📩 #از_شما
رسوایی(۱۳)
آمدن شور محبت یک بیگانه اشنا، شری شد برای وظیفهای که باید به آن میپرداختم؛ خواندن و خواندن و خواندن. عشق که امد، عقل رفت، همه چیز برایم رنگ احساس گرفته بود، حس شاعری پیدا کرده بودم، رویا زده بودم و هرچه رنگی از خرد در آن بود را خوار میشمردم.
البته گاهی به خود میآمدم و سعی میکردم که به واقعیتهای دور و برم بیاعتنا نباشم. بیشتر بعد از ناهار ظهر پدرم خسته از کار نیم روز زیر سایه درخت بزرگ و پیر گردو میخوابید، ان وقت فرصتی بود تا من در صورت آفتاب سوخته و دستان زمخت او دقیق شوم.
دستان پر پینه پدر شلاق نهیبی میشد که بر روح و روان من فرود میامد: "چه میکنی پسر؟ میخواهی چه کنی؟ از خدا شرم نداری از دستان آبله گرفته این پدر زحمتکش حیا کن. نان بیمزد و منت او را میخوری و به جای آن چه خواست دل اوست در باتلاق اوهام گرفتار شدهای. به خود بیا ..."
در جدال میان دل و عقل گرفتار بودم که...
یک روز نگین آمد مانند همیشه؛ ولی زودتر. من مشق علم میکردم که معلم عشق آمد. برخلاف همیشه که من به سراغ او میرفتم و باب سخن را میگشودم، او به سر وقت من آمد. در را که باز کرد و پا به درن اتاقم گذاشت دلم تپید. استقبال کردم و نشست.
نگاهی به کتابهای دور و برم کرد:
"خسته نمیشی؟ خوب حوصلهای داری به خدا. خودت را حبس کردهای، مثل زندانیها؛ کی آزاد میشی از این قفس؟" و خندید و من هم. نگاهش کردم؛ پروا رفته بود، جسارت آمده بود. نگاهها به هم خیره ماند. دستش را که بر روی دستم گذاشت، قلبم چون قلب گنجشکی اسیر به تپش افتاد، آن چنان میزد که صدایش را به وضوح میشنیدم.
دستها در هم حلقه شد و صورتها نزدیک .تا آن موقع هیچگاه به این حد زنی را در کنار خود نیافته بودم. حیا از میانه برخاست و التهابی جنون آمیز برجایش نشست. میل وصال بود که گلوی شرم را می فشرد و در حال کشتن او بود. از خود بیخود شده بودم، دیگر زمان و مکان برایم بیمعنی شده بود. تا به حال مستی را تجربه نکرده بودم ولی میفهمیدم که جرعه جرعه از بادهای مینوشم که در آخر مخمور و خراب بر جای خواهم ماند.
بوس و کنار بود و در هم غلطیدن ، نام بود که ازپی ننگ میرفت، حس غریبی داشتم، چیزی داشت از وجودم جدا میشد؛ پسری. در میانه آن غوغا وشور، آن حرارت همهمه و همنفسی، به یکباره همه چیز پایان یافت.......
من تنها نبودم.....آن اتاق صاحب دیگری هم داشت....آن که من سالها با او زندگی کرده بودم، شادی و غم را تجربه کرده بودم، خندیده و گریسته بودم و او در همه حال با من بود......مادرم . عکس او، خود او بود؛ عکس نبود، سایه ظهور بود.
نمیدانم که چه شد که لحظهای نگاهم به عکس افتاد، حس کردم مادرم سختتر از قبل مرا در آغوش خود میفشارد. ایا کسی یا چیزی میخواست طفل دلبند او را برباید؟ مادرم ترسیده بود؛ از چه؟ از که؟ چرا چشمانش به نگین خیره شده بود؟ چرا صورتش درهم شده بود؟ زن زیبای گیلک چه دیده بود که این چنین طفلش را در خود می فشرد؟
دستهایش را بر دور سینهام حلقه کرده بود؟ نمیتوانستم نفس بکشم، حس کردم دارم خفه میشوم: "رهایم کن مادر؛ چقدر میخواهی چشمانت را بر من بدوزی؛ هرکجا میروم چشمان تو همراه من است.آسودهام بگذار؛ مرا زادهای، از تو بیرون شدهام دیگر؛ زنجیر محبتم را از گردنت باز کن؛ برو؛در بیکرانه ارامش دنیای دیگر دور شو؛در منتهای کهکشان سکون ناپدید شو؛
در ابدیت تنهاییت فراموشم کن؛ رهایم کن ای جوان مرده مادر...." آن عکس و آن نگاه آبی شد بر آتش شهوت. درمانده و اشفته از نگین جدا شدم، چون صیدی بودم که صیاد او را از بند رها کرده بود؛ مبهوت بودم و سر درگم. بیشتر از من نگین بود که حال مرا در نمییافت. از اتاق بیرون آمدم، هوای تازه، حال تازه؛ چشم به آسمان دوختم، حال خوشی را در خود می یافتم، سبک شده بودم چون کاه مواج در حرکت بادی سبک ،چون پر جدا شده کبوتر .....
(ادامه دارد)
✍#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
#دفتر_وکالت_من
➖➖➖➖
اگر خواسته باشی با داستانهای کوتاه آقای دکتر رادان بیشتر آشنا بشی
پیشنهاد میکنم
🎁 لذت مطالعهی کتابهای دفتر وکالت من جلد اول و دوم رو به خودت هدیه بدی
🆔 @Sayehsokhan
رسوایی(۱۳)
آمدن شور محبت یک بیگانه اشنا، شری شد برای وظیفهای که باید به آن میپرداختم؛ خواندن و خواندن و خواندن. عشق که امد، عقل رفت، همه چیز برایم رنگ احساس گرفته بود، حس شاعری پیدا کرده بودم، رویا زده بودم و هرچه رنگی از خرد در آن بود را خوار میشمردم.
البته گاهی به خود میآمدم و سعی میکردم که به واقعیتهای دور و برم بیاعتنا نباشم. بیشتر بعد از ناهار ظهر پدرم خسته از کار نیم روز زیر سایه درخت بزرگ و پیر گردو میخوابید، ان وقت فرصتی بود تا من در صورت آفتاب سوخته و دستان زمخت او دقیق شوم.
دستان پر پینه پدر شلاق نهیبی میشد که بر روح و روان من فرود میامد: "چه میکنی پسر؟ میخواهی چه کنی؟ از خدا شرم نداری از دستان آبله گرفته این پدر زحمتکش حیا کن. نان بیمزد و منت او را میخوری و به جای آن چه خواست دل اوست در باتلاق اوهام گرفتار شدهای. به خود بیا ..."
در جدال میان دل و عقل گرفتار بودم که...
یک روز نگین آمد مانند همیشه؛ ولی زودتر. من مشق علم میکردم که معلم عشق آمد. برخلاف همیشه که من به سراغ او میرفتم و باب سخن را میگشودم، او به سر وقت من آمد. در را که باز کرد و پا به درن اتاقم گذاشت دلم تپید. استقبال کردم و نشست.
نگاهی به کتابهای دور و برم کرد:
"خسته نمیشی؟ خوب حوصلهای داری به خدا. خودت را حبس کردهای، مثل زندانیها؛ کی آزاد میشی از این قفس؟" و خندید و من هم. نگاهش کردم؛ پروا رفته بود، جسارت آمده بود. نگاهها به هم خیره ماند. دستش را که بر روی دستم گذاشت، قلبم چون قلب گنجشکی اسیر به تپش افتاد، آن چنان میزد که صدایش را به وضوح میشنیدم.
دستها در هم حلقه شد و صورتها نزدیک .تا آن موقع هیچگاه به این حد زنی را در کنار خود نیافته بودم. حیا از میانه برخاست و التهابی جنون آمیز برجایش نشست. میل وصال بود که گلوی شرم را می فشرد و در حال کشتن او بود. از خود بیخود شده بودم، دیگر زمان و مکان برایم بیمعنی شده بود. تا به حال مستی را تجربه نکرده بودم ولی میفهمیدم که جرعه جرعه از بادهای مینوشم که در آخر مخمور و خراب بر جای خواهم ماند.
بوس و کنار بود و در هم غلطیدن ، نام بود که ازپی ننگ میرفت، حس غریبی داشتم، چیزی داشت از وجودم جدا میشد؛ پسری. در میانه آن غوغا وشور، آن حرارت همهمه و همنفسی، به یکباره همه چیز پایان یافت.......
من تنها نبودم.....آن اتاق صاحب دیگری هم داشت....آن که من سالها با او زندگی کرده بودم، شادی و غم را تجربه کرده بودم، خندیده و گریسته بودم و او در همه حال با من بود......مادرم . عکس او، خود او بود؛ عکس نبود، سایه ظهور بود.
