Forwarded from Moltafet
Forwarded from Moltafet
Forwarded from Moltafet
«خدا رو شکر؟»
درباره تعطیلی شبکه #من_و_تو
#ترشینوشت_۳۲
#نیما_صفار - خب، فقط مخالف #تئوری_توطئه نیستم و تو مقاله #مالک_راز سر دلوحوصله توضیح داده بودم که چرا میل به توطئهانگاری اینقدر ریشه کرده تو تحلیلامون و مکانیسمای اقناع و چطور دو کلان حاکم برمون «علم و دین» گره خورده به «تملّک راز» هستن؛ چیزی که «تئوری توطئه» هم ازش میاد و برا همینه که این تحلیلا برا تعطیلی #من_و_تو که «از خودشونه» و «مأموریتشون تموم شده بوده» و اینا حتا بامزه هم نیستن برام و میگم «مهمترین چیزی که این شبکه رو زمین زد، همونی بوده که اوٌلش #مزیت_نسبی اون محسوب میشده!»: دارم از #سرگرمی_سازی میگم که از قضا سخت و شدید طرفدارشم! یه تعبیر دیگه برای سرگرمی «وقتگذرونی»ه؛ شکل اصلی زیست ما وقتی فارغ از تلاش معاش میشیم و میدونیم به تعبیر #هایدگر پایانپذیریم. حالا این شبکه هم به تعبیر مجری #بی_بی_سی فارسی انقلابی تو سرگرمیسازی بهپا کرد الحق! شاید تو دورانی که انقلابیا هم ترجیح میدن خودشون رو #برانداز بنامن، نه فقط #هنر_انقلابی که #انقلابی_در_هنر هم میتونه چشماسفندیار ماجرا بشه: یعنی از همونجایی میبازی که برده بودی و بهتعبیر #محمدباقر_عباسی هر چیزی تو ادامه به ضدّ خودش تبدیل میشه!
فارغ از جهان تعابیر، «وقتگذرونی» که عینهو «ذکر گرفتن» نفی زمانِ خطّیِ منجر به پایانه، منجر به نیستییی که #نیچه یادمون میندازه پیش از ما بوده، نیاز مبرمی به «حواسپرتی» داره؛ به میخ و سخت و مسخ نشدن روی هر چیز! باقیش خیلی سادهست: این #ساده_سازی وقتی حالا پای پول و غرضم میاد وسط، میشه برنامههای سیاسی شبکه #من_و_تو که البته بهمراتب دیتادارتر و تصویرمحورتر بودن از برنامههای #صدا_و_سیمای_میلی و لاجرم مُخایی که میل به خورده شدن داشتن رو میزدن ولی تو مسابقه «هر چی سرراستتر، درستتر» خودشون خودشون رو ضربه فنی کردن؛ نمونهش #امید_خلیلی که با آزمونوخطا اومد رو و شد تکستارهشون (مجری همه برنامههای پرمخاطبشون بهجز آکادمی #گوگوش بود) با هوشوحواس خوبی که تو سطح عمومی درکودریافتا داشت (بهقولمون بچّهتیز و بچّهباحال) ولی بدون اینکه بخام ارجحیّت و اولویّتی به مسائل مفهومی بدم، دیدیم که فجیعترین مواضع رو تو خیزش #زن_زندگی_آزادی گرفت؛ اونجاش که طلبکار مردمی شد که شاکی بودن «چرا چهرهمون رو نشون میدین؟» یعنی همون رکی و رکاکتی که تو #بفرمایید_شام عااالی کار میکرد (طوری که کلّی از مجریای اینور آب زور میزنن رو لحن و تیریپش اسکی برن) وقت حرف سیاسی زدن رید! چیزی زنگ نمیزنه تو گوشِت؟ این سادهسازی همونیه که حالا مخالفای اون شبکه هم پشتداده بهش، پرونده بستهش رو واز میکنن!
تو باور شرقیطور که اینور تبلیغ میشه، «عقل و دل» وقتی درست کار میکنن که فارغ از حواشی میشن ولی میدونیم چیزی جز حواشی وسط نیست و اگه #مارکس و #فوکو مارکسوفوکو هستن بهواسطه دیتابارون کردنمونه؛ دارم از انبوهیِ دادهها میگم؛ از تکثر، تفاوت و حتا تنافرشون؛ از نیرو و رانهی زیست! و خب برای منی که چیزی جز مرگ برام مهم نیست، چه بهتر که مواجه بشم با شکل تمثیلیش؛ مرگ یه شبکه تلویزیونی ...
حرف #مارکس که یادتونه، که فلسفه کارش تفسیر جهان بوده ولی تغییرش مهمّه، که قبلنم نوشته بودم با این «اصل گرفتن» تغییر که حتا به فلاسفه #پست_مدرن هم سرایت کرد، مخالفم، مخصوصن که ما هنر تحمّلپذیر کردن وضع موجود رو تحقیر میکنیم، حیف!
#دیلیجات
#گپنوشت
درباره تعطیلی شبکه #من_و_تو
#ترشینوشت_۳۲
#نیما_صفار - خب، فقط مخالف #تئوری_توطئه نیستم و تو مقاله #مالک_راز سر دلوحوصله توضیح داده بودم که چرا میل به توطئهانگاری اینقدر ریشه کرده تو تحلیلامون و مکانیسمای اقناع و چطور دو کلان حاکم برمون «علم و دین» گره خورده به «تملّک راز» هستن؛ چیزی که «تئوری توطئه» هم ازش میاد و برا همینه که این تحلیلا برا تعطیلی #من_و_تو که «از خودشونه» و «مأموریتشون تموم شده بوده» و اینا حتا بامزه هم نیستن برام و میگم «مهمترین چیزی که این شبکه رو زمین زد، همونی بوده که اوٌلش #مزیت_نسبی اون محسوب میشده!»: دارم از #سرگرمی_سازی میگم که از قضا سخت و شدید طرفدارشم! یه تعبیر دیگه برای سرگرمی «وقتگذرونی»ه؛ شکل اصلی زیست ما وقتی فارغ از تلاش معاش میشیم و میدونیم به تعبیر #هایدگر پایانپذیریم. حالا این شبکه هم به تعبیر مجری #بی_بی_سی فارسی انقلابی تو سرگرمیسازی بهپا کرد الحق! شاید تو دورانی که انقلابیا هم ترجیح میدن خودشون رو #برانداز بنامن، نه فقط #هنر_انقلابی که #انقلابی_در_هنر هم میتونه چشماسفندیار ماجرا بشه: یعنی از همونجایی میبازی که برده بودی و بهتعبیر #محمدباقر_عباسی هر چیزی تو ادامه به ضدّ خودش تبدیل میشه!
فارغ از جهان تعابیر، «وقتگذرونی» که عینهو «ذکر گرفتن» نفی زمانِ خطّیِ منجر به پایانه، منجر به نیستییی که #نیچه یادمون میندازه پیش از ما بوده، نیاز مبرمی به «حواسپرتی» داره؛ به میخ و سخت و مسخ نشدن روی هر چیز! باقیش خیلی سادهست: این #ساده_سازی وقتی حالا پای پول و غرضم میاد وسط، میشه برنامههای سیاسی شبکه #من_و_تو که البته بهمراتب دیتادارتر و تصویرمحورتر بودن از برنامههای #صدا_و_سیمای_میلی و لاجرم مُخایی که میل به خورده شدن داشتن رو میزدن ولی تو مسابقه «هر چی سرراستتر، درستتر» خودشون خودشون رو ضربه فنی کردن؛ نمونهش #امید_خلیلی که با آزمونوخطا اومد رو و شد تکستارهشون (مجری همه برنامههای پرمخاطبشون بهجز آکادمی #گوگوش بود) با هوشوحواس خوبی که تو سطح عمومی درکودریافتا داشت (بهقولمون بچّهتیز و بچّهباحال) ولی بدون اینکه بخام ارجحیّت و اولویّتی به مسائل مفهومی بدم، دیدیم که فجیعترین مواضع رو تو خیزش #زن_زندگی_آزادی گرفت؛ اونجاش که طلبکار مردمی شد که شاکی بودن «چرا چهرهمون رو نشون میدین؟» یعنی همون رکی و رکاکتی که تو #بفرمایید_شام عااالی کار میکرد (طوری که کلّی از مجریای اینور آب زور میزنن رو لحن و تیریپش اسکی برن) وقت حرف سیاسی زدن رید! چیزی زنگ نمیزنه تو گوشِت؟ این سادهسازی همونیه که حالا مخالفای اون شبکه هم پشتداده بهش، پرونده بستهش رو واز میکنن!
تو باور شرقیطور که اینور تبلیغ میشه، «عقل و دل» وقتی درست کار میکنن که فارغ از حواشی میشن ولی میدونیم چیزی جز حواشی وسط نیست و اگه #مارکس و #فوکو مارکسوفوکو هستن بهواسطه دیتابارون کردنمونه؛ دارم از انبوهیِ دادهها میگم؛ از تکثر، تفاوت و حتا تنافرشون؛ از نیرو و رانهی زیست! و خب برای منی که چیزی جز مرگ برام مهم نیست، چه بهتر که مواجه بشم با شکل تمثیلیش؛ مرگ یه شبکه تلویزیونی ...
حرف #مارکس که یادتونه، که فلسفه کارش تفسیر جهان بوده ولی تغییرش مهمّه، که قبلنم نوشته بودم با این «اصل گرفتن» تغییر که حتا به فلاسفه #پست_مدرن هم سرایت کرد، مخالفم، مخصوصن که ما هنر تحمّلپذیر کردن وضع موجود رو تحقیر میکنیم، حیف!
