدن : ستاره تو بچه ی،ی تازه جوونی، لیاقتت خوشبختیه، نباید لگد به بختت بزنی ،خاستگار داری، اونم چه خاستگاری ، انقدر پولدار که نصف زمین های ده مال خودشه ،کنار دست خان بود، خیلی وضع مالی خوبی داره .
گفتم :اما زن عمو من نمیخام ازدواج کنم ،میخام برم پیش پسرم هیچکسی و نمیخام ....
زن عمو عصبانی شد، اما به روی خودش نیاورد و گفت : تو که نمیتونی تنها باشی، شاید من و عموت دیگه نباشیم بعد چیکارمیکنی؟ تازه عموت راضیه رضایتش و اعلام کرد ، فردا میان خاستگاری، لباسای قشنگتم بپوش...
نمیدونم چرا توی دلم هیچ حسی نبود، انگاری تمام محبتای عمو و زن عمو دروغ بود و میخاستن از من راحت بشن ...
روز بعد که رسید هوا تاریک شده بود و قرار بود بیان ،عمو و زن عمو خیلی خوشحال بودن، اما من هیچ حسی نداشتم ،خودم و سپردم دست سرنوشت سکوت کردم ....
زن عمو نگاهی بهم کرد : این چه ریخت و قیافه یی واسه خودت ساختی ؟ یکم به خودت میرسیدی ...ادامه داد : اصلا مهم نیست همیجوری هم از سرشون زیادی و میپسندنت ....
متوجه این حرف زن عمو نشدم .... گفت :بمون همینجا ،وقتی صدات زدم چای بیار ...
رفتم توی آشپزخونه و به گذشته و پدر ومادرم فکر میکردم کاش بودن ، اگه علی میفهمید حتما نمیذاشت این اتفاق بیفته ،کاش پسرم بود از ته دلم از خدا پسرمو خاستم.
زن عمو صدام زد ...
چای ریختم و رفتم سمت اتاق در زدم و وارد شدم، اصلا نمیخاستم حتی نگاهش کنم چای گرفتم خاستم بیام بیرون که عمو گفت : ستاره دخترم بیا بشین اینجا کنارم ..
رفتم کنار عمو نشستم سرمو بلند کردم تا ببینم این خاستگار کیه که عمو و زن عمو میگفتن خیلی خوبه ، اما نگاه که کردم از چیزی که دیدم نزدیک بود بیهوش بشم ، عصبانی شدم از عمو و زن عمو که دوباره میخاستن بدبختم کنن، نفسم بالا نمیومد چیزی بگم ، میخاستن با یه پیرمرد ازدواج کنم ، حالا فهمیدم منظورشون چی بود، پیرمردی که اومد خاستگاریم از پیرمردای ده بود که خان نصف زمینا رو بهش داده بود.
پیرمرد شروع کرد به حرف زدن که زنم مرده و بچه هام رفتن شهر زندگی میکنن ، ستاره هرچی بخاد به نامش میزنم، فقط همیشه کنارم باشه .
عمو گفت : ان شالله مبارک باشه ...
نمیدونم چرا اینا میخاستن همیشه من و به پول و زمین بفروشن ،یعنی زمین هایی که خان بهشون داده بود کم بود ؟
پیرمرد گفت : مبارکه...ادامه داد ... حالا که مشکلی نیست میخام تا محرمیت بینمون خونده بشه همین امشب ...
من خشکم زده بود،تیز نگاهش کردم، وقتی نگاهش به من افتاد لبخند زد که حالم ازش بد شد ،اخم کردم ....
صدای در زدن میومد ،عمو پاشد بره در و باز کنه زن عمو هم پشت سرش بلند شد حالم بد شد که میخاستن با این تنهام بذارن ..
عمو و زن عمو رفتن ....
پیرمرد که اسمش علی مراد بود گفت :بیا نزدیکم بشین ستاره ، از من نترس هرچی بخای به پات میریزم .
تمام جراتمو جمع کردم و گفتم : چطور خجالت نمیکشی من همسن دخترتم برو از خدا بترس .
لبخندی زد و گفت : راضی میشی بلاخره....
حرفش نصفه موند ، عمو و زن عمو اومدن داخل و رو به من گفتن ستاره جلو در با تو کار دارن ، عمو و زن عمو نگران بودن و من تعجب کردم ،آخه کسی و نداشتم که بخاد دیدنم بیاد .
لباس پوشیدم و رفتم سمت در حیاط وقتی در و باز کردم از چیزی که دیدم شوکه شدم، اون کسی که پشت در بود لیلا بود ..
نگاهی به لیلا انداختم، داشتم به این فکر میکردم که اون اینجا چیکار میکنه که اومد نزدیک و گفت : سلام ستاره ...
خشمگین نگاهش کردم و خاستم باهاش دعوا کنم که گفت : ستاره چیزی نگو، تو از خیلی چیزا بی خبری، اگه اجازه بدی بریم داخل همه چیز و واست تعریف میکنم، فقط یه چیزی که هست ،حسین هم همراهمه ...
کافی بود تا اسم حسین و بشنوم از خودم بیخود شدم فقط پرسیدم پسرم کجاست؟حسین کجاست؟
ی نفر و صدا و زد و حسین آورد پیشم، چقدر اون لحظه خوشحال بودم و نمیدونستم چقدر دلتنگشم ،سمتش رفتم و حسین و بغل کردم،حسینم و نفس میکشیدم ، باورم نمیشد حسین اومده بود پیشم انقدد گریه کردم که سرما رو یادم رفت،متوجه لیلا شدم که ناراحت نگاهم میکنه و سردش شده.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ستاره
#قسمت_نوزده
رو بهش گفتم : بفرما داخل لیلا خانم، من مهمان نوازم مهمانمو بیرون نمیذارم ...
دوتامون وارد شدیم،اما از چهره ی زن عمو معلوم بود که راضی نیست، اما اصلا برام مهم نبود این خونه و زمینایی که از ازدواج من به دست آورده بود، سهم من هم بود که زندگیم رو تا ابد نابود کردن ...
رفتیم توی اتاق و در و بستم ، هوا سرد بود، کرسی درست کردم تا لیلا خودش و گرم کنه و رفتم و براش چای داغ آوردم ، اون به من بدی کرد ،ولی الان پسرمو آورد که ببینم، خوشحال بودم ازین اتفاق که حتی یادم رفت سراغی از اون پیرمرد بگیرم ، خوشحال بودم که خدا حسین و لیلا رو واسه نجات من فرستاد تا عقد اون مرد نشم ، رفتم توی اتاق ،حسینم خواب بود و لیلا داشت نگاهش میکرد، حسودیم شد که تا یک سالگیش لیلا کنارش بود و قرار بود دوباره نبینمش، اما چیزی نگفتم ...
لیلا رو بهم گفت : ستاره بیا بشین میخام باهات حرف بزنم... رفتم و کنارش نشستم کمی از چاییش خورد و گفت : ستاره میدونستی خان و زنش و حسن داشتن میومدن شهر پیش من که توی راه تصادف کردن ؟
گفتم :نه من اطلاعی ندارم، اتفاقی واسشون افتاد؟؟
لیلا سرشو پایین انداخت و گفت : توی تصادف همشون مردن ،حتی حسن هم مرد،فقط حسین زنده موند که آوردنش پیش من ...
من که شوکه شده بودم گفتم : یعنی چی؟ یعنی حسن مرده؟
گفت: آره ...
اشک توی چشمام جمع شد،هنوزم ته دلم حسن و دوست داشتم ،دلم واسش تنگ میشد، روزای خوبی کنارش داشتم.. گریه م گرفته بود رفتم و کنار حسین و یاد حسن میفتادم و غصه م بیشتر میشد، باورم نمیشد مرده باشه...
لیلا ادامه داد : وقتی حسین و گذاشتن تو بغلم ،بوی حسن و میداد ،دلم نمیومد از خودم جداش کنم ، حتی یک بار نذاشتم کسی اذیتش کنه، همیشه مراقبش بودم ،اما وقتی به تو فکر میکردم عذاب وجدان میگرفتم ،تا اینکه تصمیم گرفتم از ایران برم و گفتم اول بیام و تو رو ببینم ...
وحشت زده نگاهش کردم و گفتم :حسین چی میشه ؟؟
لبخندی زد و گفت : تا یک هفته من و حسین اینجاییم، میتونی تصمیم بگیری که حسین و نگه داری و اینجا زندگی کنی ،میتونین با من بیاین و از ایران بریم ، میتونی هم ،حسین و بدی به من و به زندگیت برسی ،من حسین و خیلی دوس دارم، چیزی واسش کم نمیذارم ...
خوشحال بودم،یعنی میتونستم دیگه کنار پسرم باشم ،ولی از مرگ حسن ناراحت بودم خیلی بد مرده بود و من خبر نداشتم...
لیلا گفت : الان نمیخاد تصمیم بگیری، فعلا وقت داری و ادامه داد :ستاره همیشه حسودیم میشد که حسن انقدر دوست داره ،همیشه میگفت کنار ستاره خوشحالم ،کاش میشد بیشتر کنار هم باشین ،حسن و دوس داشتم، ولی اون به اجبار با من ازدواج کرد و دوسم نداشت ،اما هیچوقت به من بی احترامی نمیکرد.. وقتی میدیدم روزایی که پیش تو بود چقدر حالش خوب بود ،سعی میکردم کاریتون نداشته باشم تا اینکه حسین به دنیا اومد و مادر حسن و خانواده من مجبورش کردن از تو جدا بشه ،ولی انگاری قسمت نبود که از تو زیاد جدا باشه که زود ازین دنیا رفت... اینا رو گفتم که بدونی حسن خیلی دوست داشت ...
حالا بخابیم که خیلی دوس دارم واسه آخرین روزا از فردا بریم و توی روستا و اطرافش قدم بزنیم ...
دستامو گرفت و گفت : دوست دارم تا ابد دوستت باشم، تو خیلی مهربونی ستاره همیشه به خوبیات حسودیم میشد ...
دستاشو گرفتم و گفتم : خانم من دیگه از شما ناراحت نیستم ،خان و زنش و هم بخشیدم، ولی حسن مرد خوبی بود ،هیچ وقت به هیچ کس بدی نکرد، مطمئنم روحش در آرامشه ...لیلا گفت خسته م و خوابید... اما من تا صبح بیدار بودم و به حسین نگاه میکردم ، فرشته ی مادرش شده بود و از اتفاق شومی که میخاست واسش بیفته نجاتش داد .