نمیدانم که چه شد که لحظهای نگاهم به عکس افتاد، حس کردم مادرم سختتر از قبل مرا در آغوش خود میفشارد. ایا کسی یا چیزی میخواست طفل دلبند او را برباید؟ مادرم ترسیده بود؛ از چه؟ از که؟ چرا چشمانش به نگین خیره شده بود؟ چرا صورتش درهم شده بود؟ زن زیبای گیلک چه دیده بود که این چنین طفلش را در خود می فشرد؟
دستهایش را بر دور سینهام حلقه کرده بود؟ نمیتوانستم نفس بکشم، حس کردم دارم خفه میشوم: "رهایم کن مادر؛ چقدر میخواهی چشمانت را بر من بدوزی؛ هرکجا میروم چشمان تو همراه من است.آسودهام بگذار؛ مرا زادهای، از تو بیرون شدهام دیگر؛ زنجیر محبتم را از گردنت باز کن؛ برو؛در بیکرانه ارامش دنیای دیگر دور شو؛در منتهای کهکشان سکون ناپدید شو؛
در ابدیت تنهاییت فراموشم کن؛ رهایم کن ای جوان مرده مادر...." آن عکس و آن نگاه آبی شد بر آتش شهوت. درمانده و اشفته از نگین جدا شدم، چون صیدی بودم که صیاد او را از بند رها کرده بود؛ مبهوت بودم و سر درگم. بیشتر از من نگین بود که حال مرا در نمییافت. از اتاق بیرون آمدم، هوای تازه، حال تازه؛ چشم به آسمان دوختم، حال خوشی را در خود می یافتم، سبک شده بودم چون کاه مواج در حرکت بادی سبک ،چون پر جدا شده کبوتر .....
(ادامه دارد)
✍#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
#دفتر_وکالت_من
➖➖➖➖
اگر خواسته باشی با داستانهای کوتاه آقای دکتر رادان بیشتر آشنا بشی
پیشنهاد میکنم
🎁 لذت مطالعهی کتابهای دفتر وکالت من جلد اول و دوم رو به خودت هدیه بدی
🆔 @Sayehsokhan
نشر سایه سخن
دفتر وکالت من 2 - نشر سایه سخن
دومین مجموعه از داستانهایی که از درون "دفتر وکالت من" میخوانید، پُلی است میان ظرافتهای ادبی و وقایع رفته بر جان و ذهن یک وکیل
❤6👏3
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
اجرای زنده " هفت حوض" سینا بطحایی در نمایشگاه ون گوک در کانادا با عود، هندپان(هنگ درام) ، یوکللی(خیلی شبیه گیتار) و سنتور
این اجرا بدون بلندگو انجام شده و هر یک از شنوندگان یک هدفون به گوش دارد و در واقع یک کنسرت سایلنت رو اجرا نموده اند
.
@ForghaniArchitect
🆔 @Sayehsokhan
این اجرا بدون بلندگو انجام شده و هر یک از شنوندگان یک هدفون به گوش دارد و در واقع یک کنسرت سایلنت رو اجرا نموده اند
.
@ForghaniArchitect
🆔 @Sayehsokhan
❤8
✍️ یک ماه پیش، پدرم — یکی از کارشناسان برجسته ادبیات روم باستان — هشتاد ساله شد.
از او پرسیدم چه نصیحتی باید به نسل بعدی منتقل کنم.
او سه نصیحت به من داد:
1️⃣ با الگو بودن رهبری کن.
مردم — به ویژه کودکان — از آنچه انجام میدهی پیروی میکنند، نه از آنچه میگویی.
دیدن تلاش بیوقفه پدرم روی کتابها و مقالات علمی متعدد، به من و برادرم معنای تعهد را نشان داد و ما را به سختکوشی ترغیب کرد.
2️⃣ روی نکات مثبت تمرکز کن.
پدرم که در لنینگراد پس از جنگ بزرگ شده بود، یاد گرفت احساساتش را کنترل کند تا نیروی مثبتی برای خانواده، همکاران و جامعه باشد. او به من آموخت که افکار را به گونهای چارچوببندی کنم که بیشترین خیر را حتی در زمانهای سخت به همراه داشته باشد.
3️⃣ وجدان را در اولویت قرار بده.
با مطالعه و ترجمه اندیشمندانی از ژولیوس سزار تا سنکا، پدرم دید که اخلاق از استعداد پایدارتر است. قطبنمای اخلاقی، برخلاف هوش یا خلاقیت، بالاترین ویژگی انسانی است که حتی در عصر هوش مصنوعی ارزش خود را از دست نخواهد داد.
👤 پاول دوروف / مدیر تلگرام
🆔 @Sayehsokhan
از او پرسیدم چه نصیحتی باید به نسل بعدی منتقل کنم.
او سه نصیحت به من داد:
1️⃣ با الگو بودن رهبری کن.
مردم — به ویژه کودکان — از آنچه انجام میدهی پیروی میکنند، نه از آنچه میگویی.
دیدن تلاش بیوقفه پدرم روی کتابها و مقالات علمی متعدد، به من و برادرم معنای تعهد را نشان داد و ما را به سختکوشی ترغیب کرد.
2️⃣ روی نکات مثبت تمرکز کن.
پدرم که در لنینگراد پس از جنگ بزرگ شده بود، یاد گرفت احساساتش را کنترل کند تا نیروی مثبتی برای خانواده، همکاران و جامعه باشد. او به من آموخت که افکار را به گونهای چارچوببندی کنم که بیشترین خیر را حتی در زمانهای سخت به همراه داشته باشد.
3️⃣ وجدان را در اولویت قرار بده.
با مطالعه و ترجمه اندیشمندانی از ژولیوس سزار تا سنکا، پدرم دید که اخلاق از استعداد پایدارتر است. قطبنمای اخلاقی، برخلاف هوش یا خلاقیت، بالاترین ویژگی انسانی است که حتی در عصر هوش مصنوعی ارزش خود را از دست نخواهد داد.
👤 پاول دوروف / مدیر تلگرام
🆔 @Sayehsokhan
👏10❤4👍4
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
اجرای نینامه اثر فاخر مولانا در سازمان ملل (یونسکو)
توسط سه کشور ایران، تاجیکستان و افغانستان. ببینید و بشنوید واقعا زیباست!
🆔 @Sayehsokhan
توسط سه کشور ایران، تاجیکستان و افغانستان. ببینید و بشنوید واقعا زیباست!
🆔 @Sayehsokhan
❤22👏1
📩 #از_شما
رسوایی(۱۴)
بعد از آن روز مقداری از نگین فاصله گرفتم. او رفتارش تغییر نکرد و مرا با سخنان و دلبریهایش به هیجان میآورد ولی من ترسیده بودم. هراسم آن بود که کار عشق من و خواهر نامادریم به رسوایی بکشد. در شهر کوچک ما همه زیر ذره بین نگاههای دیگران هستند، مثل این که هر کس با چند پاسبان زندگی میکند.
یک داستان از نوعی که من و نگین درگیر آن بودیم برای نابودی اعتبار یک خانواده کافی بود. بالاخره روز کنکور رسید و امتحان دادم؛ چندان شوق و رغبتی نداشتم، برایم موفقیت یا شکست تفاوت چندانی نداشت. بعد از آن به جد مشغول کار در مزرعه شدم. رفتم سراغ دامها؛ دوست داشتم با موجوداتی روز را به سر آورم که در جنب و جوش هستند. این کار را دوست داشتم و دل به آن میدادم.
صبحهای زود بر میخاستم و تا وقتی هوا روشن بود به چرانیدن حیوانات در دامنه کوه مشغول بودم. تعداد گوسفندهایمان زیاد شده بود و مراقبت از آنها کار آسانی نبود.
نتایج اعلام شد، قبول شدم ولی نتیجه برایم مایوس کننده بود و مرا دلزده ساخت. نه رشتهای را که قبول شده بودم دوست داشتم و نه شهری را که می بایست چند سال از عمرم را در آن سپری می کردم؛ شهری دور با هوایی گرم و شرجی و مردمی که زبان و فرهنگی متفاوت داشتند. نگین تشویقم کرد که از خیر درس خواندن بگذرم و خودم نیز چنین نظری داشتم؛ نمیخواست از کنارش دور شوم. نه دلم با رشتهایی بود که آخر و عاقبت درس خواندن در آن برایم نامعلوم بود و نه مکان تحصیل که مرا از شهر و دیار و مهمتر از آن یاری که دیگر چون جان شیرینش میداشتم، دور میساخت.