#دیلیجات
#گپنوشت
«مثل اون منظرهی همیشگی»
#ترشینوشت_۳۳ درباره برد از ژاپن و باقی قضایا:
#نیما_صفار: اوّلیش خودم که اونوقتا که مُد نبودم خیلی از برد تیمای ملّی ذوق نمیکردم ولی مگه تو دهه شصت با اونهمه کشتارا ما فوتبال و سینما و والیبال و تئاتر و ... نداشتیم؟ اصلن بعد از سال ۶۷ که هزاران نفر رو ج.ا رسمن فقط بهخاطر عقیده کشت، چیزی تعطیل شد؟ مگه #مارادونا تو همون آرژانتین #ویدلا که بهمراتب سرکوبگرتر از حکومتای بعد و قبلِ انقلابمون بود، ستاره فوتبال نشد؟ تازه اگه تو قهرمانی #جام_جهانی_۱۹۷۸ هم نبود نه برای اعتراض و ... بود که چون #پاسارلا میگفت «تیم ملّی که کودکستان نیست!» #علی_دایی تقریبن همزمان با #کشتار_۶۷ فوتبال حرفهایش رو شروع کرد و #علی_کریمی بعدش! به کسایی که انتظار داشتن #اصغر_فرهادی تو مراسم #اسکار نقش اپوزیسیون بازی کنه، میگفتم «پیششرط حضورش تو این تریبونا اینه که تو ایران فیلم ساخته باشه واِلّا هیچ جایزه سینمایی بابت فیلمای نساخته به کارگردانی نمیدن!» یادمه سال ۸۸ اصلاحطلبا انواعی از نافرمانی مدنی رو توصیه میکردن. میشد پرسید «تا حالا کجا بودین؟» ما که #عرفان_ثابتی نیستیم با یه ژست تنزهطلبی و پشتی دینی بیایم هر احتمال زیستی رو تو یه نظام بسته ممنوع کنیم! من مثل یه #روزبه_گیلاسیان که خیابون رو نه فقط محلّ مبارزه که محلّ معاشرت میدونه، میگم ملّتی که امکان در میون گذاشتن شادیا و دلخوشیای کوچیک رو نداشته باشن، امکان «زندگی با هم»*، در نهایت حول هیچ «خیر اعلی» و ازینحرفا هم متشکّل نمیشن. مگه #پرویز_قلیچخانی یا دکتر #سوکراتس با کنارهگیری از فوتبالِ قهرمانی هویت سیاسی گرفتن؟
بیا دروغ نگیم به خودمون! بعضی از دوستان اونور آب هستن که رک دوست دارن ما سینما و تئاتر و کتاب و گشتوگذار و ... نداشته باشیم و انقد افسرده شیم و فشار بیاد بهمون که قاط بزنیم و کار رو یهسره کنیم؛ همونا که فکر میکنن کوچیک شدن سفره مردم سد رو میشکنه و وادارشون میکنه به انقلاب! نه عزیزم! اتفاقن حداقلی از شادی و رفاهه که مطالبات رو بالا میبره! میبینین حکومتم اینو خوب فهمیده و همهجوره داره نوع زیست طبقه متوسّط رو محدود میکنه! تویی که بهعنوان اپوزیسیون پیشنهاد تو منگنه گذاشتن رو میدی، یعنی واقعن نمیفهمی رو همونی که حکومت داره اعمال میکنه صحّه میذاری؟ پس اینکه فلان بازیکن تیم ملّی اینجا یا اونجا این کرد، موردی میتونه درست باشه ولی اگه خودمون رو نزنیم به اون راه میشه تحت توافق بخش پرسروصداتر اپوزیسیون و حکومت دید: اینکه پول سینما رفتن و کافه رفتن و کتاب خریدن و ... نداشته باشم، تو یه جهان پولاریزه و قطبیشده فقط از باخت طرف مقابل ذوق کنم و چون خودمم هیچ امکان برد ندارم، فقط حظّ مازوخیستیک از باخت ببرم مثل تو این فیلمفارسیا که دائم میگن «غصّه نخور! زندگی پولدارا گهتره از ما!» میدونی این یعنی چی؟ یعنی بهجای هدفگذاریای کوتاه و محتمل، جای عرصههای متعدّد و متکثر، یه دورنمای مطلق و لایتغییر برای یه ملّت بسازی مثل اون منظره ثابت تو سریال #پاتریک_ملروز که علیرغم چشمنوازیش، اصل خشونت و تلخی بود! نتیجهش؟ #اسرائیل هزاران کودک رو تو #غزه قتلعام میکنه و ملّت شرطیشده قند تو دلش آب میشه و کیف میکنه! به همین سرعت که نوشتم و هنوز سالی نشده از #زن_زندگی_آزادی!
ویدئو: 👇👇👇 برای مزه ریختن ساخته بودمش که خوشم اومد و پی بهونه بودم بذارمش: #علی_رایجی برعکس #مجید_کلاته_عربی شدید فوتبالیه و #محمد_مطلوب بینابین ...
#دیلی_جات
#گپنوشت
*ترانهیی از #BeeGees
آهنگ از #Yazoo
#ترشینوشت_۳۳ درباره برد از ژاپن و باقی قضایا:
#نیما_صفار: اوّلیش خودم که اونوقتا که مُد نبودم خیلی از برد تیمای ملّی ذوق نمیکردم ولی مگه تو دهه شصت با اونهمه کشتارا ما فوتبال و سینما و والیبال و تئاتر و ... نداشتیم؟ اصلن بعد از سال ۶۷ که هزاران نفر رو ج.ا رسمن فقط بهخاطر عقیده کشت، چیزی تعطیل شد؟ مگه #مارادونا تو همون آرژانتین #ویدلا که بهمراتب سرکوبگرتر از حکومتای بعد و قبلِ انقلابمون بود، ستاره فوتبال نشد؟ تازه اگه تو قهرمانی #جام_جهانی_۱۹۷۸ هم نبود نه برای اعتراض و ... بود که چون #پاسارلا میگفت «تیم ملّی که کودکستان نیست!» #علی_دایی تقریبن همزمان با #کشتار_۶۷ فوتبال حرفهایش رو شروع کرد و #علی_کریمی بعدش! به کسایی که انتظار داشتن #اصغر_فرهادی تو مراسم #اسکار نقش اپوزیسیون بازی کنه، میگفتم «پیششرط حضورش تو این تریبونا اینه که تو ایران فیلم ساخته باشه واِلّا هیچ جایزه سینمایی بابت فیلمای نساخته به کارگردانی نمیدن!» یادمه سال ۸۸ اصلاحطلبا انواعی از نافرمانی مدنی رو توصیه میکردن. میشد پرسید «تا حالا کجا بودین؟» ما که #عرفان_ثابتی نیستیم با یه ژست تنزهطلبی و پشتی دینی بیایم هر احتمال زیستی رو تو یه نظام بسته ممنوع کنیم! من مثل یه #روزبه_گیلاسیان که خیابون رو نه فقط محلّ مبارزه که محلّ معاشرت میدونه، میگم ملّتی که امکان در میون گذاشتن شادیا و دلخوشیای کوچیک رو نداشته باشن، امکان «زندگی با هم»*، در نهایت حول هیچ «خیر اعلی» و ازینحرفا هم متشکّل نمیشن. مگه #پرویز_قلیچخانی یا دکتر #سوکراتس با کنارهگیری از فوتبالِ قهرمانی هویت سیاسی گرفتن؟
بیا دروغ نگیم به خودمون! بعضی از دوستان اونور آب هستن که رک دوست دارن ما سینما و تئاتر و کتاب و گشتوگذار و ... نداشته باشیم و انقد افسرده شیم و فشار بیاد بهمون که قاط بزنیم و کار رو یهسره کنیم؛ همونا که فکر میکنن کوچیک شدن سفره مردم سد رو میشکنه و وادارشون میکنه به انقلاب! نه عزیزم! اتفاقن حداقلی از شادی و رفاهه که مطالبات رو بالا میبره! میبینین حکومتم اینو خوب فهمیده و همهجوره داره نوع زیست طبقه متوسّط رو محدود میکنه! تویی که بهعنوان اپوزیسیون پیشنهاد تو منگنه گذاشتن رو میدی، یعنی واقعن نمیفهمی رو همونی که حکومت داره اعمال میکنه صحّه میذاری؟ پس اینکه فلان بازیکن تیم ملّی اینجا یا اونجا این کرد، موردی میتونه درست باشه ولی اگه خودمون رو نزنیم به اون راه میشه تحت توافق بخش پرسروصداتر اپوزیسیون و حکومت دید: اینکه پول سینما رفتن و کافه رفتن و کتاب خریدن و ... نداشته باشم، تو یه جهان پولاریزه و قطبیشده فقط از باخت طرف مقابل ذوق کنم و چون خودمم هیچ امکان برد ندارم، فقط حظّ مازوخیستیک از باخت ببرم مثل تو این فیلمفارسیا که دائم میگن «غصّه نخور! زندگی پولدارا گهتره از ما!» میدونی این یعنی چی؟ یعنی بهجای هدفگذاریای کوتاه و محتمل، جای عرصههای متعدّد و متکثر، یه دورنمای مطلق و لایتغییر برای یه ملّت بسازی مثل اون منظره ثابت تو سریال #پاتریک_ملروز که علیرغم چشمنوازیش، اصل خشونت و تلخی بود! نتیجهش؟ #اسرائیل هزاران کودک رو تو #غزه قتلعام میکنه و ملّت شرطیشده قند تو دلش آب میشه و کیف میکنه! به همین سرعت که نوشتم و هنوز سالی نشده از #زن_زندگی_آزادی!
ویدئو: 👇👇👇 برای مزه ریختن ساخته بودمش که خوشم اومد و پی بهونه بودم بذارمش: #علی_رایجی برعکس #مجید_کلاته_عربی شدید فوتبالیه و #محمد_مطلوب بینابین ...
#دیلی_جات
#گپنوشت
*ترانهیی از #BeeGees
آهنگ از #Yazoo
تا اطلاع ثانوی
«مثل اون منظرهی همیشگی» #ترشینوشت_۳۳ درباره برد از ژاپن و باقی قضایا: #نیما_صفار: اوّلیش خودم که اونوقتا که مُد نبودم خیلی از برد تیمای ملّی ذوق نمیکردم ولی مگه تو دهه شصت با اونهمه کشتارا ما فوتبال و سینما و والیبال و تئاتر و ... نداشتیم؟ اصلن بعد…
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
اینم ویدئوش
«درباره اصل تغییر»
#ترشینوشت_۳۴
به بهانه #۱۹_بهمن سالروز قیام #سیاهکل
#نیما_صفار - تو اون مطلبی که تو پستای پیشین درباره تعطیلی شبکه #من_و_تو نوشته بودم، اشاره به مخالفتم با «اصل گرفتن تغییر» که پیشترا چراش رو مبسوط نوشته بودم کردم ولی چون گپکی با #مزدک_وفایی پیش اومد، دیدم بد نیست اینجا هم بگمش.
۱- مگه میتونم با #کارل_مارکس مخالف باشم وقتی از تغییر جای تفسیر میگه وقتی خودمونم فهمیدیم که جز با کنشگری نمیشه فهمید؟ ولی: با #سعید_حیدرزاده موافقم که میپرسه: چطور از کمون اوّلیه تا کاپیتالیسم خودش شده ولی برای گذار به سوسیالیسم باید میلیونها قربانی بدیم؟ بذاریم اینم خودش بشه! ولی: مهمتر: چیزی که مستتره تو طرح مسألهی آقا سعید، اگه نه دترمینیسم تاریخی، که شکل بیتعارفی از همپوشانی حق و قدرته! یعنی همدلترم با همونایی که مارکس «سوسیالیست تخیّلی» صداشون میکرد. دلیلی نمیبینم ایدهی عدالت رو گره بزنم به حتمیّتِ آینده! راستِ همیشه مقلّد، همین رو از چپ گرفت و مال خود کرد: «سمتِ درستِ تاریخ!»! پس من میتونم مخالف هر بیعدالتی باشم و حتا بجنگم علیهش بدون اعتقاد به اتوماسیونی که تو تیم برندههای موعود میذارتم!
۲- حالا اگه تو نگاه تکاملیِ #مارکس و #داروین درد این «حتمیّت» با پشتی که از «عهد» تو گفتمان ابراهیمی داره، خوردنیه، نزد بروبکس فرانکفورتی و پستمدرن و اینا یهخورده زیادی رو مخ میشه: اگه از #کوئن به بعد نگاه پارادایمیک یا به تعبیر #فوکو دیسکورسی داریم و «تغییر» و «تفاوت» میبینیم بیشتر تا «برتری» و «تکامل»، پس این «اصل گرفتن تغییر» هم بهعنوان «چیزی که هست» هم «چیزی که باید باشد» از کجامونه؟ بههمین خاطر با #هابرماس که تذکّر میده «وضع حال» مفت به چنگ نیومده یا #بودریار که تو جهانی بیترجیح پیش میره موافقترم. با «به سوی» تا اونجا میشه موافق بود که بدونی «نه به سوی» هم میتونه حتا بیشتر از خودش محتمل باشه و سوای این: وقتی تو مفهومی مثل «تغییر وضع» رو مفروض یا بدیهی میگیری، مثل هر مفروضوبدیهیگرفتنی چشماسفندیار روند فکریت میشه!
