SAYEHSOKHAN Telegram 37641
📩 #از_شما

رسوایی(۱۴)

بعد از آن روز مقداری از نگین فاصله گرفتم. او رفتارش تغییر نکرد و مرا با سخنان و دلبری‌هایش  به هیجان می‌آورد ولی من ترسیده بودم. هراسم آن بود که کار عشق من و خواهر نامادریم به رسوایی بکشد. در شهر کوچک ما  همه زیر ذره بین نگاه‌های دیگران هستند، مثل این که هر کس با  چند پاسبان زندگی می‌کند.

یک داستان از نوعی که من و نگین درگیر آن بودیم  برای نابودی اعتبار یک خانواده کافی بود. بالاخره روز کنکور رسید و امتحان دادم؛ چندان شوق و رغبتی نداشتم، برایم موفقیت یا شکست تفاوت چندانی نداشت. بعد از آن به جد مشغول کار در مزرعه شدم. رفتم سراغ دام‌ها؛ دوست داشتم با موجوداتی روز را به سر آورم که در جنب و جوش هستند. این کار را دوست داشتم و دل به آن می‌دادم.

صبح‌های زود بر می‌خاستم و تا وقتی هوا روشن بود به چرانیدن حیوانات در دامنه کوه مشغول بودم. تعداد گوسفندهایمان زیاد شده بود و مراقبت از آن‌ها کار آسانی نبود.

نتایج اعلام شد، قبول شدم ولی نتیجه برایم  مایوس کننده بود و مرا دلزده ساخت. نه رشته‌ای را که قبول شده بودم دوست داشتم و نه شهری را که می بایست چند سال از عمرم را در آن سپری می کردم؛ شهری دور با هوایی گرم و شرجی و  مردمی که زبان و فرهنگی متفاوت داشتند. نگین تشویقم کرد که از خیر درس خواندن بگذرم و خودم نیز چنین نظری داشتم؛ نمی‌خواست از کنارش دور شوم. نه دلم با رشته‌ایی بود که آخر و عاقبت درس خواندن در آن برایم نامعلوم بود و نه مکان تحصیل که مرا از شهر و دیار و مهمتر از آن یاری که دیگر چون جان شیرینش می‌داشتم، دور می‌ساخت.

در یک عصر پایان تابستان زمانی که باد خنکی شروع به وزیدن کرده و شاخه‌های درختان را به جنبش در آورده بود، پدرم را  سرحال یافتم. نشسته بود و به زمینی که محصولش درو شده  و گوسفندانمان به آرامی در حال چرا در آن بودند، نگاه می‌کرد. مثل همیشه سیگار ارزان قیمت و پر دودش را در میان انگشتانش می‌فشرد:

"مطلب مهمیه که باید به شما بگم". چشم از زمین و حیوانات برداشت و با محبت به من نگاه کرد: "نمی‌خوام دنبال درس و دانشگاه برم. می‌خوام همین‌جا باشم؛ رو زمین کار کنم. دوست ندارم آواره یه شهر دور بشم، من آخرش باید نونم رو از  همین زمین و روی این صحرا در بیارم". ابروهای بابام تو هم رفت و گفت: "روزگارعوض شده، دیگه مثل سابق نیس، دوست دارم تو هم براخودت کسی بشی" و پک محکمی به سیگار زد.

گفتم: "چرا من رو به چیزی که علاقه ندارم مجبور می‌کنید. چرامن باید چوب از  روزگار  بخورم؟ چون عوض شده؟ وقتی دلم با کاری نیست، از موفقیت در آن کار هم خبری نیست". پدرم لجباز و خود رای نبود، حرفش را تحمیل نمی‌کرد و چون من تنها یادگار زن اول و مورد علاقه‌اش  بودم بیشتر از فرزندان دیگرش به من محبت داشت.

قدری به من نگاه کرد و گفت: "آرزوم اینه که تو به جایی برسی، کار تو بیابون خدا  وچروندن حیونا بد نیس، خدا راشکر وضعمون هم بد نیس ولی دوست داشتم تو راه دیگه‌ای رو بری ..." بعد سرش را بلند کرد و بی‌آن که به من نگاه کند ته مانده سیگارش را انداخت کنار و گفت: "من نمی‌خوام اجبارت کنم، می‌فهمم که با جبر و زور هیچی به دست نمی‌آد، اگه هم بیاد زود از دست میره، هر جور که خودت میدونی".

این حرف آخرش یعنی رها شدن  از قفس دودلی، تردید و سرگردانی. گویی از زنجیری  نامریی که به دور دست و پایم بسته شده است ازاد شده‌ام؛بدرود فرمولهای خشک و نچسب و آزار دهنده؛سلام زمین، آب، گندم، شالیزار، بزهای تیز پا ،گاوهای فربه تنبل......

(ادامه دارد)

#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
#دفتر_وکالت_من



اگر خواسته باشی با داستان‌های کوتاه ‌آقای دکتر رادان بیشتر آشنا بشی
پیشنهاد می‌کنم

🎁 لذت مطالعه‌ی کتاب‌های دفتر وکالت من جلد اول و دوم رو به خودت هدیه بدی

🆔 @Sayehsokhan
9👏2



tgoop.com/sayehsokhan/37641
Create:
Last Update:

📩 #از_شما

رسوایی(۱۴)

بعد از آن روز مقداری از نگین فاصله گرفتم. او رفتارش تغییر نکرد و مرا با سخنان و دلبری‌هایش  به هیجان می‌آورد ولی من ترسیده بودم. هراسم آن بود که کار عشق من و خواهر نامادریم به رسوایی بکشد. در شهر کوچک ما  همه زیر ذره بین نگاه‌های دیگران هستند، مثل این که هر کس با  چند پاسبان زندگی می‌کند.