در یک عصر پایان تابستان زمانی که باد خنکی شروع به وزیدن کرده و شاخههای درختان را به جنبش در آورده بود، پدرم را سرحال یافتم. نشسته بود و به زمینی که محصولش درو شده و گوسفندانمان به آرامی در حال چرا در آن بودند، نگاه میکرد. مثل همیشه سیگار ارزان قیمت و پر دودش را در میان انگشتانش میفشرد:
"مطلب مهمیه که باید به شما بگم". چشم از زمین و حیوانات برداشت و با محبت به من نگاه کرد: "نمیخوام دنبال درس و دانشگاه برم. میخوام همینجا باشم؛ رو زمین کار کنم. دوست ندارم آواره یه شهر دور بشم، من آخرش باید نونم رو از همین زمین و روی این صحرا در بیارم". ابروهای بابام تو هم رفت و گفت: "روزگارعوض شده، دیگه مثل سابق نیس، دوست دارم تو هم براخودت کسی بشی" و پک محکمی به سیگار زد.
گفتم: "چرا من رو به چیزی که علاقه ندارم مجبور میکنید. چرامن باید چوب از روزگار بخورم؟ چون عوض شده؟ وقتی دلم با کاری نیست، از موفقیت در آن کار هم خبری نیست". پدرم لجباز و خود رای نبود، حرفش را تحمیل نمیکرد و چون من تنها یادگار زن اول و مورد علاقهاش بودم بیشتر از فرزندان دیگرش به من محبت داشت.
قدری به من نگاه کرد و گفت: "آرزوم اینه که تو به جایی برسی، کار تو بیابون خدا وچروندن حیونا بد نیس، خدا راشکر وضعمون هم بد نیس ولی دوست داشتم تو راه دیگهای رو بری ..." بعد سرش را بلند کرد و بیآن که به من نگاه کند ته مانده سیگارش را انداخت کنار و گفت: "من نمیخوام اجبارت کنم، میفهمم که با جبر و زور هیچی به دست نمیآد، اگه هم بیاد زود از دست میره، هر جور که خودت میدونی".
این حرف آخرش یعنی رها شدن از قفس دودلی، تردید و سرگردانی. گویی از زنجیری نامریی که به دور دست و پایم بسته شده است ازاد شدهام؛بدرود فرمولهای خشک و نچسب و آزار دهنده؛سلام زمین، آب، گندم، شالیزار، بزهای تیز پا ،گاوهای فربه تنبل......
(ادامه دارد)
✍#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
#دفتر_وکالت_من
➖➖➖➖
اگر خواسته باشی با داستانهای کوتاه آقای دکتر رادان بیشتر آشنا بشی
پیشنهاد میکنم
🎁 لذت مطالعهی کتابهای دفتر وکالت من جلد اول و دوم رو به خودت هدیه بدی
🆔 @Sayehsokhan
رسوایی(۱۴)
بعد از آن روز مقداری از نگین فاصله گرفتم. او رفتارش تغییر نکرد و مرا با سخنان و دلبریهایش به هیجان میآورد ولی من ترسیده بودم. هراسم آن بود که کار عشق من و خواهر نامادریم به رسوایی بکشد. در شهر کوچک ما همه زیر ذره بین نگاههای دیگران هستند، مثل این که هر کس با چند پاسبان زندگی میکند.
یک داستان از نوعی که من و نگین درگیر آن بودیم برای نابودی اعتبار یک خانواده کافی بود. بالاخره روز کنکور رسید و امتحان دادم؛ چندان شوق و رغبتی نداشتم، برایم موفقیت یا شکست تفاوت چندانی نداشت. بعد از آن به جد مشغول کار در مزرعه شدم. رفتم سراغ دامها؛ دوست داشتم با موجوداتی روز را به سر آورم که در جنب و جوش هستند. این کار را دوست داشتم و دل به آن میدادم.
صبحهای زود بر میخاستم و تا وقتی هوا روشن بود به چرانیدن حیوانات در دامنه کوه مشغول بودم. تعداد گوسفندهایمان زیاد شده بود و مراقبت از آنها کار آسانی نبود.
نتایج اعلام شد، قبول شدم ولی نتیجه برایم مایوس کننده بود و مرا دلزده ساخت. نه رشتهای را که قبول شده بودم دوست داشتم و نه شهری را که می بایست چند سال از عمرم را در آن سپری می کردم؛ شهری دور با هوایی گرم و شرجی و مردمی که زبان و فرهنگی متفاوت داشتند. نگین تشویقم کرد که از خیر درس خواندن بگذرم و خودم نیز چنین نظری داشتم؛ نمیخواست از کنارش دور شوم. نه دلم با رشتهایی بود که آخر و عاقبت درس خواندن در آن برایم نامعلوم بود و نه مکان تحصیل که مرا از شهر و دیار و مهمتر از آن یاری که دیگر چون جان شیرینش میداشتم، دور میساخت.
در یک عصر پایان تابستان زمانی که باد خنکی شروع به وزیدن کرده و شاخههای درختان را به جنبش در آورده بود، پدرم را سرحال یافتم. نشسته بود و به زمینی که محصولش درو شده و گوسفندانمان به آرامی در حال چرا در آن بودند، نگاه میکرد. مثل همیشه سیگار ارزان قیمت و پر دودش را در میان انگشتانش میفشرد:
"مطلب مهمیه که باید به شما بگم". چشم از زمین و حیوانات برداشت و با محبت به من نگاه کرد: "نمیخوام دنبال درس و دانشگاه برم. میخوام همینجا باشم؛ رو زمین کار کنم. دوست ندارم آواره یه شهر دور بشم، من آخرش باید نونم رو از همین زمین و روی این صحرا در بیارم". ابروهای بابام تو هم رفت و گفت: "روزگارعوض شده، دیگه مثل سابق نیس، دوست دارم تو هم براخودت کسی بشی" و پک محکمی به سیگار زد.
گفتم: "چرا من رو به چیزی که علاقه ندارم مجبور میکنید. چرامن باید چوب از روزگار بخورم؟ چون عوض شده؟ وقتی دلم با کاری نیست، از موفقیت در آن کار هم خبری نیست". پدرم لجباز و خود رای نبود، حرفش را تحمیل نمیکرد و چون من تنها یادگار زن اول و مورد علاقهاش بودم بیشتر از فرزندان دیگرش به من محبت داشت.
قدری به من نگاه کرد و گفت: "آرزوم اینه که تو به جایی برسی، کار تو بیابون خدا وچروندن حیونا بد نیس، خدا راشکر وضعمون هم بد نیس ولی دوست داشتم تو راه دیگهای رو بری ..." بعد سرش را بلند کرد و بیآن که به من نگاه کند ته مانده سیگارش را انداخت کنار و گفت: "من نمیخوام اجبارت کنم، میفهمم که با جبر و زور هیچی به دست نمیآد، اگه هم بیاد زود از دست میره، هر جور که خودت میدونی".
این حرف آخرش یعنی رها شدن از قفس دودلی، تردید و سرگردانی. گویی از زنجیری نامریی که به دور دست و پایم بسته شده است ازاد شدهام؛بدرود فرمولهای خشک و نچسب و آزار دهنده؛سلام زمین، آب، گندم، شالیزار، بزهای تیز پا ،گاوهای فربه تنبل......
(ادامه دارد)
✍#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
#دفتر_وکالت_من
➖➖➖➖
اگر خواسته باشی با داستانهای کوتاه آقای دکتر رادان بیشتر آشنا بشی
پیشنهاد میکنم
🎁 لذت مطالعهی کتابهای دفتر وکالت من جلد اول و دوم رو به خودت هدیه بدی
🆔 @Sayehsokhan
نشر سایه سخن
دفتر وکالت من 2 - نشر سایه سخن
دومین مجموعه از داستانهایی که از درون "دفتر وکالت من" میخوانید، پُلی است میان ظرافتهای ادبی و وقایع رفته بر جان و ذهن یک وکیل
❤9👏2
Forwarded from سخنرانیها
🔊فایل صوتی
سلسله درسگفتار دکتر #محمد_رضا_سرگلزایی
کلاس بازخوانی #تاریخ_روانکاوی
#میراث #زیگموند_فروید
جلسه دوم
تیر 97
لینک جلسه قبل 👇
https://www.tgoop.com/sokhanranihaa/19734
.
🆔 @sokhanranihaa
🆔 @sokhanranihaa
🆑کانال سخنرانی ها
🌹
سلسله درسگفتار دکتر #محمد_رضا_سرگلزایی
کلاس بازخوانی #تاریخ_روانکاوی
#میراث #زیگموند_فروید
جلسه دوم
تیر 97
لینک جلسه قبل 👇
https://www.tgoop.com/sokhanranihaa/19734
.
🆔 @sokhanranihaa
🆔 @sokhanranihaa
🆑کانال سخنرانی ها
🌹
Telegram
attach 📎
👍3
#از_شما
*❣️ با درود و تقدیم مهر ❣️*
*🌿💐 آدینهتان آکنده از عشق، مهربانی و سرشار از شادی باد❤️🌼🌾*
💠 «پیروزی»، تنها به معنای نباختن نیست؛ پیروزی آن است که پس از هر بار افتادن، با نیرویی بیشتر و عزمی راسختر برخیزیم. هر چالش و ناکامی، در حقیقت درسی ژرف و فرصتی گرانبها برای بالندگی است، اگر با آگاهی و خرد به استقبال آن برویم.