۳- کل گرفتن وضع موجود: امّالخبائث: هر چی از بدیِ دیدنِ وضعِ موجود بهعنوان یه کلّ همبسته بگم، کم گفتم. دیگه لازمه بگم پیشفرض تغییرطلبی این نگاه هولستیکه؟ این نگاهه که باعث میشه بهجای پیگیری پایین آوردن ساعت کار یا بیمه ارزون، به چیز موهومی مثل «کیفیّت» فکر کنی!
و: چون کم نیستن دوستانی که میل به مصادرهی حرف و تخغیفش دارن، باید توضیح بدم که شرایط و وضعیّتا رو همارز نمیدونم و مسلّمن آموزش رایگان و بهداشت رایگان رو هزاران بار ترجیح میدم به پولیش و مسلّمن زندگی تو کره جنوبی رو هزاران بار بهتر میدونم از کره شمالی و تغییر که بماند، شخم خوردن رو برای جهانِ جاری واجب میدونم تا تحمّلپذیر بشه. ولی: حالا دقت کن:
۴- نفس پیشفرض گرفتن تغییر و این تصوّر که عقربههای ساعت دارن بهنفع ما عمل میکنن، نمیذاره روی «چه تغییری؟» و «چرا؟» متمرکز بشیم. بهنظرم بد نیست تواضع نگاه کمیتی داشتن رو داشته باشیم! این کیفیّته حجاب میشه بینمون و بینمون!
#گپنوشت
#ترشینوشت_۳۴
به بهانه #۱۹_بهمن سالروز قیام #سیاهکل
#نیما_صفار - تو اون مطلبی که تو پستای پیشین درباره تعطیلی شبکه #من_و_تو نوشته بودم، اشاره به مخالفتم با «اصل گرفتن تغییر» که پیشترا چراش رو مبسوط نوشته بودم کردم ولی چون گپکی با #مزدک_وفایی پیش اومد، دیدم بد نیست اینجا هم بگمش.
۱- مگه میتونم با #کارل_مارکس مخالف باشم وقتی از تغییر جای تفسیر میگه وقتی خودمونم فهمیدیم که جز با کنشگری نمیشه فهمید؟ ولی: با #سعید_حیدرزاده موافقم که میپرسه: چطور از کمون اوّلیه تا کاپیتالیسم خودش شده ولی برای گذار به سوسیالیسم باید میلیونها قربانی بدیم؟ بذاریم اینم خودش بشه! ولی: مهمتر: چیزی که مستتره تو طرح مسألهی آقا سعید، اگه نه دترمینیسم تاریخی، که شکل بیتعارفی از همپوشانی حق و قدرته! یعنی همدلترم با همونایی که مارکس «سوسیالیست تخیّلی» صداشون میکرد. دلیلی نمیبینم ایدهی عدالت رو گره بزنم به حتمیّتِ آینده! راستِ همیشه مقلّد، همین رو از چپ گرفت و مال خود کرد: «سمتِ درستِ تاریخ!»! پس من میتونم مخالف هر بیعدالتی باشم و حتا بجنگم علیهش بدون اعتقاد به اتوماسیونی که تو تیم برندههای موعود میذارتم!
۲- حالا اگه تو نگاه تکاملیِ #مارکس و #داروین درد این «حتمیّت» با پشتی که از «عهد» تو گفتمان ابراهیمی داره، خوردنیه، نزد بروبکس فرانکفورتی و پستمدرن و اینا یهخورده زیادی رو مخ میشه: اگه از #کوئن به بعد نگاه پارادایمیک یا به تعبیر #فوکو دیسکورسی داریم و «تغییر» و «تفاوت» میبینیم بیشتر تا «برتری» و «تکامل»، پس این «اصل گرفتن تغییر» هم بهعنوان «چیزی که هست» هم «چیزی که باید باشد» از کجامونه؟ بههمین خاطر با #هابرماس که تذکّر میده «وضع حال» مفت به چنگ نیومده یا #بودریار که تو جهانی بیترجیح پیش میره موافقترم. با «به سوی» تا اونجا میشه موافق بود که بدونی «نه به سوی» هم میتونه حتا بیشتر از خودش محتمل باشه و سوای این: وقتی تو مفهومی مثل «تغییر وضع» رو مفروض یا بدیهی میگیری، مثل هر مفروضوبدیهیگرفتنی چشماسفندیار روند فکریت میشه!
۳- کل گرفتن وضع موجود: امّالخبائث: هر چی از بدیِ دیدنِ وضعِ موجود بهعنوان یه کلّ همبسته بگم، کم گفتم. دیگه لازمه بگم پیشفرض تغییرطلبی این نگاه هولستیکه؟ این نگاهه که باعث میشه بهجای پیگیری پایین آوردن ساعت کار یا بیمه ارزون، به چیز موهومی مثل «کیفیّت» فکر کنی!
و: چون کم نیستن دوستانی که میل به مصادرهی حرف و تخغیفش دارن، باید توضیح بدم که شرایط و وضعیّتا رو همارز نمیدونم و مسلّمن آموزش رایگان و بهداشت رایگان رو هزاران بار ترجیح میدم به پولیش و مسلّمن زندگی تو کره جنوبی رو هزاران بار بهتر میدونم از کره شمالی و تغییر که بماند، شخم خوردن رو برای جهانِ جاری واجب میدونم تا تحمّلپذیر بشه. ولی: حالا دقت کن:
۴- نفس پیشفرض گرفتن تغییر و این تصوّر که عقربههای ساعت دارن بهنفع ما عمل میکنن، نمیذاره روی «چه تغییری؟» و «چرا؟» متمرکز بشیم. بهنظرم بد نیست تواضع نگاه کمیتی داشتن رو داشته باشیم! این کیفیّته حجاب میشه بینمون و بینمون!
#گپنوشت
«نداشتنِ هیجانِ مطلقگویی»
#ترشینوشت_۳۵
#نیما_صفار - یه مطلبی از #حمید_دباشی یه ماهیه دستبهدست میچرخه با عنوان دراز «از نازیسم هایدگری گرفته تا صهیونیسم هابرماسی، همواره رنج «دیگری» اهمیت ناچیزی داشته» که چون از جاهایی غیرمنتظرم رسید بهم و چون گوز رو ربط به شقیقه میده بگه موضعگیریِ فاجعهی #هابرماس در مورد #نسلکشی #غزه ریشه تو تفکر غربیان مرتد داره، دیدم تا دیر نشده این چندتا چیز رو بنویسم:
۱- #کوندرا هم تو یه مطلبی که گیر به #بارت میده، نهچندون مرتبط، تو وضعیّت یه نویسندهی اومده از پشت پردهی آهنین گله میکنه که غربیا مسائل دیگرون رو برای قالب زدن تو مسائل و دغدغههای خودشون کار میزنن. ولی نکتهش اینه که چیزی که میلان گرفته و انگشتش رو گذاشته روش، معکوس ادّعای امثال دباشیه، در واقع دقییییقن برعکس. میگم حالا!
۲- قبلش: خیلی قبل: کلّ ربطی که میشه بین فلسفه #هایدگر با #نازیسم برقرار کرد، اینه که از تو اون فلسفه خیلی نمیشه «مبارزه با وضع موجود» درآورد و اگه جا نازیا، اسلامگراها، کمونیستا، یا نئولیبرالا هم قدرت گرفته بودن، همین مقدار از همراهی از مارتین قابلحدس بود. آخه باز #نیچه رو میخاستی بچسبونی به #هیتلر یه رد و ربطی شاید، ولی چه مرگمونه میخایم حمایت متقابل از دادهها بکشیم بیرون؟
۳- بعدش: میدونی چی درباره گپنوشتام بگن، مثل خر تیتاپخورده ذوق میکنم؟ بگن: «این نوشتهها هیجانِ مطلقگویی ندارن!» قبلشم گفته بودم کانفورمیستم و این معنیش وسطگیری یا اعتدال و ... نیست! وقتی هر دو طرف منازعه دارن چرت میگن و از طرفی دلیلی نمیبینی حمایت متقابل بیرون بکشی از آنتروپی دیتاها، طبیعیه که نه تنها تو هیچ وضعیّتِ «از پیش»ی مستقر نمیشی، که بعدشم نمیشه خیلی چیزی سوارت کرد. حالا چرا مهمه این اینجا؟ چون یکی از کسایی که، و از مهمتریناشون، که مطمئنم کرد به این گارد و تقویتش کرد، خود #هابرماس بود اونجا که جلوی فیلسوف اشرافیمنش #آدورنو در میاد که بیایم جای کوبندگی و زورچپون کردن حرف، یه نموره انصاف و نگاه پیرامونی داشته باشیم!
خب احمقم که بیام ردّ موضع یورگن ۹۴ ساله رو تو آراء فلسفیش بزنم؟ مگه من اهل ذات و جوهر و ماهیت و این چیزام؟
۴- ولی برام جالبه بدونم دوستانِ دستراستی که هر حمایت از مظلوم رو با چماق «نسبیگرایی فرهنگی» میکوبن، درباره این موضع چی میگن! عصبیت اونا برام قابل درکه. چون نزاع اصلی بین کار و سرمایه رو زدن زیرش، باید یه چیزایی برای باد کردن رگ گردن جایگزین کنن دیگه!
۵- پاراگراف بالا مربوط میشه به همون «دقییییقن»! یه بار که یکی از اسلامگراها تو فرانسه کلّی آدم رو با اتوبوس زیر گرفته بود، دوستام میگفتن دوستای فرانسویشون فاز «باید اینا رو درک کرد» و «باید فهمید چرا اینطور میکنن!» و خلاصه مثل #مسیح رو صلیب نه حتا که طلب بخشش میکرد برا جلاداش، که شدیدتر، از این منظر که «شایدم حق داشته باشن!» پیش میرفتن تو حرف که یادمه #الهه_سروشنیا شاکی میگفت «بابا یهخورده عصبانی باشین #تا_اطلاع_ثانوی بعد این فازای همدلی رو بگیرین!» حمید دلبندم، بله، ولی دقییییقن عکس اونی که تو میگی! ما باید کلّی زور بزنیم به اندیشمند غربی حالی کنیم «بابا، این دموکراسی و حقوق بشر و آزادی بیان و حقوق شهروندی و ... که تو داری، چیزای خوبی هستن! اینقدر زور نزن که در نهایت همه رو گرفتار یه شرایط ببینی!» این درسته که از این منظر تبصره بزنیم و انقلت بیاریم رو حرف و فکر اون جاهایی که حرف و فکر جریان داره نه اونجوری دینخویانه و پی «آنچه خود داشت»!