دلم نمیخاست چشامو ببندم میخاستم تا صبح حسینم و نگاه کنم ، خداروشکر کردم که پسرم کنارمه، ولی ته دلم دوست داشتم حسن هم بود تا خوشیمون کامل میشد ، حسن خیلی دوست داشت این روزا رو میدید ...
توی افکارم بودم که کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد ...
صبح با صدای گریه ی حسین بیدار شدم ، بغلش کردم و آرومش میکردم ...لیلا اومد و کنارم ایستاد : ستاره خوشحالم که کنار پسرتی ، دوست دارم هیچوقت از خودت جداش نکنی مگر اینکه بخای بسپریش به من ...
نگاهی به لیلا انداختم و گفتم : هنوز فکری نکردم، ولی دوست دارم سه نفری کنار هم باشیم ،منم کسی رو ندارم، ولی کنار شما آرامش دارم، از دیشب که پسرمو آوردی پیشم، خیلی کنارتون آرامش دارم ، ازتون ممنونم...
لیلا دستی به سر حسین کشید و گفت : پسرم خیلی پسر خوبیه، تازه اروم که بشه میگه مامان ،دستش و به دیوار میگیره و راه میره ....
برای یه لحظه شروع کردم گریه کردن که چرا این لحظات و من کنار پسرم نبودم که ببینم لیلا گفت : اشک نریز دختر ،برو خدا رو شکر کن الان کنار پسرتی.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#ستاره
#قسمت_نوزده
رو بهش گفتم : بفرما داخل لیلا خانم، من مهمان نوازم مهمانمو بیرون نمیذارم ...
دوتامون وارد شدیم،اما از چهره ی زن عمو معلوم بود که راضی نیست، اما اصلا برام مهم نبود این خونه و زمینایی که از ازدواج من به دست آورده بود، سهم من هم بود که زندگیم رو تا ابد نابود کردن ...
رفتیم توی اتاق و در و بستم ، هوا سرد بود، کرسی درست کردم تا لیلا خودش و گرم کنه و رفتم و براش چای داغ آوردم ، اون به من بدی کرد ،ولی الان پسرمو آورد که ببینم، خوشحال بودم ازین اتفاق که حتی یادم رفت سراغی از اون پیرمرد بگیرم ، خوشحال بودم که خدا حسین و لیلا رو واسه نجات من فرستاد تا عقد اون مرد نشم ، رفتم توی اتاق ،حسینم خواب بود و لیلا داشت نگاهش میکرد، حسودیم شد که تا یک سالگیش لیلا کنارش بود و قرار بود دوباره نبینمش، اما چیزی نگفتم ...
لیلا رو بهم گفت : ستاره بیا بشین میخام باهات حرف بزنم... رفتم و کنارش نشستم کمی از چاییش خورد و گفت : ستاره میدونستی خان و زنش و حسن داشتن میومدن شهر پیش من که توی راه تصادف کردن ؟
گفتم :نه من اطلاعی ندارم، اتفاقی واسشون افتاد؟؟
لیلا سرشو پایین انداخت و گفت : توی تصادف همشون مردن ،حتی حسن هم مرد،فقط حسین زنده موند که آوردنش پیش من ...
من که شوکه شده بودم گفتم : یعنی چی؟ یعنی حسن مرده؟
گفت: آره ...
اشک توی چشمام جمع شد،هنوزم ته دلم حسن و دوست داشتم ،دلم واسش تنگ میشد، روزای خوبی کنارش داشتم.. گریه م گرفته بود رفتم و کنار حسین و یاد حسن میفتادم و غصه م بیشتر میشد، باورم نمیشد مرده باشه...
لیلا ادامه داد : وقتی حسین و گذاشتن تو بغلم ،بوی حسن و میداد ،دلم نمیومد از خودم جداش کنم ، حتی یک بار نذاشتم کسی اذیتش کنه، همیشه مراقبش بودم ،اما وقتی به تو فکر میکردم عذاب وجدان میگرفتم ،تا اینکه تصمیم گرفتم از ایران برم و گفتم اول بیام و تو رو ببینم ...
وحشت زده نگاهش کردم و گفتم :حسین چی میشه ؟؟
لبخندی زد و گفت : تا یک هفته من و حسین اینجاییم، میتونی تصمیم بگیری که حسین و نگه داری و اینجا زندگی کنی ،میتونین با من بیاین و از ایران بریم ، میتونی هم ،حسین و بدی به من و به زندگیت برسی ،من حسین و خیلی دوس دارم، چیزی واسش کم نمیذارم ...
خوشحال بودم،یعنی میتونستم دیگه کنار پسرم باشم ،ولی از مرگ حسن ناراحت بودم خیلی بد مرده بود و من خبر نداشتم...
لیلا گفت : الان نمیخاد تصمیم بگیری، فعلا وقت داری و ادامه داد :ستاره همیشه حسودیم میشد که حسن انقدر دوست داره ،همیشه میگفت کنار ستاره خوشحالم ،کاش میشد بیشتر کنار هم باشین ،حسن و دوس داشتم، ولی اون به اجبار با من ازدواج کرد و دوسم نداشت ،اما هیچوقت به من بی احترامی نمیکرد.. وقتی میدیدم روزایی که پیش تو بود چقدر حالش خوب بود ،سعی میکردم کاریتون نداشته باشم تا اینکه حسین به دنیا اومد و مادر حسن و خانواده من مجبورش کردن از تو جدا بشه ،ولی انگاری قسمت نبود که از تو زیاد جدا باشه که زود ازین دنیا رفت... اینا رو گفتم که بدونی حسن خیلی دوست داشت ...
حالا بخابیم که خیلی دوس دارم واسه آخرین روزا از فردا بریم و توی روستا و اطرافش قدم بزنیم ...
دستامو گرفت و گفت : دوست دارم تا ابد دوستت باشم، تو خیلی مهربونی ستاره همیشه به خوبیات حسودیم میشد ...
دستاشو گرفتم و گفتم : خانم من دیگه از شما ناراحت نیستم ،خان و زنش و هم بخشیدم، ولی حسن مرد خوبی بود ،هیچ وقت به هیچ کس بدی نکرد، مطمئنم روحش در آرامشه ...لیلا گفت خسته م و خوابید... اما من تا صبح بیدار بودم و به حسین نگاه میکردم ، فرشته ی مادرش شده بود و از اتفاق شومی که میخاست واسش بیفته نجاتش داد .
دلم نمیخاست چشامو ببندم میخاستم تا صبح حسینم و نگاه کنم ، خداروشکر کردم که پسرم کنارمه، ولی ته دلم دوست داشتم حسن هم بود تا خوشیمون کامل میشد ، حسن خیلی دوست داشت این روزا رو میدید ...
توی افکارم بودم که کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد ...
صبح با صدای گریه ی حسین بیدار شدم ، بغلش کردم و آرومش میکردم ...لیلا اومد و کنارم ایستاد : ستاره خوشحالم که کنار پسرتی ، دوست دارم هیچوقت از خودت جداش نکنی مگر اینکه بخای بسپریش به من ...
نگاهی به لیلا انداختم و گفتم : هنوز فکری نکردم، ولی دوست دارم سه نفری کنار هم باشیم ،منم کسی رو ندارم، ولی کنار شما آرامش دارم، از دیشب که پسرمو آوردی پیشم، خیلی کنارتون آرامش دارم ، ازتون ممنونم...
لیلا دستی به سر حسین کشید و گفت : پسرم خیلی پسر خوبیه، تازه اروم که بشه میگه مامان ،دستش و به دیوار میگیره و راه میره ....
برای یه لحظه شروع کردم گریه کردن که چرا این لحظات و من کنار پسرم نبودم که ببینم لیلا گفت : اشک نریز دختر ،برو خدا رو شکر کن الان کنار پسرتی.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ستاره
#قسمت_بیست
انقدر از اومدن حسین خوشحال بودم که خوابوندمش و گذاشتم تو رخت خواب و رفتم آشپزخونه و کلی غذا پختم عمو و زن عمو فهمیدن چقدر خوشحالم ، در حال آشپزی بودم که زن عمو اومد داخل اشپزخونه و بازومو گرفت و فشار داد : ببین چی بهت میگم، دیشب علی مراد گفت اگه بخای بچه ت کنارت باشه اون نمیخادت ،پس بچه رو با لیلا بفرست بره ،وگرنه خودت میدونی چی در انتظارته، باید واسه همیشه ازینجا بری.
من که از این همه وقاحت زن عموم حالم بد میشد رو بهش گفتم : زن عمو بزرگترمی، احترامت واجبه، ولی بدون که اگه بخام همین الان همین زمین هایی که از ازدواج من بهت رسیده رو میتونم ازت بگیرم ، پس فعلا برو و جلوی لیلا ابروداری کن تا بره بعدا حرف میزنیم.
زن عمو که تعجب کرده بود دستمو ول کرد و رفت بیرون....
منم مثل همیشه اشکام شروع به ریختن کردن.نمیدونم این همه اشک از کجا میاوردم و زود شروع به گریه کردن میکردم ...
اشکامو پاک کردم و رفتم توی اتاق تا لیلا تنها نباشه ...
لیلا حرف میزد و من حواسم پیش حسین بود ،همش نگران بودم کسی ازم بگیرش ...
لیلا متوجه شد و خندید و گفت : ستاره یکمم به من توجه کن ،حسین از پیشت فرار که نمیکنه ...
منم خندیدم و همه حواسمو بهش دادم ، لیلا از زندگیش میگفت، اونم انقدر گناه داشت که فهمیدم فقط من نیستم که انقدر اذیت شدم ...
داشتیم حرف میزدیم که حسین بلند شد و نگاهی به ما انداخت و چهاردست و پا اومد سمتمون : دستامو باز کردم که بیاد توی بغلم که لبخند شیرینی زد و رفت توی بغل لیلا ...
اون لحظه انقدر ناراحت شدم که لیلا دستمو گرفت و گفت : ناراحت نباش، گناهی نداره عادت کرده ،باید بهت عادت کنه، پیش تو که باشه میدونه چه مادر خوبی داره ...
دیگه چیزی نگفتم ، آروم حسین و گذاشت بغلم و بهش گفت : برو بغل مادرت ...
حسین و بغل کردم، اما معلوم بود که بی تابی میکنه ...