هر سقوطی، ما را به تواناییها و ظرفیتهای درونیمان آشناتر میسازد و به ما میآموزد که چگونه دوباره به سوی اهداف خود بازگردیم. همین برخاستن پس از افتادن، نشانهی روشنِ قدرت جان آدمی و ارادهای است که نمیگذارد تیرگیِ ناامیدی بر ما سایه افکند.
*✅ زندگی، آکنده از فراز و فرودهاست؛ آنچه سرانجام ما را به کامیابی میرساند، توانِ آموختن از شکستها و ادامه دادن مسیر با امید و ارادهای تازه است. هر بار که برمیخیزیم، به خویش یادآور میشویم که چه گوهر گرانبهایی در وجودمان نهفته است. «آری، هر افتادن، فرصتی دوباره برای رشد و شکوفایی بیشتر است.»*
💞🌸🍃💞🌸🍃💞
محمدحسین فرقانی
با سپاس از مهندس فرقانی عزیز
🆔 @Sayehsokhan
*❣️ با درود و تقدیم مهر ❣️*
*🌿💐 آدینهتان آکنده از عشق، مهربانی و سرشار از شادی باد❤️🌼🌾*
💠 «پیروزی»، تنها به معنای نباختن نیست؛ پیروزی آن است که پس از هر بار افتادن، با نیرویی بیشتر و عزمی راسختر برخیزیم. هر چالش و ناکامی، در حقیقت درسی ژرف و فرصتی گرانبها برای بالندگی است، اگر با آگاهی و خرد به استقبال آن برویم.
هر سقوطی، ما را به تواناییها و ظرفیتهای درونیمان آشناتر میسازد و به ما میآموزد که چگونه دوباره به سوی اهداف خود بازگردیم. همین برخاستن پس از افتادن، نشانهی روشنِ قدرت جان آدمی و ارادهای است که نمیگذارد تیرگیِ ناامیدی بر ما سایه افکند.
*✅ زندگی، آکنده از فراز و فرودهاست؛ آنچه سرانجام ما را به کامیابی میرساند، توانِ آموختن از شکستها و ادامه دادن مسیر با امید و ارادهای تازه است. هر بار که برمیخیزیم، به خویش یادآور میشویم که چه گوهر گرانبهایی در وجودمان نهفته است. «آری، هر افتادن، فرصتی دوباره برای رشد و شکوفایی بیشتر است.»*
💞🌸🍃💞🌸🍃💞
محمدحسین فرقانی
با سپاس از مهندس فرقانی عزیز
🆔 @Sayehsokhan
❤8👏2
📩 #از_شما
رسوایی (۱۵)
بوسهای بر پیشانی دانشگاه و کلاس و کتاب، یعنی خلاصی از ان چه نمیخواستم و دلم با آن نبود؛ این راهی بود که خودم انتخاب کردم. نگین خوشحال بود و من نیز. پدرم دیگر از ارزوهای خود در مورد من سخنی به میان نیاورد و من شدم آن چه خودم میخواستم.
زندگیم شد کار بر روی زمین و جستن تصویر نگین در آسمان. کار آینده مرا و عشق دلم را گرم میساخت. نگین را دوست داشتم چون دوست داشتنی بود؛ زیبا، خوشبیان، کم توقع و یک زن واقعی. بعد از آن ماجرای اتاق و غلیان شور و جنون سعی کردم میان خودم و او حریمی قرار دهم. گرچه گاه چنان از رفتار و گفتارش مست و بیخود میشدم که فقط دربرگرفتنش میتوانست آبی بر آتش التهاب درونی من باشد.
دوست نداشتم که رنگ محبت من به نگین آلوده به پلیدی شود. مشکل من مطلقه بودن او بود. از این که باب سخن را با پدرم در رابطه با ازدواج با نگین باز کنم، نگران بودم. او به حکم دادگاه طلاق داده شده بود و شوهر سابقش که راضی به این کار نبوده به جبر قلم قاضی زنش را از دست داده بود.
روزی که بار غذای روزانه کارگران را بر سر و دست حمل میکردم و نگار با فاصله کمی از پشت سرم میآمد بدون مقدمه گفت: "بین تو نگین سَر و سِری هس؟". این سوال ناگهانی میخکوبم کرد. برگشتم و به او نگاه کردم: "گوش کن پسرجان!نگین مناسب تو نیس. یعنی بابات هیچوقت راضی به ازدواج شماها نمیشه. این را خوب بفهم".
ایستادم تا به من رسید: "بله من خاطرش را میخوام، ایرادی داره؟". نگاه عجیبی به من کرد. مثل این که به پسر بچهای نگاه میکند: "حرف همان بود که گفتم. بابات برات خیالات داره. تازه اگه اون هم قبول کنه، با حرف مردم چیکار میکنی؟ همین الانش هم بعضیا هِر و کِر شما را با هم دیدند و پشت سرتان حرف در اومده. اون پسره عوضی هم که تو زندونه دست از سرتون ور نمیداره. اون یک حیون احمق و زبون نفهمه. به این راحتی چشم از نگین ور نمیداره.
گوشات را باز کن. با زندگی خودت و نگین بازی نکن. اون لقمه دهن تو نیس". از حرفهایش ناراحت شدم ولی جوابی ندادم. شاید درست میگفت، او بدخواه من یا خواهرش نبود. هیچ وقت از او بدجنسی ندیده بودم. تمام طول راه به آن چه شنیده بودم فکر میکردم. این طور که معلوم بود برای رسیدن به نگین راه طولانی و پر خطری را پیش رو داشتم. میدانید! من آدم مقاومی هستم. شاید مرگ زودهنگام مادرم باعث شد که زود روی پای خودم بایستم و برای همین در مقابل مشکلات و حوادث زود میدان را خالی نکنم.بعد از کلنجار رفتن با خودم تصمیم گرفتم که به جنگ هرچه سد راه وصل من به نگین بشود، بروم.
نمی توانستم به این راحتی نگین را از دست بدهم، اوجزیی از وجود من شده بود، من با حس بودن او زنده بودم، نبود او یعنی مرگ من....
(ادامه دارد)
✍#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
#دفتر_وکالت_من
➖➖➖➖
اگر خواسته باشی با داستانهای کوتاه آقای دکتر رادان بیشتر آشنا بشی
پیشنهاد میکنم
🎁 لذت مطالعهی کتابهای دفتر وکالت من جلد اول و دوم رو به خودت هدیه بدی
🆔 @Sayehsokhan
رسوایی (۱۵)
بوسهای بر پیشانی دانشگاه و کلاس و کتاب، یعنی خلاصی از ان چه نمیخواستم و دلم با آن نبود؛ این راهی بود که خودم انتخاب کردم. نگین خوشحال بود و من نیز. پدرم دیگر از ارزوهای خود در مورد من سخنی به میان نیاورد و من شدم آن چه خودم میخواستم.
زندگیم شد کار بر روی زمین و جستن تصویر نگین در آسمان. کار آینده مرا و عشق دلم را گرم میساخت. نگین را دوست داشتم چون دوست داشتنی بود؛ زیبا، خوشبیان، کم توقع و یک زن واقعی. بعد از آن ماجرای اتاق و غلیان شور و جنون سعی کردم میان خودم و او حریمی قرار دهم. گرچه گاه چنان از رفتار و گفتارش مست و بیخود میشدم که فقط دربرگرفتنش میتوانست آبی بر آتش التهاب درونی من باشد.
دوست نداشتم که رنگ محبت من به نگین آلوده به پلیدی شود. مشکل من مطلقه بودن او بود. از این که باب سخن را با پدرم در رابطه با ازدواج با نگین باز کنم، نگران بودم. او به حکم دادگاه طلاق داده شده بود و شوهر سابقش که راضی به این کار نبوده به جبر قلم قاضی زنش را از دست داده بود.
روزی که بار غذای روزانه کارگران را بر سر و دست حمل میکردم و نگار با فاصله کمی از پشت سرم میآمد بدون مقدمه گفت: "بین تو نگین سَر و سِری هس؟". این سوال ناگهانی میخکوبم کرد. برگشتم و به او نگاه کردم: "گوش کن پسرجان!نگین مناسب تو نیس. یعنی بابات هیچوقت راضی به ازدواج شماها نمیشه. این را خوب بفهم".
ایستادم تا به من رسید: "بله من خاطرش را میخوام، ایرادی داره؟". نگاه عجیبی به من کرد. مثل این که به پسر بچهای نگاه میکند: "حرف همان بود که گفتم. بابات برات خیالات داره. تازه اگه اون هم قبول کنه، با حرف مردم چیکار میکنی؟ همین الانش هم بعضیا هِر و کِر شما را با هم دیدند و پشت سرتان حرف در اومده. اون پسره عوضی هم که تو زندونه دست از سرتون ور نمیداره. اون یک حیون احمق و زبون نفهمه. به این راحتی چشم از نگین ور نمیداره.