#ترشینوشت_۳۵
#نیما_صفار - یه مطلبی از #حمید_دباشی یه ماهیه دستبهدست میچرخه با عنوان دراز «از نازیسم هایدگری گرفته تا صهیونیسم هابرماسی، همواره رنج «دیگری» اهمیت ناچیزی داشته» که چون از جاهایی غیرمنتظرم رسید بهم و چون گوز رو ربط به شقیقه میده بگه موضعگیریِ فاجعهی #هابرماس در مورد #نسلکشی #غزه ریشه تو تفکر غربیان مرتد داره، دیدم تا دیر نشده این چندتا چیز رو بنویسم:
۱- #کوندرا هم تو یه مطلبی که گیر به #بارت میده، نهچندون مرتبط، تو وضعیّت یه نویسندهی اومده از پشت پردهی آهنین گله میکنه که غربیا مسائل دیگرون رو برای قالب زدن تو مسائل و دغدغههای خودشون کار میزنن. ولی نکتهش اینه که چیزی که میلان گرفته و انگشتش رو گذاشته روش، معکوس ادّعای امثال دباشیه، در واقع دقییییقن برعکس. میگم حالا!
۲- قبلش: خیلی قبل: کلّ ربطی که میشه بین فلسفه #هایدگر با #نازیسم برقرار کرد، اینه که از تو اون فلسفه خیلی نمیشه «مبارزه با وضع موجود» درآورد و اگه جا نازیا، اسلامگراها، کمونیستا، یا نئولیبرالا هم قدرت گرفته بودن، همین مقدار از همراهی از مارتین قابلحدس بود. آخه باز #نیچه رو میخاستی بچسبونی به #هیتلر یه رد و ربطی شاید، ولی چه مرگمونه میخایم حمایت متقابل از دادهها بکشیم بیرون؟
۳- بعدش: میدونی چی درباره گپنوشتام بگن، مثل خر تیتاپخورده ذوق میکنم؟ بگن: «این نوشتهها هیجانِ مطلقگویی ندارن!» قبلشم گفته بودم کانفورمیستم و این معنیش وسطگیری یا اعتدال و ... نیست! وقتی هر دو طرف منازعه دارن چرت میگن و از طرفی دلیلی نمیبینی حمایت متقابل بیرون بکشی از آنتروپی دیتاها، طبیعیه که نه تنها تو هیچ وضعیّتِ «از پیش»ی مستقر نمیشی، که بعدشم نمیشه خیلی چیزی سوارت کرد. حالا چرا مهمه این اینجا؟ چون یکی از کسایی که، و از مهمتریناشون، که مطمئنم کرد به این گارد و تقویتش کرد، خود #هابرماس بود اونجا که جلوی فیلسوف اشرافیمنش #آدورنو در میاد که بیایم جای کوبندگی و زورچپون کردن حرف، یه نموره انصاف و نگاه پیرامونی داشته باشیم!
خب احمقم که بیام ردّ موضع یورگن ۹۴ ساله رو تو آراء فلسفیش بزنم؟ مگه من اهل ذات و جوهر و ماهیت و این چیزام؟
۴- ولی برام جالبه بدونم دوستانِ دستراستی که هر حمایت از مظلوم رو با چماق «نسبیگرایی فرهنگی» میکوبن، درباره این موضع چی میگن! عصبیت اونا برام قابل درکه. چون نزاع اصلی بین کار و سرمایه رو زدن زیرش، باید یه چیزایی برای باد کردن رگ گردن جایگزین کنن دیگه!
۵- پاراگراف بالا مربوط میشه به همون «دقییییقن»! یه بار که یکی از اسلامگراها تو فرانسه کلّی آدم رو با اتوبوس زیر گرفته بود، دوستام میگفتن دوستای فرانسویشون فاز «باید اینا رو درک کرد» و «باید فهمید چرا اینطور میکنن!» و خلاصه مثل #مسیح رو صلیب نه حتا که طلب بخشش میکرد برا جلاداش، که شدیدتر، از این منظر که «شایدم حق داشته باشن!» پیش میرفتن تو حرف که یادمه #الهه_سروشنیا شاکی میگفت «بابا یهخورده عصبانی باشین #تا_اطلاع_ثانوی بعد این فازای همدلی رو بگیرین!» حمید دلبندم، بله، ولی دقییییقن عکس اونی که تو میگی! ما باید کلّی زور بزنیم به اندیشمند غربی حالی کنیم «بابا، این دموکراسی و حقوق بشر و آزادی بیان و حقوق شهروندی و ... که تو داری، چیزای خوبی هستن! اینقدر زور نزن که در نهایت همه رو گرفتار یه شرایط ببینی!» این درسته که از این منظر تبصره بزنیم و انقلت بیاریم رو حرف و فکر اون جاهایی که حرف و فکر جریان داره نه اونجوری دینخویانه و پی «آنچه خود داشت»!
https://www.instagram.com/reel/C3u-ALqKupc/?igsh=cWdmOGFxMzYxc3Bx
اجرای واقعیت؟
اجزای واقعیت؟
به دیدنش میارزه!
اجرای واقعیت؟
اجزای واقعیت؟
به دیدنش میارزه!
Forwarded from داستان | سارا خوشابی
ماجراهای بیاهمیت
احمد از شهر متنفر نبود ولی اگه مجبور نبود یه روزم توی شهر نمیموند و روزاشو توی سلمونیشون که بعد فوت باباش با محسن دامادشون شریکی میگردوندنش و قهوهخونهی کنارش، میگذروند و شبام اگه خواهرش میومد خونهی ننه، با بچههاش بازی میکرد و اگه نمیومد سرشب میخوابید. ولی اول زمستون ۱۴۰۰ عاشق شد و مجبور شد بره شهر. زهرا، دختر حسن قهوهچی تازه دانشگاه بابلسر قبول شده بود و با دوتا دختر دیگه که آگهیشونو روی برد دانشگاه دیده بود خونه گرفته بود. احمد زهرا رو بعد عمل بینیش ندیده بود ولی توی عروسی مهدی پسر حسن قهوهچی، زهرای بعد عملو دید و دلش رفت. همونجا مخ دختره رو زد. سلمونیشو سپرد به محسن داماد و به ننه گفت میخوام برم دنبال کار ولی به محسن گفت میره که حواسش به زهرا باشه و تاکید کرده بود که به هیشکی نگه. دامادشون دهنلق نبود ولی نمیتونست ببینه احمد هرشب پشت تلفن دروغکی به ننه بگه هنوز کار پیدا نکردم و دلش واسه پیرزن میسوخت. به زنش گفت احمد رفته دختربازی. اونم گذاشت کف دست ننه. گفت نمیشه شوهر بدبخت من جون بکنه که آقا واسه دخترای شهری پول خرج کنه. اینو که گفت محسن جوگیر شد یادش رفت نباید بگه همبازی احمد دختر حسنه و گفت نه بابا دخترای شهری احمدو نگا میکنن؟ با زهراست. گفتن کدوم زهرا و جواب داد زهرا حسنقهوهچی. ننه زنگ زد به احمد که راضیش کنه برگرده. احمد گفت تو مشاوراملاک کار پیدا کرده و وقتی خیالش راحت شد که ننه همه چیو فهمیده و آبروشون رفته گفت نمیتونه زهرا رو ول کنه. بعدشم دیگه نه زنگ زد نه برگشت ننه رو ببینه.
قصهشون شد خبر داغ مردم. یه مدت، توی هرجایی که یکی نبود که بگه حرف مردمو نزنین حرف دختر حسن بود. یه شب سرد حسن قهوهخونه رو بست رفت خونه توی خواب سکته کرد. پسرش، مهدی نه اونقدر بیرگ بود که حرف مردمو به یه ورش حساب کنه نه اونقدر به خواهرش اهمیت میداد که به خاطرش سکته کنه. بهرحال یه سکته از خونواده کافی بود و بیشترش خندهدار میشد و از بار تراژیک سکته کم میکرد. از این گذشته اون تنها پسر باباش نبود که قلب داشت و میتونست سکته کنه. شاید اگه باباش نمرده بود به خاطر حفظ ظاهر و جلب رضایتش میفتاد دنبال احمد و زهرا و راضیشون میکرد عروسی کنن یا واسه بستن دهن مردم یه دعوای مدرن در حد چک و لقد نه قمه هم میکرد ولی دیگه حسن مرده بود و این کارا لازم نبود. بهترین فرصت بود که داداشاشو راضی کنه قهوهخونه رو بفروشن و سهمشو بگیره و بره شهر. چون حسن خیلی بچه داشت چهلمشو خیلی زودتر گرفتن و هفتهی اول بهمن مهدی رفت تو همون ساختمون زهرااینا خونه گرفت که خونوادش تنها نباشن تو شهر غریب. اونجا کسی خواهر برادرو نمیشناخت و از مهدی انتظار سکته نداشت. مهدی و احمد رفیق بودن. احمد دید مهدی میشینه سیخ میکنه تو بخاری گفت بیا ببرمت کمپ. مهدی گفت میترسم اگه ترک کنم غیرتم گل کنه و زندت نذارم. احمد متقاعد شد و بیشتر اصرار نکرد.
قهوهخونهی ده که بسته شد دیگه کسی واسه سلمونی تا سر جاده نمیرفت. محسن سلمونی رو فروخت که کاسبی راه بندازه. اول اسفند رفت همسایهی احمدینا شد چون زنش دلش واسه داداشش تنگ شده بود. خواست سوپرمارکت بزنه ولی دید مهدی بقالی زده. خواست بره تو کار ملک ولی پولش اونقد نبود که ویلا بخره اجاره بده. یه سواری خرید از میدون کشوری بابل مسافر میبرد محلهی زهرااینا که دیگه محلهی خودشونم حساب میشد. احمد زنگ زد به ننه گفت تو هم بیا اینجا دریا داره دلت وا میشه ولی ننه نیومد نه اینکه از دریا خوشش نیاد، نیومد چون اونجا کسی نبود باهاش غیبت کنه که دلش سبک شه. بعد از رفتن زهرا و احمد و محسن و مهدی توی ده خیلی به ننه خوش میگذشت. لازم نبود از صب تا شب کار کنه و یه وقتایی لباس مبدل میپوشید و مینشست پیش بقیه غیبت میکرد. هروقت یکی غیبت خود ننه رو میکرد یه جوری که حساس نشن میگفت حرف مردمو نزنین. کم کم یه هویت جدید واسه خودش دست و پا کرد و بین حرفا انداخت که ننه احمد رفته شهر پیش بچههاش. بعدشم گفت پیرزن خیلی شبیه من بود بختم شبیهش نباشه. با این کار که خودش حرف شباهتو زد دهن همه رو بست و دیگه کسی بهش شک نکرد.
نزدیکای عید خبرای ده تکراری شد. همه دنبال خونهتکونی و خرید و لباس پرو کردن بودن. ننه حوصلش سر رفت وسایلشو جمع کرد تا سال تحویل ۱۴۰۱ پیش بچههاش باشه. مریضم شده بود طفلی از بیتحرکی دست و پاش اونقدر ضعیف شده بود که دیگه نمیتونست راحت حرکت کنه. زهرا همش موز و انار بهش میداد. این میوهها خیلی مقوین ولی نه اون قدری که انتظار زهرا رو براورده کنن و شکم ننه رو سنگ کنن تا دیگه اصلن نره دستشویی. مادرشوهر عروس با هم نمیساختن. از صب تا شب یکی جیغ میزد یکی آه و نفرین میکرد. ننه میگفت تو و داداشت بچمو بدبخت کردین، اون سیگارم نمیکشید. دلم آتیش میگیره میبینم سیخ میکنه تو بخاری. انگار همون سیخ داغو میکنن تو دل من.