لیلا بهم گفت : ستاره من باید برم عمارت یه سری کار هست قبل رفتن باید انجام بدم ،دوس داری همراهم بیای ؟
گفتم : آره دوس دارم بیام
قرار شد بعد از ناهار بریم عمارت... ناهار خوردیم ظرفا رو شستیم از اتفاقات و دعواهای بینمون حرف زدیم و خندیدیم.
فکر نمیکردم روزی من و لیلا انقدر کنار هم شاد باشیم.
بعد از ناهار پاشدیم و قدم زدیم به عمارت که رسیدیم در و که باز کردم یاد خاطرات خودم و حسن افتادم، چقدر غصه میخوردم و دلتنگ حسن بودم، اما مجبور بودم به روی خودم نیارم.
رو به لیلا گفتم : لیلا خانم، قبر حسن کجاست ؟؟
لیلا گفت : منتظر بودم خودت این و بپرسی، اما حسن قبر نداره، اصلا جسدی نداشت هرچی گشتن پیداش نشد ،میگن توی آتیش تصادف سوخت و چیزی ازش نموند ...
چقدر بد مرده بود و این حقش نبود که قبر نداشته باشه...
وارد عمارت شدیم و لیلا رفت به کارش برسه و من و حسین رفتیم سمت اتاقی که دوران بارداریم توش زندگی میکردم،
در و که باز کردم تمام خاطراتم واسم مرور شد. رفتم و در کمد و باز کردم هنوز لباسامون دست نخورده بودن ، حسین و روی تخت گذاشتم ، رفتم سمت کمد حسن که همیشه وسایل مهمش رو اونجا میذاشت درشو باز کردم و دفتری رو دیدم ،دفتر و باز کردم و شروع کردم به خوندن:حسن اینطور نوشته بود ...
امروز غم بزرگی داشتم ، لیلا دختر خوبی هست و من و خیلی دوست داره ،اما من نمیتونم وجودش رو تحمل کنم، اونم مثل خانوادمه ، امروز با لیلا دعوام شد، حالم خوش نبود رفتم و توی جنگل قدم میزدم رسیدم به چشمه ی وسط جنگل ،دیدم دختری پاهاشو نشسته توی آب ،غم خاصی توی چهره ش بود ،یهو سنگ زیر پام تکون خورد و برگشت و من و دید، توی چشماش معصومیت خاصی بود ، نفهمیدم چطور از جلوی چشمام فرار کرد به خودم که اومدم پشت سرش دویدم، تا اینکه رسیدیم به کوچه یی و رفت توی یکی از خونه ها ، از دیدم که پنهون شد انگاری قلبم گرفت ، بدجوری توی فکرم رفته بود، این دختر بچه با یک نگاه دوست داشتن رو توی وجودم شعله ور کرد ...و بقیه ی داستان ...
وقتی از این همه عشق و علاقه ی حسن به خودم مطمئن شدم ، غصه میخوردم که کاش حسن بود ...
توی افکار خودم غرق شده بودم که لیلا در زد ، خیلی تند دفتر و پنهون کردم، دوست نداشتم بخونش و دلخور بشه ، آخه بهش مدیون بودم ....
صداش کردم که بیاد داخل ، در و باز کرد و اومد نشست کنارم و گفت : ستاره توی خونتون راحت نبودم ،مثل اینکه زن عموت راضی نبود من اونجا باشم...
ازین که متوجه رفتار بد زن عموم شده بود خجالت زده شدم ،سرمو پایین انداختم که گفت : من که از تو دلخور نشدم، بیا که میخام یه چیزایی رو بهت بگم، باید درست تصمیم بگیری ...
من که نمیدونستم چی میخاد بگه گفتم : چی میخای بگی لیلا جان نگرانم ...
خندید و گفت : نگران نباش شاید خبرای خوبی باشه ...
ادامه داد : وقتی که حسن و پدر مادرش فوت شدن ،از خانوادش فقط حسین موند،تمام ارث و میراث خان به حسین رسیده ،
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#ستاره
#قسمت_بیست
انقدر از اومدن حسین خوشحال بودم که خوابوندمش و گذاشتم تو رخت خواب و رفتم آشپزخونه و کلی غذا پختم عمو و زن عمو فهمیدن چقدر خوشحالم ، در حال آشپزی بودم که زن عمو اومد داخل اشپزخونه و بازومو گرفت و فشار داد : ببین چی بهت میگم، دیشب علی مراد گفت اگه بخای بچه ت کنارت باشه اون نمیخادت ،پس بچه رو با لیلا بفرست بره ،وگرنه خودت میدونی چی در انتظارته، باید واسه همیشه ازینجا بری.
من که از این همه وقاحت زن عموم حالم بد میشد رو بهش گفتم : زن عمو بزرگترمی، احترامت واجبه، ولی بدون که اگه بخام همین الان همین زمین هایی که از ازدواج من بهت رسیده رو میتونم ازت بگیرم ، پس فعلا برو و جلوی لیلا ابروداری کن تا بره بعدا حرف میزنیم.
زن عمو که تعجب کرده بود دستمو ول کرد و رفت بیرون....
منم مثل همیشه اشکام شروع به ریختن کردن.نمیدونم این همه اشک از کجا میاوردم و زود شروع به گریه کردن میکردم ...
اشکامو پاک کردم و رفتم توی اتاق تا لیلا تنها نباشه ...
لیلا حرف میزد و من حواسم پیش حسین بود ،همش نگران بودم کسی ازم بگیرش ...
لیلا متوجه شد و خندید و گفت : ستاره یکمم به من توجه کن ،حسین از پیشت فرار که نمیکنه ...
منم خندیدم و همه حواسمو بهش دادم ، لیلا از زندگیش میگفت، اونم انقدر گناه داشت که فهمیدم فقط من نیستم که انقدر اذیت شدم ...
داشتیم حرف میزدیم که حسین بلند شد و نگاهی به ما انداخت و چهاردست و پا اومد سمتمون : دستامو باز کردم که بیاد توی بغلم که لبخند شیرینی زد و رفت توی بغل لیلا ...
اون لحظه انقدر ناراحت شدم که لیلا دستمو گرفت و گفت : ناراحت نباش، گناهی نداره عادت کرده ،باید بهت عادت کنه، پیش تو که باشه میدونه چه مادر خوبی داره ...
دیگه چیزی نگفتم ، آروم حسین و گذاشت بغلم و بهش گفت : برو بغل مادرت ...
حسین و بغل کردم، اما معلوم بود که بی تابی میکنه ...
لیلا بهم گفت : ستاره من باید برم عمارت یه سری کار هست قبل رفتن باید انجام بدم ،دوس داری همراهم بیای ؟
گفتم : آره دوس دارم بیام
قرار شد بعد از ناهار بریم عمارت... ناهار خوردیم ظرفا رو شستیم از اتفاقات و دعواهای بینمون حرف زدیم و خندیدیم.
فکر نمیکردم روزی من و لیلا انقدر کنار هم شاد باشیم.
بعد از ناهار پاشدیم و قدم زدیم به عمارت که رسیدیم در و که باز کردم یاد خاطرات خودم و حسن افتادم، چقدر غصه میخوردم و دلتنگ حسن بودم، اما مجبور بودم به روی خودم نیارم.
رو به لیلا گفتم : لیلا خانم، قبر حسن کجاست ؟؟
لیلا گفت : منتظر بودم خودت این و بپرسی، اما حسن قبر نداره، اصلا جسدی نداشت هرچی گشتن پیداش نشد ،میگن توی آتیش تصادف سوخت و چیزی ازش نموند ...
چقدر بد مرده بود و این حقش نبود که قبر نداشته باشه...
وارد عمارت شدیم و لیلا رفت به کارش برسه و من و حسین رفتیم سمت اتاقی که دوران بارداریم توش زندگی میکردم،
در و که باز کردم تمام خاطراتم واسم مرور شد. رفتم و در کمد و باز کردم هنوز لباسامون دست نخورده بودن ، حسین و روی تخت گذاشتم ، رفتم سمت کمد حسن که همیشه وسایل مهمش رو اونجا میذاشت درشو باز کردم و دفتری رو دیدم ،دفتر و باز کردم و شروع کردم به خوندن:حسن اینطور نوشته بود ...
امروز غم بزرگی داشتم ، لیلا دختر خوبی هست و من و خیلی دوست داره ،اما من نمیتونم وجودش رو تحمل کنم، اونم مثل خانوادمه ، امروز با لیلا دعوام شد، حالم خوش نبود رفتم و توی جنگل قدم میزدم رسیدم به چشمه ی وسط جنگل ،دیدم دختری پاهاشو نشسته توی آب ،غم خاصی توی چهره ش بود ،یهو سنگ زیر پام تکون خورد و برگشت و من و دید، توی چشماش معصومیت خاصی بود ، نفهمیدم چطور از جلوی چشمام فرار کرد به خودم که اومدم پشت سرش دویدم، تا اینکه رسیدیم به کوچه یی و رفت توی یکی از خونه ها ، از دیدم که پنهون شد انگاری قلبم گرفت ، بدجوری توی فکرم رفته بود، این دختر بچه با یک نگاه دوست داشتن رو توی وجودم شعله ور کرد ...و بقیه ی داستان ...
وقتی از این همه عشق و علاقه ی حسن به خودم مطمئن شدم ، غصه میخوردم که کاش حسن بود ...
توی افکار خودم غرق شده بودم که لیلا در زد ، خیلی تند دفتر و پنهون کردم، دوست نداشتم بخونش و دلخور بشه ، آخه بهش مدیون بودم ....
صداش کردم که بیاد داخل ، در و باز کرد و اومد نشست کنارم و گفت : ستاره توی خونتون راحت نبودم ،مثل اینکه زن عموت راضی نبود من اونجا باشم...
ازین که متوجه رفتار بد زن عموم شده بود خجالت زده شدم ،سرمو پایین انداختم که گفت : من که از تو دلخور نشدم، بیا که میخام یه چیزایی رو بهت بگم، باید درست تصمیم بگیری ...
من که نمیدونستم چی میخاد بگه گفتم : چی میخای بگی لیلا جان نگرانم ...
خندید و گفت : نگران نباش شاید خبرای خوبی باشه ...