گوشات را باز کن. با زندگی خودت و نگین بازی نکن. اون لقمه دهن تو نیس". از حرفهایش ناراحت شدم ولی جوابی ندادم. شاید درست میگفت، او بدخواه من یا خواهرش نبود. هیچ وقت از او بدجنسی ندیده بودم. تمام طول راه به آن چه شنیده بودم فکر میکردم. این طور که معلوم بود برای رسیدن به نگین راه طولانی و پر خطری را پیش رو داشتم. میدانید! من آدم مقاومی هستم. شاید مرگ زودهنگام مادرم باعث شد که زود روی پای خودم بایستم و برای همین در مقابل مشکلات و حوادث زود میدان را خالی نکنم.بعد از کلنجار رفتن با خودم تصمیم گرفتم که به جنگ هرچه سد راه وصل من به نگین بشود، بروم.
نمی توانستم به این راحتی نگین را از دست بدهم، اوجزیی از وجود من شده بود، من با حس بودن او زنده بودم، نبود او یعنی مرگ من....
(ادامه دارد)
✍#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
#دفتر_وکالت_من
➖➖➖➖
اگر خواسته باشی با داستانهای کوتاه آقای دکتر رادان بیشتر آشنا بشی
پیشنهاد میکنم
🎁 لذت مطالعهی کتابهای دفتر وکالت من جلد اول و دوم رو به خودت هدیه بدی
🆔 @Sayehsokhan
نشر سایه سخن
دفتر وکالت من - نشر سایه سخن
داستانهایی کوتاه و جذاب به قلم دکتر علی رادان وکیل دادگستری
❤8👏1
Forwarded from The School of Happiness
🎧 اپیزود یازدهم پادکست «مدرسهی شادمانی» منتشر شد!
🎙 توی اپیزود جدید «مدرسهی شادمانی»، رفتیم سراغ موضوعی که خیلیهامون باهاش درگیریم: اهمالکاری.
چرا کارهامون رو عقب میندازیم؟ پشت این عادت چه احساسی پنهانه؟
و مهمتر از همه، چطور از این چرخهی تکراری بیرون بیایم؟
📌 توی این قسمت، دربارهی:
تکنیک «فقط ۱۰ دقیقه»
قورباغهات را قورت بده!
بستهبندی وسوسهها
گفتوگوی درونی منفی
اولویتبندی کارها
و... تمرکز با کمک تقویم و محیط
حرف زدیم.
💡 اگه شما هم گاهی کارها رو میذارین برای دقیقه نود، این اپیزود برای شماست.
🎧 Spotify | Castbox | Apple Podcasts
لینک اپیزود یازدهم در اپلیکیشن کستباکس:
https://castbox.fm/vi/831951489
✅ Channel: @school_of_happiness
🎙 توی اپیزود جدید «مدرسهی شادمانی»، رفتیم سراغ موضوعی که خیلیهامون باهاش درگیریم: اهمالکاری.
چرا کارهامون رو عقب میندازیم؟ پشت این عادت چه احساسی پنهانه؟
و مهمتر از همه، چطور از این چرخهی تکراری بیرون بیایم؟
📌 توی این قسمت، دربارهی:
تکنیک «فقط ۱۰ دقیقه»
قورباغهات را قورت بده!
بستهبندی وسوسهها
گفتوگوی درونی منفی
اولویتبندی کارها
و... تمرکز با کمک تقویم و محیط
حرف زدیم.
💡 اگه شما هم گاهی کارها رو میذارین برای دقیقه نود، این اپیزود برای شماست.
🎧 Spotify | Castbox | Apple Podcasts
لینک اپیزود یازدهم در اپلیکیشن کستباکس:
https://castbox.fm/vi/831951489
✅ Channel: @school_of_happiness
👍7❤1
...
✍ صدیقه وسمقی
🟢 دخترم، رایحه، مطلبی را که دربارهی حال و هوای روزهای جنگی اخیر نوشته بود برایم خواند. مثل همهی نوشتههایش زیبا بود و تاثیرگذار. از او اجازه گرفتم تا آن یادداشت را با دنبال کنندگان صفحهام به اشتراک بگذارم که در زیر تقدیم میشود.
«نکند روزی دوستم را در این کوچهی بن بست گم کنم!»
✍ نوشتن قُلابیست که دوست عزیزم زهرا مشتاق آن را در نوجوانی به دستم داد.
راهی نجات بخش…
بعضی از دوستان را کمتر از بعضی دیگر میبینیم، اما چقدر بودنشان در این دنیا حتی اگر حضور فیزیکی نیز در کنار ما نداشته باشند، موثر است! آنان چقدر وجود قدرتمندی دارند! یکی از آنها زهرا مشتاق عزیزم و دیگری دوست خوبم دکتر گلناز هوشمند است. آن دو همیشه در سختترین شرایط هم، در قلب و ذهنم حضور دارند.
داشتم میگفتم، از قلابِ نجات بخشی که دستم داده شد…
در این روزها، در ازدحام ِافکار و تنشها، به نوشتن پناه میآورم. در این دو هفته مثل همه، خواب درستی نداشتم، هنوز هم ندارم. دیشب فقط توانستم دو ساعت، خوابی سبک، آن هم شاااید، داشته باشم!
اصلا نمیدانم خواب بودم یا بیدار!
هنوز نتوانستهام آرام بگیرم، به صداها بسیار حساس شدهام. حتی با تِق تِق درزِ دیوارها، یخچال یا صدای روشن شدن کولر همسایه دلم میریزد.
در حال حاضر تهران نیستم. در شهری کوچک و دوست داشتنی در شمال ایران زندگی میکنم و دوستانی دارم که وجودشان باعث دلگرمیست.
چند روز پیش تولد یکی از آنها بود .بیقراری امانم نمیداد. شب، با گلابِ شیرازی که برایش سوغات آورده بودم و گوشوارهای که خودم دوستش داشتم و فکر کردم او هم دوست خواهد داشت و برایش از اصفهان خریده بودم، رفتم دیدنش…
دم در…
انگار همین دیدنهای کوتاه کافی بود.
کوچهشان بن بست است با چند خانه در آن، که گفته بود از نزدیکانشان هستند.
از او سوال عجیبی پرسیدم. عجیب به این دلیل که چرا قبلن از او نپرسیده بودم؟! چرا الان؟ چرا دم در؟ چرا سریع بعد از احوالپرسی کوتاهم؟!
گفتم: اینها خانهی چه کسانیست؟ انتهای این کوچه بن بست است؟! منزل مادر شوهرت کدام است؟ آن خانهی انتهای کوچه مال کیست؟
همین حالا قلبم تیر میکشد از این اضطرابها و نگرانیها! وقتی بهشان فکر میکنم…
حتی اگر نخواهم فکر کنم هم، این افکار میآیند و حضور دارند.
آتش بس شده، اما من دیگر از هیچ چیز مطمئن نیستم و نبودهام!
اصلا زندگی همین است!
واقعا همین است؟!!!
فکر نکنم!
فکر کنم دارم خودم را آرام میکنم.
فکر کنم این یک سیستم دفاعی برای ماست!
خلاصه که انگار مطمئن از آتش بس نباشم خواستم ساکنین آن کوچه را بشناسم.
نکند روزی دوستم را در این کوچهی بن بست گم کنم؟!
نکند نتوانم خانه شان را پیدا کنم؟!
نکند بیایم، نباشد؟!!!
ذهنم پر است از این افکارِ مزخرفِ تحمیلی
مثل جنگ تحمیلی
اُف…
چند روزیست آمدهام کلاردشت،
صدای رودخانه میآید، رودخانهای پر خروش و صدای پرندههایی که برشاخهها نشستهاند و چَهچهه میزنند
زیباست مگر نه؟!
اما لذت نمیبرم!
صدایی که با آن خوابم میبُرد، حالا آشوبم میکند.
باید به فکر ترمیم خود باشم.
ترمیم
ترمیم
ترمیم
به ترمیمِ خانهها، شیشهها، دلهای شکسته فکر میکنم.
عمویم گفت: «شیشههای خانهام شکست، شیشه بُر آوردم عوضشان کرد.»
چاره چیست؟ آیا ما بیچاره ایم؟!
تفکر اینکه «حتما راهی هست!» برگرفته از نام کتاب مادرم ، برذهنم حک شده.
بله،حتما راهی هست!
انسان همین است.درگیری با چالشها، فراز و نشیبها، گاهی هم خوشیها و در نهایت ورودی عمیقتر به خویشتنِ خویش.
ما این روزها خودمان را بیشتر میشناسیم.