احمد از شهر متنفر نبود ولی اگه مجبور نبود یه روزم توی شهر نمیموند و روزاشو توی سلمونیشون که بعد فوت باباش با محسن دامادشون شریکی میگردوندنش و قهوهخونهی کنارش، میگذروند و شبام اگه خواهرش میومد خونهی ننه، با بچههاش بازی میکرد و اگه نمیومد سرشب میخوابید. ولی اول زمستون ۱۴۰۰ عاشق شد و مجبور شد بره شهر. زهرا، دختر حسن قهوهچی تازه دانشگاه بابلسر قبول شده بود و با دوتا دختر دیگه که آگهیشونو روی برد دانشگاه دیده بود خونه گرفته بود. احمد زهرا رو بعد عمل بینیش ندیده بود ولی توی عروسی مهدی پسر حسن قهوهچی، زهرای بعد عملو دید و دلش رفت. همونجا مخ دختره رو زد. سلمونیشو سپرد به محسن داماد و به ننه گفت میخوام برم دنبال کار ولی به محسن گفت میره که حواسش به زهرا باشه و تاکید کرده بود که به هیشکی نگه. دامادشون دهنلق نبود ولی نمیتونست ببینه احمد هرشب پشت تلفن دروغکی به ننه بگه هنوز کار پیدا نکردم و دلش واسه پیرزن میسوخت. به زنش گفت احمد رفته دختربازی. اونم گذاشت کف دست ننه. گفت نمیشه شوهر بدبخت من جون بکنه که آقا واسه دخترای شهری پول خرج کنه. اینو که گفت محسن جوگیر شد یادش رفت نباید بگه همبازی احمد دختر حسنه و گفت نه بابا دخترای شهری احمدو نگا میکنن؟ با زهراست. گفتن کدوم زهرا و جواب داد زهرا حسنقهوهچی. ننه زنگ زد به احمد که راضیش کنه برگرده. احمد گفت تو مشاوراملاک کار پیدا کرده و وقتی خیالش راحت شد که ننه همه چیو فهمیده و آبروشون رفته گفت نمیتونه زهرا رو ول کنه. بعدشم دیگه نه زنگ زد نه برگشت ننه رو ببینه.
قصهشون شد خبر داغ مردم. یه مدت، توی هرجایی که یکی نبود که بگه حرف مردمو نزنین حرف دختر حسن بود. یه شب سرد حسن قهوهخونه رو بست رفت خونه توی خواب سکته کرد. پسرش، مهدی نه اونقدر بیرگ بود که حرف مردمو به یه ورش حساب کنه نه اونقدر به خواهرش اهمیت میداد که به خاطرش سکته کنه. بهرحال یه سکته از خونواده کافی بود و بیشترش خندهدار میشد و از بار تراژیک سکته کم میکرد. از این گذشته اون تنها پسر باباش نبود که قلب داشت و میتونست سکته کنه. شاید اگه باباش نمرده بود به خاطر حفظ ظاهر و جلب رضایتش میفتاد دنبال احمد و زهرا و راضیشون میکرد عروسی کنن یا واسه بستن دهن مردم یه دعوای مدرن در حد چک و لقد نه قمه هم میکرد ولی دیگه حسن مرده بود و این کارا لازم نبود. بهترین فرصت بود که داداشاشو راضی کنه قهوهخونه رو بفروشن و سهمشو بگیره و بره شهر. چون حسن خیلی بچه داشت چهلمشو خیلی زودتر گرفتن و هفتهی اول بهمن مهدی رفت تو همون ساختمون زهرااینا خونه گرفت که خونوادش تنها نباشن تو شهر غریب. اونجا کسی خواهر برادرو نمیشناخت و از مهدی انتظار سکته نداشت. مهدی و احمد رفیق بودن. احمد دید مهدی میشینه سیخ میکنه تو بخاری گفت بیا ببرمت کمپ. مهدی گفت میترسم اگه ترک کنم غیرتم گل کنه و زندت نذارم. احمد متقاعد شد و بیشتر اصرار نکرد.
قهوهخونهی ده که بسته شد دیگه کسی واسه سلمونی تا سر جاده نمیرفت. محسن سلمونی رو فروخت که کاسبی راه بندازه. اول اسفند رفت همسایهی احمدینا شد چون زنش دلش واسه داداشش تنگ شده بود. خواست سوپرمارکت بزنه ولی دید مهدی بقالی زده. خواست بره تو کار ملک ولی پولش اونقد نبود که ویلا بخره اجاره بده. یه سواری خرید از میدون کشوری بابل مسافر میبرد محلهی زهرااینا که دیگه محلهی خودشونم حساب میشد. احمد زنگ زد به ننه گفت تو هم بیا اینجا دریا داره دلت وا میشه ولی ننه نیومد نه اینکه از دریا خوشش نیاد، نیومد چون اونجا کسی نبود باهاش غیبت کنه که دلش سبک شه. بعد از رفتن زهرا و احمد و محسن و مهدی توی ده خیلی به ننه خوش میگذشت. لازم نبود از صب تا شب کار کنه و یه وقتایی لباس مبدل میپوشید و مینشست پیش بقیه غیبت میکرد. هروقت یکی غیبت خود ننه رو میکرد یه جوری که حساس نشن میگفت حرف مردمو نزنین. کم کم یه هویت جدید واسه خودش دست و پا کرد و بین حرفا انداخت که ننه احمد رفته شهر پیش بچههاش. بعدشم گفت پیرزن خیلی شبیه من بود بختم شبیهش نباشه. با این کار که خودش حرف شباهتو زد دهن همه رو بست و دیگه کسی بهش شک نکرد.
نزدیکای عید خبرای ده تکراری شد. همه دنبال خونهتکونی و خرید و لباس پرو کردن بودن. ننه حوصلش سر رفت وسایلشو جمع کرد تا سال تحویل ۱۴۰۱ پیش بچههاش باشه. مریضم شده بود طفلی از بیتحرکی دست و پاش اونقدر ضعیف شده بود که دیگه نمیتونست راحت حرکت کنه. زهرا همش موز و انار بهش میداد. این میوهها خیلی مقوین ولی نه اون قدری که انتظار زهرا رو براورده کنن و شکم ننه رو سنگ کنن تا دیگه اصلن نره دستشویی. مادرشوهر عروس با هم نمیساختن. از صب تا شب یکی جیغ میزد یکی آه و نفرین میکرد. ننه میگفت تو و داداشت بچمو بدبخت کردین، اون سیگارم نمیکشید. دلم آتیش میگیره میبینم سیخ میکنه تو بخاری. انگار همون سیخ داغو میکنن تو دل من.
Forwarded from داستان | سارا خوشابی
اول اردیبهشت هوا گرم شد بخاریا رو جمع کردن و احمد بردشون تو انباری و از اثاثای ننه چراغ باباشو پیدا کرد تا کارشو راه بندازه. نفتم توش ریخت، روشنشم کرد، تلشم چسبوند، سیخشم داغ کرد ولی نتونست بکشه چون انگار تازه فهمیده بود مثه باباش معتاد شده. انگار سیخ تو بخاری کردن شبیه تصویری که احمد از اعتیاد داشت نبود و حالا خودشو واقعن پای بساط حس میکرد. به مهدی گفت بیا ترک کنیم. مهدی هم قبول کرد ولی گفت اینو بکشیم حیف نشه. رفتن یه کمپ که یه کشتی مجهز بود وسط دریا. اول تیر برگشتن دیدن ننه و زهرا دارن سر چیزی که اونا نمیدونستن دعوا میکنن. احمد طرف ننه رو گرفت مهدی طرف خواهرش. درگیر شدن. محسن و خواهر احمدم اومدن. بچههاشونم تشویق میکردن. ننه هم مریض بود هم تمارض میکرد. تیم احمدینا خیلی قویتر بودن و زهرا و مهدی که از نظر روانی واسه همچین جوی تمرین نداشتن و آماده نبودن باختو قبول کردن. مهدی نشست زمین گریه کرد. گفت احمد داداش منو ببخش بیخود تو دعوای زنت و ننت دخالت کردم. احمد هی اومد بگه ننه ننمه ولی زهرا زنم نیست چون عقد نکردیم ولی ترسید مهدی قاطی کنه و بلایی سرشون بیاره. اینجوری شد که احمد و زهرا تصمیم گرفتن این رازو واسه همیشه پیش خودشون نگه دارن. از زندگیشون راضی بودن و هر روز یکی از اهالی روستا میومد و همسایشون میشد. همهی پسرای حسن قهوهچی هم اومدن و هرسال وسطای دی برای باباشون سالگرد میگرفتن و غصه میخوردن که آمبولانس دیر رسیده و کسی از اهل خونه هم جرات نکرده واسه یه پدر سرشکسته ماساژ قلبی یا هر کاری که واسه نجات سکتهایها باید کرد بکنه. چون بعضی وقتا مردن بهتر از زنده موندنه. همه موافق بودن که حسن قهوهچی مرد نازنینی بود و الکی حیف شد. یکی دو روز قبل و بعد سالگرد هم کسی با احمد و زهرا حرف نمیزد و حتا وقتی سلام میکردن هم خودشونو به نشنیدن میزدن. اینجوری شد که بعد یکی دو سال احمد و زهرا حواسشون به تقویم بود که یادشون نره چه روزایی نباید سلام کنن.
راز بزرگ عقد نکردنشون اولش مثه یه سنگریزه تو کفششون بود که مهم نبود فقط اذیت میکرد ولی بعد از چند سال، هر زمستون که از روز اولش تا یکم قبل از عید ننه به بچهدار نشدنشون گیر میداد انگار که اگه سال تموم شه وقت اینام تموم میشه، زهرا میگفت زیر سنگینی این راز داره له میشه ولی احمد یادش مینداخت الان دیگه همهی داداشاش اومدن شهر و به صلاحشون نیست سر زخم کهنه باز شه و این سنگریزه بشه بهمن عظیمی و جان دستکم دو نفرو بگیره. ولی زهرام راست میگفت خیلی داشت له میشد و هر شب کابوس میدید. یه روز تصمیم گرفت طلاق بگیره ولی واسه طلاق عقد لازم بود. به احمد گفت بیا بریم یواشکی عقد کنیم. احمدم قبول کرد. راز بزرگشون دیگه اندازهی لو نرفتن تاریخ عقد کوچیک شد.
وقتی عقد کردن زهرا یادش رفت میخواست طلاق بگیره. بعدشم حامله شد و سی اسفند توی وقت اضافه یه پسر دنیا آورد اسمشم به یاد باباش گذاشت حسن. ننه گفت من واسه شما عروسی نگرفتم رو دلم مونده بیاین بریم روستا واسه بچه ده روز بگیرم. چندتا مینی بوس کرایه کردن رفتن روستا. احمد هوای ده که بهش خورد یادش اومد دلش نمیخواست شهر زندگی کنه. وقتی هم دید سلمونی و قهوهخونه و مغازههای دور و برش رو خراب کردن و یه کارواش بزرگ زدن دلش گرفت. ننه تو همون عیددیدنی اول فهمید چقد از دنیا عقبه ولی چون تمریناشو ادامه داده بود و توی همون محلهشون تو شهر از غیبت غافل نشده بود و بدنش آماده بود سریع عقبموندگیشو جبران کرد و به میادین برگشت.