ادامه داد : وقتی که حسن و پدر مادرش فوت شدن ،از خانوادش فقط حسین موند،تمام ارث و میراث خان به حسین رسیده ،
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤2👍1
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_52 ᪣ ꧁ه
قسمت پنجاه و دوم
ناخوداگاه جیغی زدم و گفتم: تو و تمام مردها فقط و فقط به فکر آبروتون و حرف مردم هستین، همه اش وعده میدین، از کجا معلوم دو روز دیگه مثل الان زیر حرفات نزنی هاا؟!وحید که انگار مستاصل شده بود و می خواست به هر طریق ممکن منو راضی به عروسی بکنه گفت: قول میدم و پاش وایمیستم خیالت راحت، قول قول...وحید حرف زد و حرف زد تا بالاخره به من قبولاند باید عروسی بگیریم و تاریخ عروسی را برای نیمه اردیبهشت مشخص کرد.یعنی من هیچ وقتی برای آماده شدن نداشتم، البته جهیزیه ام را پدر و مادرم همون اول سال خریده بودند اما من ازلحاظ روحی آمادگی نداشتم.وحید که متوجه شده بود من نرم شدم گفت: پس خودم کارت عروسی انتخاب می کنم و چاپ کردم برات میارم، به ناچار گفتم باشه، اما یکباره موضوعی یادم اومد و گفتم: وحید درسته تو و بابا رفتین محضر و محرم شدیم اما ازدواج ما ثبت نشده، باید قبل عروسی بریم محضر و رسما ازدواجمون توی شناسنامه ثبت بشه..وحید خنده بلندی کرد و گفت: اوه اوه، این کارا بچه بازی هستن، اصلا ثبت نشه مگه چی میشه؟دوباره داغ کردم و میخواستم چیزی بگم که شیرها سر اومدن و وحید هم گوشی را قطع کرد.زیر شیرها را خاموش کردم و زیر لب گفتم: من نمی ذارم بدون ثبت محضری، ازدواج کنم و آهسته تر ادامه دادم: درسته وحید توی شهر بزرگ شده و شهری هست اما خیلی از کاراش مثل کارهای روستایی هاست، خدا بهم صبر بده...اصلا نفهمیدم روزها چطور گذشت، تا چشم باز کردم روز عروسی ام شده بود.
وحید با انتخاب خودش کارت عروسی ساده ای سفارش داده بود و صفیه خانم هم یه آرایشگر از شهر با خودش آورده بود و طبق رسم و رسوم روستا دختر را توی همون خونه پدرش آرایش می کردند.یادم هست که چقدر دوست داشتم لباس عروسی به انتخاب خودم باشه، اما توی این زندگی چه چیزی به انتخاب من بود که حالا لباس عروس به انتخاب من بیچاره باشه؟!یک لباس بلند و گشاد که به تنم زار میزد و مشخص بود از بس که استفاده شده نایی برای ایستادن روی تن عروس دیگه ای نداره، همه اینها را دیدم و دم نزدم، البته اگر اعتراضی هم می کردم، صدایم به جایی نمی رسید، اما از همه اینها مهم تر اینکه روز عروسی ام بود و من هنوز اسم کسی داخل شناسنامه ام به عنوان داماد نیامده بود و گویا این موضوع برای هیچ کس حتی وحید هم مهم نبود و فقط من بیچاره جلز و ولز می کردم که اونم جز عصبی شدن خودم چیز دیگه ای در برنداشت.درسته سنم کم بود اما هزار تا برنامه برای خودم داشتم، مثلا اینکه مدل موهام را به آرایشگر بگم چطور بزنه، یا اینکه لباسم چه شکلی باشه و من حتی برای رقص عروس هم که توی روستا باب بود، برنامه داشتم و با مارال و مرجان هم کلی تمرین کرده بودیم، دیگه دختر بودیم و دلمان به همین چیزا خوش بود.
نمی دونم پیشنهاد کی بود که مراسم حنابندان ما کن فیکون شد و کسی هم به روی مبارکش نیاورد.صبح زود بود و بوی دودی که از کنده های زیر دیگ بلند می شد در فضا پیچیده بود، همسایه ها و اهالی روستا همه توی خانه ما جمع شده بودند و هر کسی می خواست برای جشن عروسی دختر اقا اسحاق دستی برسونه، چند نفر دور برنج هایی که روی چادر ریخته بودند جمع شده بودند و برنج پاک می کردند، چند نفر دیگه نان می پختند و تعدادی هم دوغ ها را می زدند.پدرم و آقا عنایت مشغول پوست کردن گوسفندی بودند که قرار بود گوشتش نهار عروسی من بشه.مادرم هر لحظه جایی می خواستنش و باید حاضر میشد و محبوبه هم انگار مادر دومم بود، با دست هایی که سراسر آبله زده بود و هیچ کس نمی دانست این چه بیماریی هست که به جانش افتاده، برای جشن عروسی من کار می کرد.و تنها کسی که بیکار بود من بودم و این روز، تنها روزی از عمرم بود که کاری به من محول نشده بود و این هم دلیل داشت، چون قرار بود برم حمام و بعد هم آرایشگر مشغول کارش بشه..
#ادامه_دارد...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_52 ᪣ ꧁ه
قسمت پنجاه و دوم
ناخوداگاه جیغی زدم و گفتم: تو و تمام مردها فقط و فقط به فکر آبروتون و حرف مردم هستین، همه اش وعده میدین، از کجا معلوم دو روز دیگه مثل الان زیر حرفات نزنی هاا؟!وحید که انگار مستاصل شده بود و می خواست به هر طریق ممکن منو راضی به عروسی بکنه گفت: قول میدم و پاش وایمیستم خیالت راحت، قول قول...وحید حرف زد و حرف زد تا بالاخره به من قبولاند باید عروسی بگیریم و تاریخ عروسی را برای نیمه اردیبهشت مشخص کرد.یعنی من هیچ وقتی برای آماده شدن نداشتم، البته جهیزیه ام را پدر و مادرم همون اول سال خریده بودند اما من ازلحاظ روحی آمادگی نداشتم.وحید که متوجه شده بود من نرم شدم گفت: پس خودم کارت عروسی انتخاب می کنم و چاپ کردم برات میارم، به ناچار گفتم باشه، اما یکباره موضوعی یادم اومد و گفتم: وحید درسته تو و بابا رفتین محضر و محرم شدیم اما ازدواج ما ثبت نشده، باید قبل عروسی بریم محضر و رسما ازدواجمون توی شناسنامه ثبت بشه..وحید خنده بلندی کرد و گفت: اوه اوه، این کارا بچه بازی هستن، اصلا ثبت نشه مگه چی میشه؟دوباره داغ کردم و میخواستم چیزی بگم که شیرها سر اومدن و وحید هم گوشی را قطع کرد.زیر شیرها را خاموش کردم و زیر لب گفتم: من نمی ذارم بدون ثبت محضری، ازدواج کنم و آهسته تر ادامه دادم: درسته وحید توی شهر بزرگ شده و شهری هست اما خیلی از کاراش مثل کارهای روستایی هاست، خدا بهم صبر بده...اصلا نفهمیدم روزها چطور گذشت، تا چشم باز کردم روز عروسی ام شده بود.
وحید با انتخاب خودش کارت عروسی ساده ای سفارش داده بود و صفیه خانم هم یه آرایشگر از شهر با خودش آورده بود و طبق رسم و رسوم روستا دختر را توی همون خونه پدرش آرایش می کردند.یادم هست که چقدر دوست داشتم لباس عروسی به انتخاب خودم باشه، اما توی این زندگی چه چیزی به انتخاب من بود که حالا لباس عروس به انتخاب من بیچاره باشه؟!یک لباس بلند و گشاد که به تنم زار میزد و مشخص بود از بس که استفاده شده نایی برای ایستادن روی تن عروس دیگه ای نداره، همه اینها را دیدم و دم نزدم، البته اگر اعتراضی هم می کردم، صدایم به جایی نمی رسید، اما از همه اینها مهم تر اینکه روز عروسی ام بود و من هنوز اسم کسی داخل شناسنامه ام به عنوان داماد نیامده بود و گویا این موضوع برای هیچ کس حتی وحید هم مهم نبود و فقط من بیچاره جلز و ولز می کردم که اونم جز عصبی شدن خودم چیز دیگه ای در برنداشت.درسته سنم کم بود اما هزار تا برنامه برای خودم داشتم، مثلا اینکه مدل موهام را به آرایشگر بگم چطور بزنه، یا اینکه لباسم چه شکلی باشه و من حتی برای رقص عروس هم که توی روستا باب بود، برنامه داشتم و با مارال و مرجان هم کلی تمرین کرده بودیم، دیگه دختر بودیم و دلمان به همین چیزا خوش بود.
نمی دونم پیشنهاد کی بود که مراسم حنابندان ما کن فیکون شد و کسی هم به روی مبارکش نیاورد.صبح زود بود و بوی دودی که از کنده های زیر دیگ بلند می شد در فضا پیچیده بود، همسایه ها و اهالی روستا همه توی خانه ما جمع شده بودند و هر کسی می خواست برای جشن عروسی دختر اقا اسحاق دستی برسونه، چند نفر دور برنج هایی که روی چادر ریخته بودند جمع شده بودند و برنج پاک می کردند، چند نفر دیگه نان می پختند و تعدادی هم دوغ ها را می زدند.پدرم و آقا عنایت مشغول پوست کردن گوسفندی بودند که قرار بود گوشتش نهار عروسی من بشه.مادرم هر لحظه جایی می خواستنش و باید حاضر میشد و محبوبه هم انگار مادر دومم بود، با دست هایی که سراسر آبله زده بود و هیچ کس نمی دانست این چه بیماریی هست که به جانش افتاده، برای جشن عروسی من کار می کرد.و تنها کسی که بیکار بود من بودم و این روز، تنها روزی از عمرم بود که کاری به من محول نشده بود و این هم دلیل داشت، چون قرار بود برم حمام و بعد هم آرایشگر مشغول کارش بشه..