بحرانها ما را با اصل وجودمان، با ترسهایمان، داشتهها و نداشتههای واقعیمان روبرو میکنند و من باز سعی میکنم مثل همیشه از این بحران نیز توشهای بردارم.
این روزها من یک همسر، یک مادر، یک دوست، یک مربی کودک، یک فرزند و یک مهمانپذیر بودم.
یک آدم با چندین نقشِ همزمان،با فشاری از افکار.
آآآخ که این افکار با ما چه می کند؟!
آخ…
انسان است و افکارش،
افکار و این دنیا…
ما متحمل افکارمان هستیم.
متحمل نگاهمان به هر واقعه و میزان تابآوریمان.
این روزها سکوت بیشتری داشتم.
بیشتر گوشهایم کار میکرد و افکارم.
امان از این گوشها! که گاهی دچار توهم میشوند و صداها را اشتباه تشخیص میدهند.
داشتم میگفتم…
چقدر پراکنده!
اما اشکالی ندارد، به خودم فرصت میدهم
تا ذهنم نظمی دوباره بگیرد.
یکی میگفت : «اصلا یادم رفته چه کاره بودم!»
راست میگوید، طنز تلخیست.
در شهر زیبا و کوچکی که زندگی میکنم یک روز رفته بودم بازار روز، در شهر ما هنوز خبری از این صداها و انفجارها نبود.
(ادامه دارد)
رایحه راستانی
✳️ https://www.tgoop.com/DrVasmaghi
🆔 @Sayehsokhan
✍ صدیقه وسمقی
🟢 دخترم، رایحه، مطلبی را که دربارهی حال و هوای روزهای جنگی اخیر نوشته بود برایم خواند. مثل همهی نوشتههایش زیبا بود و تاثیرگذار. از او اجازه گرفتم تا آن یادداشت را با دنبال کنندگان صفحهام به اشتراک بگذارم که در زیر تقدیم میشود.
«نکند روزی دوستم را در این کوچهی بن بست گم کنم!»
✍ نوشتن قُلابیست که دوست عزیزم زهرا مشتاق آن را در نوجوانی به دستم داد.
راهی نجات بخش…
بعضی از دوستان را کمتر از بعضی دیگر میبینیم، اما چقدر بودنشان در این دنیا حتی اگر حضور فیزیکی نیز در کنار ما نداشته باشند، موثر است! آنان چقدر وجود قدرتمندی دارند! یکی از آنها زهرا مشتاق عزیزم و دیگری دوست خوبم دکتر گلناز هوشمند است. آن دو همیشه در سختترین شرایط هم، در قلب و ذهنم حضور دارند.
داشتم میگفتم، از قلابِ نجات بخشی که دستم داده شد…
در این روزها، در ازدحام ِافکار و تنشها، به نوشتن پناه میآورم. در این دو هفته مثل همه، خواب درستی نداشتم، هنوز هم ندارم. دیشب فقط توانستم دو ساعت، خوابی سبک، آن هم شاااید، داشته باشم!
اصلا نمیدانم خواب بودم یا بیدار!
هنوز نتوانستهام آرام بگیرم، به صداها بسیار حساس شدهام. حتی با تِق تِق درزِ دیوارها، یخچال یا صدای روشن شدن کولر همسایه دلم میریزد.
در حال حاضر تهران نیستم. در شهری کوچک و دوست داشتنی در شمال ایران زندگی میکنم و دوستانی دارم که وجودشان باعث دلگرمیست.
چند روز پیش تولد یکی از آنها بود .بیقراری امانم نمیداد. شب، با گلابِ شیرازی که برایش سوغات آورده بودم و گوشوارهای که خودم دوستش داشتم و فکر کردم او هم دوست خواهد داشت و برایش از اصفهان خریده بودم، رفتم دیدنش…
دم در…
انگار همین دیدنهای کوتاه کافی بود.
کوچهشان بن بست است با چند خانه در آن، که گفته بود از نزدیکانشان هستند.
از او سوال عجیبی پرسیدم. عجیب به این دلیل که چرا قبلن از او نپرسیده بودم؟! چرا الان؟ چرا دم در؟ چرا سریع بعد از احوالپرسی کوتاهم؟!
گفتم: اینها خانهی چه کسانیست؟ انتهای این کوچه بن بست است؟! منزل مادر شوهرت کدام است؟ آن خانهی انتهای کوچه مال کیست؟
همین حالا قلبم تیر میکشد از این اضطرابها و نگرانیها! وقتی بهشان فکر میکنم…
حتی اگر نخواهم فکر کنم هم، این افکار میآیند و حضور دارند.
آتش بس شده، اما من دیگر از هیچ چیز مطمئن نیستم و نبودهام!
اصلا زندگی همین است!
واقعا همین است؟!!!
فکر نکنم!
فکر کنم دارم خودم را آرام میکنم.
فکر کنم این یک سیستم دفاعی برای ماست!
خلاصه که انگار مطمئن از آتش بس نباشم خواستم ساکنین آن کوچه را بشناسم.
نکند روزی دوستم را در این کوچهی بن بست گم کنم؟!
نکند نتوانم خانه شان را پیدا کنم؟!
نکند بیایم، نباشد؟!!!
ذهنم پر است از این افکارِ مزخرفِ تحمیلی
مثل جنگ تحمیلی
اُف…
چند روزیست آمدهام کلاردشت،
صدای رودخانه میآید، رودخانهای پر خروش و صدای پرندههایی که برشاخهها نشستهاند و چَهچهه میزنند
زیباست مگر نه؟!
اما لذت نمیبرم!
صدایی که با آن خوابم میبُرد، حالا آشوبم میکند.
باید به فکر ترمیم خود باشم.
ترمیم
ترمیم
ترمیم
به ترمیمِ خانهها، شیشهها، دلهای شکسته فکر میکنم.
عمویم گفت: «شیشههای خانهام شکست، شیشه بُر آوردم عوضشان کرد.»
چاره چیست؟ آیا ما بیچاره ایم؟!
تفکر اینکه «حتما راهی هست!» برگرفته از نام کتاب مادرم ، برذهنم حک شده.
بله،حتما راهی هست!
انسان همین است.درگیری با چالشها، فراز و نشیبها، گاهی هم خوشیها و در نهایت ورودی عمیقتر به خویشتنِ خویش.
ما این روزها خودمان را بیشتر میشناسیم.
بحرانها ما را با اصل وجودمان، با ترسهایمان، داشتهها و نداشتههای واقعیمان روبرو میکنند و من باز سعی میکنم مثل همیشه از این بحران نیز توشهای بردارم.
این روزها من یک همسر، یک مادر، یک دوست، یک مربی کودک، یک فرزند و یک مهمانپذیر بودم.
یک آدم با چندین نقشِ همزمان،با فشاری از افکار.
آآآخ که این افکار با ما چه می کند؟!
آخ…
انسان است و افکارش،
افکار و این دنیا…
ما متحمل افکارمان هستیم.
متحمل نگاهمان به هر واقعه و میزان تابآوریمان.
این روزها سکوت بیشتری داشتم.
بیشتر گوشهایم کار میکرد و افکارم.
امان از این گوشها! که گاهی دچار توهم میشوند و صداها را اشتباه تشخیص میدهند.
داشتم میگفتم…
چقدر پراکنده!
اما اشکالی ندارد، به خودم فرصت میدهم
تا ذهنم نظمی دوباره بگیرد.
یکی میگفت : «اصلا یادم رفته چه کاره بودم!»
راست میگوید، طنز تلخیست.
در شهر زیبا و کوچکی که زندگی میکنم یک روز رفته بودم بازار روز، در شهر ما هنوز خبری از این صداها و انفجارها نبود.
(ادامه دارد)
رایحه راستانی
✳️ https://www.tgoop.com/DrVasmaghi
🆔 @Sayehsokhan
Telegram
کانال اطلاع رسانی صدیقه وسمقی
✳️ معرفی و عرضه کتاب ها، مقالات، و سخنرانی های صدیقه وسمقی
✳️ مدیر کانال :
@N_M_K
...
✳️ مدیر کانال :
@N_M_K
...
❤15
📩 #از_شما
رسوایی (۱۶)
نگین مدتی رفت به شهر و دیارش؛ به تقدیر بازی روزگار. مادرش ناخوش احوال بود و بیماریش شدت گرفته بود. در جایی و به دور از چشم دیگران گفت که سخت مرا دوست میدارد ونمیخواهد روزی را بی من طی کند؛ میدانستم راست میگوید.
حال من بهتر از او نبود. بی او همه چیز برایم حال و هوایی سرد و گرفته داشت. در تنهایی اهنگ ایریلیق رشید بهبودف را گوش میدادم و گاهی گریه میکردم. گفتم که ما تُرکیم و زبان رایج میان ما ترکی است. پدرم میگوید که مادرم نیز تا حدی زبان ترکی یاد گرفته بود تا با زنان خانواده شوهرش راحتتر سخن بگوید.