بعد از سیزده بدر وقتی مراسم تموم شد، وقتی خواستن برگردن، وقتی داشتن چمدونارو میذاشتن رو باربند، وقتی ننه رو کول احمد بود، وقتی خواستن از مینی بوس بالا برن، چشاشون، در واقع نگاشون، نگاه ننه و احمد و زهرا و بچهشون و مهدی و زن و بچهش و برادراش و زن و بچههاشون و محسن و زنش و بچههاش بهم گره خورد و انگار به دل همشون افتاد که نرن شهر و همون جا بمونن. ولی پا رو دلشون گذاشتن و رفتن چون همشون یه جورایی مجبور بودن.
۹اسفند۱۴۰۲
@sarakhooshabi
راز بزرگ عقد نکردنشون اولش مثه یه سنگریزه تو کفششون بود که مهم نبود فقط اذیت میکرد ولی بعد از چند سال، هر زمستون که از روز اولش تا یکم قبل از عید ننه به بچهدار نشدنشون گیر میداد انگار که اگه سال تموم شه وقت اینام تموم میشه، زهرا میگفت زیر سنگینی این راز داره له میشه ولی احمد یادش مینداخت الان دیگه همهی داداشاش اومدن شهر و به صلاحشون نیست سر زخم کهنه باز شه و این سنگریزه بشه بهمن عظیمی و جان دستکم دو نفرو بگیره. ولی زهرام راست میگفت خیلی داشت له میشد و هر شب کابوس میدید. یه روز تصمیم گرفت طلاق بگیره ولی واسه طلاق عقد لازم بود. به احمد گفت بیا بریم یواشکی عقد کنیم. احمدم قبول کرد. راز بزرگشون دیگه اندازهی لو نرفتن تاریخ عقد کوچیک شد.
وقتی عقد کردن زهرا یادش رفت میخواست طلاق بگیره. بعدشم حامله شد و سی اسفند توی وقت اضافه یه پسر دنیا آورد اسمشم به یاد باباش گذاشت حسن. ننه گفت من واسه شما عروسی نگرفتم رو دلم مونده بیاین بریم روستا واسه بچه ده روز بگیرم. چندتا مینی بوس کرایه کردن رفتن روستا. احمد هوای ده که بهش خورد یادش اومد دلش نمیخواست شهر زندگی کنه. وقتی هم دید سلمونی و قهوهخونه و مغازههای دور و برش رو خراب کردن و یه کارواش بزرگ زدن دلش گرفت. ننه تو همون عیددیدنی اول فهمید چقد از دنیا عقبه ولی چون تمریناشو ادامه داده بود و توی همون محلهشون تو شهر از غیبت غافل نشده بود و بدنش آماده بود سریع عقبموندگیشو جبران کرد و به میادین برگشت.
بعد از سیزده بدر وقتی مراسم تموم شد، وقتی خواستن برگردن، وقتی داشتن چمدونارو میذاشتن رو باربند، وقتی ننه رو کول احمد بود، وقتی خواستن از مینی بوس بالا برن، چشاشون، در واقع نگاشون، نگاه ننه و احمد و زهرا و بچهشون و مهدی و زن و بچهش و برادراش و زن و بچههاشون و محسن و زنش و بچههاش بهم گره خورد و انگار به دل همشون افتاد که نرن شهر و همون جا بمونن. ولی پا رو دلشون گذاشتن و رفتن چون همشون یه جورایی مجبور بودن.
۹اسفند۱۴۰۲
@sarakhooshabi
الاق_تو_چرا_با_قافی_ویراست_نو_وزیری.pdf
3.5 MB
این #۵۳_نفر:
#الاق_تو_چرا_با_قافی؟ ۲۶۵ داستان از بروبکس حومه و #گرگان که کاغذیشم دراومده، این پیدیافشم حال خودش رو داره!
تو این کتاب داستانای «علیرضا ابنقاسم» «عبّاس اسماعیلی» «علی اصغرزاده» «افسانه برزویی» «امیرحسین برزویی» «خسرو بنایی» «وندا پرتوی» «بشری ترابی» «مهسا توسّلی» «محمّد جهانی» «جواد حاتمنژاد» «ستاره حجّتی» «مرتضی حسینی» «رامین حقیقی» «اسماعیل حمیدی» «احمد خاندوزی» «نسترن خراسانی» «حسن خواجه» «فاطمه خوریانی» «سارا خوشابی» «علی دبّاغیان» «وانیا درزی» «فرزاد دهنوی» «علی رایجی» «الهه سروشنیا» «سارا سعیدی» «کیومرث سلیمانیان» «مهدی صدوقی» «مانی صفار» «نیما صفار» «سروش غریب» «آناهیتا فرحبخش» «محمّد قاسمی» «مجید کلاتهعربی» «محمّد کلاگر» «متین گرگانی» «رسپینا گلچین» «رهام گیلاسیان» «سپیده گیلاسیان» «حبیب موسوی» «علیرضا میربزرگ» «نوید هادوی» «السید یالبند» خورده و از «محمّدباقر عبّاسی» و «ریحانه نامدار» و سایر دوستانی که دوست نداشتن تو مجموعه باشن، نه و دم «روجا احمدی» «رامین اخلومدی» «حنیف خورشیدی» «رسول شکرانی» «محمّد گنابادی» «هبیب محمّدزاده» «مسرور وکیلی» گرم!
دیگه دانلود کن بخون خب!
#الاق_تو_چرا_با_قافی؟ ۲۶۵ داستان از بروبکس حومه و #گرگان که کاغذیشم دراومده، این پیدیافشم حال خودش رو داره!
تو این کتاب داستانای «علیرضا ابنقاسم» «عبّاس اسماعیلی» «علی اصغرزاده» «افسانه برزویی» «امیرحسین برزویی» «خسرو بنایی» «وندا پرتوی» «بشری ترابی» «مهسا توسّلی» «محمّد جهانی» «جواد حاتمنژاد» «ستاره حجّتی» «مرتضی حسینی» «رامین حقیقی» «اسماعیل حمیدی» «احمد خاندوزی» «نسترن خراسانی» «حسن خواجه» «فاطمه خوریانی» «سارا خوشابی» «علی دبّاغیان» «وانیا درزی» «فرزاد دهنوی» «علی رایجی» «الهه سروشنیا» «سارا سعیدی» «کیومرث سلیمانیان» «مهدی صدوقی» «مانی صفار» «نیما صفار» «سروش غریب» «آناهیتا فرحبخش» «محمّد قاسمی» «مجید کلاتهعربی» «محمّد کلاگر» «متین گرگانی» «رسپینا گلچین» «رهام گیلاسیان» «سپیده گیلاسیان» «حبیب موسوی» «علیرضا میربزرگ» «نوید هادوی» «السید یالبند» خورده و از «محمّدباقر عبّاسی» و «ریحانه نامدار» و سایر دوستانی که دوست نداشتن تو مجموعه باشن، نه و دم «روجا احمدی» «رامین اخلومدی» «حنیف خورشیدی» «رسول شکرانی» «محمّد گنابادی» «هبیب محمّدزاده» «مسرور وکیلی» گرم!
دیگه دانلود کن بخون خب!
Forwarded from داستان | سارا خوشابی
من راوی داستان هستم و ماجرای ناصر، که سر کوچمون یه گاری سبزیفروشی داره رو براتون تعریف میکنم. ناصر تقریبن همسایمون هم هست. کنار خونهی ما یه خونهی کوچیک اجاره کرده تریاک بکشه. از کارایی که اونجا میکنه خیلی نمیتونم چیزی بهتون بگم چون دید خوبی به خونه ندارم و هیچوقت هم ترياک نکشیدم و نمیدونم نشئگی تریاک چجوریه. من فقط دو بار تریاک خوردم، یه بار چون سرم درد میکرد و یه بار دیگه که خواستم ادای تلاش واسه خودکشی هدایت رو دربیارم. ولی هر دو بار با اینکه هدفهام متفاوت بود خوابم برد و وقت نشد به زیاد حرف زدن یا مردن برسم. بدن من خیلی جونعزیزه و هر وقت حس کنه خطری تهدیدش میکنه میخوابه. با خواب میخواد خودشو از خطر خلاص کنه. لازم نیست خطر خیلی جدی باشه. مثلن زمان مدرسه عصرها بعدِ ناهار وقتی ریاضی میخوندم هم میخوابید. سر تریاک خوردنمم حتمن ترسیده بمیره یا یه گند بدی بزنه خوابيده. گفتم دید خوبی به خونه ندارم؟ دروغ گفتم. میخواستم ادای راوی غیرقابل اعتماد رو درارم ولی چون یادم اومد یه آدم مهرطلبم و دوس دارم دل شما رو بدست بیارم حالا راستشو میگم. از مهرطلبیم همینقدر بگم که وقتی رانندگی میکنم سعی میکنم سر چهارراه سریع برم که چراغ واسه ماشین پشتی قرمز نشه و دل رانندشو بدست بیارم. یا از رو سرعتگیر میپرم که بقیه معطل من نشن. البته باید انتخاب کنم چون گاهی مجبورم به یکی راه ندم و دلشو بشکنم که دل پشتسریمو بدست بیارم. خوشم میاد تصور کنم داره با خودش میگه دمش گرم چه خوب میره. بعد از آینه نگاه میکنم میبینم میپیچه میره ولی دلش پیش منه. دل ناصرم پیش منه. من با دید خوبم از داخل خونه اینو فهمیدم. کوچهی ما پررفتوآمد نیست ولی چون حیاط پشتی دوتا خونه بهم راه داره وقتی بابام نیست نردبونو تکیه میدم به دیوار و میرم بالا. وقتیم برمیگردم نردبونو میذارم سرجاش که بابا شک نکنه. نردبون ناصر همیشه کنار دیواره. چون فقط خودش اینجاست و باباش نیست که بهش شک کنه. من اینجوری میام خونهی ناصر. یکم سخت هست ولی بهتر از اینه کسی ببینه میام اینجا. نه که حرف مردم واسم مهم باشه که بگن این دختره با ناصر میپره. نه. فقط دلم نمیخواد زهراخانوم که سر کوچمون میشینه و منو واسه پسرش میخواد دلخور شه. امروز فردا ناصر چرخشو میگیره میره یه محلهی دیگه. آدم باید آیندهنگر باشه. از اینا گذشته هیشکی باورش نمیشه من که هدایت میخونم و معلم زبانم با یه سبزیفروش که مغازه هم نداره بگردم. من دلم میخواد همه خوشحال باشن و دوسم داشته باشن. نمیخوام شوکهشون کنم. بدتر از همه اگه مردم بفهمن من میام خونهی ناصر دیگه ازش سبزی نمیخرن. بیشتر مشتریاش زنن و زنا از مردایی که زن دارن و با یه زن دیگه میپرن چیزی نمیخرن. اینجوری ناصر از اینجا میره. میخواین بدونین چرا من با ناصرم؟ اگه نگم ناراحت میشین؟ معلومه ناراحت میشین. من راوی بدیم. خوانندههامو ناراحت کردم. راستش دیگه دلم نمیخواد ماجرای ناصرو تعریف کنم. اگه بدونین قدش از من کوتاهتره و موهاش کمه، خب، در اصل، چجوری بگم، ازون مردای از خود متشکر و... آره کچلم هست، سر کوچه چمباتمه میزنه و من که رد میشم نگامم نمیکنه، فک میکنین خیلی بدبختم نه؟ وقتی تو خونهایم بهش میگم چرا همچین میکنی میگه به خاطر آبروی خودته. راستم میگه. مثلن اگه وقتی من رد میشم پا شه دستشو بذاره رو سینش خم شه خوبه؟ ولی میتونه دست کم یه چشمک ریز بزنه. نمیدونم والا گیر کردم. از خونمون خسته شدم. یه وقتا از پیش ناصر برمیگردم میبینم بابام زن آورده. خیلی ناراحتم که مزاحمشم. چندبار خواستم بهش بگم من مشکلی ندارم هرکاری دوست داری بکن فک کن من اینجا نیستم ولی روم نشده یا ترسیدم دلخور شه.