#ادامه_دارد...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤4
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_53 ᪣ ꧁ه
قسمت پنجاه و سوم
داخل حمام شدم، دلم خیلی گرفته بود، اصلا دوست داشتم که روی زمین این دنیا نباشم، داخل حمام هم که همیشه مجلس عزا برپا می کردم و اینک هم بغض فرو خورده ام شکسته بود، همزمان با شستن سر و تنم، اشک های چشمانم گلوله گلوله روی گونه هایم جاری میشد و با دوش آب شسته میشد.نمی دانم چقدر گذشته بود با صدای مادرم که از پشت در بلند بود به خود آمدم: کجایی منیره؟! ملت را کلا حیرون خودت کردی، بیا بیرون مردم هزارتا حرف میزنن..دوش را بستم و زیر لب گفتم:حرف مردم، حرف مردم، هر چی که بدبختی میکشیم از همین حرف مردم هست.یک ربع بعد، زیر دست آرایشگر بودم، خانم آرایشگر هر جور که خودش دوست داشت صورتم را رنگ و لعاب داد و حالا نوبت موهایم بود، موهام همیشه فر بودند اما الان فرتر از هر وقت، به نظر می رسیدند، دوست داشتم برای مدل موهام خودم پیشنهاد بدهم، درسته که وحید وقتی گوشی را بهم داد گفته بود حق ندارم نت گوشی را وصل کنم اما من با گوشی عروسمون عکس های زیادی از مدل موهای مختلف دانلود کرده بودم و مدل موی خودم را انتخاب کرده بودم، برای همین به آرایشگر که فهیمه خانم صداش می کردند توضیح دادم که چه مدل مویی دوست دارم، اما فهیمه خانم که انگار گوش شنوایی برای این حرفها نداشت کار خودش را می کرد.فهیمه خانم بعد از چند ساعت ور رفتن به سرو صورتم، از جایش بلند شد و همانطور که دستی به کمرش میزد نگاهی از سر افتخار به من کرد و گفت: عالی شدی....
صفیه خانم هم که کنارش بود، انگار این آرا گیران کار خودش هست با لحنی ذوق زده به من چشم دوخته بود و هی آفرین و مرحبا به دل فهیمه می بست.خلاصه لباس گل گشاد عروس را تنم کردند،لباسی که به پیشنهاد یکی از خواهرهای وحید پشتش را با چند تا سنجاق به هم گرفتند تا فیت تنم بشه،لباس را پوشیدم و تور را هم روی سرم انداختند و حالا منتظر وحید بودند تا بیاید و عروس خانم را از آرایشگاه که اتاق نشیمن بود تا خانه عروس که اتاق مهمانخانه بود مشایعت کند.وحید آمد و همانطور که از خجالت کل صورتش خیس عرق شده بود دست مرا توی دستش گرفت و در بین دود کندر و اسپند و کِل کشیدن خانم های اطرافم به سمت مهمانخانه رفتیم.داخل مهمانخانه شدیم،انتهای مهمانخانه را با پرده توری به صورت کلبه درآورده بودند که با بادکنک های رنگارنگ و شرشره های طلایی تزیین شده بود و زیر این کلبه دو تا صندلی ساده قهوه ای رنگ به چشم می خورد. پایین، جلوی صندلی یک سفره عقد سنتی چیده بودند که وسط سفره آیینه و شمعدان عروسی که اونم با انتخاب وحید و خانوده اش بود به چشم می خورد.با قدم های آهسته به صندلی ها نزدیک شدیم و با کمک وحید روی صندلی نشستم و بنا به رسم مرسوم، وحید توری روی صورتم را بالا زد و من برای اولین بار بعد از آرایش، چهره خودم را داخل آیینه روبه رو دیدم.با دیدن صورتم یکّه ای خوردم، خدای من! موهای فرم طوری توی هم پیچیده شده بود که بیننده در نگاه اول فکر می کرد روزهاست شانه به موهایم نخورده، مدل موهایم وحشتناک شده بود و صورتم هم نامتوازن رنگ آمیزی شده بود، وضعم طوری بود که اصلا دوست نداشتم نگاهم به آینه برخورد کند، البته بقیه به به و چه چه می زدند اما صورت اصلی من بسیار زیباتر از تصویر فعلی ام بود...
نهار عروسی هم صرف شد و هر چه به شام عروسی نزدیکتر می شدیم مجلس گرم تر میشد، نزدیک غروب بود و حالا نوبتی هم که بود نوبت رقص وپایکوبی زنانه بود، درسته که خیلی برنامه ها برای همچی روزی داشتم اما من که دل خوشی نداشتم و توی عالم خودم غرق بودم، نمی دانستم چه در اطرافم می گذرد دیگه نه انگشتر زیبایی که پدرم سر سفره بهم هدیه داد دلم را به دست می آورد و نه النگوهایی که خانواده داماد بهم داده بودند خوشحالم می کرد، غرق در افکار خودم بودم که با صدای مارال و مرجان به خود آمدم: عروس خانم پاشو دیگه، مگه قرار نبود با هم برقصیم؟!نگاهی به طرف آنها کردم، مارال و مرجان با آن چشم های آبی شیشه ای و صورت سفید و گلگونشان در لباس های حریر زر زری مثل دو تا عروسک ملوس شده بودند، از زیبایی مارال و مرجان در لباس های سبز و آبی که پوشیده بودند به وجد آمدم، زیر لب گفتم: شما با این خوشگلی کار دست خودتون میدین، اهالی روستا نمیگن این دو تا فرشته هشت سالشون بیشتر نیست،بلکه طمع میکنند که این عروسک های خوشگل را به چنگ بیارن و توی این سن کم بشن خانم یه خونه دیگه....مارال و مرجان با نگاه پر از التماس به من چشم دوخته بودند، دلم نیومد دلشون را بشکنم، لبخندی زدم و گفتم: باشه...یه ذره جا وسط مجلس باز کنین...
#ادامه_دارد...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_53 ᪣ ꧁ه
قسمت پنجاه و سوم
داخل حمام شدم، دلم خیلی گرفته بود، اصلا دوست داشتم که روی زمین این دنیا نباشم، داخل حمام هم که همیشه مجلس عزا برپا می کردم و اینک هم بغض فرو خورده ام شکسته بود، همزمان با شستن سر و تنم، اشک های چشمانم گلوله گلوله روی گونه هایم جاری میشد و با دوش آب شسته میشد.نمی دانم چقدر گذشته بود با صدای مادرم که از پشت در بلند بود به خود آمدم: کجایی منیره؟! ملت را کلا حیرون خودت کردی، بیا بیرون مردم هزارتا حرف میزنن..دوش را بستم و زیر لب گفتم:حرف مردم، حرف مردم، هر چی که بدبختی میکشیم از همین حرف مردم هست.یک ربع بعد، زیر دست آرایشگر بودم، خانم آرایشگر هر جور که خودش دوست داشت صورتم را رنگ و لعاب داد و حالا نوبت موهایم بود، موهام همیشه فر بودند اما الان فرتر از هر وقت، به نظر می رسیدند، دوست داشتم برای مدل موهام خودم پیشنهاد بدهم، درسته که وحید وقتی گوشی را بهم داد گفته بود حق ندارم نت گوشی را وصل کنم اما من با گوشی عروسمون عکس های زیادی از مدل موهای مختلف دانلود کرده بودم و مدل موی خودم را انتخاب کرده بودم، برای همین به آرایشگر که فهیمه خانم صداش می کردند توضیح دادم که چه مدل مویی دوست دارم، اما فهیمه خانم که انگار گوش شنوایی برای این حرفها نداشت کار خودش را می کرد.فهیمه خانم بعد از چند ساعت ور رفتن به سرو صورتم، از جایش بلند شد و همانطور که دستی به کمرش میزد نگاهی از سر افتخار به من کرد و گفت: عالی شدی....
صفیه خانم هم که کنارش بود، انگار این آرا گیران کار خودش هست با لحنی ذوق زده به من چشم دوخته بود و هی آفرین و مرحبا به دل فهیمه می بست.خلاصه لباس گل گشاد عروس را تنم کردند،لباسی که به پیشنهاد یکی از خواهرهای وحید پشتش را با چند تا سنجاق به هم گرفتند تا فیت تنم بشه،لباس را پوشیدم و تور را هم روی سرم انداختند و حالا منتظر وحید بودند تا بیاید و عروس خانم را از آرایشگاه که اتاق نشیمن بود تا خانه عروس که اتاق مهمانخانه بود مشایعت کند.وحید آمد و همانطور که از خجالت کل صورتش خیس عرق شده بود دست مرا توی دستش گرفت و در بین دود کندر و اسپند و کِل کشیدن خانم های اطرافم به سمت مهمانخانه رفتیم.داخل مهمانخانه شدیم،انتهای مهمانخانه را با پرده توری به صورت کلبه درآورده بودند که با بادکنک های رنگارنگ و شرشره های طلایی تزیین شده بود و زیر این کلبه دو تا صندلی ساده قهوه ای رنگ به چشم می خورد. پایین، جلوی صندلی یک سفره عقد سنتی چیده بودند که وسط سفره آیینه و شمعدان عروسی که اونم با انتخاب وحید و خانوده اش بود به چشم می خورد.با قدم های آهسته به صندلی ها نزدیک شدیم و با کمک وحید روی صندلی نشستم و بنا به رسم مرسوم، وحید توری روی صورتم را بالا زد و من برای اولین بار بعد از آرایش، چهره خودم را داخل آیینه روبه رو دیدم.با دیدن صورتم یکّه ای خوردم، خدای من! موهای فرم طوری توی هم پیچیده شده بود که بیننده در نگاه اول فکر می کرد روزهاست شانه به موهایم نخورده، مدل موهایم وحشتناک شده بود و صورتم هم نامتوازن رنگ آمیزی شده بود، وضعم طوری بود که اصلا دوست نداشتم نگاهم به آینه برخورد کند، البته بقیه به به و چه چه می زدند اما صورت اصلی من بسیار زیباتر از تصویر فعلی ام بود...
نهار عروسی هم صرف شد و هر چه به شام عروسی نزدیکتر می شدیم مجلس گرم تر میشد، نزدیک غروب بود و حالا نوبتی هم که بود نوبت رقص وپایکوبی زنانه بود، درسته که خیلی برنامه ها برای همچی روزی داشتم اما من که دل خوشی نداشتم و توی عالم خودم غرق بودم، نمی دانستم چه در اطرافم می گذرد دیگه نه انگشتر زیبایی که پدرم سر سفره بهم هدیه داد دلم را به دست می آورد و نه النگوهایی که خانواده داماد بهم داده بودند خوشحالم می کرد، غرق در افکار خودم بودم که با صدای مارال و مرجان به خود آمدم: عروس خانم پاشو دیگه، مگه قرار نبود با هم برقصیم؟!نگاهی به طرف آنها کردم، مارال و مرجان با آن چشم های آبی شیشه ای و صورت سفید و گلگونشان در لباس های حریر زر زری مثل دو تا عروسک ملوس شده بودند، از زیبایی مارال و مرجان در لباس های سبز و آبی که پوشیده بودند به وجد آمدم، زیر لب گفتم: شما با این خوشگلی کار دست خودتون میدین، اهالی روستا نمیگن این دو تا فرشته هشت سالشون بیشتر نیست،بلکه طمع میکنند که این عروسک های خوشگل را به چنگ بیارن و توی این سن کم بشن خانم یه خونه دیگه....مارال و مرجان با نگاه پر از التماس به من چشم دوخته بودند، دلم نیومد دلشون را بشکنم، لبخندی زدم و گفتم: باشه...یه ذره جا وسط مجلس باز کنین...