شبها کارم شده بود گوشدادن به اهنگی که از حال دل من خبر میداد:
"گجه لر فکرینن آتا بیلیمیرم. بو فکری باشیمنان آتا بیلمیرم.....
چه خوب از شبهای من میگفت؛ خواب از چشممم ربوده شده بود و ستاره شمار آسمان بیانتها شده بودم ....اوزون دور هجرینن قارا گجلر...من گدیم هارا گجلر".
دوری یار برایم تحمل ناپذیر شده بود وچاره ای جز انتظار نداشتم.
پدرم سواد زیادی نداشت ولی سرد و گرم چشیده روزگار بود و در کلاس زندگی درس تجربه را خوب یاد گرفته بود. نمی دانم نگار چیزی به او گفته بود یا خودش به غریزه از تعلق خاطر من به نگین آگاه شده بود. شبی سرزده به اتاقم آمد. کمتر او را در این اتاق میدیدم، شاید دوست نداشت که پا به اتاقی گذارد که همسر جوانش در آنجا مُرده بود. وقتی تنها بودیم ترکی حرف میزد:
"بابا جان! من آرزوها برات دارم. نمیخوام آیندهات خراب بشه". از چی حرف میزد؟ نگاه استفهامآمیز من را که دید گفت: "تو دیگه بزرگ شدهای. من با یک مرد حرف میزنم. این دختره نگین رو ول کن؛ بذار بره دنبال زندگیش. اون تیکه تو نیس. مطلقه است. شوهرش راضی به طلاق نبوده، آدم شریه، الان زندانه ولی تا قیامت که تو هلفدونی نمیمونه.
خودش دختر بدی نیس ولی آدم که فقط با یک نفر ازدواج نمیکنه، با گذشته و ایل و تبار طرف هم وصل میشه. من برا تو فقط بابا نبودم، مادری هم کردم. دوست ندارم فردا ناراحتیات را ببینم... از حرفهایش حالت اندوه بر من مستولی شد. چطور میتوانستم به راحتی با کسی که برای زندگی من از هیچ کاری فروگذاری نکرده بود مخالفت کنم. اما.....با نگین چه میکردم؟ آیا می توانستم این قلبی را که به تسخیر عشق او درامده بود از سینه بیرون بیاورم و دور بیاندازم؟
پدرم منتظر پاسخ من بود و من ساکت در خود فرو رفته بودم. دو احساس متضاد در درونم در حال جدال بودند. پدرم که سکوت مرا دید، نگاهی به عکس من و مادرم کرد و در آن خیره شد:
"من مطمئنم که مادرتم نگران سرنوشت توس.
هر وقت به این عکس نگاه میکنم حالم عوض میشه. ببین چطور تو را به خودش فشار داده، به جای این که حواسش به عکاس باشه به توس..." من هم به عکس نگاه کردم، برای هزارمین بار. راست میگفت. حرفهای پدر و عکس مادر طاقتم را بُرد. نزدیک به گریه بودم؛برای مادر، نگین و دوراهی بدی که دچارش شده بودم.....
(ادامه دارد)
✍#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
#دفتر_وکالت_من
➖➖➖➖
اگر خواسته باشی با داستانهای کوتاه آقای دکتر رادان بیشتر آشنا بشی
پیشنهاد میکنم
🎁 لذت مطالعهی کتابهای دفتر وکالت من جلد اول و دوم رو به خودت هدیه بدی
🆔 @Sayehsokhan
رسوایی (۱۶)
نگین مدتی رفت به شهر و دیارش؛ به تقدیر بازی روزگار. مادرش ناخوش احوال بود و بیماریش شدت گرفته بود. در جایی و به دور از چشم دیگران گفت که سخت مرا دوست میدارد ونمیخواهد روزی را بی من طی کند؛ میدانستم راست میگوید.
حال من بهتر از او نبود. بی او همه چیز برایم حال و هوایی سرد و گرفته داشت. در تنهایی اهنگ ایریلیق رشید بهبودف را گوش میدادم و گاهی گریه میکردم. گفتم که ما تُرکیم و زبان رایج میان ما ترکی است. پدرم میگوید که مادرم نیز تا حدی زبان ترکی یاد گرفته بود تا با زنان خانواده شوهرش راحتتر سخن بگوید.
شبها کارم شده بود گوشدادن به اهنگی که از حال دل من خبر میداد:
"گجه لر فکرینن آتا بیلیمیرم. بو فکری باشیمنان آتا بیلمیرم.....
چه خوب از شبهای من میگفت؛ خواب از چشممم ربوده شده بود و ستاره شمار آسمان بیانتها شده بودم ....اوزون دور هجرینن قارا گجلر...من گدیم هارا گجلر".
دوری یار برایم تحمل ناپذیر شده بود وچاره ای جز انتظار نداشتم.
پدرم سواد زیادی نداشت ولی سرد و گرم چشیده روزگار بود و در کلاس زندگی درس تجربه را خوب یاد گرفته بود. نمی دانم نگار چیزی به او گفته بود یا خودش به غریزه از تعلق خاطر من به نگین آگاه شده بود. شبی سرزده به اتاقم آمد. کمتر او را در این اتاق میدیدم، شاید دوست نداشت که پا به اتاقی گذارد که همسر جوانش در آنجا مُرده بود. وقتی تنها بودیم ترکی حرف میزد:
"بابا جان! من آرزوها برات دارم. نمیخوام آیندهات خراب بشه". از چی حرف میزد؟ نگاه استفهامآمیز من را که دید گفت: "تو دیگه بزرگ شدهای. من با یک مرد حرف میزنم. این دختره نگین رو ول کن؛ بذار بره دنبال زندگیش. اون تیکه تو نیس. مطلقه است. شوهرش راضی به طلاق نبوده، آدم شریه، الان زندانه ولی تا قیامت که تو هلفدونی نمیمونه.
خودش دختر بدی نیس ولی آدم که فقط با یک نفر ازدواج نمیکنه، با گذشته و ایل و تبار طرف هم وصل میشه. من برا تو فقط بابا نبودم، مادری هم کردم. دوست ندارم فردا ناراحتیات را ببینم... از حرفهایش حالت اندوه بر من مستولی شد. چطور میتوانستم به راحتی با کسی که برای زندگی من از هیچ کاری فروگذاری نکرده بود مخالفت کنم. اما.....با نگین چه میکردم؟ آیا می توانستم این قلبی را که به تسخیر عشق او درامده بود از سینه بیرون بیاورم و دور بیاندازم؟
پدرم منتظر پاسخ من بود و من ساکت در خود فرو رفته بودم. دو احساس متضاد در درونم در حال جدال بودند. پدرم که سکوت مرا دید، نگاهی به عکس من و مادرم کرد و در آن خیره شد:
"من مطمئنم که مادرتم نگران سرنوشت توس.
هر وقت به این عکس نگاه میکنم حالم عوض میشه. ببین چطور تو را به خودش فشار داده، به جای این که حواسش به عکاس باشه به توس..." من هم به عکس نگاه کردم، برای هزارمین بار. راست میگفت. حرفهای پدر و عکس مادر طاقتم را بُرد. نزدیک به گریه بودم؛برای مادر، نگین و دوراهی بدی که دچارش شده بودم.....
(ادامه دارد)
✍#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
#دفتر_وکالت_من
➖➖➖➖
اگر خواسته باشی با داستانهای کوتاه آقای دکتر رادان بیشتر آشنا بشی
پیشنهاد میکنم
🎁 لذت مطالعهی کتابهای دفتر وکالت من جلد اول و دوم رو به خودت هدیه بدی
🆔 @Sayehsokhan
نشر سایه سخن
دفتر وکالت من - نشر سایه سخن
داستانهایی کوتاه و جذاب به قلم دکتر علی رادان وکیل دادگستری
❤8👏2
#دستنوشته_های_مدیر_سایه_سخن_شماره ۴۶
"خوددوستی و زیستن در لحظهی حال"
به جهان خرم از آنم که جهان خرم از اوست
عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست
سعدی
✍️ یکی از مهمترین ویژگیهای انسان فرزانه، «خوددوستی» است. اما خوددوستی واقعی به معنای خودخواهی و برتریطلبی نیست؛ بلکه یعنی پذیرفتن خویشتن با همهی ضعفها و قوتها، و ارزش نهادن به وجود یگانهای که هیچکس در جهان نمیتواند جای آن را بگیرد.
💡 کارل راجرز میگوید:
«پذیرفتن خویشتن همانگونه که هستم، نقطه آغاز رشد من است.»
🔸 وقتی خودمان را درست دوست داشته باشیم، هم مراقب جسم و روانمان هستیم و هم کیفیت رابطههایمان با دیگران عمیقتر میشود.
کسی که با بدن خود مثل یک معبد مقدس رفتار میکند، نمیتواند همسر و فرزندش را از یاد ببرد. خوددوستی معنوی، آغاز عشقورزی به دیگران است.