هر روز صبح که میرم سر کار میبینم زن ناصر میرسوندش. یه پراید سبز یشمی داغون دارن. پسرشونم تو ماشینه. سبزیا رو خالی میکنن زنه میره. ناصر میگه بچه رو میذاره پیش مادرش ميره اسنپ. راستش دلم میسوزه میبینم سخت کار میکنن ولی همشو میدن پای اجارهی این خونه و... شبا سبزی خرد میکنن و تف میدن. همه محل سبزیشونو از اینا میگیرن. یه بار ازش کوکو گرفتم. اون موقع که هنوز با هم نبودیم. یکم طعم گل داشت خوشم نیومد. لباسای ناصرم همیشه گلیه. گل رفته تو جونش.
کاش اینا رو بهتون نمیگفتم. چه فکرا که دربارم نمیکنین. حتمن الان اونقدر ازم بدتون میاد که دوس دارین سر به تنم نباشه. والا حق دارین. اولش خواستم یه جوری ماجرا رو براتون تعریف کنم که دلتون برام بسوزه و بیاین کمکم. خیلی آدم بیخودی هستم میدونم. حق دارین فک کنین دنبال سواستفادهام و وقتتونو گرفتم. ولی واقعن به کمکتون نیاز دارم. راستش من وقتی خواستم از نردبون بیام پایین افتادم و بیهوش شدم. الان میترسم بهوش بیام و ببینم خیلی وقته بیهوشم و بابام اومده خونه فهمیده نردبون سر دیواره و ازش بالا اومده و منو دیده.
هر روز صبح که میرم سر کار میبینم زن ناصر میرسوندش. یه پراید سبز یشمی داغون دارن. پسرشونم تو ماشینه. سبزیا رو خالی میکنن زنه میره. ناصر میگه بچه رو میذاره پیش مادرش ميره اسنپ. راستش دلم میسوزه میبینم سخت کار میکنن ولی همشو میدن پای اجارهی این خونه و... شبا سبزی خرد میکنن و تف میدن. همه محل سبزیشونو از اینا میگیرن. یه بار ازش کوکو گرفتم. اون موقع که هنوز با هم نبودیم. یکم طعم گل داشت خوشم نیومد. لباسای ناصرم همیشه گلیه. گل رفته تو جونش.
کاش اینا رو بهتون نمیگفتم. چه فکرا که دربارم نمیکنین. حتمن الان اونقدر ازم بدتون میاد که دوس دارین سر به تنم نباشه. والا حق دارین. اولش خواستم یه جوری ماجرا رو براتون تعریف کنم که دلتون برام بسوزه و بیاین کمکم. خیلی آدم بیخودی هستم میدونم. حق دارین فک کنین دنبال سواستفادهام و وقتتونو گرفتم. ولی واقعن به کمکتون نیاز دارم. راستش من وقتی خواستم از نردبون بیام پایین افتادم و بیهوش شدم. الان میترسم بهوش بیام و ببینم خیلی وقته بیهوشم و بابام اومده خونه فهمیده نردبون سر دیواره و ازش بالا اومده و منو دیده.
Forwarded from داستان | سارا خوشابی
اگه این اتفاق افتاده ترجیح میدم بمیرم. دلم نمیخواد سرشکستش کنم. اگه یکی از شما خوانندههای عزیز، یکیتون که اهل قضاوت کردن نیست و بقول روانشناسا منو با خطاهام میپذیره لطف کنه و یسر بیاد گرگان، خیابون بهار، کوچه هفدهم پلاک سی و چهار یه سر و گوشی آب بده تا عمر دارم ممنونش میشم. منم مثه خواهرتون. بله میدونم اگه خواهرتون مثه من بود چی میشد. منظورم هنوز همون عزیزانیه که اهل قضاوت نیستن و...
سمیرا آنقدر التماس کرد تا یکی از خوانندهها دلش سوخت و رفت خیابان بهار کوچهی هفدهم کمکش کند. ناصر را دید که سر کوچه چمباتمه زده است. ناصر با دیدن خواننده ایستاد و دستش را روی سینهاش گذاشت و چشمک زد. خواننده چندشش شد. رفت پلاک سی و چهار. چند بار زنگ زد. کسی خانه نبود. برگشت و به ناصر گفت چه اتفاقی برای سمیرا افتاده است. ناصر چرخش را به رضا که سر کوچه بقالی داشت و گاهی با ناصر مینشست سپرد. رضا هم به خوانندهی دلسوز چشمک زد. خواننده دلش شور افتاده بود. میترسید همهی اینها نقشه باشد و به همین دلیل وارد خانهی ناصر نشد. کمی منتظر ماند. وقتی دید سمیرا لنگان از پلاک سی و دو بیرون میآید خیالش راحت شد. به خودش افتخار کرد و وقتی داشت وارد خیابان بهار میشد با خودش تصور کرد ناصر و سمیرا دارند از خوبی و مهربانی او حرف میزنند و کیف کرد.
۲۳اسفند۱۴۰۲
@sarakhooshabi
سمیرا آنقدر التماس کرد تا یکی از خوانندهها دلش سوخت و رفت خیابان بهار کوچهی هفدهم کمکش کند. ناصر را دید که سر کوچه چمباتمه زده است. ناصر با دیدن خواننده ایستاد و دستش را روی سینهاش گذاشت و چشمک زد. خواننده چندشش شد. رفت پلاک سی و چهار. چند بار زنگ زد. کسی خانه نبود. برگشت و به ناصر گفت چه اتفاقی برای سمیرا افتاده است. ناصر چرخش را به رضا که سر کوچه بقالی داشت و گاهی با ناصر مینشست سپرد. رضا هم به خوانندهی دلسوز چشمک زد. خواننده دلش شور افتاده بود. میترسید همهی اینها نقشه باشد و به همین دلیل وارد خانهی ناصر نشد. کمی منتظر ماند. وقتی دید سمیرا لنگان از پلاک سی و دو بیرون میآید خیالش راحت شد. به خودش افتخار کرد و وقتی داشت وارد خیابان بهار میشد با خودش تصور کرد ناصر و سمیرا دارند از خوبی و مهربانی او حرف میزنند و کیف کرد.
۲۳اسفند۱۴۰۲
@sarakhooshabi
«در و دیوار در شعر»
#نیما_صفار - درسته که #فرامرز_اصلانی فقید بیشتر با همین ترانه که از رو میخونم و #شعیب_حمیدزی گرفته، چهره شد ولی طنینش تو سرم با «یه دیواره»ست؛ دیوار که تا قبل از اوّلین تجربهی حبس برام خیلی جذاب بود، و هست، فرصتی برای عمودی٫تکثیر شدن جهان که قبل از رواج آپارتمان گربهها از روش میگذشتن ولی تو زندون، بعدِ یکیدو هفته «دنیای زندونی دیواره» ترانه #محمدعلی_شیرازی رو گرفتم ولی نه با «بیزار»ی مصرع بعدی چون بیمعنی میچرخیدم و دوباره رو به زندونیا و جهاناشون میکردم. مخصوصن از وقتی که اومدیم گرگان با افشون انواع #گل_کاغذی #یاس #پیچ_اناری و ... دیوار بهونهیی شد برای بهشت شدن که بعد مرکز استان شد و زمیناش قیمت گرفت کوبیدن آپارتمانای بدقواره بردن بالا و ... ولی در: #بیژن_الهی که با #اصلانی که همخونه بود تو لندن، پیشنهاد کرد از #حافظ بخونه! به ناامیدی مرو از این در: انگار که در تو اون دوران در حدّ حرف اضافهی دیوار بوده، بستگی نداشته مگه برای زدن و فقط بیرون رو مؤکّد میکرده و دقت کردی که معمولن شبانه بوده، با بیرونی تاریک و پُرستاره؟ وقت رفتن پشت به راوی داریم مثل زنای با #حجاب_اختیاری تو خیزش #زن_زندگی_آزادی که پشت به دوربین بودن تا تشخیص داده نشن. البته نیّت حفظ امنیّت بود ولی بیچهرگی عمومی کردن چهره بود تو یه جنبش بیسر و چه بهتر! در در شعر:
این خانه، درهای بازش، خیلی هقیقت دارد #علی_عبدالرضایی
در باز بود، امّا بسیار دور بود #یدالله_رؤیایی
در نیست، راه نیست، شب نیست، ماه نیست #احمد_شاملو
از این سه سطر خلاصیم نیست!
تو سطر #عبدالرضایی بخش مهم ماجرا واسهم تقطیعشه! یعنی اگه میگفت «درهای باز این خانه خیلی هقیقت دارد!» خیلی زودتر از اینا فراموشش کرده بودم. ولی اینجا میاد میگه «این خانه» و بعد مکث میکنه، میپرسه از خودش که درباره خونه میخاسته بگه یا درباره درای وازش؟ میپرسه؟ یا چشمش میُفته به درا؟ یا چشم درا به اون مثل سطر #بهرام_اردبیلی «من آنم آری٫ که پل٫ به دیدن من٫ سیوسه چشم دارد» میدونی چرا؟ چون «ه» دوچشم هقیقت مثل #هبیب_مهمدزاده زل میزنه به آدم. البته #شعیب_حمیدزی میگه تصوّرش از «درب» یه چیز دو-لتهست و این «ه» اینطوره که کار میکنه براش. «در و دیوار در شعر»
#نیما_صفار - درسته که #فرامرز_اصلانی فقید بیشتر با همین ترانه که از رو میخونم و #شعیب_حمیدزی گرفته، چهره شد ولی طنینش تو سرم با «یه دیواره»ست؛ دیوار که تا قبل از اوّلین تجربهی حبس برام خیلی جذاب بود، و هست، فرصتی برای عمودی٫تکثیر شدن جهان که قبل از رواج آپارتمان گربهها از روش میگذشتن ولی تو زندون، بعدِ یکیدو هفته «دنیای زندونی دیواره» ترانه #محمدعلی_شیرازی رو گرفتم ولی نه با «بیزار»ی مصرع بعدی چون بیمعنی میچرخیدم و دوباره رو به زندونیا و جهاناشون میکردم. مخصوصن از وقتی که اومدیم گرگان با افشون انواع #گل_کاغذی #یاس #پیچ_اناری و ... دیوار بهونهیی شد برای بهشت شدن که بعد مرکز استان شد و زمیناش قیمت گرفت کوبیدن آپارتمانای بدقواره بردن بالا و ... ولی در: #بیژن_الهی که با #اصلانی که همخونه بود تو لندن، پیشنهاد کرد از #حافظ بخونه! به ناامیدی مرو از این در: انگار که در تو اون دوران در حدّ حرف اضافهی دیوار بوده، بستگی نداشته مگه برای زدن و فقط بیرون رو مؤکّد میکرده و دقت کردی که معمولن شبانه بوده، با بیرونی تاریک و پُرستاره؟ وقت رفتن پشت به راوی داریم مثل زنای با #حجاب_اختیاری تو خیزش #زن_زندگی_آزادی که پشت به دوربین بودن تا تشخیص داده نشن. البته نیّت حفظ امنیّت بود ولی بیچهرگی عمومی کردن چهره بود تو یه جنبش بیسر و چه بهتر! در در شعر:
این خانه، درهای بازش، خیلی هقیقت دارد #علی_عبدالرضایی
در باز بود، امّا بسیار دور بود #یدالله_رؤیایی
در نیست، راه نیست، شب نیست، ماه نیست #احمد_شاملو
از این سه سطر خلاصیم نیست!