#ادامه_دارد...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_54 ᪣ ꧁ه
قسمت پنجاه و چهارم
چند دقیقه بعد من وسط اتاق بودم و مارال و مرجان دوطرف قرار گرفتند، هنوز کمی گرم نشده بودیم که مامانم داخل اتاق شد و رو به ما گفت: هوا سرده، مردم بیچاره چه گناهی کردند که باید به خاطر ما سرما بخورن؟! منیره مرجان مارال تمومش کنید، مردم بیان داخل غذایی بخورن و برن، ذله شدن دیگه...خیلی توی ذوقم خورد، همانطور که آب دهنم را قورت میدادم، برگشتم روی صندلی ام، در همین حین وحید هم وارد اتاق شد و من ناخوداگاه تمام این مسائل را از چشم وحید می دانستم و کمترین محلی به وحید نمی دادم، الان که به اون شب فکر می کنم، می بینم چه بچگانه رفتار کردم و چه راحت بهترین شب عمرم را به جان خودم و وحید تلخ کردم، اما واقعا دست خودم نبود.شب عروسی هم تمام شد، آخر شب بود، من چیزی از این شب و رسم و رسومش نمی دونستم، آخر شب مادرم اتاق را خلوت کرد و برام همه چی را توضیح داد و من ترسی به ترس های درونیم اضافه شد، توی روستا رسم بود که عروس سه روز از اتاق عروسی یا همون حجله خارج نمی شد و روز سوم هم طبق گفته مادرم یک تور قرمز به نشانه سرافرازی عروس روی سر عروس می انداختند و وارد مجلس پاتختی می کردندش...ذهنم بد جور درگیر شده بود، از هر چه عروسی بود بدم می آمد، از هر چی رسم و رسوم بود بیزار بودم و تنها شانسی که آوردم این بود، وحید با دلم راه آمد و هر چه من گفتم، نه نگفت، حاضر شد به خاطر آرامش من، اون شب جلوی تمام خانواده و حرف مردم بایستد و من همیشه ممنون بزرگواری وحید بودم.
عروسی هم تمام شد، البته یک ذره هم باب میل من نبود، سه روز هم توی اتاق بست نشستم تا مثلا به رسم و رسوم روستا پشت نکنم اما مراسم پشت در نشینی که بین روستایی ها مرسوم بود تا ببینند عروس خانم سرافراز هست یا نه را وحید لغو کرد و یک روز بعد از مراسم پاتختی، کل جهاز من را بار ماشین بابا کردند و به سمت شهر حرکت کردیم.وقت حرکت احساسات خاصی داشتم، از یک طرف جدا شدن از پدر و مادرم، مارال و مرجان و محبوبه برایم سخت بود و از طرفی زندگی بین یک مشت آدم غریبه که هیچ شناختی از اخلاق و رفتار و رسم و رسومشون نداشتم برایم ترسناک می نمود.حس خیلی بدی بود و من دعا می کردم که همه اش خواب باشه و زمانی برسد که من چشمهایم را باز کنم و همان منیره سابق باشم، نه شوهر داشته باشم و نه عروس شده باشم.
اول صبح مادرم از زیر قران ردم کرد و کلی سفارش ریز و درشت توی گوشم گفت و من را راهی زندگی جدید و آینده ای نامعلوم کرد.جلوی ماشین بابا نشستم، سوار ماشین که شدم، همه چیز برایم عجیب بود، آخه اولین باری بود که پام را از روستا بیرون می گذاشتم و اولین مسافرت عمرم بود، مسافرتی که میرفت وطن دومم را به من نشان دهد.محبوبه به واسطه مرضی که به تن و بدن و دست و پاهاش افتاده بود، بالاجبار چند باری برای درمان به شهر آمده بود و خاطرات زیادی از شهر و مردمش برامون تعریف می کرد و تصور من از شهر یک فضای باز و زیبا با کلی ماشین و مغازه های رنگارنگ بود که نه خبری از گوسفند و مرغ و گاو و استر بود و نه خبری از باغ و درخت و زمین و درو، یعنی یک زندگی به مراتب راحت تر از زندگی روستایی و از طرفی مادرم امیدوارم می کرد که توی شهر می توانم خوب بخورم خوب بپوشم و خوب بگردم، مادرم از لباس های پر زرق و برق و طلاهایی که وحید قرار بود به سر و کولم بریزد حرفها میزد و وحید هم از مدرسه و درس خواندن در کنار زندگی عاشقانه و راحت حرف میزد.در حالیکه ذهنم پر از مسائل ریز و درشت بود به شهر رسیدیم.
وحید به من وعده داده بود که خانه ای مستقل داریم، البته می دانستم که این خانه بخشی از خانه پدر شوهرم هست، یعنی داخل حیاط خانه دری است به حیاط خانه پدر شوهرم باز می شود و در حقیقت خانه ما،خانه قدیمی پدر شوهرم بود و حالا آنها به ساختمان نوساز نقل مکان کرده بودند و لطف کرده بودند این خانه را به وحید داده بودند.به قول مادرم، هر چه آن خانه قدیمی باشد بالاخره از پشت در نشینی و یا خانه ای مشترک با خانواده همسرم بهتر بود.وارد شهر شدیم،حالا دیگر به هیچ چیز فکر نمی کردم و نگاهم فقط به شهر و خیابان ها و ساختمان های بلند و چند طبقه اش بود، ساختمان هایی که فقط داخل فیلم ها دیده بودم و از آنها به عنوان آپارتمان نام می بردند و من خیلی دوست داشتم یکی از آن آپارتمان های شیک و نوساز که آشپزخانه اش با دیواری کوتاه از هال خانه جدا میشد، داشته باشم، اما انگار من باید اول راه در خانه ای قدیمی روزگار بگذرانم.بالاخره بعد از گذشتن از چندین خیابان و کوچه های پیچ در پیچ، ماشین بابا وارد کوچه ای سنگفرش شد، دو طرف کوچه دیوارهای خشت گلی و بلندی وجود داشت که نشان از قدمت این محله داشت، محله ای قدیمی با خانه هایی خشت و گِلی..
#ادامه_دارد..الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_54 ᪣ ꧁ه
قسمت پنجاه و چهارم
چند دقیقه بعد من وسط اتاق بودم و مارال و مرجان دوطرف قرار گرفتند، هنوز کمی گرم نشده بودیم که مامانم داخل اتاق شد و رو به ما گفت: هوا سرده، مردم بیچاره چه گناهی کردند که باید به خاطر ما سرما بخورن؟! منیره مرجان مارال تمومش کنید، مردم بیان داخل غذایی بخورن و برن، ذله شدن دیگه...خیلی توی ذوقم خورد، همانطور که آب دهنم را قورت میدادم، برگشتم روی صندلی ام، در همین حین وحید هم وارد اتاق شد و من ناخوداگاه تمام این مسائل را از چشم وحید می دانستم و کمترین محلی به وحید نمی دادم، الان که به اون شب فکر می کنم، می بینم چه بچگانه رفتار کردم و چه راحت بهترین شب عمرم را به جان خودم و وحید تلخ کردم، اما واقعا دست خودم نبود.شب عروسی هم تمام شد، آخر شب بود، من چیزی از این شب و رسم و رسومش نمی دونستم، آخر شب مادرم اتاق را خلوت کرد و برام همه چی را توضیح داد و من ترسی به ترس های درونیم اضافه شد، توی روستا رسم بود که عروس سه روز از اتاق عروسی یا همون حجله خارج نمی شد و روز سوم هم طبق گفته مادرم یک تور قرمز به نشانه سرافرازی عروس روی سر عروس می انداختند و وارد مجلس پاتختی می کردندش...ذهنم بد جور درگیر شده بود، از هر چه عروسی بود بدم می آمد، از هر چی رسم و رسوم بود بیزار بودم و تنها شانسی که آوردم این بود، وحید با دلم راه آمد و هر چه من گفتم، نه نگفت، حاضر شد به خاطر آرامش من، اون شب جلوی تمام خانواده و حرف مردم بایستد و من همیشه ممنون بزرگواری وحید بودم.
عروسی هم تمام شد، البته یک ذره هم باب میل من نبود، سه روز هم توی اتاق بست نشستم تا مثلا به رسم و رسوم روستا پشت نکنم اما مراسم پشت در نشینی که بین روستایی ها مرسوم بود تا ببینند عروس خانم سرافراز هست یا نه را وحید لغو کرد و یک روز بعد از مراسم پاتختی، کل جهاز من را بار ماشین بابا کردند و به سمت شهر حرکت کردیم.وقت حرکت احساسات خاصی داشتم، از یک طرف جدا شدن از پدر و مادرم، مارال و مرجان و محبوبه برایم سخت بود و از طرفی زندگی بین یک مشت آدم غریبه که هیچ شناختی از اخلاق و رفتار و رسم و رسومشون نداشتم برایم ترسناک می نمود.حس خیلی بدی بود و من دعا می کردم که همه اش خواب باشه و زمانی برسد که من چشمهایم را باز کنم و همان منیره سابق باشم، نه شوهر داشته باشم و نه عروس شده باشم.
اول صبح مادرم از زیر قران ردم کرد و کلی سفارش ریز و درشت توی گوشم گفت و من را راهی زندگی جدید و آینده ای نامعلوم کرد.جلوی ماشین بابا نشستم، سوار ماشین که شدم، همه چیز برایم عجیب بود، آخه اولین باری بود که پام را از روستا بیرون می گذاشتم و اولین مسافرت عمرم بود، مسافرتی که میرفت وطن دومم را به من نشان دهد.محبوبه به واسطه مرضی که به تن و بدن و دست و پاهاش افتاده بود، بالاجبار چند باری برای درمان به شهر آمده بود و خاطرات زیادی از شهر و مردمش برامون تعریف می کرد و تصور من از شهر یک فضای باز و زیبا با کلی ماشین و مغازه های رنگارنگ بود که نه خبری از گوسفند و مرغ و گاو و استر بود و نه خبری از باغ و درخت و زمین و درو، یعنی یک زندگی به مراتب راحت تر از زندگی روستایی و از طرفی مادرم امیدوارم می کرد که توی شهر می توانم خوب بخورم خوب بپوشم و خوب بگردم، مادرم از لباس های پر زرق و برق و طلاهایی که وحید قرار بود به سر و کولم بریزد حرفها میزد و وحید هم از مدرسه و درس خواندن در کنار زندگی عاشقانه و راحت حرف میزد.در حالیکه ذهنم پر از مسائل ریز و درشت بود به شهر رسیدیم.