🔸 اما این خوددوستی، بیارتباط با «زیستن در لحظهی حال» نیست. انسانی که غرق گذشته یا نگران آینده است، فرصت تجربهی اکنون را از دست میدهد. تنها در لحظهی حال است که میتوانیم حضور خود را حس کنیم، قدردان باشیم و زندگی را بهراستی بچشیم.
همانطور که جان کابات-زین میگوید:
«لحظهی حال، تنها لحظهای است که واقعاً در اختیار داریم.»
♦ قبل از هر چیز بهتر است که خودآگاهی کامل داشته باشیم.
▪ بهترین کاری که میتوانیم برای زندگی در لحظهی حال انجام دهیم، این است که خودآگاه و یا بعبارتی ذهنآگاه باشیم.
برای اینکه بهترین عملکرد را در کارهای روزمره داشته باشیم و احساس سرخوشی و رضایت درون کنیم حتما زیباییهای خود و زندگی خود را تصدیق کنیم و در این میان، باید بدانیم که چه کسی هستیم و چرا در اغلب مواقع، احساس و فکرمان یکی است.
بنابراین فراموش نکنیم که به خاطر خودمان همان جایی هستیم که باید باشیم.
📌 این چند نکته ممکن است به کارمان میآید:
۱. رفتارهایی را شناسایی کنیم که نشان میدهد خودمان را دوست نداریم، و آرامآرام کنارشان بگذاریم.
۲. برای بدن و ذهنمان حرمت قائل شویم؛ هرچه میخوریم، مینوشیم یا میخوانیم، اثری بر این معبد دارد.
۳. هر روز چند دقیقهای را به سپاسگزاری از همان چیزهای کوچک اختصاص دهیم.
۴. بهجای دنبالکردن خیالها و خواستههای دیگران، به ارزشهای خودمان وفادار بمانیم.
✅ تمرینی برای امروزمان:
الف. این جمله را تکرار کنیم:
«من همانطور که هستم، عالی و دوستداشتنیام.»
ب. سه چیز کوچک از امروزمان را یادداشت کنیم که بابتشان از خداوند شکرگزاریم.
ج. یک کار کوچک انجام دهیم که نشانهی دوست داشتن خودمان باشد (مثلاً یک پیادهروی کوتاه، نوشیدن یک لیوان آب سالم یا نوشتن چند خط دلگرمکننده برای خودمان یا ارسال یک پیام مشفقانه برای عزیزی).
🔻 سخن آخر اینکه خوددوستی معنوی و زیستن در لحظه حال، دو بال یک پروازند. وقتی خود را بپذیریم و اکنون را قدر بدانیم، زندگیمان آرامتر، رابطههایمان سالمتر و مسیرمان روشنتر میشود.
🔸 حال از خود بپرسیم:
همین الان چه کار کوچکی میتوانیم انجام دهیم که به معنای واقعی نشانهی دوست داشتن خودمان باشد؟
در کدام لحظهی سادهی امروز میتوانیم بیشتر مکث کنیم، یک آهان آگاهانه بگوئیم، ذهنآگاه و قدردان باشیم؟
شاد و در لحظه باشید 🌹
ارادتمند
حسن ملکیان
🆔 @Sayehsokhan
"خوددوستی و زیستن در لحظهی حال"
به جهان خرم از آنم که جهان خرم از اوست
عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست
سعدی
✍️ یکی از مهمترین ویژگیهای انسان فرزانه، «خوددوستی» است. اما خوددوستی واقعی به معنای خودخواهی و برتریطلبی نیست؛ بلکه یعنی پذیرفتن خویشتن با همهی ضعفها و قوتها، و ارزش نهادن به وجود یگانهای که هیچکس در جهان نمیتواند جای آن را بگیرد.
💡 کارل راجرز میگوید:
«پذیرفتن خویشتن همانگونه که هستم، نقطه آغاز رشد من است.»
🔸 وقتی خودمان را درست دوست داشته باشیم، هم مراقب جسم و روانمان هستیم و هم کیفیت رابطههایمان با دیگران عمیقتر میشود.
کسی که با بدن خود مثل یک معبد مقدس رفتار میکند، نمیتواند همسر و فرزندش را از یاد ببرد. خوددوستی معنوی، آغاز عشقورزی به دیگران است.
🔸 اما این خوددوستی، بیارتباط با «زیستن در لحظهی حال» نیست. انسانی که غرق گذشته یا نگران آینده است، فرصت تجربهی اکنون را از دست میدهد. تنها در لحظهی حال است که میتوانیم حضور خود را حس کنیم، قدردان باشیم و زندگی را بهراستی بچشیم.
همانطور که جان کابات-زین میگوید:
«لحظهی حال، تنها لحظهای است که واقعاً در اختیار داریم.»
♦ قبل از هر چیز بهتر است که خودآگاهی کامل داشته باشیم.
▪ بهترین کاری که میتوانیم برای زندگی در لحظهی حال انجام دهیم، این است که خودآگاه و یا بعبارتی ذهنآگاه باشیم.
برای اینکه بهترین عملکرد را در کارهای روزمره داشته باشیم و احساس سرخوشی و رضایت درون کنیم حتما زیباییهای خود و زندگی خود را تصدیق کنیم و در این میان، باید بدانیم که چه کسی هستیم و چرا در اغلب مواقع، احساس و فکرمان یکی است.
بنابراین فراموش نکنیم که به خاطر خودمان همان جایی هستیم که باید باشیم.
📌 این چند نکته ممکن است به کارمان میآید:
۱. رفتارهایی را شناسایی کنیم که نشان میدهد خودمان را دوست نداریم، و آرامآرام کنارشان بگذاریم.
۲. برای بدن و ذهنمان حرمت قائل شویم؛ هرچه میخوریم، مینوشیم یا میخوانیم، اثری بر این معبد دارد.
۳. هر روز چند دقیقهای را به سپاسگزاری از همان چیزهای کوچک اختصاص دهیم.
۴. بهجای دنبالکردن خیالها و خواستههای دیگران، به ارزشهای خودمان وفادار بمانیم.
✅ تمرینی برای امروزمان:
الف. این جمله را تکرار کنیم:
«من همانطور که هستم، عالی و دوستداشتنیام.»
ب. سه چیز کوچک از امروزمان را یادداشت کنیم که بابتشان از خداوند شکرگزاریم.
ج. یک کار کوچک انجام دهیم که نشانهی دوست داشتن خودمان باشد (مثلاً یک پیادهروی کوتاه، نوشیدن یک لیوان آب سالم یا نوشتن چند خط دلگرمکننده برای خودمان یا ارسال یک پیام مشفقانه برای عزیزی).
🔻 سخن آخر اینکه خوددوستی معنوی و زیستن در لحظه حال، دو بال یک پروازند. وقتی خود را بپذیریم و اکنون را قدر بدانیم، زندگیمان آرامتر، رابطههایمان سالمتر و مسیرمان روشنتر میشود.
🔸 حال از خود بپرسیم:
همین الان چه کار کوچکی میتوانیم انجام دهیم که به معنای واقعی نشانهی دوست داشتن خودمان باشد؟
در کدام لحظهی سادهی امروز میتوانیم بیشتر مکث کنیم، یک آهان آگاهانه بگوئیم، ذهنآگاه و قدردان باشیم؟
شاد و در لحظه باشید 🌹
ارادتمند
حسن ملکیان
🆔 @Sayehsokhan
👏7❤6
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
هوشمند عقیلی در گذشت!
هوشمند عقیلی خواننده و آهنگساز، روز جمعه ۱۴ شهریور پس از چندین سال مبارزه با بیماری در سن ۸۸ سالگی در لسآنجلس درگذشت.
او در سال ۱۳۳۴ فعالیت خوانندگی را آغاز کرد و اولین آهنگ اجرا شدهی او "ساقینامه"بود که با آهنگسازی اسماعیل مهرتاش منتشر شد.
از جمله آثار ماندگار او میتوان به " فردا تو میآیی" و "دریا" اشاره کرد.
صدای دلنشینی داشت.
روحش شاد و یادش گرامی باد!
🆔 @Sayehsokhan
هوشمند عقیلی خواننده و آهنگساز، روز جمعه ۱۴ شهریور پس از چندین سال مبارزه با بیماری در سن ۸۸ سالگی در لسآنجلس درگذشت.
او در سال ۱۳۳۴ فعالیت خوانندگی را آغاز کرد و اولین آهنگ اجرا شدهی او "ساقینامه"بود که با آهنگسازی اسماعیل مهرتاش منتشر شد.
از جمله آثار ماندگار او میتوان به " فردا تو میآیی" و "دریا" اشاره کرد.
صدای دلنشینی داشت.
روحش شاد و یادش گرامی باد!
🆔 @Sayehsokhan
❤27