SAYEHSOKHAN Telegram 37635
📩 #از_شما

رسوایی(۱۳)

آمدن شور محبت یک بیگانه اشنا، شری شد برای  وظیفه‌ای که باید به آن می‌پرداختم؛ خواندن و خواندن و خواندن. عشق که امد، عقل رفت، همه چیز برایم رنگ احساس گرفته بود، حس شاعری پیدا کرده بودم، رویا زده‌ بودم و هرچه رنگی از خرد در آن بود  را خوار می‌شمردم.

البته گاهی به خود می‌آمدم و سعی می‌کردم که به واقعیت‌های دور و برم بی‌اعتنا نباشم. بیشتر بعد از ناهار ظهر پدرم خسته از کار نیم روز زیر سایه درخت بزرگ و پیر گردو می‌خوابید، ان وقت فرصتی بود تا من در صورت آفتاب سوخته و دستان زمخت او دقیق شوم.

دستان پر پینه پدر شلاق نهیبی می‌شد که بر روح و روان من فرود می‌امد: "چه می‌کنی پسر؟ می‌خواهی چه کنی؟ از خدا شرم نداری از دستان آبله گرفته این پدر زحمتکش حیا کن. نان بی‌مزد و منت او را می‌خوری و به جای آن چه خواست دل اوست  در باتلاق اوهام گرفتار شده‌ای. به خود بیا ..."

در جدال میان دل و عقل گرفتار بودم که...
یک روز نگین آمد مانند همیشه؛ ولی زودتر. من   مشق علم می‌کردم که معلم عشق آمد. برخلاف همیشه که من به سراغ او می‌رفتم و باب سخن را می‌گشودم، او به سر وقت من آمد. در را که باز کرد و پا به درن اتاقم گذاشت دلم تپید. استقبال کردم و نشست.

نگاهی به کتاب‌های دور و برم کرد:
"خسته نمی‌شی؟ خوب حوصله‌ای داری به خدا. خودت را حبس کرده‌ای، مثل زندانی‌ها؛ کی آزاد میشی از این قفس؟" و خندید و من هم. نگاهش کردم؛ پروا رفته بود، جسارت آمده بود. نگاه‌ها به هم خیره ماند. دستش را که بر روی دستم گذاشت، قلبم چون قلب گنجشکی اسیر به تپش افتاد، آن چنان می‌زد که صدایش  را به وضوح می‌شنیدم.

دست‌ها در هم حلقه شد و صورت‌ها نزدیک .تا آن موقع هیچگاه به  این حد زنی را در کنار خود نیافته بودم. حیا از میانه برخاست و التهابی جنون آمیز  برجایش نشست. میل  وصال بود که  گلوی شرم را می فشرد و در حال کشتن او بود. از خود بی‌خود شده بودم، دیگر زمان و مکان برایم بی‌معنی شده بود. تا به حال مستی را تجربه نکرده بودم ولی می‌فهمیدم که جرعه جرعه از  باده‌ای  می‌نوشم که در آخر  مخمور و خراب بر جای خواهم ماند.

بوس و کنار بود و در هم غلطیدن ، نام بود که  ازپی ننگ می‌رفت، حس غریبی داشتم، چیزی داشت  از  وجودم جدا می‌شد؛ پسری. در میانه آن غوغا وشور، آن حرارت همهمه و همنفسی، به یکباره  همه چیز پایان یافت.......

من تنها نبودم.....آن اتاق صاحب دیگری هم داشت....آن که من سال‌ها با او زندگی کرده بودم، شادی و غم را تجربه کرده بودم، خندیده و گریسته  بودم و او در همه حال با من بود......مادرم . عکس او، خود او بود؛ عکس نبود، سایه ظهور بود.