وحید به من وعده داده بود که خانه ای مستقل داریم، البته می دانستم که این خانه بخشی از خانه پدر شوهرم هست، یعنی داخل حیاط خانه دری است به حیاط خانه پدر شوهرم باز می شود و در حقیقت خانه ما،خانه قدیمی پدر شوهرم بود و حالا آنها به ساختمان نوساز نقل مکان کرده بودند و لطف کرده بودند این خانه را به وحید داده بودند.به قول مادرم، هر چه آن خانه قدیمی باشد بالاخره از پشت در نشینی و یا خانه ای مشترک با خانواده همسرم بهتر بود.وارد شهر شدیم،حالا دیگر به هیچ چیز فکر نمی کردم و نگاهم فقط به شهر و خیابان ها و ساختمان های بلند و چند طبقه اش بود، ساختمان هایی که فقط داخل فیلم ها دیده بودم و از آنها به عنوان آپارتمان نام می بردند و من خیلی دوست داشتم یکی از آن آپارتمان های شیک و نوساز که آشپزخانه اش با دیواری کوتاه از هال خانه جدا میشد، داشته باشم، اما انگار من باید اول راه در خانه ای قدیمی روزگار بگذرانم.بالاخره بعد از گذشتن از چندین خیابان و کوچه های پیچ در پیچ، ماشین بابا وارد کوچه ای سنگفرش شد، دو طرف کوچه دیوارهای خشت گلی و بلندی وجود داشت که نشان از قدمت این محله داشت، محله ای قدیمی با خانه هایی خشت و گِلی..
#ادامه_دارد..الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤2👍1
📕#حکایت
روزهای بسیار دور ؛ پیرزنی بود که ؛ هر روز با قطار از روستا برای خرید مایحتاج خود به شهر می آمد ...
کنار پنجره می نشست ؛ وبیرون را تماشا می نمود..
گاهی؛ چیزهائی از کیف خود در می آورد
و از پنجره قطار به بیرون پرتاب می نمود
یکی از مسئولین قطار کنار ایشان آمد و با تحکم پرسید که: پیرزن چکار میکنی؟!
پیرزن؛ نگاهی به ایشان انداخت و لبخندی مهربان گفت : من بذر گل در مسیر می افشانم
آن مرد با تمسخر و استهزا ، گفت : درست شنیدم ؛ تخم گل در مسیر می افشانی؟!
پیرزن جواب داد ؛ بله تخم گل ...
مرد خنده ای کرد و گفت : اینرا که باد می برد ؛ بنده خدا ؟
پیرزن جواب داد ؛ من هم می دانم که باد می برد... ولی مقداری از این تخمها به زمین می رسند و خاک آنها را می پوشاند
مرد که خیال میکرد پیرزن خرفت شده است
گفت: با این فرض هم آب می خواهند .
پیرزن گفت : افشاندن دانه با من .. آبیاری با خدا..
روزی خواهد رسید که گل و گیاه تمام مسیر را پر خواهد کرد؛ و رنگ راه تغییر خواهد نمود و بوی گلها مشام تمام ساکنین و مسافرین نوازش خواهد داد و من و تو و دیگران از رنگی شدن مسیر لذت خواهیم برد ...
مرد از صحبت خود با پیرزن جواب نگرفت
با تمسخر و خندیدن به عقل آن پیرزن ؛ سرجای خود برگشت ...
مدتها گذشته بود که ؛ آن مرد دوباره سوار قطار شد و کنار پنجره نشسته و بیرون را نگاه می کرد
که یک دفعه متوجه بوی خاصی شد.. کنجکاو که شد؛ دیدکه رنگ مسیر هم عوض شده است
و از کنار رنگها و رایحه های نشاط آور رد می شدند
و مسافرین با شوق و ذوق گلها را به همدیگر نشان می دادند
آن مرد ؛ نگاهی به صندلی همیشگی پیرزن انداخت ؛ ولی..... جایش خالی بود
سراغش را از دیگران گرفت ؛ گفتند : چند ماه است که ؛ از دنیا رفته است
اشک از دیدگان آن مرد سرازیر شد
و به نشانه احترام به آن همه احساس بلند شد و تعظیم نمود
***
آن پیرزن رنگ و بوی گلها را ندید و استشمام نکرد ؛ ولی هدیه ای زیبا به دیگران تقدیم کرد
همیشه عشق و محبت و مهربانی به دیگران هدیه بده ؛
روزی خواهد رسید که آنکس که به او محبت میکنی با انگشت اشاره
از شما به نیکی یاد خواهد کرد...
*بیا تا جهان را به بَد نَسپَریم*
*به کوشش همه دستِ نیکی بریم*
*نباشد همی نیک و بَد پایدار*
*همان بِهْ که نیکی بُوَد یادگار*الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
روزهای بسیار دور ؛ پیرزنی بود که ؛ هر روز با قطار از روستا برای خرید مایحتاج خود به شهر می آمد ...
کنار پنجره می نشست ؛ وبیرون را تماشا می نمود..
گاهی؛ چیزهائی از کیف خود در می آورد
و از پنجره قطار به بیرون پرتاب می نمود
یکی از مسئولین قطار کنار ایشان آمد و با تحکم پرسید که: پیرزن چکار میکنی؟!
پیرزن؛ نگاهی به ایشان انداخت و لبخندی مهربان گفت : من بذر گل در مسیر می افشانم
آن مرد با تمسخر و استهزا ، گفت : درست شنیدم ؛ تخم گل در مسیر می افشانی؟!
پیرزن جواب داد ؛ بله تخم گل ...
مرد خنده ای کرد و گفت : اینرا که باد می برد ؛ بنده خدا ؟
پیرزن جواب داد ؛ من هم می دانم که باد می برد... ولی مقداری از این تخمها به زمین می رسند و خاک آنها را می پوشاند
مرد که خیال میکرد پیرزن خرفت شده است
گفت: با این فرض هم آب می خواهند .
پیرزن گفت : افشاندن دانه با من .. آبیاری با خدا..
روزی خواهد رسید که گل و گیاه تمام مسیر را پر خواهد کرد؛ و رنگ راه تغییر خواهد نمود و بوی گلها مشام تمام ساکنین و مسافرین نوازش خواهد داد و من و تو و دیگران از رنگی شدن مسیر لذت خواهیم برد ...
مرد از صحبت خود با پیرزن جواب نگرفت
با تمسخر و خندیدن به عقل آن پیرزن ؛ سرجای خود برگشت ...
مدتها گذشته بود که ؛ آن مرد دوباره سوار قطار شد و کنار پنجره نشسته و بیرون را نگاه می کرد
که یک دفعه متوجه بوی خاصی شد.. کنجکاو که شد؛ دیدکه رنگ مسیر هم عوض شده است
و از کنار رنگها و رایحه های نشاط آور رد می شدند
و مسافرین با شوق و ذوق گلها را به همدیگر نشان می دادند
آن مرد ؛ نگاهی به صندلی همیشگی پیرزن انداخت ؛ ولی..... جایش خالی بود
سراغش را از دیگران گرفت ؛ گفتند : چند ماه است که ؛ از دنیا رفته است
اشک از دیدگان آن مرد سرازیر شد
و به نشانه احترام به آن همه احساس بلند شد و تعظیم نمود
***
آن پیرزن رنگ و بوی گلها را ندید و استشمام نکرد ؛ ولی هدیه ای زیبا به دیگران تقدیم کرد
همیشه عشق و محبت و مهربانی به دیگران هدیه بده ؛
روزی خواهد رسید که آنکس که به او محبت میکنی با انگشت اشاره
از شما به نیکی یاد خواهد کرد...
*بیا تا جهان را به بَد نَسپَریم*
*به کوشش همه دستِ نیکی بریم*
*نباشد همی نیک و بَد پایدار*
*همان بِهْ که نیکی بُوَد یادگار*الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1👍1
.
#چادر_فلسطینی
‹قسمت پنجم›
بعد از وضو، دست و صورتم را خشک کردم. بیرون از خانه، قدمزنان، منتظر یعقوب بودم. در مجاور خانه درختیفَرتوت با برگهای سبز خودنمایی میکرد. دست بر تَنه ضخیمش کشیدم و با آه گفتم: چند وقته شاهد این ظلمهایی؟
زیر آن تکیه زدم. در دل گفتم: چطوری باید با احمد تماس بگیرم؟ خدا کنه سالم باشه و خطش رو عوض نکرده باشه.
دست در جیب بردم تا فلشِاطلاعات را بیرون بیاورم. برای لحظهای خشکم زد. "استغفراللهای" گفتم و باز جیبهایم را وارسی کردم، امّا خالی بودند. عصبی شدم؛ یعنی چی؟ چرا نیست؟!
برقآسا بلند شدم. وقتی کلافه میشدم، دستم را با شدت در موهایم فرو میکردم. بهم ریخته بودم و به اطراف جستجوگرانه نگاه میکردم: یعنی چی که نیست؟! پس کجا افتاده؟!
باشتاب وارد خانه شدم، مستقیم به اتاق رفتم و پتوها را کنار زدم، شاید وقت خواب آنجا افتاده باشد. امّا نبود! گویا آب شده و زیر زمین رفته بود! داشتم دیوانه میشدم...
- دنبال این میگردین؟
دست از تلاش برداشتم و به سمت صدا برگشتم. فلش در دستان او چهکار میکرد؟ بُهت زده به او نگاه کردم. چشمانش را دزدید و ادامه داد:
- وقتی بیهوش پیداتون کردم، داشتم اینجا میاوردمتون که ازجیبتون افتاد... فکر کردم باید چیز مهمّی باشه برای همین برداشتمش. خواستم بهتون بدم... ببخشید که دیر شد.
جلو رفتم و گفتم: تو میدونی این چیه؟ کاش زودتر بهم میدادی، من داشتم دیوونه میشدم. این اطلاعات مهمّیه اگه گُم میشد هممون...
حرفم تمام نشده بود که فلش را در مقابلم قرار داد، سر به زیر گفت: ببخشید من...