یک داستان از نوعی که من و نگین درگیر آن بودیم  برای نابودی اعتبار یک خانواده کافی بود. بالاخره روز کنکور رسید و امتحان دادم؛ چندان شوق و رغبتی نداشتم، برایم موفقیت یا شکست تفاوت چندانی نداشت. بعد از آن به جد مشغول کار در مزرعه شدم. رفتم سراغ دام‌ها؛ دوست داشتم با موجوداتی روز را به سر آورم که در جنب و جوش هستند. این کار را دوست داشتم و دل به آن می‌دادم.

صبح‌های زود بر می‌خاستم و تا وقتی هوا روشن بود به چرانیدن حیوانات در دامنه کوه مشغول بودم. تعداد گوسفندهایمان زیاد شده بود و مراقبت از آن‌ها کار آسانی نبود.

نتایج اعلام شد، قبول شدم ولی نتیجه برایم  مایوس کننده بود و مرا دلزده ساخت. نه رشته‌ای را که قبول شده بودم دوست داشتم و نه شهری را که می بایست چند سال از عمرم را در آن سپری می کردم؛ شهری دور با هوایی گرم و شرجی و  مردمی که زبان و فرهنگی متفاوت داشتند. نگین تشویقم کرد که از خیر درس خواندن بگذرم و خودم نیز چنین نظری داشتم؛ نمی‌خواست از کنارش دور شوم. نه دلم با رشته‌ایی بود که آخر و عاقبت درس خواندن در آن برایم نامعلوم بود و نه مکان تحصیل که مرا از شهر و دیار و مهمتر از آن یاری که دیگر چون جان شیرینش می‌داشتم، دور می‌ساخت.

در یک عصر پایان تابستان زمانی که باد خنکی شروع به وزیدن کرده و شاخه‌های درختان را به جنبش در آورده بود، پدرم را  سرحال یافتم. نشسته بود و به زمینی که محصولش درو شده  و گوسفندانمان به آرامی در حال چرا در آن بودند، نگاه می‌کرد. مثل همیشه سیگار ارزان قیمت و پر دودش را در میان انگشتانش می‌فشرد:

"مطلب مهمیه که باید به شما بگم". چشم از زمین و حیوانات برداشت و با محبت به من نگاه کرد: "نمی‌خوام دنبال درس و دانشگاه برم. می‌خوام همین‌جا باشم؛ رو زمین کار کنم. دوست ندارم آواره یه شهر دور بشم، من آخرش باید نونم رو از  همین زمین و روی این صحرا در بیارم". ابروهای بابام تو هم رفت و گفت: "روزگارعوض شده، دیگه مثل سابق نیس، دوست دارم تو هم براخودت کسی بشی" و پک محکمی به سیگار زد.

گفتم: "چرا من رو به چیزی که علاقه ندارم مجبور می‌کنید. چرامن باید چوب از  روزگار  بخورم؟ چون عوض شده؟ وقتی دلم با کاری نیست، از موفقیت در آن کار هم خبری نیست". پدرم لجباز و خود رای نبود، حرفش را تحمیل نمی‌کرد و چون من تنها یادگار زن اول و مورد علاقه‌اش  بودم بیشتر از فرزندان دیگرش به من محبت داشت.

قدری به من نگاه کرد و گفت: "آرزوم اینه که تو به جایی برسی، کار تو بیابون خدا  وچروندن حیونا بد نیس، خدا راشکر وضعمون هم بد نیس ولی دوست داشتم تو راه دیگه‌ای رو بری ..." بعد سرش را بلند کرد و بی‌آن که به من نگاه کند ته مانده سیگارش را انداخت کنار و گفت: "من نمی‌خوام اجبارت کنم، می‌فهمم که با جبر و زور هیچی به دست نمی‌آد، اگه هم بیاد زود از دست میره، هر جور که خودت میدونی".

این حرف آخرش یعنی رها شدن  از قفس دودلی، تردید و سرگردانی. گویی از زنجیری  نامریی که به دور دست و پایم بسته شده است ازاد شده‌ام؛بدرود فرمولهای خشک و نچسب و آزار دهنده؛سلام زمین، آب، گندم، شالیزار، بزهای تیز پا ،گاوهای فربه تنبل......

(ادامه دارد)

#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
#دفتر_وکالت_من



اگر خواسته باشی با داستان‌های کوتاه ‌آقای دکتر رادان بیشتر آشنا بشی
پیشنهاد می‌کنم

🎁 لذت مطالعه‌ی کتاب‌های دفتر وکالت من جلد اول و دوم رو به خودت هدیه بدی

🆔 @Sayehsokhan

BY نشر سایه سخن




Share with your friend now:
tgoop.com/sayehsokhan/37641

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

"Doxxing content is forbidden on Telegram and our moderators routinely remove such content from around the world," said a spokesman for the messaging app, Remi Vaughn. A Telegram channel is used for various purposes, from sharing helpful content to implementing a business strategy. In addition, you can use your channel to build and improve your company image, boost your sales, make profits, enhance customer loyalty, and more. Image: Telegram. On Tuesday, some local media outlets included Sing Tao Daily cited sources as saying the Hong Kong government was considering restricting access to Telegram. Privacy Commissioner for Personal Data Ada Chung told to the Legislative Council on Monday that government officials, police and lawmakers remain the targets of “doxxing” despite a privacy law amendment last year that criminalised the malicious disclosure of personal information. How to Create a Private or Public Channel on Telegram?
from us


Telegram نشر سایه سخن
FROM American