نمی‌دانم که چه شد که  لحظه‌ای نگاهم به عکس افتاد، حس کردم  مادرم سخت‌تر از قبل مرا در آغوش خود می‌فشارد. ایا کسی یا چیزی می‌خواست طفل دلبند او را برباید؟ مادرم ترسیده بود؛ از چه؟ از که؟ چرا چشمانش به نگین خیره شده بود؟ چرا صورتش درهم شده بود؟ زن زیبای گیلک چه دیده بود که این چنین طفلش را در خود می فشرد؟ 

دست‌هایش را بر دور سینه‌ام حلقه کرده بود؟ نمی‌توانستم نفس بکشم، حس کردم دارم خفه می‌شوم: "رهایم کن مادر؛ چقدر می‌خواهی چشمانت را بر من بدوزی؛ هرکجا می‌روم چشمان تو همراه من است.آسوده‌ام بگذار؛ مرا زاده‌ای، از تو بیرون شده‌ام دیگر؛ زنجیر محبتم را از گردنت باز کن؛ برو؛در بیکرانه ارامش دنیای دیگر  دور شو؛در منتهای کهکشان سکون ناپدید شو؛

در ابدیت تنهاییت فراموشم کن؛ رهایم کن ای جوان مرده مادر...."  آن عکس و آن نگاه آبی شد بر آتش شهوت. درمانده و اشفته از نگین جدا شدم، چون صیدی بودم که صیاد او را از بند رها کرده بود؛ مبهوت بودم و سر درگم. بیشتر از من نگین بود که حال مرا در نمی‌یافت. از اتاق بیرون آمدم، هوای تازه، حال تازه؛ چشم به آسمان  دوختم، حال خوشی را در خود می یافتم، سبک شده بودم چون  کاه مواج در حرکت بادی سبک ،چون پر جدا شده کبوتر .....

(ادامه دارد)

#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
#دفتر_وکالت_من


اگر خواسته باشی با داستان‌های کوتاه ‌آقای دکتر رادان بیشتر آشنا بشی
پیشنهاد می‌کنم

🎁 لذت مطالعه‌ی کتاب‌های دفتر وکالت من جلد اول و دوم رو به خودت هدیه بدی

🆔 @Sayehsokhan
6👏3



tgoop.com/sayehsokhan/37635
Create:
Last Update:

📩 #از_شما

رسوایی(۱۳)

آمدن شور محبت یک بیگانه اشنا، شری شد برای  وظیفه‌ای که باید به آن می‌پرداختم؛ خواندن و خواندن و خواندن. عشق که امد، عقل رفت، همه چیز برایم رنگ احساس گرفته بود، حس شاعری پیدا کرده بودم، رویا زده‌ بودم و هرچه رنگی از خرد در آن بود  را خوار می‌شمردم.

البته گاهی به خود می‌آمدم و سعی می‌کردم که به واقعیت‌های دور و برم بی‌اعتنا نباشم. بیشتر بعد از ناهار ظهر پدرم خسته از کار نیم روز زیر سایه درخت بزرگ و پیر گردو می‌خوابید، ان وقت فرصتی بود تا من در صورت آفتاب سوخته و دستان زمخت او دقیق شوم.

دستان پر پینه پدر شلاق نهیبی می‌شد که بر روح و روان من فرود می‌امد: "چه می‌کنی پسر؟ می‌خواهی چه کنی؟ از خدا شرم نداری از دستان آبله گرفته این پدر زحمتکش حیا کن. نان بی‌مزد و منت او را می‌خوری و به جای آن چه خواست دل اوست  در باتلاق اوهام گرفتار شده‌ای. به خود بیا ..."

در جدال میان دل و عقل گرفتار بودم که...
یک روز نگین آمد مانند همیشه؛ ولی زودتر. من   مشق علم می‌کردم که معلم عشق آمد. برخلاف همیشه که من به سراغ او می‌رفتم و باب سخن را می‌گشودم، او به سر وقت من آمد. در را که باز کرد و پا به درن اتاقم گذاشت دلم تپید. استقبال کردم و نشست.

نگاهی به کتاب‌های دور و برم کرد:
"خسته نمی‌شی؟ خوب حوصله‌ای داری به خدا. خودت را حبس کرده‌ای، مثل زندانی‌ها؛ کی آزاد میشی از این قفس؟" و خندید و من هم. نگاهش کردم؛ پروا رفته بود، جسارت آمده بود. نگاه‌ها به هم خیره ماند. دستش را که بر روی دستم گذاشت، قلبم چون قلب گنجشکی اسیر به تپش افتاد، آن چنان می‌زد که صدایش  را به وضوح می‌شنیدم.