تو سطر #عبدالرضایی بخش مهم ماجرا واسهم تقطیعشه! یعنی اگه میگفت «درهای باز این خانه خیلی هقیقت دارد!» خیلی زودتر از اینا فراموشش کرده بودم. ولی اینجا میاد میگه «این خانه» و بعد مکث میکنه، میپرسه از خودش که درباره خونه میخاسته بگه یا درباره درای وازش؟ میپرسه؟ یا چشمش میُفته به درا؟ یا چشم درا به اون مثل سطر #بهرام_اردبیلی «من آنم آری٫ که پل٫ به دیدن من٫ سیوسه چشم دارد» میدونی چرا؟ چون «ه» دوچشم هقیقت مثل #هبیب_مهمدزاده زل میزنه به آدم. البته #شعیب_حمیدزی میگه تصوّرش از «درب» یه چیز دو-لتهست و این «ه» اینطوره که کار میکنه براش. آره اینطوریاش رو هستم و الّا با اون وجه کنایی ماجرا که منظور خیلی «حقیقت» نداشتنه طبعن چندون حال نمیکنم.
#نیما_صفار - درسته که #فرامرز_اصلانی فقید بیشتر با همین ترانه که از رو میخونم و #شعیب_حمیدزی گرفته، چهره شد ولی طنینش تو سرم با «یه دیواره»ست؛ دیوار که تا قبل از اوّلین تجربهی حبس برام خیلی جذاب بود، و هست، فرصتی برای عمودی٫تکثیر شدن جهان که قبل از رواج آپارتمان گربهها از روش میگذشتن ولی تو زندون، بعدِ یکیدو هفته «دنیای زندونی دیواره» ترانه #محمدعلی_شیرازی رو گرفتم ولی نه با «بیزار»ی مصرع بعدی چون بیمعنی میچرخیدم و دوباره رو به زندونیا و جهاناشون میکردم. مخصوصن از وقتی که اومدیم گرگان با افشون انواع #گل_کاغذی #یاس #پیچ_اناری و ... دیوار بهونهیی شد برای بهشت شدن که بعد مرکز استان شد و زمیناش قیمت گرفت کوبیدن آپارتمانای بدقواره بردن بالا و ... ولی در: #بیژن_الهی که با #اصلانی که همخونه بود تو لندن، پیشنهاد کرد از #حافظ بخونه! به ناامیدی مرو از این در: انگار که در تو اون دوران در حدّ حرف اضافهی دیوار بوده، بستگی نداشته مگه برای زدن و فقط بیرون رو مؤکّد میکرده و دقت کردی که معمولن شبانه بوده، با بیرونی تاریک و پُرستاره؟ وقت رفتن پشت به راوی داریم مثل زنای با #حجاب_اختیاری تو خیزش #زن_زندگی_آزادی که پشت به دوربین بودن تا تشخیص داده نشن. البته نیّت حفظ امنیّت بود ولی بیچهرگی عمومی کردن چهره بود تو یه جنبش بیسر و چه بهتر! در در شعر:
این خانه، درهای بازش، خیلی هقیقت دارد #علی_عبدالرضایی
در باز بود، امّا بسیار دور بود #یدالله_رؤیایی
در نیست، راه نیست، شب نیست، ماه نیست #احمد_شاملو
از این سه سطر خلاصیم نیست!
تو سطر #عبدالرضایی بخش مهم ماجرا واسهم تقطیعشه! یعنی اگه میگفت «درهای باز این خانه خیلی هقیقت دارد!» خیلی زودتر از اینا فراموشش کرده بودم. ولی اینجا میاد میگه «این خانه» و بعد مکث میکنه، میپرسه از خودش که درباره خونه میخاسته بگه یا درباره درای وازش؟ میپرسه؟ یا چشمش میُفته به درا؟ یا چشم درا به اون مثل سطر #بهرام_اردبیلی «من آنم آری٫ که پل٫ به دیدن من٫ سیوسه چشم دارد» میدونی چرا؟ چون «ه» دوچشم هقیقت مثل #هبیب_مهمدزاده زل میزنه به آدم. البته #شعیب_حمیدزی میگه تصوّرش از «درب» یه چیز دو-لتهست و این «ه» اینطوره که کار میکنه براش. «در و دیوار در شعر»
#نیما_صفار - درسته که #فرامرز_اصلانی فقید بیشتر با همین ترانه که از رو میخونم و #شعیب_حمیدزی گرفته، چهره شد ولی طنینش تو سرم با «یه دیواره»ست؛ دیوار که تا قبل از اوّلین تجربهی حبس برام خیلی جذاب بود، و هست، فرصتی برای عمودی٫تکثیر شدن جهان که قبل از رواج آپارتمان گربهها از روش میگذشتن ولی تو زندون، بعدِ یکیدو هفته «دنیای زندونی دیواره» ترانه #محمدعلی_شیرازی رو گرفتم ولی نه با «بیزار»ی مصرع بعدی چون بیمعنی میچرخیدم و دوباره رو به زندونیا و جهاناشون میکردم. مخصوصن از وقتی که اومدیم گرگان با افشون انواع #گل_کاغذی #یاس #پیچ_اناری و ... دیوار بهونهیی شد برای بهشت شدن که بعد مرکز استان شد و زمیناش قیمت گرفت کوبیدن آپارتمانای بدقواره بردن بالا و ... ولی در: #بیژن_الهی که با #اصلانی که همخونه بود تو لندن، پیشنهاد کرد از #حافظ بخونه! به ناامیدی مرو از این در: انگار که در تو اون دوران در حدّ حرف اضافهی دیوار بوده، بستگی نداشته مگه برای زدن و فقط بیرون رو مؤکّد میکرده و دقت کردی که معمولن شبانه بوده، با بیرونی تاریک و پُرستاره؟ وقت رفتن پشت به راوی داریم مثل زنای با #حجاب_اختیاری تو خیزش #زن_زندگی_آزادی که پشت به دوربین بودن تا تشخیص داده نشن. البته نیّت حفظ امنیّت بود ولی بیچهرگی عمومی کردن چهره بود تو یه جنبش بیسر و چه بهتر! در در شعر:
این خانه، درهای بازش، خیلی هقیقت دارد #علی_عبدالرضایی
در باز بود، امّا بسیار دور بود #یدالله_رؤیایی
در نیست، راه نیست، شب نیست، ماه نیست #احمد_شاملو
از این سه سطر خلاصیم نیست!
تو سطر #عبدالرضایی بخش مهم ماجرا واسهم تقطیعشه! یعنی اگه میگفت «درهای باز این خانه خیلی هقیقت دارد!» خیلی زودتر از اینا فراموشش کرده بودم. ولی اینجا میاد میگه «این خانه» و بعد مکث میکنه، میپرسه از خودش که درباره خونه میخاسته بگه یا درباره درای وازش؟ میپرسه؟ یا چشمش میُفته به درا؟ یا چشم درا به اون مثل سطر #بهرام_اردبیلی «من آنم آری٫ که پل٫ به دیدن من٫ سیوسه چشم دارد» میدونی چرا؟ چون «ه» دوچشم هقیقت مثل #هبیب_مهمدزاده زل میزنه به آدم. البته #شعیب_حمیدزی میگه تصوّرش از «درب» یه چیز دو-لتهست و این «ه» اینطوره که کار میکنه براش. آره اینطوریاش رو هستم و الّا با اون وجه کنایی ماجرا که منظور خیلی «حقیقت» نداشتنه طبعن چندون حال نمیکنم.
همین قید «خیلی» بیاد، مثل اون وویس کمیک مادره که «خیلی خیلی» میگفت، شکّم میاد توش تو فارسی! شعر #شاملو با فقدانی که احضار میکنه چیزی سوای کنایه وسط میاره با «بیرون زمان ایستادن» و «ایستادن» و «ایستادن با دشنهی تلخ» با ضرباهنگی که یقین و اقناع لازم رو میده بهسرعت بهت تا دشنه فرو بره تو گردهت. خب فقط من نیستم که میگم شاملوی محشر وادارت میکنه به «ادامه» و چون این «ادامه» بدیهی نیست و استمراری فصلبندیشدهست، خود «زیستن»ش میشه خود مبارزه! روشنه؟ ولی اون دری که خلاصی ندارم ازش و هی ابدیّت احضار میکنه برام، همون ابدیّتی که #ویتگنشتاین نه تو امتداد و طول حیات که تو لحظهها و عرضش متوجّهش میشه، «در باز بود٫ امّا٫ بسیار دور بود» رؤیاییه و اجازه بده وازش نکنم بیشتر. بذاریم برای خودمون داشته باشیمش مثل #استاکر #تارکوفسکی که هرگز حاضر نشدم نقدش رو بنویسم مثل داستانای #مارکز! انگار برای ادامه حیات ناچاریم به جماعت پیش خودمون نگهشون داریم!
جاش رجوع میکنم به حافظهم از حافظهی #علی_مسعودهزارجریبی از شعر #ماشالله_آجودانی:
غروب
نشسته به سجاده مادر پیرم
و من که دلگیرم
غریبههای تنم را گواهی میگیرم
سلام بر در و دیوار!
#سوگنوشت
#گپنوشت
#دیلیجات
جاش رجوع میکنم به حافظهم از حافظهی #علی_مسعودهزارجریبی از شعر #ماشالله_آجودانی:
غروب
نشسته به سجاده مادر پیرم
و من که دلگیرم
غریبههای تنم را گواهی میگیرم
سلام بر در و دیوار!
#سوگنوشت
#گپنوشت
#دیلیجات
تا اطلاع ثانوی
همین قید «خیلی» بیاد، مثل اون وویس کمیک مادره که «خیلی خیلی» میگفت، شکّم میاد توش تو فارسی! شعر #شاملو با فقدانی که احضار میکنه چیزی سوای کنایه وسط میاره با «بیرون زمان ایستادن» و «ایستادن» و «ایستادن با دشنهی تلخ» با ضرباهنگی که یقین و اقناع لازم رو میده…
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
👆👆👆👆