دیگر چیزی نگفت و با سرعت از مقابل چشمانم غایب شد.
فلش را برداشتم. نفسی عمیقی کشیدم و از اینکه این اطلاعات گم نشده بود "الحمدلله" گفتم.
رفتار چند دقیقه قبل، مقابل چشمانم آمد، روی زانوهایم نشستم. با شماتت گفتم: آه فائز! خیلی تند برخورد کردی... چرا این روزها اینطوری شدم؟!... افکارم خیلی خستهست، رفتارم باعث رنجوندن بقیه میشه... من که اینطور اخلاقی نداشتم... باید ازش عذرخواهی کنم.
فلش را در جیبم قرار دادم. با طُمانینهٔ قدمهایم را برداشتم از اتاق خارج شدم. در خانه خبری از او نبود. به بیرون رفتم. صدای شُرشُر آب توجهام را به خود جلب کرد. صدا را دنبال کردم تا به یک رودخانهکوچک که آبزلالی داشت رسیدم. چند کودک کنار آب بازی میکردند. از خندههای شاد آنها لبخندی بر لبهایم نقش بست. محو تماشای کودکان مظلوم فلسطین شدم. نگاهم را به اطراف چرخاندم، چشمم به آن دختر معصوم افتاد که در کنار آب نشسته به آب خیره شده بود. چیزی که در دستانش بود توجهام را به خود جلب کرد. خوب که دقّت کردم همان چادر فلسطینی را دیدم!
آرام نزدیکش شدم. سرفهای کردم تا متوجّه حضورم شود، امّا نشد. سرفهای دیگر، باز هم مؤثر واقع نشد. ظاهرأ در عالمی دیگر بهسَر میبُرد. به اطراف نگاه کردم کسی متوجّه ما نبود. بلند گفتم: الله اکبر.
ناخودآگاه از جایش پرید و به پشت سر نگاه کرد. اندکی شرمنده شدم ولی مجبور بودم...
صفیه: ببخشید متوجّه حضورتون نشدم چیزی لازم داشتید؟
چشمانم بر روی چادر که با خونهای دستم رنگین شده بود و هنوز روی آن قرار داشتند ثابت ماند.
نگاهم را دنبال کرد و متوجّه شد. به سرعت گفت:
اومده بودم بشورمش، آخه خونی بود.
- نه چیزی لازم ندارم... فقط بخاطر اخلاق بد چند دقیقه پیشم عذر خواهی میکنم. این چند روز حال خوبی ندارم... شهادت دو تا از برادرام، بیخبری و زخمی شدن چند نفر دیگه کلافهام کرده....بازم معذرت میخوام.
- نه من ناراحت نیستم، درکتون میکنم. خداببخشه.
- آمین. بهتره که من برگردم شاید عمویعقوب اومده باشه. بااجازه.
- بفرمایین.
از آنجا دور شدم. هنوز به خانه نرسیده بودم که یعقوب باانرژی خود را به من رسانید و گفت: فائز، خبرخوشی برات دارم.
لبخندِ خوشحالی برچهرهام نمایان شد. گفتم: همیشه خوشخبر باشید... حالا خبر چیه؟
خندید و جواب داد: چقدر تو عجولی پسر! راه بیوفت داخل تا برات بگم.
با سرعت وارد خانه شدیم گفتم:
خب؟
گوشی در دستش بود. در مقابلم قرار داد و گفت:
برات یه گوشی پیدا کردم تا بتونی با دوستت تماس بگیری. در ضمن اینم بگم که این گوشی دیگه مال توئه تا کارهات رو به راحتی باهاش انجام بدی.
هم متعجب بودم و هم از خوشی در پوستِ خود نمیگنجیدم، گفتم:
چطوری؟
- از یکی از دوستانم که تو فلسطینه گوشی رو گرفتم. از دوستان بیست سالهایم، بهش اعتماد کامل دارم. جریان تو رو که براش تعریف کردم، گوشی خودش رو داد و گفت که خوشحال میشه که در راه الله کمکی کرده باشه...
یعقوب را محکم به آغوش گرفتم. زمزمهوار گفتم: معاذ، منتظر باش اخی، مأموریتم که تموم شد منم پیشتون میام.
ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#چادر_فلسطینی
‹قسمت پنجم›
بعد از وضو، دست و صورتم را خشک کردم. بیرون از خانه، قدمزنان، منتظر یعقوب بودم. در مجاور خانه درختیفَرتوت با برگهای سبز خودنمایی میکرد. دست بر تَنه ضخیمش کشیدم و با آه گفتم: چند وقته شاهد این ظلمهایی؟
زیر آن تکیه زدم. در دل گفتم: چطوری باید با احمد تماس بگیرم؟ خدا کنه سالم باشه و خطش رو عوض نکرده باشه.
دست در جیب بردم تا فلشِاطلاعات را بیرون بیاورم. برای لحظهای خشکم زد. "استغفراللهای" گفتم و باز جیبهایم را وارسی کردم، امّا خالی بودند. عصبی شدم؛ یعنی چی؟ چرا نیست؟!
برقآسا بلند شدم. وقتی کلافه میشدم، دستم را با شدت در موهایم فرو میکردم. بهم ریخته بودم و به اطراف جستجوگرانه نگاه میکردم: یعنی چی که نیست؟! پس کجا افتاده؟!
باشتاب وارد خانه شدم، مستقیم به اتاق رفتم و پتوها را کنار زدم، شاید وقت خواب آنجا افتاده باشد. امّا نبود! گویا آب شده و زیر زمین رفته بود! داشتم دیوانه میشدم...
- دنبال این میگردین؟
دست از تلاش برداشتم و به سمت صدا برگشتم. فلش در دستان او چهکار میکرد؟ بُهت زده به او نگاه کردم. چشمانش را دزدید و ادامه داد:
- وقتی بیهوش پیداتون کردم، داشتم اینجا میاوردمتون که ازجیبتون افتاد... فکر کردم باید چیز مهمّی باشه برای همین برداشتمش. خواستم بهتون بدم... ببخشید که دیر شد.
جلو رفتم و گفتم: تو میدونی این چیه؟ کاش زودتر بهم میدادی، من داشتم دیوونه میشدم. این اطلاعات مهمّیه اگه گُم میشد هممون...
حرفم تمام نشده بود که فلش را در مقابلم قرار داد، سر به زیر گفت: ببخشید من...
دیگر چیزی نگفت و با سرعت از مقابل چشمانم غایب شد.
فلش را برداشتم. نفسی عمیقی کشیدم و از اینکه این اطلاعات گم نشده بود "الحمدلله" گفتم.
رفتار چند دقیقه قبل، مقابل چشمانم آمد، روی زانوهایم نشستم. با شماتت گفتم: آه فائز! خیلی تند برخورد کردی... چرا این روزها اینطوری شدم؟!... افکارم خیلی خستهست، رفتارم باعث رنجوندن بقیه میشه... من که اینطور اخلاقی نداشتم... باید ازش عذرخواهی کنم.
فلش را در جیبم قرار دادم. با طُمانینهٔ قدمهایم را برداشتم از اتاق خارج شدم. در خانه خبری از او نبود. به بیرون رفتم. صدای شُرشُر آب توجهام را به خود جلب کرد. صدا را دنبال کردم تا به یک رودخانهکوچک که آبزلالی داشت رسیدم. چند کودک کنار آب بازی میکردند. از خندههای شاد آنها لبخندی بر لبهایم نقش بست. محو تماشای کودکان مظلوم فلسطین شدم. نگاهم را به اطراف چرخاندم، چشمم به آن دختر معصوم افتاد که در کنار آب نشسته به آب خیره شده بود. چیزی که در دستانش بود توجهام را به خود جلب کرد. خوب که دقّت کردم همان چادر فلسطینی را دیدم!
آرام نزدیکش شدم. سرفهای کردم تا متوجّه حضورم شود، امّا نشد. سرفهای دیگر، باز هم مؤثر واقع نشد. ظاهرأ در عالمی دیگر بهسَر میبُرد. به اطراف نگاه کردم کسی متوجّه ما نبود. بلند گفتم: الله اکبر.
ناخودآگاه از جایش پرید و به پشت سر نگاه کرد. اندکی شرمنده شدم ولی مجبور بودم...
صفیه: ببخشید متوجّه حضورتون نشدم چیزی لازم داشتید؟
چشمانم بر روی چادر که با خونهای دستم رنگین شده بود و هنوز روی آن قرار داشتند ثابت ماند.
نگاهم را دنبال کرد و متوجّه شد. به سرعت گفت:
اومده بودم بشورمش، آخه خونی بود.
- نه چیزی لازم ندارم... فقط بخاطر اخلاق بد چند دقیقه پیشم عذر خواهی میکنم. این چند روز حال خوبی ندارم... شهادت دو تا از برادرام، بیخبری و زخمی شدن چند نفر دیگه کلافهام کرده....بازم معذرت میخوام.
- نه من ناراحت نیستم، درکتون میکنم. خداببخشه.
- آمین. بهتره که من برگردم شاید عمویعقوب اومده باشه. بااجازه.
- بفرمایین.
از آنجا دور شدم. هنوز به خانه نرسیده بودم که یعقوب باانرژی خود را به من رسانید و گفت: فائز، خبرخوشی برات دارم.
لبخندِ خوشحالی برچهرهام نمایان شد. گفتم: همیشه خوشخبر باشید... حالا خبر چیه؟
خندید و جواب داد: چقدر تو عجولی پسر! راه بیوفت داخل تا برات بگم.
با سرعت وارد خانه شدیم گفتم:
خب؟
گوشی در دستش بود. در مقابلم قرار داد و گفت:
برات یه گوشی پیدا کردم تا بتونی با دوستت تماس بگیری. در ضمن اینم بگم که این گوشی دیگه مال توئه تا کارهات رو به راحتی باهاش انجام بدی.
هم متعجب بودم و هم از خوشی در پوستِ خود نمیگنجیدم، گفتم:
چطوری؟
- از یکی از دوستانم که تو فلسطینه گوشی رو گرفتم. از دوستان بیست سالهایم، بهش اعتماد کامل دارم. جریان تو رو که براش تعریف کردم، گوشی خودش رو داد و گفت که خوشحال میشه که در راه الله کمکی کرده باشه...
یعقوب را محکم به آغوش گرفتم. زمزمهوار گفتم: معاذ، منتظر باش اخی، مأموریتم که تموم شد منم پیشتون میام.
ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1