دست‌ها در هم حلقه شد و صورت‌ها نزدیک .تا آن موقع هیچگاه به  این حد زنی را در کنار خود نیافته بودم. حیا از میانه برخاست و التهابی جنون آمیز  برجایش نشست. میل  وصال بود که  گلوی شرم را می فشرد و در حال کشتن او بود. از خود بی‌خود شده بودم، دیگر زمان و مکان برایم بی‌معنی شده بود. تا به حال مستی را تجربه نکرده بودم ولی می‌فهمیدم که جرعه جرعه از  باده‌ای  می‌نوشم که در آخر  مخمور و خراب بر جای خواهم ماند.

بوس و کنار بود و در هم غلطیدن ، نام بود که  ازپی ننگ می‌رفت، حس غریبی داشتم، چیزی داشت  از  وجودم جدا می‌شد؛ پسری. در میانه آن غوغا وشور، آن حرارت همهمه و همنفسی، به یکباره  همه چیز پایان یافت.......

من تنها نبودم.....آن اتاق صاحب دیگری هم داشت....آن که من سال‌ها با او زندگی کرده بودم، شادی و غم را تجربه کرده بودم، خندیده و گریسته  بودم و او در همه حال با من بود......مادرم . عکس او، خود او بود؛ عکس نبود، سایه ظهور بود.

نمی‌دانم که چه شد که  لحظه‌ای نگاهم به عکس افتاد، حس کردم  مادرم سخت‌تر از قبل مرا در آغوش خود می‌فشارد. ایا کسی یا چیزی می‌خواست طفل دلبند او را برباید؟ مادرم ترسیده بود؛ از چه؟ از که؟ چرا چشمانش به نگین خیره شده بود؟ چرا صورتش درهم شده بود؟ زن زیبای گیلک چه دیده بود که این چنین طفلش را در خود می فشرد؟ 

دست‌هایش را بر دور سینه‌ام حلقه کرده بود؟ نمی‌توانستم نفس بکشم، حس کردم دارم خفه می‌شوم: "رهایم کن مادر؛ چقدر می‌خواهی چشمانت را بر من بدوزی؛ هرکجا می‌روم چشمان تو همراه من است.آسوده‌ام بگذار؛ مرا زاده‌ای، از تو بیرون شده‌ام دیگر؛ زنجیر محبتم را از گردنت باز کن؛ برو؛در بیکرانه ارامش دنیای دیگر  دور شو؛در منتهای کهکشان سکون ناپدید شو؛

در ابدیت تنهاییت فراموشم کن؛ رهایم کن ای جوان مرده مادر...."  آن عکس و آن نگاه آبی شد بر آتش شهوت. درمانده و اشفته از نگین جدا شدم، چون صیدی بودم که صیاد او را از بند رها کرده بود؛ مبهوت بودم و سر درگم. بیشتر از من نگین بود که حال مرا در نمی‌یافت. از اتاق بیرون آمدم، هوای تازه، حال تازه؛ چشم به آسمان  دوختم، حال خوشی را در خود می یافتم، سبک شده بودم چون  کاه مواج در حرکت بادی سبک ،چون پر جدا شده کبوتر .....

(ادامه دارد)

#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
#دفتر_وکالت_من


اگر خواسته باشی با داستان‌های کوتاه ‌آقای دکتر رادان بیشتر آشنا بشی
پیشنهاد می‌کنم

🎁 لذت مطالعه‌ی کتاب‌های دفتر وکالت من جلد اول و دوم رو به خودت هدیه بدی

🆔 @Sayehsokhan

BY نشر سایه سخن




Share with your friend now:
tgoop.com/sayehsokhan/37635

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

Done! Now you’re the proud owner of a Telegram channel. The next step is to set up and customize your channel. Add up to 50 administrators The SUCK Channel on Telegram, with a message saying some content has been removed by the police. Photo: Telegram screenshot. To delete a channel with over 1,000 subscribers, you need to contact user support How to create a business channel on Telegram? (Tutorial)
from us


Telegram نشر سایه سخن
FROM American